نقد و بررسی فیلم هدیه (The Gift): کلکسیون بدترین ها
https://albalou.com/2018/10/09/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d9%87%d8%af%db%8c%d9%87-gift/
نقد و بررسی فیلم هدیه (The Gift): کلکسیون بدترین ها
سم ریمی فیلمساز مشهور ژانر وحشت در موج جدید فیلمسازی هالیوود که در دهه ی ۸۰ سبک جدیدی از فیلمسازی تجاری و سرگرم کننده را سازماندهی نمود، برای مخاطبین علاقه مند به آثار اسلشر و ترسناک فردی آشناست. او با ساخت تریلوژی “مرده ی شیطانی” گیشه ی سینماهای آمریکا و سایر جهان را مورد اقبال قرار داد. ریمی پس از تهیه کنندگی و سرمایه گذاری بر روی آثار مختلف که به شکشت منجر گشت، در سال ۲۰۰۰ فیلمی با درون مایه های گونه ی ماوراطبیعی به عرصه ی نمایش آورد. هدیه فیلمی است در ظاهر ساده و خانوادگی که به ملودرامی زنانه می پردازد و با شخصیت اصلی زنش، آنی ویلسون (کیت بلانشت) می خواهد تمی سمپاتیک بسازد. با شروع اولین سکانس که پلانی از برکه ای تاریک با درختان در هم پیچیده است مخاطب را آماده می کند برای اثری رمز آلود. در ادامه با زندگی آنی آشنا می شویم که زنی فالگیر است و سه فرزند کوچکش را در غیاب پدر، بزرگ می کند. او با استفاده از غریزه ی ذاتی اش که نوعی پیشگویی می باشد و به قول مادربزرگش، هدیه ای از طرف خداوند است، امرار معاش می کند. با ورود به طرز کار آنی، با دو مشتری مشکل دارش که یکی جوانی روان پریش بوده و دیگری زنی متاهل که از ضرب و شتم شوهرش به او پناه آورده است، آشنا می شویم. پس از گذشت مقدمه پردازی آبکی فیلمساز به نقطه ی نخست گره افکنی پیرنگ می رسیم. یعنی به شروع بحران توسط دنی بارکسدات (کیانو ریوز) که همان شوهر افسارگسیخته و خاصم مشتری آنی است. او با تهدید خانواده ی فالگیر می خواهد کمی درام را به ضربان دربیاورد و سپس در ادامه، روایت با خرده قصه های مختلف پیش می رود.
هدیه از همان ابتدا مشخص است که فیلم زیاد جدی ای نیست و با داشتن فیلمسازی نسبتا مستعد رو به سقوط حرکت می کند. نوع پیرنگ و سبک درام و ریتم فیلم بیشتر نسبیت با تله فیلمهای عقب افتاده ی تلویزیونی است که باید چند ماه در نوبت اکران در کانال های کابلی آمریکا باشد که آنهم زیاد مخاطبی ندارد. از ساختمان و سازماندهی فیلم می توان حدس زد که فیلمنامه ای جدی در دست فیلمساز نبوده و کارگردان به مدد تجربه و کیت بلانشتش می خواهد احیانا درام وحشت بسازد. اگر به نوع ضرباهنگ های روایت توجه کنیم فیلم حتی ریتم و نقطه ی عروج حس هم بلد نیست و گویی بیشتر شبیه به عکسبرداری های دانشجویی برای پایان ترم می باشد. کاراکتر بد من اثر با بازی متفاوت ریوز در نقش یک مرد عیاش و آنتاگونیست منزجر کننده، به حدی با ساختار کنتراست ندارد که حضورش بیش از حد اگزجره می شود. در این بین هم انفعال های سطحی و بعضا حوصله بر به اصطلاح پروتاگونیست ماجرا مخاطب را بیشتر اذیت می کند تا اینکه حس سمپات بیافریند.
هدیه نوع ملودرام و حتی نوع بیان موتیف های سانتی مانتال اش به لودگی بدهکار بوده و ماقبل لوس بودن عمل می کند. تیپ هایی ماکتی و مترسک گون که فقط در مقابل دوربین همچون پارک منهتن پیاده روی انجام می دهند. آنها نه قادر به ساختن موقعیت هستند و نه موتیف ترسناک. پس از پایان یافتن فیلم این سئوال برای ما پیش می آید که اصلا موضع فیلم در چه ساحتی است؟؟ آیا ملودرام بود یا یک اثر جنایی – معمایی؟؟ بیشتر باید گفت که هدیه توهم ژانر معمایی دارد و معلق در کلیشه های پلان های ترسناک قرار داشته که به سبک زمان برادران لومیر می خواهند مخاطب را بترساند.
ای کاش انقدر این فیلم وقت آدم را تلف نمی کرد چون می توان آن را در لیست خزعبل ترین و بی ارزش ترین آثار نمایشی قرار داد که حتی به یک درام خسته کننده هم بدهکار بوده و ارزش دیدن ندارد. هدیه کلکسیونی از بدترین هاست. بدترین بازی و بدترین قصه با بی ربط ترین اثرگذاری که نه درام می فهمد و نه موقعیت جنایی یا در گیومه، وحشت. سم ریمی گویی این اثر را در کابوس ساخته است. کابوسی معلق بین گیشه و ابتذال، که به هیچکدامشان نمی رسد و به پیشنهاد نگارنده باید هر چه زودتر نسخه های این فیلم را معدوم سازد تا بیش از این آبرو نبرد.
نام: هدیه (the gift)(2000)
کارگردان: سم ریمی
امتیاز: بی ارزش
بیشتر بخوانید: نقد و بررسی فیلم پارک گاسفورد
0 notes
نقد و بررسی فیلم سرنخ (Clue): تلاش ژانریک
https://albalou.com/2018/10/03/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d8%b3%d8%b1%d9%86%d8%ae-clue/
نقد و بررسی فیلم سرنخ (Clue): تلاش ژانریک
“سرنخ” نام فیلمی در ژانر کمدی – جنایی است که توسط جاناتان لین در سال ۱۹۸۵ ساخته شد. این اثر را می توان تلاشی برای خلق یک درام موقعیت گرا با تمی جنایی – معمایی دانست که با زبان کمیک می خواهد مخاطبش را در طول اثر سرگرم نماید. فیلم در کلیت خود یک داستان ساده و تک خطی را یدک می کشد. جمعی از افراد ناشناس توسط فردی به صورت نامه به یک خانه ی اشرافی دعوت می شوند. در نگاه نخست چنین مضمونی آدمی را به یاد آثاری همچون: طناب (آلفرد هیچکاک)، ملک الموت (لوئیس بونوئل)، رولت چینی (راینر ورنر فاسبیندر) و…. می اندازد. با ذکر کردن آثار مشابه با تم “سرنخ” می توان یک گستردگی در نوع سبک روایی مشاهده کرد. هیچکاک با سبک داستانگویی خود در دل درامش تعلیق می آفریند و بونوئل با خلق جهانی منتزع و بسته در دل یک جمع بورژوازی، تله ای موهوم و سوررئال می سازد و یا فاسبیندر با زوج های خود در “رولت چینی” روابط زناشویی با محوریت خیانت را به چالش می کشد. همانطور که می بینید شاید کلیت این سه داستان یک چیز باشد، یعنی جمع شدن افرادی دور هم در یک خانه و شروع بحران، اما هر کدام در روایتی منفک با هم که جهان و آدمها و نوع روایی و سبک درام پردازی خود را دارا هستند. حال جاناتان لین در “سرنخ” به دنبال همین بیان متفاوت نسبت به روایت های قبلی خود در سینماست. او یک قصه ی جنایی را به دامان ژانر کمدی برده و با ایجاد موقعیت های بزنگاهی، می خواهد درامی ساده و گرم خلق نماید. در همین راستا باید گفت که لین تا حدودی به موفقیتی نسبی نایل می شود با اینکه اثرش بعضا دچار اختلالات روایی در پیرنگ و کش آمدگی های دراماتیک می گردد
فیلم از جایی کلید می خورد که مردی بنام وادسوورس (تیم کوری) وارد خانه ای اشرافی و مجلل می شود. در همان شروع معرفی، فیلمساز با یک شوخی، فضای اثرش را با یک موتیف “خودآشناگر” برای بیننده مدل سازی می کند. کفش وادسوورس به مدفوع سگ ها مالیده شده و با همین پارامتر سایر مهمان ها در بدو ورود متوجه بویی بد در خانه می شوند. همین امر مقدمه سازی برای موقعیت های کمیک در ادامه ی پیرنگ است. سپس با تک تک افراد آشنا می شویم. از پروفسور گرفته تا کلنل و همسر سناتور و یک فرد دولتی. با ورود این افراد و ناشناس بودنشان برای یکدیگر، شخصیت وادسوورس نقش کاراکتر مرکزی را ایفا می نماید به طوری که تا پایان، کلیت درام حول او جریان داشته و اساسا ریتم و ضرباهنگ را به تلرانس می رساند. پیرنگ اصلی “سرنخ” در مورد انتقام و پایان دادن به یک بازی باج گیری است که گویی توسط واتسوورس چیده شده است، اما فیلمساز در پایان با آن ترفند انتهایی اش برای گیج کردن مخاطب و به مثابه ی آن ایجاد گره گشایی غیر متفرقه، برخی از موضوعات مبهم باقی مانده و همین امر باعث مشکل اساسی سرنخ می گردد.
یکی از موتیف هایی که فیلم با آن دم به دم شوخی می کند موضوع قتل آقای بادی (لی وینگ) است که در حول آن قاتلی مخوف شروع به انجام بازی ای پنهانی با مهمانان می کند. مهمانانی که هر کدام بنا بر گناهی در آن مجلس جمع شده اند و حال باید با اعمال خود روبرو گردند. آقای بادی همان فردی معرفی می شود که از آنها باج خواهی می کند و در عرض فقط چند ثانیه گویی در تاریکی توسط یکی از حضار به قتل رسیده اما این موضوع بخشی از بازی بوده است. اگر در پایان فیلم دقت کنید، زمانی که فاش می شود آقای بادی اصلی در حقیقت خود واتسوورس بوده و پیشخدمت و آشپز جزوء تیم وی بوده اند کمی جمع بندی برای مخاطب وارد فاز پیچیده و مبهمی می شود. اساسا فیلم در پایان به طرز جالبی فیلم را می بندد. ما با سه پایانبندی مجزا طرفیم که در هر کدام قاتلین و مجرمین اصلی برایمان شرح داده می شود تا اینکه در آخرین اپیزود با درج جمله ی ” روایت واقعی” متوجه ی بازی آقای بادی حقیقی با حضار می شویم. حال سئوالات یکی پس از دیگری برای مخاطب پیش می آید. مثلا اینکه اگر آقای گرین (مایکل مک کین) پلیس مخفی بوده و در حال بازی کردن نقش آقای گرین است پس چطور آقای بادی از او به دلیل همجنسباز بودنش باج می گرفته؟ حتی وی در وزارت خارجه هم مشغول به کار بوده است؟!!!! یا حضور منطقی آقای بادی تقلبی و مردنش به چه دلیل بوده است؟؟ یا آن پلیس سیاه پوست که توسط یکی از مهمانان اجیر شده بود یا آن خواننده زن که بیمار پروفسور پلام (کریستوفر لی) بود و به طور عجیب و غریبی ناگهان در جلوی درب خانه سبز می شود؟؟؟ اینها مجهولاتی است که در زیر چرخ های کمدی لحظه ای تخطئه می شوند و می توان اینطور گفت که بیشتر نقش ها تیپ هایی را دارند تا کمی میزانسن و موقعیت درام را شلوغ نمایند
با همه ی این ضعف ها چه در ساختار و چه در پیرنگ که بخصوص در برخی از جاها مثل اکت های بیش از حد لوس واتسوورس و کش دادن های ریتمیک برای گرفتن خنده های شل و آبکی از مخاطب که زمان را هدر می دهند، سرنخ یک نمونه ی نسبتا متوسط و امتحان شده ای از ژانر کمدی – جنایی است که در دل معما و جدیت فضای جنایت، موقعیت های گاها کمدی و سرخوش به وجود می آورد که می توان آن را یک تلاش ژانریک معنا نمود.
