Tumgik
Text
وبر و جامعه شناسی معرفت
یکی از آخرین فرزندان جامعه شناسی به عنوان علمی مدرن، جامعه شناسی معرفت است که با شناخت جامعه شناسانه شناخت های انسانی، سعی در واکاوی پیوندهای خاستگاهی شناخت آدمی با زمینه اصلی هستی اجتماعی و تاریخی انسان دارد. ماکس وبر در این میان از مطرح ترین اندیشمندانی است که در بنیادگذاری این حوزه فراخ علوم اجتماعی نقشی بسزا داشته است. جامعه شناسی تفسیری، مفهوم تفهم، تیپ ایده آل، مفهوم عقلانیت، تز راسیونالیزاسیون و… از جمله عناصری است که در جامعه شناسی معرفت وبر قابل بازخوانی است. فارغ از این مسئله یکی از اولین و برترین جامعه شناسان معرفت در ایران دکتر منوچهر آشتیانی است که به تالیفی عظیم در این زمینه در سال ۱۳۵۵ پرداخته است و در چند سال اخیر نیز در چهار کتاب آرای مانهایم، شلر، مارکس و وبر را در زمینه جامعه شناسی معرفت مورد نقد و بررسی قرار داده است. لذا یکی از بهترین زاویه های کنکاش در زمینه جامعه شناسی معرفت وبر، کتاب تالیفی دکتر آشتیانی استاد جامعه شناسی است که مدتی را نیز شاگرد آلفرد وبر (برادر ماکس وبر) در آلمان بوده است. ((ماکس وبر و جامعه شناسی شناخت)) برای اولین بار در سال ۱۳۸۳ توسط نشر قطره در تیراژ ۱۱۰۰ نسخه در ۳۱۲ صفحه و با بهای ۲۵۰۰ تومان منتشر شده و مورد توجه علاقمندان جامعه شناسی معرفت قرار گرفته است. این اثر که در چهار فصل: ۱) شرح مختصر زندگی و آثار وبر ۲) طرح موضوع و مسئله ماکس وبر و جامعه شناسی شناخت ۳) بحث انتقادی درباره جامعه شناسی شناخت احتمالی وبر و ۴) منابع و مآخذ و تذکرات و ملاحظات و لیست آثار وبر و درباره وبر، در اختیار علاقمندان قرار گرفته با یادبود گادامر و آلفرد وبر استادان نویسنده به دیگر اساتید وی کارل لویت و دیتر هنریش که از سوی آشتیانی با عنوان ماکس وبر شناسان راستین معرفی شده اند، تقدیم شده است. در این مقال سعی می شود معرفی اجمالی از این کتاب صورت پذیرد با ذکر این مقدمه که نثر کتاب مانند سخنرانی های آشتیانی روان و حماسی و تا حدودی مارکسیستی و البته آکنده از اصطلاحات و لغات آلمانی است و در کل برای آشنایی و نقد وبر و جامعه شناسی شناخت او (بیشتر از منظر مارکسیستی)، اثری قابل ملاحظه و خواندنی است.
● شرح مختصر زندگی و آثار نویسنده در این بخش، زندگی وبر، حیات علمی و سیاسی او و داوری ها و نظریات مختلف درباره این جامعه شناس بزرگ آلمانی را واکاوی می کند و ضمن بررسی مفاهیمی چون عقل و اقتصاد و جامعه و معرفت نزد او و نیز بررسی کتاب اخلاق پروتستان و روحیه سرمایه داری به طور چشمگیری به رابطه مارکس و وبر می پردازد که به برخی از سرفصل های مطالب مطروحه می پردازیم. ۱) آشتیانی در بازخوانی زندگی وبر به این نکته اشاره می کند که وی استاد حقوق و سیاست اجتماعی و اقتصاد در دانشگاه برلین، فرایبورگ، هایدلبرگ و مونشن بوده، بنیانگذار انجمن جامعه شناسی و پایه گذار جامعه شناسی تفهمی محسوب می شود و آثار وی میان سه جریان جامعه شناسی تفهمی، تاریخ جهان و نظریه سیاسی نوعی وحدت ایجاد می کند و در نهایت سه شخصیت فیلسوف، مورخ و جامعه شناس ماکس وبر را به هم متصل می کند. البته آشتیانی تاکید می کند که ((زندگانی سیاسی ماکس وبر با تلاطم شایان توجهی روبرو گردیده است و همین امر به جامعه شناسی سیاسی او تلون شگرفی بخشیده و حتی گاه آن را تا حد جامعه شناسی فراگیر، تمام جامعه شناسی وبر وسعت داده است)). (صفحه ۱۵) در همین حیطه از اقدامات سیاسی وبر می توان به آموختن زبان روسی بعد از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، راضی نمودن کارگران به حفظ وحدت کلی ملی، تشویق کلیسا به انجام رفورم های اجتماعی و منصرف کردن بورژوازی آلمان از اتکا به تفکرات ناسیونالیستی یکجانبه، مخالفت با سیاستهای جنگ طلبانه آلمانی در اوایل قرن بیست و… اشاره کرد. البته این موضوع موجب شده تحسین اندیشمندان مختلف از جمله ((کارل یاسپرس)) و ((هارناک)) را برانگیزاند که او را قوی ترین پیکر عقلانی اروپا می دانستند و در مقابل، مخالفت عده دیگری را موجب شود از جمله ((لوکاچ)) و ((مارکوزه)) که وبر را سخنگوی برجسته امپریالیسم آلمان در عصر ویلهلمی بر می شمردند. ۲) نویسنده در ادامه این سوال را مطرح می کند که آیا وبر دارای سیستمی مشخص است؟ و در پاسخ اشاره می کند که وبر ضمن دارا بودن تضاد در مراحل مختلف پژوهش، خود، شرح منظمی درباره سیستم جامعه شناسی خویش ارائه نکرده است، در اکثر موارد در نظراتش از علم فرهنگ به جای علم اجتماع سخن به میان آورده و نمی توان یک جامعه شناسی مشخص و سیستماتیک را از وی انتظار داشت. چنان چه ((وایس)) در پنج قلمرو تضادهای وبری را آشکار می کند: رابطه ارزشی و آزادی از داوری ارزشی – تفهم و شرح آن – فرآیند عقلانی شدن و عقلانیت – سپهر مقولات مرکزی وبر در سطوح تئوریکی و متدلوژیکی – فردگرایی در قلمرو نظر و روش. به هر صورت آشتیانی تاکید می کند که علیرغم این تناقض ها می توان جامعه شناسی وبر را در دو عرصه متمرکز دید چرا که ((وبر، لازم دیده است تا جامعه شناسی خود را به دو لحاظ تعیین کند و مستحکم سازد: یکبار به لحاظ علمی توانمندِ شرح و قادر به توصیف … و بار دیگر از نقطه نظر علمی برای درک و تفهیم واقعیت های اجتماعی)). (ص ۲۹). ۳) با توجه به نگاه مارکسیستی دکتر آشتیانی، نویسنده در جای جای کتاب از مقایسه وبر و مارکس غفلت نکرده و از ابعادی وبر را تاثیرپذیر از مارکس می داند از جمله در رفتار شناسی، جامعه شناسی دین و… و از ابعادی دیگر بین این دو اندیشمند تضاد قائل است. به ادعای نویسنده، وبر یک جانبگی های به زعم خود دگماتیک مارکس را من جمله تبعیت روبنا از زیربنا رد می کند و حدسیات نبوغ آمیز مارکس همانند شکست نهایی کاپیتالیسم وپیروزی پرولتا را رد می کند. آشتیانی در عین این که معتقد است موضع گیری های انتقادی وبر علیه مارکس، الزاما بورژوایی نیست و از دیدگاه جامعه شناسی دین، نظریات او بارورتر از تئوری های مارکس هستند (صفحه ۴۰)، اما درعین حال جامعه شناسی شناخت مارکس را بسیار قدرتمندتر از وبر می داند و تاکید می کند روش او به شکلی است که ((به جای آن که به سوی روشن ساختن نحوه مناسبات تولیدی و مالکیت برود، بر عکس طبق رسم معمول در جهان بورژوازی به طرف تبیین مناسبات اجتماعی تعیین کننده حکومت می رود…گویا بحث بر سر احراز حق و تحقق عدالت در جامعه بشری نیست و پیام سوسیالیزه کردن جامعه در برابر بوروکراتیزه اجتماع و حکومت رنگ می بازد… این گونه تحلیلها اغلب توسط آن متفکرمآبانی انجام می گیرد که …کام زندگی شان را از آخور سرمایه داری تا حدی سیر و لذا دستان فکرشان به افسار سرمایه داری تا حدی گیر است!)). (صفحه ۴۲ و ۴۳). در نهایت در این زمینه به کلام کارل لویت اشاره شده که توسط لوکاچ و اندیشمندان دیگری نیز تایید شده و آن این که ((ماکس وبر در اکثر برخوردهای خود با مارکس، نخست افکار او را سطحی و عامیانه می سازد و آن گاه غیر مستقیم به رد و نفی این افکار سطحی می پردازد)). ( صفحه ۹۱). ۴) نویسنده در پایان این بخش همچنین به بحث عقل نزد وبر نیز می پردازد و نقدهایی بر آن وارد می سازد و نیز بحث هایی درباره اقتصاد و جامعه، اثر مهم وبر ارائه شده است.
● طرح موضوع و مسئله «ماکس وبر و جامعه شناسی شناخت» ۱) در این فصل، نویسنده جامعه شناسی شناخت وبر را بیشتر مورد بررسی قرار می دهد. در ابتدا اشاره می کند که وبر و جامعه شناسی معرفت، رابطه ای سهل و ممتنع دارند! می دانیم که از یک سو وبر از پایه گذاران این سپهر است و از دیگر سو درباره این که او جامعه شناس معرفت است، سوالهای و تشکیک هایی وجود دارد! منوچهر آشتیانی در این زمینه می نویسد که آثار وبر با کسانی که صاحب اثر یا دارای تاثیر در جامعه شناسی شناخت هستند مثل مارکس و شئلر و مانهایم و لوکاچ و گورویچ و… قابل مقایسه نیست و تنها مقالاتی چند در این زمینه دارد! همچنین با مراجعه با دائره المعارف ها و تالیفات له و علیه وبر، نامی از او در سپهر جامعه شناسی معرفت نیست! در عین حال نمی توان از جامعه شناسی معرفت وبری غا��ل ماند که به واقع در همه زمینه ها ، همه جانبه نگر است، به جامعه شناسی تفهمی و تعمیقی عنایت دارد، سعی می کند به تشریح و تبیین فرآیندهای اجتماعی از حیث جریانهای شناختی نهفته در آن بپردازد و در سه پهنه جامعه شناسی دین، جامعه شناسی فرهنگ و مبادی و اصول جامعه شناسی از همه حیث (مقوله سازی ، تحلیل و متد) لایه هایی از جامعه شناسی معرفت را به نمایش می گذارد! ۲) در ادامه به تعاریفی از جامعه شناسی شناخت اشاره شده، آن گونه که گورویچ آن را ((بررسی روابط یا همبستگی های کارکردی بین گونه های مختلف معرفت و صورت های گوناگون آن… از یکسو و قالب های اجتماعی… و طبقات اجتماعی… و عناصر میکروسوسیولوژیکی از سوی دیگر)) می داند یا مانهایم که معتقد است جامعه شناسی شناخت ((یک نظام جدیدالتاسیس جامعه شناختی است که از دیدگاه نظریه ای، آموزه ای درباره پیوند وجودی شناخت برپا می دارد… و می کوشد تا این پیوند وجودی فکر را بر مبنای محتواهای مختلف معرفتی مربوط به گذشته و حال بشریت مشروح سازد.)) (صفحه ۷۵). لذا به اعتقاد نویسنده جامعه شناسی شناخت در پی آن است که چگونگی تاثیر موقعیت اجتماعی فرد بر نحوه کارکرد و ساخت اندیشه و شناخت او را بشناسد و بالعکس. ۳) از دیگر موضوعات مهم در این بخش از نگاه نویسنده، تز راسیونالیزاسیون و بررسی عقلانیت در جامعه و تاریخ است. نویسنده اشاره می کند: وبر مشاهده می کرد که به تدریج دیانت، نقش خود را در ایجاد رفورم ها و اصلاحات اجتماعی از دست می دهد، نظریه های دینی به مرور فاقد اعتبار علمی و مشروعیت اجتماعی می شوند و جهان به سمت افسون زدایی و بیگانگی با خدا و عاری شدن از پیامبری حرکت می کند، در چنین جهانی به زعم وبر، الهیات، لیبرال می شود و دراینجاست که خرد و عقلانیت در زندگی انسان رشد می یابد، درونی شدن دیانت فردی رواج می یابد و جهان به سمت عقلانیت دائم التزاید حرکت می کند که وبر به تیپ شناسی و تبارشناسی و جامعه شناسی این عقلانیت گرایی در سرمایه داری جدید می پردازد و آشتیانی در دو سطح رابطه بنیادین میان راسیونالیزاسیون و سکولاریزاسیون را تشریح می کند. در ادامه به سه مفهوم راسیونالیته نزد وبر اشاره می شود و عقلانیت به مفهومی که در علوم تجربی به کار می رود، به معنای تفسیر مفهومی جریان های اجتماعی و به مفهوم اخلاق عملی مورد توجه قرار گرفته است. به هرحال دکتر آشتیانی بر این مدعا ست که ((آن چه از دیدگاه وبر در دورنمای گسترده پیدایش و تکوین دنیای مدرن هر ناظر منصفی را به نظاره می کشد، وجود تعاطی و تعاملی است که به طور مستمر بین کاپیتالیسم (یعنی نظام جدید سرمایه داری) و سکولاریسم (یعنی منش و شیوه زندگانی انسان های مدرن) و راسیونالیسم (یعنی نحوه تفکر انسان دوران مدرنیسم) وجود دارد.)) (صفحه ۱۰۶) و البته نویسنده سعی کرده به ارتباط هر یک از این مفاهیم با جامعه شناسی معرفت نیز بپردازد. ۴) مبحث مورد توجه دیگر در این فصل، نظریه قرابت انتخابی یا تجاذب گزینشی وبر است که از دیدگاه نویسنده نوعی نظریه وابستگی متقابل است که اساس آن را روش گزینش تشکیل می دهد و با دیالکتیک نهفته در نظریه روبنا و زیربنای مارکس مرتبط است. ارتباط این نظریه با جامعه شناسی معرفت و پیوند آن با نظریات جامعه شناسی شناخت مارکس و شئلر به تشریح بیان شده و مصادیق این نظر در آرای وبر از جمله ارتباط میان اشکال ساخت های اجتماعی و اشکال معین اقتصادی، بین روابط روحی و عوامل مادی، قرابت انتخابی میان رهبران اصناف و طبقات و قرابت انتخابی درونی بین اصول ساختاری فرقه با ساختار دموکراسی که در دو اثر ((اخلاق پروتستان)) و ((اقتصاد و جامعه)) یافت می شود، تبیین گردیده است. ۵) مفهوم تیپ ایده آل نیز به عنوان یکی از عناصر جامعه شناسی شناخت وبر در بخشی مجزا مورد توجه نویسنده قرار گرفته است. بدین شکل که ابتدا به نظریات اندیشمندان مختلف در این زمینه اشاره شده، سپس مطالبی درباره تکوین و تشریح این مفهوم و رابطه آن با جامعه شناسی شناخت نگاشته شده است. نویسنده چهار نوع تیپ ایده آل را در نزد وبر از هم متمایز می کند و ضمن این تقسیم بندی (مفاهیم نوعی تیپ ایده آلی، تیپ های ایده ها، تیپ های ایده آل ایده آلها و تیپ های ایده آل مربوط به ساختارسازی های ارتباطات معنایی) معتقد است که تمایز وبر نسبت به دیگر اندیشمندانی از جمله ارسطو، سیسرون و مونتسکیو که قبلا نیز به سنخ آرمانی اشاره داشته اند، این است که تنها به کاری انتزاعی روی نیاورده و در واقع تیپ ایده آل را با قلمرو معرفت شناسی مرتبط کرده است. ((وبر می کوشد تا از طریق آن (ارتباط با معرفت شناسی) این سنخ آرمانی (یا تیپ ایده آل) را با واقعیات متیقن تجربی در قلمروهای گوناگون اجتماع و تاریخ نزدیک و گاه حتی عجین سازد، لذا الگو سازی وبر از یکسو بر اساس قواعد تجربی و اصول تجربه است… و از سوی دیگر او سعی می کند حاصل مطالعه جزئیات را در خدمت کلیت و تمامیت مقولات مفهومی تنظیم کننده آنها قرار دهد.)) (صفحه ۱۳۹ و ۱۴۰). به هرحال تیپ ایده آل وبر از مفاهیم مهمی است که آشتیانی آن را ابزاری مفید برای اندازه گیری می داند، در عین این که روشی ایستا نیست و با تغییرات جامعه تغیر می کند و در نهایت به نظر نویسنده نوعی الگوی تفهیمی است که قادر است در پهنه تشکیل مفهوم و مدل به جامعه شناسان یاری رساند و ضمنا ارتباط جایگاه این مفهوم مهم در عرصه جامعه شناسی شناخت وبر از زوایا و ابعاد مختلفی از سوی نویسنده مورد واکاوی قرار گرفته است. ۶) آخرین بحث در این بخش، بررسی مفهوم تفهم است که در آثار مختلف وبر و به عنوان بنیاد جامعه شناسی تفهمی نقش زیادی دارد و به اعتقاد نویسنده، این مفهوم، دانش جامعه شناسی وبر را به قلمرو میراث عظیم معرفت شناسانه اروپایی نزدیک می کند. نویسنده تاکید می کند که وبر در پی شناخت واقعیت اجتماعی پیرامون خویش است، او جامعه شناسی را علمی واقعی و دارای نظم و نظامی خاص می داند و در تلاش است که بخش های مختلف معنی رفتاری و موقعیتی جهان زندگی و حیات علمی را نسبت به هم مقایسه شونده سازد. وبر در تعریفی از مفهوم تفهم که آن را محصول فرآیند رفتار اجتماعی انسانی می داند، ((تفهم را بر حسب جهت گیری آن به سوی نمونه مفهومی و ارزشی که هم به نحو عقلانی و هم به گونه عاطفی ساختاربندی شده است، معنی می کند.)) (صفحه ۱۸۵ و ۱۸۶). به زعم آشتیانی وبر به این واقعیت رسیده بود که ((اساسا علم تاریخ و جامعه شناسی نمی توانند حاوی شناخت چیزی باشند مگر آن که در بطن هستی اجتماعی و تاریخی آنها مفهوم و معنا و دریافتی مضمر باشد.)) (صفحه ۱۶۳). به هرحال دکتر آشتیانی در این بخش ضمن تشریح مفهوم تفهم و تقسیم بندی ها و انواع آن و بسط آن در جامعه شناسی شناخت وبر به کنش اجتماعی و ربط وثیق آن با تفهم، معنادار بودن کنش های اجتماعی، عمل اجتماعی و تاریخی انسان، کلیت اجتماعی و تاریخی و… هر یک به طور مفصل می پردازد و ارتباط این موضوعات با جامعه شناسی شناخت وبر را تشریح می کند. در نهایت نویسنده مدعی است که جامعه شناسی شناخت وبر بدون مفهوم تفهم بی معناست و ((عمل و کردار و کنش انسانی، طبق رای وبر، مولد و خاستگاه درک احساس مشترکی است که در بطن و متن درونیت و اجتماعیت یافتن اعمال (معنادار) آدمی پدید می آید و از اینرو هرگونه ارتباط پذیری نزد او عمیقا مترادف با معنی دار و یا فهمیدنی بودن است.)) (صفحه ۱۹۲). و لذا اصطلاح مفهوم نزد او بیانگر شکل عینی موقعیت های رفتاری و کنشی است و از دیدگاه این متفکر آلمانی تنها جهانی که به مفهوم تفسیر یابنده در برابر ما قرار گیرد، جهانی تغییر پذیر و دگرگون شونده است!
● بحث انتقادی درباره جامعه شناسی شناخت احتمالی ماکس وبر نویسنده در این فصل و نیز ابتدای فصل پیشین به صراحت، تشکیک هایی درباره جامعه شناسی شناخت وبر مطرح می سازد و با آن که صراحتا در جای جای کتاب ضمن تشریح به نقد آرای وبر نیز پرداخته است، اما لازم می داند که در بخشی جداگانه نیز انتقادهای کلی دیگر را پیرامون برخی آرای وبر خصوصا در زمینه جامعه شناسی شناخت او مطرح سازد. در این زمینه درباره تیپ ایده آل، از نامعین بودن سنخ آرمانی و آرمان های سنخ بحث می شود و این سوال را مطرح می کند که ((این ایده آل است که مضمون سنخ را تعیین می کند و یا این سنخ است که محتوای ایده آل را می سازد؟)) (صفحه ۱۹۷). همچنین درباره نظریه قرابت انتخابی وبر بحث و بررسی صورت پذیرفته و به تناقض ها و کلی نگری ها و سوالات و انتقادات در این زمینه اشاره می شود. سومین انتقاد در زمینه کار است و رویکرد مارکسیستی، نویسنده را واداشته تا این انتقاد را به وبر وارد سازد که وی ضمن بی اعتنایی به کار، آن را تنها به معنای اشتغال در نظر گرفته و با رویکرد خرد گرایانه و میکروسوسیولوژیکی از آن غفلت کرده است! بحث انتقادی دیگر نویسنده در زمینه مسئله تفهم است که ضمن توضیحی ادعا می کند وبر برای احتیاط از لغزیدن به سمت تفکر واقع گرایانه انتقادی و مارکسیستی، ملزومات و مقتضیات مربوط به واقعیات عینی زندگانی اجتماعی و تاریخی را آن طور که باید و شاید در تحلیل ها و محاسبات جامعه شناسانه خویش وارد نکرده است! آخرین انتقاد، مشکل عقلانیت یافتگی جوامع و شناخت انسانها نزد وبر است که در این زمینه نیز به تشریح بحث و نقد و بررسی صورت گرفته و در پایان سعی می شود به این سوال پاسخ داده شود که آیا می توان وبر را در زمره جامعه شناسان معرفت دانست یا نه؟
● پایان پایان سخن دکتر آشتیانی اشاره به جامعه ایران و امکان یا عدم امکان ایجاد جامعه شناسی معرفت در آن است که با الهام از عقاید مارکس و آدورنو تاکید می کند: ((جوامعی که در اثر استمرار قرنها عدم رشد مناسبات تولیدیِ نظام یافته… و دیکتاتوری عرفی و شرعیِ نابود کننده تفکر علم مند، از تکوین فرآیند گفتگوهای عقلانی… و ساختارهای نهادین آنها در جامعه و تاریخ، دور و مهجور مانده اند، بحث هایی از قبیل آن چه پیرامون ماکس وبر در اینجا به عمل آمده اند، احتمالا مبهم و مغشوق خواهند ماند.)) (صفحه ۲۶۵). نویسنده تاکید می کند در چنین فضای مه آلود و مبهمی که پاسخ معرفت شناسانه برای آن ملت یا تصور ناکجاآبادهای غربت آلود است یا اندیشه های آرمان شناسانه و ایدئولوژی های حسرت برانگیز، در این موقعیت به احتمال زیاد امیدی به تولد جامعه شناسی علمی نیست و شاید برای رفع این نواقص ((عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی!!!))
http://imannajafi.ir/%d9%88%d8%a8%d8%b1-%d9%88-%d8%ac%d8%a7%d9%85%d8%b9%d9%87-%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%b3%db%8c-%d9%85%d8%b9%d8%b1%d9%81%d8%aa/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه خودمدیریتی ABC
خودمدیریتی، در پاسخ به نیازهای روانشناسی و مدیریتی ظهور کرد خود مدیریتی به نیروهای درونی برای ایجاد تحول، افزایش قدرت تولید و افزایش توانایی‌های مدیریتی افراد تاکید می‌کند. Ellis (1976)، Dyer (1976)، Seligmen(1990) و سایر افرادی که در این زمینه فعالیت کرده‌اند. اصولی را برای خودمدیریتی در بخش عمومی مطرح می‌کنند که از طریق افزایش شناخت تغییر شیوه‌ها به عنوان انگیزه‌های درونی ایجاد تحول در رفتار صورت می‌گیرد. Bandura (1977)، Potter (1954) درون (۱۹۶۶) تلاش کرده‌اند تا فرایندهای شناختی که به انگیزش شخصی (خود انگیختی) و خودمدیریتی منجر می‌شود تشریح کنند. تحقیقات آنها نشان داد. افرادی که انتظار موقعیت دارند و باور دارند که نتایج بیرونی ناشی بدنبال آنها بدست خواهد آمد مهارتهای خودمدیریتی قوی‌تری دارند تا افرادی که انتظار شکست دارند و نمی‌توانند بین تلاش‌های خود و واقع بیرونی زندگی ارتباط برقرار کنند. مدل Abc[1]
O’Keefe &Berger’s (1999-1993) رویکرد ABC را برای رده‌بندی خودمدیریتی بکار گرفتند. آنها عملکرد افراد را در سه زمینه کلی طبقه‌بندی می‌کنند، اثرات، رفتار و شناخت، آنها چنین فرض می‌کنند که بهبود عملکرد و انگیزش افراد در حد متوسط است. بنابراین اثربخشی، شناخت در رفتار افراد آنرا تعیین می‌کند. اگر به یک بعد توجه کنیم آثار سایر جنبه‌ها را نادیده گرفته‌ایم. بارگیری اینکه چگونه خودمان را مدیریت کنیم برای افراد، کارکنان، گروه‌های علمی همینطور برای ارتقاء قدرت تولید کارگران ضروری است. یاددادن به دانشجویان برای اینکه بتوانند خودشان را تغییر دهند بتوانند تفکر انتقادی داشته باشند اهداف معنادار برای خود تدوین کنند، با دیگران بخوبی تعامل داشته باشند و خوشحال باشند. خودانگیختگی داشته باشند، تولید فردی داشته باشند چیزهایی که باید دید آموز خودمدیریتی به آنها توجه شود. تقریباً همه چیز به این توانایی‌ها بستگی دارد. در حالیکه مربیان کمی این توانایی‌ها را به عنوان بخشی از مسئولیت‌های خودشان برای آموزش این مهارتها در نظر دارند با این حال بیشتر آنها می‌گویند دانشجویان نیازمند یادگیری آنها هستند امروزه خودمدیریتی به عنوان بخشی از برنامه‌های آموزشی دانشجویان مدید محسوب می‌شود (۱۹۹۸ Ellis). به طور کلی خودمدیریتی به عنوان فرایند جهت‌دهی شخصی تمایلات، رفتار و شناخت افراد به سمت برآورده کردن وظایف یا اهداف تعریف می‌شود. خودمدیریتی به عنوان یک نیروی قوی برای توسعه در تمام زمینه‌ها محسوب می‌شود. زیرا برای هر زمینه مدلی ارائه می‌دهد. چنانچه یک فرد بتواند احساسات رفتارها و عقاید خود را که در موقعیت عدم موفقیت او بهینه شناسایی کند در این صورت اهداف فردی و سازمانی براحتی تحقق خواهند شد. با اینحال قبل از اینکه اهداف محقق شوند افراد باید ابتدا بتوانند بین احساسات، رفتار، و عقاید خود تمایز قایل شوند، روابط آنها را بشناسند و با استراتژیهای خود تحولی آشنا شوند. استراتژیهایی که می‌توانند برای تغییر در تمایلات، رفتار و شناخت افراد مورد استفاده قرارگیرد و آنها را قادر سازد برای رفع نیازها از آنها استفاده کنند.
گام اول: شناخت مدل ABL مدل ABL در خودمدیریتی چهارچوبی را فراهم می‌کند برای تمایز بین تمایلات، رفتار و شناخت خود فرض اساسی این مدل آن است که یک فرد ابتدا نیازمند آن است که چیزی را که می‌خواهد تغییر دهد شناسایی کند. تمایلات چنبه‌های ظاهری احساسات ما را نشان می‌دهد. مردم معمولاً در مورد احساس خودشان شناخت کافی ندارند و بخوبی آنرا نمی‌شناسند زیرا احساسات با شناخت‌های ما در هم آمیخته است لذا اغلب مدعی می‌شوند که احساسات دلیل انجام یا عدم انجام هر چیزی است. تعیین اینکه چه نوع احساسی در یک موقعیت سودمند و چه نوع احساسی مانع رسیدن به اهداف است اهمیت دارد. رفتارها پاسخهای قابل مشاهده، اعمال و اشارات ما را تشکیل می‌دهند. آنها قابل مشاهده و قابل اندازه‌گیری هستند بنابراین راحتر از هیجانات یا واکنش‌ها قابل شناسایی هستند. سوال اصلی آن است که چه رفتارهایی باید حفظ شود چه رفتارهایی تغییر یابد و چه رفتارهایی باید اصلاح شود تا بتوانیم به هدف شخصی برسیم. بوضوح تغییر برخی رفتارها از برخی دیگر مشکل‌تر است با اینحال وقتی شناسایی شوند مشخص می‌شود که چه نیازهایی باید برطرف شود و فرد به چه چیزی باید نایل شود. شناخت در برگیرنده باورها، ارزش‌ها، انتظارات، تصورات، تصمیم‌گییری، حل مساله فرایند استدلال و درک از خود دیگران و جهان می‌باشد. این ادراکات و باورها شامل باورهای موثر، و درک از موقعیت کنترل و انتظارات می‌باشد.
گام دوم تعاملات BAC بوضوح هیجانات، رفتارها و شناخت‌ها به طور جداگانه‌ شکل نمی‌گیرند. آنها روی یکدیگر اثر دوجانبه می‌گذارند چیزی که اینجا اهمیت دارد آن است که بدانیم این اثرات چگونه اتفاق می‌افتد.
گام سوم: خودانگیزشی وقتی تعاملات ABC را شناختیم این مفاهیم کلی ممکن است برای درک و مدیریت انگیزش شخصی بکار رود. در این زمینه عنصر اساسی انگیزش تغییر و ارائه آن به صورت فرمول‌های عملی برای خودانگیختگی است. انگیزش برحسب سناخت‌ها و احساسات به موجب برانگیختگی رفتار می‌شوند درک می‌شوند. این دانش می‌تواند برای انگیزش مثبت، کاهش انگیزش منفی یا برطرف کردن مشکلات انگیزشی مورد استفاده قراربگیرد.
گام چهارم: فنون تغییر هیجانات، رفتارها و احساسات ضرب‌الامثل قدیمی می‌گوید: اگر شما به یک نفر یک ماهی بدهید. او را برای یک روز سیر کرده‌اید. ولی چگونگی ماهی گرفتن را به او یاد دهیم او را برای تمام عمر سیر کرده‌ایم. خودمدیریتی بر این مفروضه استوار است که مردم می‌توانند ماهی گرفتن را یادبگیرند و غذای خود را برای تمام عمر تامین کنند. بنابراین روش‌های موثر تغییر رفتار هیجانات و شناخت‌ها در متن مدل ABC معرفی می‌شوند.
گام ۵ زمینه‌های عملی وقتی افراد توانستند الگوی تفکر، باورها، احساسات و رفتارهایی که در انگیزش و سایر جنبه‌های کارکردی آنها اثر می‌گذارند، آنوقت در موقعیتی قرار می‌گیرند که بتوانند از فنون خود – تحولی مناسب استفاده کنند. (Self change Techniques) زمینه‌های کاربرای محدود به تصورات انسان هستند. این رویکرد با علائ فردی قابل تطبیق هستند و افزایش انگیزش مثبت، تقویت ارتباطات، مدیریت زمان، مهارتهای رهبری و حل مسائل انگیزه سایر زمینه‌ها قابل استفاده هستند. مدیریت زمان، مطالعه عادتها، ارتباطات و احترام به خود زمینه‌های محدودی هستند که دانشجویان آنها را سودمند می‌دانند. چگونه می‌توان محیط دانشگاهی را ایجاد کرد که خودمدیریتی به عنوان بخشی از رسالت‌های آن درآمده است. گام اول و بهترین گام آن است که اصول خودمدیریتی در تولد حرفه‌ای، مدیریت، فعالیت‌های آموزشی نفوذ لحاظ شود و در رسالت‌های سازمانی، ارزش‌ها، اهداف،‌ رهبری و انتظارات موردتاکید قراربگیرد. رسالت دانشگاه باید پرورش دادن دانشجویان خودفرمان باشد. افرادی که می‌دانند برای رسیدن به اهداف خودشان را چگونه برانگیخته و مدیریت کنند در حالیکه به دیگران احترام می‌گذارند.
– ارزش‌های محوری سازمان بیاد خودمردم، دانشجویان، هیات علمی، کارکناو مدیران باشد. – اهداف تمام واحدها باید برحسب اهداف آرمان و عینی تنظیم شود و در آن کمک به دانشجویان به منظور توسعه سلامت فیزیکی و روحی، توانایی تفکر انتقادی و عمل مسئولانه پیش‌بینی کرد. – رهبری باید در تمام زمینه‌ها جاری باشد. کارکنان و مدیران باید از خودشان همان انتظاری را برای مهارتهای خود مدیریتی داشته بانشد که از دانشجویان دارند. – انتظارات مشترک تمام اعضای دانشگاه باید از یکدیگر آن باشد که رسالت‌های سازمانی از طریق تنظیم اهداف پیشرو برای دانشجویان برآورد
Tumblr media
0 notes
Text
زندگی و اندیشه های تئودور آدورنو
● مقدمه:
مکتب فرانکفورت پدیده ای است نسبتاً پیچیده که بر مبنای موسسه ای با عنوان موسسه پژوهش اجتماعی به طور رسمی در فوریه ۱۹۲۳ طی فرمانی از سوی وزارت آموزش و پرورش آلمان تاسیس و به دانشگاه فرانکفورت وابسته شد ولی خود موسسه صرفاً نتیجه و حاصل چندین برنامه رادیکال بود که فلیکس ویل ، فرزند یک تاجر ثروتمند غله در سال های اوایل دهه ۱۹۲۰ اجرای آن را بر عهده گرفت. با وجود برگزاری چند نشست که افراد مشهوری همچون لوکاچ و پولوک در آنها حضور داشتند، فلیکس ویل زمانی که فکر ایجاد مرکزی دائمی تر برای مطالعات مارکسیستی مطرح شد، تلاش ها و منابع مالی خود را معطوف این برنامه کرد. (۱) پی ریزی این موسسه در شرایط ویژه ناشی از پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه و شکست انقلاب های اروپای مرکزی به ویژه در آلمان صورت گرفت و می توان آن را به مثابه پاسخی در برابر احساس نیاز روشنفکران جناح چپ به ارزیابی مجدد نظریه مارکسیستی و به ویژه رابطه میان نظریه و عمل در شرایط جدید دانست. (۲) البته همانگونه که مارتین جی اشاره می کند اندیشه ایجاد یک مکتب مشخص تا زمانی که اعضای موسسه مجبور به ترک فرانکفورت گردیدند، شکل نگرفته بود و خود عنوان مکتب فرانکفورت تا موقعی که اعضای موسسه در سال ۱۹۵۰ به آلمان مراجعت کردند ، مورد استفاده قرار نگرفته بود. (۳)
● در عمل می توان برای مکتب فرانکفورت چهار دوره برشمرد : دوره اول بین سال های ۱۹۲۳تا ۱۹۳۳ است، زمانی که تحقیقات انجام شده در موسسه کاملاً متنوع و متفاوت بود و به هیچ وجه ملهم از برداشت خاصی از اندیشه مارکسیستی، به گونه ای که بعدها در نظریه انتقادی گنجانده شد، نبود. در این دوران مدیر موسسه کارل گرونبرگ، مورخی اقتصادی و اجتماعی بود که به لحاظ تفکر، ارتباط نزدیکی با مارکسیست های اتریشی داشت و بخش قابل ملاحظه ای از آثار موسسه به طور عمده سرشت تجربی داشت. دوره دوم شامل دوران تبعید در آمریکای شمالی از ۱۹۳۳ تا ۱۹۵۰ است که طی آن دیدگاه های متمایز نظریه انتقادی به عنوان اصول راهنمای فعالیت های موسسه تثبیت شد. در این دوره مدیر موسسه هورکمایمر بود و در خط مشی موسسه به جای تاریخ یا اقتصاد، فلسفه نقش برتر را به خود اختصاص داد و این گرایش با عضویت مارکوزه در سال ۱۹۳۲ و آدورنو در سال ۱۹۳۸ ( در پی همکاری کم رنگی که از سال ۱۹۳۱ با موسسه داشت، تقویت شد.) در دوره سوم، یعنی از زمان مراجعت موسسه به فرانکفورت در سال ۱۹۵۰، آرا و دیدگاه های اصلی نظریه انتقادی به روشنی در شماری از آثار عمده متفکران و نویسندگان عضو موسسه تدوین شد و مکتب فرانکفورت به مرور زمان تاثیری اساسی بر اندیشه اجتماعی آلمان بر جای نهاد. دامنه تاثیر و نفوذ آن بعدها به ویژه بعد از سال ۱۹۵۶ و ظهور جریان چپ نو در سراسر اروپا و نیز در ایالات متحده آمریکا گسترش یافت که بعضی از اعضای موسسه در آنجا مانده بودند. این ایام، دوره تاثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود که در اواخر دهه ۱۹۶۰ در پی رشد سریع جنبش های رادیکال دانشجویی به اوج خود رسید. در این دوره ، مارکوزه به عنوان نماینده اصلی شکل جدیدی از اندیشه انتقادی مارکسیستی مطرح شد. (۴) از اوایل دهه ۱۹۷۰، ایامی که می توان آن را به عنوان دوره چهارم در تاریخ مکتب فرانکفورت تلقی نمود، تاثیر و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در ۱۹۶۹ و هورکمایمر در۱۹۷۳ عملاً حیات آن به عنوان یک مکتب پویای مارکسیستی به پایان رسید. مکتب فرانکفورت در سال های آخر حیات خود چنان از مارکسیسم که زمانی منبع اصلی الهام بخش آن بود، فاصله گرفت که به قول مارتین جی حق آن را از دست داد که در زمره شاخه های متعدد آن باشد. (۵)
● تئودور آدورنو (۱۹۶۹ ۱۹۰۳) تئودورلودویگ ویزنگروند آدورنو در یازدهم سپتامبر ۱۹۰۳ در فرانکفورت به دنیا آمد. او یگانه فرزند تاجری ثروتمند، با فرهنگ و یهودی بود به نام ((اسکار ویزنگروند)) که چند ماه پس از تولد پسرش به دین مسیحیان پروتستان در آمد. مادرش اشراف زاده کاتولیکی بود از اهالی کرس به نام ماریا کالولی . خاله اش، آگاتا که شوهر نداشت با آنها زندگی می کرد. او نوازنده ی چیره دست پیانو بود و آموزگار خواهرزاده اش شد. تئودور ویزنگروند در جوانی به نام خانوادگی مادرش یعنی آدورنو در زمینه موسیقی مقاله می نوشت و سرانجام در سال ۱۹۴۲ در ایالات متحده، این نام را برای همیشه برگزید. در نوجوانی به آموختن موسیقی پرداخت و چنان در نواختن پیانو مهارت داشت که همگان به تحسین او می پرداختند. در سال ۱۹۱۸ ، زیگفرید کراکائر، یکی از دوستان خانوادگی که ۱۴ سال از تئودور بزرگتر بود، کتاب هایی از کانت، هگل، مارکس، بلوخ و لوکاچ به او هدیه داد. آدورنو هدایای او را با دقت خواند و همین موضوع باعث علاقه او به فلسفه و علوم اجتماعی شد. در سال ۱۹۲۰ (نظریه رمان ) لوکاچ را که تازه به صورت کتاب منتشر شده بود، خواند و سخت تحت تاثیر آن قرار گرفت . سال بعد دبیرستان را به پایان رساند و برای تحصیل فلسفه به دانشگاه یوهان ولگانگ گوته وارد شد . سه سال بعد رشته فلسفه را با نگارش رساله ای درباره پدیدارشناسی هوسرل به پایان برد و در آن زمان فقط ۲۱ سال سن داشت. استاد محبوب آدورنو در مقطع دکترا فردی به نام ((کورنلیوس)) بود که او را با نوشته های فیلسوفان نوکانتی آشنا کرد و به تمایل های سیاسی چپ گرایانه ی او دامن زد. در جریان درس های کورنلیوس بود که در سال ۱۹۲۲ با مارکس هورکمایر آشنا شد و رفاقت و همکاری شان تا پایان زندگی ادامه یافت. به تشویق هورکهایمر به مطالعه روانشناسی پرداخت و دانش او در این زمینه در آثارش تاثیر زیادی گذاشت. از وی همچنین مقالات فراوانی در زمینه موسیقی باقی مانده است. آدورنو برای ادامه تحصیل در زمینه موسیقی در سال ۱۹۲۵ به وین رفت و و در بهار سال ۱۹۲۷ به فرانکفورت بازگشت. او در همان زمان به انجمن پژوهش های اجتماعی که در آن زمان ریاست آن با کارل گرونبرگ بود، پیوست. در تابستان همان سال از پایان نامه دکترای خود درباره ((مفهوم ناخودآگاه در نظریه برین ذهن)) دفاع کرد. از آن پس آدورنو به ارائه درس هایی در زمینه های فلسفه و موسیقی پرداخت. در همان زمان به دختری به نام گرتل کارپلوس دل بست و برای دیدن او مدام به برلین سفر می کرد. در این سفرها بود که وی با دوستان گرتل از جمله برتولت برشت و والتر بنیامین آشنا شد. دوستی با بنیامین راهگشای مسیر تازهای در کار فکری اش شد. در همین سال ها او با هربرت مارکوزه که شاگرد مارتین هایدگر بود، نیز آشنا شد. یکی از مهمترین دلایل جدایی مارکوزه از فلسفه هایدگر را بحث های آدورنو با وی عنوان می کنند. در سال ۱۹۳۱ که هورکهایمر به ریاست انجمن پژوهش های اجتماعی برگزیده شد، آدورنو نیز جدی تر مشغول کار شد و مقاله ای با عنوان شرایط اجتماعی موسیقی منتشر کرد. مارکوزه نیز کار خود را در انجمن آغاز کرد و به راهنمایی او بود که آدورنو نخستین آثار مارکس را که تازه انتشار آنها شروع شده بود، مطالعه کرد. از آن پس، مفهوم از خودبیگانگی همچون بیانی دیگر از شئ شدگی که لوکاچ در ((تاریخ و آگاهی طبقاتی)) پیش کشیده بود، در آثار آدورنو جایگاه ویژه ای یافت. (۶) آدورنو همچنین به مطاله جدی در مورد ریشه های ((فلسفه هستی)) پرداخت که نتیجه آن کتاب بحث برانگیز ((کیرکه گارد:شالوده ریزی زیبایی شناسی)) (۷) شد که بررسی چالشی وانتقادی اندیشه فیلسوف دانمارکی ((کیرکه گارد)) بود. (۸) در هشتم ماه مه ۱۹۳۱، آدورنو درس گفتاری با عنوان ((فعلیت فلسفه)) ارائه کرد که در بررسی اندیشهِ فلسفی او اعتباری استثنایی دارد. این متن پس از مرگ آدورنو منتشر شد. (۹)
● به قدرت رسیدن هیتلر و مهاجرت آدورنو به انگلیس وآمریکا فعالیت آدورنو در زمینه تدریس و نویسندگی تا سال ۱۹۳۳ که نازی ها قدرت رادر آلمان بدست گرفتند، ادامه یافت. یکی از نخستین کارهای هیتلر در زمینه فعالیت های فرهنگی و دانشگاهی تعطیلی انجمن پژوهش های اجتماعی فرانکفورت بود. با افزایش فشارهای سیاسی انجمن از آلمان خارج شدند. هورکهایمر به سوییس رفت و آدورنو راهی آکسفورد شد. او به یاری شناسنامه ای جعلی چندبار به آلمان سفر کرد و توانست بسیاری از اسناد انجمن رابه ژنو منتقل کند. در اواخر سال ۱۹۳۷ در جریان اقامت کوتاهی در برلین با (گرتل کارپلوس) ازدواج کرد. آنان در فوریه ۱۹۳۸ به نیویورک رفتند، جایی که هورکهایمر انجمن را به عنوان بخشی از دانشگاه کلمبیا بازگشایی کرده بود. (۱۰) آدورنو بعد از خروج از آلمان، حدود چهار سال در انگلستان در دانشگاه آکسفورد زندگی کرد و دراین سال ها نظراتش را بیشتر در زمینه موسیقی ارائه کرد. از جمله کارهای او در این سال ها تهیه نخستین نسخه درباره (منش بت واره موسیقی) بود که مهمترین مقاله وی در مخالت با (صنعت فرهنگ ) به شمار می رود. (۱۱) آدورنو پس از ورود به آمریکا، در دانشگاه پرینستن با پل لازارسفلد به همکاری پرداخت. طبیعی بود که وی نمی تواند با لازارسفلد که پوزیتویست و از معتقدان سرسخت روش پژوهش های ریزنگارانه اجتماعی و تحقیق های محلی استوار بر پرس وجوهای فردی بود، کنار بیاید و پس از یک سال، همکاری این دو با هم قطع شد. نتیجه کار یک ساله این دو فقط چند مقاله درباره نقش رادیو در ویران کردن تاثیر موسیقی بود. (۱۲) در سال های بعد آدورنو به کالیفرنیا رفت. او در فاصله سال های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۲ همراه با لئو لوونتهال در پژوهشی درباره (ضد یهودیت ) شرکت کرد و برای این طرح مقاله ای با عنوان (ضد یهودیت و تبلیغات فاشیستی) نوشت که در سال ۱۹۴۶ منتشر شد. (۱۳) در سال ۱۹۴۲، هورکهایمر به طرحی قدیمی درباره منطق دیالکیتگ روی آورد و برای انجام آن از اعضای انجمن از جمله آدورنو کمک خواست. آدورنو در جریان انجام این کار متوجه شد که این طرح صرفا نمی تواند به صورت فلسفی پیش رود و ناگزیر باید به بررسی های تاریخی، اجتماعی و فرهنگی پرداخت. به اعتقاد او، برای تحلیل دیالکیتگ راهی جز دقت در تاریخ و مسیر مدرنیته و ایجاد بحثی نقادانه وجود ندارد. این اندیشه در طول سال ۱۹۴۳ در او قدرت گرفت و یک سال بعد در سانتامونیکا درجنوب کالیفرنیا با هورکهایمر به بحث هایی در مورد مدرنیته پرداخت. همسرش گرتل، از این بحث ها یادداشت بر می داشت و آن دو، نوشته ها را با دقت بازنویسی می کردند. نتیجه به صورت کتابی سه سال بعد در آمستردام با عنوان (دیالکیتگ روشنگری) منتشر شد. (۱۴) این کتاب که انتقادی تلخ و بی رحم از روزگار نو ، خرد ابزاری و صنعت فرهنگ است، سالها طول کشید تا به فروش رود ولی در دهه ۱۹۶۰ و درجریان جنبش رادیکال آن دوره این کتاب بارها تجدید چاپ و به زبان های مختلف ترجمه شد. اساس بحث آدورنو دراین کتاب درباره خردورزی مدرن، سرمایه سالاری، نادرستی تلقی مدرن از مفهوم پیشرفت، مخاطرات علم و تکنولوژی، صنعت فرهنگ و نقادی اش از برداشت سودجویانه انسان از طبیعت است. (۱۵) آدورنو که در زمان همکاری با لازارسفلد می گفت که پژوهش درباره شئ شدگی، از خودبیگانگی، بت وارگی کالاها و آگاهی دروغین نمی تواند از روش های تجربی به جایی برسد و فرستادن پرسشنامه برای قربانیان آنها دردی دوا نمی کند، در سال پایانی جنگ درگیر پژوهش های مفصلی با موضوع ((شخصیت اقتدارگرا)) شد و به مسائلی چون نفرت نژادی و بیگانه ستیزی توجه کرد. نتیجه کار او و همکارانش به صورت کتاب پرحجمی با عنوان ((شخصیت اقتدارگرا)) منتشر شد. (۱۶) از دیگر کارهای آدورنو در آمریکا می توان به سه کتاب “موسیقی فیلم” (۱۷)، “فلسفه مدرن”(۱۸) و “اخلاق کوچک”(۱۹) اشاره کرد. کتاب ((اخلاق کوچک)) در برابر کتاب اخلاق بزرگ ارسطو نگاشته شده و مجموعه ای از قطعه های کوتاه و یکی از مهمترین آثار آدورنو است که در فاصله سال های ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۷ نوشته است. دشواری های گاه تحمل ناپذیر در مهاجرت در این کتاب انعکاس یافته است . لحن کتاب که از نظر روش بیان بهترین کار نویسنده شناخته شده و یادآور لحن نوشته های نیچه و همراه با طنزهای تلخ و مطایبه رندانه است. خود آدورنو در قطعه ای از این کتاب نوشته است: «مطایبه رندانه بهترین ابزار است برای نمایش فاصله ایدئولوژی و واقعیت». (۲۰) هدف او از نگرش کتاب نیز درست نمایش همین فاصله بود.