نام: سرنخ (clue)(1985)
کارگردان: جاناتان لین
امتیاز: ۱۰ / ۵
بیشتر بخوانید: مهیج ترین اخبار دنیای هری پاتر را از زبان هری ردماین بشنوید !
0 notes
نقد و بررسی فیلم ام (M)؛ متروپلیس سایه ها
https://albalou.com/2018/09/26/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d8%a7%d9%85-m/
نقد و بررسی فیلم ام (M)؛ متروپلیس سایه ها
فریتز لانگ یکی از اصلی ترین فیلمسازان جنبش اکسپرسیونیسم آلمان و یکی از نخستین سینماگران هنرمند تاریخ، همیشه با ساخت آثاری بحث برانگیز، فیلمهایی جاودان را به ثبت رسانده است. “متروپلیس”، “مرگ خسته”، “وصیتنامه دکتر مابوزه” و غیره……. “ام” یکی از شاخص ترین و تکامل یافته ترین آثار لانگ در کارنامه ی کاری اش به حساب می آید تا جایی که اکثریت منتقدان عقیده دارند این فیلم بهترین اثر این فیلمساز آلمانی است.
“ام” با ساختار و نوع پیرنگش در ژانر جنایی نقد و – معمایی طبقه بندی می شوند. اثری نیمه پلیسی که به یک قاتل زنجیره ای =نقد و بررسی فیلم ام – M Movieکودکان می پردازد. قاتل به دلیل مشکلات روحی و روانی در شهری کوچک، همچون یک شکارچی مخوف به کمین دختربچه های معصوم می نشیند و پس از هر قتل برای اداره ی پلیس نامه های تهدیدآمیز ارسال می کند. با ادامه ی این سیر، انفعال پلیس در دستگیری وی، اتحادیه های بازاری در کنار دزدها و گداهای شهر تصمیم می گیرند خود در سطح شهر بسیج شده و این جانی مخوف را دستگیر نمایند. در اولین پلان فیلم، شاهد بازی چند کودک در حیاط خانه هستیم که به صورت کنایه وار یکی از بچه ها شعری را می خواند که در مورد شکار کودکان توسط قاتل هیولایی است و هر کس پس از شمارش به انتهای شعر برسد باید بازی را ترک نماید. در همینجا مادر یکی از بچه ها از طبقه ی بالا بر روی تراس با شنیدن این شعر به آنها اعتراض کرده و سپس دوربین به نمای داخلی انتقال میابد. بلافاصله دیالوگ زن مزبور را با یکی دیگر از مادرها می شنویم. او از این موضوع اعتراض دارد که بچه ها نباید از آن قاتل وحشتناک حرف بزنند. با اینکه با شنیدن صدایشان مطمئن می شویم در خانه حضور دارند. در همین دو پلان، لانگ مسئله و سوژه ی فیلم را طرح می نماید. به بیانی مخاطب وارد فضای اثر شده و نخستین تلنگر به او زده می شود که داستان قاتل و بچه ها چیست؟ سپس با طرح مسئله ی ابتدایی و ورود کردن مخاطب به کلید مرکزی مضمون، فیلمساز برای اینکه درام از پا نیافتد، سریعا موتیف آشناپنداری را در سکانس بعدی می سازد. دختربچه ای در پیاده رو در حال قدم زدن دیده می شود. او پس از گذراندن مسیری کوتاه و بازی کردن با توپ و بخصوص ارتعاش صدای برخوردهایش به زمین، توپ را به ستون اصلی پیاده رو در چهارراه می زند. در اینجا بوسیله ی توپ به عنوان المانی کوچک که در فرم به آن “المان های خرد” می گویند، اولین نشانه گذاری درام رخ می دهد. این المان خرد به اعلامیه ای بزرگ برخورد کرده و در پس برخورد توپ، دوربین بر روی آن زوم کرده تا مخاطب متن را بخواند. بر روی اعلامیه از قاتلی گفته اند که بچه ها را به دلیل نامفهومی شکار می کند و هنوز پلیس وی را نیافته است. لذا برای دستگیری او مبلغی هنگفت به عنوان جایزه توسط اداره ی پلیس در نظر گرفته شده است. در این نمای اینسرت ناگهان سایه ی مردی کلاه شاپو بسر بر روی اعلامیه می افتد و با دختربچه صحبت می کند. با این توازی نشانه و تقارن سازی سه موتیف اجرایی اعم از: موتیف افشاگر= اعلامیه، موتیف ایجابی= دختربچه (که در سکانس قبلی آن را دیده ایم) و موتیف ظهور سوژه ی مرکزی بوسیله ی نشانه گذاری= سایه ی مرد، طرفیم و در همین پلان آشناپنداری پیرنگ تماتیک اثر برای مخاطب اینهمانگویی می شود. یعنی افشای موضوع قتلها، حضور یک طعمه و به مثابه ی آن حضور قاتل به صورت شماتیک. این دقیقا کاری است که لانگ با فرم، درام می سازد و مضمونش را به محتوا در میاورد.
لانگ در “ام” با زبان عمیق فرمیک و نقطه نظر بیانی در عمق نگاه بصری با مخاطبش صحبت می کند. پارامتر فرم در ساختار فیلم مهمترین جنبه ی روایی اثر بوده و اساسا با این مولفه ما به محتوا و سوژه ی اصلی می رسیم. در اینجا فیلمساز با اجزای روایی و ارائه ی موتیف های فرمیک، ساحت ابژکتیو اثرش را شکل می دهد. در این بین استفاده از المان های اکسپرسیونیستی توسط لانگ برای بازآشنایی اتمسفر استدیویی اش بسیار حائز اهمیت است. موتیف ها با درآمیختن در این المان های سبکی همچون وجود سایه ها، کنتراست و آنتی کنتراست نورها در صحنه های گریز از مرکز و ارائه ی میزانسنی منظم، ساحت فرم را غنا می بخشند. به دلیل چنین رابطه هایی چگالی جنایی اثر بسیار تاثیر گذار واقع می شود. اکت های پرسناژها و رابطه های خطی شان با هم، نقطه نظر درام را در فرم به لایه ی ابژکتیو رسانده و بسترسازی تماتیک برای مخاطب هموار می شود.
در اواسط فیلم با یک سکانس درخشان طرفیم. گداها و دزدها در زیرزمینی کنار هم جمع اند تا برای پیدا کردن قاتل برنامه ریزی نمایند. دوربین در نمایی نقطه نظر به عنوان یک ناظر وارد زیرزمین می شود. بدون اینکه کاتی صورت بگیرد دوربین با حرکتی عجیب میان افراد رفته و در یک پلان لانگ تیک به انتهای دیوار رسیده و سپس به سمت بالا تیلت می کند و به طور شگفت انگیزی از داخل پنجره ی بسته عبور می کند تا اینکه در نهایت چندنفر دور میز را نشان میدهد و در نهایت پلان کات می خورد. فریتز لانگ دقیقا ۸۷ سال پیش چنین پلان اعجاب انگیزی را به ثبت می رساند. نمایی لانگ تیک که با حرکت مارپیچی دوربین آنهم بدون کات همراه بوده و به طور عجیبی از داخل شیشه ی پنجره عبور می کند. در اینجا لانگ درست ۱۰ سال قبل از ارسون ولز پلانی برداشت بلند را به ثبت می رساند. با اینکه در تاریخ گفته می شود ولز در “همشهری کین” برای نخستین بار این کار را در سینما کرده است.
پس از دستگیری قاتل توسط توده ی عادی مردم شاهد یک دادگاه کافکایی هستیم. در پایان با گره افکنی روایت، با آشناپنداری و دگرگون سازی پرسناژ اصلی مواجه می شویم و به شکل دراماتیکی شخصیت قاتل از موضع آنتی پاتیک به سمپات شدن برای مخاطب می رسد. این سیر را فیلمساز در پرده ی دوم پیرنگ، جایی که او در یک شرکت گرفتار شده است استارت می زند. نماهایی کلوزآپ و بدون سایه از پرسناژ با تصویری از تشویشش، ساحت وی را در فرم برایمان به “موتیف دگرگون ساز” تبدیل می کند. در پایان اثر جایگاه دوربین با تغییر موضع، نظرگاهش به سمت مردم عادی رفته و آنها را همچون قاتل بی رحم نشان می دهد. موقعیت شناسی و موقعیت سازی لانگ در دو بخش روایی پیرنگ، عمل خارق العاده ی فرمیک اوست.
در کلام آخر می توان به این شکل نتیجه گیری کرد که “ام” یک اثر شاخص و همچنان پیشرو در ژانر جنایی – معمایی است. فیلمی که با ساخت فضا و چگالی درام محور سبکی اش، یکی از گونه های اعجاب انگیز فرمیک را در تاریخ به ثبت می رساند.
نام: (۱۹۳۱)
کارگردان: فریتز لانگ
امتیاز: ۱۰ / ۱۰
بیشتر بخوانید: نقد و بررسی فیلم زودیاک؛ زمان رجعت
0 notes
نقد فیلم دختری با خالکوبی اژدها (The Girl With The Dragon Tattoo)؛ عنصر جنایت
https://albalou.com/2018/09/18/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d8%ae%d8%a7%d9%84%da%a9%d9%88%d8%a8%db%8c-%d8%a7%da%98%d8%af%d9%87%d8%a7/
نقد فیلم دختری با خالکوبی اژدها (The Girl With The Dragon Tattoo)؛ عنصر جنایت
دختری با خالکوبی اژدها فیلمی سوئدی از کارگردانی گمنام است که قسمت اول تریلوژی یک اثر جنایی – معمایی می باشد که از مجموعه کتابی با عنوان های هر بخش، اقتباس شده است. این فیلم در کشور سوئد برای نخستین بار به نمایش درآمد و با بازی هایی اندازه و داستانی نسبتا خطی مورد توجه قرار گرفت. فیلم در مورد زندگی یک خبرنگار مجلات است که وارد جریان جنایی ای در یک خانواده مرموز می شود. در این حین با دختری افسارگسیخته و هکر مواجهه هستیم که به طور پنهانی در زیر بنای پیرنگ به صورت قدم به قدم جلو می آید و نقش بسزایی در ساحت یک مکمل اثر گذار را بازی می کند. مایکل بلومکویست (مایکل نیکویست) نویسنده ی نشریه ی ملنیوم همانطور که در آغاز فیلم با او آشنا می شویم، به یک پرونده ی افشاسازی و جنجالی در مورد یک تاجر سرشناس می پردازد که پس از پاپوش دوختن برایش، مجبور شده از مجله اش بیرون برود و به طور اتفاقی ای وارد یک راز خانوادگی در جزیره ای می شود. در بطن پیرنگ در کنار داستان زندگی و شخصیت پردازی مایکل، سیر تعاملات و مشکلات پیش رو لیزبث (نوآمی ریپیس) را به عنوان یک دختر جوان نیمه آنارشی می بینیم که در نهایت تبدیل به پرسناژ مکمل روایت می گردد.
در کلیت شروع درام، یعنی شروع و اوج و فرود، با پرداختی عظیم از خرده قصه های متفاوت روبرو ایم که فیلمساز آنها را در زمان سه ساعته اش به طبقه بندی دراماتیک با چاشنی معما می رساند. خرده روایت هایی همچون: بن بست افشاگری تاجر، محکومیت و زندان مایکل، مشکلات پیش رو برای لیزبث در زندگی شخصی اش، پرداختن به راز گمشدن هریت، تعاملات دوسویه ی لیزبث و مایکل در جزیره و در نهایت فاش شدن حقیقت دهشتناک جنایت های جنون آمیز مارتین ونگر. برای سامان دادن به این داستانک های جزئی برای تعامل دیالیکتیکی در پیرنگ، فقط زمان طولانی مناسب ترین راهکار نیست، بلکه پرسناژسازی و ساختن موقعیت های درام محور بسیار حائز اهمیت می باشد.
هسته ی دال و مدلول درام در بنای اصلی پیرنگ، ماجرای ناپدید شدن هریت در جزیره ی خانواده ی میلیاردر ونگرهاست که مایکل بهمراه لیزبث همچون کارآگاهی جزئی نگر به آن می پردازند. اما ضعف کوچک این قسمت بر می گردد به شروع ماجرا در جزیره و ورود مایکل به جریان خانوادگی ونگرها. در اینجا بیننده کمی حس غیر منطقی ای به وی دست می دهد که چگونه انقدر به زودی پل ارتباطی بین خبرنگار ما با بزرگ خانواده ونگر چفت و بست شده و در ادامه روش جستجوی مایکل برای یافتن حقیقت است. او با فراخ بال همچون آزادی عمل یک پلیس فدرال به همه جا سرک می کشد. با یکی از خانواده های مقتولین به راحتی صحبت کرده و به پرونده های طبقه بندی شده ی پلیس دست پیدا می کند. به بیانی ضعف اصلی در منطق روایی در همین مراودات دراماتیک درنیامده ای است که در فرم، شل و دفرمه عمل می کند.
“دختری با خالکوبی اژدها” یک اثر جنایی خرد در ژانر معمایی محسوب می شود. فیلمی که پیرنگ تطابقی اش، از خرده قصه های کوچک در کنار هم به صورت توامان تشکیل شده و بدون پیچیدگی سنت سینمای مدرنیستی اروپایی، همچون یک اثر کلاسیک رفتار می کند. فیلمساز در کنار قصه اش نهیب های کوچکی هم به مناسبات اجتماعی و فرهنگی می زند. مانند تصویر انتقادی ای که از مددکاران کودک و نوجوانان بزه کار در بیرون از زندان نشان می دهد. مردی بیمار که دچار سادیسم جنسی بوده و باید از افرادی همچون لیزبث مراقبت های اجتماعی به عمل آورد اما خود او یک مریض پارافیلیایی است. نگاه انتقادی کارگردان به سمت طبقه ی بورژوازی هم تند و تیز است. بطن این طیف از جامعه که در گوشه ای از کشور در یک جزیره ی ایزوله با تمام اعضای خانواده بسر می برند، محرک شیطانی ترین اعمال انسانی به صورت نسل به نسل می باشند که به طور ارث، از پدر به پسر می رسد. زمانی که در سکانس های پایانی فیلم ، مارتین به لذت دیوانه وارش از قتل دختران تنها همچون یک انگاره ی هنری خطابه می گوید، انواع بسامدها به سمت ذهن بیننده پرتاب می شود. بسامد نازیسم و عملگرایی سادیستیک نئونازیستی در کنار سرخوردگی بورژوازی در زیربنای درام جنایی جریان دارد و نکته ی جالب اثر در اینجاست که شاهد یک جمع بندی کلیشه وار نیستیم. فیلم با اینکه شاید به دلیل طویل بودن داستانش در مدت زمان بالا، برخی از تماشاگران را خسته نماید اما با تقطیع اثر به دو پارت متفاوت، تصاعد زمانی و طول موج درام با این انقطاع، کمی از خستگی می کاهد.
در کلام آخر دختری با خالکوبی اژدها اثری متوسط و سرگ��م کننده ی منسجمی می باشد که به دنبال آوانگاردیسم و رادیکالیسم اروپایی نیست و همچون سینمای بدنه رفتار نموده و با تمام ضعف های بعضا فیلمنامه ای اش، تا به آخر بیننده را همراه خود نگه می دارد.
پانوشت: عنصر جنایت نام فیلمی از لارس فون تریه است.
نام: دختری با خالکوبی اژدها (the girl with the dragon tattoo)(2009)
کارگردان: نیاز آردن اوپلو
امتیاز: ۱۰ / ۶
بیشتر بخوانید: نقد و بررسی فیلم زودیاک (Zodiac): زمان رجعت
0 notes
نقد و بررسی فیلم یادگاری (Memento): تحول تماتیک به مثابه تکنیک
https://albalou.com/2018/09/14/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%db%8c%d8%a7%d8%af%da%af%d8%a7%d8%b1%db%8c/
نقد و بررسی فیلم یادگاری (Memento): تحول تماتیک به مثابه تکنیک
“یادگاری” نخستین اثر کامل و یک پروژه ی سینمابی برای ورود دو برادر انگلیسی تبار به نام های جاناتان نولان و کریستوفر نولان می باسد که یکی در مقام فیلمنامه نویس و درام پرداز و دیگری در نقش کارگردان قرار می گیرند. این دو برادر با استعداد، پس از ساخت تله فیلم “تعقیب” حضور رسمی خود را در هالیوود اعلام نموده و در نخستین قدم حرفه ای شان دست به ساخت فیلمی با ساختاری پیچیده و تکنیکی زدند که تم های جنایی – معمایی ژانر نوآر را یدک می کشد.
“یادگاری” روایت کننده ی قصه ی فردی بنام لئونارد شلبی (گای پیرس) است که پس از کشته شدن همسرش در یک حادثه او جان سالم به در برده اما به طور مرموزی حافظه ی کوتاه مدت خود را از دست داده است. او با چنین وضعیتی وارد کشف حقیقت شده و در فضایی که به هیچکس اعتماد ندارد برای اینکه بتواند اتفاقات را به یاد بسپرد از همه چیز عکس گرفته تا اینکه بتواند حقیقت را کشف نماید.
در چنین وضعیتی این نوع تم برای بیننده به شدت هیجان انگیز بوده و گرفتاری و مخمصه ی کاراکتر اصلی به نوعی برایمان روایت شده که ما هم همچون او در سرگردانی و حیرانی هسته ی مرکزی داستان گرفتار می شویم. نوع نظم درام پردازی در پیرنگ فیلم که می خواهد در بدنه ی ساختارش به مانند خرده پیرنگ رفتار نماید، نبوغ فیلمنامه نویس را در کلیت نشان می دهد و در سوی دیگر سبک بکارگیری سیر داستانگویی بصری که با یک ایده ی جدید روایت گشته، تلاش ها و کنتراست های تکنیکی در ذهن فیلمساز را به نمایش می گذارد. از همان ابتدا با شروع فیلم مخاطب همچون شخصیت اصلی بدون مقدمه پردازی ای وارد اتمسفر گنگ شده و به نوعی از همان ابتدا گره افکنی و چکش درام به وقوع می پیوندد. پس از آشنایی بیننده با مشکل حافظه ی لئونارد، سیر پیرنگ به طور مداوم و آهسته ای کنتراست های سیاه و سفیدش را توضیح داده و سپس مدل درام وارد فاز جنایی و بخصوص معمایی اش می شود. نولان برای پیشبرد تم اثرش با آن الگوریتم روایی از پایان به اول، تصمیم می گیرد از حرکت های دوربین روی دست و میزانسن های درهم استفاده نماید که اساسا اتخاذ این روش بسیار هوشمندانه صورت می گیرد، چون چگالی و فضای مبهم و به نوعی دفرم شده ی ساختار، چنین رویکرد فرمیکی را به عنوان منطق روایی و منطق ساختاری می پذیرد و اصولا تناقض و پارادوکسی با شمای کلی اثر ندارد.
سبک داستانگویی تو در تو “یادگاری” از ابتدا تا به آخر با آن فراگشت از آخر به اول، مخاطب را همراه لئونارد کرده و فیلمساز به خوبی از موتیف آگاه ساز پلان های قبل به بعد استفاده ی بهینه می کند. به بیانی پرسناژ کم حافظه ی ما در سکانسی نمی داند که جه اتفاقی برایش افتاده است. مثل آن لحظه ای که در دستانش بطری مشروب قرار دارد اما نمی داند که آیا آن را خورده یا نه، سپس در سکانس بعدی ما به همراه لئونارد متوجه می شویم که او از این بطری برای دفاع از خود استفاده کرده است. در این بین به دلیل موقعیت زیستی پرسناژ حتی فیلمساز از این مخمصه، مایه های کمیک بیرون کشیده و مخاطبش را به خنده وا می دارد. برای نمونه در سکانسی لئونارد در کمد فردی را دست بسته می بیند اما نمی داند که آیا خود او آن فرد را به داخل کمد انداخته یا نه و در همین کش و قوس نوع دیالوگ ها و میمیک صورتش در پس تعجب، بسیار خنده دار می شود.
فیلم حتی در عمق روایی و سبک برخورد پیرنگی اش به سمت رفتاری ژانریک رفته و یک مدل نئونوآر مدرن در بطن وجودین خود داراست. مردی که همچون داستان های نوآر به دنبال کشف حقیقت بوده و وارد چگالی سیاهی شده و سپس بر اساس اقتضای درام به تله ی پرسناژ معروف نوآرها یعنی فم فاتال یا همان زن اغواگر می افتد. اما مدل قصه گویی و فرم “یادگاری” به دلیل رفتار مدرنیستی اش در ساختار و کانسپت، با این موتیف ژانری بازی کرده و فقط از ساحت و فرمول آن برای ساختن تم اش استفاده ی ابزاری می کند.
یادگاری با اینکه یک اثر شبه اکسپریمنتال فرمیک است و بیشتر به رفتار ساختار در ساحتی جدید می پردازد اما در جزئیات مشکلاتی هم دارد. برای نمونه در برخی از پاساژها به جای اینکه دست به فاصله گذاری روایی بزند، همچون مسلسل به سمت مخاطب تم و ایده و به خصوص تکنیک را شلیک نموده که این امر درام را می تواند به تخطئه ی حس برساند. کریستوفر نولان با اینکه در کارنامه اش پس از این فیلم بیشتر درگیر بازنمایی تکنیک شده اما در “یادگاری” به صورت کنترل شده و متوازن عمل کرده و همه چیز را بر پای تکنیک و خواست های عوام پسندانه ی کمپانی های هالیوودی قربانی نمی کند. با اینکه این فیلم در بدنه ی نظام هالیوودیسم ساخته شده است اما خواستگاه و بن مایه اش بسیار به سمت بیان پست مدرنیستی رفته و به خصوص در اجرا با آن دفرماسیون ساختاری اش تا حدودی همچون سایر پست مدرن ها مانند: لارس فون تریه، گاسپار نوئه، دیوید لینچ، جیم جارموش و…. عمل می کند.