● بازگشت به فرانکفورت آدورنو به رغم پذیرفتن تابعیت آمریکایی در سال ۱۹۴۹ پس از پایان جنگ جهانی دوم به فرانکفورت بازگشت و به همراه هورکهایمر، انجمن پژوهش های اجتماعی را بار دیگر بر پا کرد و از تعدادی پژوهشگر جوان دعوت به همکاری کرد که معروفترین آنها یورگن هابرماس بود. آدورنو به جز چند سفر به پاریس و سفری یک ساله در سال ۱۹۵۲ به لس آنجلس برای انجام پژوهشی دانشگاهی در مورد فرهنگ توده ای، تا پایان عمر در فرانکفورت باقی ماند. آدورنو در آن سال ها به دلیل شرایط جنگ سرد با مارکسیسم راست کیش مدام بیشتر فاصله می گرفت. یکی از دلایل این فاصله، اخبار مستند جنایت هایی بود که در شوروی و اروپای شرقی به نام سوسیالیسم انجام می گرفت. (۲۱) آدورنو در آن سال ها بسیار منزوی شده بود . برنامه روزمره او شامل نواختن چند ساعت پیانو در آپارتمان کوچکش در نزدیکی دانشگاه فرانکفورت، مطالعه در کتابخانه انجمن، درس دادن و رفتن به کنسرت و اپرا بود. او در سال ۱۹۵۲ ، کتاب ((در جستجوی واگنر)) (۲۲) را منتشر کرد. او در این کتاب با انتقاد از واگنر برداشت او را از اسطوره، واپس گرا و اقتدارگرا خواند و عنوان کرد که در نوشته های او می توان عناصری پذیرای فاشیسم یافت. همچنین او مفهوم ” هنر تام ” را خطرناک دانست. او همچنین در سال ۱۹۵۵ مجموعه مقاله های “منشورها، نقادی فرهنگ و جامعه ” را منتشر کرد که شماری از مهمترین مقاله های او درباره مسائل گوناگون فرهنگی در آن یافت می شود. از دیگر کتاب های آدورنو در زمینه موسیقی می توان به نامطبوع ها (۱۹۵۶) ، ماهلر : یک کالبدشناسی موسیقیایی (۱۹۶۰)، درآمدی به جامعه شناسی موسیقی (۱۹۶۲)، (آلبان برگ: استاد کوچکترین رابطه ها (۱۹۶۸) اشاره کرد. یادداشت هایی درباره ادبیات (۱۹۶۰) و فرانقدشناخت شناسی (۱۹۵۶)، سه رساله درباره هگل(۱۹۵۷) و الگوهای نقادی در دو جلد (۱۹۶۳ و ۱۹۶۵) از دیگر کتاب های آدورنو به شمار می روند. مهمترین کتاب های آدورنو در سال های پایانی زندگی اش دو کتاب ((دیالکتیک منفی)) (۱۹۹۶) در نقد هگل و هایدگر و ((نظریه زیباشناختی)) است که پس از مرگ او در سال ۱۹۷۰ به چاپ رسید. آدورنو که خود از مهمترین مدافعان مدرنیسم هنری بود در این کتاب عنوان کرد که ارائه نظریه زیبایی شناسی کامل، هماهنگ، نظام مند و اثباتی در روزگار ما ناممکن است. (۲۳) او در سال های پایانی عمرش در سمینارهای متعددی درباره فلسفه، جامعه شناسی و سیاست شرکت کرد. مشهورترین این مباحثات، جدل او همراه با هابرماس علیه کارل پوپر در مورد پوزیتوسیم است.(۲۴) آدورنو در واپسین سال های زندگی اش همچون هورکهایمر علیه جنبش دانشجویی موضع گرفت . یک بار در ۳۱ ژانویه ۱۹۶۹ از پلیس برای حفظ دانشگاه یاری خواست که در نتیجه پلیس ۷۶ دانشجو را دستگیر کرد. پس از آن بیشتر دانشجویان کلاس درس او را تحریم کردند. او می گفت که از تصویر نادرست آزادی که دانشجویان به خاطر آن مبارزه می کنند، می ترسد:«وقتی من الگوی انتقادی را ساختم، هیچ فکر نمی کردم که روزی بخواهند آن را با کوکتل مولوتف تحقق دهند.» در آخرین جلسه درس او دانشجویی جوانی فریاد کشید :«آدورنو ! تو و نظریه انتقادی ات با هم مرده اید». آدورنو سرانجام در اوت ۱۹۶۹ در سوییس در پی حمله قلبی درگذشت.(۲۵)
● آدورنو؛ نویسنده ای دشوارنویس آدورنو نویسنده ای دشوارنویس است. پیچیدگی آثارش تا حدودی به ناروشنی لحن او باز می گردد. در بسیاری از موارد معلوم نیست گفته های او تا چه حد جدی است. لحن طنزآمیزش در راستای کاربرد مطایبه رندانه، یادآور نثر نیچه است. گاه به شدت تلخ و ناامید و گاه بی خیال است. این شیوه نگارش، استراتژی خواننده را در حدس معنای نوشته هایش دشوار می کند. (۲۶) بابک احمدی در مورد زبان نوشتاری آدورنو می گوید:«اگر کسانی چون من که بخت خواندن آثار آدورنو را به زبان آلمانی نداریم، در برگردان های عبارات او می توانیم این همه معناهای متفاوت کشف کنیم، پس خوانندگان آلمانی زبان چه لذتی می برند؟ به ویژه که خود او نیز همچون هایدگر باور داشت که میان بیان فلسفی و زبان آلمانی همخوانی شگفت انگیز و معماگونه ای وجود دارد.» (۲۷) جالب اینجاست که هابرماس، دلبستگی هایدگر به زبان آلمانی و این نظر او را که فقط می توان به آلمانی و یونانی به فلسفه اندیشید، محکوم کرده و دلیلی بر نفوذ اندیشه نازی بر او می داند ولی در مورد آدورنو سکوت می کند. آدورنو در آثار خود کوشیده است تا ناهمسانی و عدم توافق میان ابژه، چنان که در خود هست و چنان که به بیان در می آید، نشان دهد. او همواره از ارائه معناهای کلی طفره می رفت ، زیرا چنین معناهایی را اقتدارگرا می دانست . او همواره از “مجازها” ، “شکل ها” ، “تصویرها” ،”منشورها” و “الگوها” حرف می زد تا نشان دهد که آنچه می گوید کامل و نهایی نیست. (۲۸) بابک احمدی کلنجار رفتن با دشواری های زبان و سبک آدورنو را بارها دشوارتر از شناخت پیچیدگی های زبان هگل می داند.به گفته او، کسی که بخواهد روشن کند آدورنو چه گفته و بکوشد تا حرف های او را خلاصه بگوید، در رویارویی با نوشته های او گاه به منتهای ناامیدی خواهد رسید. برعکس، تاویل کننده اندیشه هایش یعنی کسی که در پی معناهای باطنی متون او برآید و این را هم از خود او آموخته باشد که در جریان ادراک نوشته های او ناچار خواهد شد، خود به ابداع معناها دست بزند، در این آثار نمونه هایی یکه در بیان اندیشه خواهد یافت. (۲۹) با این وجود کارل پوپر که از او به عنوان (قهرمان مکالمه باز فلسفی) و (مدافع حجت منطقی) یاد می کنند در پی مناظره ای فلسفی با آدورنو و هابرماس در مقاله ای با عنوان ( خرد یا انقلاب ) (۱۹۷۰) پیروان نظریه انتقادی را محکوم کرد که “خیلی ساده ، حرف های مبتذلی می زنند ولی بازبانی پر سرو صدا” و در مورد هابرماس هم در آن مقاله نوشت:«بیشتر چیزهایی که او می گوید به گمان من مبتذل و پیش پاافتاده است ، بقیه هم خیلی ساده غلط است.» (۳۰)
● اثر کلی صنعت فرهنگ، ضدروشنگری است آدورنو معتقد بود که نوید روشنگری، ایمان به پیشرفت علمی و عقلانی و گسترش آزادی های انسان به کابوس تبدیل شده است و علم و عقلانیت برای از بین بردن آزادی انسان بکار رفته است. او می گوید: «اثر کلی صنعت فرهنگ، اثر ضد روشنگری است که در آن … روشنفکری ــ همان سلطه فنی و تکنیکی پیشرفته ــ به عامل عوام فریبی توده ها و وسیله ای برای ممانعت از هشیاری تبدیل می شود. روشنفکری مانع از رشد افراد خودمختار و مستقلی می شود که هشیارانه برای خود تصمیم می گیرند و قضاوت می کنند … روشنگری همچنین مانع از تلاش های انسان برای رهایی است، انسان برای این آزادی تا حدی که نیروهای مثبت این عصر اجازه می دهد ، کاملاً آمادگی دارد.» (۳۱)
● تفاوت دیدگاه های آدورنو با مارکس آدورنو با آرای خود نه تنها امید واهی رهایی عقلانی را که روشنگری وعده می دهد، رد می کند بلکه مارکسیسم را نیز مورد انتقاد قرار می دهد. (۳۲) اگر چه نظرات آدورنو هم دیالکتیکی و هم مادی بود، اما هرگز اعتقادی به انقلاب کارگری نداشت و تحلیل اقتصادی و نظریه مارکس را رد می کرد. او همچنین منتقد دیدگاه تاریخی مارکس بود ولی در ضمن به نقد آگاهی طبقاتی بورژوازی می پرداخت . (۳۳) آدورنو همراه با هورکهایمر معتقد به مارکسیسم بدون پرولتاریا بودند. آدورنو معتقد است که جوامع به سمت یکپارچگی و اداره شدن واحد پیش می روند و از این وضعیت به شدت انتقاد می کند. با این وجود نمی توان منکر شباهت های فراوان آرای آدورنو با مارکس شد.نظریه مارکس در بطن نظریه آدورنو درباره صنعت فرهنگ نهفته است. بحث مارکس درباره بت وارگی کالا برای او اساس نظریه ای است که می گوید اشکال فرهنگی از قبیل موسیقی پاپ می توانند تسلط اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیکی سرمایه را تضمین کنند. آنچه در ذهن آدورنو باعث بوجود آمدن این نظریه شد که پول مناسبات اجتماعی را در جوامع سرمایه داری تعریف کرده و برآنها حاکم است، دقیقا با اظهارات مارکس در مو��د ریشه های بت وارگی کالا مطابقت دارد. آدورنو در واقع تحلیل مارکس از بت وارگی کالا و مبادله را به حیطه کالاهای فرهنگی گسترش داده است، چنان که خود او می گوید:«کالاهای فرهنگی کاملا در دنیای کالاهای مصرفی جای می گیرند، برای بازار تولید می شوند و برای بازار در نظر گرفته می شوند.» (۳۴)
● صنعت فرهنگ سازی، روشنگری به مثابه فریب توده ای شاید انتشار مقاله مشترک آدورنو با هورکهایمر در سال۱۹۴۴ با عنوان ((صنعت فرهنگ سازی، روشنگری به مثابه فریب توده ای)) را که بعدها در قالب کتابی منتشر شد، به عنوان نقطه عطفی در تاریخ مکتب فرانکفورت نامید. آدورنو در این مقاله صنایع فرهنگی را بخش جدیدی از صنعت موسسات “اطلاع رسانی” مانند رادیو ، مطبوعات و سینما می داند که برای به نتیجه رساندن منافع صاحبان صنایع بکار می روند. آدورنو می گوید: «سینما و رادیو دیگر نیازی ندارند تا به هنری بودن تظاهر کنند. این حقیقت که آنها فقط نوعی کسب و کارند به ایدئولوژی رایج بدل می شود تا مزخرفاتی را که سینما و رادیو عمداً تولید می کنند، توجیه کند. این رسانه ها خود را صنعت می نامند و زمانی که رقم درآمدهای مدیران آنها منتشر می شود، هر شک و تردیدی در سودمندی اجتماعی محصولات تمام شده بر طرف می گردد.» (۳۵) از دیدگاه وی نتیجه این صنایع فرهنگی، تولید تخدیرکننده محصولات فرهنگی، ایجاد بازارهای وسیع تر تجاری و سازگاری سیاسی است. او فرهنگ توده ای را حاصل فرهنگ منفعل و اسیرکننده می داند. از نظر آدورنو ، جهان امروز و آینده، جهان اداره شده است و آزادی حقیقی در اثر توسعه عقلانیت در جامعه که همان تسلط موثر بر طبیعت است ، لطمه دیده و در جهان امروز ، خرسندی و خوشبختی فرد تحقق نمی یابد، بلکه در روندی تاریخی با زوال فردیت انسان همراه است که به سه شکل یکپارچه شدن آگاهی انسان به وسیله ارتباطات هدایت شده، ناچیز شمردن خصلت و کیفیت فرد در تحول اشکال تولید و دگرگونی در ساختمان روانی انسان به دلیل اجتماعی شدن یکپارچه انسان ها ظهور پیدا می کند. به اعتقاد آدورنو ، یگانه دلیل اینکه چرا صنعت فرهنگ سازی می تواند به صورتی چنین موفقیت آمیز با فردیت برخورد کند، آن است که فردیت همواره شکنندگی جامعه را بازتولید کرده است. (۳۶) او در جایی دیگر از مقاله صنعت فرهنگ سازی می گوید: «هر آن کسی که در قدرت یکنواختی و تکرار شک کند، ابله است. صنعت فرهنگ سازی اعتراض علیه خود را دقیقاً همان قدر مردود می شمارد که اعتراض علیه جهانی که به صورتی بی طرفانه توسط این صنعت دوباره سازی می شود.»(۶۴) از دیدگاه آدورنو، صنایع فرهنگی (مانند برنامه های شبکه های تلویزیونی) که مهار فرهنگ نوین را در دست دارند، فرهنگ توده ای می سازند که جهت داده شده ، غیرخودجوش ، ساختگی و غیر واقعی است. وی از یکسو نگران دروغین بودن این فرهنگ و از سوی دیگر منتقد تاثیر ساکت کننده، بی حس کننده و سرکوبگر این فرهنگ بر مردم است. به اعتقاد وی ، جهان نوین به آخرین مرحله تسلط بر افراد رسیده است و در واقع نظارت بر افراد چنان کامل شده است که دیگر نیازی به عمل عمدی رهبران نیست. این نظارت در همه ابعاد جهان فرهنگی نفوذ کرده و از آن مهمتر، عملکرد ذهن کنشگران شده است. تسلط به چنان مرحله کاملی رسیده است که دیگر به هیچ روی تسلط به نظر نمی رسد، زیرا تصور می شود که این تسلط نه تنها زیانی به شخص نمی رساند، بلکه چنین می نماید که جهان همان است که بایستی باشد، دیگر برای کنشگران روشن نیست که جهان به چه چیزی باید شبیه باشد. آدورنو خود می گوید: «جامعه به مدد صنایع فرهنگی نمی گذارد انسان ها جهان دیگری جز آنچه هست برای خود متصور شوند. درهم ریختگی شعور به مرحله ای رسیده است که دیگر به زحمت می توان انسان ها را نسبت به این درهم ریختگی شعور آگاه کرد.» براساس آرای آدورنو ، صنعت فرهنگ منعکس کننده استحکام بت وارگی کالا، غلبه ارزش مبادله ای و رشد سرمایه داری انحصاری دولت است . این صنعت به سلیقه ها و اولویت های توده ها شکل بخشیده و به این ترتیب با تلقین مطلوب بودن نیازهای غیرواقعی، ناخودآگاه مردم را سازماندهی می کند. بنابراین، این فرهنگ در جهت نادیده گرفتن نیازهای واقعی با حقیقی، مفاهیم با نظریه های بدیل و رادیکال و روش های فکری و رفتاری ضددولتی بکار می رود. این فرهنگ در این راستا به قدری موفق است که مردم هرگز پی نمی برند که چه اتفاقی رخ می دهد.(۳۸) آدورنو نسبت به سایر نظریه پردا��ان فرهنگ توده ای بیشتر معتقد است که این فرهنگ به توده ها تحمیل شده است و آنها را به پذیرش خود وادار می کند، به نحوی که آنها این فرهنگ را یک فرهنگ تحمیلی محسوب نمی کنند. (۳۹) او در پاسخ به ادعای کسانی که فرهنگ توده ای معاصر را سرگرمیِ به نسبت بی ضرر و پاسخی دموکراتیک به تقاضاهای مصرف کنندگان قلمداد می کنند ، بر بی محتوایی، پوچی و هماهنگی مردم که صنعت فرهنگ آن را تشویق می کند ، تاکید دارد. از نظر او این صنعت، نیروی بسیار مخربی است و نادیده گرفتن ماهیت آن، تسلیم شدن به ایدئولوژی آن است. (۴۰) از نظر آدورنو ، توانایی صنعت فرهنگ در ((جایگزین کردن)) آگاهی توده ها به صورت خودکار و کم و بیش کامل است. او می گوید: «موفقیت این صنعت در ارتقای ضعف نفس و استثماری است که اعضای ضعیف جامعه معاصر با تمرکز قدرت به آن محکوم شده اند . هشیاری آنها پس از آن بیشتر گسترش می یابد. به هیچ وجه تصادفی نیست که تولیدکنندگان بدبین فیلم های آمریکایی ظاهراً بر این عقیده هستند که فیلم های آنها باید سطح آگاهی یازده ساله ها را مدنظر داشته باشند. به این ترتیب آنها به تبدیل کردن بزرگسالان به کودکان یازده ساله تمایل پیدا می کنند.» (۴۱) از اینروست که او هنر برای توده ها را موجب نابودی رویا می داند.(۴۲) به اعتقاد وی، قدرت صنعت فرهنگ در تضمین تسلط و تداوم سرمایه داری و قابلیت آن برای شکل دادن و خلق پیام گیران، ضعیف، وابسته، منفعل و خدمتگزار نهفته است. (۴۳) آدورنو معتقد است که کل جهان، ساخته شده تا از غربال صنعت فرهنگ سازی گذر کند. او با انتقاد از همسانی و یکسانی رسانه های نوین می گوید:«رسانه های تکنیکی به صورتی بی رحمانه به سوی همسانی و یکسانی رانده می شوند. هدف تلویزیون ارائه ترکیبی از رادیو و فیلم است و محدود ماندن این رسانه صرفاً از این امر ناشی می شود که طرف های ذینفع هنوز در جمع خود به توافق نرسیده اند، لیکن پیامدهای آن یقیناً عظیم و مبشر این نوید خواهد بود که تا بدان حد موجب تشدید فقر و بی مایگی وجه زیباشناختی شود که در اندک زمانی، یکسانی تمامی محصولات صنعت فرهنگ سازی می تواند حجاب نازک خویش را کنار زده و پیروزمندانه پا به صحنه گذارد و رویای واگنری ــ امتزاج همه هنرها در یک اثر هنری ــ را به مسخره تحقق بخشد. (۴۴) او از صنعت فرهنگ سازی به عنوان ((سخت ترین)) و ((خشک ترین)) همه سبک ها یاد می کند که هدف و غایت لیبرالیسم بوده که خود همواره به خاطر فقدان سبک سرزنش می شود.(۴۵) آدورنو ایدئولوژی فعالان صنعت فرهنگ سازی را ((کسب و کار)) می داند. او همچنین توکوویل معتقد است که تحت سلطه انحصار فرهنگی خصوصی، استبداد تن به حال خود رها شده و حمله متوجه روح یا جان است. (۴۶) آدورنو در مورد نقش سرگرمی و تفریح وسایل ارتباط جمعی معتقد است که این دو موضوع از مدت ها پیش از آنکه صنعت فرهنگ سازی پا به هستی بگذارد، وجود داشتند ولی اکنون این عناصر از بالا هدایت و روزآمد می شوند. (۴۷) او می گوید: «صنعت فرهنگ سازی فاسد است ، نه به این سبب که سرزمین معصیت است، بلکه از آن رو که معبدی در خدمت لذت سطح بالا است.» (۴۸) آدورنو تاکید می کند که بر اثر صنعت فرهنگ سازی ، سرگرم شدن خود به یک ایده آل بدل شده و جای امور والاتر را اشغال می کند که خودش توده مردم را از آنها محروم کرده است، آن هم با تکرار این امور به شیوه ای حتی کلیشه ای تر از شعارهای آگهی های تبلیغاتی. (۴۹) وی از وسایل ارتباط جمعی به ویژه سینما به عنوان ((دم و دستگاه ورم کرده تولید لذت)) یاد می کند که به رغم اندازه اش، هیچ شرافت و وقاری به زندگی آدمی اضافه نمی کند. (۵۰) او با بیان اینکه صنعت فرهنگ سازی دائماً مصرف کنندگان خود را در مورد آنچه دائماً وعده می دهد ، گول می زند، تاکید می کند که وعده دستیابی به لذت در نتیجه مصرف محصولات صنعت فرهنگ سازی امری موهوم است و آن چیزی که بدست نمی آید ، عنایت واقعی است و به مثابه آن است که در مراسم شام باید به منوی غذا اکتفا کرد.(۵۱) آدورنو صنعت فرهنگ سازی را بر خلاف آثار هنری که به اعتقاد وی زهدطلب و بری از شرم زدگی اند، هرزه نگار و جانماز آبکش می داند. (۵۲) آدورنو از بهشت ارائه شده از سوی صنعت فرهنگ به عنوان ((سختی و نکبت قدیمی)) یاد می کند و می گوید: «در هر یک از محصولات صنعت فرهنگ سازی، ناکامی و محرومیت همیشگی تحمیل شده از سوی تمدن بار دیگر به صورتی قطعی و روشن، اثبات و بر قربانیان خود اعمال می شود.» (۵۳)
انسان در تفکر تئودور آدورنو تئودور (ویزن گروند) آدورنو متولد ۱۹۰۳ در شهر فرانکفورت آلمان، متوفای ۱۹۶۹ در شهر بریگ سوئیس. همکار موسسه پژوهشهای اجتماعی که توسط ماکس هورکهایمر در فرانکفورت تاسیس شده بود. مهاجرت به آمریکا در سال ۱۹۳۳ و بازگشت به آلمان در سال ۱۹۴۹٫ وی تا زمان بازنشستگی استاد کرسی فلسفه و علوم اجتماعی در فرانکفورت و مدیر «موسسه پژوهشهای اجتماعی» بود. آدورنو یکی از بانفوذترین بنیانگذاران «مکتب فرانکفورت» است. از میان آثار متعدد او در فلسفه، جامعه شناسی، ادبیات و موسیقی مهمترین آنها عبارت اند از: دیالکتیک روشنگری (۱۹۴۷) که به طور مشترک با هورکهایمر تالیف کرده و همچنین آثار اصلی دوره متاخرش یعنی: دیالکتیک سلبی (چاپ ۱۹۶۶) و نظریه زیباشناسی (چاپ ۱۹۷۰) در خصوص رشته انسان شناسی اثر دیگر او یعنی اخلاق کوچک (چاپ ۱۹۵۱) و آثار مختصرش پیرامون نقد اجتماعی مانند منشورها و کلیدواژه ها قابل توجه هستند.
a. توصیف ناپذیری انسان از نظر آدورنو آنچه در دوران مدرن نویدش را داده اند آزادی انسان از تمامی جبرهاست، چه این جبرها از ناحیه طبیعت تحمیل شده باشد و چه از ناحیه انسانهای دیگر. اما آنچه جامعه تحقق پوشیده درست عکس این بوده است: از آنجا که پیش فرض و مقدمه طرح دوره مدرنیته (moderne) به انقیاد درآوردن طبیعت، که خود انسان نیز کماکان جزئی از آن به شمار می رود، به لحاظ منطقی و مفهومی و همچنین به لحاظ صنعتی و عینی است، این طرح به مقابله با طراحان خود برخاسته و به نوع بی سابقه ای از به بردگی کشیده شدن او بدل شده و برآورده شدن این نوید را بیش از هر زمان دیگری ناممکن ساخته است. آدورنو برای انسان قائل به خصوصیت تناهی فردی، قیاس ناپذیری، بی همانندی و به تعبیر سنت فلسفی، توصیف ناپذیری شده است. خود قانونگذاری و استقلال انسان نباید به صورت قدرت، اراده یا سلطه بر فردیت- طبیعی یا انسانی- موجودات دیگر جلوه گر شود، بلکه اتفاقا این فردیت باید به عنوان غایتی نفسی (اصالی) در انواع مختلف آزادی و دیگرگونی که دارد باقی بماند. آدورنو از این نظر، پاسدار میراث اندیشه روشنگرانه کانت نیز هست بی آنکه مدعای کانت در مورد التزام اخلاقی- عقلی فرد از ناحیه خودش در نظریه او تاثیری بگذارد. تالیف ناسازنمای این هر دو جزء، یعنی فردیت آزاد و در عین حال برابر و همچنین فردیت نامحدود و محدودیت یافته به خود، در نهایت موجب پیدایش گرایشی در آدورنو به جانب اوتوپیای مارکس درباره «جامعه بی طبقه» می شود. اما تاریخ انحطاط و تاریخچه نارستگارانه پیشرفت بشری که اوج آن در از بین رفتن فعال شناسایی و عمل از نظر تکنیکی- صنعتی و همچنین از نظر منطقی- فلسفی، هم در عصر حاکمیت سرمایه داری عصر متاخر و هم در دوره سلطه سوسیالیسم است، راه رسیدن به امکان پیشرفت را سد کرده است. در اینجا فاعل حقیقی تجزیه می شود و فرو می ریزد تا جا برای یک «من سوداگر» باز شود که همه چیز را به صورت «شیء» و کارایی برای مبادله درمی آورد تا بتواند آن را تصاحب کند. در این حال، سوبژکتیویته راستین پراحساس همچون گزینه ای مقابل، خود را به صورت چیزی متفاوت با این واقعیت دروغین، یعنی در شکل رنج بردن از این عینیت جابرانه نظام، نمایان می سازد. بیدار نگه داشتن احساس این رنج در اندیشه («چرا که هیچ چیزی جز نومیدی نمی تواند نجاتبخش ما باشد») و درک آن به لحاظ نظری همراه با امید به از میان برداشتن این رنج، وظیفه فلسفه به عنوان «نظریه ای انتقادی» است، هرچند این امید ممکن است به نومیدی بدل بشود.
– متن برگزیده متنی که در ادامه می آید از بحث های رادیویی او با آرنولد گملن برگرفته شده است. b. انسان و پیشرفت آدورنو: بلی. من معتقدم گفتن این که انسان چیست، کاری مطلقا ناممکن است. اگر آن سخن زیست شناسان درست باشد که مهمترین خصوصیت انسان دقیقا همین است که او «باز» و نامتعین است و نمی توان او را با دایره معینی از افعال عینی تعریف کرد، این «باز» بودن شامل این نیز هست که ما اساسا نمی توانیم پیش بینی کنیم که این انسان چه خواهد شد، آن هم از هر دو سو، یعنی از جنبه منفی هم چنین است. من این جمله والری را یادآور می شوم که می گوید «ناانسان» بودن هنوز آینده ای بزرگ در پیش دارد. کافکا جمله زیبایی دارد. او می گوید: «چیزی به نام پیشرفت اساسا هنوز اتفاق نیفتاده است». من فکر می کنم ما حتی می توانیم بر این توافق کنیم که پیشرفت- تا آنجا که بتوان تا به امروز از پیشرفت سخن گفت- عمدتا پیشرفت در فنون تسلط بر طبیعت و دانسته هایی در زمینه سلطه بر آن است (سخنی که به نظر می رسد بنیامین برای نخستین بار در آرای خود پیرامون فلسفه تاریخ آن را بیان کرده باشد)، و این به آن معناست که بگوییم این پیشرفت، به اصطلاح پیشرفتی جزئی یا بخشی است و به هیچ وجه به معنای این نیست که بشریت توانسته باشد در این پیشرفت بر خودش تسلط پیدا کند و به بلوغ برسد. پیشرفت تازه از جایی آغاز می شود که این بلوغ حاصل شود و بشریت، به تعبیری، جایگه خود را به عنوان یک فاعل کامل بنیاد نهد، به جای آنکه همچنان- به رغم گسترش یافتن این فنون و مهارتها- در حالت نابینایی به سر برد، یعنی اسیر جریانهای کور، بی نام و نشان و ناخودآگاه باشد درست به همین دلیل است که من پیش از این- به شیوه ای که اندکی ناسازگار می نماید- گفتم که چون پیشرفت به صورتی خودبه خود تحقق می پذیرد، یعنی انسانها به گونه ای ناآگاهانه به اسارت این پیشرفت فنی و علمی درمی آیند بی آنکه اساسا جایگاه خود را به عنوان فاعل بدرستی بنا نهاده و بر آن تسلطی پیدا کرده باشند، به نظر می رسد که این پیشرفت، پیشرفتی واقعی نباشد، یعنی در هر ثانیه در معرض آن است که فاجعه کاملی شود.
c. انسان و «اصل مبادله» باید بگویم که این گرایش در خد فن یا در خود علم از آن جهت که فن و علم است ریشه ندارد، بلکه عمدتا ریشه در یک اصل اجتماعی خاص دارد، اصلی که با نظام روابط احتماعی مرتبط است، یعنی «اصل مبادله». اصل مبادله عام؛ این همان چیزی است که دنیا، دست کم دنیای ما یا دنیای غرب، امروزه در ابعاد بی سابقه ای بر آن تسلط دارد. و این اصل مبادله تعیین کننده کیفتیها، ویژگیهای خاص کالاهایی که می بایست مبادله شوند و در نتیجه اشکال خاص کار تولیدکنندگان و نیازهای ویژه آنهاست. در این اصل، عنصر همسطح سازی و فروکاهندگی موجود است. اجازه می خواهم به عنوان آزمونی ذهنی این نکته را اضافه کنم: اگر تصور کنیم جامعه ای را که دیگر در آن مبادله صورت نگیرد یعنی انسانها در این جامعه کالاها را از طریق بازار تهیه نکنند بلکه تولید مطابق نیاز انسانها صورت بگیرد، آن گاه این عامل همانندسازی مطلق و در نتیجه عامل فروکاهنده و همسطح ساز حذف خواهد شد و می توان تصور کرد که کیفیت و در نتیجه تمامی ویژگیهایی از کالا که از ناحیه جامعه کنونی به گونه ای بی رنگ شده اند در مرتبه ای بالاتر دوباره بازپرورده شوند و از نو ایجاد گردند. بنابراین، من در این باره به تعبیری تندتر میگویم که مسخ صورتها بیشتر جلوه ای از جامعه بورژوازی است تا پدیده ای که فی نفسه معادل صنعت به عنوان تکنیک پیشرونده باشد. باید گفت خیلی چیزها به حساب صرف اشکال، مانند شکل اداره جامعه، یا به حساب آنچه من حجاب تکنولوژیکش می نامم گذاشته می شود یعنی پوشانده شدن روابط اجتماعی به وسیله تکنیک، و حال آنکه همچنان ریشه در روابط اجتماعی دارند و من تا این اندازه پیرو سلیقه قدیم هستم که بر این باور باشم که بحث اصلی بیشتر بر سر نقد جامعه است تا مثلا نقد تکنیک از آن جهت که تکنیک است. تکنیک به این دلیل که تکنیک است نه خوب است و نه بد و به نظر می رسد بیشتر خوب باشد، تا بد.
d. انسان و نهادها گهلن: ما در حال حاضر شاهد جوامعی در شرق هستیم که خرید و مبادله در آنها نقشی مشابه جامعه ما ندارد. آیا شما معتقدید که افراد در چین یا روسیه در رسیدن به فردیت و بالاترین کیفیت به طور محسوسی جلوتر از اینجا هستند؟ آدورنو: البته طرح چنین پرسشی استهزاء محض است. بدیهی است که چنین نیست. ما در این زمینه همداستانیم که انسانها امروز، آن هم به گمان من حقیقتا به درجه ای که تاکنون بی سابقه بده است، به نهادها (که مقصودم از آن در وهله نخست اقتصاد عظیم منسجم و پیوسته و در وهله دوم نظام اداری به معنای فراگیرش که بعضا با اقتصاد درهم آمیخته و بعضا مقلد آن است) وابسته هستند. حال، عقیده من این است که شما تمایل به این جهت داردی که این نهادها را اساسا ضرورتی بدانید که مبتنی بر وضعیت ناقص بودن انسان یا انسانهاست و تمایلتان به این سوست که اصل این فرض را تصدیق کنید و بگویید بدون قدرت قاهره نهادهایی که مستقل از انسان (یا به تعبی من، شیء و بیگانه) شده اند نمی توان کاری صورت داد. نهادها باری از دوش انسانها برمی دارند و اگر چنین نبود انسانها زیر فشار تحمل ناپذیر همه گونه امور ممکن در هم می شکستند. این نهادها راهکارها و همچنین چیزهای بسیار دیگری در اختیار انسان قرار می دهند. من می خواهم بگویم که فاجعه بون مسئله در این است که نسبتها و پیوندهای میان انسانها برای خود آنها ناشفاف شده و چون انسانها دیگر درباره خودشان، یعنی درباره پیوند میان انسانها، چیزی نمی دانند این نهادها در برابر آنها خصوصیت یک ابر قدرت را به خود گرفته اند و باید همان چیزی را که شما، گاه با بدبینی و گاه با خوش بینی و همدلی، به عنوان یک ضرورت می پذیرید در برابر تحلیل نقادانه ای از این نهادها قرار بدهیم و سرانجام این پرسش را مطرح سازیم که با توجه به آناصلی که شما هم پیش از این درباره آن سخن گفتید، یعنی اینکه بشریت باید مستقل و بالغ شود، آیا نباید این نهادها را اگر حقیقتا همچون قدرتهایی تا این اندازه کور در برابر ما ایستاده اند، تغییر بدهیم و نهادهایی را جایگزین کنیم که، بنا بر اصطلاح شما، هرچند کمتر از نهادهای کنونی از دوش ما بار بر می دارند اما در عوض خودشان باری تا این اندازه وحشتناک و پرفشار بر دوشمان نباشند، فشاری که ممکن است تک تک افراد را زیر خود مدفون کند و در نهایت اساسا مجالی برای چیزی مثل پرورش یک فاعل آزاد باقی نگذارد؟ من می دانم که امروزه انسانهای بی شماری هستند که رابطه آنها با تکنیک- اگر اجازه داشته باشیم اصطلاحی از پزشکی بالینی را به کار ببرم- رابطه ای نوروتیک (عصبی) است، یعنی به گونه ای عینی و ملموس به تکنیک و به همه ابزارهای مهار زندگی وابسته هستد، چرا که از غایات خود، یعنی از تحقق زندگی خودشان و نیازهای زنده خودشان، تا حدود زیادی محروم اند. به نظر من صرف مشاهده روان شناسانه انبوه بی شمار انسانهای علیلی که با آنها سروکار داریم (به گونه ای که تقریبا می توان گفت این عیب امروزه اساسا به یک هنجار مبدل شده است) به ما این حق را می دهد که بگوییم، استعدادها و ظرفیتهای انسان به میزان بی سابقه ای ناشکوفا می ماند و سرکوفته می شود.
e. انسان و تحمل بار نهادها گهلن: به عقیده من مسئله به هیچ وجه این طور نیست. مگر نه این است که هر دو ما تقریبا همسن هستیم و نسل ما چهار شکل از حکومت، سه انقلاب و دو جنگ جهانی را تجربه کرده است؟ آیا شما واقعا بر این عقیده اید که باید از همه انسانها توقع تحمل تمامی بار مسائل زیربنایی و عملی ساختن اندیشه همراه با خطاهای ژرف تعیین کننده در زندگی را داشته باشیم که به دلیل تلاشمان برای رها شدن از قید همه چیز ناچار به ارتکاب آن شدیم؟ خیلی دلم می خواهد نظر شما را در این باره بدانم. آدورنو: پاسخی که می توانم به شما بدهم این است که: آری! من تصوری از خوشبختی عینی و همچنین بدبختی عینی دارم و معتقدم که انسانها، مادام که در پی آن باشند که دیگران این بار را از روی دوش آنها بردارند و مادام که جسارت آن را نداشته باشند تا تمامی مسئولیت و تعیین سرنوشتشان به خودشان محول شود، بهزیستی و خوشبختیشان در این دنیا توهمی بیش نیست، حبابی ظاهری است که روزی خواهد بترکید و هنگامی که چنین اتفاق بیفتد عواقب وحشتناکی به دنبال خواهد داشت. گهلن: در اینجا درست به نقطه ای رسیده ایم که شما «آری» و من «نه» می گویم یا به عکس، به نقطه ای رسیده ایم که باید بگویم تمامی آنچه از دیرباز تاکنون درباره انسان دانسته و بیان کرده اند حاکی از آن است که موضع شما یک موضع انسان شناسانه اوتوپیایی است، هرچند موضعی بزرگمنشانه و عالی است. آدورنو: این قدرها هم اوتوپیایی نیست، به عقیده من ضرورتی که انسانها را به سوی این برداشتن بار تعهد از دوششان سوق می دهد دقیقا همان باری است که ابر قدرت وار از ناحیه نهادها، یعنی جهازهای جهانی بیگانه با خودشان، بر آنها تحمیل می شود. می شود گفت که قضیه تا اندازه ای چنین است: ابتدا مادرشان آنها را از خانه بیرون می راند و متحمل فشاری وحشتناک می شوند. سپس به دامان همان مادر پناه می آورند، که همان جامعه ای باشد که آنها را بیرون رانده است. به نظر می رسد که این یک پدیده اصلی در انسان شناسی امروز باشد که انسانها درست به سوی همان قدرتی می شتابند که به آنها صدمه وارد آورده است و از آن در رنج اند. گهلن: با این حال می خواهم در اینجا متق��بلا ایرادی را به سخن شما وارد کنم. هرچند احساس می کنم که ما در مقدمات مهمی با همدیگر همرأی هستیم، اما برداشت من این است که این تمایل شما برای ناراضی کردن انسان نسبت به بضاعت اندکی که هنوز در این وضعیت فاجعه آمیز برایش باقی مانده تمایل خطرناکی است. آدورنو: در این صورت باید در پاسخ شما حقیقتا این جمله از گرابه را نقل قول کنم که می گوید: «هیچ چیزی جز رسیدن به نومیدی و حرمان نمی تواند ما را نجات بدهد».
http://imannajafi.ir/%d8%b2%d9%86%d8%af%da%af%db%8c-%d9%88-%d8%a7%d9%86%d8%af%db%8c%d8%b4%d9%87-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%af%d9%88%d8%b1-%d8%a2%d8%af%d9%88%d8%b1%d9%86%d9%88/
Tumblr media
0 notes
Text
تقسیم بندی انسانها از نگاه بقراط
آب، باد، آتش، خاک:
صاحبنظران قدیمی ترین طبقه بندی تیپ شناختی شخصیت را به بقراط و جالینوس حکمای قدیم یونان نسبت می دهند. بقراط بدن انسان را دارای چهار نوع خلط تصور می کرد: خون، بلغم، صفرا و سودا.وی معتقد بود که میان جسم آدمی و جهان خارج ارتباطاتی برقرار است و عناصر چهارگانه آّب، باد، خاک و آتش که پیش از او به وسیله امپلکدوس فیلسوف دیگر یونانی عناصر تشکیل دهنده جهان فرض شده بودند، در بدن خواص و آثاری دارند.
بدین معنی خاصیت آتش گرمی، خاصیت باد سردی، خاصیت خاک خشکی و خاصیت آب تری است. خون افراد بهنجار، هر چهار عنصر را به مقدار مساوی و متعادل دارا است. از سوی دیگر بلغم نماینده رطوبت آب، صفرا نماینده گرمی آتش و سودا نماینده خشکی خاک است.
جالینوس بر اساس نظرات بقراط بر این عقیده بود که مردم بر مبنای غلبه هر یک از این اخلاط در بدن، از نظر صفات و ویژگیهای جسمی و روانی از یکدیگر متمایز خواهند شد.
این چهار مزاج عبارت بودند از:
الف- سوداوی مزاج: معمولا سیه چرده و بلندبالا است. اعمال تنفسی و جریان خود کند و ضعیف است. افرادی خیالاتی، مغموم، غیراجتماعی، مضطرب، بدبین و ناراحت هستند.
ب- صفراوی مزاج: باریک اندام، رنگ پوست گرم، خشک و زیتونی، حرکات تنفسی در آنان تند و شدید و حرکات آنان مقطع و تند است. از نظر خلق و خو تند، زودخشم، برتری طلب، جاه طلب، حسود، کم خواب و پر کابوس اند.
ج- بلغمی مزاج: چاق، پرچربی و سرخ رو است. جریان خون و تنفس کند است و عضلات شل و سست اند. خواب این افراد عمیق و سنگین است. زودآشنا و اجتماعی، لاقید و کم فعالیت و بی درد و کند ذهن است.
د- دموی مزاج: چون در این مزاج غلبه با خون است جریان خونش تند است، ظاهری خوش آب و رنگ دارد، اشتهایش خوب و خوابش سنگین است. خوش گذران، خوش بین، جدی و فعال است. اما از نظر فعالیتهای ذهنی سطحی و کم عمق است.
http://imannajafi.ir/%d8%aa%d9%82%d8%b3%db%8c%d9%85-%d8%a8%d9%86%d8%af%db%8c-%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86%d9%87%d8%a7-%d8%a7%d8%b2-%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87-%d8%a8%d9%82%d8%b1%d8%a7%d8%b7/
Tumblr media
0 notes
Text
دسته بندی مشتری طبق مدل رفتاری دیسک
مدل رفتاری دیسک چیست؟
مدل اولیه DISC توسط ویلیام مارستون، استاد دانشگاه کلمبیا در سال ۱۹۲۰ ایجاد شد.کسی که کنجکاوی بسیاری در زمینه‌ی رفتار افراد داشت. خلاصه کل مباحث مربوط به شناخت تیپ افراد رو در جدول زیر خلاصه کردم. سعی اصلی من بر طبقه بندی مشتریان بر مبنای مدل رفتاری دیسک با استفاده از چند مشخصه سهل الوصول است.
مراحل شناخت مشتری تلفنی طبق مدل رفتاری دیسک:
مرحله اول: تحلیل بر اساس تن صدا
تیپ های شخصیتی I و S رو به عنوان آدمهای خونگرم و برون گرا می شناسیم و مشتری های تیپ D و C آدمهایی با تون صدای جدی تر هستند که رفتارهاشون درونگرا است. تفاوت این تیپ ها بر اساس تن صدا می تونید در ردیف سوم این جدول مشاهده کنید.
مرحله دوم: تحلیل بر اساس سئوالات پرسیده شده
بعد از سلام و احوالپرسی اولیه، مشتری از شما یه سری سئوال می پرسه که مطمئنا می تونه به شما در شناخت بهتر مشتری کمک کنه. مشتری های تیپ D معوملا از قیمت و زمان می پرسن، مشتری های تیپ I، با لحن شوخ تر می پرسن، مشتری های تیپ S از شما برای گرفتن تایید از صحت اطلاعات قبلیشون می پرسن و مشتری های تیپ C برای مچ گیری سئوال می پرسن.
مرحله سوم: تحلیل بر اساس نوع سرویسی که نیاز دارند
معمولا هر کدوم از این افراد برای سرویس مورد نیاز خودشون، ملزوماتی رو در نظر گرفتن. مثلا مشتری های تیپ C  بیشتر می خوان در مورد مراحل کاری بدونن، در حالی که برای مشتری های تیپ D نتیجه نهایی و صلاحیت کلی مجموعه شما مد نظره.
در آینده با چند مثال مشخص سعی می کنم به سهولت شناخت مشتری ها توسط شما کمک بیشتری بکنم.
حالا که با اصول شناخت افراد بر مبنای مدل رفتاری دیسک آشنا شدیم، لازم است که به بررسی اصول فروش به افراد بر مبنای تیپ غالب شخصیتی بپردازیم.
http://imannajafi.ir/%d8%af%d8%b3%d8%aa%d9%87-%d8%a8%d9%86%d8%af%db%8c-%d9%85%d8%b4%d8%aa%d8%b1%db%8c-%d8%b7%d8%a8%d9%82-%d9%85%d8%af%d9%84-%d8%b1%d9%81%d8%aa%d8%a7%d8%b1%db%8c-%d8%af%db%8c%d8%b3%da%a9/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه ی شناختی اجتماعی آلبرت بندورا
چگونه با آموزش می توان عملکرد تیم های سازمان را بهبود داد؟
یکی از مسائل مهم در مدیریت منابع انسانی افزایش بهره وری نیروی کار با استفاده از آموزش های ضمن خدمت است. برای من خواندن نتایج به دست آمده از تحقیقات آلبرت بندورا در این زمینه همواره الهام بخش بوده است. من به وضوح به این نتیجه رسیده ام که افزایش فروش و افزایش کارایی و بهره وری سازمانی تا حد زیادی به رعایت اصول مدیریت منابع انسانی در حوزه های روانشناختی اعضای مرتبط است.
درک چگونگی آموختن رفتارهای تازه، یکی از جذاب‌ترین و در عین حال ریشه‌ای‌ترین زمینه‌های تحقیق در روان‌شناسی بوده است که پیشینه نظریه‌پردازی درباره آن به قرن‌ها پیش باز می‌گردد.
چگونه یاد می‌گیریم که با دیگران رفتار کنیم؟
قوانین و ارزش‌های اجتماعی چگونه در انسان نهادینه می‌شوند؟ و رفتارهای جدید چگونه شکل می‌گیرند؟ به اعتقاد بندورا، آموزش و فراگیری رفتارهای جدید در انسان، بیشتر از آن که از طریق یادگیری مستقیم و کلاسیک رخ دهد، از طریق الگوسازی از روی رفتارهای دیگران رخ می‌دهد. آزمایش مشهور او در دهه ۶۰ با «عروسک بوبو» امروز به یکی از متون کلاسیک روان‌شناسی بدل شده است، او در این سلسله آزمایش‌ها، به کودکان فیلمی را نشان می‌داد که مربی مهدکودک، در حال کتک زدن عروسکی به نام بوبو بود. پس از تماشای فیلم، کودکان در ضمن بازی خود، به طور مرتب همین عروسک را کتک می‌زدند. وی به این ترتیب نظریه «یادگیری مشاهده‌ای» (observation learning) خود را مطرح کرد و گفت که این شیوه یادگیری، یکی از مؤثرترین و فراگیرترین روش‌های یادگیری رفتاری است که به ویژه از طریق رسانه‌هایی چون تلویزیون و سینما شکل می‌گیرند.
یادگیری الزاما منجر به تغییر نمی شود بندورا بر خلاف رفتارگرایان، معتقد است که یادگیری لزوماً منجر به تغییر رفتار نمی‌شود. مردم می‌توانند اطلاعات جدیدی را فرا بگیرند؛ بدون آن که تغییری در رفتارهای آشکارشان رخ بنماید. بسیاری از روان‌شناسان معتقدند مقاله «خود-کارآیی به سوی یک نظریه هم‌سان برای تغییر رفتار» آلبرت بندورا که در سال ۱۹۷۷ منتشر شد، یکی از پایگاه‌های انقلاب شناختی در روان‌شناسی در دهه‌های ۸۰ و ۹۰ را بنا کرد. بندورا در این مقاله که بعدها در کتاب‌ها و مقالات دیگری نیز شرح و بسط یافت، نظریه «خودکارآیی» (Self-Efficacy) خود را مطرح کرده است که به گفته خودش، اعتقاد فرد به قابلیت‌های خود در سازمان‌دهی و انجام یک رشته فعالیت‌های مورد نیاز برای اداره‌ی خود در شرایط و وضعیت‌های مختلف است.
افرادی که دارای حس قوی خود-کارآیی باشند:
           · به مسائل چالش‌برانگیز به صورت مشکلاتی که باید برآن‌ها غلبه کرد، می‌نگرند. · علاقه عمیق‌تری به فعالیت‌هایی که در آن‌ها مشارکت دارند نشان می‌دهند. · تعهد بیشتری نسبت به علایق و فعالیت‌هایشان حس می‌کنند. · و به سرعت بر حس یأس و نومیدی چیره می‌شوند.
کسانی که حس خود-کارآیی ضعیفی داشته باشند: · از کارهای چالش‌برانگیز اجتناب می‌کنند. · عقیده دارند که شرایط و وظایف مشکل، خارج از حد توانایی و قابلیت آن‌هاست. · بر روی ناکامی‌های شخصی و نتایج منفی تمرکز می‌کنند. · و به سرعت اعتماد خود نسبت به قابلیت‌ها و توانایی‌های شخصی‌شان را از دست می‌دهند. (بندورا ۱۹۹۴)
توجیه بندورا از یادگیری مشاهده ای در نظریه ی یادگیری اجتماعی بندورا گفته شده است که یادگیرنده از طریق مشاهده ی رفتار دیگران به یادگیری می پردازد.این یادگیری به شرح زیر صورت می پذیرد: وقتی که یادگیرنده یعنی مشاهده کننده، رفتار شخص دیگری را مشاهده می کندکه آن شخص برای انجام آن رفتار پاداش یا تقویت دریافت می نماید آن رفتار توسط فرد مشاهده کننده آموخته می شود به این نوع پاداش یا تقویت جانشینی (۱) می گویند. وقتی که معلم یکی از دانش آموزان کلاس را برای حل مساله ای از یک راه تازه مورد تقویت قرار می دهد ، دانش آمزان دیگر روش این دانش آموز را سرمشق قرار می دهند و می کوشند تا همان راه حل را در مسائل خود به کار بندند.علاوه بر تقویت جانشینی، در یادگیری از راه مشاهده تنبیه جانشینی(۲) هم موثر است. برای مثال اگر مامور راهنمایی و رانندگی راننده ای را به سبب سرعت زیاد در یک خیابان درون شهر جریمه کند، رانندگان دیگر که شاهد این جریان هستند، هنگام راندن اتومبیل خود در آن خیابان ، آهسته تر خواهند راند. یا وقتی که معلم یکی از دانش آموزان را به سبب رفتار نامطلوبی که انجام داده است سرزنش می کند، دانش آموزان دیگر نیز از انجام آن رفتار دلسرد می شوند. بنابراین، اگر رفتار الگو یا شخصی که سرمشق قرار می گیرد با تقویت یا تنبیه دنبال شود، این تقویت و تنبیه بر رفتار شخصی که آن رفتار را مورد مشاهده قرار می دهد نیز تاثیر می گذارد. اگر رفتار سرمشق با تقویت دنبال شود احتمال بروز آن رفتار از سوی مشاهده کننده افزایش می یابد، اگر رفتار سرمشق با تنبیه مواجه شود احتمال انجام آن رفتار از سوی مشاهده کننده کاهش می یابد.
تقلید و یا یادگیری مشاهده ای
برای بندورا دو مفهوم تقلید و یادگیری مشاهده ای از هم متمایزند. طبق نظر بندورا یادگیری مشاهده ای ممکن است شامل تقلید باشد یا نباشد. برای مثال هنگام رانندگی در خیابان ممکن است مشاهده کنید که اتومبیل مقابلتان به یک چاله می افتد. بر اساس این مشاهده شما مسیر اتومبیلتان را تغییر می دهیدتا به داخل چاله نیفتد و خسارتی به اتومبیل شما وارد نیاید. در این مثال شما از این مشاهده یاد گرفتید اما تقلید نکردید آنچه را مشاهده کرده بودید. طبق نظر بندورا آنچه که شما در این موقعیت آموختید اطلاعات بوده که به طور شناختی پردازش شده است و به نفع خودتان بر آن عمل کرده اید. بنابراین یادگیری مشاهده ای بسیار پیچیده تر از تقلید ساده است.
چرا به آنچه یاد میگیریم عمل نمی کنیم؟
برای بندورا تمایز بین یادگیری و عملکرد نیز از اهمیت زیادی برخوردار است. این تمایز در یکی از مطالعات بندورا نشان داده شده است: در این آزمایش تعدادی دختر و پسر به طور تصادفی به سه گروه تقسیم شدند. هر سه گروه به تماشای فیلمی پرداختند که در آن سرمشق رفتار پرخاشگرانه انجام می داد، یعنی به یک عروسک بزرگ مشت و لگد می زد. در فیلمی که یکی از این سه گروه کودکان مشاهده کرد، سرمشق به خاطر پرخاشگری هایش به شدت تنبیه می شد، در فیلم دیگری که به گروه دوم نشان داده شد، بازیگر یا سرمشق به برای انجام اعمال پرخاشگرانه اش به مقدار زیادی تقویت دریافت می کرد. در فیلمی که گروه سوم (گروه گواه ) مشاهده کرد، پیامد های پرخاشگری برای الگو خنثی بود، یعنی الگو یا سرمشق برای رفتار پرخاشگرانه اش نه تقویت کسب می کرد نه تنبیه می شد. در آزمون رفتار تقلیدی که از آزمودنی ها به عمل آمد: کودکانی که شاهد تقویت رفتار سرمشق بودند، نسبت به کودکانی که شاهد تنبیه رفتار سرمشق بودند، رفتار پرخاشگرانه ی بیشتری از خود نشان دادند. به بیان دقیقتر کودکانی که شاهد فیلمی بودند که در آن الگو تقویت شده بود، حداکثر پرخاشگری را از خود نشان دادند، کودکانی که شاهد فیلمی بودند که در آن الگو تنبیه شده بود، کمترین مقدار پرخاشگری را از خود بروز دادند و کودکانی که شاهد فیلمی بودند که در آن پیامد های رفتار الگو خنثی بود، از لحاظ میزان پرخاشگری در حد وسط بین دو گروه دیگر قرار داشتند. آزمایش بالا نشان داد که الگو برداری بر رفتار کسانی که شاهد رفتار الگو هستند تاثیر می گذارد. کودکان گروه اول تقویت جانشینی را دریافت کردند واین موجب تسهیل رفتار پرخاشگرانه ی آنان شد و کودکان گروه دوم تنبیه جانشینی را تجربه کردند و آن باعث بازداری رفتار پرخاشگرانه ی شان شد. بنابر این کودکان بدون انجام رفتار آشکار و دریافت تقویت، چیز می آموزند. به اعتقاد بندورا یادگیری از راه مشاهده در نتیجه ی تقویت جانشینی رخ نمی دهد. در نظریه ی بندورا تقویت و تنبیه نقش انگیزشی دارند و عملکرد فرد را تحت تاثیر قرار می دهند ولی بر یادگیری تاثیر ندارند. یعنی یادگیرنده بدون نیاز به تقویت صرفا از راه مشاهده ی رفتار دیگران ، رفتار مورد مشاهده را می آموزد. در قسمت بعدی آزمایش بلافاصله پس از آزمون مربوط به سنجش رفتار تقلیدی، کودکان هر سه گروه برای تکرار هر چه بیشتر رفتار بازیگر فیلم یا فرد سرمشق با شکلات تقویت شدند. به رغم تفاوتهای اولیه بین گروه های کودکان، همه آنان تقریبا به یک اندازه رفتار بازیگر فیلم را تقلید کردند. این یافته ی علمی نشان می دهد که همه ی کودکان این آزمایش که نتایج مختلف رفتار سرمشق را در فیلم مشاهده کرده بودند میزان یادگیری شان از آن رفتار یکسان بود اما اختلاف آن ها در مرحله ی اول آزمایش مربوط به اختلاف در عملکردشان بود. یعنی نتایج مثبت و منفی رفتار سرمشق بر احتمال انجام رفتار از سوی کودکان تقلید کننده تاثیر داشت، اما این نتایج بر یادگیری رفتار یا کسب رفتار از راه تقلید بی تاثیر بود.
چارچوب نظری تئوری شناختی – اجتماعی نظریه ی بندورا (۱۹۸۶-۱۹۹۷) بر اساس چندین پیش فرض کلیدی بنا شده است: الف: تعامل متقابل بین افراد، عوامل محیطی و رفتار ب: رابطه یادگیری با انگیزش ج: یادگیری فعال و یادگیری جانشینی
تعامل های متقابل
بندورا(۱۹۸۶) چارچوب تعامل سه گانه خود را چنین بیان کرد:
در دیدگاه شناختی-اجتماعی اشخاص نه به وسیله ی نیرو های درونی خود سوق داده می شوند نه به طور خودکار توسط محرک های بیرونی)). اعمال انسانی در مدل تعامل سه گانه که در آن رفتار، شناخت و سایر عوامل شخصی و وقایع محیطی بر یکدیگر تاثیر می گذارند.