نام: یادگاری (Memento)(2000نقد)
کارگردان: کریستوفر نولان
امتیاز: ۱۰ / ۸
بخوانید: نقد و برسی انیمیشن جذاب هتل ترنسیلوانیا ۳ (Hotel Transylvania 3)
0 notes
شماره اول نشریه پراوادا منتشر شد
https://albalou.com/2018/09/12/%d8%b4%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d8%a7%d9%88%d9%84-%d9%86%d8%b4%d8%b1%db%8c%d9%87-%d9%be%d8%b1%d8%a7%d9%88%d8%a7%d8%af%d8%a7-%d9%85%d9%86%d8%aa%d8%b4%d8%b1-%d8%b4%d8%af/
شماره اول نشریه پراوادا منتشر شد
پراوادا نشریه ای است سرخ فام همچون آن دست زئوس و تکانه ای است آبی رنگ همچون حس زندگی و انگیخته ای سفید به اندازه ی قدرت ایماژگون تصاویر. این نشریه با نامی مختصر و منحصربه فرد خود، به دنبال انقلاب است. انقلابی درونی و احساسی با ابعادی جدید از این گوی سحرآمیز. پراوادا نوید گشایش ابعاد جدید برای دوباره انگاری تصاویر رویایی درون م��ست که گویی به خلوتی رفته اند و منتظر صور اسرافیل اند. در این مجله به آثار مهجور و کمتر دیده شده پرداخت شده و از همه مهمتر، به برخی از فیلمهای شاخص به صورت فرمالیستی و نقد ساختارگرا بر مبنای تئوریک و آکادمیکش می پردازدیم تا بستری باشد برای علاقه مندان و مخاطبان جدی سینما.
پراوادا را در وهله ی نخست نباید با پروادا، نشریه ای روسی اشتباه گرفت. البته پروادا به روسی یعنی حقیقت اما پراوادای ما یک نام اختصاری و ابداعی است که بیشتر نقش یک ایماژ را بازی می کند. ایماژی که با عدالت و حقیقت و عشق درهم آمیخته تا ققنوس خفته در خاکسترهای گمنام را بیدار نماید و تفرجگاهی باشد برای عاشقان سینما. پراوادا به دنبال تصویر سازی انگیخته پنهان و گم شده ی بصری است، پرداخت به آثار کمتر دیده شده ولی اثرگذار که با نگاهی دیگر می خواهند از نو هنر مسخ کنندگی خود را از دل گداخته های حسی بیازمایند. تیم نویسندگان و فعالان پراوادا که در شروع کار علی الحساب فقط چند نفری هستند، بر صفحه های سرخ فام این نشریه به قلم رانی مشغول بوده تا بتوانند دریچه ای حتی به اندازه یک سوراخ برای دیدن، به سبکی دیگر را معرفی نمایند. در هویت این قلم های در دوات زده شده و مسلح به پرهای تجربه و دانش تئوریک، جوهرهای سیاسی به کار نمی آیند و طومارهای آماده به نوشتن سیاس های ایدئولوگ بر روی میز ما جایی نداشته و بیشتر آنها را به عشقبازی با زباله ی کنار شومینه دعوت می کنیم.
پراوادا در بند بند واژگانش تقدیم به میل جاودانه ی دانستن مخاطبش می باشد و تنها سود آن، تکامل و تناسب و تعامل انگیخته های زندگی با طعم سینماست.
شماره اول نشریه پراوادا را دانلود کنید.
0 notes
علت پایان سریال موفق تئوری بیگ بنگ: جیم پارسونز
https://albalou.com/2018/08/31/%d8%b9%d9%84%d8%aa-%d9%be%d8%a7%db%8c%d8%a7%d9%86-%d8%b3%d8%b1%db%8c%d8%a7%d9%84-%d9%85%d9%88%d9%81%d9%82-%d8%aa%d8%a6%d9%88%d8%b1%db%8c-%d8%a8%db%8c%da%af-%d8%a8%d9%86%da%af-%d8%ac%db%8c%d9%85/
علت پایان سریال موفق تئوری بیگ بنگ: جیم پارسونز
تئوری بیگ بنگ، سریال شبکه سی بی اس پس از ۱۱ فصل موفق کنسل شد.
بنا به گزارش یو اس، سریال کمدی (سیتکام) تئوری بیگ بنگ (The Big Bang Theory) بعد از دوازده فصل به اتمام میرسد زیرا بازیگر نقش اصلی شلدون کوپر، باوجود پیشنهاد بازی برای دو فصل بیشتر، تصمیم گرفته است که دیگر در این نقش بازی نکند. ستاره سریال تئوری بیگ بنگ، «جیم پارسونز» که ایفاگر نقش شخصیت محبوب، شلدون کوپر است، میخواهد سریال را ترک کند. انترنیتمنت ویکلی در گزارشی ادعا میکند که CBS پیشنهاد بازی در دو فصل دیگر را به پارسونز ۴۵ ساله داده؛ ولی او رد کرده است. شبکه سی بی اس نیز احساس کرده است که سریال بدون داشتن ستاره نقش اصلیاش خوب پیش نخواهد رفت، پس تصمیم به پایان دادن آن گرفته شد.
خبر پایان دادن تئوری بیگ بنگ در یک بیانیه مشترک از سوی Warner Bros. Television، CBS و Chuck Lorre Productions اعلام شد که اعلام میکرد: ما برای همیشه از طرفدارانمان برای حمایتهایشان از تئوری بیگ بنگ در طی ۱۲ فصل متشکریم.
پارسونز، کسی که بر طبق گزارشها، برای هر قسمت سریال، یک میلیون دلار دستمزد میگیرد، سکوتش را درباره پایان دادن سریال در یک پست اینستاگرامی شکست و از قدردانیاش نسبت به نویسندگان، بازیگران و عوامل تئوری بیگ بنگ سخن گفت.
او یک عکس دستهجمعی از خودش و سایر بازیگران سریال درباره پایان دادن سریال منتشر کرد، درحالیکه خبرها میگوید او بوده است که از سریال کنارهگیری کرده است. در این عکس، «جان گالکی»، «ماییم بیالیک»، «ملیسا راوش»، «کونال نایر»، «سایمون هلبرگ»، «جیم پارسونز» و «کیلی کوئوکو« دیده میشوند (از چپ به راست). پارسونز یک عکس از فصل اول سریال منتشر کرده است و متن زیر نیز برای عکس نوشته است:
«من بسیار قدردان افراد داخل این عکس هستم و همچنین افرادی که در این عکس نیستند؛ چه تنها در یک صحنه یا قسمتهای بیشماری با آنها همراه بودهام. شما همبازیانی هستید که من عاشقشان شدهام و به بخشی از زندگی من تبدیلشدهاید، چه درصحنه و چه در خارج از آن.»
❤️Swipe for my caption to this picture which was too long to just write here (not surprising given the circumstances) ❤️
A post shared by Jim Parsons (@therealjimparsons) on Aug 23, 2018 at 9:31am PDT
سریال تئوری بیگ بنگ، روایتگر یک گروه متشکل از چندین دوست دانشمند با هنرنمایی جیم پارسونز، جان گالکی، سایمون هلبرگ و کومال نیار است که با ورود کیلی کوئوکو در نقش دختری جذاب به نام پنی که در همسایگی آنها خانه گرفته، زندگیشان دستخوش تغییراتی میشود.
این سریال بسیار موفق و محبوب، توانسته است که ۵۲ نامزدی جایزهامی را در طی این سالها به دست آورد که در این میان توانسته ۱۰ تا از آنها را شامل بهترین سریال کمدی سال، بهترین بازیگر نقش اول مرد سریال کمدی برای جیم پارسونز و… برنده شود.
فصل آخر تئوری بیگ بنگ، در ماه سپتامبر ۲۰۱۸ پخش خواهد شد.
0 notes
https://albalou.com/2018/08/30/673beb97a87bf4248d7d5d931106219f/
❤️Swipe for my caption to this picture which was too long to just write here (not surprising given the circumstances) ❤️
A post shared by Jim Parsons (@therealjimparsons) on Aug 23, 2018 at 9:31am PDT
0 notes
تمام آنچه درباره فصل پنجم سریال پیکی بلایندرز میدانیم
https://albalou.com/2018/08/30/%d8%aa%d9%85%d8%a7%d9%85-%d8%a2%d9%86%da%86%d9%87-%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d9%87-%d9%81%d8%b5%d9%84-%d9%be%d9%86%d8%ac%d9%85-%d8%b3%d8%b1%db%8c%d8%a7%d9%84-%d9%be%db%8c%da%a9%db%8c-%d8%a8%d9%84/
تمام آنچه درباره فصل پنجم سریال پیکی بلایندرز میدانیم
سریال محبوب پیکی بلایندرز، با قسمت آخر فصل چهارم، بینندگان را در یک شوک ناگهانی قرار داد. قسمت آخری که از کل سریال بار دراماتیک بیشتری داشت. خانواده شلبی توانستند در نیم ساعت از پس رئیس مافیا، لوکا چنگرتا بربیایند؛ و شخصیت اصلی داستان از یک گنگستر به یک سیاستمدار تغییر هویت داد. قسمت آخر پیکی بلایندرز در ماه دسامبر سال ۲۰۱۷ پخش شد و متأسفانه ما نمیدانیم چه زمانی فصل پنجم پخش خواهد شد. البته ما قرار است بفهمیم که چه اتفاقی قرار است در فصل پنجم بیافتند.
در پایان فصل چهارم چه اتفاقاتی افتاد؟
یکی از اتفاقاتی که هواداران را ناراحت کرد، مرگ الفی سولومونز با بازی «تام هاردی» بود. گنگستر خشن یهودی داستان ما، پس از خیانت به تامی و فروختن او به ایتالیاییها در طی یک تیراندازی با تامی کشته شد؛ البته بعد از اینکه اعتراف کرد که سرطان دارد. سرنوشت او از پیش معلوم شده بود و ناراحتکننده است که دیگر او را در فصل پنجم نمیبینیم. همچنین ما یکی از اعضای کلهشق و محبوب پیکی بلایندرز، جان شلبی را نیز در فصل پنجم نخواهیم دید.
آرتور نیز به مدت نیم ساعت به جهان مردگان رفته بود؛ حقهای که با زیرکی اجرا شد و بهوسیله آن توانستند، لوکا چنگرتا را شکست دهند. آرتور مرگش تقلبیاش را تا درست تا زمان مناسب مخفی نگه داشت و زمانی که تامی روی زانوهای خودش در یک زیرزمین تاریک در محاصره مردان چنگرتا در انتظار مرگ بود، بازگشت تا بتوانند خانواده خود را از دست آن مافیای وحشی و خطرناک برهانند.
درنهایت معلوم شد که تامی با مافیای بزرگتری نسبت به چنگرتا در آمریکا ارتباط قرار کرده است که یکی از آنها آل کاپون است و این مردان احساس کردند که الآن زمان مناسبی برای خارج کردن یک رقیب از صحنه است. شاید بهترین بخش سریال، پایان آن بود؛ جایی بود که تامی به عنوان نماینده حزب کارگر از بیرمنگام به مجلس نمایندگان انگلیس راه پیدا کرد، به همراه دو معشوقه و فرزند جدیدش؛ چه کسی این پایان را یک پایان خوش نمیداند؟
ما چه چیز درباره فصل پنج پیکی بلایندرز میدانیم؟
بعد از پایان فصل چهارم، BBC تائید کرد که فصل پنجم در سال ۲۰۱۹ بازخواهد گشت؛ متأسفانه اخبار دیگری درباره زمان دقیقتر آن وجود ندارد. فیلمبرداری فصل چهارم در ماه مارس شروع شد و آن فصل در ماه نوامبر پخش شد. میدانیم که فیلمبرداری فصل پنجم، پاییز امسال شروع میشود، پس تابستان آینده زمان مناسبی برای پخش فصل پنجم خواهد بود. یک نکته دیگر که رسماً تائید شده است این است که سریال از شبکه BBC2 به BBC1 منتقل میشود.
شارلوت مور، مدیر BBC دراینباره گفته است:
«پیکی بلایندرز یک سریال درام در سطح جهانی است و زمان آن رسیده که به بزرگترین شبکه تلویزیونی بریتانیا منتقل شود. داستانگویی معرکه «استیون نایت»، بسیار معتبر و راضیکننده است و ما این فرصت را به وجود میآوریم که بینندگان بسیار بیشتری از این سریال لذت ببرند. بینندگان جوان از فصل چهارم استقبال بسیار زیادی کردهاند و ما انتظار بازخوردی بهتر از این فصل نداشتیم. این انتقال همچنین به اتاق فکر خلاق BBC2 این فرصت را میدهد که بر روی یک درام جدید کار کنند.»
چه کسانی در فصل پنجم بازی خواهند کرد؟
مسلماً جو کول (جان شلبی) را در فصل پنجم نخواهیم دید، البته این موضوع توسط خود بازیگر یا افراد دیگر تائید یا رد نشده است. درنتیجه، ستارههای سریال، کیلین مورفی (تامی شلبی)، هلن مککوری (پال گری)، پاول اندرسون (آرتور شلبی)، سوفی راندل (آیدا ترن) و فین کول (مایکل گری) خواهند بود. شخصیتهای مکمل مانند، لیزی استارک (ناتاشا اوکافی) احتمالاً در فصل پنجم حضور خواهند داشت. پس از اشاره به آل کاپون در قسمت نهایی فصل چهار، شاید در آینده شلبیها با وی از نزدیک ملاقات کنند.
برای آگاهی از اخبار بیشتر پیرامون سریال پیکی بلایندرز با آلبالو همراه باشید.
بخوانید: معرفی و بررسی فصل چهارم سریال پیکی بلایندرز
0 notes
بیوگرافی مارگو رابی
https://albalou.com/2018/08/29/%d8%a8%db%8c%d9%88%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%81%db%8c-%d9%85%d8%a7%d8%b1%da%af%d9%88-%d8%b1%d8%a7%d8%a8%db%8c/
بیوگرافی مارگو رابی
«مارگو آلیس رابی» در دوم جولای ۱۹۹۰ در دالبی، کوینزلند استرالیا از پدر و مادری اسکاتلندی به دنیا آمد. مادر او، «سَری کسلر» و پدر او «داگ رابی» است. او از خانوادهای شش نفرِ میآید. او دو برادر و یک خواهر دارد. او از کالج سامرست در مودگیرابا، کوینزلند استرالیا فارغالتحصیل شده است؛ یک منطقه در حومه شهر گلد کست در جنوب شرقی کوینزلند، جایی که او، خواهر و برادرانش بزرگ شدند و بیشتر وقتشان را در مزرعهای که متعلق به پدربزرگ و مادربزرگشان بود، میگذراندند. در سالهای پایانی نوجوانیاش، مارگو به ملبورن مهاجرت کرد تا حرفه بازیگری را دنبال کند.
از سال ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۰ او در یک سریال طولانی و موفق استرالیایی به نام همسایهها (۱۹۸۵) در قالب شخصیت دن فریدمن به ایفای نقش پرداخت که برای آن دو بار موفق به کسب جایزه Logie شد. سپس او برای به دست آوردن فرصتهای بازی در هالیوود به لسآنجلس رفت و بهسرعت نقش لارا کمرون در سریال کوتاه (Pan Am (2011 در شبکه ABC را به دست آورد. او اولین نقشش در یک فیلم سینمایی معروف را در فیلم (About Time (2013 تجربه کرد.
مارگو در سریال Pan Am
رابی با ایفای نقش نائومی لاپاگلیا مقابل «لئوناردو دیکاپریو» در فیلمِ نامزد جایزه اسکار «مارتین اسکورسیزی» یعنی گرگ والاستریت (The Wolf of Wall Street) به شهرت رسید. او نامزد دریافت جایزه عملکرد و پیشرفت غیرمنتظره در مراسم MTV و تعداد زیادی جایزه دیگر شد.
در سال ۲۰۱۴ رابی کمپانی تولید فیلم خودش، LuckyChap Entertainment را راهاندازی کرد. او همچنین در یک فیلم درام عاشقانه با محوریت جنگ جهانی دوم به اسم Suite Française بازی کرد. او در سال ۲۰۱۵ در فیلم Z for Zachariah بازی کرد و در فیلم Focus درخشید؛ او همچنین حضور کوتاهی در فیلم موفق The Big Short داشت.
مارگو در فیلم گرگ وال استریت
او در تاریخ ۱۹ دسامبر سال ۲۰۱۶ با «تام اکرلی» در بیارونبِی استرالیا ازدواج کرد.
او در فیلم The Legend of Tarzan در نقش جین پورتر ظاهر شد؛ نقش تانیا وندرپوئل در Whiskey Tango Foxtrot و شخصیت شرور معروف دنیای DC یعنی هارلی کویین در فیلم Suicide Squad؛ که برای آن نامزد جایزه Teen Choice Award و تعداد زیادی جایزه دیگر شد.
او در سال ۲۰۱۷ در نقش اسکیتباز معروف، «تونیا هاردینگ» در فیلم بیوگرافی I, Tonya بازی کرد و نامزد جایزه گلدن گلوب بهترین بازیگر زن در فیلم کمدی یا موزیکال شد و همچنین منتقدین و سینما دوستان را به تحسین او واداشت.
مارگو در فیلم من، تونیا
نکاتی که درباره مارگو رابی نمیدانید
در سال ۲۰۱۲ مجله Inside film او را در فهرست ۲۵ استعداد برتر استرالیایی قرار داد.
او سومین فرزند داگ رابی و ساری کسلر است.
در فهرست صد زن زیبای مجله ماکسیم در سال ۲۱۰۴، رتبه ۲۲ را به دست آورد.
اولین شهری که هنگامیکه به آمریکا مهاجرت کرد و در آن ساکن شد، نیویورک است و طرفدار تیم هاکی نیویورک رنجرز است.
از فیلم (True Romance (1983 را یکی از فیلمهای موردعلاقهاش یاد میکند.
همسرش را در پشتصحنه فیلم Suite Française در سال ۲۰۱۳ ملاقات کرد. آکرلی دستیار سوم کارگردان در Suite Française بود. آنها بعدها در سال ۲۰۱۶ ازدواج کردند.
مارگو به همراه همسرش، تام اکرلی
رابی در سال ۲۰۱۴ نقش سم تامون در فیلم «مرد پرندهای یا فضیلت غیرمنتظرهٔ جهل – Birdman or The Unexpected Virtue of Ignorance» را رد کرد. این فیلم درنهایت جایزه اسکار بهترین فیلم سال را برد و آن نقش نیز به «اما استون» رسید که برای وی یک نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن را به ثمر آورد.
رابی همزمان با بازی در فیلم Suicide Squad، وارد دنیای تتو شد. او درمجموع ۲۰ تتو برای گروه بازیگران فیلم، خودش و نیز «دیوید آیر»، کارگردان فیلم کشید. بااینکه او تعدادی از بازیگران فیلم را تتو کرد، او بر روی «جرد لتو» و «ویل اسمیت» تتویی انجام نداد.
مارگو در فیلم جوخه انتحار
او معمولاً یک دهه یا حتی بیشتر از بازیگران مردی که در مقابل آنها در فیلمها بازی میکند جوانتر است. او از «الکساندر اسکارشگورد» که در فیلم The Legend of Tarzan در مقابل او بازی کرد ۱۳ سال کوچکتر است. «لئوناردو دی کاپریو» در فیلم گرگ والاستریت ۱۵ سال از او بزرگتر است. «ویل اسمت» در فیلم Focus 20 سال از او بزرگتر است؛ و همبازی او در فیلم Suicide Squad، «جرد لتو» نیز ۱۵ سال از او بزرگتر است.
او بیشتر بدلکاریهای فیلم Suicide Squad را خودش انجام داد و آیر، کارگردان فیلم در گفتوگویی اعلام کرد که بدل رابی بیشتر اوقات درجایی بیکار مینشسته؛ زیرا خود مارگو بیشتر بدلکاریها را انجام میداده است.
دیوید آیر، کارگردان Suicide Squad در جریان کامیک کان ۲۰۱۶ گفت که داشتن رابی در نقش هارلی کویین یک نعمت است؛ زیرا هر بازیگری قادر به تحمل تمام آنچه رابی برای ایفای نقش کویین تحمل کرده است، نیست.
رابی برای بازی در مقابل جرد لتو هیچ تمرینی با وی انجام نداد. او و کارگردان دیوید آیر، میخواستند که رابطه هارلی و جوکر غیرقابلپیشبینی و دیوانهوار باشد؛ برای همین هیچ تمرینی میان دو بازیگر انجام نشد.
بعد از پایان فیلمبرداری Suicide Squad، رابی ژاکت و چوب بیسبال هارلی را بهعنوان یادگاری برداشت.
رابی پیش از شروع فیلمبرداری Suicide Squad، به مدت ۶ ماه به تمرین و آمادهسازی برای نقش پرداخت. تمرینات روزمره او شامل ژیمناستیک، بوکس، تیراندازی، بندبازی و حبس کردن نفسش برای مدت ۵ دقیقه در زیر آب میشد.
نقش رابی در سریال همسایهها در ابتدا قرا بود که تنها یک نقش مهمان باشد، اما نویسندگان سریال آنچنان از او خوششان آمد که بهسرعت نقش او را به یک نقش ثابت سریال تبدیل کرند. او از سال ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۱ در این سریال به ایفای نقش پرداخت.
او یک خواهر بزرگتر به نام «آنیا رابی»، یک برادر بزرگتر به نام «لاکلان رابی» و یک برادر کوچکتر به نام «کامرون رابی» دارد. همگی آنها توسط مادرشان بهتنهایی بزرگ شدند و ارتباط کمی با پدرشان داشتند.
برادر کوچکتر او، کامرون تحت تأثیر موفقیتهای خواهرش وارد حرفه بازیگری شد و برادر بزرگتر او، لاکلان نیز در صنعت فیلمسازی بهعنوان یک بدلکار مشغول به کار است.
او طرفدارانش را رابر (Robber) مینامد.
موهای مارگو بهطور طبیعی مشکی است؛ اما او شروع به بلوند کردن آنها نمود وقتی متوجه شد بهعنوان یک بازیگر، او را با موی بلوند بیشتر میپسندند.
رابی زمانی که در کالج سامرست کویینزلند به تحصیل مشغول بود، در سه شغل همزمان به کار میپرداخت و این مشاغل شامل خردهفروشی، منشیگری، فروش تخته موج و کار در غذای فوری میشد. بعد از فارغالتحصیلی از کالج، او به ملبورن رفت تا بازیگری را بهطور تماموقت دنبال کند.
او اولین نقشهای سینماییاش را در فیلمهای Vigilante (2008) و I.C.U. (2009) را بدون ایجنت به دست آورد.