ارتباط رفتار، محیط می تواند در پیامد های آموزشی به این ترتیب مثال زده شود:
معلم اطلاعات را ارائه می کند و توجه دانش آموزان را به اهداف آموزشی جلب می کند. تاثیر محیط روی رفتار وقتی اتفاق می افتد که معلم می گوید اینجا نگاه کنید و دانش آموزان به طور خودکار توجه شان جلب می شود ، رفتار دانش آموزان که باعث تغییر محیط آموزشی می شود را هنگامی می توان دید که معلم سوال بپرسد و دانش آموزان پاسخ اشتباه دهند معلم به جای اینکه اطلاعات جدیدی را ارائه دهد مطالب قبل را دوباره بازگو کند. تعامل عوامل رفتاری-فردی می تواند با استفاده از خودکارآمدی توضیح داده شود. تحقیقات نشان داده است که خودکارآمدی یک عامل شخصی رفتارهایی هستند که بر ما تاثیر می گذارند و تلاش و پشتکار را زیاد می کند.(شانک، ۱۹۸۹-۱۹۹۵) رفتار دانش آموزان میزان احساس خودکارآمدی را که خود دارند نشان می دهد، نمونه ای از تعامل شخصی محیطی در دانش آموزانی که ناتوانی در یادگیری دارند نیز مشاهده می شود که اکثر آن ها احساس می کنند که لیاقت و شایستگی انجام کارها را ندارند.( لیچت و کستینر، ۱۹۸۶)
کسانی که با این دانش آموزان روبرو می شوند بیشتر بر مبنای خود بچه ها عکس العمل نشان می دهند تا آنچه را که آن ها انجام می دهند. بعضی از معلمان ممکن است چنین قضاوت کنند که این دانش آموزان از هیچ استعدادی بخوردار نیستند و از همین رو انتظارات کمی از آن ها داشته باشند ، حتی در جایی که این دانش آموزان مثل بقیه عمل می کنند و به نوبه خود، بازخورد معلم ( یعنی عامل محیطی) بر خود کارآمدی(عامل شخصی) اثر می گذارد این بیان معلم که تو کار بزرگی کردی اثر بهتری بر دانش آموز خواهد داشت تا این جمله که من شک داشتم تو این را یاد بگیری. جهت تاثیر بین این سه عامل همیشه یکی نیست، غالبا یک یا دو عامل غالب می شوند. وقتی که زندگی کلاسی به شدت دارای نظم و ترتیب می باشد و قوانین زیادی بر آن حاکم است عوامل محیطی غالبند وقتی تاثیرات محیطی ضعیف می شوند، عوامل شخصی غالب می شوند. دانش آموزانی که امتحان نگارش دارند و به آن ها چند موضوع ارائه شده موضوعی را انتخاب می کنند که علاقه بیشتری به آن دارند و از آن لذت می برند. این سه عامل در کلاس درس با هم در تعامل هستند. وقتی معلم مطلب درسی را ارائه می دهد دانش آموزان بر آنچه معلم می گوید متمرکز می شوند( عوامل محیطی بر شناخت تاثیر می گذارد) دانش آموزانی که مطلب را نفهمیده اند برای سوال پرسیدن باید دست بلند کنند.شناخت بر رفتار اثر می گذارد، معلم نکات مشخصی را یادآوری می کند رفتار بر محیط اثر می گذارد، سرانجام معلم دانش آموزان را به مساله وادرا می کند محیط بر شناخت اثر می گذارد و آن هم بر رفتار. وقتی دانش آموزان این کار را انجام می دهند، باور پیدا می کنند که توانایی انجام آن را دارند رفتار بر شناخت اثر می گذارد. واینقدرت را پیدا می کنند که از معلم سوال بپرسند(شناخت بر رفتار تاثیر می گذارد)
یادگیری و انگیزش نظریه ی شناختی- اجتماعی یادگیری را از عملکرد به اعمالی که قبلا آموخته ایم متمایز می کند. افراد از طریق مشاهده ی الگو راحت تر یاد می گیرند اما مهارت و اطلاعاتی را که اینگونه کسب می کنند ممکن است در زمان یادگیری نشان ندهند(رزنتال و زیمرمن، ۱۹۸۷). اشخاص مهارت ها را تا زمانی که برای نشان دادن آن ها انگیزه ندارند نشان نمی دهند این انگیزه برای عملکرد مهارتهای یاد گرفته شده از این عقیده سرچشمه می گیرد که مهارت های متناسب با موقعیت می تواند نتایج مثبت به همراه داشته باشد. انگیزش بر یادگیری و عملکرد اثر می گذارد.
یادگیری فعال و جانشینی در نظریه ی شناختی-اجتماعی یادگیری، یک فعالیت پردازش اطلاعات است که در آن اطلاعات در مورد ساختار رفتار و حوادث محیطی به نمایش سمبولیک تبدیل می شود که به عنوان راهنمایی برای عملکرد عمل می کند(بندورا،۱۹۸۶). یادگیری فعال نوعی یادگیری است که از طریق انجام دادن و تجربه کردنپیامد های عمل توسط شخص انجام می گیرد. اعمال موفق نگه داشته می شوند و آن هایی که منجر به شکست می گردند، کنار گذاشته می شوند. یادگیری جانشینی در غیاب عملکرد آشکار اتفاق می افتد و از مشاهده ی الگوی زنده، سمبولیک یا غیر انسانی(برای مثال صحبت کردن حیوانات یا شخصیت های کارتونی) یا منابع الکترونیکی(تلویزیون،نوار ویدئویی،کامپیوتر) یا نشریات ناشی می شود. دانش آموز توضیحاتی را که معلم ارائه می کند مهارت هایی را که از خود نشان می دهد را مشاهده می کند از طریق مشاهده ممکن است دانش آموزان برخی مولفه های یک مهارت را نه همه را بیاموزد. تمرین به معلم اجازه می دهد تا بازخورد اصلاحی به بچه ها بدهد تا مهارت هایشان را تکمیل کنند.
بندورا(۱۹۸۶) ادعا کرد که پیامدهای رفتاری، خواه تجارب شخصی و خواه تجارب الگو برداری شده بیشتر از رفتارهای تقویت شده به دانش آموز اطلاعات وانگیزه می دهند، همان طور ک اسکینر(۱۹۵۳) می گفت پیامد ها به دانش آموز نتایج اجتماعی اعمال را اطلاع می دهند. اگر دانش آموزی رد شود یا الگو های رد شده را مشاهده کند یاد خواهد گرفت که برخی کارها اشتباه هستند و ممکن است گام هایی برای حل مشکل بردارند. از دیدگاه انگیزشی، دانش آموزان رفتارهایی را یاد می گیرند که معتقدند پیامد های مطلوبی دارد این اعتقاد که رفتارهای الگو برداری شده مفید هستند افراد را به سمت توجه و یادگیری از الگو ها ترغیب می کند.
متغیر های موثر بر یادگیری مشاهده ای بندورا ماهیت یادگیری مشاهده ای را یررسی کرد و اینکه یادگیری مشاهده ای مستقل از تقویت رخ می دهد بدین معنی نیست که متغیر های دیگر نیز برآن بی تاثیرند بلکه در یافت یادگیری مشاهده ای تحت تاثیر چهار مکانیزم مرتبط قرار دارد. فرآیند های توجه(۱)، یاد داری یا به یاد سپاری(۲)، فرآیند های تولید رفتاری(۳) و فرآیند های انگیزشی.
فرایند های توجه یادگیری مشاهده ای یا سرمشق گیری تا زمانی که فرد به الگو توجه نکرده باشد روی نخواهد داد. صرفا روبرو شدن مشاهده گر با الگو تضمین نمی کند که او به نشانه ها و رویداد های مربوط توجه کند یا حتی موقعیت را به دقت درک نماید. مشاهده گر باید با دقت تمام به الگو توجه کند تا اطلاعات لازم برای تقلید کردن از رفتار الگو را کسب کند. چند متغیر بر فرایند های توجه تاثیر دارند که از آن جمله می توان جذابیت، شهرت، شایستگی، مورد احترام بودن و مورد تحسین واقع شدن فرد سرمشق یا الگو را نام برد. این عوامل تعیین می کند که مشاهده گر با چه دقتی به الگو توجه کند. در رابطه با آموزش، عواملی چون متمایز و مشخص بودن مطالب درسی، قابلیت کاربرد و جذابیت آن ها بر میزان توجه دانش آموزان تاثیر می گذارد. معلم باید بکوشد تا در آموزش مطالب مختلف توجه دانش آموزان را به جنبه های حساس و مهم درس جلب کند. علاوه بر عواملی از سرمشق یا الگو که بر جلب توجه یادگیرنده موثرند، ویژگی هایی از خود یادگیرنده نیز موجب توجه کردن او به سرمشق و یاد گیری از راه مشاهده می شود. از جمله ی این عوامل می توان استعداد و آمادگی ادراکی و شناختی ، سطح برانگیختگی و رجحانهای اکتسابی را نام برد. منظور از استعداد ادراکی به طور عمده ظرفیت حسی یادگیرنده است. مثلا یک شخص نابینا به اندازه ی یک شخص سالم از استعداد یادگیری از راه مشاهده برخوردار نیست. همچنین رجحان های اکتسابی از تجارب گذشته ی فرد با تقویت های مختلف سرچشمه می گیرد. به عنوان نمونه : اگر فعالیت های قبلی فرد که از راه مشاهده آموخته شده اند در کسب تقویت برای او موثر بوده باشند ، در موقعیت های سرمشق گیری یا الگو برداری بعدی رفتار مشابه آن رفتارها بیشتر مورد استفاده او قرار خواهند گرفت. منظور از سطح برانگیختگی علاقه و اشتیاق یادگیرنده به یادگیری است.
فرایند های یادداری یا به یادسپاری برای اینکه مشاهده گران بعدا رفتار الگو را تکرار کنند باید جنبه های مهم آن را به یاد آورند. برای یاد داری آنچه که به آن توجه کرده ایم باید آن را رمز گردانی کرده و به صورت نمادی بازنمایی کنیم. این فرآیند های یادداری درونی بازنمایی نمادی، فرآیند های شناختی هستند. ما اطلاعات مربوط به رفتار الگو را به دو صورت نگه می داریم: تجسمی( تصویر ذهنی پدیده ها) وتجسم کلامی.
بازنمایی تجسمی را بندورا به شرح زیر توضیح داده است:
تحریکات حسی حواس را فعال می سازند و ادراکات مربوط به رویدادهای بیرونی را در شخص ایجاد می کنند. در نتیجه ی تکرار مشاهدات، محرکات سرمشق سرانجام تصویر های ذهنی پایدار و فابل بازیابی از عملکردهای سرمشق را در مشاهده گر تولید می کنند. در موقعیت های بعدی، تصویر های ذهنی ( ادراکات تولید شده از درون) می توانند رویدادهایی را که از نظر مادی غایب هستند زنده کنند. وقتی که امور کرارا در مجاورت یکدیگر قرار گیرند با هم تداعی می شوند مانند نام یک شخص که مرتبا همراه با خود او می آید و عملا غیر ممکن است پس از شنیدن نام آن شخص یک تصویر ذهنی از او در ما ایجاد نشود.
دومین نظام بازنمایی که ��امل اصلی یادگیری و یاد داری انسان ها از راه مشاهده به حساب می آید، رمز کلامی رویداد های مورد مشاهده است. به قول بندورا
اکثر فرآیند های شناختی که به رفتار نظم می دهند عمدتا جنبه ی کلامی دارند نه دیداری
از آنجا که ما از طریق رمزهای کلامی می توانیم مقدار زیادی از اطلاعات را در حافظه ذخیره کنیم ، باز نمایی کلامی در یادگیری و یادداری رویدادها نقش بسیار مهمی بازی می کند.
فرایند های تولید رفتاری در سومین فرآیند از یادگیری مشاهده ای، رمز های کلامی یا تجسمی ذخیره شده در حافظه به صورت اعمال آشکار در می آیند. انجام این مرحله از سوی دانش آموز به معلم امکان می دهد تا نحوه عملکرد دانش آموز را در مقایسه با آنچه که قرار بود بیاموزد ارزیابی کند. گاه مشاهده می شود که دانش آموز تنها مستقل از آنچه را که دیده رمز گردانی کرده و یادآوری نموده است. برای مثال دانش آموزان ممکن است در عملکرد خود نشان دهند که تنها مستقل از راه حلی که معلم برای حل معادلات دو مجهولی شرح داده است یاد گرفته اند. بنابر این معلم باید به آن ها کمک کند تا تمام آنچه را که لازم است بیاموزند. کم وکسر های یادگیری تنها در صورتی معلوم خواهد شد که معلم از یادگیرندگان بخواهد تا آنچه را که مشاهده کرده اند عملا نشان دهند. یکی از تدابیر موثر در شکل گیری رفتار آموخته شده از راه مشاهده بازخورد اصلاحی است. پژوهش های متعدد آموزشی نشان داده اند که سبک اطلاع از نتایج کار، یعنی باز خورد ساده ی بدون همراهی با تقویت یا تنبیه، بر رفتار یادگیرنده تاثیرات سازنده ای به جای می گذارد. معلم در بازخورد دادن به دانش آموزان هم می تواند نکات مثبت عملکردشان را به آنان اطلاع دهد و هم نکات منفی را گوشزد نماید. بنابراین نخستین عملکرد های یادگیرنده در این مرحله بیشترین کمک و نظارت را از سوی معلم طلب می کند.
فرآیند های انگیزشی صرف نظر از اینکه رفتارهایی را که مشاهده می کنیم چقدر خوب مورد توجه قرار داده و آن ها را به یاد سپرده باشیم یا چقدر توانایی انجام آن ها را داشته باشیم، بدون فرآیند های تشویقی یا انگیزشی آن ها را انجام نخواهیم داد. در صورتی که مشوق ها وجود داشته باشند مشاهده سریع تر به عمل در می آید. به سخن دیگر اگر یادگیرنده به خاطر انجام رفتاری که از راه مشاهده آموخته است تقویت دریافت نماید به انجام آن رفتار خواهد پرداخت، اما اگر انجام آن رفتار تقویتی به دنبال نیاورد یا تنبیه به دنبال داشته باشد آن رفتار را انجام نخواهد داد. نظریه ی یادگیری اجتماعی و نظریه ی شرطی سازی رفتار کنشگر درباره ی تاثیر تقویت اتفاق نظر دارنداما اختلاف عمده ی آن ها در این است که در نظریه ی یادگیری اجتماعی تقویت بر انگیزش یادگیرنده برای انجام عملکرد موثر است و در یادگیری نقش زیادی ندارد، در صورتی که در نظریه ی شرطی سازی کنشگر اعتقاد بر این است که تقویت موجب یادگیری رفتار می شود. در نظریه ی بندورا تقویت دو نقش عمده ایفا می کند: یکی اینکه انتظاری در مشاهده کنندگان ایجاد می نماید مبنی بر اینکه اگر مانند الگو عمل کنند تقویت خواهند شد. دوم اینکه ،نقش یک مشوق را برای تبدیل یادگیری به عملکرد ایفا می کند. هر دو نقش تقویت جنبه ی اطلاعاتی دارند. یکی از این دو نقش انتظاری در مشاهده کنندگان ایجاد می کند حاکی از اینکه اگر به طریق معینی در موقیعت معینی عمل کنند به احتمال زیاد تقویت خواهند شد. نقش دوم یعنی فرآیندهای انگیزشی، انگیزه ای برای استفاده کردن از آنچه آموخته شده است به وجود می آورد.
تمایز بین یادگیری و عملکرد در نظریه ی بندورا
نظریه ی یادگیری اجتماعی بین یادگیری و عملکرد تمایز قائل می شود زیرا افراد تمام آنچه را که یاد می گیرند به عمل در نمی آورند. کوتاه سخن اینکه در نظریه ی بندورا ، پیامدهای مثبت و منفی رفتار عوامل برانگیزاننده ی عملکرد به حساب می آیند نه عوامل ایجاد کننده ی یادگیری.
انواع تقویت در نظریه ی بندورا هر چند که در نظریه ی بندورا، به خلاف نظریه های تقویتی مانند نظریه ی اسکینر، تقویت لازمه ی یادگیری به حساب نیامده اما تاثیر آن بر رفتار یادگیرنده انکار نشده است. طبق این نظریه عملا در تمام فرآیند های یادگیری مشاهده ای رفتار یادگیرنده از تقویت های مختلف تاثیر می پذیرد. لفرانسوا(۱۹۹۷) منابع تقویتی را در یادگیری مشاهده ای در سه دسته خلاصه کرده است:
تقویت مستقیم رفتار یاد گیرنده برای تقلید یا الگو برداری از رفتار دیگران: این نوع تقویت بیشتر در کودکان خردسال مشاهده می شود. برای مثال : زمانی که پدر یا مادر ، کودک خود را برای تکرار درست کلمه ای که خود تلفظ کرده است تقویت می کند تقویت مستقیم را در الگو برداری مورد استفاده قرار می دهد.
تقویت از راه پیامد های رفتار: یکی دیگر از منابع مهم تقویتی رفتار یادگیرنده در روش یادگیری از راه الگو برداری پیامد های مثبتی است که در نتیجه رفتار آموخته شده ی او از راه الگو برداری یا سرمشق گیری نصیبش می شود. لفرانسوا می گوید هر چند که یک کودک ممکن است از راه تقلید رفتار دیگران یاد گرفته باشد که بگوید ((شیر )) اما چنانچه با گفتن شیر کسی به او شیر ندهد ، به تکرار کلمه ی شیر ادامه نخواد داد. یعنی یادگیرنده ای که از راه الگو برداری یا سرمشق گیری انجام رفتار یا مهارتی را فرا گرفت ، در صورتی به انجام آن می پردازد که برایش پیامد مطلئب داشته باشد. تقویت جانشینی: تقویت جانشینی یا تقویت غیر مستقیم به نوعی تقویت به اصطلاح دست دوم گفته می شود که یادگیرنده از آن نصیب می برد. وقتی یادگیرنده فرد دیگری مثلا یک الگو را می بیند که برای انجام رفتاری تقویت می شود خاصیت این تقویت رفتار الگو یا سرمشق بر یادگیرنده نیز تاثیر مثبت دارد. لفرانسوا در توضیح علت اثر بخشی تقویت جانشینی می گوید یادگیرنده با خودش اینگونه استدلال می کند که هر کس دیگری هم که همان رفتار الگو را انجام دهد همان تقویت را دریافت خواهد کرد.
خود نظم دهی رفتار طبق نظر بندورا اگر اعمال تنها بوسیله ی پاداش ها و تنبیه های بیرونی تعیین می شدند مردم شبیه به بادبادک عمل می کردند و هر لحظه تغییر جهت می دادند تا خود را با عواملی که بر آن ها تاثیر می گذارند وفق دهند. سوالی که باقی می ماند این است که اگر تقویت کننده ها و تنبیه کننده های بیرونی رفتار را کنترل نمی کنند پس چه چیزی آن را کنترل می کند؟ پاسخ بندورا این است که رفتار آدمی عمدتا یک رفتار خود نظم داده شده است. از جمله چیز هایی که انسان از تجربه ی مستقیم یا تجربه ی غیر مستقیم می آموزد معیار های عملکرد است و پس از آنکه این معیار ها آموخته شدند، پایه ای می شوند برای ارزشیابی شخصی فرد. اگر عملکرد شخص در یک موقعیت معین با معیار های او هماهنگ یا از آن بالاتر باشد، آن را مثبت ارزیابی می کند، اگر پائین تر از معیار ها باشد آن را ارزشیابی می کند. بندورا معتقد است که تقویت درونی حاصل از ارزشیابی شخصی یا خود ارزشیابی از تقویت بیرونی فراهم آمده به توسط دیگران نیرومند تر است. متاسفانه اگر معیارهای شخص بسیار بالا باشند می توانند به صورت منبعی از ناراحتی برای او در آیند. بندورا در این باره می گوید: معیار های سخت برای ارزشیابی از خود در شکل های افراطی به واکنش های افسردگی ، دلسردی مزمن ، احساس بی ارزشی و بی هدفی می انجامند. کار کردن بر روی هدف هایی که بسیار دور یا بسیار دشوار هستند می تواند مایوس کننده باشد.
بنابراین هدف های دارای درجه ی دشواری متوسط بر انگیزاننده تر و ارضا کننده تر است.
مانند معیار های عملکرد درونی شده، کارآمدی شخصی تصوری یا خود کارآمدی تصوری نیز نقش مهمی در رفتار خود نظم دهی ایفا می کند. کارآمدی شخصی تصوری چنین تعریف شده است.
برداشت افراد از توانائیهایشان برای سازماندهی و انجتم سطوح اعمال مورد نیاز برای فعالیتی خاص.
خود کارآمدی بر انتخاب فعالیت ها، تلاش و کوشش فرد تاثیر می گذارد. افرادی که از خود کارآمدی کمی در انجام تکلیف برخوردارند، ممکن است از آن خودداری کنند و آن هایی که معتقدند مستعد هستند تمایل دارند دست به عمل بزنند ، دانش آموزان کارآمد سخت تر کار می کنند و مدت زمان بیشتری بر پافشاری نشان می دهند. بندورا نظر می دهد که چون افراد دارای کارآمدی شخصی تصوری سطح بالا بر روی امور کنترل بیشتری دارند، عدم اطمینان کمتری را تجربه می کنند. از آنجا که افراد از رویدادهایی که بر آن ها کنترل ندارند می ترسند و در نتیجه از آن ها نا مطمئن هستند، افرادی که دارای کارآمدی شخصی تصوری سطح بالایی هستند کمتر می ترسند. ممکن است که کارآمدی شخصی تصوری فرد با کارآمدی شخصی واقعی او مطابقت نداشته باشد شخص ممکن است فکر کند که سطح کارآمدی او پائین است در حالی که واقعا سطح آن بالاست و برعکس. بهترین موقعیت آن است که آرزو های فرد با توانائیهای او همساز باشند. از یک سو، افراد پیوسته می کوشند تا کارهایی فراتر از توانائیهایشان انجام دهند و در نتیجه ناکام و مایوس شوند و احتمالا سر انجام از همه چیز دست می کشند. از سوی دیگر ، اگر افراد دارای کارآمدی سطح بالا با جدیت کوشش نکنند رشد شخصی شان ممکن است متوقف بشود. رشد کارآمدی شخصی تصوری و تاثیر آن بر رفتار خود نظم دهی موضوع هایی هستند که بندورا در باره ی آن ها مطلب بسیار نوشته است.
الگو برداری و رسانه های خبری و سرگرم کننده مفهوم یادگیری نهفته ی نظریه ی تولمن توسط بندورا به مسائل اجتماعی زیادی گسترش یافته است. از جمله، او این مفهوم را به تاثیر رسانه های خبری و سرگرم کننده بر رفتار افراد مربوط ساخته است. بندورا(۱۹۸۶) معتقد است که روزنامه، تلویزیون و سینما بسیار آموزنده اند، اما همچنین میتوانند بسیار مخرب باشند. بزرگترین تاثیر مخرب رسانه ها به ویزه سینما و تلویزیون ایجاد پرخاشگری است. در مجله ی تلویزیون و رفتار(۱۹۸۲ص۳۸) آمده است که: (( شواهد جمع آوری شده در سال های ۱۹۸۰-۱۹۷۰ نشان می دهند که خشونت تلویزیونی با پرخاشگری کودکان همبستگی مثبت بسیار بالایی دارد)) ارون(۱) ، لفکوویتز(۲)، و والدر(۳) (۱۹۷۲) در نتیجه گیری از مطالعاتی که در این باره انجام دادند گزارش کرده اند که مشاهده ی تلویزیون ممکن است حتی بعد از گذشت ده سال تاثیرش را بر رفتار پرخاشگرانه حفظ کند. در این گزارش آمده است که تماشای زیاد صحنه های خشونت آمیز تلویزیونی در ۸ سالگی با روابط پرخاشگرانه ی پسران در ۱۹ سالگی رابطه ی مثبت دارد. بنابر این می توان گفت ((کاملا آشکار است که تماشای سرمشق های پرخاشگر در سنین کودکی می تواند تاثیر دراز مدتی بر رفتار کودکان بر جای گذارد))(هترینکتون(۱)و پارکه(۲)۱۹۷۹ص۱۹۰). بندورا در باره ی خشونت در برنامه های تلویزیونی به گونه ی زیر نتیجه گیری کرده است: (( نتیجه ی تحلیل برنامه های تلویزیونی نشان می دهد که اعمال خشونت آمیز غالبا به صورت اعمالی مجاز ، موفق و نسبتا مقبول جلوه داده می شوند…… توجیه خشونت در برنامه های نمایشی بیشتر بر راه حل های خشونت آمیز صحه می گذارد تا بر راه حل های جانشین خشونت . نه تنها نشان داده می شود که خشونت پاداش دریافت می کند بلکه به ابر قهرمانها نسبت داده می شود که به سرعت و سهولت رقبای خود را از میان بر می دارند، گویی کشتن بنی آدم هیچ اهمیتی ندارد.(ص۲۹۲)
http://imannajafi.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8c%d9%87-%db%8c-%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%ae%d8%aa%db%8c-%d8%a7%d8%ac%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%b9%db%8c-%d8%a2%d9%84%d8%a8%d8%b1%d8%aa-%d8%a8%d9%86%d8%af%d9%88%d8%b1%d8%a7/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه ی مبادله
مقدمه:
همان طور که از واژه مبادله استنباط می شود، مبادله ی اعیان یا احساس های با ارزش بین افراد به عنوان مبنایی برای نظم اجتماعی توجه دارد. مبادله ی مورد نظر در اینجا تنها و اشیا ملموس . بلکه عموما درباره ی چیزهای غیر ملموس مانند تکریم، علاقه ، همکاری و تایید است. (اسکیدمور،۱۳۷۲، ۷۹) نظریه مبادله از زمینه های مختلفی مانند اقتصاد،انسان شناس و روان شناس بهره گرفته و درواقع آمیخته ای است از اقتصاد سود گرایی،انسان شناس کارکردی و روان شناس رفتاری. اندیشه ی مبادله یا بده بستان، تاریخچه ی دیرین دارد و به قدمت خود انسان می رسد ولی بررسی منظم آن در سده هیجدهم هم آغاز شده است (ادیبی و انصاری،۱۳۵۸،ص ۲۲۶) نظریه تبادل در صدر آن است که اصول رفتار گرایی را دربرگیرد و پس از آن از درآمیختن آنها با اندیشه های دیگر در مورد مسایل مورد علاقه جامعه شناسان به کارشان بندد. گرچه نظریه تبادل سالیان داراز مطرح بوده است اما در ده ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ بود که با کارهای جورج هومنز یک دوره شکوفایی را به خود دید. نظریه تبادلی جورج هومنز را می توان به عنوان واکنش در برابر انگاره ی واقعیت های اجتماعی و نظریه های جامعه شناختی مربوط به آن، به ویژه کارکرد گرایی ساختاری، به شمار آورد. (ریتزر،۱۳۷۴،ص ۴۱۴) بدیهی است «روانشناسی تجربی» و« نظریه یادگیری» اسکینز در طرح قضایای اساس نظریه مبادله در جامعه شناس نقش مهمی ایفا کرده است. (توسلی،۱۳۷۰،ص ۳۸۲)
زمینه های نظریه مبادله در قرن هجدهم همراه با تغییر شرایط اقتصادی و اجتماعی موج جدیدی از تفکر انتقادی درباره طبیعت نظم اجتماعی نضج گرفت. درآن زمان برای مدتی تجارت گسترده ای بین کشورهای اروپایی وجود داشت،اما اواسط قرن هیجدهم شاهد تجدید سازمان بنگاه های اقتصادی بود که درنهایت در اقتصاد صنعتی به اوج رسید. در روای تمثیل نظم عمومی اجتماعی به بازار اقتصادی این فکر قرار داشت که تصمیم های فردی درباره خرید، فروش، معامله و حمل ونقل، مصداق های خاص تصمیمات کلی تر درباره زندگی روزمره اند. (اسکیدمور، ۱۳۷۲، ص۸۰) در سالهای ۱۹۳۷ تا اواخر دهه ۱۹۵۰ در امریکا آن گروه از جامعه شناسان که بر روابط ساختی وجمع گرایی توجه بیشتر داشتند، تسلط یافتند. در واقع در برابر فلسفه فرد گرایی افراطی به نظریه جمع گرایی قوت وشدت می گرفت وبنا برا شرایط وقت، جامعه شناسی گرایش به یکی از این دو حالت را پیدا کرد. نظریه مبادله در شکل جدید خود واکنش است در برابر نظریه های ساخت گرایی افراطی و فونکلسیونالیسم دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ شدت این گرایش در واقع برگشتی به اصول فردگرایی افراطی می باشد. (ادیبی وانصاری، ۱۳۵۸، ص ۲۲۷) نظریه جدید مبادله دینی سنگین به روانشناسی تجربی دارد. این مطلب بر رفتار مملوس افرادی خاص یا غالبا رفتار حیوانات آزمایشگاهی تاکید می کند ودیدگاهی فردگرایانه را با تاکید بر ملاحظه مفهوم انگیزه اشتیاق ظاهری افراد برای عمل به دلایل خاص خودشان تاکید کرده است. این نکته به طور تلویحی به این معناست که با دخل وتصور در محیط ها، می توان تنش های افراد را در شکل داد، برآنها نظارت کرد ودر نتیجه آنها را پیش بینی کرد.
بیان کلی اصول نظریه مبادله ی جامعه شناختی در تمام نظریه های جامعه شناختی جدا کردن نظریه خاص از کلیات مدل نظری دشوار است. نظریه مبادله همین گونه است. در اینجا ما بیشتر به نظیات جرج هومنز وپیتر بلا می پردازیم. اما در آغاز توصیفی کلی از ابن نظریه ارائه می شود. واحد تحلیل در نظریه مبادله: در این نظریه واحد تحلیل وموضوع اصلی در تبیین نظم، فرد است وگروه ها به عنوان ابزاری برای تحقق هدف های اعضایشان در نظر گرفته می شود. (اسکیدمور،۱۳۷۲، ص ۸۳ ) انگیزه: افراد تمایلات و خواسته های شخصی دارند، ولی این خواسته ها سبب پدید آمدن هدف های مشترک نمی شود. پس انگیزه جنبه فردی وخصوصی دارد هرچند که ممکن است فرهنگ نیز در آن سهم داشته باشد. توصیه نظریه مبادله از مسئله فداکاری هم این است که این نوع فعالیت ها رضایت خاطر عاطفی ومعنوی برای فرد در بر دارد هرچند که از نظر مادی ممکن است زیانی همراه آن باشد. آنها مدعی اند که پاداش های عاطفی خسارت های مالی را جبران می کند. (ادیبی وانصاری، ۱۳۵۸،ص۲۳۹) سود: فرد طبق خواسته ها وامیالش در جستجوی لذت ورضایت خاطر است. اگر رضایت خاطر متقابل حاصل نشود، هیچ نوع کنش متقابل اجتماعی صورت نخواهد گرفت. اراده گرایی: این نظریه بر نوع کنش اجتماعی مبتنی بر اراده تاکید می کند. رفتارهای روزمره نیز به صورت پاسخی فردی از نیروی انتخاب برخوردار است. (توسلی، ۱۳۷۲،ص۳۹۰ ) تایید اجتماعی در این نظریه تایید به عنوان یک ارضا کننده ویک انگیزنده عمومی است ویکی از پایه های این نظریه است. در نظریه مبادله پاداش های کلی معینی وجود دارد که قوی ترین آنها تایید اجتماعی است.
نظریه عمومی نظم اجتماعی بر اساس بنیان های مبادله تا اینجا از عوامل وشیوه هایی سخن گفتیم که سب برانگیختن افراد می شود، ولی غرض اصلی در جامعه شناسی یافتن روابط بین افرادودسته بندی گروهها وتحلیل ماهیت آنهاست. با درنظر گرفتن تایید اجتماعی به صورت پاداش آن، می توان پیش بینی کرد در میان افرادی که با هم معاشرت دارند، میزان ودرجه تایید اجتماعی فزون تر خواهد بود. همچنین می توان فرض کردکه تایید اجتماعی، به مثابه چیزی که از سوی کسی ارائه می شود می تواند برای جلب نظر برخی از اعضای گروه به کار رود. زیرا هر عضوی در گروه از برخی جهات مورد تایید اعضاء می باشد. بدین گونه تایید اجتماعی ویژگی هایی دارد و از نظر طرفداران نظریه مبادله تایید اجتماعی به صورت یک مجری عمومی می تواند برخی از معاشرت ها را تعیین کند. (ادیبی و انصاری، ۱۳۵۸،ص۲۴۲)
رده بندی ورزش ها: برای تبیین راه بندی بر حسب نظریه مبادله از مفاهیم ارزش وکلمات کم یابی استفاده می کنیم. تایید اجتماعی معمولا تنها رده بالا نیست. زیرا به آسانی می توان به ان دسترسی یافت. درحالی که دسترسی به صفات نادر مشکل تر بوده ودر جریان مبادله از ارزش فزون تری برخوردار است. نکته دیگر در فهم گروه توجه به هماهنگی است. در گروه هماهنگی منبع رضایت است واگر آنچه را که دیگران از ما انتظار دارند بدون توسل به زور انجام دهیم، همان چیزی خواهد بود که از آن با عنوان «رفتار اخلاقی»یا «فعالیت اجتماعی»نام برده می شود. (اسکیدمور ۱۳۷۲ص۸۹) فردی که بیشترین نفع را از گروه می برد از بقیه اعضاء سازش کارتر است ودر واقع شدید تر از بقیه در پی هماهنگ شدن با گروه است. البته ممکن است از درون گروه افراد دون پایه، بیش از دیگران در پی هماهنگی با گروه باشد. که در این چنین شرایطی وفاداری به گروه جای رقابت را می گیرد واعضای پایین تعهدات شدیدی دارد ودر شرایط دیگر از میزان تعهدات آن ها کاسته می شود که در این جا مسئله دگرگونی هنجارها ونوع آوری پیش می آید. (ادیبی وانصاری ۱۳۵۸،ص ۲۴۳) روشن شد که رتبه بندی در گروه با میزان هنجارها و نوع آوری رابطه دارد. پس تبیین یک چیز فورا به تبیین چیز دیگر می انجامد. رتبه بندی از ش هماهنگ شدن وسازش با گروه و نوع آوری جدایی پذیر نیست. بدین گونه پویش ها متقابلا به هم مربوط بوده، وگروه ها خصیصه هایی دارند که کاملا نمی توان آنها را به خصیصه های فردی تقلیل داد. (توسلی، ۱۳۷۲،ص۳۸۴)
http://imannajafi.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8c%d9%87-%db%8c-%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%af%d9%84%d9%87/
Tumblr media
0 notes
Text
تئوری z
تئوریZ نام نظریه ست که موضوع ان در مورد انگیزه انسان است و در داگلاس نظریه XY مک گروگر وتئوری Z در مورد مدیریت منابع انسانی مورد استفاده قرار گرفت هد ف ان بهتر شدن توسعه رفتار وارتباط سازمانی ست. نظریه Z توسط ابراهام مازلو توسعه داده شده اودر مقاله خود تئوری Z و سبک دکتر ویلیام UNCHI را مدیریت ژاپنی نامید .اثر بخشی مدیریتی با ارائه سبک W.J باعث محبوبیت اودر دوران رونق اقتصادی اسیا در سال ۱۹۸۰ میلادی شد. 
تئوری Y مک گروگر در مقابل تئوری Xکه اظهار داشت کارگران ذاتا از کار اجتناب می کنند و باید انها را هدایت کرد می گوید که کار طبیعی است و می تواند یک منبع رضایت در هدف در نیاز های روانی بالاتر باشدتئوری Z راه کاری ارائه داد دکه با افزایش وفاداری کارکنان به شرکت بر رفاهئ کارمند نیز تمرکز دارد . طبق تئوری Z مدیریت به پیشبرد اشتغال پایدار برای بهره وری بالا و رضایت تمایل دارد. مدیریت ژاپنی و تئوری Z خود بر اساس معروف (۱۴) دکتر W.EDWARDS.DEMING است .دمینگ یک دانشمند امریکایی است که مدیریت تئوری های انگیزشش در خارج از ایالات متحده محبوب تر بوده است. برای کمک به ذخیره کردن پایه و اساس توسعه سازمانی ژاپنی در طول گسترش خود در اقتصاد جهانی در ۱۹۸۰ نظریه ی دمینگ در دو کتاب جادو ها وسیستم دانش عمیق برای خروج از بحران واقتصاد جدید خلاصه شده است. او مشاور مکرر کسب و کار دولت و رهبران ژاپنی بود.ودر نهایت یک مشاور محترم شد و توسط امپراتور هیرهیتو سابق گنجینه مقدس به او اهدا شد.کسب و کار امریکایی سعی به استفاده از رویکرد ژاپنی خود را به بهبود موقعیت رقابتی رساند. ابراهام مازلو روانشناس و اولین نظریه پرداز به منظور توسعه یک نظریه ی انگیزش بر اساس نیاز های انسان سه فرض ساخت. اول)نیاز های بشری به طور کامل ارضا نمی شود.دوم)رفتار انسان به طور هدفمند است و انگیزه انسان برای نیاز رضایت است.سوم)این نیاز هارا می توان با سلسله مراتبی ازپایین به بالا طبقه بندی کرد. ۱)نیاز فیزیولوژیک۲)نیاز ایمنی۳) نیاز تعلق و عشق۴)نیاز اعتماد به نفس ۵)نیاز به خود شکوفایی نظریه نیاز مازلو به درک انچه انگیزه یک کارمند است و درک نیاز ملاقات برای یک کارمند و رسیدن به بالاترین سطح انگیزه به مدیر کمک می کند و اینگونه مدیران قادرند بیش ترین حد تولید را داشته باشند نظریه XوYوZ نقش مهمی در چگونگی مدیریت موفق بازی می کنند نظریه XY هر دو نوشته شده توسط مک گروگر یک روانشناس اجتماعی است کسی که معتقد است به عنوان یک عنصر کلیدی در منطقه در مورد تئوری مدیریت شد. در کتاب مک گروگر تئوری XY را بر اساس سلسله مراتب مازلو توصیف شده.که در ان مک گروگر سلسله مراتب را به منظور نیاز های پایین X ونیاز های بالا Y گروه بندی کرده . مک گروگر پیشنهاد کرد مدیریت می توان از هردو نیاز ها برای ایجاد انگیزه در کارکنان استفاده کند.اما نتایج بهتر را می توان از تئوری Y بدست اورد نه از X .با نظریه XY و پیامد های Z سازمان های مدرن با چالش ها و فرصت های جدیدروبرومی شوند. همانطور که ما با این نظریه ها کار میکنیم و برای به اجرا در اوردن ایده ها تلاش میکنیم باید با فرصت های مدرن اشنا شویم با مردم از فرهنگ های مختلف واز نظارت بر جنبش های شغل کشور ها نیروی کار کم هزینه اگاه باشیم.همچنین ما باید با تنوع ایالت متحده را تغییر دهیم.ودرک کنیم مدیران ما باید پاسخ بر فرهنگ های مختلف دهند. این نظریه به اثبات رسیده بر بسیاری از شرکت های فورچون ۵۰۰ و دیگران اعمال می شود.و سبب بهبود کیفیت و بهره وری وهمچنین کمک به تقویت مسائل مربوط به کار شرکت می شود.به علاوه تغییر کار جمعیتی و مشکلات و مسائل جدید افزایش یافت پس نظریه X,Y,Z تشکیل شد. برخی از این مسائل ودلایل تشکیل این نظریه ها عبارتند از : کارگران ماهر کمتر .بازنشستگی بیش از موعد و کارگران مسن تر. دیگر شرکت های استفاده کننده توانستند با استفاده از نظریه X,Y باعث بهبود مهارت های خود.توانمند سازی کارکنان خود. تغییر تحریک کمک به کارکنان. تعادل با در گیری های زندگی صنعتی . بهبود مهار ت های مردم و پیامد های مدرن.بهبود در گردش مالی.بهره وری اثربخشی.رضایت سازمانی وشخصی برای شرکت خود شوند.
http://imannajafi.ir/%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-z/
Tumblr media
0 notes
Text
مروری بر تئوری های کلاسیک مدیریت
بی شک مدیریت مسئله ی بسیار مهمی در هر سازمان است. سازمان هرگز بدون مدیریت مناسب نمیتواند به هدفش برسد . مدیریت هنر انجام دادن کار ها با کمک افراد دیگر است. جنگلی از تئوری های مدیریت وجود دارد که به تئوری های کلاسیک ، رفتاری و موقعیتی تقسیم بندی می شود. ۳ مورد از مشهور ترین تئوری های کلاسیک مدیریت (علمی ، اداری ، بوروکراتیک) که در این مقاله مورد بررسی واقع شده است. دانش تئوری های مدیریت (در کنار سایر عوامل) نیاز اساسی برای مدیران هر سازمان برای رویارویی با چالش های سازمان است. به منظور ارائه دانش و جوانب مثبت و منفی از تئوری های مدیریت برای مدیران و دانشمندان مدیریت این مقاله نوشته شده است. زنجیره ای از فرمان ، سبک مدیریت استبدادی و پیش بینی رفتار ، ویژگی های مشترک نظریه مدیریت کلاسیک است. اگرچه این نظریه ها قدیمی هستند با این حال این نظریه ها به صورت های مختلف در بیشتر نقاط جهان انجام میشود. 
مقدمه: مدیریت مهم ترین بخش هر سازمان است. هیچ سازمانی نمیتواند اهداف خود را بدون مدیریت مناسب بدست آورد. بنابراین مدیریت قطب هر سازمان در نظر گرفته شده است. آگاهی از تئوری های مدیریت برای موفقیت در مدیریت و رهبری امری ضروری به نظر می رسد. سازمان ها باید با چالش های بسیاری در دوران مدرن رو به رو شوند. همان طور که این موقعیت ها در مدارس و کالج ها نیز به عنوان یک سازمان وجود دارد. برای پاسخگویی به چالش ها مانند رقابت ، استفاده ی کارآمد �� اقتصادی از منابع و خروجی حداکثر ، دانش مدیریت و تئوری های مدیریت نیاز اساسی به حساب می آیند. در میان نظریه های مدیریت، نظریه های مدیریت کلاسیک بسیار مهم هستند که آنها را پایه و اساس تمام نظریه های مدیریت ارائه نامیده اند. از این رو این بررسی تئوری های مدیریت کلاسیک انجام شد. در این مقاله به دانش پایه در نظریه مدیریت کلاسیک و همچنین نقاط قوت و ضعف این نظریه پرداخته شده است. این مقاله برای دانشمندان جوان مربوط به رشته مدیریت، مدیران و سازمان دهندگان به وسیله ی ارائه خلاصه بررسی نظریه مدیریت کلاسیک مفید خواهد بود.
مدیریت : کلمه ی مدیریت از کلمه لاتین “Manu agere” به معنای رهبری به وسیله ی دست گرفته شده است. رهبری با دست به معنای جهت دادن است. همچنین حاکی از آن است که فرد پیشرو برای اولین بار جایی میرود که او میخواهد پیروان خود را بفرستد. (Shield, 2010). به گفته ی پیتر دراکر (۱۹۷۴) مدیریت ، انجام دادن کار ها با کمک افراد دیگر و منابع است. این بدان معنی است که مدیریت یک فرایند به انجام رساندن کارها کار با کمک افراد دیگر است. بر اساس گفته یWeijrich and Koontz1993)) مدیریت فرایند برنامه ریزی، رهبری، سازماندهی و کنترل افراد در یک گروه به منظور دستیابی به اهداف است. همچنین، هدایت و کنترل فعالیت مورد نیاز برای اجرای یک برنامه است. این نشان میدهد که باید برنامه قطعی برای مدیریت موثر وجود داشته باشد. (Shield, 2010). براساس این تعریف می توان نتیجه گرفت که مدیریت یک فرایند است که شامل برنامه ریزی استراتژیک، تعیین اهداف، مدیریت منابع، توسعه دارایی های انسانی و مالی مورد نیاز برای دستیابی به اهداف و نتایج اندازه گیری شده است. این همچنین شامل ضبط حقایق و اطلاعات برای استفاده های بعدی با توجه به نیاز است. مدیریت و رهبری دو واژه مشابه است، که بسیاری از مردم را سردرگم می کند. بنابراین لازم است که اصطلاح رهبری را نیز توضیح دهیم.
رهبری : فرایندی که در آن، فردی دیگران را به سمت دستیابی گروه به اهداف سازمانی تحت تأثیر قرار میدهد، رهبری نامیده میشود. با توجه به (Grey (2005) and Shaik (2008 رهبری : ۱) فرایند نفوذ اجتماعی است. ۲) بدون رهبر و پیروان آن ها، حیات وجود ندارد. ۳) اقدام داوطلبانه توسط پیروان وجود دارد. ۴) رفتار پیروان را تغییر می دهد. تفاوت بین مدیریت و رهبری: مدیریت و رهبری، دو واژه هستند که برای دیگری نقش همپوشانی را ایفا می کنند؛ و باعث سردرگمی بسیاری از اشخاص می شود. رهبری و مدیریت مکمل یکدیگر هستند. هردو در یک راستا هستند اما آنها یک چیز یکسان نیستند. تفاوت بین آنها را می توان به صورت زیر بیان کرد: برنامه ریزی، سازماندهی، نیروی انسانی، هدایت، کنترل و هماهنگی وظایف مدیریت و مدیرانیکه این وظایف را انجام می دهند دارای مقام رسمی در اداره هستند در حالی که الهام بخشی و ایجاد انگیزه، کار رهبری است و مقام رسمی برای رهبر لازم نیست. یک مدیر ممکن است یا ممکن نیست که یک رهبر خوب باشد. (Shied, 2010, Murray, 2011) با توجه به نظر Weihrich and Koontz (1993), Murray (2011) مدیران اصولا اجرا کننده هستند، آنها برنامه ریزی میکنند و بودجه را تنظیم و بر پیشرفت نظارت میکنند. از سوی دیگر رهبران فرد و سازمان را تغییر میدهند. مدیریت، عملکردی (برنامه ریزی، سازماندهی، کنترل، هدایت، رهبری، نظارت، نیروی انسانی، برقراری ارتباط و هماهنگی و غیره)برای فعالیت است در حالی که رهبری رابطه (انتخاب استعداد، انگیزه، مربی گری و ایجاد اعتماد و غیره) بین رهبر و پیروان است. در سال ۱۹۸۹ در کتاب ” یک رهبر شدن ” Warren Bennis لیستی ازاین تفاوت ها را نوشت : ۱) مدیران اجرا کننده هستند، در حالی که رهبران مبتکر هستند. ۲) مدیران قوانین و مقررات را کپی میکنند، در حالی که رهبران قوانین و مقررات را تدوین میکنند. ۳) مدیران سیستم و محیط زیست را حفظ میکند، در حالی که رهبران سیستم و محیط زیست را توسعه میدهد. ۴) تمرکز مدیر بر سیستم و ساختار آن است ، در حالی که تمرکز رهبر ��ر افراد است. ۵) مدیر برای دستیابی به اهداف سیستم را کنترل میکند، در حالی که رهبر برای گفتن هدف اعتماد جلب میکند. ۶) دیدگاه یک مدیر کوتاهتر از دیدگاه یک رهبر است. ۷) سوالات مدیر “چگونه” و “چه زمانی” است ، در حالی که در مورد رهبر “چرا” و “چگونه” است. ۸) مدیر از قوانین و مقررات پیروی میکند، درحالی که رهبر به قوانین و مقررات رسمیت می بخشد. ۹) مدیر وضع موجود را می پذیرد در حالی که رهبر آن را به چالش می کشد. ۱۰)مدیر همه چیز را به درستی انجام میدهد، در حالی که رهبر کار های درست را انجام میدهد. این ده مورد به وضوح در تفاوت میان مدیریت و رهبری متمایز است. رهبری، اصطلاح گسترده تری است که از طریق مهارت های رهبری خود، افراد دیگر رابرای نیل به اهداف تحت تاثیر قرار می دهد، در حالی که مدیر از قدرت برای انجام گرفتن کاربه وسیله زیردستان استفاده میکند.