او پیشنهاد مجله پلی بوی برای مدلینیگ برهنه را رد کرد؛ او اعلام کرد که جز برای مواردی که اهداف هنری دارند، برهنه نخواهد شد.
او در سن ۸ سالگی دورههای فعالیت در سیرک را گذارندِ بود و گواهینامه بندبازی را در سن ۸ سالگی به دست آورد. او از این تجربیاتش سالها بعد در هنگام فیلمبرداری فیلم Suicide Squad استفاده کرد.
او در سال ۲۰۱۴ به همراه «تام آرکلی»، «جوزی مک نامرا» و دوست دوران کودکیاش «سوفیا کر» کمپانی فیلم خودش، LuckyChap Entertainment را تأسیس کرد. کر همچنین دستیار شخصی او محسوب میشود.
او از دستمزدی که برای فیلم گرگ والاستریت گرفت، پول رهن خانه مادرش را پرداخت کرد.
برای آماده شدن برای بازی در نقش هارلی کویین، او درباره «پرسشنامه شخصیتی چندمحوری مینهسوتا» تحقیق کرد تا بتواند بیماریهای روانی را تشخیص دهد. او اطلاعات بهدستآمده از پرسشنامه را برای بهبود واکنشهایش در هنگام مواجه با شخصیت جوکر استفاده کرد.
رابی در نوامبر ۲۰۱۶ خانه مجردی که همراه با چند همخانه در لندن زندگی میکرد را ترک کرد و به لسآنجلس امریکا مهاجرت نمود.
«پاول دینی»، خالق شخصیت هارلی کویین، از عملکرد رابی در به تصویر کشیدن این شخصیت به وجد آمده بود و اعلام کرد که او به بهترین و بینقصترین شکل ممکن هارلی را به تصویر کشیده است.
گریم او برای نقش هارلی کویین سه ساعت طول میکشید که شامل رنگ کردن بدن او با رنگ سفید و کشیدن ۲۰ تتوی موقت و پوشیدن لباسهای عجیب هارلی بوده است.
رابی برای ایفای نقشهایش در فیلمهای گرگ والاستریت و Suicide Squad، به یادگیری لهجه مردم منطقه بروکلین در نیویورک پرداخت.
رابی اجرای یکی از قسمتهای تاک شوی مشهور (Saturday Night Live (1975 در چهل و دومین فصل آن در سال ۲۰۱۶ بر عهده گرفت.
رابی در فهرست صد شخصیت تأثیرگذار سال مجله تایم قرار گرفت و یادداشتی از مارتین اسکورسیزی در تمجید و تحسین وی در مجله به چاپ رسید.
او به مدت سه ماه تمرین کرد تا بتواند اسکیت کردن روی یخ را برای فیلم I, Tonya یاد بگیرد و در یک صحنه که وی مجبور به پرش اکسل سه مرحلهای میشود و ازآنجاکه تنها ۸ زن در تاریخ توانستهاند که این حرکت را انجام دهند، جلوههای وِیژه به کمک رابی آمد.
او همیشه یک سکه را که مادرش برای خوششانسی به او داده است را همراه خود حمل میکند.
برادر او، کامرون یک مجری تلویزیونی است و تا حالا چندین بار با خواهرش مصاحبه کرده است.
بخوانید: فیلم اختصاصی «جوکر»، تمام آنچه تاکنون درباره آن منتشر شده است
نقلقولها
وقتی فیلمی را تماشا میکنید، شخصیت اصلی زن، همیشه زیبا و خوشاندام است. این یک کلیشه است و هنگامیکه وارد صنعت فیلم میشوید این فشار را همیشه حس خواهید کرد که باید برای به دست آوردن نقش اول اینگونه باشید.
من پرواز را بسیار دوست دارم. من حتی غذای هواپیما را دوست دارم. هیچکس مزاحم شما نمیشود و گوشی ما زنگ نمیخورد و خبری از ایمیل هم نخواهد بود.
دهه شصت میلادی، دهه موردعلاقه من است؛ جنگ سرد، جنبش زنان، موسیقی، مد و فشن آن دوران. چون دهه شصت یک تغییر بزرگ برای همه بود. عصر تغییر بود. نقطه به جوش آمدن و سرازیر شدن. مردم از هر دسته علیه همهچیز دست به شورش زدند؛ هیپیها، فمینیستها و معترضین دیگر. من فکر میکنم که مردم میتوانند آن شور و هیجان و تغییر را به امروز و زمانه فعلی نیز بیاورند.
فیلمشناسی
۲۰۱۹
Gotham City Sirens
هارلی کوین
Marian
ماریان
Suicide Squad 2
هارلی کوین
Untitled Joker/Harley Quinn Project
هارلی کوین (شایعه)
پرندگان شکار (پیش تولید)
هارلی کوین
Birds of Prey
کیلا پاسپسیل
۲۰۱۹: Once Upon a Time in Hollywood
شارون تیت
۲۰۱۹: The Lego Movie 2: The Second Part
هارلی کوین (صدای)
۲۰۱۸: Dreamland
آلیسون ولز
۲۰۱۸: Mary Queen of Scots
ملکه الیزابت اول
۲۰۱۸: Terminal
آنی
۲۰۱۸: Flopsy Turvy (کوتاه)
Flopsy (صدا)
۲۰۱۸: Tourism Australia: Dundee – The Son of a Legend Returns Home
Lil ‘Donk
۲۰۱۸: Peter Rabbit
Flopsy / The Narrator (صدا)
۲۰۱۷: Goodbye Christopher Robin
Daphne Milne
۲۰۱۷: I, Tonya
تونیا
۲۰۱۶: Suicide Squad
هارلی کوین
۲۰۱۶: The Legend of Tarzan
جین کلایتون
۲۰۱۶: Whiskey Tango Foxtrot
تانیا وندرپول
۲۰۱۵: The Big Short
مارگوت رابی
۲۰۱۵: Focus
جس
۲۰۱۵: Z for Zachariah
ان بردن
۲۰۱۴: Suite Française
سلین جوزف
۲۰۱۴: Family Guy: The Quest for Stuff (بازی ویدیویی)
هارلی کوین (صدای)
۲۰۱۳: The Wolf of Wall Street
نائومی لاپاگلا
۲۰۱۳: About Time
شارلوت
۲۰۱۱-۲۰۱۲: Pan Am (سریال تلویزیونی)
لورا کامرون
۲۰۰۸-۲۰۱۱: Neighbours (سریال تلویزیونی)
دانا فریدمن / دانا براون
۲۰۰۹: I.C.U.
ترستن واترز
۲۰۰۸: The Elephant Princess (سریال تلویزیون)
پروانه
۲۰۰۸: Vigilante
کاساندرا
۲۰۰۸: Review with Myles Barlow (سریال تلویزیونی)
کلی
۲۰۰۸: City Homicide (سریال تلویزیونی)
کیتلین برنتفورد
برای آگاهی از اخبار بیشتر پیرامون سینما و سای مطالب جالب درباره بازیگران و زندگی نامه آنها با آلبالو هرماه باشید.
بخوانید: نقد و بررسی فیلم گاتاکا (Gattaca): فوتوریسم عقب افتاده
0 notes
نقد و بررسی فیلم قتل با مرگ (Murder By Death): شوخی با جنایت
https://albalou.com/2018/08/26/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d9%82%d8%aa%d9%84-%d8%a8%d8%a7-%d9%85%d8%b1%da%af/
نقد و بررسی فیلم قتل با مرگ (Murder By Death): شوخی با جنایت
“قتل با مرگ” اثر کمیک رابرت مور است که در نوع پرداخت ژانریک، با در نظر گرفتن ضعفهایش می تواند فیلم ستایش برانگیزی باشد. اثری که در دل گونه ی جنایی – معمایی با پرسناژهایی آشنا و تیپیکال، شوخی مضمونی کرده و اساسا با چنین رویکردش، مخاطب را سرگرم می کند. فیلم که اقتباسی از رمان نیل سایمون می باشد در مورد یک مهمانی از پیش تعیین شده توسط یک میلیونر مرموز بنام لیونل توآین (ترومن کاپوتی) است که جمعی از کارآگاهان نخبه را به عمارت مجللش دعوت نموده تا آنها را به بازی بگیرد. در شروع تیتراژ ما با نمایش آدمک های ماکتی ای مواجه هستیم که نوبت به نوبت معرفی شده و از همینجا فیلم برای بیننده فضای خود را آشناپنداری کرده تا او بداند که با یک اثر کمدی طرف است. سپس دستهایی مرموز به سبک آثار جنایی – معمایی نمایان شده که در حال پاکت زدن نامه های دعوت است و مستخدم به اصطلاح نا بینای آقای توآین که تمبرها را اشتباهی به میز می چسباند. سپس به سراغ مهمانان رفته و فیلمساز هر یک را در مسیر آمدن در داخل ماشین هایشان به ما معرفی می کند.
کاراکترهای فیلم همانطور که از مدل تیپ سازی شان مشخص است کاملا به پرسناژهای آثار شاخص جنایی نهیب می زنند. سیدنی وانگ (پیتر سلرز)، کارآگاهی چینی که بسیار شبیه به “چارلی چان” از رمان های جنایی “ارل دیر بیگرز” بوده که به همراه پسر خوانده ی خود وارد ماجرا می شود. او در تمام طول فیلم مغز متفکر و از همه زرنگ تر است. پس از او با کارآگاه فرانسوی میلو پریر (جیمز کوکو) به همراه راننده اش طرفیم که از نوع میمیک و گریمش بسیار به “هرکول پوآرو” شخصیت محبوب رمان های “آگاتا کریستی” شباهت دارد. او به مانند پوآرو بر روی اصالت بلژیکی اش پافشاری کرده و شکمو است. زوج سوم، دیک (دیوید نیون)و دورا ( مگی اسمیت) چارلستون هستند که دقیقا با دو کاراکتر “نیک و نورا چارلز” در مجموعه داستان های مرد لاغر اثر “داشیل همت” قرابت تیپیکال دارند. سم دیاموند (پیتر فالک) و تس کفینگتون (الن برنان) زوج بعدی بازی آقای توآین محسوب می شوند که از نوع شک و تردیدها و تیپ سم می توان او را تشبیهی کمیک وار از شخصیت “سم اسپید” در داستان شاهین مالت اثر “داشیل همت” دانست که در کنار زن اغواگر و مرموزی همراه است. در نهایت نوبت به خانم جسیکا ماربل (السا لنکستر) می رسد که به صورت واضح، کنایه ی فیلمساز به کاراکتر “خانم مارپل” کارآگاه زرنگ در داستان های “آگاتا کریستی” است. او تنها به این مهمانی نیامده و در موقیعتی کمیک، پیشخدمتش را با ویلچر با خود به خانه ی آقای توآین آورده است.
حال با تشابه سازی این کاراکترها در تیپ و اکت هایشان فیلمساز به سراغ کار اصلی اش که شوخی با موتیف های شاخص ژانر جنایی است، رفته و تک تک موقعیت ها را در میزانسن بسته اش خلق می کند. اصولا فیلم ساختار اصلی خود و درام اش را در ایجاد کردن وضعیت کمیک بر پایه ی تم جنایی که آنهم زیاد جیز جدی ای نیست بنا کرده و با همه چیز به سان اتمسفری ابزورد شوخی می نماید. البته باید ذکر کرد که “قتل با مرگ” یک اثر شاخص با ملاک های ابزوردیسم نمایشی نیست اما از المان های این سبک استفاده کرده و مانند نامش، به پارادوکس ها و اصطکاک ترادفات ضمنی می پردازد. از ابتدای ورود مهمان ها به خانه تا شروع بازی توسط آقای توآین همه چیز در روندی جفنگ و هذیانی به سر می برد. از نوع تله های قتل گرفته که تا به آخر فیلمساز با این موتیف ها شوخی می کند تا ابستره شدن اتمسفر که اوج کنایه زدن به آثار جنایی – معمایی است. به بیانی در طول فیلم ما همچون بازی آقای توآین شاهد بازی با شاخصه های یکی از ژانرهای مهم تاریخ سینما هستیم تا جایی که در پایان فیلم زمانی که صاحب خانه پیروز می شود به مهمانان شکست خورده می گوید: “دیگر جایی برای رجز خوانی ها و قصه پردازی های قهرمانانه تان در پایان قصه های جنایی نیست” و برای ایجاد شوک و دور زدن کلیشه، فیلم با فائق آمدن آنتاگونیست بر کارآگاهان زرنگ تمام می شود. گویی همه چیز به صورت عکس در حال روایت است و همه چیز و همه کس به مانند ماکت ها شوخی جلوه می کند.
با احتساب همه ی اینها فیلم ضعف هایی هم در اجرا و گره گشایی در برخی از قسمت های پیرنگ دارد. برای نمونه روشن نشدن دقیق پایان فیلم و کاراکتر آقای توآین، با اینکه در سکانس گره گشایی، با دو خبر متناقض از مرگ او طرفیم. سپس روشن نشدن کاراکتر دقیق پیشخدمت یا به کار گیری ضعیف و غیر تاثیر گذار از موتیف های فوتوریستی مانند انسان های ماشینی و قدرت الکترونیکی خانه می توان بخشی از ضعف های فیلم به حساب آورد. ولی با تمام اینها ” قتل با مرگ” در ساحت نمایشی خود بسیار اثر جالب و سرگرم کننده ای است. اثری که برای نمونه فیلم “سرنخ” محصول ۱۹۸۵ ساخته ی جاناتان لین (قبلا نقدش را در سایت گذاشتیم) از این فیلم الهام گرفته است.
نام: قتل با مرگ (Murder By Death)(1976)
کارگردان: رابرت مور
امتیاز: ۱۰ / ۷
بخوانید: نقد و بررسی فیلم گاتاکا
0 notes
نقد و بررسی فیلم گاتاکا (Gattaca): فوتوریسم عقب افتاده
https://albalou.com/2018/08/23/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%da%af%d8%a7%d8%aa%d8%a7%da%a9%d8%a7/
نقد و بررسی فیلم گاتاکا (Gattaca): فوتوریسم عقب افتاده
گاتاکا فیلمی در قالب فوتوریسم یا همان تم علمی – تخیلی است که به یک مضمون نسبتا آینده نگرانه با فضایی معماگون می پردازد. قصه ای در مورد جهانی بشدت طبقه بندی شده و ایزوله که در آن ژن های برتر همچون تبار گرایی شوونیستی، انتخاب شده تا متروپلیسی منسجم را خلق نمایند. داستان فیلم در مورد کارمند یک ایستگاه تحقیقاتی فضایی بنام “گاتاکا” است که به صورت غیر قانونی خود را در نقش یکی از ۲کارمندان جا زده و رفته رفته با بحران روبرو می گردد. وینسنت آنتون (ایتان هاوک) همانطور که در ابتدا تماشاگر با او روبرو گشته، خود را در نقش یکی از کارمندان نخبه ی این ایستگاه فضایی بنام جوروم مورو (جود لاو) جا زده تا با وجود بیماری قلبی و عشق به فضا در این مکان برای رسیدن به رویای پرواز کار کند. پس از گذشت سکانس ابتدایی، پیرنگ بوسیله ی نریشن و کاربرد فلش بک، بسراغ زندگی حقیقی وینسنت از بدو تولد رفته تا با پرسناژ اصلی مان به فاز آشناپنداری ورود نماییم. قبل از سکانس های فلش بک، وینسنت در داخل اداره طبق روال همیشه باید ازمایش های روزمره را انجام دهد.
او به اتاق دکتر رفته و با دادن تست ادرار و شناسایی شخصیتش توسط پزشک، روال رسمی طی می شود. بر روی مانیتور کوچکی بجای او تصویر جود لاو را می بینیم. همینجا نخستین پرسش برای مخاطب به وجود می آید که جریان آن فرد دیگر چیست؟ آیا نتیجه ی آزمایش ادرار وینست برای شخصی بنام جوروم فرستاده می شود یا پروسه ی دیگری است؟ این سئوال پس از گذراندن سکانس های فلش بک برای ما روشن می گردد که وینسنت به دلیل بیماری قلبی و نداشتن توانایی صد در صدی یک انسان کامل، نمی تواند به آرزوی دیرینه اش یعنی ملاقات سیاره ها و سفینه گردی برسد، پس باید نقش یک کارمند از کار افتاده را بازی کرده و به کمک یک دلال هر چه بیشتر از نظر فیزیکی شبیه به او شود. اما مشکل اصلی فیلم که تا به آخر برای مخاطب حل نمی شود و منطق روایی اثر را تبدیل به شوخی می کند همین نا شبیه بودن و کنتراست نداشتن میمیک صورت دو بازیگر اصلی ماست یعنی آقایان ایتان هاوک و جود لاو. مخاطب تا پایان با این علامت سئوال روبرو است که کجای این دو شبیه به هم هستند و چگونه می شود دپارتمان اداری و الکترونیکال فوتوریستی ایستگاه گاتاکا همین تمایز ساده را متوجه نشده باشد؟ به همین دلیل فیلم در نخستین ستون ساختاری خود به شدت از طرف انطباق منطق روایی از درون فرو پاشیده و به مثابه ی آن نمی تواند برای مخاطب جاذبه ی بصری و دراماتیک ایجاد نماید. مثلا ساده ترین پرسش از طرف معمولی ترین مخاطب اثر این است که چرا ایتان هاوک یا جود لاو به تنهایی دو نقش را بازی نکرده اند؟ یا مثلا در پروسه ی انتخاب بازیگر (کستینگ) چرا به دنبال دو هنرپیشه ی شبیه به هم نبوده اند، چون انصافا و منطقا این دو بازیگر هیچ تشابهی بهم ندارند به جز تصویر ۴×۳ کارتونی مانیتورهای کوچکی که گویی برای عهد ۲۰۰۱ اودیسه ی فضایی استنلی کوبریک در سال ۱۹۶۸ هستند و نه دهه ی نود میلادی
فرمول درام پردازی فیلم با همان اسلوب های کهنه ی هالیوودی کنار هم چیده شده و با فیلمنامه ای کلاسیک وار به همان شکل مرسوم، شخصیت پردازی می کند. گره افکنی ابتدایی و سپس ایجاد بحران برای شخصیت اول در پس م��مصه ای شبه هیچکاکی در گرو یک قتل و به مثابه ی آن کارآگاهی سمج که به طرز بامزه ای لباس همفری بوگارت در فیلم خواب ابدی (۱۹۴۶) اثر هاوارد هاکس را به تن دارد و به دنبال راز جنایت در ایستگاه به اصطلاح فضایی است. حال در این بین صد در صد باید چنین اسلوبی یک رابطه ی عاشقانه ی سانتی مانتال هم داشته باشد که حداقل برخی مخاطبان ملودرام پسند را راضی از سالن سینما به خانه باز گرداند. از ابتدای فیلم تا به انتها با پیچش های باسمه ای و تصنعی به شکل هفتاد سال پیش آثار هالیوود طرفیم، بدون اینکه با خلاقیتی مواجهه باشیم. با اینکه اثر در ظاهر گویی فضایی فوتوریستی را یدک می کشد اما ذره ای ایده ی نو در آن یافت نمی شود. بلکه به طور بی رحمانه ای می توان گفت “گاتاکا” حتی از “متروپلیس (۱۹۲۷) / فریتز لانگ ” یا ” ۲۰۰۱ اودیسه ی فضایی (۱۹۶۸) / استنلی کوبریک” هم عقب تر است. فیلمساز در بطن اثرش فقط یک نیمچه ایده ی ژن سالاری در آرمانشهر خود دارد که دائما روی آن مانور می دهد اما به دلیل نبودن انسجام کافی در چگالی و منطق روایی، فرمی ساخته نمی شود. این اضمحلال اتمسفر در جزئیات به شدت علیه کلیات عمل می کند. از نوع لباس پوشیدن کارآگاه ها گرفته که هیچ المانی از آینده ندارند تا ماشین ها و کنتراسیو شهر و ساختار ابژکتیو مکانها. نکته ی دیگر اینکه فیلم در لامکانی پوشالی بسر برده و به جای شهر فقط چند عدد پنل خورشیدی و یک تونل بی سر و ته و کافه ای که بیشتر شبیه به شیره کش خانه های جنوب شهر است خودنمایی می کند.
“گاتاکا” مشکل اصلی اش در ناتوانی ایجاد کانسپت و به مثابه ی آن منطق روایی در جزئیات است و اگر اینها انسجام نداشته باشند، فوتوریسم و متروپلیس آینده نگر که هیچ، جامعه ی غار نشینی هم به فرم تبدیل نمی شود. اثری که با چاشنی سانتی مانتال و گره افکنی ابتدایی می خواهد درامی جنایی – معمایی با نازل ترین کیفیت بسازد و سر آخر همه چیز را به گردن پادآرمانشهری کودکانه بیاندازد زیاد چیز جدی ای نیست و باید از کنارش به راحتی گذشت.
بیشتر بخوانید: نقد و بررسی فیلم درمان شده (Cured)؛ اثری متفاوت در دنیای زامبی
نام: گاتاکا (Gattaca)(1997)
کارگردان: اندرو نیکول
امتیاز: بی ارزش
0 notes
نقد و بررسی فیلم گاتاکا (Gattaca): فوتوریسم عقب افتاده
https://albalou.com/2018/08/23/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%da%af%d8%a7%d8%aa%d8%a7%da%a9%d8%a7/
نقد و بررسی فیلم گاتاکا (Gattaca): فوتوریسم عقب افتاده
گاتاکا فیلمی در قالب فوتوریسم یا همان تم علمی – تخیلی است که به یک مضمون نسبتا آینده نگرانه با فضایی معماگون می پردازد. قصه ای در مورد جهانی بشدت طبقه بندی شده و ایزوله که در آن ژن های برتر همچون تبار گرایی شوونیستی، انتخاب شده تا متروپلیسی منسجم را خلق نمایند. داستان فیلم در مورد کارمند یک ایستگاه تحقیقاتی فضایی بنام “گاتاکا” است که به صورت غیر قانونی خود را در نقش یکی از ۲کارمندان جا زده و رفته رفته با بحران روبرو می گردد. وینسنت آنتون (ایتان هاوک) همانطور که در ابتدا تماشاگر با او روبرو گشته، خود را در نقش یکی از کارمندان نخبه ی این ایستگاه فضایی بنام جوروم مورو (جود لاو) جا زده تا با وجود بیماری قلبی و عشق به فضا در این مکان برای رسیدن به رویای پرواز کار کند. پس از گذشت سکانس ابتدایی، پیرنگ بوسیله ی نریشن و کاربرد فلش بک، بسراغ زندگی حقیقی وینسنت از بدو تولد رفته تا با پرسناژ اصلی مان به فاز آشناپنداری ورود نماییم. قبل از سکانس های فلش بک، وینسنت در داخل اداره طبق روال همیشه باید ازمایش های روزمره را انجام دهد.