تئوری های مدیریت کلاسیک: تئوری های مدیریت می تواند به عنوان نظریه های کلاسیک مدیریت، تئوری های مدیریت انسانگرایانه، تئوری های مدیریت موقعیتی و نظریه های مدیریت مدرن و غیره طبقه بندی شوند. نظریه های مدیریت کلاسیک در این تحقیق مورد بررسی قرار گرفت. تئوری های مدیریت کلاسیک برای پیش بینی و کنترل رفتار در سازمان ها توسعه داده شدند. ویژگی های برجسته نظریه مدیریت کلاسیک: ویژگی های برجسته نظریه مدیریت کلاسیک به شرح زیر عبارتند از: ۱-زنجیره فرماندهی: در نظریه های کلاسیک مدیریت، مدیریت در سه سطح توزیع شده است. مدیریت سطح بالا: این سطح از مدیریت به طور کلی به نام دولت (اجرایی) است. که آن شامل هیئت مدیره، مدیر عمومی در سازمان های تجاری، رئیس جمهور، روئسا، روئسای معاون و روئسای دانشگاه ها و غیره میشود. این سطح از مدیریت مسئول توسعه برنامه های استراتژیک بلندمدت به سوی اهداف سازمان است، برنامه ریزی، سازماندهی و هدایت وظایف عمده مدیریت در سطح بالااست. (Weihrich and Koontz, 1993, Stoner, Freeman, & Daniel, 2003) مدیریت سطح متوسط: این سطح از مدیریت بین سطح بالای مدیریت و سطح پایین مدیریت قرار دارد. مسئولیت های این سطح از مدیریت هماهنگ کردن فعالیت ناظران ، تدوین و رسمیت بخشیدن سیاست ها و برنامه ها با خط مشی برنامه های استراتژیک سطح بالا است.در آموزش و پرورش، سرپرست گروه، معاون و دستیاران مدیر، معاون و دستیار کنترل امتحانات ، ثبت و معاون آموزش و پرورش منطقه ، مأموران و معلمان آموزش و پرورش، معاون رئیس در این مجموعه گنجانده شده است.در سازمان های تجاری، مدیران (مدیر تولید، مدیر اداری، مدیران مالی و غیره) ، معاون و دستیار مدیران گنجانده شده است. (Weihrich and Koontz, 1993, Stoner, Freeman, & Daniel, 2003) مدیریت سطح اول: این سطح از مدیریت متشکل از ناظران است و به همین دلیل است که مدیریت نظارت نیز نامیده می شود.سیاست ها و برنامه ها در این مرحله به اجرا در می آیند. روز به روز فعالیت ها تحت نظارت است. در آموزش و پرورش، معلمان در این سطح گنجانده شده اند در حالی که در واحد کسب و کار، مباشر، ناظر و تعیین کننده ی شیفت های کاری و غیره در این دسته قرار دارند. (Weihrich and Koontz, 1993, Stoner, Freeman, & Daniel, 2003) ۱-تقسیم کار: تقسیم کار دومین مشخصه اصلی نظریه های مدیریت کلاسیک است. کارهای پیچیده را به کارهای ساده تری تقسیم می شوند، که کارگران می توانند به راحتی آن ها را انجام دهند. (Weijrich and Koontz, 1993). ۲-نفوذ یک سویه رو به پائین: در نظریه های کلاسیک مدیریت یک راه ارتباطی وجود دارد. تصمیم گیری در سطح بالا انجام می شود و به سطح پایین فرستاده می شود.Weijrich and Koontz, 1993)) ۳-سبک مدیریت استبدادی: سبک مدیریت استبدادی یکی دیگر از ویژگی های نظریه های کلاسیک مدیریت است. مدیریت در آن روزها توسط کلیسا تحت تأثیر قرار گرفته بود. بنابراین سبک استبدادی ، فرهنگ آن زمان بوده است. این بدان معنی است که مدیران افرادی هستند که تصمیم گیری میکنند و به تنهایی تمام نظام مدیریت را مانند فرماندهی و سازماندهی کارگردانی می کنند. این باور وجود داشت که با کارگران مانند ماشین آلات رفتار شود تا بهره وری افزایش پیدا کند، و کارگران به شدت کنترل میشدند. ۴-رفتار های پیش بینی شده: در نظریه های کلاسیک مدیریت ،رفتار کارگران مانند ماشین پیش بینی شده بود. اگر یک کارگر با توجه به پیش بینی یا مجموعه استاندارد کار کند ، او را در پست خدماتی خود حفظ میکند در غیر این صورت تعویض می شود. سه نظریه مدیریت کلاسیک که به خوبی پایه گزاری شده است نظریه مدیریت علمی، نظریه های اداری و نظریه هایبوروکراتیک است. ۱-نظریه مدیریت علمی: نظریه مدیریت علمی، نظریه ای شناخته شده از مدیریت است که توسط فردریک تیلور در سال ۱۹۱۱ توسعه یافته است. همچنین این تئوری، برای عوامل زمان و جهت تحقیق مشهور است. تحقیقات او بزرگترین رویداد قرن نوزدهم بود. (Grey, 2005). تمرکز اصلی این نظریه به حداکثر بهره وری است. این نظریه برای مشکل ها و چالش های صنعتگران یک راه حل مناسب است (Shaik, 2008).به گفته تیلور، مدیریت علمی، راه حل مشکلات کاری است. درباره نظریه مدیریت علمی، او در کتاب خود “اصول مدیریت علمی”می گوید: ” تلاش های معین در برخی از مواردسیستم مدیریت را تغییر میدهد، به طوری که منافع کارگران و مدیریت را به هم تبدیل کرد ( مشابه باشند)(Taylor, 1911, pp. 52). او در آزمایش خود، بهره وری shovellersاز ۱۶ تا۵۹ تن در روز افزایش یافته و باعث کاهش تعداد کارگران حیاط از ۵۰۰ تا ۱۴۰ شده است. او انقلابی در هنر برش فلز به ارمغان آورد و سرعت کار را دو برابر کرد. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، تیلور مشغول به کار در افزایش بهره وری با استفاده از روش های علمی و از بین بردن حرکات و انتقالات اضافی در محل کار بود. او طرفدار آموزش کارگر برای کار بهتر، تقسیم کار بین مدیریت و کارگران، اجرای مدیریت علمی در رابطه با دستورالعمل ها و کارگر در انجام کار، است.در این روش هر گروه بهترین تلاش را انجام می دهند. او چهار اصل در نظریه مدیریت علمی خود را برای افزایش بهره وری معرفی کرده است. وی همچنین پیش بینی کرده است که این اصول را برای همه نوع فعالیت های انسانی، از عمل ساده فردی تا فعالیت های پیچیده سازمان مناسب است.(Taylor, 1947) چهار اصل مدیریت برای افزایش بهره وری: ۱٫ لازم است که ” علم کار ” توسعه یابد. این به معنی بررسی کار در حین عمل و پیدا کردن راه هایی برای انجام آن است. جهت جمع آوری اطلاعات از هر یک از روش های زمان بندی و جهت بندیمی توان استفاده کرد. سعی کنید از روش های مختلفی استفاده کنید تا بهترین روش را پیدا کنید. (Koontz, 1980, McNamara, 2011) ۲٫ روش جدیدی باید انتخاب شود و باید کارگرهای انتخاب شده، با توجه به بهترین راه انجام کار ، آموزش علمی داده شودند. کارگرهای مختلف باید برای شغل های مختلف انتخاب شوند و آموزش هاباید با توجه به موقعیت آن ها در سازمان به آنها داده شود ، به طوری که هر کارگر در کار خود تخصص داشته باشدو کار بهتری را انجام دهد. Koontz, 1980, McNamara, 2011)) ۳٫ علم کار باید با کارگر انتخاب شده و آموزش دیده همسان باشد تا به نتیجه حداکثری دست یافت. معنی آن این است که این کارگرانی باید انتخاب شوند که کار آن ها با قوانین جدید مطابقت داده شود. پرداخت ها و پاداش ها باید با بهره وری هر کار مرتبط باشند.انگیزه های بالا باید به اهداف عالی برسند و بالعکس. (Koontz, 1980, McNamara, 2011) ۴٫ وظیفه و مسئولیت باید به طور مساوی بین کارگران و مدیریت برای کار موثر و اقتصادی تقسیم شود. (Taylor, 1917) کار تیلور توسط صنعتگران آن زمان قدردانی شد. اصول او هنوز در بیشتر بخش های جهان عمل می شود. همانطور که مشاهده می کنیم، عمدتا کارگران با توجه به بهره وری خود حقوق دریافت می کنند. نظریه پردازان مدیریت مدرن مانند ادوارد دمینگ و جوران نیز از اصول و تقسیم کار داده شده توسط تیلورپیروی می کنند . (Koontz, 1980, McNamara,2011) انتقاد های زیادی را در مورد این نظریه وجود دارد.اتحادیه های کار فکر می کنند که این نظریه بر کار بیشتر با پرداخت کمتر تمرکز می کند. سرعت بالا و عدم وجود صدا در طول کار نیز توسط اتحادیه های کار محکوم شد. مزایای افزایش بهره وری با کارگران به اشتراک گذاشته نمی شود. همچنین در نظر گرفته شده است که به جای افزایش ، بهره وری کل کاهش یافته است ، هنگامی که این نظریه در واحد صنعتی اعمال می شودبه علت کار تخصصی ، خسته کننده می شود که آن به علت ماهیت انسان است.با انسان به عنوان دستگاه رفتار می شود از این رو بر اساس گفتهی وی”در گذشته انسان اول بوده و در آینده سیستم اول خواهد بود” ثابت می کند که این نظریه علیه بشریت است. (Pindur, Rogers, and Kim, 1995) کار تیلور از مطالعه زمان و حرکت توسط فرانک و لیلیان گیلبرت ، توسط تقسیم وظایف به اجزای کوچک ، با پیدا کردن راه های بهتر برای انجام هر جزء و با سازماندهی مجدد هر یک از اجزای کار علمی، بهبود یافته است.(Gilbreth&Gilbreth, 1917) نظریه مدیریت اداری: تئوری مدیریت اداری یکی دیگر از شناخته شده ترین تئوری های مدیریت کلاسیک است که توسط هنری فایولدر سال ۱۹۱۶ توسعه یافته است.و همچنین نظریه فایول، نظریه ی اداری نیز نامیده میشود. فایول مدیر ارشد بود. او این نظریه را در تجربه شخصی خود توسعه داده است. این نظریه در مورد مدیریت کسب و کار ( تجاری) و همچنین مدیریت عمومی می باشد.تمرکز اصلی وی بر مدیریت می باشد. او شش عملکرد و چهارده اصل مدیریت را در نظریه اش معرفی کرده است. (Grey, 2005; Shaik, 2008, Onkor 2009) شش عملکرد مدیریت عبارتند از: پیش بینی برنامه ریزی سازماندهی فرماندهی هماهنگی نظارت(Grey, 2005; Shaik, 2008, Onkor 2009)
اصول مدیریت: ۱۴ اصل مدیریت را به صورت زیر مطرح کرد: تقسیم کار:فایول معتقد است که تخصصی کردن کار بهترین راه برای استفاده از منابع انسانی است ،به طوری که او فکر می کند که کار باید در میان افراد و گروه ها تقسیم شود تا اطمینان حاصل شود که تلاش و توجه بر روی قسمت های خاصی از این کار متمرکز شده است. (Onkar, 2009)
قدرت:فایول قدرت را به عنوان حق دادن دستورات و توانایی اطاعت دقیق مطرح کرده است.مسئولیت الگوی نزدیکی ربرای اقتدار است که شامل حسابدار بودن است.این بدان معنی است که مسئولیت بخشی از اقتدار است.هنگامی که قدرت را به کسی اختصاص داده شود ، مسئولیت نیز به او اختصاص داده شده است. (Shaik, 2008 and Grey, 2005)
انضباط:انضباط در موفقیت یک سازمان امری ضروری در نظر گرفته شده است. کارگران باید در مقابل نادیده گرفتن نظم و انضباط در سازمان جریمه شوند، زیرا موفقیت سازمان نیاز به تلاش مشترک همه کارگران دارد. (Koontz, 1980, McNamara, 2011)
وحدت فرماندهی:وحدت فرماندهی در سازمان باید وجود داشته باشد به طوری که کارگران باید دستوراترا فقط از یک نفر(یک مدیر)دریافت کنند.(Koontz, 1980, McNamara, 2011)
وحدت جهت:با توجه به گفته ی فایول ، در یک سازمان موفق، باید وحدت جهت وجود داشته باشد. این بدان معنی است که کل سازمان باید به سوی یک هدف مشترک در یک مسیر مشترک حرکت می کند.(Koontz, 1980, Shaik, 2008, McNamara, 2011)
تبعیت از منافع فردی بجای منافع عمومی: منافع و سود های کلی ( عمومی)ی سازمان یاید در مقایسه با منافع افراد در اولویت قرار گیرد.(Shaik, 2008, Onkar, 2009 and Grey, 2005) پاداش:حقوق کارگران نباید براساس بهره وری کارگران باشد ، بلکه باید آن را براساس متغیرهای زیادی ، مانند هزینه های زندگی، تامین پرسنل واجد شرایط، شرایط کلی کسب و کار، و موفقیت های تجاریتعیین کرد.(Onkar, 2009)
تمرکز: با توجه به گفته هایفایول ، تمرکز و یا عدم تمرکز مدیریت باید با توجه به نیاز یافرهنگ سازمان تعیین شود. او تمرکز را به عنوان کاهش اهمیت نقش های تشریفاتی تعریف کرده است و اهمیت عدم تمرکز در حالت افزایش این نقش ها است. (Cole,2004; Grey, 2005)
زنجیره اسکالر(سلسله مراتب):سلسله مراتب مدیریت باید در سازمان وجود داشته باشد.قدرت باید به هر مدیر با توجه به وضعیت مدیران در سلسله مراتب اختصاص داده شود. به مدیر سطح بالا باید با توجه به سلسله مراتب قدرت بیشتری داده سود و بالعکس ، مدیران سطح پایین همیشه باید مدیران سطح بالا را در مورد فعالیت های کاری خود مطلع کنند.(Shaik, 2008; Onkar, 2009)
ترتیب :باید عملیات موثر و کارآمد در سازمان وجود داشته باشد. همه ی پرسنل و اجراء جایگاه مخصوص به خود را دارند ، بنابراین باید در جای خاص خود قرار گیرند.به طور خلاصه، افراد و اجزاء را باید در جای مناسب و در زمان مناسب قرار داد. (Cole, 2004; Onkar, 2009)
حقوق پرسنل:این بدان معنی است که باید با همه ی کارکنان به بهترین روش ممکن رفتار شود. این نشان می دهد که برای موفقیت سازمان، باید حقوق پایه، قانون و مقررات برای تمام کارکنان یکسان باشد. عدالت باید در درون سازمان وجود داشته باشد. همچنین باید در ذهن نگه داشته شود که حقوق و امکانات را نمیتوان به طور مساوی اختصاص داد . (Cole, 2004; Shaik, 2008)
ثبات تصدی پرسنل: فایول معتقد است که برای سازمان موفق، حقوق و دیگر مزایا باید با توجه به طول مدت خدمت در آن سازمان به افراد اختصاص داده شود ، چرا که برای استخدامی های جدید هزینه های استخدام و انتخاب وجود دارد.ثانیا کارگر جدید برای کار موثر نیاز به زمان دارد.
ابتکار:برای بهبود مستمر سازمان، مدیریت باید ابتکار عمل کارگران را تشویق کند. برخی از کارکنان در سازمان مبتکر هستند و آنها این کار را با فعالیت های جدید و اضافی از طریق مسیر خود گام به گام انجام میدهند. (Grey, 2005; Shaik, 2008; Onkar, 2009)
روح رفاقت:آن به این معنی است که مدیریت باید هماهنگی و به طور کلی احساس خوب را در میان کارکنان تشویق کند، زیرا هماهنگی و ارتباط خوب با کارکنان بهره وری را افزایش میدهد و به خوبی میتوان گفت که ” اتحاد قدرتمند است” .(Onkar, 2009)
این نظریه بسیار محبوب است و امروزه به ویژه در سازمان های بزرگ در حال اجرا است. و همچنین در ارتش نیز موثر است. توابع مدیریت داده شده توسط او در توابع مدیریت همه شرکتها و سازمانها قرار می گیرد.سپس او شش عملکرد مدیریت مربوط به نظریه او به چهار عملکرد که امروزه نیز در حال اجراست ، تبدیل شده است. که این ۴ عملکرد عبارتند از برنامه ریزی ، سازماندهی ، رهبری و کنترل. دادن اختیارات مناسب و مسئولیت نیز در کل جهان در حال اجرا است. این نشان از قدرت و صلابت نظریه های اداری است. متأسفانه در “مدیریت ماتریکس” او دو اصل (وحدت فرماندهی و وحدت جهت) را نادیده گرفته است. (Pindur, Rogers, and Kim, 1995)
نظریه بوروکراتیک مدیریت: این نظریه توسط جامعه شناس آلمانی کارل امیل ماکسیمیلیان داده شده است که به عنوان “ماکس وبر” شناخته شده است، به طوری که این نظریه نیز نظریه وبر بوروکراسی نامیده می شود. او این نظریه را در سال ۱۹۴۷ ارائه کرد و کار خود را به عنوان تئوری سازمان اجتماعی و اقتصادی نامیده است. تمرکز اصلی نظریه ی او بر ساختار سازمانی است. او در تقسیم سازمان به سلسله مراتب و ایجاد خطوط قوی از اقتدار و کنترل تمرکز کرده است. او پیشنهاد میکند که سازمان ها برای انجام کار های از پیش تعیین شده باید روش های عملیاتی استاندارد جامع و دقیقی را توسعه دهند. او احساس کرد که تمدن غرب در حال تغییر از «Wertrational” به “Zweckrational است.(McNamra, 2010 and Olum, 2004) به این معنی که تفکر ارزش گرا با تفکر تکنوکراتیک مرتبط است.او فکر می کند که تمدن در حال تغییر به دنبال نتیجه فنی در هزینه بعد انسانی است.او معتقد بود که کارگر باید به مدیران، به وسیله یانجام فعالیت دیکته شده توسط قوانین و مقررات سازمانی، احترام بگذارد. (Warwick, 1975; McNamra, 2010)
اصول تئوری مدیریت بوروکراتیک: ۱) قوانین نوشته شده: با توجه به این نظریه، باید بهترین استاندارد برای قوانین و مقررات در سازمان وجود داشته باشد.این قوانین به خوبی تعریف شده و در فرم ها نوشته شده است. (McNamara, 2010 and Olum, 2004) ۲) سیستم روابط کاری: در سازمان ، برای انجام کار و هنچنین برای ارتباط بین سیستم و وظیفه در سازمان باید نظام وجود داشته باشد.(McNamra, 2010) ۳) آموزش های تخصصی:کارگر باید با توجه به وظایف تعیین شده خود آموزش داده شود. آموزش های مختلف برای سیستم های مختلف سازمان باید وجود داشته باشد.مدیران به آموزش های مدیریتی بر اساس وظایفشان و کارگران به آموزش های مرتبط با وظایفشان نیاز دارند ….(Warwick, 1975; Olum, 2004) ۴) سلسله مراتب قدرت:مانند دیگر نظریه کلاسیک، این نظریه نیز در سلسله مراتب قدرت ، از مدیریت در سطح بالا به سطح مدیریت پایین معتقد است.قدرت باید در هر موضع بر اساس نقش مدیران در هرم سازمان به آن ها داده شود. قدرت سنتی ، قدرت کاریزماتیک و قدرت منطقی سه نوع قدرت مشروع است.اقتدار های عقلانی تمرکز و علاقه ی فراوانی به این نظریه دارند. (Warwick, 1975; McNamra, 2010) ۵) واضحکردنوظایفشناساییشده:باید وظایف هر کارگر به وضوح مشخص و وجود داشته باشد. هر کارگر باید بداند که چه وظیفه ای در سازمان دارد و به چه کسی گزارش دهد. (Warwick, 1975; McNamra, 2010) ۶) کاغذ بازی: وبر معتقد است همه چیز در سازمان باید نوشته شود. به این ترتیب، هر سیستم در سازمان به طور سیستماتیک اجرا خواهد شد.(Olum, 2004; McNamara, 2010) ۷) ارزیابی منصفانه و پاداش:باید نظام ارزیابی در سازمان به خوبی وجود داشته باشدبه طوری که پاداش با توجه به تعهد و شایستگی افراد، به کارگران داده شود. (Warwick, 1975; Olum, 2004; McNamra, 2010) ۸) تعمیر و نگهداری بوروکراسی ایده آل: بوروکراسی ایده آل باید در سازمان توان تولید داشته باشد. بوروکراسی ایده آل را می توان از طریق آموزش مناسب و سیستم پاداش به تولید ر��اند.(Warwick, 1975; Cole, 2004; Olum, 2004) این نظریه هنوز هم در حال اجراست. نظریه های بعدی مدیریت از مزایای این نظریه استفاده کرده اند.قوانین نوشته شده، بوروکراسی ایده آل، کاغذبازی، سیستم مجازات و پاداش،آموزش کارگران و مدیران، تقریبا بخشیاز همه ی سازمان های جهان است. این نشان می دهد که این نظریه نقش مهمی در تاریخ تئوری های مدیریت دارد.(Pindur, Rogers, and Kim, 1995; Horner, 1997)
۳ مورد از نظریه های مدیریت کلاسیک که به خوبی تثبیت شده اند عبارتند از: نظریه مدیریت علمی تیلور ، نظریه اداری فایول و نظریه بوروکراسی وبر.این نظریه ها در اوایل قرن بیستم توسعه گسترش یافتند. (Horner, 1997; Cole, 2004; Olum, 2004)
نظریه مدیریت علمی در ایالات متحده آمریکا و به منظور افزایش بهره وریارائه شد ، از آن جایی که در ایالات آمریکا به علت انقلاب صنعتی با کمبود نیروی کار مواجه بودند، بنابراین تنها راه برای افزایش بهره وری از طریق افزایش بهره وری از کارگران بود. چهار اصل نظریه مدیریت علمی عبارتند از: توسعه واقعی علم مدیریت، انتخاب علمی و آموزش کارگران، پاداش مناسب برای کار سریع و با کیفیت بالا و تقسیم مساوی کار و مسئولیت بین کارگران و مدیران.(Cole, 2004; Shaik, 2008)
نادیده گرفتن ابعاد انسان ها، محدودیت اصلی این نظریه است. کارکنان مخالف از آی می ترسیدند که کار های سخت و یا سرع تر که انجام می دهند، در حالی که نیروی آن ها را می گیرد، باعث اخراج آنها نیز شود. آن ها همچنین مخالف طرح ” افزایش سرعت” بودند که باعش افزایش فشار بر گارگران می شد.
نظریه مدیریت اداری به دنبال ایجاد یک سازمان است که منجر به بهره وری و اثربخشی شود. این نظریه از گارگران در مقابل نظریه های علمی مدیریت حمایت می کند.برنامه ریزی، سازماندهی، کنترل و هدایت عملکردهای اصلی این نظریه هستند. وحدت فرماندهی، وحدت ساختار، تقسیم کار، عدالتدر قدرت و نظم از اصول مهم در میان چهارده اصل این نظریه است.توابع و اصول داده شده توسط فایول هنوز هم در مدیریت سازمان های جهان درحال اجراست. (Horner, 1997; Grey, 2005; Shaik, 2008; Onkar, 2008)
تئوری مدیریت بوروکراسی ماکس وبر با تمرکز بر ساختار ایده آل سازمان است، که آن ۸ اصل دارد. قوانین نوشته شده، اصل اساسی بوروکراسی است. اصل مهم دیگر نوشتن قوانین، قدرت کنترل مدیریت و تعادل در سیستم پاداش است. بوروکراسی هنوز هم در سازمان بزرگ جهان در حال اجراست.Horner, 1997; Grey, 2005; Shaik, 2008; Onkar, 2008)) نظریه های کلاسیک توانایی مدیریت برای پیش بینی و کنترل رفتار کارگران را افزایش میدهد. این نظریه ها را برای پیش بینی و کنترل رفتار در سازمان طراحی شده اند. این نظریه ها شامل عملکردهای ارتباطی در سازمان است و از روابط انسان چشم پوشی می کند و عملکرد های ارتباطی را بهبود می بخشد و آن ها را حفظ می کند. این نظریه ها در سازمان های ساده، کوچک و پایدار به کار گرفته می شود در حالی که قابل اجرا در سازمان های بزرگ، پیچیده و تهاجمی امروز نیستند.
http://imannajafi.ir/%d9%85%d8%b1%d9%88%d8%b1%db%8c-%d8%a8%d8%b1-%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-%d9%87%d8%a7%db%8c-%da%a9%d9%84%d8%a7%d8%b3%db%8c%da%a9-%d9%85%d8%af%db%8c%d8%b1%db%8c%d8%aa/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه مارپیچ سکوت
تأثیر رسانه بر پارادایم های جامعه: ایجاد اثرهای قوی بر افکار عمومی با هم ترکیب می شوند» (سورین و تانکارد، ۳۹۶:۱۳۸۱). هم صدایی باعث شکل گیری تصویر همسان از موضوعات و رویدادها می شود و بر مواجهه ی گزینشیِ مخاطبان [که در نظریه ی استحکام بر آن تأکید می شد] غلبه می کند. عامل دیگری که وارد عمل می شود، «مارپیچ سکوت»(۵) است. به این معنا که در خصوص یک موضوع مناقشه انگیز، افراد درباره ی توزیع افکار عمومی حدس هایی می زنند. آن ها سعی می کنند دریابند که آیا در اکثریت قرار دارند یا در اقلیت؛ و سپس می کوشند تعیین کنند که آیا تغییر افکار عمومی در جهت موافقت با آن هاست یا خیر. به باور نئومان، اگر آن ها احساس کنند در اقلیت قرار دارند یا تغییر افکار عمومی در جهت فاصله گرفتن از آن هاست، ترجیح می دهند سکوت اختیار کنند. هر چقدر اقلیت بیشتر سکوت کنند، مردم احساس می کنند که دیدگاه خاص و متفاوت ارائه نشده است و لذا مارپیچ سکوت تشدید می شود(سورین و تانکارد، ۷:۳۸۱-۹۶). نئومان، افکار عمومی را نه فقط امور مربوط به دولت و حکومت، بلکه همچنین عامل فشار بر افراد برای همرنگ شدن با دیگران می داند. ریشه ی نظریه ی نئومان این است که مردم به شدت از انزوا می ترسند. بیشتر مردم از ترسِ انزوا، بر ضد قضاوت ها و ارزیابی های خود عمل می کنند. الگوی این نظریه چنین است: به موازات انتشار و توزیع افکار و عقاید توسط رسانه های جمعی به عنوان عقاید غالب و مسلط، حمایت میان فردی از عقیده ی اقلیت به مرور ضعیف می شود، و لذا تعداد افرادی که آشکارا عقیده ی اقلیت را بیان نمی کنند و یا به عقیده ی اکثریت گرایش پیدا می کنند، روز به روز بیشتر می شود، به گونه ای که مارپیچ سکوت در جامعه شکل می گیرد و یک عقیده به عنوان عقیده ی فراگیر تثبیت می شود. ویندال، سیگنایزر(۶) و اولسون(۷) معتقدند که نظریه ی مارپیچ سکوت بر فرضیات زیر استوار است: ۱٫ اگر مردم احساس کنند دارای عقاید مشترک با دیگران هستند، درباره ی آن ها با یکدیگر صحبت می کنند؛ اما اگر احساس کنند فقط خودشان صاحب عقیده ی خاصی هستند، آن عقیده را آشکارا ابراز نمی کنند. ۲٫ افراد ممکن است از رسانه های جمعی به عنوان منبع توزیع عقاید استفاده کنند. اگر عقیده ی خاص آن ها در رسانه مطرح نشده باشد، آن ها نتیجه می گیرند که آن عقیده مورد پذیرش عمومی نیست. ۳٫ همه ی رسانه ها به شیوه ای تقریباً انحصاری، عقاید مشابهی را بیان می کنند(هم صدایی) و موجب می شوند که مردم، اغلب از جوّ فکری جامعه تصویر نادرستی داشته باشند. ۴٫ بسیاری از افراد که عقیده ی خاصی دارند، از ترس انزوا از آن دفاع نمی کنند. لذا هر چه بیشتر، افراد ساکت بمانند، دیگران احساس می کنند که عقیده مخالف وجود ندارد و بنابراین مارپیچ سکوت در جامعه شکل می گیرد(ویندال، سیگنایزر، اولسون، ۶:۱۳۷۶-۳۶۵). مک کوایل و ویندال، ریشه ی این الگو را در تفکر روان شناسی اجتماعی اولیه(آلپورت، ۱۹۳۷) می دانند که براساس آن، عقیده ی شخص تا حد بسیار زیادی به آن چه دیگران فکر می کنند و حتی به آن چه فرد به عنوان عقیده ی دیگران درک می کند، بستگی دارد(مک کوایل و ویندال، ۱۱۳:۱۳۸۸-۱۱۲). رسانه های جمعی بر درک و ارزیابی مردم از فضای فکری جامعه اثر می گذارند، زیرا مردم معمولاً نتایج نظرسنجی ها یا مصاحبه های خبری با فعالان سیاسی و اجتماعی را از رسانه ها دریافت می کنند. لذا «نوئل نئومان، محتوای رسانه های جمعی را اغلب انعکاس سازگاری یا سطح بالای توافق درباره ی مسائل و موضوعات می داند. این ایده با ادعای پژوهشگران کاشت مبنی بر همسانیِ نمایش های تلویزیونی با پیام های ضمنی برای مخاطبان، مشابهت دارد» (پری، ۲۰۳:۲۰۰۲). در این فرایند، مردم بیشتر به آن چه دیگران به صورت عمومی بیان می کنند، اتکا و اعتماد می کنند تا به آن چه واقعاً فکر می کنند. رسانه های جمعی به سه شیوه بر مارپیچ سکوت اثر می گذارند: ۱٫ رسانه ها تصورات افراد را راجع به این که چه عقایدی مسلط است شکل می دهند ۲٫ رسانه ها تصورات مربوط به عقاید رو به افزایش را شکل می دهند ۳٫ رسانه ها تصوراتی را شکل می دهند راجع به این که شخص چه عقیده ای را می تواند در افکار عمومی ابراز کند، بدون این که منزوی شود(سورین و تانکارد، ۸-۱۳۸۱:۳۹۷). براساس این نظریه، تمایل به اظهار نظر توسط افراد، تحت تأثیر تصورات آن ها از فضای عقیده است. چنانچه رسانه ها با توجه به سه ویژگی تراکم، همه جایی بودن و هم صدایی فضای فکری جامعه را در اختیار بگیرند و عقایدی را به عنوان عقاید اکثریت توزیع و منتشر کنند، افراد مخالف و در اقلیت را به خاطر ترس از انزوا وادار به سکوت و کناره گیری می کنند و افکار و عقایدی همسان و مشابه را بر جامعه حاکم می سازند. پژوهشگری به نام لاسورسا(۸) (۱۹۹۱) برای سنجش میزان تأثیر و قوت فضای عقیده بر اظهار نظر افراد، مطالعه ای پیمایشی را انجام داد و طی آن دریافت که اظهارنظر و افشاگری سیاسی نه تنها تحت تأثیر تصور شخص از فضای عقیده است [چنان که نئومان گفته است]، بلکه متغیرهای دیگر مثل سن، س��ح تحصیلات، درآمد، سطح خودسودمندی، توجه به اطلاعات سیاسی در رسانه ها و اطمینان شخص به درستی نظر خویش نیز در این فرایند تأثیرگذار است. به عبارتی، مردم در برابر عقیده ی عمومی آن اندازه که نئومان می گوید ناتوان نیستند و تحت شرایطی در برابر مارپیچ سکوت مقاومت و با آن مبارزه می کنند. 
http://imannajafi.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8c%d9%87-%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%be%db%8c%da%86-%d8%b3%da%a9%d9%88%d8%aa/
Tumblr media
0 notes
Text
چالش های تئوری بومی مدیریت درایران
گرچه گام نهادن دراین راه ناشناخته وتفحص وتحقیق درتئوری بومی مدیریت کاری دشوار ونیازمندتوانایی علمی بیشتری است امابراساس”آب دریا را اگرنتوان کشید هم به قدرتشنگی باید چشید”درپاسخ به رغبت وعلاقه خودوبه امیدرهیابی وبهره گیری ازآثاربزرگان هرمقاله وکتاب ونوشته ا ی که بوی “مدیریت بومی“می داد ودردسترس بودپی گرفتم تامگردرنهایت ازمیان این راههای پیچ درپیچ حرفی برای گفتن بازیابم. وقتی سخن از مدیریت واداره ی امورعمومی به میان می آیدبایدآن را درمیان فرهنگ وتمدن بشری جستجونمودچراکه پیدایش مدیریت به پیدایش گروههای اجتماعی وشکل گیری خانواده اجتماعات وزندگی جمعی انسانها برمی گردد.روابط متقابل اساس زندگی جمعی است وروابط برهراساس مبتنی باشد اداره ومدیریت رادرپی دارد. مطالعه ای ولواجمالی درتمدنهای باستان درشرق وغرب ازچین وایران گرفته تا روم ومصر وجود یک نوع ویژه ازمدیریت عمومی رانمایان می سازد.تجهیزارتشهای منظم اداره سرزمینهای پهناور وامپراطوریهای قدرتمندهمه وهمه نشان ازیک نظم وسازمان دقیق حکومتی دارد.وجود سلسله مراتب ونظم وانظباط درارتشها وسازمان دهی دقیق آن ها مقررات خراج ومالیات سرانه حکومتها وجودحاکمان ورهبران مقتدربادفترودستک ودواوین مالی ولشکری به خوبی مشخص می سازند که تولد مدیریت قرنها پیش همراه باتولداجتماع وگروههای بشری صورت گرفته است.لذا به جرات می توان گفت مدیریت جدیدعلیرغم خصوصیات ویژه وسیستماتیک-که مستلزم شرایط خاص اجتماعی وپیشرفت علوم بشری است-ریشه درگذشته های دوردارد و مسیردور و درازی را طی کرده تابه تدریج یک دانش آکادمیک و دانشگاهی مطرح شده است. گرچه”مدیریت“به مفهوم کلی آن سابقه ای به قدمت زندگی جمعی انسانهادارداماآن چه که بنام دانش مدیریت سازمانها و موسسات بخصوص موسسات انتفاعی تکامل پیداکرده است مربوط به اواخر قرن نوزدهم وعمدتا بیستم است تاقبل ازقرن بیستم سازمانها درمقیاسی کوچک وبااستفاده ازروشهای ساده اداره می شدندووهنوزپیچیدگی امروزخودراپیدانکرده بودند درحالی که امروزمدیریتهابامسائل گوناگونی همچون جمعیت فزاینده .رکود.آگاهی اجتماعی. کمبودمنابع-بخصوص منابع انرژی-تورم .تامین ورفاه رقابت ونظایرآن روبروهستند.توجه به همه این مسائل همراه بابزرگ شدن نسبی سازمانها وپیشرفت تکنولوژی واستفاده ازعلوم ریاضیات .اقتصادوکامپیوتر پیچیدگی مدیریت رابیشترکرده است.پیشرفت مدیریت تاانقلاب صنعتی هماهنگ ومحسوس نبود(جاسبی-۱۳۶۸-ص۱۹).سقوط فئودالیسم وایجادنظامهای سلطنتی نظریه مرکانتی لیستها انقلاب صنعتی وپدیده ی رسانس ایجاد کارخانه ها پیدایش شهرنشینی مدرن وبطورکلی تغییر وتحول درساختاراقتصادی اجتماعی شرایط جدیدی رااقتضاء می نمود رهبران فکری اقتصادآزاد بتدریج ضرورت نقش پذیری دولتها رامی پذیردچراکه لزوم بازاریابی برای گسترش دامنه ی بازرگانی وفروش محصولات کارخانجات وتهیه ی مواداولیه موردنیازایفای نقش دولت وسازمانهای متعدد را الزامی می سازد.کامرالیستهای آلمانی اولین جریان بودندکه لزوم آموزش برای اداره عمومی رالازم برشمردند.البته به طورحتم اگوست کنت جامعه شناس فرانسوی باپایه گذاری جامعه شناسی علمی راه تول سایرعلوم انسانی واجتماعی-ازجمله مدیریت جدید-راهموار ساخت .ویلسون باانتشارمقاله معروف خودبطور مشخص فتح بابی بوددراندیشه مدیریت جدید. درهرحال آن چه قطعی به نظرمی رسدایجادرشدوتوسعه نظریه ی جدید مدیریت ازاوایل قرن بیستم باتولدنظریه های کلاسیک-اعم ازبورکراسی ماکس وبر نظریه اداری هنری فایل مدیریت علمی تایلور پابه عرصه ی وجودگذاشته است. ظهوراکثریت قریب به اتفاق دانشمندان ومخترعان ومکتشفان درممالک اروپایی وغربی وکشورهایی که وجهه استعماری دارندصحت این استنباط راقطعی می سازد که پیشرفت علوم وتکنولوژی درممالکی میسراست که دارای حاکمیت مستقل سرمایه وامکانات کافی باشند.لذامشاهده می شودکه مدیریت جدیدبه سان سایرعلوم جدیدازغرب واروپا سربلند می کند.به نظرمی رسد پیروزی کشورهای فاتح جنگ های جهانی اول ودوم وسیطره ی آنها برجهان ودستیابی به سرمایه های هنگفت کشورهای محکوم یکی ازعوامل مهم واساسی پیشرفت آنان درعلم وتکنولوژی بوده است بدیهی است که همین عامل نیزبستر رشدوتکامل مدیریت جدید رادرهمین سرزمینها ایجادنموده باشد.ظهوربانیان اصلی نظریه کلاسیک درآمریکا واروپاغرب رامرکزاصلی ومهدمدیریت جدیدقرارداده است.رشدوتکامل اندیشه هایی که پس ازرنسانس وانقلاب صنعتی وظهورماشینیسم دراروپاایجاد شده بودندپس ازتحکیم پایه های قدرت بی رقیب جهانی آمریکاواروپا بتدریج به تناسب نیازها وضرورت پیشرفت علم وتکنولوژی ولزوم گسترش سازمانهاومراکز صنعتی وبازرگانی ظهورتئوریهای جدیدومکمل تئوریهای موجود راباعث گردید.مدیریت جدیددرغرب که ازتئوریهای کلاسیک آغازوبه نظریه رفتاری وتئوری نئوکلاسیک وسرانجام نظریه های نوین سیستمها اقتضاء رسیده است یک مسیروروندطبیعی متناسب باخواستهانیازهاورشدوترقی نظامهای حاکم برغرب راطی نموده است وهنوز هم این روندپابپای احتیاجات جامعه غربی به پیش می رود. ممالک سوسیالیستی ودر راس آنهاروسیه ی شوروی اگرچه درابتدابه خاطر اندیشه های دگم وبسته مارکسیستی بامنطقی سست دربرابرمدیریت جدید وهسته ی اولیه ی آن بورکراسی بنای مخالفت نهادند وآن راابزاری دردست طبقه ی حاکم برای استثمار می دانستند اما به مرورزمان ازآن جاکه علیرغم اختلافات ظاهری اساس وپایه ی ارزشهای موردقبول آن هاباغرب تفاوت چندانی نداشت نه تنها وجود سازمان وبورکراسی ومدیریت جدیدبرای دستیابی به قدرت-لااقل درمراحل اولیه تاسیس یک جامعه ی سوسیالیستی-رالازم دیدند(جاسبی.۱۳۵۸ص۲۹و۲۸)بلکه حراست ازمتخصصین مدیریت راهمانند تخم چشم ازوظایف مسئولان ورهبران جامعه سوسیالیستی شمردند(جاسبی ص۴۷)البته بعضا اظهارنظرهایی ازجانب رهبران کشورهایی مانند چین ویوگسلاوی برعلیه بورکراسی-بعنوان یکی ازارکان تئوری کلاسیک-شده است که اکثرا جنبه ی سیاسی داشته است امادرهرحال.شرق ناگزیرا ازتوجه به مدیریت جدیدشده ودراین راه تاجایی پیش رفت که لنین می گوید:”به نظرمن اکنون لازم ترین چیز برای مایادگیریی اصول ومبانی مدیریت جدیدازاروپاوآمریکاست”(جاسبی ص۴۸)بدین سان مشاهده می شودظهور استخانوسیم-که کوپیه اشمیت قهرمان کارتایلور است-موجی ازگرایش روسیه به تئوریهای جدید مدیریت غربی راعیان می سازدودرسالهای اخیربا سقوط پایگاه اصلی رژیمهای کمونیستی وگرایش چشمگیرآنان به روشهای غربی پذیرش تئوریهای غربی تاحدزیادی قطعی شده است.
● زمینه های پیدایش تئوری بومی مدیریت: کشورهای جهان سوم که عموما یامستعمره ی دول غربی بوده اندیابه نحوی تحت نفوذآنان پس ازدستیابی به استقلال سیاسی بازهم متاثر ازفرهنگ غرب ومحکوم خواستها ونیات آنان شدند ازآن جاکه سرمایه های هنگفتشان توسط قدرتهای بزرگ تحت لوای کمک به رشدوتوسعه ازاختیار خودشان خارج شده است.طبیعی است ممالک محکوم هیچگاه دارای نظریه ی مستقل وبرخاسته ازنیازهای جامعه ی خودنشده واستفاده ازهدفهاوروشها بصورت تزریقی وبانظر استعمارگران جدید ودرجهت منافع آنها بوده استدرواقع”آنچه بعنوان نهادهای اداری وسیاسی درکشورهای عقب نگه داشته شده وجوددارندنهادها وسازمانهایی هستند که فارغ ازنیازها واحتیاجات بومی آنها تاسیس شده ان��وتنها بصورت اهرمهایی درجهت تحصیل غارت منابع آنها بوسیله کشورهای امپریالیست بوده است بنابراین پس ازاستقلال سیاسی{واقعی}دراین کشورها بایدتحول وانقلابی درنظام اداری آنهاروی دهد”(طاهری۱۳۶۴)ونیز”اداره عمومی درکشورهای درحال توسعه بواسطه عوامل مختلف همواره به تناسب توسعه سریع اقتصادی واجتماعی دیگر هدفهای ملی بنیان نیافته است.به همین خاطر مدیریت جدید درممالک جهان سوم نتوانسته است روندصحیح ومنطقی مناسب احوال خودبیابد”. آمریکا بخاطر ویژگیهای خاص خود ازجمله برخورداری ازنیروهای نخبه ازهمان ابتدای تشکیل کشور آمریکابدورماندن ازصحنه های جنگ اول ودوم جهانی وسیاستهای مالیویژه ای که طی یک قرن اعمال نموده است چندین دهه است درسطح جهان به ایجاد سلطه ی فرهنگی سیاسی اقتصادی پرداخته ودراین راستا تایک دهه پیش به بهانه جلوگیری ازنفوذ مارکسیسم درکشورهای جهان سوم درزمینهای مختلف فعالترین کشور سلطه گری پس ازجنگ بوده است:”ازآغازسال۱۹۶۳تا۱۹۴۵ایالات متحده به تنهایی علاوه برارسال یک میلیاردوششصد میلیون دلارهزاران تکنسین رابه عنوان بخشی ازبرنامه کمکهای فنی خود{دارامرمدیریت}به۵۷کشورجهان سوم گسیل داشته است این کمکها بطورمختلف انجام گرفته آمریکاییهابعنوان مشاور پیمانکار محقق قطعات دانشگاهی ونظایرآن بهکشورهای جهان سوم فرستاده شدند””درسال۱۹۶۰گروهی علاقمند به مشکلات اداری ممالک درحال توسعه باعنوان گروه مدیریت تطبیقی درایالات متحده آمریکا تشکیل شد.علاقه ی{!}این گروه آن طور که درنوشته هایشان منعکس است به بهینه کردن ساختار وعملکرد اداری کشورهای درحال توسعه بود”(فقیهی اقتصادمدیریت ۱۳۶۸شماره۲ص۹۸)شکی نیست آمریکا دراین حاتم بخشی ها انگیزه وهدفی جزنفوذفرهنگ غرب ووابستگی بیشتر جهان سوم به بلوک سرمایه داری نداشته است کمااین که پس ازگذشت قریب نیم قرن مشاهده می شود جزدویاسه مورداز۵۷ کشوری که توسعه آن ها موردنظرآمریکا بوده است تاکنون نه تنها دهها کشور موردحمایت آمریکا پیشرفت نداشته اندبلکه روزبه روز اقتصادونظام مدیریتی شان بیمارترازگذشته می شود. همانگونه که قبلاذکرشد مدیریت تطبیقی اصطلاحی است که گروهی علاقمندبه مشکلات اداری جهان سوم مطرح ساختند.بطورطبیعی عوامل متمایل به غرب عنوان”مدیریت تطبیقی”یامدیریتی که منجربه توسعه ی این کشورها شود را پذیرفته وتبلیغ نموده اندباور آنه براین بودکه”هدف اصلی درکوشش های مربوط به اصلاحات بایدموجب توانییهای اداری ومدیریتی بیشتربرای نیل به هدفهای ملی گردد(مدیریت امروز ص۱۹)این سخنی است که درسمینار بین المنطقه ای دانشگاه ساکن انگلستان درسال ۱۹۷۱توسط موسسه مطالعات توسعه برگزارشده مطرح می شود:”مکرراشنیده ایم که اداره ی عمومی دربسیاری ازکشورهاازحدیث دیدگاه متاثرازسنت هاوازحدیث عمل درمحدودیت روشهای اجراقراردارد وبه این جهت بایدآنرا بصورت وسیله ای موثردرتوسعه ی اقتصادی واجتماعی درآورد”(مدیریت امروز ص۱۹)و”نظربه تفاوتهایی که میان کشورها وجودداردتعیین یک استراتژی خاص یا نمونه که بتوان آن رابعنوان قالبی کلی وعمومی ازاستراتژی مناسب برای همه کشورهای درحال توسعه یایک دسته ای ازآن ها ارائه دادامکان پذیرنیست.درهرکشوربایداستراتژی مخصوصی باتوجه به شرایط واوضاع واحوال تنظیم کرد”(مدیریت امروز ص۱۹)درواقع “مدیریت توسعه یعنی اداره ی خط مشی ها برنامه ها وطرحهایی که برای هدفهای توسعه ای تنظیم شده است.درمفهوم بهبوداداره نیز به کارمی رود”(فقیهی ص۹۸)اگرچه ظاهرا چنین برداشت ی ازالگوی عرضه شده ی غرب محتمل است اماعملا بسیاری ازعلمای مدیریت ومدیران نسبتا علاقمند به کشورهای جهان سوم دریافتند که دیکته کردن طرحهای ازپیش ساخته غرب نمی توانند گام مثبتی درپیشرفت وتوسعه جهان سوم بردارند وعکس العمل های متفاوت ازخودشان دارند چراکه:”مدل مدیریت توسعه زمینه ی روشنفکرانه ای برای اجرای سیاست خارجی امریکادرآن زمان{۱۹۵۰-۱۹۶۰} شد”(فقیهی ص۹۸)ودرهمین حال تعدادی معتقد به پیروی ازالگوی ممالک غرب شده وبرخی نیز براین باورکه:”درپیوستگی بافرهنگ غرب اگربه تسخیرواخذ عوامل خلاق این فرهنگ توجه نشود ضعف عمومی یعنی فقدان تولیدکننده فرهنگ همچنان درجسم وجان یک فرهنگ ضعیف ترباقی می ماند”(مدیریت امروز۱۳۵۲ ش۸ ص۱)چراکه”روشهای مدیریتی غرب منبعث ازنیازمندیهای آنان وقدرتی است که در امکانات وشرایط آنان وجودداردوناشی ازیک تجربه وممارست طولانی ومولودتکامل تدریجی نظام اجتماعی واقتصادی آنهاست”(مدیریت امروز ۱۳۵۱ ش۸ ص۷)این گونه است که علیرغم وابستگی فکری اکثزافراد مرتبط باتوسعه ورشددرممالک جهان سوم اندیشه تئوری بومی ومدیریت والگوی که متناسب باساختار اجتماعی وفرهنگ جوامع تحت سلطه باشد دربرابرتئوری قالبی غرب ساخته مدیریت تطبیقی وتوسعه مطرح می شود. “پی گیری هدفهای توسعه ای مناطق درحال توسعه-توسط غرب وبدلیل سیاسی-منجر به پیدایش رشته فرعی مدیریت تطبیقی وتوسعه که گرایشی ازدانش مدیریت دولتی است شد”(فقیهی ص۹۸)امابروز انقلابهای مردمی وحصول استقلال سیاسی برخی ازممالک جهان سوم بسیاری ازصاحب نظران مدیریت آن ها رابه تبیین الگوی مناسب درمدیریت وتلاش برای مصرفی تئوری بومی ومحلی مدیریت واداشت.دراین فضباوربراین شدکه:”ماازراه ترجمه وانتقال روشهای مدیریت غرب به سیستم آموزشی خودنمی توانیم آگاهی ودرکی کافی ازعوامل شناسایی نیازمندیهای واقعی مطالعه درروشها وکیفیت مدیریت بدست آوریم مگرآن که خوددرکارمدیریت باتوجه به سه عامل فوق دست به مطالعه وتحقیق زده وبااستفاده ازقواعد تحقیقی علمی وضوابط کلی که علم مدیریت بدست میدهد ازتقلید واقتباس کلمه به کلمه ی روشهای مدیریت درفرهنگ ودرتجربه های عینی وعلمی روزانه اداری خودداری کنیم مامی توانیم بامطالعه وتحقیق درکارمدیریت ضرورت علمی تغییراساسی مضمون ومحتوای کارسازمان ها وایجادروشهای تازه مدیریت رابرای تضمین حداکثرسرعت مطلوب رشدوتوسعه گوشزدنمائیم ووجودناهماهنگی بین شکل غربی مدیریت ومضمون بومی ومحلی آن راازراه بررسیهای تجربی وعملی نشان دهیم”(مدیریت امروز۱۳۵۱ ش۸ ص۴)درهمین زمینه گروه تحقیق سازمان ملل درتوصیه های خودبه ممالک درحال توسعه می گوید:”دستگاههای دولتی بایددرخدمت ومتعلق به جامعه باشند بعبارت دیگر درفرهنگ ارزشها مشکلات وآروزهای جامعه شریک باشندحتی هنگامی که مشورتهای کارشناسی ازکارشناسان خارجی پذیرفته می شود.دولتهاباید به این اقدامات وتوصیه ها جنبه بومی بدهند”(طاهری.ص۱۶و۱۵)ونیزتاکیدمی نماید: “اگردریک کشوردرحال توسعه تمایل به رشداقتصادی وتغیرات سریع اجتماعی وجود داشته باشد دستگاههای دولتی آن کشورناگزیرندازروشهاومراحل اداری گذشته خلاص شوند.امادربکارگیری روشهای جدیدونیروی انسانی آموزش دیده بایدفرهنگ ملی وقابلیت پرسنل دربکارگیری آن روشها رانیزدرنظرداشت.برای توسعه عمل پویا نیازبه دستگاههای اداری مناسب می باشد.البته بایددرعین این که ازروشهای جدید استفاده می شودبه سنن ملی نیزتوجه کافی می شود”.(طاهری ص۸۸)اگرچه بازهم ردپای نفوذغرب دررهنمودهای فوق مشهود است لکن به هرحال خوداندیشمندان جهان سوم به این مهم پی می برندکه تبعیت ازیک الگوی قالبی وتحمیلی نه تنها دررشدوتوسعه ی کشورشان موثرنیست بلکه آنان رابه ورطه ی نابودی می کشاند.گروه فوق الذکراضافه می نماید:”یک مشکل ومسثله دیگری که کشورهای درحال توسعه باآن روبروهستند مدیریت نیروی انسانی است.درگذشته یعنی پیش ازاستقلال نظام پرسنلی این کشورها براساس سیستمهای مدیریتی غربی بوده است لذالازم است که کشورهای مذبورباتوجه به آداب ورسوم ملی وسنن خودوشرایط بومی نظامی جدیدبنیان نهند”(طاهری ص۸۸)مهمترین ویژگی تئوری بومی مدیریت که وجه تمایزآن باتئوری تطبیقی وتوسعه نیزهست هماناارائه آن توسط اندیشمندان ممالک جهان سوم است که بامدل قالبی وپیش ساخته ی غربیها تفاوت خواهدداشت انتظارمی رودازآن جاکه برخاسته ازخواستها آرمانها وشرایط فرهنگی اجتماعی جهان سوم است بتواندبابهره گیری ازابتکار تجربه مطالعه وتحقیق درجهت توسعه وپیشرفت جامعه موثرباشد. تئوری بومی مدیریت درایران:ایران باستان شش صدواندی سال قبل ازمیلادباپی ریزی دولت مادوسپس دولتهای هخامنشی واشکانیان وسرانجام ساسانیان موجب گردیدسلاطین وشاهان ایرانی بااختیارات کامل دراداره امورمالی لشکری وقضاوت که منشاء خدایی برای آن تامل بودندصدها سال براین سرزمین حکمرانی کرده که امپراطوریهای وسیع منظم وقدرتمندشان نشان ازوجودمدیریت دارد.درآخرین حکومت قبل ازاسلام حکومت استبدادی برپاست شاه ایجاد تشکیلات دولتی متمرکز شده ومقامات مهم مملکتی ازحالات توارثی خارج وشاه شخصاامراء وصاحب منصبان راانتخاب می نمود بطورکلی ازویژگیهای بارزدوران قبل ازاسلام وجودتشکیلات منظم ارتش سیستم مالیات وخراج ودفترودواوین وحساب وکتاب مالی تمرکز سیاسی رامی توان نام بردکه همه بیانگروجودشیوه ای مشخص ازنظام مدیریتی درایران باستان است. اسلام بعنوان دینی فراترازارتباط شخصی فردباخدا باداشتن مجموعه ی قوانین مقررات ویژه توانست درشبه جزیره ی عربستان تشکیل حکومت داده وبه تدریج باشعارعدالت خواهی ومبارزه باظلم افکارملل همجوار ازجمله ایران –رابه خود جلب نماید وسرانجام سایه ی خودرابراین سرزمین گستراند.اسلام زمانی واردایران شدکه دامنه ی حکومت خلفای راشدین (رض)وسیعتر شده وتشکیلات نسبتا منظم لشکری وکشوری ایجاد کرده بود.تشکیلات سیاسی(خلیفه ووالیان)تشکیلات نظامی(خلیفه وامراوسرداران)تشکیلات قضایی(خلیفه وقضات)تشکیلات مالی(خلیفه ومتصدیان بیت المال وعاملین زکات)و..ازحکومت اسلامی یک نظام مقتدرومتمرکز ساخت.درآن زمان حاکم ایران بمنزله ی یکی ازوالیان خلیفه تلقی شده وایران یکی ازایالتهای قدرتمند نظام خلافت اسلامی بود.این روند تاپایان حکومت خلفای راشدین تداوم یافت.پس ازاستقرار نظام سلطنتی وموروثی بنی امیه تشکیل حکومت استبدادی آن ها بخاطرتبعیضات نارواجنبشهای ملی ومذهبی درایران نضج گرفت وبه تدریج دوره ی سلاطین مستقل ایرانی فرارسید.پس ازحمله ی مغول ترکان حاکم شدند ودرمقاطعی بازهم حکومت های کوچک وخودمختاربه وجود آمدند تااین که صفویان باایجادقدرت مرکزی سازمان دائمی ارتش رابه وجودمی آورند.حکومت استبدادی اختیارات شاه وماموران دولتی زیرنظروی درسازمانها عمل می کنندپس ازصفویه بازهم مدتی حکومتهای پراکنده وغیرمتمرکز حاکم شدندتااین که قاجاریان دگربارتمرکزنسبی رابه ایران برمی گرداند.تاسیس دولت قاجاریه هم زمان باتحولات عمیق سیاسی واقتصادی اروپاست ولذابه تدریج باارتباطات شاهان قاجار باممالک غربی باب مراوده بازشدوپای آنها به ایران بازمی شود واندک اندک فرهنگ واندیشه ی غربی واروپایی واردایران می شود تشکیل وزارتخانه وسازمانها بخصوص پس ازمشروطه-روند سریعتری به خودمی گیرد.زمانی که شاهان قاجار باب مرآوده باغرب راگشودند بتدریج درپی اجرای الگوی جدیدغربی برآمدندتااین که باجریان مشروطه وتدوین قانون اساسی وتفکیک قواتشکیل هیئت وزراوایجادوزارتخانه هاوسازمان های دولتی به سبک اروپا کشورواردمرحله ی جدیدی می شود-پس ازاضحلال سلسله ی قاجاریه وحکومت یافتن رضا خان که باحمایت انگلیسی ها ورضایت شوروی صورت گرفت ایران نیزپس ازجنگ وحضورسران سه قدرت فاتح وغالب-آمریکا-شوروی-انگلستان وشکست وتجزیه کامل عثمانی واردجرگه کشورهای جهان سوم شدکه وضعیت اموراداری متناسب باغرب ونیات سوء سیاسی بعنوان الگوونمونه ترقی وتمدن وتحت لوای توسعه وپیشرفت ممالک جهان سوم به این کشورها تحمیل گردیددرنتیجه وضعیتی حاصل شدکه شکل ومحتوای راه حل مغایرفرهنگ وشرایط عمومی این کشورها وروند پیشرفت علوم وتکنولوژی بوده وتناسبی باآن الگوی ازپیش ساخته نداشتند ولذاتنشها بوجودآمد وبرخی کشورها که موفق به انقلاب درارزشها می شدنددرصددارائه الگوی بومی ومحلی برای اداره کشور خود برآوردند.درایران نیز به سال ۱۳۵۷ه.ش نظام سلطنتی موروثی استبدادی متمایل به غرب ساقط وانقلاب اسلامی به پیروزی رسید وتحولاتی راموجب شدکه به آن اشاره خواهدشد.دخالتها وحضورآمریکا وغرب درایران عصرپهلوی تاحدی بودکه درسال ۱۳۲۹ یک گروه آمریکایی برای تجدید ساختارونظام خدمات کشوری واردایران شده وپس ازکودتای ۲۸مرداددرپی طرح اصل۴ترومن به فعالیتهای خودسرعت بیشتری داده وتاسال ۵۷تقریباهمه ارکان اداری راباب طبع ونظرخودسازماندهی کرده بودند.”به اعتقاد پارهای ازصاحب نظران رشته ی مدیریت دولتی ایران دردوران شاه قراربود الگویی از”مدیریت توسعه”باشد”(فقیهی ص۹۸)ودلایل این امر راتامین ثبات وحفظ ایران درقلمرو غرب حفظ وصدورنفت به غرب استحکام روابط بین ایران وآمریکاراایجادثبات سیاسی ورفاه عمومی{رفاه ظاهری}ومقاومت دربرابرکمونیسمدانستند.(فقیهی ص۹۸)امابرخورد صاحبانظران اموراداری ایران پس ازپیروزی انقلاب اسلامی دوگونه بوده است به طوری که دودیدگاه نسبتا متفاوت رادنبال کرده اند دراین جابه اجمال به نظریات این دوگروه اشاره خواهدشد: دکترجاسبی ضمن اشاره به دیدگاه متاثرازغرب می گوید آنها براین باوراندکه درزمینه ی تهیه وتنظیم وارائه مطالب گذشته که عمدتا برگردان کتب غربی وترجمان فرهنگ غرب است بایستی بدون کم وکاست وحتی بدون نقدوبررسی اصول ومبانی آن مورداستفاده قراربگیرند(جاسبی ص۱۴)دکترفقیهی درمقاله ی دیوان سالاری وتوسعه درتئوری وعمل اشاره دارندبه این که:”تعدادی ازنویسندگان معتقدند که نوین گرایی سیاسی وتحول اقتصادی واجتماعی بایدمبتنی برالگوهایی باشدکه ممالک صنعتی غرب تجربه کرده اند”(فقیهی ص۹۸)بدیهی است افرادی که تحصیلات عالیه خودرا درزمینه ی مدیریت درغرب گذرانده ویا درداخل درمحیطی غرب زده وهمه ی منابع وکتب موردمطالعه ی آن ها آثارغربی ویا برگردان ترجمه ی آن ها بوده است چنان چه درهمان چهارچوب بیندیشند نظری جزآن نخواهندداشت وحتی مباحث صرفا عملی وداخلیشان هم درچهارچوب اندیشه ی مدیریت غربی عرضه خواهدشد.نگاهی گذرا به کتب مدیریت منتشرشده پس ازانقلاب به مامی گویدکه غالب مطالب یاترجمه آثارغربی هاست ویادرچهارچوب آن مقالات.و نشریات معدودمدیریت نیزوضعی مشابه دارندوچنانچه انتقادی ازجانب افرادایرانی-این طرز فکر-صورت گرفته باشدتکرارانتقادات غربی هاست ونه ازدیدیک کشورجهان سومی ودرراستای تبیین تئوری بومی ومتناسب بامقتضیات جامعه خود.تفکردیگرازاین توهم ونادرست نشأت می گیردکه هرآنچه ازغرب وآثارمنصوب به آن هابه دست می آیدرابایستی یکجابه دست فراموشی سپردویکباره دورریخت.درحقیقت این طرزفکر.نفی نظام های سرمایه داری سوسینالیستی رابه معنی نفی علوم تکنولوژی.فنون .روش هاوهرآنچه که دراین نظام هامی توان به دست آوردتلقی می نماید.(جاسبی ص۱۴).پس ازپیروزی انقلاب اسلامی وایجاداین اندیشه که اسلام به عنوان مکتبی حاوی قوانین اجتماعی می توانداداره ی جامعه رابرعهده بگیردبرخی رادراین توهم فروبردکه صرفاباتوصیه های اخلاقی وذکرصفات مدیرمی توان مکتب جدید مدیریت به وجودآورد.فاصله وجدایی عمیق بین طرفداران اسلامی کردن مدیریتوطرفداران اجرای کامل هرآن چه غربی هامی گویندبه وجودآمدکه قطعا عامل این شکاف وجدایی عدم توجه به مرزهای دین وعلم کاربرد هریک ازآن دوزمینه ی مدیریت ودراصل نبودساختمان بین این دو دسته است.عدم ارتباط متقابل دوگروه فوق الذکر ریشه درزمینه های تاریخی اندیشه ی آن دودارداززمانیکه شاهان قاجارشیفته ی فرهنگ وتمدن غرب شدند زمینه ی رشدگسترش این اندیشه فراهم آمدکه رمزپیشرفت وموفقیت غربی هاصرفادرشکل وظاهرپیگیری شدتاجایی که دراواخردوران حکومت شاه درتمام زمینه هاسعی درالگوگرفتن ازغرب می شد.به همین روال سیستم اداره عمومی ومدیریت نیزمتاثرازتئوریها ونظرات غرب بود.نگاهی اجمالی آثارمدیریتی تالیفات وترجمه ودرج مقالات درمجلات ویژه مدیریت برای اثبات این مدعاکافی است.پس ازپیروزی انقلاب اسلامی در۲۲بهمن۵۷وظهورتفکرجدیدی به نام لزوم اسلامی کردن روابط قوانین وبرنامه ها یک تضادعمیق بین حامیان اندیشه ی توسل به غرب وفکرجدیدبوجودآورد.اگرچه تفکرجدید درقریب یک ربع قرن پس ازانقلاب نه تنهاتئوری ونظریه مشخص وقابل اجرایی ارائه ننموده اندبلکه می روند که دراثرافراط کاری پذیرای مجددوکامل اندیشه توسل به غرب شوند.متاسفانه طی این مدت نه تنهاارتباط وهمفکری برای ایجادیک تئوری والگوی بومی ومتناسب باشرایطامعه ایرانی حاصل نشد بلکه قلمها به ردوقبول وتعصب بیش ازحد کشانیده شده چنانچه هیچکدام ازتحصیلکرده های غرب-جزمعدودانگشت شمار-حاضربه مطالعه وایجاد بشری واستثمارگرتلقی کرده وعلیرغم تلاشهای محدود سالهای اخیرتوسط برخی مراکزی مثل مرکزآموزش مدیریت دولتی این تضادتاکنون ادامه داشته است.بمنظورحصول نتیجه وردیابی تئوری بومی ازمیان مباحث مطرح شده ضمن تجزیه وتحلیل نظریات دوگروه فوق الذکر و معدودافراد معتقدبه لزوم تنظیم تئوری بومی مدیریت بطوراجمال طرح پیشنهادی گروه اخیرنیزبررسی می شودحامیان مدیریت غربی بااستدلال این که مدیریت یک علم است وعلم بدورازقضاوتها وارزشهای فردی واجتماعی است لذا قابل دخل وتصرف وتعدیل نیست مگراین که باروشهای علمی تئوری سازی نموده یابه اصطلاح آن پرداخت به دفاع ازنظرخودپرداخته اند ازترجمه ی کتب مدیریت سازمان وشقوق مختلفه آن گرفته تانگارش کتب ومقالات که علمای مدیریت ایرانی وحتی جزواتی که مراکزآموزش عالی مدیریت تدوین ومنتشر کرده اند همه حامل اصول ومبانی مدیریت غربی است وتلاش چندانی درجهت تطبیق بافرهنگ وشرایط خاص اجتماعی فرهنگی ایران انجام نگرفته. چراکه آنان براین باورندکه:”امروز دانش وفن مدیریت وعلم اداری نیز باحیطه ی وسیعی که یافته است مانند همه علوم دارای زبانی است که بالغات واصلاحات ویژه ی خود درعصرمارواج یافته است.سرچشمه درغرب دارد.مااندک زمانی پس ازغریبان به اهمیت آن پی برده ایم ودراین اندک زمان علوم اداری ومدیریت درغرب چندان وسعت یاقته است که به اندوخته های آن نیازهای قاطع داریم.”(مدیریت اسلامی سازمان اموراستخدامی ۱۳۵۶ ص۳۴).طبیعی است وقتی بنابراخذازغرب گرفته باشیم وآن راماخذ ومرجع فرض کنیم نیازی به نوآوری بومی نخواهد بود!تفکردوم وپیروان مدیریت اسلامی بدون این که تعریف دقیقی ازمدیریت کرده باشند به کلی گویی اکتفا نموده وبیان ویژگیهای مدیرمسلمان رابجای بحث درمورداداره ومدیریت واصول مبانی آن قرارداده اند.چشم اندازی برکتب ومقالات وجزواتی که طی این دهه پیرامون مدیریت اسلامی-اگرآن را به جای مدیریت بومی بپذیریم که جای بحث دارد-عرضه شده است.به جزچنداستثنا مارادرپی گیری نقاط قوت وضعف آن رهنمون خواهدشد.این تفکربراین مبنااستواراست که:”همه ی مکاتب مدیریت یکصدسال گذشته نشان می دهد که هم علمای مدیریت معروف بربهبودکارونتایج حاصل ازآن بوده است.حتی درمکاتبی چون مکتب روابط انسانی که به ارتباط بین انسانها بیش ازهرعامل دیگر اهمیت می دهد مراد ومقصود بهره ی بیشتر وسودجستن بیشتراست.درحقیقت دراغلب مکاتب مدیریت انسان وسیله ای است که اگر بیشتر موردتوجه قرارگیردبازده بهتری بارخواهدآوردنه این که انسان به عنوان انسان وبه خاطرشرافت وکرامت انسانی موردنظرقرارگرفته باشد.مدیریت جدید که درجهان غرب به عنوان دانش مدیریت ازآن سخن گفته می شود مدیریتی است که درجامعه ی سرمایه داری به عنوان ابزاری درجهت استثمار هرچه بیشتر کارگران به نفع سرمایه داران دراختیارمدیران قرارگرفته است”(توانایان فرد۱۳۶۵ ص۱۱۲)مجموعا همه ی افرادی که درزمینه ی مدیریت اسلامی بحث کردندمدیریت غرب راابزاری برای سودجویی بیشتروتبدیل انسان به وسیله ی تولیدقلمدادکرده اند وحتی مکتب روابط انسانی راراه تلطیف شده ای برای بهره بری بیشترازانسان درخدمت سیستم اختاپوسی تولیددانسته اند(زمردیان ۱۳۵۸ بهاروتابستان)پیروان این تفکرهمواره درپی یافتن مبانی نظری وعلمی مدیریت دربینش اسلامی براساس قرآن واحادیث بوده اند(مدیریت اسلامی سازمان اموراستخدامی ص۷)وازتعابیری مانندمدیریت خداگونه وپیامبرگونه استفاده کردند.(توانایان فرد ص۱۱۲).تعریف موردنظراین فکر ازمدیریت عبارتست از:”مدیریتی که زمینه رشدانسان به سوی الله رافراهم نماید ومطابق کتاب وسنت وسیره وروش پیامبر(ٌص)وامامان معصوم وعلوم وفنون وتجارب بشری جهت رسیدن به اهداف یک نظام وابعاد مختلف همانند یک محور ومدار وقطب عمل کند مدیریت اسلامی می نامیم”( مدیریت اسلامی. سازمان اموراستخدامی ص۱۲)و”درجامعه ی قسط آمیز اسلامی دانش مدیریت چیز دیگری خواهد بود که نه تنها ابزار استثمارکارگرتوسط مدیربه نفع سرمایه دارنیست بلکه ابزاررفع استثمارواستقرارقسط نیزباشد”(توانایان فرد ص۱۱۲)وبعضا به جای مدیریت ازواژه تدبیر نام برده می شودبرعکس مدیریت علمی که مدیریت راعبارت ازترکیب عوامل مادی وانسانی برای کارآیی وبازده ی بیشتری ویاهرهدف مشترک دیگر تعریف می کندووظایفی ازقبیل:برنامه ریزی فرماندهی سازماندهی ونظارت برای وی قائل اندافرادی که مدیریت اسلامی رامطرح کرده انداغلب به بیان اوصاف وویژگی ها وصفات مدیرپرداختند.بیان صفاتی ازقبل:ایمان تقوااعتقادبه ولایت فقیه ویالزوم سعه ی صدربرای مدیر-بدون ارایه تعریف مشخصی از آنها-ازآن جمله است(ری شهری مجله دانش مدیریت ۱۳۶۸ شماره ی ۵)ناگفته نماند چند مورد استثنا نیزدرسالهای اخیرمنتشر شده است که یاازمنظرمنفی به مدیریت اسلامی نگریسته ویا اصولی راازقرآن برای آن استخراج نموده اند.ازجمله آقایان مصباح یزدی ولی الله تقی پورری شهری مکارم شیرازی و…عملابین دواندیشه فوق هیچ ارتباط یا امکان ارنباطی به چشم نمی خوردامادراین میان افرادمعدود وانگشت شماری نیزبوده اند که ضمن اعتقاد وپایبندی به اصول وارزشهای فرهنگی جامعه درصددیافتن کانال وپلی برای ایجادرابطه بین اصول وتطبیق آن باتکنیک های پیشرفته بشری قابل اجرا درجامعه کنونی راجزووظایف نسل متعهد دانشگاهی ایران برشمرد وشرایط فعلی رانیازمند ایجاد پل بین اصول ومکتبی وتئوریها وعقاید علمی امروزه جهان دانستند(افجه ای ۱۳۶۳نشردانشگاهی )وباتفکیک قائل شدن بین مکتب وعلم کوشیدند درراستای تنظیم تئوری بومی مدیریت گام بردارند(افجه ای۱۳۶۸ اقتصادمدیریت)بایدگفت اساسی ترین گام راآقای دکترعلی اصغرزمردیان درسال ۵۸برداشته است که متاسفانه ازجانب اساتیدمدیریت ایران بااستقبال روبرونشد.وی برای اولین بارازضرورت تنظیم وتدوین تئوری بومی مدیریت سخن به میان می آوردوضمن بررسی فعالیتهای قبلی که برای تطبیق مدیریت رایج غرب باشرایط واوضاع واحوال ایران ازجانب بیگانگان صورت گرفته است ازجوشش درونی وخودی وبومی اساتید مدیریت سخن می گوید.نقش مدیریت رادرتوسعه ی جوامع درحال توسعه انکارناپذیر خوانده اماالگوی مدیریت توسعه وتطبیقی راارائه مدلهای پیش ساخته طراحان آن تئوری وممالک غربی استثمارگرمی داندچراکه معتقداست تئوری مدیریت توسعه ازبدوامرتعصب ایدئولوژیک ومفهوم محدودی ازتوسعه بوده ونگرش اغراق آمیز برای نیل به تغیرات اجتماعی ازطریق مدیریت داشته است وپیروی ازآن را منطبق با سیاست های خاص کشورهای جهان سوم درقالب نظام اقتصادی سیاسی بین المللی راعلت شکست آن می داندولذاپس ازتحول عمیق حاصله ازانقلاب۵۷ وبریدن ازسیاستهای غرب لزوم تنظیم تئوری بومی مدیریت راموردتاکید قرارداده وطرح مسئله مدیریت رافراتر ازگزینش فلان مدیریا هیئت مدیره ویابحث ازشورایی وغیرشورای بودن مدیریت می شمارد وی معتقداست:”آن چه فقدانش ملموس است نبودن یک چهارچوب تئوری مناسب مدیریت مبتنی برارزشهای ایدئولوژیک وواقعیتهای اجتماعی فرهنگی اقتصادی وسیاسی جامعه ی ماست تابرپایه ی آن نوع مدیریت فراخور بخشهاوسازمانها مختلف تعیین واعمال شود”به همین جهت تلاش درجهت تدوین تئوری بومی مدیریت راوظیفه ی ملی واخلاقی پژوهشگران ودست اندرکاران مطلع ومتعهد رشته ی مدیریت می داند.دکترزمردیان ضمن پرداختن به معنی تئوری وقواعدتئوری سازی بهره گیری ازنگرشهای اصیل وسودمندی چون نظریه ی سیستم رامطرح وبراین اساس پنج مرحله اساسی رابرای تنظیم ارائه یک تئوری جامع مدیریت قائل است:مرحله ی اول تعیین نظام ارزشها به عنوان زیرساخت سایرمراحل که ملهم ازمبانی ایدئولوژیک وواقعیتهای حاکم برجامعه خواهدبودمثلا دراین خصوص نگرش فرهنگ جامعه مابه هدف سازمان وجایگاه خوددرسازمان….رابایدمشخص نمود.مرحله دوم تنظیم قالبهای ذهنی وچهارچوبهای تئوری باالهام ازنظام ارزشها وباعنایت به جنبه های مختلف دانش مدیریت دراین مرحله ی تئوری باید قالبی برای اخذتکنولوژی منطبق بانیازهای جامعه که منبعث ازواقعیتهای اجتماعی اقتصادی…باشد.بهره وری حداکثر ازمنابع محدودتامین کندارائه نماید.مرحله سوم الگوها ومدلهاکه باتنظیم قالبهایی می توان الگو اقتباس نمود.مرحله چهارم پژوهش وآموزش .دراین فرایندتوجه به قالبهای مناسب تئوری محتواوسرانجام انتخاب تزمتدولوژی پژوهشی که به نحوی عینی مسائل ومشکلات رابررسی نموده وبه راه حلهای مناسب دست یابد اساس کار راتشکیل می دهد.وسرانجام مرحله پنجم مرحله کاربرد است.نتایج پژوهش وآموزش تواما منتج به کاربردفنون وتکنیکها وازدید تئوری نتایج حاصل ازکاربرد بطورمداوم برپایه ی واقعیتهای سیاسی اجتماعی…ازیک سو ویافته های دانش ازسوی دیگرموردارزشیابی قرارگرفته ونتایج حاصل ازرابطه بامسایل جدید به صورت بازیافت وارد سیکل ترمیم شده گته و خودبه معیاری برای تعدیل تئوری هامدلها الگوهاویاروندهای پژوهشی وآموزشی تبدیل خواهدشد(مدیریت امروز۱۳۵۸ )ظاهراعدم استقبال واحیانا ناخوشایندی اساتیدمدیریت درایران دررابطه بامقاله ی آغازین آقای زمردیان موجب می شود که درسال ۵۹ طی مقاله ی دیگری (زمردیان مدیریت بومی ازتئوری تاعمل مدیریت امروز ش۴۷ ۱۳۵۹)مصرانه برپیشنهادی خودپافشاری نموده وضرورت تنظیم تئوری بومی وعملی بودن این نظریه راگوشزدنمایدوباذکرسه مقطع اساسی تشکیل دهنده ی چهارچوب نظام مدیریت بومی یعنی تبین ارزشها تعیین استراتژی وجهت گیریها تنظیم الگوها فنون وروشها که منجربه کاربرد مرحله ی عملی خواهدشدالگویی رابه عنوان پیشنهادعرضه می کند که نتیجه ی آن عام گرایی هدایت وکمک به عامل انسانی دربرابرکنترل شدیدعامل انسانی برتری فردبرسیستم به جای برتری سیستم برفرد وبالاخره تاکیدبرمشارکت موثرفرددرتصمیم گیریهای مهم دربرابر نفی مشارکت فرددرتصمیم گیریهای مهم خواهدبود.درالگوی جدیدپیشنهادی ایشان که نقطه ی مقابل مرکزاقماراست.ویژگیهایی به شرح ذیل وجودخواهدداشت: ۱) خط مشی ها وتصمیم گیریها ازواحدناشی می شودکه ماهیتا باهم متفاوت بوده وبانیازهای هربخش مطابقت دارد. ۲) مشارکت واحدها(بخش ها)درتنظیم خط مشی هاوتصمیم گیریهای کلی درحداکثراست. ۳) مرکزواحدها مشترکادرآزمایش وانتخاب فرآیندها-روابط تقسیم کار وهدایت امور-سهیم هستند. ۴) مرکزوواحدها هردودریادگیری مسائل وچگونگی حل آن ها شرکت دارند. ۵) کنترل مرکزی تنها درحدهماهنگی ومرکزاطلاعاتی وجوددارد.
● جمع بندی وارایه پیشنهاد: ۱) ضرورت پرداختن به مقوله مدیریت درجوامعی بافرهنگهای متفاوت هم ازمنظر نگرش اقتضایی وتئوری های مدیریت تطبیقی مدیریت استراتژیک واخیرا مدیریت بین المللی وهم ازمنظرنظریه پردازان عرصه ی فرهنگ وجامعه شناسی موردتوافق است.نکته ی مهم دراین باب اعتنا به ارزشهای حاکمبرهرجامعه ازجمله ارزشهای دینی درکشورمسلمانی مثل ایران است.البته نباید دربررسی هاومطالعات به ماهیت دین وعلوم بی توجه بودهمانگونه که روشهای مطالعه دراین امرمتفاوت است حوزه ی آن هاکاربردها وعملکردشان نیزبایستی مجزاازهم مدنظر قراربگیرد.خلط کردن حوزه دین وعلم نادیده گرفتن ماهیت آنان است.اخیرابرخی ازصاحب نظران باطرح جایگاه ارزشهای دینی درعلوم کاربردی-وازجمله مدیریت دریچه ی جدیدی به روی پژوهشگران گشوده اند. شاید یک ازرویکردهای پژوهشگران عرصه ی مدیریت درجامعه اسلامی ایران بررسی ازهمین منظراست که ارزشهای دینی چگونه برمدیریت تاثیرمی گذارد؟تئوری مدیریت اسلامی درجامعه ایرانی ازجمله دیگرابهاماتی است که نظریه پردازان مربوط ملزم به پاسخگویی آن هستند. ظاهرابراساس این نظریه آن چه تحت عنوان مدیریت اسلامی مطرح می شودنه تنها برای جامعه ی ایرانی بلکه برای سایر مسلمانها-حدودچهل کشور مسلمان-است درحالی که اگرماتاثیر فرهنگ وارزشهای حاکم برهرجامعه ای رادرتبیین تئوری بومی مدیریت آن جامعه قطعی فرض کنیم-که ظاهراچنین است –مشکل بتوان نسخه ی مدیریت اسلامی واحدی رابرای دههاکشورمسلمان تجویزنمود.البته شفافیت این موضوع تاحدی بسته به رویکردمابه مدیریت است.اگرمدیریت اسلامی رابرداشتی ازدستورات قرآنی وحدیثی وتوصیه های اخلاقی بزرگان بدانیم-بدون توجه به شرایط هرجامعه شایدبااصلاح اصطلاح مدیریت اسلامی به توصیه های اخلاقی برای مدیران مسلمان ابهام رفع گردد امااگربناست اصولی متناسب بافرهنگ هرجامعه طراحی شودتاحدی جابرای نوآوری وانعطاف بازگذارده شوداین کارممکن به نظرنمی رسد. ۲) اگرتعریف ماازمدیریت عبارت است ازفرآینداستفاده بهینه ازمنابع که ظاهرا موردپذیرش همه اندیشمندان عرصه ی مدیریت است آن گاه مدیریت جایگاه روشنی پیدامی کندواضافه کردن پسوندهای اسلامی فقهی شرعی وغربی غیرمعقول خواهربود.البته اگر پژوهشگران مسلمان برای پاسخ گویی به مسائل مدیریتی جامعه ی خودفرضیه هایی رازطریق روشی علمی آزمون نمایندنتایج آن می توانددرعرصه ی مدیریت عرض اندام نموده ومسلمانان وایرانیها هم درجنگل تئوریهای مدیریت نقشی ایفانمایدواین مستلزم رعایت قواعدپژوهشی علمی وتئوری سازی است.بهره گیری ازتئوری های موجود مدیرت برای تحلیل مسایل مدیریتی ونظریه پردازی درجامعه خودمی تواند بااستفاده ازنظریه های سیستمی واقتضایی که تاثیر عوامل محیطی رادرفرآیندعملیات سازمان به رسمیت می شناسدبه اندیشمندان مااین اجازه رامی دهدکه ازمدلها واگوهایی تبعیت کنندکه باویژگیهای جامعه ی ماسازگاری داشته باشد.باپذیرش این اصل که اخیرابعضی ازاندیشمندان مسلمان تحت عنوان نظریه های امضایی برآن صحه نهاده اندبراین حقیقت نیزمهرتاییدزده می شودکه علوم دستاوردبشریت است وهیچ کشوروشخصی نمی تواندآن رادرانحصارخوددرآورد.بااین نگرش چیزی به عنوان مدیریت غربی وشرقی به لحاظ فنی وجودنخواهدداشت تمام تئوریهای مدیریتی یافته های بشریت اندوکیفیت اجرای آن ها درهرجامعه ای متناسب بافرهنگ وارزشهای خودمتفاوت خواهدبودامانکته ی مهم دراین باب پرهیزازتوجیه دینی کردن همه ی پدیده ها است اگر این امربانی لحاظ قراردادن تفکیک بین حوزه وعلم ودین باشدخطری متوجه آن نخواهد بوددرغیراین صورت خلط مطالب باعث سردرگمی وناکارآمدی نظریه هامی شود.تئوری بومی مدیریت باهرتعبیری که باشداعم ازاین که روشهای اجرای مدلها والگوهای دیگران ویاتئوری سازی دردرون جامعه ی خودبرای پاسخ گویی به مسائل مشابه ومشترک وجوامع ارائه کرده اندبایددرنهایت به جایی برسندکه یک الگوی تعریف شده ازویژه گیهای مدیریت درجامعه ایرانی درتمام حوزه ها بخصوص حوزه رهبری ورفتارسازمانی معرفی نماید.اگربخواهیم ازنظریه منطقی مدیریت برمبنای اخلاق مرحوم دکترمنوچهرکیا بهره بگیریم ویابراساس نظریه تاثیر گذاری ارزشها برمدیریت که توسط آقای مصباح یزدی ارائه شده است به موضوع بنگریم ویاازمنظردکترزمزدیان مسئله رابررسی کنیم درهرحال کوشش برای شناسایی مکتب مدیریت ایرانی باتمام خصوصیات وویژگیهای دینی وملی وفراملی آن یک ضرورت است.واین مهم تحقق نخواهدیافت مگراین که طرفهای مدعی مسئله یعنی هم تحصیلکردگان علم مدیریت وهم نظریه پردازان دینی دریک گفتمان شفاف وصمیمانه باهم پیرامون آن به بحث وگفتگونشسته وداشته های خودرامکمل یکدیگرقراردهند.
http://imannajafi.ir/%da%86%d8%a7%d9%84%d8%b4-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-%d8%a8%d9%88%d9%85%db%8c-%d9%85%d8%af%db%8c%d8%b1%db%8c%d8%aa-%d8%af%d8%b1%d8%a7%db%8c%d8%b1%d8%a7%d9%86/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه ی قدرت فوکو
چکیده: این مقاله،تلاش دارد تا دیدگاه فوکو درباره ی قدرت و رابطه ی آن با مفاهیمی چون، دانش و معرفت و انوع قدرت و مکانیزم های آن،انضباط و ….و تا حدودی انتقادات وارد بر این دیدگاه را مورد بررسی قرار دهد،فوکو به طور کلی قدرت را یک وضعیت استراتژیکی پیچیده و مرتبط و تفکیک ناپذیر از دانش و معرفت می داند که صرفاً در مالکیت نیست بلکه در همه جا و همه ی مکان ها حضوری دائمی و چشم گیر دارد.
مقدمه: قدرت،یکی از عام ترین مفاهیم در علوم انسانی و اجتماعی است و شاید دلیل این عام بودن،حضور همیشگی اش در روابط اجتماعی و انسانی باشد.قدرت،ذاتی روابط اجتماعی است و جامعه به واسطه آن به سامان می شود. در نگرش سیاسی و فلسفی عمومی معاصر،قدرت همواره معادل حکومت تلقی می شود و حکومت،تنها صاحب امتیاز قدرت به حساب می آید و مردم فاقد آن هستند.بر پایه ی این نگرش،کشمکش اصلی در جوامع،تضاد بین فرادستان”صاحبان قدرت” و فرو دستان”افراد فاقد قدرت” می باشد،بنابراین،در این دیدگاه،چالش اصلی عبارت است از تلاش فرودستان در جهت به دست گرفتن تمام یا بخشی از قدرت و در پی آن رسیدن به رهایی و آزادی،اما فوکو این برداشت از قدرت را نوعی توهم می داند و اظهار می دارد،نباید قدرت را به عنوان امتیازی که تصاحب و تملک می شود در نظر گرفت،بلکه باید آن را به منزله ی شبکه ای از مناسبات دانست که همواره در حال گسترش و فعالیت است.فوکو،قدرت و مناسبات آن را در روابط میان شهروندان یا در مرز میان طبقات اجتماعی نمی بیند،بلکه آن را شبکه ای گسترده که تا اعماق جامعه پیش رفته است و همه ی افراد در این شبکه کم و بیش درگیرند،می داند،چه بالایی ها و چه پایینی ها!چه حاکمان و چه زیردستان،همگی در مسیر اعمال قدرتند.بر همین مبنا،فوکو از ما می خواهد که در توصیف اثرات قدرت از به کار بردن واژه های منفی،دست برداریم.یعنی واژه هایی نظیرک”قدرت طرد می کند”،”سرکوب می کند”،”جلوگیری و سانسور می کند”و …مبین مناسبات قدرت نیست و در واقع به عقیده ی وی،”قدرت تولید می کند.” به طور کلی میشل فوکو،این اندیشمند فرامدرن نقشی تعیین کننده در طرح ادبیات مربوط به قدرت دارد.
زندگی شخصی:(گوشه ای از زندگی فوکو) میشل فوکو(۱۹۸۴-۱۹۲۶) در پوایته،فرانسه متولد شد.در اکول نرمال سوپریور به تحصیل پرداخت.در دهه ی ۱۹۵۰ در سوئد،لهستان و آلمان تدریس کرد.در ۱۹۶۰ به فرانسه بازگشت.در ۱۹۷۰ برای تدریس در کرسی تاریخ سیستم های فکری در کلژ دوفرانس،برترین موسسه دانشگاهی در فرانسه برگزیده شد.فوکو پساساختارگرایی است که به این مسئله پرداخته که چگونه دانش و قدرت متقابلاً یکدیگر را به وجود می آورند.دانش بیشتر اعمال قدرت است تا تلاش برای رسیدن به حقیقت،و حقیقت به همان اندازه نمایش قدرت است که نشانگر اراده به دانستن.(سیدمن،۲۳۴:۱۳۸۸)
قدرت از دیدگاه فوکو: به گمان فوکو،قدرت به سان ظرفیتی برای عمل نیست که در دستان برخی افراد یا گروه ها متمرکز شده باشد.در عوض،قدرت نیروی چند ظرفیتی است که به واسطه ی مجموعه ای متکثر از شبکه های اجتماعی به حرکت در می آید.قدرت در سراسر جامعه پراکنده و منتشر شده است:قدرت می تواند به واسطه زندان یا بیمارستان روانی،یا به واسطه گفتمان های مختلف از قبیل روانپزشکی یا خبیث منتشر شود.همان گونه که فوکو می گوید،قدرت همه جا هست چون که از همه جا نشأت می گیرد.قدرت بیشتر به سان مجموعه استراتژی های پیش رونده و روابط به نظر می رسد تا وضعیت ابدی و پایداری از امور.
قدرت وضعیت استراتژیکی پیچیده: قدرت مولد معرفت و دانش است و آن چه ما به عنوان درست و نادرست می شناسیم یعنی مفهوم حقیقت و خطا،دقیقاً در حوزه ی سیاسی شکل می گیرد.از دیدگاه فوکو،قدرت چیزی است که در مالکیت دولت،طبقه حاکمه و یا شخص حاکم نیست،بر عکس قدرت یک استراتژی است:قدرت نه یک نهاد و نه یک ساختار بلکه”وضعیت استراتژیکی پیچیده” و “کثرت روابط میان نیروها”،است.هر جا قدرت هست،مقاومت هم هست و قدرت در واقع برای بقراری خود نیازمند وجود شمار کثیری از نقاط مقاومت است.به عبارت دیگر شبکه روابط قدرت در عین حال همواره با مجموعه ای از اشکال مقاومت است.بر طبق تحلیل فوکو”قدرت” تنها بر روی افراد آزاد و اعمال آن ها اعمال می شود و آنان را برمی انگیزد تا از میان گزینه های مختلف دست به انتخاب بزنند.از همین رو شرط وجود قدرت،رابطه مستمر آن با مبارزه،مقاومت و آزادی است.اما هر جا نافرمانی و مقاومت به پایان برسد،رابطه قدرت هم پایان می یابد.(تلخیص از رابینو و دریفوس(فوکو)،۲۸:۱۳۷۹-۲۵) فوکو،در خصوص مفهوم قدرت،درک سلسله مراتبی ساده را رد می کند و معتقد است قدرت یک مفهوم ساده ی ابلاغی از بالا به پایین و دستوری نیست،بلکه در شبکه ای از روابط درهم پیچیده،ساری و جاری است.همان چیزی که ساختار جامعه را تعیین و آن را مشروع می کند.قدرت در این مفهوم ریشه در لایه های مختلف تعاملات اجتماعی و زبانی(مفاهیم) دارد.به عبارت دیگر اعمال قدرت به شکل یک بردار خطی رو به پایین اجرا نمی شود بلکه به اصطلاح در یک ظرف گفتمانی شکل می پذیرد و معنی می یابد:در اندیشه ی فوکو”مسأله قدرت” در همه جا جاری است،در نسبت ها و اهمیت یافتن مناسبت ها،در روابط و تعاملات زبانی و کلامی میان افراد،طبقات و گروه های اجتماعی که به روش ها و منش های گوناگون ابراز می شود.به عبارت دیگر آنچه باعث بازتولید نظم موجود می شود،گره خورده با آن نظمی است که مجموعه مفاهیم را در خرد جمعی جامعه تولید می کند و مشروعیت می بخشد.فوکو در”اراده به دانستن” قدرت را ��یش از هر چیز به منزله کثرت مناسبات نیرو درک می کند.مناسباتی که ذاتی عرصه ای هستند که در آن اعمال می شوند. فوکو،شکل رادیکالی تصور ما از قدرت را دچار تغییر مفهوم کرد.بر پایه نظریات وی قدرت امری “بازدارنده” نیست،بلکه در دوران جدید قدرت از این شکل که ما را از انجام دادن چیزی منع کند فراتر رفته است.در مقابل فوکو معتقد است قدرت امری”مولد” است و قدرت هویت و ذهنیت را تولید می کند.به علاوه از نظر او قدرت صرفاً از یک منبع نشأت نمی گیرد و نمی توان فقط دولت یا طبقه حاکم را منشأ ایجاد قدرت دانست.قدرت در اندیشه فوکو به شکل مویرگی مفهوم سازی شده است.قدرت مانند خون در شبکه مویرگی بدن به هر نقطه ای می رسد و آن را تحت تأثیر قرار می دهد.(لوکس،۵۹:۱۳۸۷)
مکانیزم های قدرت: در “میکروفیزیک قدرت”،فوکو چهره های قدرت را بررسی می کند و به تحلیل قدرت پرداخت: ۱-قدرت به هیچ رو در یک مکان خاص وجود ندارد،بلکه در تمامی ساحات زندگی در جوامع مدرن ریشه دوانده است.به این مفهوم که نقطه مرکزی ندارد و برخلاف تصور نظریه پردازان مارکسیست-لنینیست به گونه ی یک هیرارشی از بالا به پایین تنظیم نمی شود.(قدرت تمامی افراد جامعه را در برمیگیرد،و فرد،در واقع امر،محصول قدرت است. ۲-قدرت در اختیار درآورده نمی شود و اما،بر کوچک ترین عنصر جامعه اثرگذار است. ۳-قدرت نباید حتماً از روابط اقتصادی سربلند کند و آن را نمی توان در رابطه با خودمختاری و وابستگی درک کرد. ۴-همه چیز و همگان در مدار قدرت می چرخند،ساختارهای قدرت همواره پویا و سیال اند.(M.facult.1985.s.12) اما مطالعه ی این خرده- فیزیک مستلزم آن است که قدرت اعمال شده در آن نه به منزله ی یک خاصیت،بلکه به منزله ی یک استراتژی درنظر گرفته شود،و اثرهای استیلایی این قدرت نه به یک”تصاحب” بلکه به ترتیبات،مانورها،تاکتیک ها،تکنیک ها و عملکردها نسبت داده شود،مستلزم آن است که این قدرت را نه به منزله ی امتیازی که می توان از آن برخوردار شد،بلکه به منزله ی شبکه ای از مناسبات همواره در حال گسترش و فعالیت دید،مستلزم آن است که نیزوی دائمی الگوی این قدرت دانسته شود و نه قراردادی که معامله ای را انجام می دهد یا فتحی که قلمرویی را تسخیر می کند.روی هم رفته باید پذیرفت که این قدرت اعمال می شود و نه تصاحب،و این قدرت”امتیاز” کسب شده یا حفظ شده ی ظبقه ی حاکم نیست،بلکه اثر و نتیجه ی کلی موقعیت های استراتژیک این طبقه است-اثری که موقعیت کسانی که تحت سلطه اند آن را آشکار و گاه همراهی می کند.وانگهی این قدرت بر کسانی که “آن را ندارند”،صرفاً به منزله ی اجبار یا ممنوعیت اعمال نمی شود،بلکه این قدرت آنان را محاصره می کند و از طریق و از خلال آنان می گذرد،این قدرت بر آنان تکیه می کند،درست همان گونه که آنان نیز در مبارزه ی خود علیه قدرت،به نوبه ی خود بر چنگال هایی که قدرت بر آنان تکیه می کنند.این بدان معناست که این روابط تا اعماق جامعه پیش می رود،که این روابط در روابط میان دولت و شهروندان یا در مرز میان طبقات جا ندارد و این روابط صرفاً به بازتولید شکل کلی قاونون یا دولت در سطح افراد،بدن ها،حرکت ها و رفتارها بسنده نمی کند،بدان معنا است که گرچه پیوستگی و تداوم وجود دارد(در حقیقت،این روابط بدین صورت و بر اساس سلسله ی کاملی از چرخ دنده های پیچیده مفصل بندی می شود.) اما تشابه یا همتایی وجود ندارد،بلکه تمایز و ویژگی ساز و کار و شیوه وجود ندارد.سرانجام این که روابط تک معنایی نیستند،این روابط نقطه های بی شمار رویایی و کانون های بی ثباتی را که هر یک خطرهای خود را دارد تببین می کنند،خطرهای درگیری،مبارزه و واژگونی دست کم موقتی مناسبات نیروها.پس واژگونی این “خرده قدرت ها” از قانون همه یا هیچ پیروی نمی کند،این واژگونی یک باز برای همیشه با کنترل و نظارت نوین دستگاه ها یا با عملکردی نوین یا با تخریب نهادها به دست نمی آید،در عوض،هیچ یک از مقاطع معین این واژگونی در تاریخ ثبت نمی شود مگر با اثرهایی که این واژگونی بر تمامی شبکه ای که در آن گرفتار شده،می گذارد.(فوکو،۱۳۷۸: ۳۹-۳۸)
چگونگی مهار قدرت: فوکو،کنترل قدرت و مبارزه و مقاومت در برابر آن را کاری مشکل می داند و علت این دشواری را نیز در عدم درک قدرت می بیند.او استدلال می کند که قبل از قرن ۱۹ مبارزه با استثمار مشکل بود،زیرا ماهیت آن را نمی شناختیم ولی امروزه می دانیم که چه کس دیگران را استثمار می کند اما هنوز ماهیت قدرت را نمی شناسیم و نمی دانیم که قدرت به دست چه کسانی و چگونه به دست می آید و اعمال می شود.تنها می دانیم که قدرت دست حکومت گران نیست و کسانی که قدرت را اعمال می کنند لزوماً کسانی نیستند که منافعشان از راه اعمال قدرت تضمین می شود و برعکس نفع برندگان از اعمال قدرت همیشه اعمال کننده قدرت نیستند.به علاوه اشتیاق به قدرت به رابطه قدرت و منافع شکل می دهند.گاهی توده ها،مشتاق اند افراد خاصی به قدرت برسند و آن ها هم علیه توده کار کنند.با این حال مشتاق این قدرت خاص و اعمالش هستند. از طرفی هم مفاهیم”طبقه حاکم”یا”جناح به قدرت رسیده” یا “دستگاه حاکم” هیچ گاه به درستی ضابطه مندی نشده اند و بی اندازه سیال اند.به هر حال فوکو امیدوار است که شاید مبارزه های جاری به همراه تئوری های موضعی و محلی و منفصلی که از این مبارزه ها حاصل می شود و جزئی از مبارزات را شکل می دهد در آستانه کشف نحوه اعمال قدرت قرار داشته باشند.
وی وجوه مشترک این مخالفت ها را با انواع قدرت در موارد زیر فهرست می کند: ۱)این مبارزات جهانی هستند و محدود به یک کشور نیستند. ۲)هدف این ها انتقاد از اثرات قدرت به خودی خود است. ۳)بی واسطه و آشوب طلبانه و اقتدارگریزانه اند. ۴)از یک سو بر حق متفاوت بودن فرد و از سوی دیگر بر ناحقی جداسازی افراد تأکید دارند. ۵)با اثرات قدرتی که با دانش و صلاحیت پیوند دارد مبارزه می کنند. ۶)آن ها خشونت اقتصادی و ایدئولوژیک یک دولت را نفی می کنند و نظام تفتیش عقاید علمی و اداری را که هویت ما را تعیین می کند،نفی می کنند.
به طور خلاصه،حمله به تفکیک و شکل قدرت است که خود را بر زندگی روزمره بلاواسطه ای که به فرد هویت می بخشد.این قدرتی است که افراد را به سوژه تبدیل می کند.بنا بر تعریف فوکو سوژه یعنی:۱)منقاد دیگری بودن به موجب کنترل و وابستگی۲)مقید به هویت خود بودن به واسطه آگاهی و خودشناسی که هر دو معنی حاکی نوعی قدرت مسخر کننده اند.از نظر فوکو به طور کلی سه نوع مبارزه وجود دارد:یا علیه اشکال سلطه قومی،مذهبی و اجتماعی است،یا علیه اشکال استثمار است،یا علیه سوژه شدگی و انقیاد،یعنی چیزی که فرد را به خودش مقید می کند و بدین شیوه وی را تسلیم دیگران می سازد.فوکو مدعی است که می توان در طول تاریخ مثال های بسیاری از این سه نوع مباره اجتماعی پیدا کرد که یا از هم جدا و یا با هم در آمیخته اند.مثلاً:در جوامع فئودالی مبارزه علیه اشکال قومی-اجتماعی و در قرن نوزدهم-علیه استثمار و امروزه علیه اشکال انقیاد الویت دارد.به گمان فوکو این نخستین بار نیست که جامعه غربی با سوژه سازی و انقیاد مواجه شده است در قرن پانزده و شانزده نیز این قدرت و مبارزه با آن وجود داشت.اما وجه غالب نبود،بر خلاف امروزه که این مبارزات الویت و محوریت یافته است.فوکو به دنبال بدگمانی اش نسبت به حقایق عام معتقد است که خودِ مفهوم عدالت فیزیکی از آن مفاهیم کلی و حقایق عامی است که در جوامع مختلف به عنوان ابزار کسب قدرت اقتصادی و سیاسی یا سلاحی برای مبارزه با قدرت اختراع شده است و به کار رفته وی رود.به نظر او تمایل به کلی نگری مانع فهم ما از نحوه عملکرد دولت در جوامع غربی است.باید از مدینه های آرمانی و پی گیری مبادی نخستین دست کشید و برای رسیدن به “آزادی” و “جامعه ای آزاد” با زیاده طلبی های قدرت و سوژه سازی های آن مبارزه کرد و چون قدرت در همه جا پخش است شهروند نیز باید به کمک استراتژی های موضعی در برابر آن موضع بگیرد،زیرا این قدرتی که ریشه های تاریخی دارد چیزی نیست که با یک شورش یا انقلاب برافتد بلکه باید قدم به قدم جلوی گسترش آن را گرفت. (Heinrich Fink،p.1-7) به نظر فوکو همیشه فرهنگ غرب اصرار داشت که قدرت را حقوقی و منفی ببیند،نه تکنیکی و مثبت. و این به نهاد سلطنت مربوط می شود که در سده های میانه تکامل یافت.بدین صورت که سلطنت در پیکارهای محلی فئودال ها خود را همچون دارو یا نیرویی که قادر است خشونت را پایان دهد،نشان داد.سلطنت خود را با اختصاص کارهای حقوقی و منفی به خویش پذیرفتنی جلوه داد.گرچه از همان اول از آن کارکردها فراتر رفت و حاکم و قانون و نهی نظامی به وجود آورد که در دوره های بعدی به وسیله نظریه های حقوقی گسترش یافت.بنابراین نظریه های سیاسی هرگز از وسوسه های شخصی حاکم خلاص نشد و هنوز هم با مسأله حاکمیت سرگرم است.(نادری،۱۳۸۴)
انواع قدرت: فوکو،سه نوع قدرت را در جامعه مشخص کرده است: ۱)قدرت انضباطی،که از دید فوکو برای نخستین بار در اروپای قرن هفدهم در قالبی اجتماعی سازماندهی شد و افراد انسانی را همچون منابع قدرت در نظر می گیرد.قدرت انضباطی،هر دو وجه توانمند ساز و محدود کننده را داراست و با مطیع و منضبط کردن بدن ها امکان سازماندهی شان را در نظام های اجتماعی به دست می آورد. ۲)قدرت مشرف بر حیات،که معنایش امنیت و سلامت است.این شکل از قدرت به زعم فوکو در اروپای قرن هجدهم تکامل یافت و تحت تأثیر همان نگاه جمهوری خواهانه ای صورت بندی می شد که آدمیان را نیروهایی شکل پذیر می دانست و تربیت کردن و بهینه ساختن ایشان را وظیفه ی دولت می دید.این رده از روابط قدرت،جمعیت را همچون منبع اقتدار در نظر می گرفت و از این رو به سازماندهی جمعیت ها،ترویج بهداشت و با پشتوانه پزشکی و روانپزشکی مدرن به تثبیت شکلی هنجارین از بدن ها و شخصیت ها در این حوزه های جمعیتی همت می گماشت. روش های پیشوای روحانی در راه های مختلف به کار گرفته شده،با این حال پیشوای روحانی یکی از فعال ترین عضوهای جامعه،در جهان غرب به شمار می آید.(p.5.184) ۳)قدرت حاکمیت بنیاد،این قدرت در قالب دولت و نهادهای سیاسی تبلور می یابد و همان است که نگاه نظریات کلاسیک بدان دوخته شده است.از دید فوکو شکلی از روابط قدرت در قرون هفدهم و هجدهم میلادی در غرب تکامل یافت که در سازماندهی قدرت سیاسی در جوامع یهودی باستانی ریشه داشت.این روابط،مسئولیت کردارهای تابعان را به حاکم تحویل می کرد و در نتیجه وی را مسئول رستگاری پیروانش فرض می کرد.حاکم در برابر بر عهده گرفتن این مسئولیت خطیر،اطاعت بی چون و چرای تابعان را در تمام عرصه ی زیست جهانشان طلب می کرد و این به رابطه ی شبان و گله اش شبیه بود.(وکیلی،۲۶۷:۱۳۸۹) اما ویژگی های این قدرت شبان وار که در بالا به آن اشاره ای شد،به شرح ذیل است: ۱)سلامتی،رفاه،امنیت و حمایت از مردم را در همین جهان تضمین می کند-یعنی رستگاری دنیوی افراد ۲)کارگزاران یا متصدیان قدرت شبان وار در ساختارها و نهادهای عمومی و همچنین خصوصی افزایش می یابند.(دستگاه های دولتی،پلیس،سازمان های بشردوست،نهادهای پزشکی.)(اسمارت،۱۷۲:۱۳۸۵)
قدرت،معرفت و بدن: در آثار فوکو،پنداشت بدن در حکم یکی از مولفه های اصلی عملکرد روابط قدرت،جایگاه برجسته ای دارد.در تحلیل تبارشناختی است که بدن به عنوان ابژه ی معرفت و هدف اعمال قدرت مکشوف می گردد.معلوم می شود که بدن در عرصه ای سیاسی جای دارد و انباشته از روابط قدرت است که آن را رام و مولد،و بنابراین،به لحاظ سیاسی و اقتصادی مفید و سودآور می کنند.این تسخیر بدن و نیورهای آن از رهگذر فناوری سیاسی مقدور می شود،این فناوری سیاسی مقوم دانشی از بدن است که دقیقاً دانش عملکرد بدن نیست و{مقوم}چیرگی و سلطه ای بر نیروهای بدن است که چیزی بیش از توانایی غلبه بر آن ها است.(اسمارت،۹۹:۱۳۸۵) این فناوری سیاسی بدن-این محاسبه ها،سازماندهی ها و فنونی که روابط قدرت،معرفت و بدن را به هم متصل می کند-هیچ قرارگاه نهادی مشخصی ندارد،هر چند ممکن است نهادها از آن استفاده کنند یا برخی از روش های آن را به کار گیرند.در نتیجه،تحلیل روابط قدرت،معرفت و بدن در سطح نهادهای اجتماعی انجام نمی گیرد،بلکه کانون تحلیل بر پراکندگی و توزیع فناوری های خاص قدرت و روابط متقابل آن ها با پیدایش صور خاص معرفت،خصوصاً علمی که موجودات انسانی،یعنی فرد،موضوع(ابژه ی)آن ها است،متمرکز می شود.تحلیل های تبارشناختی فوکو با بررسی خصلت روابط قدرت مدرن آغاز می شود،یعنی با این پرسش که”قدرت چگونه اعمال می شود” و مسئله ی ملازم با آن،یعنی روابط میان قدرت و معرفت.این تحلیل ها به آثار فوکو درباره ی امور جنسی ختم می شود که در آن ها شواهد روشنی از چرخش کانون توجه و مطالعه ی سوبژه و سوبژکتیویته در تمدن غرب و چرخش از فنون سلطه به “فنون ضمیر نفس” دیده می شود.مطالعاتی که در آن ها پرسش روابط قدرت جایگاه برجسته ای دارد،خصوصاً در مراقفبت و تنبیه و تاریخ امور جنسی(جلد ۱)،به روشنی مشهود است که هیچ گونه فرمول بندی کلی و تعمیمی از روابط قدرت و معرفت امکان پذیر نیست،در واقع،این مطالبات دقیقاً با روابط تاریخی گوناگون میان صور معرفت و شکل های اعمال قدرت سر و کار دارند.(اسمارت،۱۳۸۵،:۱۰۰-۹۹)
مراقبت و تنبیه:(تحول مجازات) هدف این کتاب ارائه ی تاریخ به هم پیوسته ی روح مدرن و قدرت نوین قضاوت کردن است،{یعنی}تبارشناسی مجموعه ی پیچیده ی کنونی علمی-قضایی که قدرت تنبیه تکیه گاه هایش را از آن می گیرد،توجیه ها و قواعدش را از آن دریافت می کند،اثرهایش را در آن بسط می دهد و غرابتِ مفرط اش را در آن پنهان می کند.(فوکو،۳۴:۱۳۷۸) مراقبت و تنبیه با توصیف تصویر گونه ای از کیفر و عذابی که بر بدن”دامی ین شاه کش” در ۱۷۵۷ وارد آوردند آغاز می شود.پس از ماجرای خوفناک مراسم شکنجه و اعدام دامی ین در ملأعام،فهرست بلند بالایی از قواعدی دیده می شود که در واقع جدول روزانه ی فعالیت ها(مثل برنامه ی بیدار شدن،دعا،کار،غذا،آموزش،استراحت،نظافت شخصی و از این قبیل)در”دارالتأدیب زندانیان جوان” در پاریس،حدود هشتاد سال پس از دامی ین است.توصیف این دو فضای کاملاً متفاوت و متضاد،دگرگونی بنیادینی را که در کردوکارهای کیفری به وقوع پیوسته بود،به نحو موثری ترسیم می کند که همانا ناپیدید شدن نمایش عمومی مجازات جسمانی و استقرار شکل متفاوتی از مجازات بود.این دگرگونی از نظر فوکو بازنمود تغییر هدف تنبیه و مجازات از بدن به “روح” یا “روان” بود.اما،با این که بدن دیگر مفعول مستقیم و بی واسطه ی کردوکارهای کیفری نبود،هنوز هم تابع فرآیند کیفری بود-محبوس در زندان،مجبور به کار،محکوم به محرومیت جنسی و دستخوش مجموعه ای از کنترل ها و مقررات دیگر.بنابراین،اگرچه مفعول بی واسطه ی مجازات تغییر کرده بود و از شکنجه کردن و عذاب دادن بدن به محروم شدن از ثروت و حقوق آزادی فردی تبدیل شده بود،اما دست کم ته مانده ای از تنبیه بدنی،تا به امروز همچنان بر جای مانده است.اسناد و مدارک تاریخ کیفری به طور کلی تأکید می کند که در طول ۲۰۰ سال گذشته شدت و سختی مجازات ها پیوسته رو به کاهش بوده است. با این که فوکو با این نکته مستقیماً مخالفت نمی کند اما معتقد است که دگرگونی های مهم چندان ربطی به این تغییرات کمیتی ندارد.-شدت کم تر،درد کم تر،سنگدلی کم تر-بلکه شامل تغییرات کیفی هستند،یعنی تغییر اصلی همانا”تعویض مفعول و هدف عملیات کیفری” است که از بدن مجرم به “روح” فرد تغییر کرده است.بحث فوکو این است کحه از آغاز سده ی نوزدهم سلسله ی کاملی از انواع دگرگونی ها در نظام کیفری به وقوع پیوسته است-قاضی ها “چیزی غیر از جرایم را به محاکمه می کشند.”که همانا فرد است،یعنی آن چه هستند و آن چه باید باشند،قضاوت به سایر مقامات نیز اعطا شده است،مثل پزشک و مددکار اجتماعی، و یک حکم کیفری اکنون راهی برای”اصلاح” یک مجرم شده است.ما هنوز هم تنبیه می کنیم،ولی درصدد معالجه و درمان هستیم.خلاصه ی کلام،کار فوکو ربطی به ارائه ی شواهدی برای تأیید روند افزایش نرم خویی در مجازات ندارد،بلکه در پی بررسی تغییرات گوناگون شکل مجازات و کاربست آن است-ظهور عرصه ی تازه ای از ابژه ها،نظام نوین حقیقت و مجموعه ی تازه ای از قواعد در اجرای عدالت کیفری.(اسمارت،۱۳۸۵: ۹۸-۹۷) در واقع حق تنبیه از انتقام پادشاه به دفاع از جامعه بدل شد.اما این حق تنبیه از نو با عنصرهایی چنان شدید ترکیب شد که تقریباً مخوف تر گردید.تبهکار از تهدیدی با ماهیت افراطی رهانیده شد اما در معرض کیفری قرار گرفت که به نظر بی حد و مرز می رسید.بازگشت برقدرتی خوفناک،از همین رو،وضع کردنه اصل اعتدال برای قدرت مجازات ضرورت یافت.(اسمارت،:۱۳۸۵: ۱۱۵-۱۱۴)
تکنیک های اجرای انضباط: انضباط:فن قدرتی است که رویه هایی برای تأدیب یا رام کردن بدن ها(چه فردی چه جمعی)فراهم می کند.ابزارهایی که قدرت انضباطی به واسطه ی آن ها همه چیز را در چنبره ی خویش می گیرد عبارتند از:نظارت سلسله مراتبی،قضاوت هنجار ساز و تجسس.مفهوم نظارت سلسله مراتبی دال بر پیوند میان مرئی بودن و قدرت است،و نیز دال بر این است که دم و دستگاهی که برای نظارت و مراقبت طراحی شده القا کننده ی آثار و نتایج قدرت است،و این که یک ابزار جبری و قهری کسانی را که در معرض آن هستند قابل رویت می کند.طبق استدلال فوکو،در طول عصر کلاسیک،”دیده بانی های “گوناگون برای دسته های آدمیان برساخته شد،که اساساً از روی مدل هیئت هندسی اردوگاه نظامی،که نظارت دقیق را تسهیل می کرد،ساخته می شد.مدل اردوگاه”نموداری از قدرت که به وسیله ی رویت پذیری عمومی عمل می کند.”شالوده ای فراهم ساخت که بر مبنای آن منظومه ی قدرت نوینی پا گرفت،منظومه ی قدرتی که با سازماندهی و نظم و ترتیب دادن به فضاها با مشاهده و نظارت کسانی را که درون آن بودند مقدور می ساخت و با مرئی ساختن مردم،امکان شناختن آنان و تغییر دادن آنان را فراهم می کرد.اگر امکان برساختن دستگاه انضباطی کامل و تمام عیاری وجود داشت،آن گاه،یک نگاه”چشم اقتدار”می توانست پیوسته همه چیز را زیر نظر بگیرد.اما در نبودِ امکان تحقق چنین آرمانی،”چشم انضباط”نیازمند پشتوانه هایی است که به شکل سلسله مراتب پاییدن و نظارت کارکردی و مداوم درآمد.به خاطر سپردن این مطلب اهمیت دارد که قدرتی که از طریق نظارت سلسله مراتبی اعمال می شود یک دارایی یا خاصیت نیست،بلکه خصلت یک ماشین یا دستگاه را دارد که از طریق آن قدرت تولید می شود و افراد در حوزه ی ماندگار و پیوسته ای توزیع می شوند.(اسمارت: ۱۳۸۵،۱۱۴-۱۱۲) دومین ابزار قدرت انضباطی،قضاوت بهنجار ساز است.طبق استدلال فوکو،در بطن نظام انضباطی قدرت،”مادون مجازات” یا مجازات فراقضایی نهفته است که بر انبوهی از رفتارها اعمال می شود.از همین رو:در کارگاه و مدرسه و ارتش مجموعه ی بی کم و کاستی از خرده مجازات های مربوط به زمان(تأخیر،غیبت،وقفه در کار)،مربوط به فعالیت(بی توجهی،سهل انگاری،بی همتی)،مربوط به رفتار(بی ادبی،نا فرمانی)،مربوط به سخن گفتن(پرحرفی،گستاخی)،مربوط به بدن(ایستارهای “نادرست”،اداهای نامربوط،بی نظافتی)و مربوط به مسائل جنسی(بی نزاکتی،بی حیایی)به شدت اعمال می شد.(همان) در اصل،چیزی که مجازات می شود،ناهمنوایی است که اعمال قدرت انضباطی درصدد اصلاح آن است.ولی انضباط نه فقط از طریق تنبیه و مجازات،بلکه،افزون بر آن،از طریق تشویق یا پاداش ها و امتیازاهایی به خاطر رفتار و کردار مناسب و جریمه و مجازات به خاطر سوء رفتار،عمل می کند.یکی از نتایج این نظام تشویق و تنبیه در فرآیند تعلیم و اصلاح،این است که اتباع خود را توزیع و رتبه بندی می کند.هدف مجازات در نظام قدرت انضباطی،نه جریمه کردن است نه سرکوب کردن،بلکه بهنجار ساختن است که همراه با پاییدن(نظارت سلسله مراتبی)،به عنوان مهم ترین ابزارهای اعمال قدرت از عصر کلاسیک سرچشمه گرفته اند. سومین ابزار انضباط،یعنی وارسی،ترکیبی از فنون نظارت سلسله مراتبی و داوریِ بهنجارساز است،تا” نگاه خیره ی بهنجارساز” به وجود آید که می توان افراد را از طریق آن طبقه بندی کرد و مورد قضاوت قرار داد.در وارسی:”انقیاد کسانی که ابژه دانسته می شوند و ابژه شدن کسانی که به انقیاد کشیده شده اند{عیان می شود}….در این تفکیک ظریف می توان کل قلمرو معرفت،و همه ی اقسام قدرت را پیدا کرد.(همان) فوکو تصریح می کند:انضباط را نمی توان با یک نهاد یا یک دستگاه یکی گرفت،انضباط نوعی قدرت و شیوه ای برای اعمال قدرت است که دربرگیرنده ی مجموعه ی کاملی از ابزارها،فنون،رویه ها،سطوح کاربد و آماج ها است،انضباط نوعی “فیزیک” یا”کالبد شناسی”قدرت،و نوعی”فناوری”است.و ممکن است برخی نهادهای تخصصی(ندامتگاه ها….)یا نهادهایی که آن را به سان ابزار اصلی برای نیل به هدف معینی به کار می گیرند(مدارس،بیمارستان ها)یا سازمان های از پیش موجودی که آن را ابزاری برای تقویت یا سازماندهی دوباره ی سازوکارهای قدرت درونی می یابند،عهده دار انضباط شوند به عبارتی دیگر،انضباط بانی سازوکار قدرت خاصی است،نوعی”کالبد شناسی سیاسی”که در طول سده ی هجدهم موجب سهولت سازماندهی دوباره ی همه ی نهادها(زندان ها-بیمارستان ها-مدارس و کارگاه ها)و تبدیل آن ها به دم و دستگاه هایی شد که در چهارچوبشان قدرت و معرفت به صورت متقابل و چرخه ای یکدیگر را تقویت می کردند،و از همان جا بود که شکل گیری چندین شاخه ی دانش(مثل جرم شناسی،روان پزشکی،علوم تربیتی و …)آغاز شد. (Heinrich Fink،p.1-7) به طور گسترده پنج معنی به هم پیوسته از کلمه ی دیسیپلین وجود دارد.مسیرهای انضباطی به هواداران و از آن جهت شاخه ای از دستورالعمل ها یا دپارتمان دانش است.این متن مذهبی یک ایده ی آموزشی مدرن برای”بدنه ی دانش” یا یک انضباط مانند جامعه شناختی یا اقتصاد را فراهم می کند.ما می توانیم انضباط را به عنوان بدنه ی دانش و دانش برای بدنه تعریف کنیم چون آموزش مغز به طور اجتناب ناپذیری آموزش بدن را دربردارد.دوماً،این نمایانگر یک روش آموزش یا دستورالعمل برای بدنه ی دانش است.انضباط،ارتباط مهمی با مسائل نظامی دارد که شامل تکرار،در به کارگیری سلاح می شود.سوم اینکه،یک معنی در ارتباط با عالم مسیحیت دارد که اشاره به یک سیستم قانون گذاری دارد که به وسیله ی آن دستورات در کلیسا اجرا می شود.شامل به کار گیری روش های جزایی برای جلب اطاعت و بندگی.فعل انضباط به معنی وادارکردن افراد به شکل های مختلف برای اطاعت کردن است.این یک ابزار برای اصلاح است.نهایتاً کاربرد نادری برای تعریف رژیم پزشکی دارد که در آن دستورات پزشک باعث ایجاد انضباط در بیماران می شود در جامعه ی معاصر پس از مطالعات میشل فوکو،ایده ی قوانین فزاینده ی مشخصی که منجر به جامعه ی منضبط یا جامعه ای براساس نظام های “کارسرال” وجود دارد. (p.183-186)
پیدایش جامعه ی انضباطی: با گسترش مکانیسم های انضباطی،”جامعه انضباطی”پدیدار شد.از نگاه فوکو پیدایش جامعه انضباطی با سه فراگرد کلی همراه بود.اولاً از لحاظ اقتصادی و اجتماعی،تکنولوژی های قدرت انضباطی در زمانی شکل گرفتند که وقوع تحولاتی در جمعیت و در شیوه تولید،زمینه ی مناسبی برای گسترش تکنولوژی های اداره جمعیت و تأمین کارایی برای دستگاه های تولیدی فراهم آورده بود،تکنولوژی های انضباطی قدرت،در نتیجه فرآیند انباشت سرمایه را پرشتاب کردند.ثانیاً از لحاظ حقوقی و سیاسی تکنولوژی های انضباطی در درون ساختارهای حقوقی و سیاسی تعبیه شدند،در پس ظاهر برابری حقوقی،شبکه ای از قدرت های خرد و کوچک گسترش یافت.روابط قدرت،بنیاد این ظاهر حقوقی را تشکیل می دادند و ضامن اطاعت و فرمانبرداری بودند.ثالثاً از لحاظ علمی،با گسترش تکنولوژی های انضباطی،روابط متقابل میان اعمال قدرت و تشکیل دانش،افزایش یافت.نهادهای انضباطی دستگاه هایی بودند که در آن ها روش های گردآوری و ایجاد اطلاعات و دانش وسیله ای برای اعمال سلطه می شد.(رابینو و دریفوس:۲۹،۱۳۷۹) جوامع انضباطی در تقابل با جوامع مدرن اولیه ای قرار دارند که حول محور تمرکز اقتدار در دستان حاکمان مطلق سازمان یافته بودند.در این جوامع،نظم اجتماعی را حاکم مطلقی حفظ می کرد که قدرت گرفتن یا بخشیدن حق حیات یا طلب اطاعت را داشت،قدرت حول سرکوب-توان ساکت،سانسور یا انکار کردن-سازمان یافته است.برای مثال،در اروپای مدرن اولیه،قانون تجلی حاکمیت فرمانروای مطلق به حساب می آمد.تخطی از آن نیز به چالش کشیدن و حمله به حاکم مطلق بود.فرد مجرم با تعذیب مجازات می شد تا اقتدار حاکم مطلق اثبات شود.تعذیب بدن خاطیان روشی بود برای نمایش عمومی قدرت سرکوبگر و مطلق فرمانروا. در جامعه ی انضباطی،نظم از طریق تکنولوژی های کنترلی همچون تفکیک فضا،مدیریت زمان،محبوس کردن،مراقبت و سیستم امتحان،که انسان ها را به منظور بهنجار ساختن رفتار اجتماعی دسته بندی می کنند،حفظ می شود.اگر نهاد نمونه در جوامع مبتنی بر قدرت مطلق پادشاه باشد در جامعه ی انضباطی،ارتش،کارخانه،بیمارستان و زندان است.حفظ نظم بیش از آن که توسط سلسله مراتبی از فرمانروا و فرمانبردار باشد،به وسیله ی دستگاهی از فنون و گفتمان انضباطی انجام می شود.قدرت در سامان انضباطی بیش از آن که به شکل سرکوب تجلی کند،در تولید سوژه ها یا خویشتن های اجتماعی نمود می یابد که حکم ابژه ی کنترل بهنجارساز را دارند.برای مثال،هدف محاکمات جرم شناختی مدرن،تنبیه بدن از طریق تعذیب نیست.بلکه بدن به وسیله ی دستگاه نامنظم مراقبت(مانند محافظان،مونیتورهای تلویزیونی،جداول زمانی زندان و فعالیت های محدود شده) تحت نظارت و مدیریت قرار دارد. وانگهی،هدف اصلی کنترل اجتماعی روان مجرمان است.فوکو از اعمال و گفتمان های جرم شناسانه ای سخن می گوید که”سوژه ی تبکار” را به وجود می آورند،هویت شخصیتی که سرشت ذاتی روانی و اجتماعی اش او را به ارتکاب جرم وا می دارد.برساختن سوژه تبهکار،ایجاد مجموعه ای از تکنولوژی های کنترلی(مانند حبس،مراقبت و استراتژی های بازپروری)و متخصصان(قشضات،روسای زندان ها،مددکاران اجتماعی،اعطا کنندگان آزادی مشروط به زندانیان،روان شناسان)را که هدفشان بهنجار کردن رفتار فرد مجرم است،توجیه می کند. فوکو،منکر اهمیت اجتماعی قدرت سرکوبگر دولت یا قشر اجتماعی حاکم(مانند نخبگان اقتصادی یا قدرت روان)نیست.بلکه او اصرار دارد که تولید نظم اجتماعی مبتنی بر انضباط در زندان ها،بیمارستان ها،کارخانه ها،ارتش و مدارس برای جوامع معاصر غربی از اهمیت اساسی برخوردار است.این قدرت به اطاعت واداشتن نیست که این ساختارهای اجتماعی را ممکن ساخته است،بلکه نظم اجتماعی را مجموعه ای از استراتژی های برقرار کننده ی انضباط-از حبس تا سیستم های امتحان-به وجود می آورد،که هدفشان تنظیم رفتار از طریق تحمیل هنجارهای بهنجار بودن،سلامت،هوشمندی و تندرستی است.(سیدمن،:۱۳۸۸،۲۴۹-۲۴۸)
حبس در جامعه انضباطی: منظور فوکو از جامعه انضباطی جامعه تحت انضباط یا کاملاً،انضباط یافته نیست،زیرا هیچ انضباط و قدرتی بدون مقاومت پیش نمی رود.منظور از جامعه ی انضباطی جامعه ای است که در آن مکانیسم های انضباط در سراسر پیکر جامعه پخش و منتشر می شوند.در این رابطه فوکو از “شبکه حبس”سخن می گوید: که درون آن زندان ها،موسسات خیریه،پرورشگاه ها،مراکز تربیت اخلاقی و …قرار دارند.نظارت،مراقبت،ایجاد امنیت،کسب دانش و اطلاعات و منفرد سازی نیازمند دانش مربوط به تشخیص بهنجار و نابهنجار و مستلزم معاینه و نظارت است. در همین رابطه فوکو از “قدرت مشرف بر حیات”سخن گفته است.قدرت مشرف بر حیات دو بعد دارد:یکی اعمال تکنیک های قدرت بر حیات فرد به منظور افزایش توانایی ها و سودمندی اقتصادی بدن فرد و تضمین فرمانبردای سیاسی،دوم اعمال تکنیک های قدرت بر پیکر جامعه از طریق نظارت بر بهداشت،اخلاقیات،تولید مثل و اداره جمعیت این موضوع به ویژه در تاریخ جنسیت بررسی می شود.(رابینو دریفوس:۲۹،۱۳۷۹)
مسئله ی مقاومت(مقاومت و قدرت): این جمله ی فوکو که”هر جا قدرت هست،مقاومت هم هست.”نقطه ی شروع مناسبی برای پی گرفتن این بحث است.مقصود فوکو از جمله ی مذکور این است که هر جا که قدرت اعمال می شود مقاومت نیز حضور داد و به موازات شبکه ی روابط قدرت،کثرتی از صور نیز دیده می شود.فوکو در بازتقریری که از فرضیه ی قدرت-مقاومت می کند این استدلال را می آورد که اعمال قدرت را نباید صرفاً بر حسب رابطه ی میان کارگزاران فردی یا جمعی،یا به عنوان رابطه ی مبتنی بر خشونت یا وفاق درک کرد،بلکه باید در حکم:کل ساختار کنش هایی{تلقی کرد} که همه ی کنش های ممکن را در برمی گیرد،برمی انگیزد،تلقی می کند،می فریبد،آسان تر یا دشوارتر می سازد، و در حالت های افراطی مطلقاً،ممنوع یا محدود می کند،با این حال اعمال قدرت همیشه راهی برای تأثیر گذاشتن بر سوبژه های کنشگر به دلیل کنش آنها یا توانایی اقدام به کنش آن ها است. به عبارت دیگر،قدرت فقط روی سوبژه های (فردی یا جمعی)آزاد اعمال می شود.یعنی سوبژه هایی که کردار یا کنش آنها در عرصه ای از امکان ها و انتخاب ها قرار دارد.بنابراین،قضیه ی “هر جا هست مقاومت هم هست”به صورت تازه ای درمی آید،یعنی این که در ذات رابطه ی قدرت”سرکشی های اراده و پافشاری بر آزادی نهفته که در ذات رابطه ی قدرت سرکشی های اراده و پافشاری بر آزادی نهفته که به طور مداوم رابطه ی قدرت را برمی انگیزد.” طبق استدلال فوکو،هر رابطه ی قدرتی بیانگر”استراتژی مبارزه”بالقوه است،به این معنا که ساز و کارهای نسبتاً ثابتی که در جریان اعمال قدرت می توانند رفتارها را هدایت و نتایج را منظم و مرتب کنند،ممکن است به دست”بازی آزاد واکنش های متخاصم” از صحنه خارج شوند.به بیان دیگر،یکی از حدود هر رابطه قدرتی،رویارویی و تخاصمی است که ممکن است آن را تضعیف کند یا از میان بردارد.کعکس این مطلب نیز صادق است،یعنی حد یک رابطه ی تخاصم،استقرار و تحکیم یک رابطه ی قدرت است،رابطه ای که سازوکارهای تأثیرگذاری بر کنش دیگران،جای بازی آزاد نیروها و واکنش ها را می گیرد.به این ترتیب،روابط قدرت،که مقوامت(مبارزه نافرمانی و از این قبیل) شرط لازم برای وجود آن است،در میان حد و مرزهای تخاصم و پیروزی کامل و مطلق بر یک خصم قرار می گیرد که یک سوبژه دیگر هیچ گونه آزادی عمل نداشته باشد.(اسمارت:۱۳۸۵-۱۷۶-۱۷۴)
قدرت و دانش(معرفت): فوکو در تحلیل قدرت،کاری با اشکال سازمان یافته و متمرکز قدرت ندارد بلکه موضوع اصلی بحث او تکنیک هایی است که در نهادهای گوناگون تجسم می یابند.به سخن دیگر مسئله مورد بحث فوکو،اعمال،حوزه اجرا و اثرات قدرت است نه قبضه یا تصاحب قدرت. از دیدگاه فوکو به جای تمرکز بر انگیزه ها و منافع گروه ها یا طبقات در اعمال سلطه باید به تحلیل فرآیندهای پیچیده ای بپردازیم که از طریق آن ها افراد به عنوان آثار قدرت ابژه ساز تشکیل می شوند.قدرت شبکه ای است که همه در آن گرفتارند.افراد،مالک یا کارگزار قدرت نیستند بلکه مجرای آن اند.حقایق و خواسته ها از اثرات قدرت هستند.فرد،هم محصول قدرت و هم وسیله ای برای تشخیص و تبلور آن است.برای شناخت تاریخ،تکنیک و تاکتیک های قدرت باید از سطح فرد(و یا به گفته فوکو”از سطح فیزیک خرد” شروع کرد.تنها پس از شناخت مکانیسم ها و تکنیک های قدرت می توان فواید اقتصادی یا سیاسی آن را دریافت:نکته مهم این که از نظر فوکو، مکانیسم های قدرت متضمن تولید ابزارهای موثر برای ایجاد و انباشت دانش هستند.مشاهده،ثبت وقایع تحقیق و بررسی فضاهایی ایجاد می کند که در درون آنها دانش شکل می گیرد.مکانیسم های قدرت مدرن در سده های هفدهم و هجدهم پیدا شدند و از طریق نظام های مراقبتی و شبکه اجبارهای مادی بر بدن ها اعمال گردیدند.فوکو این قدرت جدا را “قدرت انضباطی” می نامند.که پیدایش و اعمال آن به نحو جدایی ناپذیری با پیدایش دستگاه های خاص دانش و تکوین علوم انسانی پیوند داشته است.(رابینو و دریفوس:۱۳۷۹: ۲۶-۲۵) تحلیل های فوکو آشکارا بر پایه ی این فرض مأخوذ از نیچه استوارند که معرفت پیوند تفکیک ناپذیری با شبکه های قدرت دارد:قدرت معرفت را تولید می کند.( و نه فقط با تشویق و ترغیب به تولید معرفت،به این دلیل که معرفت به قدرت خدمت می کند.،یا با کاربست معرفت به دلیل سودمند بودن آن)،قدرت و معرفت مستقیماً بر یکدیگر دلالت می کنند،هیچ رابطه ی قدرتی نیست که حوزه ای از معرفت همبسته ی خود را ایجاد نکند،و هیچ معرفتی نیست که در آن واحد مستلزم و بانی روابط قدرت نباشد.(اسمارت،۱۰۰:۱۳۸۵) تعامل دائمی ای که بین قدرت و دانش به خصوص در ارتباطات شفاهی وجود دارد به گونه ای است که حقیقت اساساً ناپایدار باقی می ماند.این در واقع به این معنی است که تأثیر و عملکرد قدرت ناپایدار بلکه غیرقابل پیش بینی است.ایم مسئله در بحث سلطه رسانه ها اهمیت دارد.واقعیت،تنها محصول قدرت تجلی یافته در بیرون نیست،بلکه یکی از پدیده های این جهان است که به شرایط و عوامل بسیاری بستگی دارد.محدودیت هایی که به اشکال مختلف ایجاد می شوند و باعث پدید آمدن واقعیت می شوند. او در ادامه ذکر می کند که هیچ رابطه ی قدرتی بدون تشکیل حوزه ای از دانش متصور نیست و هیچ دانشی هم نیست که متضمن روابط قدرت و دانش لازم و ملزوم یکدیگرند.هر جا که قدرت اعمال می شود،دانش نیز تولید می شود.به عبارتی قدرت موجد و منشأ دانش و معرفت است.به طور مثال،توسعه ی دانش جرم شناسی در قرن نوزدهم در گرو توسعه زندان ها بوده است.بر خلاف نگرش سنتی منفی،مخرب،فسادآور،سرکوبگرانه،محمدود کننده و بازدارنده به قدرت در نگرش مدرن قدرت جنبه عقلایی تری به خود گرفته است و می تواند مثبت،مولد و موجد باشد.(قلی پور،۱۶۲:۱۳۸۸) وی در ادامه می نویسد:این درست است که آدم نباید ضرورتاً قرن نوزده را به انتظار می کشید تا بدین وسیله قدرت خود را با{کمک}مقداری از مشوره ها و شناخت نمایان می کرد،مختصر با گفتمان افرادی که کم و بیش به وسیله ی قدرت شایستگی داشتند و یا برآورده می شدند.اینکه حکام(خودمختاران)و شاهان،آموزگاران و فیلسوفان را در دور و بر خویش جمع کرده بودند و از فرزانگان و اموزگاران مشورت می گرفتند،{این همه} درست است و ریشه در قرن نوزده ندارد و اما از قرن نوزده به بعد معرفت{مبدل} به اساسنامه می شود،{به شکل} نهادگونه با قدرت معین مجهز شده است،در حوزه ی تقسیم کار دستی و کار روشنفکری قرن نوزده چیز جدیدی را پدید آورده است.به این معنا که معرفت مجهز شده با قدرت معین در جامعه باید کارکرد داشته باشد.به این مفهوم که این معرفت است که قدرت را در اختیار در می آورد و نه اراده خوب قدرت و یا کنجکاوی وی که به پیشواز معرفت می رود. پس آن چه جدید است نه این واقعیت است که میان قدرت و معرفت رابطه ای وجود دارد،بلکه شکلی که قدرت در آن مادیت می یابد:آن هم به این معنا که معرفت بی واسطه با قدرت پیوند می خورد.از قرن نوزده به بعد قدرت به شکل متمرکز آن در دست حکام نیست،بلکه تقسیم می شود و آن را باید در دست تولید کنندگان و اداره کنندگان آن جستجو کرد.نشر معرفت پیوند تنگاتنگ با انتشار قدرت در شکل نظام های انضباطی وارد که به طور نمونه در مهندسی یک زندان که به مدل(panaption)شهرت دارد،تجسم یافته است.مهندس آن جرمی بنتام،طرح زندانی را ریخت که حجره های آن یک دایره را تشکیل می دهند و در مرکز آن برج مراقبت وجود دارد.زندانبان می تواند از این برج تمامی زندانیان را تحت مراقبت گیرد.شگفت انگیز تر این که بی آن که زندانبانی در برج باشد،زندانیان خود را تحت نظارت حس می کنند. تأکید و توجه خاص فوکو به زندان تمام دید-معماری معین آن،سازماندهی فعالیت و مراقبت که توسط گروه معدودی انجام می گرفت-خواننده۸ را نسبت به این نکته اساسی آگاه می گرداند.ممکن است گفته شود که اعمال انضباط به اقتدار محدود متخصص عملی خاص متکی است،اما نیروی انضباط به توجه کلی که ما نسبت به ارزیابی و اصلاح رفتارمان بنا بر هنجارها در زبان و در سیاست های ما جریان دارد،انحرافات توجه عموم را به خود جلب می کند و باعث نگرانی آن ها می شود.(استونز،۳۸۷:۱۳۷۹) خلاصه ی کلام این که،معرفتی که در قرن نوزده سربلند کرد،از مقررات،آیین نامه ها،بازرسی کامل و کنترل میایه برداشته است.چنین معرفتی را می توان در چاهر��وب نهادهای جامعه،به طور مثال زندان ها،تیمارستان،دستگاه نظامی و ….کرد،که خود سهم ارزند و نقش مهم در کنترل کل نظام اجتماعی دراد.فوکو در این ارتباط می نویسد:”آن چه کارگاه،در مدرسه و در ارتش بیش از حد افزایش می یابد،یک نوع میکروعدلیه ی زمان(Mikro-jusiz- دیر آمدن،حاضر نبودن،وقفه-یا فعالیت(بی توجهی،بی دقتی،تنبلی){ و یا میکرو عدلیه} جسم(بد ایستادن و اشارات بد،کثیف بودن) و در زمینه ی امیال جنسی زننده و بی شرمی است (Heinrich Fink،۱-۷)و بدین سان است که اطفال،جنون زدگان،محکومین و افرادی که مروبط به “نژاد” دیگر شناخته می شوند،(فراموش نکنیم که قرن هجده گهواره نزاد باوری مدرن است)مبدل به موضوع شرح،توضیح و گزاره های بیوگرافیک می شوند.دقیقاً در بطن همین نظام است که علوم انسانی زاده می شود و فوکو ان را بی رحمانه به شلاق نقد می بندد.قدرتی که در شکل علوم انسانی چهره می نمایاند و از سوی آن بیان می گردد، در تار و پود معرفت روزمره راه پیدا می کند و هنجار پدید می آورد.هنجارهایی که قواعد زندگی روزمره ی انسان ها را تحت کنترل خویش در می آورد. برای فهمیدن اینکه ما چگونه به یک نیازمندی تبدیل شده ایم،با پیروی از فوکو،نه یک تئوری بلکه تحلیلی است که می آزماید چگونه تکنولوژی های قدرت و دانش از قدیم به هم متصل شده و در قالب های بتنی و صنعتی گسترش یافته اند.پکیده اثر فوکو به عنوان مروری بر منطق سیاست غربی عمل می کند.این مقاله اثبات می کند که چگونه این فرآیندها از طریق بعضی افراد حاکم و دستوردهنده،تا این حد در ارتباط نزدیک با اقداماتی نظیر هویت سازی و تولید دانش هستند.(p.1 89-117)
موافقین و مخالفین فوکو: فوکو همواره در دو کفه ترازو قرار داشته است . یا به تعبیری در دو قطب متفاوت درک می شده است.دیدگاه اول به دلایل متفاوت به رد وی پرداخته است و دیدگاه او را غیر قابل دفاع و ارزش می داند.دیدگاه دوم که درست در قطب مقابل و متضادی می باشد،به تحسین وی و سنت او پرداخته است.در بحث از دیدگاه اول، و مواجهه ای اینچنینی با فوکو،که از اولین روزهای اشتهارش با آن دست به گریبان بوده،مواجهه سارتر با فوکو مشاهده می شود.سارتر پس از انتشار کتاب نظم اشیاء قویاً آن را رد می کند.دلیل وی در رد آن عدم تازگی و نوآموری و اهتمام به بدیهه گویی و تکرار این کتاب است،سارتر این کتاب را آخرین مانعی تلقی می کند که بورژوازی توانسته در برابر مارکس َعلم کند.(کچوئیان،۲۲۷:۱۳۸۲).بدین معنا،در واقع سارتر کار فوکو را کاری سیاسی قلمداد می کرد که تنها کارکرد آن مواجهه با مارکسیسم و تلاش برای امحای حقایق آن بود.دلیل آن را می توان در دفاع سارتر از مارکسیسم و تلاش وی برای تلفیق اگزیستانسیالیسم و مارکسیسم دانست.نه تنها سارتر،بلکه تمام آنانی که به نوعی تعلق خاطر به اندیشه مارکس داشته و خود را وامدار وی می دانستند از وی آزرده خاطر بوده و جزء دسته ی اخیر محسوب می شوند،چرا که فوکو نقد جدی خود را در همین کتاب بر مارکس و چهارچوب نظری وی در برخورد و تحلیل دانش و فرآورده های ذهنی وارد می سازد.همین دیدگاه فوکو و بنا بر اعتبار همین کار(رد مارکسیسم و چهارچوب های تحلیلی ان در برخوردار با دانش)،دیدگاه متقابل را برای ستایش فوکو فراهم آورده است در واقع شارحانی چون شریدان نه تنها این رویکرد ضد مارکسیستی را نقض نمی داند،بلکه به اعتبار آن یکی از ضعف های مطرح در کارهای دیرینه شناسانه وی را توجیه می کند.(بری اسمارت)نیز اندیشه های فوکو را دقیقاً بنا به همین اعتبار که زمینه ی رهایی از خطاها و مغالطات مارکسیست در مورد دانش را فراهم می سازد،تحسین می کند.او از نقطه نظر به این مسئله می پردازد که مارکسیسم را بالاترین صورت عقلانیت و معتبرترین علم تاریخ قلمداد می شده است.بی تردید،یکی از سرسخت ترین مخالفان فوکو در مرحله ی تبارشناسی،هابرماس می باشد.دید فوکو در طرح دیرینه شناسی،ناظر به این مسئله است که چهارچوب ها یا معیارهای درستی و نادرستی یا حقیقت و خطا در هر عصر یا شناسه خاصی،حاصل بازی توأمان دانش و قدرت سیاسی می باشد.در واقع از آن جایی که قدرت و سیاست در اشکال مختلف آن،از دید فوکو،در شکل دهی به دانش نقشی ایفا می کند،حقیقت و خطا و صدق و کذب مستقیماً حاصل قدرت سیاسی می باشد.به همین دلیل است که سخن گفتن از رژیم های حقیقت و خطا را با مددگیری از نیچه به مفهوم اراده یا میل به حقیقت پیوند می زند در این معنا،فوکو نظریه های علمی را ابزارهایی در دست قدرت های سیاسی قلمداد می کند که میل به قدرت خود را پوشش اراده به حقیقت و به مدد آن پاسخ می گویند.هابرماس یکی از صاحبنظرانی است که با اندیشه ی فوق به شدت به مبارزه برخاسته و به نقد آن می پردازد.هابرماس اندیشه ی فوکو را فلسفه ی (تروریستی ضدعقل گرا)می خواند.از دید وی،فوکو همزمان با بسط اندیشه هایش بنیان و ریشه ی خود را نیز می زند.زیرا وی با رد اصول و معیارهایی کلی عقلی،امکانی برای اعتبار یا داوری دیدگاه هایش و نقد آن ها باقی نمی گذارد.هابرماس به عنوان کسی که معتقد است تجدد پروژه ای ناتمام و کامل نشده است،تلاش فوکو را در صورتی معتبر قلمداد می کند که وی به عقلانیت و اصول عقلانی مطروحه در عصر روشنگری،پایبند بماند.رها کردن این اصول و معیارهای کلی از نظر او(پایان فلسفه) نیز می باشد،چرا که دیگر بیرون از این چهارچوب،امکانی برای فلسفه پردازی و اندیشه باقی نمی ماند.بر پایه ی نقد هابرماس بر فوکو،وی را می توان شایسته عنوان آنارشیست جدید دانست،هر چند هابرماس او را متهم به محافظه کاری می کند اما این با آنارشیسم کلاسیک فرق دارد.چرا که آنارشیست های قرن نوزدهم آرمان گرا بودند و فوکو نیست و دیگر صفت عقل گرایی آنارشیست های کلاسیک است که فوکو در سنت مقابل آن(ضد عقل گرایی)جای می گیرد.(ریچارد رورتی)از دیگر مخالفین فوکو می باشد.او مخالفت خود را در قالب طرح یک سوال از وی مطرح می کند که اهمیت این سوال از نظر امکان صورتبندی معرفت شناسی از طریق تحقیق تاریخی می باشد،یعنی همان چیزی که دیرینه شناسی دانش موضوع اهتمام فوکو است،سوال رورتی این است که آیا فوکو به ما طرحی یا بنیانی برای چیزی نظیر یک نظریه دانش می دهد،آیا ما باید دیرینه شناسی او را همچون گونه ای از حوزه ی جایگزین برای نظریه دانش بدانیم؟پاسخ رورتی به این سوال منفی است.چرا که اساساً او با استدلال هایی که می آورد،این را نفی می کند.(دلوز)از جمله متفکران طرفدار فوکو است که اندیشه ی فرامدرن وی را با (اینیشتین) مقایسه می کند.از نظر وی،همان گونه که هنوز نیز انسان های متعارف در فضا و زمان نیوتنی زندگی و اندیشه می کنند و زندگی و فهم در زمان انیشتینی برای آن ها دشوار است،هضم و قبول اندیشه های فوکو که متعلق به هصری دیگر است نیز برای اهل تجدد سخت و دشوار است.(مینجر پوتزل) نیز در اظهاراتی مشابه،فوکو را دنباله ی انقلاب علمی در حوزه ی فیزیک قلمداد می کند او معتقد است فوکو با آگاهی نسبت به تغییراتی که در این حوزه ی علمی با پیدایی نظریه ی نسبیت و نظریه ی میدان ها به وجود آمده،کوشیده است انقلابی مشابه در قلمرو علوم انسانی به وجود آورد و چهارچوب مفهومی نظریات مذکور را به این حوزه ها بکشاند اما وجه جدایی پوتزل از سایر اندیشمندان ذکر شده،دیدگاه خاص وی نسبت به فوکو است.چرا که فوکو را ترکیبی از موفقیت و شکست می داند،و البته متفکرانی که با وی هم عقیده هستند،نیز کم نیستند.کسانی که معتقدند فوکو هم تخریب گر است و هم سازنده،که البته قدرت تخریب گری وی بالاتر از قدرت سازندگی وی است.به هر ترتیب،نگاهی کلی به اندیشه های فوکو نشانگر این نکته مهم است که نمی توان نظام جامعی از دل اندیشه های وی استخراج کرد و خود وی نیز به این نکته اذعان دارد که عصر لین نظام پردازی ها به سر رسیده است.شاید بهترین تعبیر در مورد فوکو و در راستای بحث اخیر،این باشد که فوکو به معنایی ابن الوقت می باشد،ابن الوقتی نه لز نوع عرفانی بلکه از نوع تجددی و دنیوی اش.(نادری،۱۳۸۴) در غرب نظریه قدرت فوکو مورد نقد و بررسی جدی قرار گرفته است.در حوزه ی زبان آلمانی نقد یورگن هابرماس(Jurgen Habermas)اکسل هونیت(Axel Honneth) و استفان برویر(Stefan Breuer) در خور توجه و تأمل است. یورگن هابرماس به این دلیل منتقد فوکو است چرا که اعتقاد دارد برداشت فوکو از قدت باعث آسیب های جانبی می شود و فوکو از نظر فلسفی باید پاسخگوی آن ها باشد.در رویکرد فوکویی گریزی از قدرت نیست و هر نوع عمل گفتمانی در حوزه دانش عملاً به کارکردهای قدرت ارتباط می یابد.در حقیقت تعارض یا تفاوت در اینجاست که از دید هابرماس،به عنوان یک ادامه دهنده پروژه مدرنیته،قدرت باید به واسطه یک نظریه انتقادی که قادر به برقراری تمایزهای هنجاری بین استفاده مشروع و نامشروع از آن باشد،تعدیل شود.به عبارت دیگر رویکرد هابرماسی به قدرت،رویکرد مبتنی بر نظریه انتقادی است که کارکردهای مشروع و نامشروع قدرت و هنجارهایش را مدون و به این واسطه کارکرد قدرت را تعدیل می کند.این وظیفه روشنگرانه و آگاهی بخشی است که هابرماس برای نظریه انتقادی در تعدیل مناسبات قدرت قائل می شود.در حالی که فوکو خود این نظریه انتقادی و هر عمل گفتمانی را هم در چهارچوب مناسبات قدرت بررسی می کند.گفتمان نقد طبق دیدگاه هابرماسی مستقل از قدرت عمل می کند در حالی که طبق دیدگاه فوکویی گفتمان نقد خودش بخشی از عملکرد قدرت است.از دید فوکو هر نوع عمل انتقادی در موضع نقد قدرت از پیش و در پس زمینه،ن عمل انتقادی مفهوم قدرت و میل به کسب قدرت دارد.یعنی به عبارتی ناقدرتی که در حوزه ی انتقادی قرار دارد،پیشاپیش از جنس قدرت است و در مناسبات قدرت عمل می کند.( تلخیص از:کلی،۱۳۸۵) نقد دیگر بر آثار فوکو به خصوص نظریه ی قدرت وی،نقدهای استفان برویر است.در مورد آنچه مربوط به نظریه ی قدرت فوکو می شود،می توان این پرسش را مطرح کرد که آیا فوکو به موضوع قدرت برای دستیابی به آناتومی جوامع مدرن ارزش مبالغه آمیز قایل می شود یا نه؟ نظریه ی قدرت فوکو در زمینه ی انضباط گرایی و انضباط سازی،خویشاوندهای زیاد با نظریه ی ماکس وبر و کارل مارکس و بالاخره آدورنو و هورکهایمر است. ماکس وبر خصیصه ی اصلی جوامع مدرن را در گرایش روزافزون ان به “عقل ابزاری”،رشد بوروکراسی و انضباط در بوروکراسی می دید که بالاخره”قفس آهنین” می آفریند.کارل مارکس کوشید تا در هم تنیدگی استثمار را با روند عقلانی و با انضباط سازی در کارخانه ها و …در جوامع سرمایه داری را بررسی کند . به شکل کالایی جامعه بپردازد.نظریه انتقادی هورکهایمر و آدورنو،با کمک گرفتن از مارکس و وبر- نباید فروید را فراموش کرد-در “دیالکتیک روشنگری”روند تمدن را به مثابه ی روند رشد”عقل ابزاری” و انضباط نشانه گرفتند و پس از جنگ دوم جهانی به نظریه ی “چامعه ی کاملاً اداره شده” دست یافتند.و اما،نقد بنیادین فوکو بر اندیشمندان کلاسیک در غرب،اندیشمندانی چون کانت،هگل،مارکس و وبر،این بود که آنان شیفته و دلباخته تاریخ سرسری اند.آن هم بدین مفهوم که کوش��ده اند ویژگی های جوامع را در دوره های مختلف تاریخ از یک ساختار معین استنتاج کنند.از این رو به آن ها اتهام”تقلیل گرا” را می زند. نقد دیگر بر آثار او به خصوص نظریه ی قدرت فوکو،متعلق به پولانتزاس است،بنا به استدلال پولانتزاس،در آثار فوکو اهمیت طبقات اجتماعی و مبارزه ی طبقاتی بسیار دست کم گرفته می شود و دوم این که مسئله ی نقش محوری دولت در اعمال قدرت در جوامع مدرن تقریباً به طور کامل نادیده گرفته می شود.استدلال پولانتزاس چنین است که انگاره ی روابط قدرت در آثار فوکو فاقد شالوده یا مبنای مشخص است.اگر فرمول بندی های این دو نفر را با هم مقایسه کنیم معلوم می شود که از نظر فوکو روابط قدرت خانه زاد زندگی اجتماعی یا مترادف با اجتماعی بودگی است،از نظر پولاتزاس قدرت شالوده ی مشخصی دارد که”در مورد تفکیک طبقاتی و مبارزه ی طبقاتی به صورت:الف)استثمارب۹جایگاه طبقات مختلف در دستگاه ها و سازوکارهای گوناگون قدرت و پ)دم و دستگاه دولت”درمی آید:فقدان مبنا یا شالوده ی مشخص برای قدرت در آثار فوکو،که در این متن و زمینه ی خاص عملاً به معنای فقدان انگاره ی بنیادهای اقتصادی قدرت و نادیده گذاشتن مادیت نهادی دولت است،ریشه ی “بن بسن منطقی”اندیشه ی فوکو معرفی می شود. پولانتزاس این معضل را چنین بیان می کند که اگر قدرت هیچ شالوده و بنیادی ندارد،و اگر قدرت همیشه امری درون-ماندگار است،آن گاه چرا باید مقاومتی وجود داشته باشد؟مقاومت از کجا می آید؟و اصلاً چگونه ممکن می شود؟پاسخی که پولانتزاس به این مسئله ی مقاومت می دهد کاملاً سر راست و قابل پیش بینی است،یعنی این که،برخلاف نظر فوکو،قدرت در روابط تولید ریشه دارد و بنابراین مقاومت و مخالفت را باید به صورت پدید هایی مفهوم پردازی کرد که در ساختار روابط تولید ریشه دارند.پولانتزاس در دولت،قدرت،سوسیالیسم آثار فوکو را به دلیل نادیده گرفتن مسئله ی قدرت دولت،آن هم در زمانه ای که دامنه و اهمیت آن”به ابعادی رسیده است که پیش از این هرگز دیده نشد”حورد انتقاد قرار می دهد و انتقادهای مشابه پرشماری در پی این جمله می آید که همگی حاکی از این هستند که فوکو جایی هم که به مسئله ی دولت می پردازد،متکی به انگاره ای از دولت است که محدود به تجهیزات و دستگاه های عمومی ارتش،پلیس،زندان،دادگاه و غیره می شود.خلاصه این که شماری از قراردادگاه های اعمال قدرت دولتی مثل آسایشگاه ها و بیمارستان ها و دم و دستگاه های ورزش… نادیده می ماند.(اسمارت،۱۶۵:۱۳۸۵-۱۶۴)
جمع بندی و نتیجه گیری: در یک جمع بندی مختصر می توان گفت که فوکو در نظریه ی قدرت خویش می کوشد،نشان دهد که قدرت به هیچ رو طردگونه و آشکار تجلی نمی یابد،بلکه به صورت بسیار بغرنج و زیرکانه با کوچک ترین عنصر جامعه در تماس است.مهم تر از همه جسم افراد را تغییر می دهد،کنترل می کند و می سازد.نظریه ی قدرت وی همچنان می خواهد به ما بگوید:قدرتی که بی واسطه خود را با معرفت یکی می داند،خود پدیدآورنده ی معرفت است.قدرت از دیدگاه فوکو در جوامع مدرن چنان حضور همه جانبه دارد که در عین حال در برابر خویش مقاومت ایجاد می کند. به هر حال،قدرت نزد فوکو چیزی نیست که در مالکیت دولت یا طبقه حاکم یا شخص حاکم باشد،بر عکس قدرت یک استراتژی است و نه یک نهاد یا یک ساختار.قدرت شبکه ای است که همه در آن گرفتارند و انسان ها و نهادها و ساختارها همه مجری آن اند.و این که از نظر فوکو هر جا قدرت هست،مقاومت هم هست زیرا لازمه ی قدرت مقاومت است و اگر مقاومتی نباشد قدرتی در کار نخواهد بود،بدین جهت که قدرت تنها بر افراد آزاد اعمال می شود و مقاومت و آزادی شرط وجود قدرت است.
http://imannajafi.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8c%d9%87-%db%8c-%d9%82%d8%af%d8%b1%d8%aa-%d9%81%d9%88%da%a9%d9%88/
Tumblr media
0 notes
Text
آشنائی با مکتب نهادگرائی
چکیده: با توجه به اهمیت مکتب نهادگرائی در میان مکاتب فعال اقتصاد کنونی و نوع نگرش و بینشی که این مکتب به پدیده‌های اقتصادی دارد، آشنائی با ادبیات نهادگرائی، می‌تواند برای دانش پژوهان رشته اقتصاد، بسیار آموزنده باشد. این مکتب با داشتن روش‌شناسی تجربی و توسل به پژوهش‌های تجربی و استقرائی بجای نگرش تحلیلی و انتزاعی و با بررسی پدیده‌های اقتصادی در چارچوب رویکرد تکاملی و داشتن مشی عمل گرایانه، سعی در تحلیل نهادها به عنوان بستر و قالب انجام فعالیت‌های اقتصادی دارد. نوع نگاه متفاوت و جالب توجه این مکتب به دولت، بنگاه اقتصادی، قوانین و مقررات، توسعه اقتصادی و …، باعث گردیده است تحلیل‌های این مکتب، تمایز و تفاوت قابل ملاحظه‌ای نسبت به سایر گفتمان‌های رایج اقتصادی داشته باشد. جدای از این، بین رشته‌ای بودن این مکتب و استفاده آزادانه آن از یافته‌های سایر علوم، خصوصاً حقوق، جامعه‌شناسی، مدیریت و علوم‌سیاسی، سرآغازی برای حذف مرزهای رشته‌های علوم انسانی و رسیدن به نوعی جامع‌نگری در علوم انسانی می‌باشد. در این جستار، ابتدا با بررسی مفهوم نهاد از تعاریف نهادگرایان جدید و قدیم و معرفی نهادگرائی جدید و قدیم و اصول تفکر نهادگرائی، به معرفی روش‌شناسی نهادگرا و همچنین روش تحلیلی اقتصاد و حقوق پرداخته خواهد شد و سرانجام به بیان نگرش این مکتب به مفاهیم مهم اقتصادی مثل دولت، بنگاه اقتصادی، توسعه و مقررات و… پرداخته خواهد شد.
مقدمه آشنائی با مکتب نهادگرائی به عنوان یکی از مکاتب مطرح و جدید در ادبیات اقتصادی، با توجه به نگاه متفاوت آن به اقتصاد و مفاهیم اقتصادی، می‌تواند بسیار مفید و آموزنده باشد. در خصوص اهمیت این مکتب، همین مقدار کافی است که بگوییم، آمریکائی‌ها، آغاز تفکرات اساسی اقتصادی خود را به اندیشه‌های نهادگرایانه پیوند می‌زنند. این نگرش که از دهه‌های پایانی قرن نوزدهم در آمریکا تولد یافت، پس از طی چندین دهه فترت، با تجدید ساختار دوباره و با ادبیات جدید ولی با استفاده از همان ایده اولیه، توانسته است جایگاه خوبی در ادبیات اقتصادی معاصر پیدا نموده و همچنین بر فضای علمی بسیاری از جوامع علمی و آکادمیک حاکم گردد و جوایز نوبل متعددی را برای طرفدارانش به ارمغان بیاورد. نهادگرائی، به خصوص نهادگرائی جدید، با روش‌شناسی استقراءگرایانه و مشی تجربی و واقع‌گرایانه و با نگاه بین رشته‌ای خصوصا اقتصاد و حقوق، سعی دارد پدیده‌های اقتصادی را در قالب نهادها و عملکرد نهادی مورد بررسی قرار دهد. از دیگر ویژگی‌های برجسته این مکتب جدید، توانائی انطباق و هماهنگی آن با سایر نگرش‌های مرسوم در علم اقتصاد، خصوصاً مکتب نئوکلاسیک و در جهت توضیح دهندگی بهتر پدیده‌های اقتصادی می‌باشد. در این جستار، ابتدا با بررسی مفهوم نهاد از تعاریف نهادگرایان جدید و قدیم و معرفی نهادگرائی جدید و قدیم و اصول تفکر نهادگرائی، به معرفی روش‌شناسی نهادگرا و همچنین روش تحلیلی اقتصاد و حقوق پرداخته خواهد شد. پس از این، به بیان نگرش این مکتب به مفاهیم مهم اقتصادی مثل دولت، بنگاه اقتصادی، توسعه و مقررات و… می‌پردازیم و نوع برخورد این مکتب با پدیده‌های مختلف اقتصادی بیان می‌گردد و سرانجام به جمع‌بندی مقاله پرداخته می‌شود.
۱ – تعریف نهاد مطابق رویکرد نهادگرائی در معرفی و شناخت نهاد، تعریف یکسان و اجماعی که مورد توافق همه دانشمندان نهادگرا باشد، وجود ندارد و هر کس مطابق تفکر و سلیقه خود به تعریف جداگانه‌ای از نهاد پرداخته است. به عنوان مثال کامونز نهاد را “هر گونه عمل دسته جمعی که اعمال فردی را کنترل می‌کند” می‌نامند (Steven G. Modema, pp. 418-453). دون پورت نهاد را به معنای “هرگونه تفکر پذیرفته شده یا عرف متداول جامعه و یا نوع تفکر مقبول و یا عادات ‌‌‌‌‍[برای انجام امور]” بیان می‌نماید (Steven G. Modema, pp. 418-453) . در دیگر تعاریف، نهاد ” نظام سازمان یافته روابط اجتماعی است که متضمن ارزشها و رویه‌های عمومی معین است و نیازهای معینی از جامعه را برآورده می‌سازد” و یا “فرایندهایی است که صورت‌های رسمی یا غیررسمی رفتار کارگزاران اقتصادی را شکل می‌دهند و بر اندیشه‌ها و برنامه‌های آنان تأثیر می‌گذارند” ذکر گردیده است (J. Campbell, 1997; p. self, 1993). داگلاس نورث از نهادگرایان برجسته و برنده جایزه نوبل، نهاد را این گونه معرفی می‌نماید: “نهادها قوانین بازی در جامعه‌اند یا به عبارتی سنجیده‌تر قیودی هستند وضع شده از جانب نوع بشر که روابط متقابل انسان‌ها با یکدیگر را شکل می‌دهند [راهنمای کنش متقابل انسان‌ها] و سبب نظام‌مند شدن انگیزه‌های نهفته در مبادلات بشری می‌گردند”. بنابراین نهادها با ارائه ساختارهایی برای زندگی روزمره، عدم اطمینان را کاهش داده و تعیین کننده عملکرد اقتصادها در بلند مدت می‌باشند (داگلاس سی نورث، ۱۳۷۷، صص ۱۹-۲۱).بنابراین نهادها ساختاری را فراهم می‌آورند تا ابناء بشر در طی زمان و به کمک آنها نظم آفریده و تلاش نمایند تا بی‌ثباتی در معاملات خود را کاهش دهند. پس از معرفی مفهوم نهاد در ادبیات نهادگرائی به بیان نهادگرائی قدیم و جدید می‌پردازیم.
۲ – نهادگرائی و قرائت‌های قدیم وجدید آن همان‌طور که بیان گردید، نهادگرائی نوعی تجزیه و تحلیل اقتصادی است که نقش نهاد‌های مختلف را در تبیین وقایع اقتصادی مورد تأکید قرار می‌دهد.مکتب نهادگرائی که از ایالات متحده نشأت گرفته و هم اکنون هم تا حد زیادی در آنجا متمرکز است و به نوعی تفکر آمریکایی به حساب می‌آید و آمریکایی‌ها آغاز تفکرات اساسی اقتصادی در کشور خود را با نوعی اندیشه نهادگرایانه پیوند می‌زنند (یدالله دادگر، ۱۳۸۳، صص ۳۵-۳۶). اگر چه نهادگرائی اولیه در انتقاد به رویکرد فائق اقتصادی ظهور نمود و نهادگرایان اولیه از منتقدان جدی نئوکلاسیک‌ها به حساب می‌آمدند، اما نهادگرائی جدید تا حد زیادی نظریه‌های خود را محدود به اجرایی و عملیاتی شدن نموده و جنبه عمل گرایانه‌تری در تحلیل‌های اقتصادی داشته و با مکتب نئوکلاسیک سازگارتر است. اگر بخواهیم مکتب نهادگرائی را آنطور که هست بشناسیم، بایستی شرایط ظهور و بروز این مکتب (یعنی زمان بین جنگ‌های داخلی ایالات متحده تا جنگ جهانی اول) را مورد بررسی قرار دهیم. در این زمان، شرایط زندگی نیروی کار در نتیجه کارکرد نامطلوب اقتصاد سرمایه‌داری وخیم بوده و فاصله فقیر و غنی و اختلاف‌های درآمدی کاملا مشهود بوده است. ربا خواری و رانت جویی توسط دلالان مرسوم بوده و امنیت شغلی کارگران نامناسب گزارش شده است و شرایط اقتصادی به گونه‌ای بوده که دولت برای سرکوبی کارگران ناراضی از ارتش استفاده می‌نمود. در کنار این مشکلات، ایجاد بنگاه‌های بزرگ و انحصاری روز به روز وسیع‌تر می‌گردید (یدالله دادگر، ۱۳۸۳، صص ۴۲۴-۴۲۶). اوضاع مذکور، نگرش بسیاری از اقتصاددانان را نسبت به کارایی تفکر اقتصادی نئوکلاسیک و نهایی‌گرایی ناامید ساخت. ظهور رویکرد نهادگرائی توسط اقتصاددانان جوان آمریکایی، در واقع انقلاب و طغیانی بود علیه رویکرد نص‌گرایی که با نگرش قیاسی و استنتاجی خود مشغول بسط و تبلیغ نگرش نئوکلاسیک در اقتصاد بود (Steven G. Modema, pp. 418-453). به اعتقاد نهادگرایان، رویکرد نئوکلاسیک رفتار انسان‌ها را در مدل‌های مرسوم خود بسیار ساده انگارانه در نظر گرفته است، درحالی که در عالم واقع، انگیزه‌های کنش‌گران اقتصادی بسیار پیچیده‌تر و رجحان‌هایشان درونی‌تر از آن است که در مدل‌های انتزاعی نئوکلاسیک فرض شود. به اعتقاد نهادگرایان، مدل‌های مکتب نئوکلاسیک دارای الگو‌های فرض شده است که در صورت تحقق کامل آنها، مکتب نئوکلاسیک به شکل کاملی توضیح دهنده رفتار‌های اقتصادی خواهد بود، ولی به عنوان مثال، در جامعه‌ای که هزینه‌های مختلف مبادلاتی وجود دارد، نهادها اهمیت یافته و بایستی آنها در تحلیل‌های اقتصادی وارد نمود. البته بایستی خاطر نشان نمود رویکرد نهادگرائی هیچ گاه معتقد به براندازی و حذف مکتب نئوکلاسیک نبوده و فقط آن را در تحلیل مسایل اقتصادی ناکافی می‌داند (داگلاس سی ‌نورث،‌۱۳۷۷، ‌صص ۳۲-۳۷، صص ۵۰-۷۰؛ Steven G. Modema, pp. 418-453). مکتب نهادگرائی، حوزه بررسی خود را بسیار فراتر از اقتصاد مرسوم در نظر گرفته و اقتصاد را تنها شامل بازار نمی‌داند، بلکه بازار را نوعی نهاد تعریف می‌کند که خود متشکل از تعدادی نهادهای فرعی است و با سایر مجموعه‌های نهادی مثل فرهنگ، دولت، مقررات و ایدئولوژی و… ارتباط دارد. اصل اساسی تفکر نهادگرائی بر این حقیقت استوار است که بازار به تنهائی تضمین کننده توزیع و تخصیص بهینه منابع نمی باشد بلکه این ساختار سازمان نهادی و قدرت در جامعه است که تخصیص منابع را صورت می‌دهد و یا بجای اینکه قیمت و توزیع کالاها و خدمات را تابعی از نظام عرضه و تقاضا در یک بازار مفهومی صرف بداند، نظام عرضه و تقاضا را تابعی از ساختار قدرت، ثروت و نهادها می‌داند. بنابراین اقتصاد نهادی یک نظریه تحول اجتماعی یا کنترل اجتماعی است. نوعی جهت‌گیری فعال به سمت نهادهای اجتماعی از طریق تمرکز بر تأثیر نهادها بر عملکرد اقتصادی و فرایند‌های تحول نهادی و یا به عبارت دیگر نوعی تمرکز بر شکل‌گیری و کارکرد نهادها به عنوان علت و پیامد ساختار قدرت و رفتار اجتماعی شده افراد و گروه‌ها و به عنوان شیوه‌ای است که اقتصادها از طریق آن سازماندهی شده و کنترل می‌شوند. این نگرش به تقلید از مکتب سلف خود، یعنی مکتب تاریخی آلمان معتقد است، واقعیت‌های اقتصادی می‌باید در لوای تاریخ آنها و از طریق روش‌های عمل‌گرایانه‌ای همچون توصیف آماری، شیوه استقرایی و [در قالب یک کل منتظم] مورد مطالعه قرار بگیرند (محمد حسین تمدن جهرمی، ۱۳۸۳). تعاریف و مطالبی که تا اینجا بیان گردید، بیشتر منعکس کننده نظریه‌های نهادگریان قدیمی می‌باشد. نکته‌ای که حتی در تعاریف فوق هم مشهود است، کلی بودن و منتظم نبودن تعاریف نهادگرائی قدیمی است که هر خواننده‌ای را بدون اینکه به هدف خاصی هدایت نماید، درگیر جملات کلی و متشتت می‌نماید. این اشکال، باعث گردید، نهادگرائی جدید، با پیگیری همان ایده اولیه، یعنی بررسی نقش نهادها در اقتصاد، ولی با تعاریف محدود‌تر و عملیاتی تر در الگوهای اقتصادی و در قالب‌های نزدیک به نئوکلاسیک، تجدید ساختار نماید (Peter Clein, 2000). این نگرش تا آنجا پیش می‌رود که داگلاس نورث در مذمت نهادگرایان اولیه بیان می‌دارد: “آنها ضد نظریه بودند.” نهادگریان قدیمی چیزی ندارند جز مشتی از مشاهدات که این مشاهدات یا بایستی با یک نظریه سازماندهی شود و یا باید نصیب آتش گردد (علی نصیری اقدم،‌۱۳۸۴). نهادگرائی جدید با تاکید محدودتر و ضابطه‌مندتر بر شعار اولیه نهادگرائی، بیشتر به بررسی رابطه حقوق و اقتصاد و بررسی نظام حقوقی، به عنوان نهادی که شکل دهنده بستر و نحوه انجام فعالیت‌های اقتصادی است، تاکید می‌ورزد. ایشان معتقدند جامعه بوسیله نظام‌های پیچیده حقوقی که حقوق مالکیت را تعریف و طراحی می‌نماید، اداره و کنترل می‌شود و بر تخصیص منابع تأثیر می‌گذارد (Peter Clein, 2000). به طور خلاصه بایستی گفت نهادگرائی جدید، در واقع نوع تکامل یافته‌ای از نهادگرائی اولیه است که به همراه تولد و سنتز رشته جدیدی بنام “اقتصاد و حقوق” در دانشگاه شیکاگو عینیت یافته و به نوبه خود به شاخه‌های مختلفی تحت عنوان نگرش تکاملی و قراردادطلبانه و… تقسیم شده است (یدالله دادگر، ۱۳۸۳، صص ۴۲۴-۴۲۶). این مکتب در علوم مختلف با ترکیب نمودن اقتصاد، حقوق، تئوری سازمان، علوم سیاسی، روان‌شناسی و جامعه‌شناسی، و در جهت درک نهادهای سیاسی اقتصادی و اجتماعی، تولید طیف وسیعی از نظریه‌ها و عقاید را نموده است، این مکتب جدید، کاملاً بین رشته‌ای عمل نموده و آزادانه در دریافت مطالب از سایر علوم و استفاده از آنها در تئوری پردازی‌های خود استفاده می‌نماید (یدالله دادگر، ۱۳۸۳، صص ۴۲۴-۴۲۶). ولی در هر حال بایستی تصریح نمود تم و زبان اصلی این مکتب، اقتصاد است. همان‌طور که بیان گردید، کلی بودن و قرائت پذیری مولفه‌های اصلی نهادگرائی، باعث گردیده است تا طیف وسیعی از عقاید و نظریه‌ها در آن جای گیرد، تا آنجا که بطور مثال نهادگرای جدید اروپایی اعتقاداتی بسیار نزدیک به نئومارکسیست‌ها دارد (یدالله دادگر، ۱۳۸۳، صص ۴۲۴-۴۲۶). و نهادگرائی جدید آمریکایی بیشتر متمایل به نئوکلاسیک و در جهت پر کردن خلاهای نهادی موجود در اقتصاد خرد نئوکلاسیک حرکت می‌نماید (علی نصیری اقدم، ۱۳۸۴). به عقیده نهادگرایان جدید آمریکایی، نهاد یک کالای کمیاب بوده و مثل سایر کالاها، تحلیل‌های خرد اقتصادی در مورد آن مصداق دارد. این رویکرد نهادگرایانه، بیشتر حساب مدار، بوده و بر نظام‌های حقوقی و همچنین هزینه مبادله تاکید فراوان دارد (یدالله دادگر، ۱۳۸۴). در حال حاضر رویکرد نهادگرائی جدید، با سرعت زیاد در کشورهای پیشرفته و بویژه در آمریکا در حال گسترش می‌باشد. نهادگرایان جدید، خواهان افزایش حضور مؤثر دولت جهت شکل دهی و حمایت از نهادهای اجتماعی و اقتصادی می‌باشند (Kerkmeester Heico, 1999, pp. 383-395). اگر چه نمی توان تمام تحولات نهادی صورت گرفته در مکاتب مختلف علم اقتصاد متعارف را به نهادگرائی نسبت داد و آن را جایگزین نظام سرمایه‌داری دانست، ولی می‌توان به صراحت ادعا نمود این مکتب، تأثیرهای زیادی را بر دیگر مکاتب اقتصادی داشته و خواهد داشت. پس از ذکر این مسائل هم اکنون نوبت به بیان اصول تفکر و عقاید نهادگرایان در مورد پدیده‌های اقتصادی می‌پردازیم.
۳ – اصول تفکر و تحلیل نهادگرائی پس از آشنایی اجمالی با مکتب نهادگرائی و نگرش‌های قدیم و جدید آن، اکنون نوبت آن می‌رسد که با اصول تفکر و تحلیل این مکتب آشنا شویم. بطور کلی می‌توان ویژگی‌های اصلی تفکر نهادگرایانه را به صورت ذیل دسته‌بندی نمود. توجه و تاکید بر تجربه گرایی و توسل به اطلاعات تجربی و مسایل واقعی بجای توجه بر ایده‌ها و نظریه‌های تجریدی و انتزاعی و همچنین توجه به نهاد‌های مختلف جوامع انسانی. نهادگرایان تجربه‌گرایی خود را از مکتب تاریخی آلمان اخذ نموده‌اند و به همین دلیل، بسیاری از دانشمندان عقاید اقتصادی، نهادگرایان را وارثان مکتب تاریخی آلمان قلمداد می‌نمایند. اگر چه نظریه‌های نهادگرائی توسعه یافته‌تر از مکتب تاریخی بوده و نسبت به مکتب تاریخی آلمان لیبرال‌تر بوده، و نگرش‌های ملی‌گرایانه کمتری دارد. توجه به فلسفه عمل‌گرایی[۲] و بررسی نظام ارتباط افراد در محیط‌های تجربی، بجای نگرش تجریدی و انتزاعی که در مکاتب دیگر همچون نئوکلاسیک کاملاً رایج است، نهادگرایان عمل‌گرایی خود را مدیون عقاید کارلز پییرز، جان دوی و ویلیام جیمز می‌باشند. نگرش تکاملی به نهادها و بالتبع تغییرات نهادی و بنابراین توجه بیشتر بر مسیر حرکت و روندها، بجای بررسی ایستا و نقطه‌ای پدید‌های اجتماعی تأکید دارند (Steven G. Modema, pp. 418-453). نهادگرایان نگرش تکاملی خود را از مکتب داروین و همچنین عقاید اسپنسر اخذ نموده‌اند و [و از این جهت، وام دار نظریه داروین می‌باشند]. بنابراین بنای تحلیلی که اقتصاددانان نهادگرا تحلیل‌های خود را بر پایه آن مبتنی می‌سازند، به صورت ذیل بیان می‌گردد: رفتار‌های اقتصادی و عملکرد اقتصادها به شدت متأثر از محیط نهادی آنها می‌باشد. این تأثیر‌گذاری دو سویه بوده و عملکرد اقتصادها هم به نوبه خود محیط‌های نهادی را متأثر می‌سازند (Steven G. Modema, pp. 418-453). نوعی تعامل دو طرفه بین نهادها و رفتار عاملان اقتصادی وجود دارد. این تعاملات در چارچوب نظریه تکاملی مطرح می‌گردد(Steven G. Modema, pp. 418-453). تاکید نهادگرایان بیشتر بر تعارض و تضاد در فضای اقتصادی است، بجای اینکه پدیده‌های اقتصادی را در چارچوب یک نظم متوازن و مبتنی بر همکاری خودکار و غیر ارادی ناشی از عملکرد آزادانه معاملات اقتصادی مبتنی نمایند. بنابراین مسلم خواهد بود که تضاد ذاتی موجود در روابط اقتصادی، بایستی با ساختاربندی نهادها و طراحی و ایجاد یک مکانیسم کنترل اجتماعی (نظام حقوقی ـ اجتماعی) جهت انجام فعالیت‌های اقتصادی کانالیزه گردد (Steven G. Modema, pp. 418-453). در تجزیه و تحلیل رویکرد تکاملی، تمرکز و توجه نهادگرایان، بیشتر متوجه شرایط تحمیلی توسط فن‌آوری‌های مدرن و نهادهای مالی موجود در بازار‌های پیچیده سرمایه‌داری می‌باشد(Steven G. Modema, pp. 418-453). نهادگرائی در تبیین پدیده‌های اقتصادی، نگاه بین رشته‌ای داشته و از یافته‌های سایر علوم، همچون روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی و حقوق استفاده می‌نماید تا بتواند رفتار عاملان اقتصادی را به بهترین وجه، تحلیل و بررسی نماید(Steven G. Modema, pp. 418-453). ملاحظه می‌نماییم که تنها وظیفه اقتصاددانان‌ها نیست که نظام متناسب اقتصادی را انتخاب نمایند، بلکه حقوق‌دانان، سیاست‌مداران، جامعه‌شناسان و… می‌بایستی جنبه‌های مختلف نظام اقتصادی را مورد مطالعه قرار دهد. بنا به اظهار نظر یکی از نهادگرایان، اگر اصول کلی اقتصادی به حقوق‌دانان آموخته شود، شاید آنها بتوانند بسیار بهتر از اقتصاددان‌ها به گزینش نظام اقتصادی ایده‌آل بپردازند. ذکر این نکته لازم و ضروری است که تحلیل‌های نهادگرایانه به دنبال یک قضاوت هنجاری و یا قاعده‌ای نیست، بلکه نوعی توصیف است. نگاهی عملی و موفق جهت درک و فهم ارتباط بین حقوق و اقتصاد، تا بتواند تمامی جوانب اقتصادی مسایل را در برگیرد. بنابراین، نکته کلیدی و مهم این خواهد بود که متوجه باشیم رویکرد نهادگرائی برای کسانی که دقیقاً به دنبال یافتن راه‌حل‌های بهینه برای مسائل و سیاست‌گذاری‌های اقتصادی می‌باشند، ناامید کننده و کسل کننده خواهد بود (Steven G. Modema, pp. 418-453). در پایان این قسمت بایستی متذکر گردیم، مطالب مطرح شده در بالا، عقاید کلی نهادگرایان بوده و نهادگرائی جدید عقاید تلطیف شده‌تری دارد. به عنوان مثال نهادگرائی اولیه، بیشتر روی مجموعه و کل تأکید دارد و عملکرد اقتصادی را در فضای کل اجتماع مورد بررسی قرار می‌دهد، ولی نهادگرائی جدید بیشتر نگرش فرد‌گرایی روش‌شناختی را مبنای تحلیل‌های خود قرار داده و بررسی نهادها را بیشتر محدود به نظام حقوقی ـ به عنوان بستر انجام فعالیت‌های اقتصادی ـ نموده است. بنابراین، با توجه به این حقیقت که رویکرد غالب در این مقاله مبتنی بر نهادگرائی جدید آمریکایی یا قراردادی می‌باشد، لذا لازم است به معرفی روش تحلیل نهادگرائی در زمینه اقتصاد و حقوق پرداخته شود.
۴ – روش‌شناسی نهادگرا همان‌طور که در قسمت‌های قبلی نیز بیان گردید رویکرد نهادگرائی در اقتصاد، در مقابله با رویکرد مرسوم اقتصاد و در پاسخ به ناکارآمدی تئوری‌های نئوکلاسیک ایجاد گردید. این انتقادات تنها محدود به جنبه‌های تئوریک نبوده و جنبه‌های روش‌شناختی و معرفتی را نیز در برمی‌گیرد. نهادگرایان، روش نئوکلاسیک‌ها را که مبتنی بر قیاس و تحلیل و در محیط انتزاعی و با استفاده از ابزارهای ریاضی می‌باشد، برای درک پدیده‌ای اقتصادی ناکافی دانسته و معتقدند برای درک بهتر حقایق و قوانین اقتصادی، باید آنها را در بطن واقعیت‌های اقتصاد دنبال نمود (Kerkmeester Heico, 1999, pp. 383-395) و از این رو روش‌های استقرایی و تمرکز بر روی واقعیات و حرکت از سمت واقعیات به سمت تئوری‌پردازی و یا به عبارت دیگر، مطالعه مشاهدات تجربی و سپس تعمیم استنتاجات و استقراء از آنها را بر روش تحلیلی و انتزاعی ترجیح می‌دهند. بنابراین آغاز یک تحقیق مطابق رویکرد نهادگرایان از یک سؤال و یا یک موضوع واقعی آغاز می‌گردد و نه از یک اصل موضوعه (Kerkmeester Heico, 1999, pp. 383-395; Peter Clein, 2000). به عنوان مثال در نگرش کوز، روش قیاسی صرف در اقتصاد به روش تخته سیاه معروف است، به این صورت که مدل‌های ارائه شده بر روی تخته سیاه محکوم به اثبات و انطباق با واقعیت است (Peter Clein, 2000). نکته مهمی که بایستی به آن اشاره شود، این حقیقت است که رویکرد نهادگرائی به هیچ قائل به برتری مطلق روش استقرایی بر روش تحلیلی نمی‌باشد، بلکه در بسیاری موارد، روش قیاسی را مرجّح می‌داند(Steven G. Modema, pp. 418-453). همچنین استفاده از ابزارهای قیاسی و ریاضی، در پژوهش‌های نهادگرایان جدید کاملاً محسوس است. نکته مهم دیگری که در نگرش نهادگرایانه وجود دارد، وجود ۳ مؤلفه کلیدی کل‌گرایی، حرکت تکاملی و عمل‌گرایی می‌باشد. این مؤلفه‌ها همان قدر که تفکرات نهادگرایان را شکل داده و متأثر نموده است، بر روش‌شناسی ایشان هم اثرگذار بوده است. به عنوان مثال با نگرش کل‌گرایی، پدیده‌های اقتصادی دیگر بصورت مجزا و در قالب گزاره‌های ذره‌ای بررسی نمی‌شود بلکه در قالب کل اقتصاد و در طی یک نگرش سیستمی و با توجه به سایر مجموعه‌های نهادی، تجزیه و تحلیل می‌گردد. نهادگرایان پدیده‌های اقتصادی را در قالب علیت‌های تراکمی مورد بررسی قرار می‌دهند (به این صورت که متغیرهای اقتصادی و اجتماعی همواره بر روی هم تأثیرگذار می‌باشد) و این روند تأثیرگذاری همواره بصورت زنجیره‌وار ادامه می‌یابد، در نتیجه ما هیچ‌گاه نقطه یا نقاط تعادلی نداریم و مسایل اقتصادی را تنها می‌توان در قالب روند و مسیر حرکت آنها مورد بررسی قرار داد). با توجه به رویکرد تکاملی، اقتصاد نهادگرا در تحلیل پدیده‌های اقتصادی، معتقد به پویایی مسایل می‌باشد و تحلیل‌های آن عمدتاً به سمت تعیین مسیر و نوع حرکت است و بر برنامه ریزی در جهت تحول نهادها، در راستای رشد اقتصادی تأکید دارد. از نگاه عمل‌گرایی و همچنین تجربه‌گرایی منتج از مکتب تاریخی، رویکرد نهادگرائی معتقد است حقایق اقتصادی را بایستی از بطن واقعیت‌های استنتاج نموده و از این رو، بر مطالعه‌های آماری تأکید دارد و الگوی استقرایی را در این خصوص مناسب می‌داند. اساس مطالعه‌های آماری نهادگرایان بیشتر از نوع ارتباط بین متغیرهاست[۳] تا اینکه به بررسی رابطه علیت[۴] بپردازد (Peter Clein, 2000). در مطالعه‌های کمی و مقداری بر روی متغیرهای کیفی، نهادگرایان ابتدا رابطه تأثیرگذاری متغیر مورد نظر با یک متغیر دیگر که قابلیت اندازه‌گیری و کمی‌شدن داشته باشد را یافته، و سپس تغییرات متغیر ثانویه را بجای متغیر اولیه مورد بررسی قرار می‌دهند. مدل‌های داگلاس نورث در کمی سازی برخی متغیرهای نهادی ـ که منجر به کسب جایزه نوبل اقتصاد برای وی گردید) نیز مبتنی بر همین روش می‌باشد. برای درک بهتر روش‌شناسی نهادگرا، ذکر مثال جالب توجه در مورد یکی از تحقیقات رونالد کوز درباره فانوس دریایی می‌تواند جالب توجه باشد: سالهاست که در کتاب‌های بخش عمومی از فانوس دریایی به عنوان یک کالای عمومی که دولت می‌بایستی متولی تولید آن باشد و بخش خصوصی انگیزه‌ای برای تولید آن ندارد، یاد می‌شود. ولی تحقیقات آماری رونالد کوز در این مورد نشان داد که درصد قابل توجهی از فانوس‌های دریایی در قرن نوزدهم میلادی، متولیان خصوصی داشته است (Peter Clein, 2000). از دیگر موارد جالب توجه در این زمینه، تحقیقات بنسون درباره خدمات پلیس و بزرگراه‌ها است که نشان می‌دهد، در گذشته همگی اینها متولیان خصوصی داشته است (Bruce L.Benson, 1994, V.32, PP. 231-249). در پایان ذکر این نکته لازم است که اولاً رویکرد نهادگرائی قایل به نفی روش‌شناسی نئوکلاسیک نمی‌باشد و فقط تلاش دارد تا بتواند مکمل آن باشد، همچنین، نهادگرایان معتقدند رویکرد نهادگرائی هنوز پختگی لازم را برای ارائه چارچوب‌های تحلیلی کافی پیدا ننموده است و برای رسیدن به این سطح از معرفت علمی، بایستی راه زیادی را بپیماید (داگلاس سی نورث، ۱۹۸۸، ص ۱۹).
۵- روش تحلیل نهادگرائی در مطالعه اقتصاد و حقوق در مطالعات اقتصاد و حقوق، اقتصاد نهادگرا به بررسی عمومی و همه جانبه مسایل می‌پردازد و به تجزیه و تحلیل و توصیف روابط سیستماتیک و نظام‌مند مابین ساختارهای سیاسی، اقتصادی و حقوقی نهادها و نقشی که نهادها در نظام اقتصادی و حقوقی ایفاء می‌نمایند و همچنین ویژگی‌های جامعه اقتصادی که در قالب این نهادهای حقوقی به وجود می‌آیند، می‌پردازد (Steven G. Modema, pp. 418-453). این رویکرد تطبیقی در حقوق و اقتصاد، برای تحلیل قوانین و مقررات، اقدام‌های ذیل را در ۳ مرحله اساسی انجام می‌دهد. مرحله قانونی و یا حقوقی، در این مرحله، محقق انواع قراردادهای اجتماعی که افراد جامعه را به همدیگر مرتبط و متصل می‌نماید، مورد بازبینی و بررسی قرار می‌گیرد. مرحله ساختاری، در این مرحله، محقق به ساختاربندی مجدد نهادهای حقوقی و اقتصادی و سیاسی مرتبط با موضوع می‌پردازد. مرحله عینیت بخشیدن و یا تجسم وضعیت موجود، در این مرحله ، به بررسی اقتصادی موضوع مورد مطالعه و پتانسیل ها و زمینه‌های ارتباطات سیاسی و اقتصادی نهاد و یا نظام جایگزین پرداخته می‌شود (Steven G. Modema, pp. 418-453). [و بنا به عبارت ساده‌تر ویژگی‌های جامعه اقتصادی که توسط این نهادهای جایگزین بوجود می‌آید بررسی می‌شود]. بهتر است برای روشن‌تر شدن موضوع این روش تطبیقی را با ذکر مثالی مرتبط با بحث مشخص نماییم. یکی از مسایل موجود در بازرگانی خارجی کشورمان، دولتی بودن بازرگانی خارجی است. یک اقتصاددان نهادگرا، در بررسی این مساله، ابتدا به بررسی و توصیف نظام بازرگانی دولتی پرداخته و جوانب مختلف این نوع بازرگانی را مورد بررسی قرار داده، سپس سایر نظام‌های جایگزین در این زمینه را، مورد ارزیابی قرار می‌دهد. به عنوان مثال نظام جایگزین بازرگانی دولتی، بازرگانی آزاد می‌باشد. بازرگانی آزاد، مورد بررسی قرار گرفته و نظام متناسب با این نوع بازرگانی در فضای ذهنی و یا به کمک تجربه‌های سایر کشورها مورد بررسی قرار می‌گیرد. در مرحله سوم، به بررسی تأثیرات این نظام جایگزین در اقتصاد و همچنین شیوه جدید ارتباطات افراد تحت این نظام پرداخته می‌شود و پس از مقایسه نهاد‌های جایگزین، به انتخاب نظام متناسب (نظام بازرگانی دولتی و یا نظام بازرگانی آزاد)، مطابق با مقتضیات و شرایط جامعه پرداخته می‌شود. بنابراین نهادگرایان جدید معتقدند که در بررسی نظام اقتصادی موجود، بایستی نظام‌های و سیستم‌های اقتصادی جایگزین مورد بررسی قرار گرفته و کارآمدی‌ها و ناکارایی‌های هر کدام مورد سنجش و ارزیابی صحیح قرار گیرد. به این ترتیب، ما فقط یک نظام کارآمد و بهینه به نام نظام بازار نداریم و نبایستی صرفاً به دنبال راه ح��‌های شکست بازار باشیم، بلکه بایستی نظام دولتی را هم ارزیابی نموده و شکست دولت را هم ارزیابی و تحلیل نماییم (Peter Clein, 2000). در این بررسی‌ها، ما مسائل جزئی و کوچک را نادیده انگاشته و بیشتر بر روی مسایل مهم و قواعد اساسی نظام حقوقی و همچنین میزان کارآمدی نظام‌های جایگزین آنها در عمل، بحث می‌نماییم. در این شیوه تحلیل و بررسی، مراد از نظام حقوقی، منحصراً نظام قوانین و مقررات و یا دستگاه قانون‌گذاری نمی‌باشد، بلکه مفهوم این نظام حقوقی، قوه مقننه، رویه‌های قضایی، دیوانسالاری حاکم و همچنین شیوه اجرا و… را شامل می‌گردد (Steven G. Modema, pp. 418-453). در پایان ذکر این نکته لازم است که نهادگرایان تحلیل‌های اقتصاد و حقوق را بیشتر برای تحلیل روابط دولت در اقتصاد بکار می‌ب��ند.
http://imannajafi.ir/%d8%a2%d8%b4%d9%86%d8%a7%d8%a6%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d9%85%da%a9%d8%aa%d8%a8-%d9%86%d9%87%d8%a7%d8%af%da%af%d8%b1%d8%a7%d8%a6%db%8c/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه جدید مدیریت کارآمد
مهارت‏های نیرومند مدیریتی، اساس هر کسب‏ وکاری هستند. مدیران هسته اصلی الگوهای مدیریتی‏ اند. آنان، کسب‏ وکار را حفظ و موفقیت آن را تضمین می‏ کنند. برای موفقیت، فرد یا افراد برجسته‏ ای مورد نیازند. مدیرخوب، باید حائز مهارت‏های ادراکی، فنی و انسانی باشد. اعمال مدیریتی شامل برنامه ‏ریزی، سازماندهی، رهبری و نظارت بر فرآیند نیل به اهداف هستند. در ادامه، تاریخچه ‏ای از مدیریت بیان می‏شود و به دو نظریه مهم مدیریت که در اکثر سازمان‏ها کاربرد دارند اشاره می‏شود. سپس نظریه جدیدی از مدیریت موثر را بیان می‌کنیم که الگویی ساده ‏شده و جزئی ‏محورتر است. این الگو فقط بر جنبه‏ های مهم مدیریت تمرکز می‏کند و به شرکت کمک می‏کند احساس رضایت از کسب اهداف را به بالاترین سطح برساند.
تاریخچه مدیریت با گذشت زمان، تعریف مدیریت تغییر کرده است. در آغاز دهه ۱۹۹۰، موضوع مدیریت دغدغه مهم بسیاری از کسب‏ وکارها بود. پدر علم مدیریت فردریک تیلور است که در ۱۹۱۱، اصول مدیریت علمی را بیان کرد. یکی از نظریه‏ های مدیریتی، با هدف‏گذاری آغاز می‏شود. هدف‏گذاری فرآیندی مداوم است. گام بعدی، سازماندهی افراد به ‏نحوی است که با اهدافکسب‏ وکار متناسب شوند. زمانی‏که اهداف مشخص می‏شوند ابتدا باید یک شخص، فعالیت‏ها، تصمیم‏ها و روابط مورد نیاز برای کمک به موفقیت شرکت را تجزیه‏ وتحلیل کند. سپس اهداف را به فعالیت‏هایی قابل‏ کنترل تقسیم و علاوه ‏بر آن، کارها را به مشاغلی قابل‏ مدیریت تفکیک کند. (بابرو۱۹۸۸) در مدیریت کلاسیک، مرحله بعدی کار، انگیزه‌بخشی و بیان اهداف است. انگیزه ‏بخشی مستلزم وجود اهدافی روشن است (بروس۲۰۰۲). جک‏ولش – مدیرعامل جنرال‏ الکتریک- می‏گفت: بیشتر شرکت‏ها مملو از کارکنانی‏ اند که هیچ اطلاعی از تصویر بزرگ شرکت- اهدافی که شرکت به‏ دنبال آنها است- ندارند و چون احساس می‏کنند وجود و مشارکت‏شان اهمیتی ندارد، پس فقط انجام ‏وظیفه می‏کنند و بس! انگیزه ‏بخشی و حصول اطمینان از توجه کارکنان به اهداف تعیین‏ شده، جزو وظایف اصلی هر مدیر است. ارزیابی عملکرد کارکنان و مدیران، عامل مهمی است که بازخوردهایش فرصت دستیابی به اهداف شرکت را به‏ طرزی موثر، فراهم می‏کند. هدف نهایی سیستم ارزیابی عملکرد، بهبود عملکرد سازمان است. اطلاعات به‏ دست آمده به شرکت می‏گوید کجا هستند، چگونه عمل کنند و به ‏کجا می‏روند. ارزیابی عملکرد به رشد و توسعه افراد کمک می‏کند و با واگذاری دقیق و بابرنامه وظایف به کارکنان محقق می‏شود. مدیر باید همکارانش را بشناسد و به آنان اعتماد کند، به‏ همان‏ اندازه، کارمند آماده اعتماد کردن به مدیر می‏شود (کاتلینوکف۲۰۰۵) عدم تمرکز و تفویض اختیار، گام بعدی مدیریت کلاسیک است. یقینا وظایف و مشکلات فراوانی سرراه موفقیت یک کسب‏ وکار وجود دارد که به‏ طور آشکارا شخص به ‏تنهایی قادر به انجام آنها نیست. در محیط پیچیدهکسب‏ وکار امروزی و با همه روندهای تاثیرگذار بر این کسب‏ وکارها، مانند جهانی شدن، ‏فرد نمی‏تواند همه آنچه تجارت رو به ‏رشد، نیاز دارد را برآورده کند یا دست‏ کم سرعت مورد نیاز را نخواهد داشت.تشکیل گروه و اضافه‏ کردن مدیران دیگر به شرکت، ضرورتی است برای بقا در فضای کسب‏ وکار امروزی. عدم تمرکز به افراد می‏گوید چه کارهایی باید انجام شود و به‏ آنان اجازه می‏دهد کارها را به روش خودشان انجام دهند. رهبر گروه باید بر حوزه تخصصی‏اش تمرکز کند و سایر وظایف تفویض شوند. (هلر ان‏دی) تفویض ‏اختیار فرآیندی است که ماهیت مدیریت را ساده‏ تر و ممکن‏ تر می‏کند. این امر اجازه می‏دهد کارها از طریق دیگران صورت پذیرد. مدیر باید اطلاعاتی که کارکنان نیاز دارند را دراختیارشان بگذارد و درباره اهداف تعیین‏ شده با آنان به‏ طور شفاف سخن بگوید. سرانجام، براساس این نظریه مدیریت، مدیران باید با کارکنان‏شان ارتباط برقرار کنند تا محیط‏ کار لذت‏بخشی فراهم آید. مادامی‏که مدیران و کارکنان درکنار هم و درجهت هدفی مشخص کوشش می‏کنند، با کار کمتر، اهداف بیشتری به‏ دست می‏آید (هیرِن ۲۰۰۴). نظریه دیگری هست که مبتنی بر اقدامات ساده ‏تری درمقایسه با نظریه مدیریت کلاسیک است. طبق‏ نظر شرمرهورن، مدیریت از چهار وظیفه تشکیل شده است. اولین وظیفه، برنامه‏ ریزی است؛ عملی که از هدف‌گذاری و تصمیم ‏گیری برای چگونگی دستیابی به اهداف حاصل می‏شود. وظیفه دوم، سازماندهی است. این گام از مدیریت، شامل طرح‏ریزی شغلی، نیروی‏ انسانی و منابع موردنیاز برای نیل به اهداف است. وظیفه سوم، رهبری است که مبتنی بر الهام ‏بخشی به کارکنان جهت تلاش بیشتر و دستیابی به اهداف تعیین‏ شده است. و اما وظیفه آخر، نظارت است. این مفهوم، عملکرد افراد را ارزیابی می‏کند و اطمینان می‏دهد نتایج موردانتظار حاصل شده‏اند. همان‏گونه که ملاحظه می‏شود این نظریه بسیار شبیه نظریه کلاسیک است، اما کمی ساده ‏تر.
الگو در مفهوم کلاسیک مدیریت کسب‏ وکار، مدیران موظف بودند افراد را نظارت، سرپرستی و هدایت کنند. همان‏گونه که مشاهده شد، با توجه به سابقه تاریخی ذکرشده، نظریه ‏های مشروحه، همگی بر برنامه‏ ریزی، سازماندهی، رهبری و نظارت تاکید داشتند. مدیران فقط می‏کوشند به ‏گونه ‏ای عمل کنند که مدیران مافوق خود را راضی کنند. آنان با حداقل کیفیت و استانداردهای لازم کار را پیش می‏برند تا بتوانند کسب‏ وکار را حفظ کنند. نظریه‏ های قدیم، به واقعیت الهام‏ بخشی به کارکنان، توجهی نداشتند. کارکنان، مدیری می‏خواهند که به آنان احترام بگذارد و احساس کنند می‏توانند هرچه می‏خواهند از او بپرسند. همچنین نیاز دارند مدیرشان را باور کنند و مدیر صرفا فردی نباشد که می‏گوید چه‏ کارهایی باید انجام شوند. روش‏های قدیمی مدیریت دیگر کاربرد ندارند. در اقتصاد دانش‏محور امروزی، کارکنان بدل به موثرترین منا��ع شرکت‏ها شده‏ اند. آنان نیرومندترین مرجعی هستند که به ‏کار گرفته می‏شوند تا هر شرکتی صاحب مزیت رقابتی شود. در دنیای پرشتاب کنونی، کارکنانی که به‏نحوی مطلوب مدیریت می‏شوند، انگیزه‏ های بالایی دارند و در رشد و اجرای راهبردها نقشی اساسی دارند. در فضای کسب‏ وکار رقابتی امروز، شخصی مدیر تلقی می‏شود که بتواند با انگیزه ‏بخشی به کارکنان شرکت را به اهدافش برساند، موضوعی که بیشتر اوقات باعث ایجاد شأن و منزلت برای خود مدیر می‌شود.
تحقیقات رایج الگوی مدیریتی جدیدی که باید در همه شرکت‏ها به ‏اجرا درآید، با رهبری آغاز می‌شود. فضایی بر کسب‏ وکار امروزی سایه افکنده است که آن را دستخوش تغییراتی سریع می‏کند. یکی از این تغییرات، تبدیل وظیفه مدیریت به‏ رهبری است. رهبران به کارکنان کمک می‏کنند براساس چشم ‏اندازهای شرکت، عمل و رفتار کنند. رهبران روحیه افراد را ارتقا می‏بخشند و باعث می‏شوند کارکنان هرچه بیشتر خود را با مدیریت تطبیق دهند و اهداف شرکت نیز بهتر حاصل شوند (کاتلینوکف۲۰۰۵) وظیفه بعدی، ایجاد تمرکز بیشتر بر خلق چشم ‏اندازها و توانمندسازی کارکنان است. مدیران باید توجه ویژه‏ای به سه بخش اصلی کسب‏ وکار یعنی افراد، دانش و انسجام داشته باشند. هر زمان که مدیران توجه‏شان به این سه مهم معطوف باشد، عملکرد مالی شرکت نیز بهبود می‏یابد. مدیران باید مطمئن شوند که این توجهات در جای خود و به ‏شکلی مطلوب صورت بگیرند؛ طوری‏که اهداف کوتاه‏ مدت و بلندمدت، حاصل شوند. وظیفه بعدی توجه به این حقیقت است که فقط درصورتی مدیریت می‏تواند کارآمد باشد که هر سه عامل گفته شده، به‏ خوبی پرورش یافته باشند. همگام با کسب‏ وکار عجول این روزها، ضروری است مدیران، رقابت‏‌پذیر باشند. آنان باید بر کارکنان تاثیر بگذارند و بیاموزند افراد را تربیت کنند. وظیفه بعدی، داشتن تفکر سیستمی است. به این‏ معنا که همه ‏چیز را در قالب یک کل، ببینیم. این مهم بر عواملی تاکید می‏ورزد که سازمان را یاری می‏کند بیش از مجموع همه قسمت‏ها، به نتایج دلخواه برسد (کاتلینوکف۲۰۰۵). آخرین وظیفه الگوی جدید مدیریت کارآمد، همسویی اجرای تفکرات سیستمی با اینترنت و سایر فناوری‏های روز دنیا است. در نظریه جدید مدیریت، بسیاری از مدیران می‏کوشند از روش‏های سنتی مدیریت برپایه نظارت، فاصله بگیرند و روابط ‏سازمانی را به وسیله اینترنت و فناوری‏های موجود، مدیریت کنند؛ این عوامل اجازه می‏دهند ارتباطات به‏ خوبی در سازمان شکل بگیرند. این نظریه اصرار دارد که عامل مهم، ایجاد و حفظ روابط صحیح بین کارکنان و مدیران و کارکنان با مشتریان است تا شرکت سودآوری بیشتری داشته باشد و به موفقیت بیندیشد. مهم‏ترین آموزه این نظریه آن است که هر فرد باید بتواند چگونگی کارکردن با افراد را فراگیرد و مدیران باید به کارکنان انگیزه دهند و بر آنان تاثیرگذاری کنند تا به اهداف شرکت نائل شوند. این، مهم‏ترین استعدادی است که مدیر باید داشته باشد. همچنین بیان می‏کند مدیران می‏توانند کارکنان را حمایت کنند تا بهترین عملکرد را داشته باشند.
کاربرد الگوی جدید مدیریت کارآمد، مفهوم کلاسیک مدیریت را به‏ سمت مدیریت چندوظیفه‏ای و هدف‏گرا تغییر می‏دهد. این الگو طی فرآیند فروش در یکی از فروشگاه‏های خرده ‏فروشی وریزون وایرلس، کاربردش را نشان می‏دهد. مشتری‏ای وارد فروشگاه می‏شود و قصد خرید گوشی تلفن همراه دارد. او تصمیم دارد فقط گوشی بخرد و نیازی به برنامه یا لوازم جانبی ندارد. فروشنده اطمینان دارد می‌تواند وظیفه ‏اش را انجام دهد و با فروش گوشی کار را تمام کند؛ اما خوب می‏داند برای بالابردن سود فروشگاه ناچار است از مدیریت بخواهد به‏گونه‏ ای وارد ادامه مذاکره (معامله) شود تا لوازم یا برنامه‏های جانبی نیز فروخته شوند.
۱- وظیفه رهبری می‏توان مشاهده کرد که مدیر، کارمندش را رهبری و الهام ‏بخشی کرده است تا اهداف بیشتری کسب کند، زیرا فروشنده از او می‏خواهد کمک کند تا توفیق بیشتری در فروش حاصل شود. مدیر برخی فواید و امکانات برنامه ‏ها و لوازم جانبی را که مشتری درصورت خرید، از آنها بهره‏ مند می‏شود را می‏گوید و به‏ نوعی او را حمایت می‏کند. مدیر او را رهبری می‏کند و کمک می‏کند تا بداند در چنین اوضاعی چگونه با مشتری سخن بگوید و اگر هم مشتری قصد خرید نداشت، خود مدیر نقش فروشنده را به‏ عهده بگیرد و می‏کوشد این‏گونه برای آینده، آموزش لازم را به فروشندگان داده باشد.
۲- چشم‏انداز و توانمندسازی برای شرکت وریزون‏وایرلس، اهداف کوتاه‏ مدت و بلندمدتی متصور است. مثالی از اهداف کوتاه‏ مدت، رسیدن به سود موردنظر ماهانه است. مثالی از اهداف بلندمدت هم، مدیریت برمبنای هدف است که هرسه ماه یک‏بار از سوی مدیریت اعلام می‏شود. با حصول اطمینان از اینکه فروشنده، محصولات را می‏شناسد و می‏داند که باید همراه گوشی، برخی لوازم و برنامه‏ های جانبی را نیز بفروشد، هم فروشنده به اهداف شخصی‏ اش می‏رسد و هم اهداف سودمحور شرکت محقق می‏شوند. بنابراین مدیر اطمینان می‏یابد که بر سه عنصر اصلی کسب‏ وکار تمرکز داشته است. افراد، دانش و انسجام همان سه عنصری هستند که مدیر دراین اوضاع به آنها توجه دارد. وظیفه مدیر ایجاب می‏کند علاوه بر فروشندگان، به مشتریان نیز نشان دهد به این سه اصل مهم، دقت دارد.
۳- الهام بخشی و تربیت مدیر باید اجازه دهد فروشنده کارش تمام شود سپس آموزش و تربیت لازم را به او بدهد. این کار نباید درحین فروش صورت بگیرد، زیرا احساس خجالت ‏زدگی و ناکارآمدی به فروشنده دست می‏دهد. در مقابل، مدیر باید نقش مشتری را بازی کند و از فروشنده بخواهد بکوشد اقلام مورد نظر را به او بفروشد. تربیت صحیح فروشنده، به او اعتمادبه‏ نفس می‏دهد، لذا در آینده دیگر نیازی به‏ کمک مدیر ندارد.
۴- اینترنت و فناوری برای اثربخشی بیشتر در مواجهه با کارکنان، مدیر باید همگام با فناوری‏های نوین، پیش برود. اینترنت انقلابی برای آینده‏ است. روزی- که خیلی هم دیر نیست- فرا می‏رسد که همه کارها با اینترنت انجام می‏پذیرد. درباره مثال بالا، اگر مدیر، محصول یا فواید محصولاتی که فروشنده قصد فروش آنها را داشت، نمی‏دانست قطعا نمی‏توانست مشتری را متقاعد به خرید کند. به ‏همین دلیل موضوع اینترنت و فناوری به نظریه جدید مدیریت کارآمد اضافه شده است؛ زیرا اگر مدیر از فناوری روز دنیا عقب باشد، آن‏گاه چگونه می‏توان انتظار داشت کارکنانش همه‏ چیز را بدانند. برای موفقیت در کسب‏ وکار، مدیر باید الزاما نسبت به همه تغییروتحولات، آگاه و به ‏روز باشد. درمجموع، نظریه‏ های قدیم مدیریت دیگر منسوخ شده‏ اند و بعید است با تغییرات روزافزون اقتصادی کنونی، همگام باشند. مهم‏ترین وظیفه مدیر، نخست ایفای نقش رهبری است و سپس سایر وظایف الگوی جدید مدیریت به‏ تبع آن صورت می‏گیرند. مطالعات آینده در زمینه مدیریت بر اهمیت نقش اینترنت و فناوری در فرآیندهای مدیریتی، تاکید خواهند ورزید. اگرچه مهارت‏های انسانی و تربیتی برای مدیران مهم هستند، اما مدیر باید بداند چگونه و چه چیزهایی به کارکنان بیاموزد تا آنان راه موفقیت در دنیای کسب‏ وکار کنونی را درپیش بگیرند.
http://imannajafi.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8c%d9%87-%d8%ac%d8%af%db%8c%d8%af-%d9%85%d8%af%db%8c%d8%b1%db%8c%d8%aa-%da%a9%d8%a7%d8%b1%d8%a2%d9%85%d8%af/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه های بی سازمانی اجتماعی
از نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی تا ربع سوم قرن بیستم، توسعه نظری مفهوم «بی هنجاری» و «بی سازمانی اجتماعی» توسط دورکیم (۱۸۷۸)، پارک و برگس (۱۹۲۷)، پارسونز (۱۹۴۲) و مِرتن (۱۹۵۷)، به مطالعات محیط اروپایی و آمریکایی در تبیین جرم و بزهکاری کمک کرد. مطالعات این صاحب نظران، همبستگی م��ناداری را میان رفتار انحرافی و عواملی چون: سن، جنس، تراکم و رشد جمعیت، شهرنشینی و مذهب نشان داد. به اعتقاد این محققان، عوامل اجتماعی، افراد را کنترل می کنند؛ ولی هنگامی که این عوامل بی ثبات شوند، افراد توان کمتری برای کنترل رفتار خود دارند و فقدان ثبات در ساختار اجتماعی، رفتار انحرافی را به همراه خواهد داشت (احمدی، ۱۳۸۴: ۴۳). مرتن در این باره می نویسد: رفتاری که از نظر اجتماعی منحرف است، همان قدر محصول ساختار اجتماعی است که رفتار هم سو و هم خوان با هنجارهای اجتماعی (دوچ و کراوس، ۱۳۸۶: ۲۱۲). به طور کلی اساس این نظریه ها آن است که برخی اجتماعات به خاطر اختلال در فرآیندهای رسمی و غیر رسمی کنترل اجتماعی، قادر به خود تنظیمی مؤثر نیستند. این شرایط منجر به مختل شدن ساختار سازمانی محله می شود که سست شدن پیوندهای ساکنان نسبت به همدیگر و نسبت به اجتماع را به دنبال خواهد داشت. در نتیجه برخی از ساکنان به طور طولانی مدت از کنترل های اجتماعی هنجاری پیروی نخواهند کرد؛ زیرا این اجتماعات بی سازمان قادر به درک ارزش های مشترک ساکنان و حل مسائل مختلف نیستند. به این دلیل که آنها نمی توانند وفاق مربوط به ارزش ها، هنجارها، نقش ها و یا توافقات سلسله مراتبی را در میان اعضایشان ایجاد یا حفظ کنند (بیات، شرافتی پور و عبدی، ۱۳۸۷: ۷۵). نظریه های بی سازمانی اجتماعی، جامعه را یک نظام پیچیده و پویا می داند که بخش های مختلف آن از طریق قواعد و مقررات اجتماعی با یکدیگر هماهنگ و منظم می شوند و هنگامی که مسئله ای یک بخش از نظام را تغییر می دهد، سایر بخش های آن نیز باید خود را با آن بخش هماهنگ و سازگار کنند. از نگاه این نظریه، مسائل اجتماعی محصول در هم ریختگی سازمان اجتماعی و فرهنگی است. چنان که طلاق، جنایت، جنگ، خودکشی، اعتیاد، خشونت، الکلیسم و سایر مسائل اجتماعی از این نگاه برآیند گسیختگی مناسبات هنجارین مردمی است که جامعه، ثبات و استمرار خود را مدیون آنهاست. به سخن دیگر، اَشکال گوناگون نابهنجاری، نتیجه دگرگونی و گسیختگی قوانین نظام بخش و سازمان دهنده ای است که قبلاً وجود داشته اند؛ ولی به واسطه تغییرات نابهنجار اجتماعی، واژگون شده و سپس به وجود آورنده انحراف شده اند (محمدی اصل، ۱۳۸۵: ۱۳۸ و ۱۲۳). نظریه های بی سازمانی اجتماعی کاهش کارآیی نهادهای اجتماعی مانند خانواده و تضعیف تقیدهای خویشاوندی به عنوان نیروهای غیر رسمی کنترل اجتماعی، هم چنین کاهش انسجام سنتی اجتماعی که پی آمد رشد سریع صنعتی شدن، شهرنشینی و مهاجرت فزاینده به سوی حوزه های شهری است را باعث افزایش جرایمی هم چون: قتل، سرقت، انحرافات جنسی و اعتیاد می داند (احمدی، ۱۳۸۴: ۴۳). همچنین این نظریه ها قریب به اتفاق مسائل اجتماعی را محصول انهدام سنن، تعارض قواعد اجتماعی، فقدان قواعد متنوع رفتاری در سطح جامعه (محمدی اصل، ۱۳۸۵: ۱۲۴)، تضاد فرهنگی، بی هنجاری، ضعف قوانین و ناهماهنگی نهادها و مناسبات اجتماعی که در نتیجه تغییرات سریع اجتماعی و برهم زننده تعادل آن به وجود آمده است و باعث احساس ناکامی در افراد و انهدام کنترل اجتماعی می شود، می داند. پیروان نظریه های بی سازمانی اجتماعی راه حل مسائل اجتماعی را در ایجاد قوانین کارآمد یا کاهش سرعت تغییرات اجتماعی در راستای احیای هماهنگی پیشین نظام اجتماعی خلاصه می کنند. به اعتقاد آنان، راه حل بزهکاری عبارت است از: ایجاد و تقویت قواعد اجتماعی مناسب، صریح، قابل اجرا و سازگار برای کنترل وضعیت ها از طریق هماهنگ سازی رفتار مردم و نظام که در پرتو ارزیابی و تعدیل دائمی قواعد مزبور همواره در راه رفع نیازهای انسانی جامعه گام نهاده و رفع کننده نیاز بزهکاری می شود (همان، ۳۱۹ و ۲۱۶). مهم ترین ایرادات وارد شده به این نظریه ها آن است که بیشتر به توسعه تبیین های نظری انحراف پرداخته اند تا به اصلاح اجتماعی و اغلب به فقدان روحیه جمعی در مسائل حوزه های حاشیه شهری اشاره دارند (رجبی پور، ۱۳۸۷: ۴۲). مهم ترین نظریه های بی سازمانی اجتماعی عبارتند از: نظریه بی هنجاری دورکیم، نظریه بوم شناختی پارک و برگس، نظریه کنش اجتماعی پارسونز و نظریه فشار ساختاری مرتن.
نظریه بی هنجاری یا آنومی (Anomie Theory): جامعه شناسی به ناک مک ایور اصطلاح «آنومی» را به این شکل تعریف کرده است: «آنومی عبارت است از حالت ذهنی کسی که به اخلاقیات حاکم و خاستگاه آن پشت پا زده، دیگر اعتقادی به جمع جامعه خود ندارد و خود را مجبور به تبعیت و پیروی از آنها نمی بیند. انسان آنومیک نیز از نظر ذهنی عقیم می شود و تنها به تمایلات خود می پردازد و مسئولیت هیچ کس و هیچ چیز را نمی پذیرد» (شیخاوندی، ۱۳۷۹: ۷۵). اصطلاح آنومی برای اولین بار در کتاب «تقسیم کار اجتماعی (The Division of Labor)» و توسط دورکیم به کار برده شد. او این مفهوم را به «شرایط اجتماعی بی هنجار» یا «بی سازمانی اجتماعی» تعبیر کرد. به اعتقاد وی، جوامع انسانی از ماهیتی به طور نسبی ساده و غیر مرکب به جوامعی پیچیده تبدیل شده اند؛ به همان شکلی که گسترش تقسیم کار، موجب گذار جوامع اروپایی از یک مرحله سنتی، ساده، مکانیکی و فئودالی به مرحله مدرن، صنعتی، پیچیده و ارگانیکی شد. بنابراین، همان طور که جوامع گسترش می یابند، جمعیت ها نیز متراکم تر شده و با پیشرفت های اقتصادی و فناوری، روابط اجتماعی نیز تغییر می کند. در این موقعیت، جامعه از طریق نظام وابستگی دو جانبه افراد با یکدیگر به لحاظ نظام مالی، شغلی و غیره به بقای خود ادامه می دهد. البته تحت شرایطی، تقسیم کار به صورت «غیر عادی» توسعه می یابد و گفته می شود که جامعه در حالت غیر عادی قرار دارد. در این جا ۳ حالت متصور است. اولین حالت از بحران های اقتصادی و کشمکش های صنعتی ناشی می شود. این بحران ها و کشمکش ها که همراه با تغییرات ثروت در ساختارهای اقتصادی و اجتماعی است، تزلزل در مبانی نظم کهن و آشفتگی اجتماعی را به دنیال خواهد داشت. حالت دوم، از تقسیمات نژادی و طبقه بندی های غیر طبیعی ناشی می شود که در آن افرادی که از طبقات پایین تر هستند در برابر قیود مستبدانه شورش می کنند و در سومین حالت غیر عادی تقسیم کار، فقدان هماهنگی در میان حرفه های مختلف موجب فروپاشی انسجام اجتماعی می شود. این تغییرات اجتماعی بدون وجود هنجارهای اخلاقی، جامعه را دستخوش عدم تعادل و بی سازمانی اجتماعی می کند. بنابراین به نظر می رسد که در افکار دورکیم، ارتباط معناداری بین آنومی، بحران اقتصادی، کنترل اجتماعی و رفتار انحرافی وجود دارد. او عواملی را که موجب آنومی در جامعه مدرن می شود به شرح زیر دسته بندی کرده است: ۱- تغییر ناگهانی در استانداردهای زندگی ۲- قرار گرفتن هنجارها در معرض شرایط دائماً در حال تغییر ۳- پیشرفت اقتصادی مبتنی بر روابط فردی آزاد شده از نظم ۴- تضعیف نیروهای اخلاقی جامعه. دورکیم با استفاده از آمارهای رسمی خودکشی در اروپا، روابط معناداری بین متغیرهایی نظیر: مذهب، تجرد، تأهل، وجود فرزندان در خانواده، شهری و روستایی بودن، جنگ و جامعه سیاسی با خودکشی را مشاهده کرد و نتیجه گرفت که اگر این عوامل پیوندهای میان فرد و زندگی اجتماعی و جامعه را مستحکم کرده و گسست و انزوای فرد را از گروه های اجتماعی در جامعه کاهش دهد، احتمال ارتکاب خودکشی از سوی فرد بسیار کم می شود. بنابراین، برای مثال تجرد و تأهل بدون فرزند چون موجب قطع شدن پیوند فرد با جامعه می شود، احتمال ارتکاب خودکشی را در فرد افزایش می دهد (احمدی، ۱۳۸۴: ۴۷-۴۴). همچنین دورکیم (۱۹۵۱) بر این باور بود که در شرایط اجتماعی ثابت و استوار، آرزوهای انسان ها از طریق هنجارها، تنظیم و محدود می شود و با از هم پاشیدگی هنجارها و از بین رفتن کنترل آرزوها، یک وضعیت از آرزوهای بی حد و حصر یا آنومی به وجود می آید. از آنجا که این آرزوهای بی حد و حصر نمی توانند ارضاء شوند، در نتیجه یک وضعیت نارضایتی اجتماعی دائمی پدید می آید. سپس این نارضایتی به شکل اقدامات منفی نظیر: خودکشی، تبهکاری، طلاق و غیره ظاهر می شود (ستوده، ۱۳۸۶: ۱۲۸). البته از نظر دورکیم هیچ جامعه ای به وضعیت بی هنجاری کامل نمی رسد؛ اما در برخی شرایط میزان بی هنجاری در روابط اجتماعی و بخش های خاصی از جامعه اوج می گیرد. به زعم او، زمانی که قواعد اجتماعی در جوامع پیچیده ای که با کاهش همبستگی و وفاق روبه رو هستند کم تر التزام آور می شود و مردم احساس می کنند که از فشار هنجارها کاسته شده است، آن گاه افزایش جرم و قانون گریزی اجتناب ناپذیر می شود (واحدی و همکاران، ۱۳۸۸: ۳۹). به اعتقاد دورکیم، وظیفه اصلی جامعه متعادل ساختن نیازهای بشر است. فرد اختیار خود را به دست جامعه می سپارد؛ زیرا جامعه را تنها قدرت معنوی برتر از خود می داند و تنها جامعه است که قدرت لازم را برای تصریح قانون و تنظیم ماده ای به این مضمون که هوس های انسان نباید از حد خود فراتر رود را دارد. در شرایط استثنایی، یعنی زمانی که تغییرات سریع، جامعه را مختل می کند، مهار کردن هوس های انسانی غیر ممکن می شود؛ بعد از آن است که حالت آنومی به وجود می آید و این تغییرات باعث می شود تا جامعه نفوذ خود را در هدایت بشر از دست بدهد. به طور کلی، نظریه آنومی دورکیم دارای دو بعد است. به این معنا که دورکیم آنومی را به عنوان بی سازمانی نظام اجتماعی که از طریق شهرنشینی و به تحلیل رفتن جامعه سنتی به وقوع می پیوندد تعریف کرده است و مشخصه آن بی هنجاری و نامتناهی بودن آرزوهاست. دورکیم معتقد بود بی هنجاری هنگامی اتفاق می افتد که افراد از قیود اجتماعی سنتی رهایی یابند. او نوع دیگری از آنومی را نیز تمییز می دهد و آن، آنومی در سطح فردی یا «آنوما» است. آنوما نوعی احساس فردی از بی هنجاری و نشانگر حالتی فکری است که در آن احساسات فرد نسبت به خود وی سنجیده می شود. چنین حالتی همراه با نابسامانی ها و اختلالاتی در سطح فردی بوده و او نوعی احساس ناهنجاری و پوچی و بی قدرتی را تجربه می کند. در زمینه تعریف عملیاتی آنومی در سطح فردی و سنجش آن، اسرول (Esrol) برای آنومی ۵ جزء تعیین کرده است: الف- این احساس که رهبران اجتماع علاقه ای به نیازهای شخصی نداشته و به آن بی توجه هستند؛ ب- احساس اینکه نظم اجتماعی اساساً بی ثبات بوده و غیرقابل پیش بینی است؛ پ- این دیدگاه که شخص در حال عقب نشینی از اهدافی است که قبلاً به آن رسیده است؛ ت- احساس بی معنا بودن زندگی که ناشی از تنزل یا فقدان هنجارهای اجتماعی درونی شده است و ث- این احساس که روابط شخصی و بی واسطه فرد دیگر حالت سازنده یا پشتیبانی کننده را ندارد (معاونت اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم، ۱۳۸۳: ۱۵۸-۱۵۶). اما نظریه ها و پیش فرض های دورکیم درباره جرم و بزهکاری مورد انتقاد بسیاری از تضادگرایان و جرم شناسان جدید نظیر راتر (Ruther-1965) و تایلُر، والتون و یونگ (Taylor, Walton & Young-1973) قرار گرفته است. آنان به این نکته اشاره کرده اند که اگرچه به کار بردن مفهوم بی هنجاری و بی سازمانی اجتماعی در تبیین جرم و بزهکاری نقطه شروع خوبی است، ولی در تحلیل و تبیین رفتار انحرافی، دورکیم عوامل فرهنگی نظیر قومیت را انکار کرده است؛ در حالی که عوامل فرهنگی می تواند تأثیر قابل توجهی بر رفتار انحرافی داشته باشد (احمدی، ۱۳۸۴: ۵۰ و ۴۹).
نظریه بوم شناختی انحراف (Ecology Deviance Theory): در دهه ۱۹۲۰ گروهی از جامعه شناسان که مقر آنها در شیکاگو بود و بعدها به اعضای مکتب شیکاگو (Shicago School) شهرت یافتند، روشی با عنوان «بوم شناسی» برای مطالعه زندگی اجتماعی ایجاد کردند که به مطالعه روابط بین گروه های انسانی و محیط آنان می پردازد. اعضای مکتب شیکاگو این مفهوم را درباره رشد شهرهای بزرگ به کار بردند و چنین استدلال کردند که رفتار انسان را می توان برحسب محیط شهری او تبیین کرد. به ویژه آنان مدعی شدند که در اثر توسعه شهرهای بزرگ، محله های مشخصی به وجود می آیند که هر کدام شیوه های خاص زندگی خود را دارند (ستوده، ۱۳۸۶: ۱۵۲). دو تن از این جامعه شناسان به نام های پارک و برگس (Park & Bergs) که در زمینه جامعه شناسی شهری مطالعه می کردند، در تبیین انحرافات اجتماعی بر متغیرهایی که با پدیده شهرنشینی ارتباط داشت تمرکز کردند. برخی از این متغیرها عبارت بودند از: زبان، قومیت، مهاجرت، حوزه های سکونتگاهی و تراکم جمعیت. به اعتقاد پارک و برگس، محیط فیزیکی شهر با الگوهای فرهنگی – اجتماعی، جمعیت شهری و زندگی شهرنشنی در هم تنیده است. پارک بر این باور بود که نواحی شهری از انگیزه ها و غرایز ساکنان ممانعت می کند و باعث انحرافات اجتماعی می شود. بر اساس نظریه برگس نیز که «الگوی نوع آرمانی (Ideal – Typical Pattern)» نام دارد، جامعه صنعتی کلان شهر از ۵ منطقه سکونتگاهی به شکل دوایر متحدالمرکز از مرکز به پیرامون به ترتیب به شرح زیر تشکیل شده است: ۱- منطقه تجاری – مرکزی ۲- منطقه انتقالی ۳- منطقه سکونتگاهی کارگران ۴- منطقه سکونتگاهی طبقه متوسط ۵- منطقه با کم ترین جرم. برگس معتقد بود که در منطقه انتقالی، به دلایلی چون: سطح بالای تحرک جمعیت، نرح بالای مهاجرت، ویرانی خانه ها و تراکم جمعیت، بالاترین نرخ جرم و بزهکاری مشاهده می شود. عدم ثبات جمعیتی و بوم شناختی در منطقه انتقالی موجب تخریب توانایی کارکردی نهادهای اجتماعی از قبیل: خانواده و کنترل رفتار ساکنان می شود. از طرفی، ارزش های سنتی فرهنگ قومی توان متقاعدسازی نوجوانان و جوانان را نداشته و آنان به یک وضعیت حاشیه ای کشیده می شوند. در نتیجه، فاقد هویت های گروهی و مرجع هایی می شوند که آنان را به سمت رفتاری که در جامعه مورد پذیرش است سوق دهد. در چنین شرایطی، گروه های هم سال و گروه های هم سال بزهکار جای خالی را پر کرده و راه حل هایی برای خروج از این وجود حاشیه ای ارایه می دهند. در وضعیت هایی که هیچ گروهی به عنوان یک گروه مرجع در صحنه حاضر نباشد، تداوم انزوا و تنهایی موجب ارتکاب رفتارهای بزهکارانه ای نظیر: استفاده از مواد مخدر و انحرافات جنسی می شود (احمدی، ۱۳۸۴: ۵۹-۵۵). پارک و برگس بر این باور بودند چنان چه اقلیت های فرهنگی و نژادی مهاجران، از فرهنگ متجانس خود جدا شده و به عنوان یک خرده فرهنگ وارد مناطق شهری به ویژه سکونتگاه های فقیرنشین شوند؛ در شهرهای صنعتی این فرآیند تبدیل گروه های اقلیت به خرده فرهنگ، همراه با پایگاه اقتصادی – اجتماعی پایین ساکنان و سکونت در زاغه نشین های شهر منتهی به ایجاد یک خرده فرهنگ بزهکارانه و شیوع جرم و جنایت خواهد شد (احمدی، خواجه نوری و موسوی، ۱۳۸۸: ۱۰۸). کلیفوارد شاو و هنری مک کِی (Clifordshaw & Henery Mc Kay) نیز با استفاده از همین نظریه، شهر شیکاگو را به ۵ ناحیه تقسیم کردند. آنها میزان تبهکاری را برای هر یک از این نواحی بررسی کردند و با استفاده از آمار بزهکاران دریافتند که میزان بزهکاری به ترتیب از ناحیه ۱ که مرکز تجارت است به سمت ناحیه ۵ که در حاشیه خاری شهر قرار دارد کاهش می یابد (ستوده، ۱۳۸۶: ۱۵۲). شاو و مک کی به این نتیجه رسیدند که تبهکاری در مناطق فقیرنشین و شلوغ به علت وجود خرده فرهنگ های جرم زا بیشتر از مناطق متوسط یا اعیان نشین می باشد (صارمی، ۱۳۸۰: ۲۶). آنها نتیجه به دست آمده را این گونه تبیین کردند که ناحیه ۱، به ۲ دلیل محل تردد و جا به جایی زیاد جمعیت است؛ اول این که مهاجرانی که از روستا به شهر می آیند چون اغلب پول کافی ندارند و مخارج در ناحیه ۱ کم تر است، معمولاً زندگی شهری خود را از این ناحیه آغاز می کنند. سپس بسیاری از مهاجران پس از تثبیت وضع خود به نواحی ثروتمند نقل مکان می کنند و جای خود را به افراد تازه وارد می دهند و دومین دلیل جابجایی جمعیت، گسترش مرکز تجاری در این ناحیه شهری است. هجوم به مناطق تجاری که قبلاً مناطق مسکونی بوده است، جابه جایی جمعیت را دامن می زند. شاو و مک کی استدلال کردند که این فرآیند شهری دلیل تمرکز جمعیت و بزهکاری در ناحیه انتقال جمعیت است. جابه جایی زیاد جمعیت از شکل گرفتن جامعه با ثبات جلوگیری می کند و به بی سازمانی اجتماعی منتهی می شود که نشانه های آن عبارتند از: بزهکاری، روسپی گری، قماربازی، مصرف غیر قانونی داروهای مخدر، مصرف مشروبات الکلی، پرخاشگری و خانواده های از هم گسیخته. این کجرفتاری ها به این دلیل در مرکز تجارت و بازرگانی رخ می دهند که در مراکز انتقال و جابه جایی جمعیت، کنترل اجتماعی وجود دارد و کنترل هایی از قبیل: افکار عمومی، نظارت همگانی و کنترل خانوادگی آنقدر قوی نیستند که از پیدایش ارزش ها و هنجارهای اجتماعی جلوگیری کنند (ستوده، ۱۳۸۶: ۱۵۴-۱۵۲). مطالعات دانشمندان دیگر نظیر: تراشر (Thrasher)، وایت (Whyte) و لَندر (Lander) نیز نتیجه گیری شاو و مک کی را تأیید کردند (صارمی، ۱۳۸۰: ۳۳). اما با وجود اینکه تبیین های بوم شناختی با تأکید بر بی سازمانی اجتماعی در کلان شهرها، باعث شناسایی برخی از عوامل مؤثر بر رفتار انحرافی شدند، بر این دیدگاه نیز در بسیاری از جنبه ها انتقاداتی وارد شده است. به عنوان نمونه، برخلاف تحقیقات جامعه شناسان مکتب شیکاگو که بالاترین نرخ جرم و بزهکاری را در منطقه انتقالی شهر مشاهده کرده و کاهش میزان جرم و بزهکاری را از مرکز شهر به سمت پیرامون نشان داده اند؛ در بسیاری از کشورها این الگوی توزیع نرخ جرایم تأیید نشده است. مثلاً در آرژانتین نرخ جرایم در حاشیه ها و مناطق پیرامونی شهر بالاتر از سایر مناطق شهر است؛ زیرا بخش های فقیرتر شهر نزدیک به حومه های آن دیده شده است. به علاوه، در این رویکرد، جرایم طبقات پایین جامعه که در مناطق محروم شهر زندگی می کنند بررسی شده و کم تر به جرایم یقه سفیدان توجه شده است. از طرفی، استفاده از آمارهای رسمی که بیش تر جرایم و بزهکاری های طبقات محروم جامعه در آن ثبت شده و روش تحلیل این آمارها از کاستی های روش شناختی این دیدگاه است (احمدی، ۱۳۸۴: ۵۹-۵۵).
نظریه کنش اجتماعی (Action Social Theory): پارسونز (۱۹۴۲) مهم ترین عناصر شکل دهنده یک عمل را سنخ عاملان، سنخ وضعیتی که عمل در آن شکل می گیرد، اهداف و انتظارات و ارزش های عاملان، وسایل تحقق آن اهداف و معرفت عاملان بر اوضاع می دانست. وی نظام اجتماعی را شامل تعامل های افراد در گروه ها و خرده فرهنگ ها عنوان کرد که شامل سازماندهی هنجارها، ارزش ها و نهادهای راهنمای تعامل افراد است. از نظر او کنش یا عمل عبارت از رفتاری است که به وسیله مقاصدی که کنشگران برای اشیاء و اشخاص قائل می شوند جهت داده شده است (صارمی، ۱۳۸۰: ۱۳۲). پارسونز معتقد بود که ایجاد یک جامعه ممکن نیست مگر اینکه تمام افراد بالغ، اصولی را بپذیرند که بر اساس آن نحوه تقسیم کار برای همه قابل درک و تحمل پذیر شود. به این معنا که جامعه از انسان هایی تشکیل شده که درباره یک سری ارزش های به خصوص اتفاق نظر دارند و درباره آنچه که درست یا نادرست تصور می شود، یکسان می اندیشند. این ارزش ها به نابرابری های موجود در سازمان اجتماعی مشروعیت می بخشند و از نظر اخلاقی آنها را برای افراد جامعه پذیرفتنی می کند. از دیدگاه جامعه شناسی پارسونزی، نظم اجتماعی به تحقق ارزش های مشترک و عمومی وابسته است که به صورتی مشروع و اجباری مورد پذیرش جامعه قرار می گیرند و به منزله معیارهایی عمل می کنند که سرانجام اَعمال به وسیله آنها برگزیده می شود. از نظر پارسونز، هر فرد در نظام شخصیتی خود که قسمتی از نظام کلی کنش است، هویتی منحصر به فرد و یکتا دارد؛ اما این نظام شخصیتی در ارتباط متقابل با سایر بخش های نظام کنش عمل می کند. کنش برخلاف رفتار که حاصل پایگاه و نقش اجتماعی فرد در جامعه است، ارادی بوده و فرد در انجام دادن آن مختار می باشد. وی ارزش ها را راهنمای کنش معرفی کرد و تأکید داشت که کنش های اجتماعی در چارچوب نظام هنجارها و ارزش های اجتماعی از خصلت ارادی برخوردار است. نظریه کنش اجتماعی او در واقع بیانگر سلسله مراتب حاکم بر ارزش های متناظر خرده نظام های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نظام کنش افراد است. از نظر پارسونز، مجموعه فرآیندهایی که به مدد آنها اجتماعی شدن افراد تحقق می یابد، در حکم کارکرد حفظ الگو در جامعه است؛ و این فرآیند اجتماعی شدن از طریق نقش پذیری و کنش متقابل با ��یگران صورت می گیرد. از این طریق فرهنگ به عاملان انتقال می یابد و توسط آنها درونی شده، عامل مهمی در انگیزش رفتار اجتماعی آنها به حساب می آید. هنجارها و ارزش های اجتماعی نیز از طریق فرآیند اجتماعی شدن، ملکه ذهن شده و به صورت بخشی از وجود کنش گران در می آیند؛ به طوری که آنها در ضمن پی گرفتن منافع خود، به مصالح کلی نظام اجتماعی هم خدمت می کنند (منشی، ۱۳۸۴: ۱۴۴-۱۴۰). به طور کلی، بحث اصلی پارسونز در تبیین انحرافات اجتماعی بر مبنای پیش فرضی که در مورد خرده نظام های چهارگانه: فرهنگ، اجتماع، شخصیت و اقتصاد مطرح کرده، شکل گرفته ا��ت. کارکردهای مناسب هر یک از این خرده نظام ها و ارتباط و کنش متقابل بین آنها عامل کنترل کننده جامعه و همچنین عامل بقاء و پایداری نظام اجتماعی است. در مقابل، عدم تعادل و بی سازمانی در هر یک از خرده نظام ها، حیات جامعه را تهدید کرده و زمینه را برای رفتار انحرافی فراهم می سازد. از نگاه جامعه شناسی پارسونزی، نهادها و سازمان های اجتماعی، عوامل اجرایی و ابزارهای جامعه پذیری، الگوهای رفتاری و درونی ساختن آنها در افراد هستند. در صورتی که نهادها و سازمان های کارگزار جامعه پذیری نظیر: خانواده، مدرسه و وسایل ارتباط جمعی کارآیی لازم را نداشته باشند، جامعه دچار بی سازمانی اجتماعی شده و پی آمد آن، شیوع رفتار انحرافی در جامعه است. پارسونز، آنومی را نیز حاصل گسیختگی کامل نظم هنجاری می دانست. او مفاهیمی با عنوان محرک، اقناع، اجبار و اضطراب به کار برده و بر این باور بود که اینها شکل هایی از هم نوایی اجباری است. او انحراف اجتماعی و هم نوایی را به عنوان رفتاری معرفی می کند که در بستر کنش متقابل اجتماعی و با تکیه بر مفهوم نقش اجتماعی و انتظارات مربوط به آن، رشد و معنا می یابد. پارسونز روابط فرزند و والدین را به عنوان منبعی از طغیان دوره جوانی ذکر کرده و اظهار می دارد که جوانان به دلیل بعضی از گویه های پذیرفته شده فرهنگ خانواده های طبقه متوسط، مرتکب رفتار بزهکارانه می شوند. برای مثال، داشتن اتومبیل یک ارزش پذیرفته شده نزد خانواده های طبقه متوسط بوده و در زندگی جوانان با اهمیت است. بعضی از جوانان ممکن است که به شیوه های غیر قابل قبولی هم چون دزدی، تلاش کنند تا اتومبیل به دست آورند و احتمالاً از اتومبیل به شیوه های غیرقابل قبول مانند رانندگی خطرناک نیز استفاده کنند. به اعتقاد او، چنین مشکلی در میان جوانان طبقه متوسط در جامعه صنعتی نسبت به جوانان سایر طبقات اجتماعی شیوع بیشتری دارد. در یک جمله می توان گفت: پارسونز علل رفتار انحرافی را در ساخت نظام اجتماعی جست و جو کرده و بر نقش نهادهای اجتماعی تأکید کرده است (احمدی، ۱۳۸۴: ۵۵ و ۵۴).
http://imannajafi.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8c%d9%87-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%a8%db%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c-%d8%a7%d8%ac%d8%aa%d9%85%d8%a7%d8%b9%db%8c/
Tumblr media
0 notes
Text
نظریه های خرده فرهنگی
خرده فرهنگ «شیوه زندگی خاص یک گروه در فرهنگ بزرگ تر جامعه» است. در واقع، خرده فرهنگ شامل: راه و روش ها، بینش ها، ارزش ها و نحوه رفتاری است که در گروه های کوچک یک جامعه جریان دارد و موجب تفاوت های فکری و رفتاری آنها از یکدیگر می شود. نظریه خرده فرهنگی در دهه های اخیر بر بزهکاری جوانان متمرکز شده و در تبیین جامعه شناختی، کژ رفتاری های جوانان را برحسب ویژگی های خرده فرهنگی مورد بررسی قرار می دهد (ستوده، ۱۳۸۶: ۱۴۸ و ۱۴۷). نظریه پردازان خرده فرهنگی، بزهکاری جوانان را از جرم متمایز دانسته و بر این باور بودند که رفتار بزهکارانه به وسیله افرادی رخ می دهد که هنوز به سن قانونی نرسیده اند. برخی از این نظریه پردازان عبارت بودند از: آلبرت کوهن (Albert Cohen-1955)، والتر میلر (Walter.B. Miler-1958)، کلووارد و اُهلاین (Cloward & Ohlin-1960)، ماتزا (Matza-1964)، فِلِدمن (Feldman-1965)، گِسن (Gassin) و بوردوا (Bordua) که به تشریح نظراتشان پرداخته می شود.
الف- نظریه «پسران بزهکار (Delinquent Boys)» آلبرت کوهن: کوهن با بسط نظریات مرتن، مطالعاتی را در زمینه خرده فرهنگ های انحرافی انجام داد. او با بررسی پسران بزهکار، نظریه خرده فرهنگی را با تفکیک رفتار انحرافی جوانان از انحرافات اجتماعی بزرگسالان و تأکید بر بزهکاری پسران طبقات پایین تدوین کرد. سپس نظریه ای کلی درباره چگونگی پیدایش خرده فرهنگ بزهکار ارایه داد. از نظر وی، ساخت نظام اجتماعی و فرهنگ و سازمان اجتماعی آن برای افرادی که هر یک موقعیت های خاصی را در نظام اجتماعی اشغال کرده اند مسائلی از نظر هم سازی با شرایط اجتماعی به وجود می آورد و آنها را به طور مؤثر یا غیر مؤثر به وسایلی مجهز می کند تا مشکلات همسازی با محیط را حل کنند. هنگامی که برای برخی از این افراد وسایل «هم سازی» با محیط بر اساس معیارهای پذیرفته شده اجتماعی کافی نباشد، این افراد به نفی جنبه هایی از فرهنگ جامعه که مشکلات همسازی با محیط را برای آنان فراهم کرده اند پرداخته و خرده فرهنگ هایی که زندگی را برایشان آسان تر می سازد، جایگزین این جنبه های نفی شده فرهنگ جامعه می کنند. برای مثال، معلمان در ارزیابی دانش آموزان، معیارهایی از فرهنگ عمومی جامعه را ملاک قرار می دهند که معمولاً بر اساس استانداردهای طبقه متوسط تعیین شده است. این در حالی است که دانش آموزانی که در خانواده های طبقه پایین جامعه پذیر شده اند، به طور نسبی قادر به هم سازی با این معیارها نیستند و نمی توانند بر اساس این استانداردها با دانش آموزان طبقات اجتماعی دیگر رقابت کنند. بنابراین یکی از راه حل هایی که آنان برای مشکل هم سازی خود انتخاب می کنند، رفتار بزهکارانه با مشارکت دانش آموزانی است که شرایط مشابهی دارند. آنان دار و دسته های بزهکار را شکل می دهند؛ زیرا اگر به تنهایی مرتکب رفتار انحرافی شوند، از دیگران جدا افتاده و موفق نخواهند شد. این رفتارهای بزهکارانه در دار و دسته های بزهکار، مجموعه جدیدی از هنجارها را برای اعضای این دار و دسته ها فراهم می کند و آنها با ارتکاب انواع بزهکاری نظیر: تخریب اموال دولتی، شکستن کیوسک های تلفن، پاره کردن صندلی های اتوبوس های عمومی و غیره می توانند علیه مظاهر فرهنگ طبقه متوسط برای خود منزلت اجتماعی کسب کنند (احمدی، ۱۳۸۴: ۷۳ و ۷۲). به نظر کوهن، پسران جوانی که گاهی اوقات مرتکب برخی از کژ رفتاری ها می شوند، عمل آنها صرفاً به منظور کسب منافع مادی نیست؛ زیرا آنها بعضی از رفتارهای انحرافی جوانان مانند خشونت های فیزیکی را رفتاری می دانند که جوانان صرفاً به منظور لذت های شخصی مرتکب می شوند و این نوع رفتار توسط الگوهای خرده فرهنگی آنان به عنوان رفتارهایی درست ارزیابی می شود (ستوده، ۱۳۸۶: ۱۴۸ و ۴۷). در حقیقت فرهنگ فرعی بزهکاری به بزهکاران پاداش مثبت می دهد و در بین هم سالان به عنوان ارزش تلقی می شود که در نهایت باعث ایجاد انحراف آنها می شود (صارمی، ۱۳۸۰: ۳۳). بر این اساس کوهن اعتقاد داشت جوانانی که از طبقات اجتماعی پایین تری هستند، اهداف یکسانی نظیر همان اهداف کلی جامعه دارند؛ اما اغلب اوقات به ابزارهایی که بتوانند به این اهداف برسند دسترسی ندارند. به همین منظور عضویت در یک خرده فرهنگ بزهکارانه می توانند به عنوان ابزارهای جایگزین برای رسیدن به این موقعیت اجتماعی باشد (سوتیل و همکاران، ۱۳۸۳: ۱۷۱). به عبارت دیگر، خرده فرهنگ بزهکار پاسخ دسته جمعی افرادی است که در ساختار اجتماعی موقعیت یکسانی داشته و برای کسب موقعیت های اجتماعی بالا و مزایای مادی که به تبع این موقعیت حاصل می شود، احساس ناتوانی می کنند و انتخاب خرده فرهنگ بزهکار به طور دسته جمعی راه حلی است برای کسب موقعیت اجتماعی فرد بر اساس معیارهایی که از طرف آنان پذیرفته شده و انجام آنها برایشان امکان پذیر است (زاهد و الماسی، ۱۳۸۶: ۷۴).
ب- نظریه «فرهنگ طبقه پایین (Class Culture As A Generating Milieu)» میلر: میلر نیز در تحلیل خود که از کجروی ارائه می دهد، این نظر کوهن را که معتقد بود «بزهکاری از یک فرهنگ فرعی که واکنشی در مقابل شکست ناشی از حصول هدف های کلی است»، مردود دانسته (صارمی، ۱۳۸۰: ۱۲۸) و ادعا می کند که افراد، تنها با زندگی در میان طبقات اجتماعی فرودست و تأثیر پذیری از خرده فرهنگ آنها به طرف اعمال غیر قانونی و رفتارهای انحرافی کشیده می شوند (قنادان و همکاران، ۱۳۸۴: ۲۰۶). در حقیقت، نظریه میلر مبتنی بر ویژگی های طبقاتی جوانان طبقات پایین جامعه است. به اعتقاد او، پدران خانواده های طبقات پایین جامعه، به علت عدم توانایی کافی در ارضای نیازهای فرزندانشان، از منزلت اجتماعی بالایی برخوردار نبوده و خانواده حول محور مادران سازماندهی می شود. میلر همچنین اظهار می دارد که پسرهای خانواده های طبقات پایین، بیشتر از پسرهای سایر طبقات اجتماعی از آزادی و استقلال برای ترک خانه برخوردارند. آنان همین طور نسبت به بچه های طبقه متوسط برای انجام دادن برخی از بزهکاری ها نظیر: خوردن مشروبات الکلی و کشیدن سیگار که منتسب به بزرگسالان است مستعدتر هستند؛ زیرا «خودمختاری» از ویژگی های منحصر به فرد بچه های طبقه پایین است. علاوه بر خودمختاری، قانون و مقررات از منظر جوانان این طبقه، به عنوان پدیده ای تعریف می شود که برای آنان ایجاد زحمت می کند. از طرفی دیگر، جوانان طبقات پایین، پلیس را به عنوان منبعی از حفاظت یا خدمات اجتماعی مورد توجه قرار نداده و نقش پلیس را ایجاد زحمت و به ستوه آوردن مردم می دانند و بر این اساس تمایلی به احترام گذاشت به پلیس ندارند. چنین نگرشی نسبت به پلیس، جوانان طبقات پایین را برای اعمال بزهکارانه آماده می سازد. به طور کلی، آنچه باعث می شود جوانان طبقه پایین جامعه بزهکار شوند، شدت توجه و دلبستگی آنان به ارزش های طبقه پایین جامعه است (احمدی، ۱۳۸۴: ۷۶-۷۴).
پ- نظریه «فرصت افتراقی (Differential Opportunity))» کلووارد و اهلاین: مهم ترین کار کلووارد و اهلاین این بود که نظریه های بی هنجاری دورکیم و بی سازمانی اجتماعی مرتن را کاملاً گسترش دادند. آنها به تفسیر معنادار مهم تری نسبت به نظریه خرده فرهنگی پرداختند. این دو متفکر، انحراف را این گونه توضیح می دهند که از یک طرف، یک هدف فرهنگی فراگیر و جامع وجود دارد و از طرفی دیگر «ساختار فرصت های مشروع و نامشروع (Legitimate & Illegitimate Opporunity)» که شخص توسط «هم کنشی ابزارهای نهادی شده و اهداف فرهنگی» در یکی از دو ساختار جا می گیرد. این دو جامعه شناس در اثر خود تحت عنوان «بزهکاری و فرصت» ادعا کردند دسترسی افراد برای کسب ارزش ها و ایفای نقش های اجتماعی، در ساختار فرصت های متفاوت صورت می گیرد (صارمی، ۱۳۸۰: ۱۱۶). آنها گرایش جوانان به بزهکاری را برحسب ساختار فرصت مشروع و نامشروع مورد توجه قرار داده و بر این باور بودند که بزهکاری از نظر اجتماعی به صورت خرده فرهنگ بزهکار نمایان می شود و به همان گونه که در خرده فرهنگ بهنجار، فرصت های مشروع وجود دارد، در خرده فرهنگ بزهکار هم فرصت های نامشروع برای رسیدن به هدف های فرهنگی وجود دارد و این خرده فرهنگ بزهکار فرصت هایی برای آموختن و عمل کردن نقش های بزهکارانه را برای افراد فراهم می سازد. از آن مهم تر اینکه این خرده فرهنگ، الگوهای موفق بزهکاری را در معرض افراد قرار می دهد و فرصت های مناسب برای آنان فراهم می کند تا این الگوها را به کار ببرند. در جوامع سرمایه داری و صنعتی، برای فرصت های شغلی موجود، متقاضیان بسیاری با توانمندی های لازم برای احراز آن مشاغل وجود دارد؛ اما انتخاب افراد برای استفاده از این فرصت ها بعضاً وابسته به عواملی خارج از توانمندی های آنان است. عواملی چون: قومیت، مذهب و طبقه اجتماعی می تواند در انتصاب افراد در مشاغل گوناگون نقش داشته باشد. یکی از اشکالاتی که نظریه فرصت افتراقی کلووارد و اهلاین با آن مواجه است، فقدان تعاریف قابل اندازه گیری از مفاهیمی است که در این نظریه به کار رفته است. به علاوه، اعتبار تجربی این نظریه نیز سؤال برانگیز می باشد (احمدی، ۱۳۸۴: ۷۷).
ت- نظریه «خنثی سازی (Neutralization)» ماتزا: ماتزا نیز دیدگاه کلووارد و اهلاین را جبری دانسته و آن را رد کرد. او معتقد بود برای عمل انسان، باید آزادی عمل و حق انتخاب قائل شد. وی می گوید: «بسیاری از جوانان صرفاً بدون آگاهی از نتیجه عمل خود، به سمت کجروی کشیده می شوند. آنها تعهد واقعی به بزهکاری ندارند و فقط با این عمل تفریح می کنند. کجروی آنها به مشغولیت تمام وقت مربوط نیست؛ بلکه فعالیتی است گهگاهی و پراکنده که بنا به موقعیت، جایگزین رفتار می شود» (صارمی، ۱۳۸۰: ۱۲۹ و ۱۲۸). البته ماتزا قبول داشت که ارتباط نزدیک با فرد منحرف می تواند انحرافات بعدی را تحریک کند (چلبی و روزبهانی، ۱۳۸۰: ۹۶). او تلاش کرد تا به معنا و مفهومی که بزهکار برای کنش خود دارد دست یابد و رابطه میان باورها و کنش فرد را بیابد؛ زیرا باورها، انگیزه و محرک کنش هستند و بدون فهم باورها، تبیین بزهکاری فاصله بسیاری با واقعیت بزهکاری دارد. ماتزا چنین می پنداشت که جوانان طبقه پایین، نه از فرهنگ مسلط جامعه تبعیت می کنند و نه آن را مردود می شمارند؛ بلکه بر این باورند که در عالم واقعیت، پیش آمدهایی برای آنان به وجود می آید که موجب پایین آمدن شئونات آنها می شود. چنین باور و فهمی از عالم واقع سبب می شود تا تقید اخلاقی به نظم قانونی را خنثی ساخته و یک نوع «ساخت های زبانی» بیاموزند که این ساخت ها آنان را قادر می سازد تا رفتار بزهکارانه را توجیه کنند. فنون خنثی سازی ارزش های فرهنگی مسلط که جوانان در توجیه رفتار بزهکارانه خود استفاده می کنند به شرح زیر است: ۱- انکار مسئولیت. یعنی اینکه خود را بیمار بدانند. ۲- انکار آسیب رساندن به دیگران. مثل اینکه می گویند: «آنها ثروتمند هستند و می توانند این سرقت را تحمل کنند». ۳- انکار قربانی بزه. نظیر اینکه بگویند: «ما به کسی آسیب نرسانده ایم»؛ یا اینکه گفته شود: «در هر صورت برای او این اتفاق رخ می داد». ۴- سرزنش کردن سرزنش کنندگان. مثلاً گفته شود: «والدین یا کسانی که ما را مورد سرزنش قرار می دهند زمینه های بزهکاری ما را فراهم می سازند». ۵- اظهار وفاداری. نظیر اینکه گفته شود: «من این کار را برای خودم نکرده ام» و یا اینکه گفته شود: «من نمی توانستم دوستانم را تنها بگذارم». به اعتقاد ماتزا، استفاده از این فنون خنثی سازی، جوانان طبقات پایین را قادر می سازد بدون اینکه احساس تقصیر کنند، خارج از چارچوب اخلاق و قانون عمل کنند. البته انتقادهایی نیز بر این نظریه وارد شده است. از جمله اینکه بسیاری از پیش فرض های ماتزا به آسانی قابل آزمون تجربی نیست. او این فرض را مطرح می کند که یک نیروی انگیزشی، جوانان را در حالتی از سر درگمی قرار می دهد و موجب می شود تا آنان مرتکب رفتار بزهکارانه شوند. اما در این فرض روشن نیست که چگونه این نیرو می تواند مشاهده شود یا اندازه گیری شود. افزون بر این، در حالی که ماتزا بزهکاری جوانان را در چارچوب جامعه شناسی انگیزه ها به خوبی مطرح کرده، ولی به علت اینکه نتوانسته است انگیزه های جوانان را در ارتکاب رفتار بزهکارانه به ساخت های اجتماعی ارتباط دهد، نظریه اش بیش از حد ذهنی شده است. ایراد دیگر اینکه ماتزا مهم ترین انگیزه بزهکاران را در ارتکاب رفتار بزهکارانه، آگاهی کاذب می داند؛ در حالی که مواردی نیز وجود دارد که فرد با آگاهی صحیح مرتکب رفتار بزهکارانه می شود (احمدی، ۱۳۸۴: ۸۰-۷۷). از بین سایر نظریه پردازان دیدگاه خرده فرهنگی، فِلِدمن بر این باور بود که جوان بزهکاری که اتومبیلی را می دزدد، برای فروش نیست؛ بلکه برای از بین بردن آن و یا رانندگی بدون رعایت قوانین است تا با این عمل پایگاه اجتماعی خود را در گروه تثبیت کند. او چنین تصور می کرد که برخی از جوانان برای نشان دادن صفت «کله شقی» و «جرأت حادثه جویی» که برای آنان بسیار ارزشمند است، به بزهکاری روی می آورند. برای مثال، ظاهراً مصرف مواد مخدر یا دزدی، جوان را در چشم هم گنانش در گروه خرده فرهنگی، کسی می سازد (ستوده، ۱۳۸۶: ۱۴۸ و ۱۴۷). ریموند گِسن (Raymond Gassin) نیز اعتقاد داشت بزهکاری ممکن است به وسیله وجود یک خرده فرهنگ بزهکاری برخاسته از طبقات زبون و مغضوب توضیح داده شود که حصول به مقام متوسط برای آنها غیر ممکن است. این خرده فرهنگ امکان دارد یک نوع نظام منسجم تشکیل دهد که اصولاً جدای از اخلاق کاری و به گونه ای اجتناب ناپذیر موجب بزهکاری شود (صارمی، ۱۳۸۰: ۲۵). سرانجام بوردوا چنین استدلال کرد که کوهن خرده فرهنگ را برای تفسیر شکست تحصیلی به کار برده و مفهوم محرومیت فرهنگی برای آن قائل است؛ اما نظریه وی برای تفسیر بزهکاری کاربردی ندارد؛ زیرا محرومیت فرهنگی از نسلی به نسل دیگر منتقل می شود ولی این انتقال در مورد خرده فرهنگ بزهکاری صورت نمی گیرد. البته چنین به نظر می رسد که منظور بوردوا این است که خرده فرهنگ بزهکاری به وسیله هر نسلی از جوانان که در مقابل موقعیت خود در ساختار اجتماعی واکنش نشان می دهند، از نو به وجود می آید (همان، ۱۲۸).
http://imannajafi.ir/%d9%86%d8%b8%d8%b1%db%8c%d9%87-%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%ae%d8%b1%d8%af%d9%87-%d9%81%d8%b1%d9%87%d9%86%da%af%db%8c/
Tumblr media
0 notes
Text
تئوری پنجره شکسته
دسامبر سال ١٩٨۴ است. سرما در نیویورک بیداد می کند. میزان قتل و تجاوز در نیویورک ٧٠٪ بیش از شهرهای دیگر آمریکاست. اپیدمی کرک (Crack Epidemic) و مواد مخدر شهر را در چنگال خود می فشرد. مرد جوانی به نام برنهارد گوئتز (Bernhard Goetz) وارد ایستگاه مترو در تقاطع خیابان چهارده و هفده می شود. مردی باریک اندام و سی و چند ساله که شلوار جین بپا دارد و بادگیری نیز بر تن کرده است. چهار مرد جوان سیاه پوست بخشی از قطار را برای خود قرق کرده اند در حالی که بقیه مسافران از ترس برخورد با آنان همه در گوشه دیگر واگن نشسته اند. گوئتز بی توجه به وضعیت، صندلی نزدیک به آنان انتخاب کرده و همان جا می نشیند. یکی از سیاهپوستان در حالی که برخاسته و به سمت او حرکت می کند شروع به صحبت می کند. حال شما چطوره؟ بلافاصله سه جوان دیگر هم پشت سر او براه می افتند و تقریبا گوئتز را در محاصره خود قرار می دهند. گوئتز بسیار خونسرد از او می پرسد: چه می خواهی؟ مرد جوان سیاهپوست معطل نمی کند و بلافاصله می گوید ۵ دلار بده به من. گوئتز خود را به نشنیدن می زند . او دوباره تکرار می کند: گفتم ۵ دلار بده. گوئتز دستش را در جیبش فرو می برد و یک کلت کالیبر ٣٨ بیرون می کشد. لحظه ای هم تامل نمی کند. به سرعت برق و باد هر چهارتای آنان را مورد شلیک گلوله قرار می دهد. ظاهرا گلوله به یکی از آنان به نام کیبی (Cabey) برخورد نمی کند. کیبی روی زمین نشسته و التماس می کند. گوئتز بالای سر او رفته و بسیار خونسرد می گوید مثل این که تو هنوز سالمی؟ این هم یکی دیگر و گلوله ای که باعث گردید کیبی برای همیشه فلج شود به سمت او شلیک می کند. مسافران در حالی که در بهت و شوک بسر می بردند با چشم های از حدقه درآمده او را نگاه می کردند. در همان حال یکی از آنان ترمز اضطراری قطار را می کشد. با ایستادن قطار گوئتز به آهستگی به سمت در خروجی حرکت کرده و در میان تاریکی تونل مترو گم می شود. این ماجرا بازتاب گسترده ای پیدا کرد. چند روز بعد گوئتز خود را به پلیس معرفی کرد، و ماجرای “چریک مترو” موضوع روز روزنامه های آمریکا و به خصوص نیویورک گردید. روزنامه ها به طور باور نکردنی به تجلیل از مردی پرداختند که سفید پوست بود و در مقابل سیاهان که همواره منشاء جرم و جنایت هستند به مقابله برخاسته بود! چهار جوان سیاهپوست از مرگ نجات یافته (یکی از آنان فلج شد) و محاکمه جنجالی گوئتز بالاخره به برائت وی از کلیه اتهامات (به غیر از حمل غیرقانونی اسلحه) انجامید. داستان “چریک مترو” سمبل روزهای تاریک تاریخ شهر نیویورک است. روزهائی که اپیدمی جرم و جنایت شهر را در بر گرفته بود. در این میان شاید بدترین، کثیف ترین و خطرناکترین محل در نیویورک ایستگاه های مترو و قطارهائی بودند که میلیونها نفر را در روز جابه جا می کردند. از سوی دیگر سیستم فرسوده مترو نیز مزید بر علت شده بود. روزی نبود که آتش سوزی در سیستم به وقوع نپیوندد و یا در جائی قطار از ریل خارج نشود. در بعضی مناطق آن قدر وضعیت ریل ها خراب بود که نوارهای قرمز بسته بودند که معنی اش آن بود که قطار نباید از ١٠ مایل در ساعت سریع تر حرکت می کرد. در زمستان واگن ها سرد و در تابستان گرم و نفس گیر بودند. هیچ یک از واگن ها تهویه نداشتند. عکس هائی که پس از وقوع جرم توسط گوئتز از داخل واگن مربوطه توسط پلیس برداشته شده بود نشان می داد که مانند هزاران واگن دیگر در آن روز کف آن از آشغال و قوطی خالی نوشابه و آبجو مملو بود. باج گیری در ایستگاه ها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد. مردم از روی نرده ها به داخل ایستگاه می پریدند و یا ماشین ها را از قصد خراب می کردند و یک باره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر می شد. اما آن چه که بیش از همه به چشم می خورد گرفیتی (Graffiti) بود. ( گرفیتی نقش ها و عبارات عجیب و غریب و درهمی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می شود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. این گونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده می شد. با آغاز دهه ١٩٩٠ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغاز گردید. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچک تر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. در ایستگاه های مترو با پایان یافتن دهه ١٩٩٠، ٧۵ درصد از جرائم از میان رفته بود. در سال ١٩٩۶ وقتی گوئتز برای بار دوم به دلیل شکایت کیبی جوانی که فلج شده بود به محاکمه فراخوانده شد روزنامه ها و مردم کمترین اعتنائی دیگر به داستان وی نکردند. زمانی که نیویورک امن ترین شهر بزرگ آمریکا شده بود دیگر حافظه ها علاقه ای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند. از سال ١٩٩٠ تا نیمه این دهه جمعیت تازه واردی به این شهر نیامدند و جماعتی که مسئول شرّ و خباثت بودند یک مرتبه به یک عزیمت دستجمعی دست نزدند. هیچ کس در خیابان ها براه نیفتاد و بد و خوب را به مردم آموزش نداد. همان تعداد بیمار روانی و همان تعداد افراد شروری که تمایل به ارتکاب جرم داشتند، هنوز در شهر وجود داشت. اما به دلیلی ده ها هزار تن از کسانی که دست به جرم و جنایت می زدند به ناگاه دست از عمل خود کشیدند. در سال ١٩٨۴ برخورد بین یک مسافر مترو و چهار جوان سیاهپوست بر سر ۵ دلار حادثه ای خونین آفرید ولی امروز دیگر وقوع چنین حادثه ای محتمل نیست. چگونه این اتفاق افتاد؟ همان گونه که ناهنجاری های اجتماعی حالت اپیدمی به خود می گیرد، ناپدید شدن آن نیز از همان قوانین تبعیت می کنند. آن چه که مالکولم گلدول (Malcolm Gladwell) در کتاب ” نقطه عطف” (The Tipping Point) به عنوان یکی از عمده ترین مختصات یک اپیدمی اجتماعی از آن یاد می کند ” قدرت محتوای پیام” (Power of Context) است. برای شیوع و همه جا گیر شدن یک پدیده اجتماعی از مد گرفته تا عادات خوب و بد اجتماعی تا محبوب شدن یک برنامه تلویزیونی و یا یک رهبری سیاسی و غیره، شرط اصلی این است که پیامی که تازه از جا کنده شده از آن چنان قدرتی برخوردار باشد که بتواند لایه های مختلف اجتماع را به سرعت در هم نوردد. در دهه ١٩٩٠ میزان جرم در تمامی ایالات متحده رو به کاهش گذارد. یکی از دلائل آن کاهش خرید و فروش کرک کوکائین (Crack Cocaine) بود که در بین معتادان و فروشندگان مواد، انواع جرائم را دامن زده بود. وضعیت اقتصادی به طور چشم گیری بهبود یافت. ظهور کمپانی های والافن و داغ شدن بازار بورس و سر بر آوردن هزاران شرکت جدید بازار کار را داغ کرد و میزان بیکاری کاهش یافت. جمعیت رو به پیر شدن گذاشت و تعداد افراد در گروه سنی ١٨ تا ٢۴ سال که اکثر جرائم به آنان نسبت داده می شد رو به کاهش گذارد. اما مطالعاتی که انجام شد مطلب را پیچیده کرد. در دوره زمانی که نقطه عطف ظاهر گردید و به ناگاه میزان خشونت در جامعه رو به کم شدن گذاشت هنوز وضعیت اقتصادی شهر بهبود نیافته بود. هنوز اقتصاد در حالت سکون به سر می برد. در واقع فقیرترین بخش های شهر نیویورک به خاطر قطع کمک های دولت و خدمات رفاهی بدترین ضربه را در سال های آغازین ١٩٩٠ دریافت کردند. کم شدن کرک حتما عامل موثری بوده ولی مطالعات نشان داد که کاهش مصرف کرک سال ها پیش از وقوع نقطه عطف جرائم آغاز گردیده بود. از طرفی آمار نشان می دهد به دلیل مهاجرت های سنگین در دهه ١٩٨٠، تعداد جوانان در دهه ١٩٩٠ نه تنها کمتر نشد بلکه بیشتر هم شد. (علت اصلی مهاجرت ها وضع اسفناک اقتصاد در شهرهای کوچک بود که مردم در آرزوی یافتن کار و نان به نیویورک هجوم آوردند). از طرف دیگر تمامی این عوامل تاثیرات تدریجی در تغییر شکل اجتماع دارند. اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را به خود گرفت مگر یک تغییر تدریجی. کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار می بود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا می شد. این ” توضیح دیگر” چیزی نبود مگر: “تئوری پنجره شکسته (Broken Window Theory)”
تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم شناس آمریکائی (Criminologist) بود به اسامی جمس ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling). این دو استدلال می کردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است. اگر پنجره ای شکسته باشد و مرمت نشود آن کس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بی تفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری می زند. دیری نمی پاید که شیشه های بیشتری شکسته می شود و این احساس آنارشی و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محله ای به محله دیگر می رود و با خود سیگنالی را به همراه دارد از این قرار که هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آن که کسی مزاحم شما شود. در میان تمامی مصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود ویلسون و کلینگ دست روی باج خواهی های کوچک در ایستگاه های مترو، نقاشی های گرفیتی و نیز فرار از پرداخت پول بلیط گذاشتند. آن ها استدلال می کردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامی را به جامعه می دهد که ارتکاب جرم آزاد است هر چند که فی نفسه خود این جرائم کوچک اند. این است تئوری اپیدمی جرم که به ناگاه نظرات را به خود جلب کرد. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود. دیوید گان (David Gunn) به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم متروی نیویورک آغاز گردید. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی بپردازد که به کلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخ گان عجیب بود. گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آن را به هر بهائی گرفت. او معتقد بود بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام می دهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی می گذارید اما بیش از یک روز نمی پاید که رنگ و نقاشی و خط های عجیب بر روی آن نمایان می شود و سپس نوبت به صندلی ها و داخل واگن ها می رسد. گان در قلب محله خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگن هائی که روی آن ها گرفیتی کشیده می شد بلافاصله به آن جا منتقل می شدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر می کردند تا بر و بچه های محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان می خواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور می داد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. به این ترتیب زحمت سه روز رفقا به هدر رفته بود. در حالی که گان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته ویلیام برتون (William Bratton) به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری “پنجره شکسته” بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط می گریختند. از روی ماشین های دریافت ژتون می پریدند و یا از لای پره های دروازه های اتوماتیک خود را به زور به داخل می کشانیدند. در حالی که کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاه های مترو در جریان بود برتون به مقابله مسئله کوچک و جزئی پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله کم بها پرداخت. در بدترین ایستگاه ها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض این که تخلفی مشاهده می شد فرد را دستگیر می کردند و به سالن ورودی می آوردند و در همان جا در حالی که همه آن ها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه می داشتند. هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که پلیس در این مبارزه جدی و مصمم است. اداره پلیس را به ایستگاه های مترو منتقل کرد. ماشین های سیار پلیس در ایستگاه ها گذاشت. همان جا انگشت نگاری انجام می شد و سوابق شخص بیرون کشیده می شد. از هر ٢٠ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل می کرد که پرونده خود را سنگین تر می کرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود. مجرمین بزرگ به سرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحه ها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاه های مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی می توانست در پی داشته باشد. پس از انتخاب جولیانی (کاندیدای پیشتاز ریاست جمهوری سال ٢٠٠۸ از جناح جمهوریخواه) به سمت شهردار نیویورک، برتون به مقام ریاست پلیس نیویورک برگزیده شد. این بار نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهار راه ها وقتی که ماشین ها متوقف می شدند، مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمی از این قبیل که بسیار پیش پا افتاده به نظر می رسیدند موجب دردسر فرد می شد. تز جولیانی و برتون با استفاده از “پنجره شکسته” این بود که بی توجهی به جرائم کوچک پیامی است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتری که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگ تر برخورد شدیدتر و جدی تری خواهد داشت. از چهار نفری که از گوئتز درخواست تنها ۵ دلار کردند یکی سابقه دزدی، دیگری سابقه شرارت و دعوا و سومی سابقه تجاوز به عنف داشت که دو سال پس از این واقعه تیراندازی به ٢۵ سال زندان محکوم شد. گوئتز خود نیز دارای سابقه مشکلات خانوادگی با پدری خشن بود و در مدرسه همواره مورد استهزاء بچه ها قرار می گرفت. دوبار در خیابان او را کتک زده و پولش را دزدیده بودند و از همان جا تصمیم گرفته بود که با خود اسلحه حمل کند. لیلیان روبین (Lillian Rubin) نویسنده بیوگرافی گوئتز می نویسد “برنی” )مخفف اسم او که برنهارد بود ( با ریختن خشمی کهنه و قدیمی به بیرون دیگر لازم نبود جنگ را در درون خود ادامه دهد. رابین هم چنین می گوید: گلوله های او در واقع بر هدف هائی در گذشته شلیک می شدند. بد اقبالی آن چهار نفر بود که روزی، به طور مشخص در برابر کسی قرار گرفتند که مشکلات روحی عدیده ای داشت. روانشناسان از تبهکاران به عنوان افرادی یاد می کنند که در گذشته با پدر و مادر و یا هر دو آن ها مشکلات عاطفی شدید داشته اند و یا افرادی که در ارتباط با فرد و یا افرادی روابط خارج از عرف)مثل روابط جنسی، روابط کاری خشن و ناسالم و غیره) داشته اند. در کتاب هائی که توسط روانشناسان محافظه کار به رشته تحریر درآمده از شکست پدر و مادرها و محیط مدرسه در آموزش ارزش های اخلاقی به بچه ها به عنوان عاملی در بار آوردن ناهنجاری های رفتاری یاد می شود. و بالاخره این روزها ژن را تا حدود ۵٠ درصد مقصر در رفتار تبهکارانه فرد می دانند. تئوری پنجره شکسته هیچ یک از موارد فوق را انکار نمی کند بلکه می گوید، همه این عناصر وقتی فرصت ظهور پیدا می کنند که “موقعیت” برای بروز آن ها فراهم شده باشد. به عبارت دیگر آن چه که روان شناسی می گوید اینست که هم گوئتز و هم جوانان، زندانی دنیای تباه خویش هستند، حال آن که پنجره شکسته می گوید افراد هر اندازه هم که شرور باشند نسبت به موقعیت و آتمسفری که در آن قرار می گیرند حساس اند. این جوّ می تواند آن ها را به سمت گونه ای از برداشت سوق دهد که اقدام به عمل تبهکارانه امری مجاز شمرده می شود. با تغییر این فضا خصیصه های منفی وادار به عقب نشینی می شوند. اما قلب این نظریه این جاست که این تغییرات لازم نیست بنیادی و اساسی باشند بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار می تواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه به وجود آورده به ناگاه جرائم بزرگ را نیز به طور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیده ای رادیکال و غیر واقعی محسوب می شود. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.
http://imannajafi.ir/%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-%d9%be%d9%86%d8%ac%d8%b1%d9%87-%d8%b4%da%a9%d8%b3%d8%aa%d9%87/
0 notes