او به اتاق دکتر رفته و با دادن تست ادرار و شناسایی شخصیتش توسط پزشک، روال رسمی طی می شود. بر روی مانیتور کوچکی بجای او تصویر جود لاو را می بینیم. همینجا نخستین پرسش برای مخاطب به وجود می آید که جریان آن فرد دیگر چیست؟ آیا نتیجه ی آزمایش ادرار وینست برای شخصی بنام جوروم فرستاده می شود یا پروسه ی دیگری است؟ این سئوال پس از گذراندن سکانس های فلش بک برای ما روشن می گردد که وینسنت به دلیل بیماری قلبی و نداشتن توانایی صد در صدی یک انسان کامل، نمی تواند به آرزوی دیرینه اش یعنی ملاقات سیاره ها و سفینه گردی برسد، پس باید نقش یک کارمند از کار افتاده را بازی کرده و به کمک یک دلال هر چه بیشتر از نظر فیزیکی شبیه به او شود. اما مشکل اصلی فیلم که تا به آخر برای مخاطب حل نمی شود و منطق روایی اثر را تبدیل به شوخی می کند همین نا شبیه بودن و کنتراست نداشتن میمیک صورت دو بازیگر اصلی ماست یعنی آقایان ایتان هاوک و جود لاو. مخاطب تا پایان با این علامت سئوال روبرو است که کجای این دو شبیه به هم هستند و چگونه می شود دپارتمان اداری و الکترونیکال فوتوریستی ایستگاه گاتاکا همین تمایز ساده را متوجه نشده باشد؟ به همین دلیل فیلم در نخستین ستون ساختاری خود به شدت از طرف انطباق منطق روایی از درون فرو پاشیده و به مثابه ی آن نمی تواند برای مخاطب جاذبه ی بصری و دراماتیک ایجاد نماید. مثلا ساده ترین پرسش از طرف معمولی ترین مخاطب اثر این است که چرا ایتان هاوک یا جود لاو به تنهایی دو نقش را بازی نکرده اند؟ یا مثلا در پروسه ی انتخاب بازیگر (کستینگ) چرا به دنبال دو هنرپیشه ی شبیه به هم نبوده اند، چون انصافا و منطقا این دو بازیگر هیچ تشابهی بهم ندارند به جز تصویر ۴×۳ کارتونی مانیتورهای کوچکی که گویی برای عهد ۲۰۰۱ اودیسه ی فضایی استنلی کوبریک در سال ۱۹۶۸ هستند و نه دهه ی نود میلادی
فرمول درام پردازی فیلم با همان اسلوب های کهنه ی هالیوودی کنار هم چیده شده و با فیلمنامه ای کلاسیک وار به همان شکل مرسوم، شخصیت پردازی می کند. گره افکنی ابتدایی و سپس ایجاد بحران برای شخصیت اول در پس مخمصه ای شبه هیچکاکی در گرو یک قتل و به مثابه ی آن کارآگاهی سمج که به طرز بامزه ای لباس همفری بوگارت در فیلم خواب ابدی (۱۹۴۶) اثر هاوارد هاکس را به تن دارد و به دنبال راز جنایت در ایستگاه به اصطلاح فضایی است. حال در این بین صد در صد باید چنین اسلوبی یک رابطه ی عاشقانه ی سانتی مانتال هم داشته باشد که حداقل برخی مخاطبان ملودرام پسند را راضی از سالن سینما به خانه باز گرداند. از ابتدای فیلم تا به انتها با پیچش های باسمه ای و تصنعی به شکل هفتاد سال پیش آثار هالیوود طرفیم، بدون اینکه با خلاقیتی مواجهه باشیم. با اینکه اثر در ظاهر گویی فضایی فوتوریستی را یدک می کشد اما ذره ای ایده ی نو در آن یافت نمی شود. بلکه به طور بی رحمانه ای می توان گفت “گاتاکا” حتی از “متروپلیس (۱۹۲۷) / فریتز لانگ ” یا ” ۲۰۰۱ اودیسه ی فضایی (۱۹۶۸) / استنلی کوبریک” هم عقب تر است. فیلمساز در بطن اثرش فقط یک نیمچه ایده ی ژن سالاری در آرمانشهر خود دارد که دائما روی آن مانور می دهد اما به دلیل نبودن انسجام کافی در چگالی و منطق روایی، فرمی ساخته نمی شود. این اضمحلال اتمسفر در جزئیات به شدت علیه کلیات عمل می کند. از نوع لباس پوشیدن کارآگاه ها گرفته که هیچ المانی از آینده ندارند تا ماشین ها و کنتراسیو شهر و ساختار ابژکتیو مکانها. نکته ی دیگر اینکه فیلم در لامکانی پوشالی بسر برده و به جای شهر فقط چند عدد پنل خورشیدی و یک تونل بی سر و ته و کافه ای که بیشتر شبیه به شیره کش خانه های جنوب شهر است خودنمایی می کند.
“گاتاکا” مشکل اصلی اش در ناتوانی ایجاد کانسپت و به مثابه ی آن منطق روایی در جزئیات است و اگر اینها انسجام نداشته باشند، فوتوریسم و متروپلیس آینده نگر که هیچ، جامعه ی غار نشینی هم به فرم تبدیل نمی شود. اثری که با چاشنی سانتی مانتال و گره افکنی ابتدایی می خواهد درامی جنایی – معمایی با نازل ترین کیفیت بسازد و سر آخر همه چیز را به گردن پادآرمانشهری کودکانه بیاندازد زیاد چیز جدی ای نیست و باید از کنارش به راحتی گذشت.
بیشتر بخوانید: نقد و بررسی فیلم درمان شده (Cured)؛ اثری متفاوت در دنیای زامبی
نام: گاتاکا (Gattaca)(1997)
کارگردان: اندرو نیکول
امتیاز: بی ارزش
1 note
·
View note
پرش زمانی فصل نهم سریال مردگان متحرک فاش شد
https://albalou.com/2018/08/20/%d9%be%d8%b1%d8%b4-%d8%b2%d9%85%d8%a7%d9%86%db%8c-%d9%81%d8%b5%d9%84-%d9%86%d9%87%d9%85-%d8%b3%d8%b1%db%8c%d8%a7%d9%84-%d9%85%d8%b1%d8%af%da%af%d8%a7%d9%86-%d9%85%d8%aa%d8%ad%d8%b1%da%a9-%d9%81%d8%a7/
پرش زمانی فصل نهم سریال مردگان متحرک فاش شد
قسمت اول فصل نهم سریال مردگان متحرک به آرامی در حال نزدیک شدن است و جزییات فصل نهم کمکم به بیرون درز میکنند و ما را با آنچه انتظار دیدنش در چند قسمت آینده را داریم آشنا میکند؛ جدا از این حقیقت که ما باید آماده باشیم که با «اندرو لینکلن» خداحافظی کنیم. تا اینجای که ما متوجه شدهایم که یک پرش زمانی طولانی در فصل نهم وجود دارد ولی نمیدانستیم چقدر؛ اما اکنون به لطف «تام پین»، بازیگر سریال، این زمان مشخص شده است؛ ۱۸ ماه از زمان اتفاقات قسمت پایانی فصل هشتم تا اتفاقات قسمت اول فصل نهم گذشته است.
جالب اینجاست که به نظر نمیرسید که پین قصد داشته است که یک جنجال خبری با این موضوع دست کند بلکه او فقط در جواب سؤالی که از او پرسیده شد این موضوع را گفت. او در مصاحبهای در پاسخ به پرسش یوت نیکول براون درباره زندگی در آخرالزمان زامبیها پس از یک جنگ تمامعیار علیه Saviors گفت:
«من فکر میکنم آنچه اکنون در فصل نهم اتفاق میافتد یک سال و نیم پس از آن چیزهایی است که در فصل ۸ به پایان رسید. اکنون شما نقاط قوت هر گروه را میتوانید ببینید. همه باید به اصول اولیه خودشان بازگردند. گروه Farmers واقعاً مفیدند. معامله آنها با Hilltop همه چیز آنها بود. آنها مواد خوراکی میکارند و حیوانت اهلی را برای مزرعه را پرورش میدهند تا گروه آنها بهتر از بقیه بشود. آنچه در حال اتفاق افتادن است این است که گروهها به یکدیگر نیاز دارند و ما باید ببینیم که بقیه از ما چه میخواهند و ما از آنها چه میخواهیم؛ و ما به دوران خیلی دور و دادوستد کالا به کالا بازگشتهایم. در اولین قسمت فصل نهم، خواهیم دید که چه کسی از بقیه بهتر این کار را انجام میدهد.»
تام پین ملقب به مسیح (به خاطر موها و ریش بلندش)، در برنامهای در مصاحبه با یوت نیکول براون مدتزمان پرش زمانی فصل نهم را فاش کرد و براون از آن به عنوان یک بمب خبری یاد کرد؛ حال «آنجلا کنگ»، از سازندگان سریال اعلام کرده است که مدتزمان پرش زمانی فصل نهم چیزی بوده ست که پین اجازه داشته تا درباره آن سخن بگوید و این مسئله یک پیچش داستانی مهم نیست که آن را یک اسپول بزرگ در نظر بگیریم.
حال همهچیز در نظر گرفته شده است، ۱۸ ماه یک فاصله زمانی بسیار مناسب برای فصل نهم مردگان متحرک به شمار میرود. تصاویر زیادی از فصل نهم تاکنون منتشر نشده است ولی از آنچه تاکنون به بیرون درز کرده است فهمیدهایم که مگی بچه خود را به دنیا آورده است؛ زیرا در تصاویر منتشرشده شکم او دیگر برآمده نبوده و ۱۸ ماه زمان مناسبی برای پوشش این قضیه است و حالا مگی میتواند به مسائل مهمتری بپردازد. همچنین یک کودک دلیل مناسبی است که توضیح میدهد چرا نقش مگی کمرنگ شده است. یک مادر جدید در یک دنیای آخرالزمانی مشغلههای زیادی خواهد داشت.
پرش زمانی ۱۸ ماهه همچنین به بینندگان اجازه میدهد برخی از پیشرفتهای داستانی که جذابیتی ندارد و حوصله سر بر هستند را نبیند تا به اصل داستان برسد. تنها به دلیل اینکه Saviors در حال ساخت یک آُسیاب بادی و یک سری پیشرفتهای ساختمانی و مکانیکی هستند، دلیل نمیشود که ما بخواهیم تمامی مراحل ساخت آنها را ببینیم! حال بهراحتی متوجه میشویم که چرا Saviors توانسته است در دادوستد کالا به کالا در این جامعه که ارز و پولی وجود ندارد، شرکت کنند.
منطقی به نظر میرسد که چرا Hilltop در این جامعه جدید بهتر از بقیه میتواند با بقیه ارتباط برقرار کند. Alexandria هنوز به دست کشاورزان و مزرعهها گرفته نشده بود و در پایان فصل هشت هیچ گروهی منظمتر و کارآمدتر از Hilltop وجود نداشت. مگی در پایان فصل هشتم دریل را داشت که در این دنیای آخرالزمانی مردگان متحرک یک متحد ارزشمند بهحساب میرفت؛ حال که ریک در حال رفتن است، به نظر میرسد که Hilltop بهزودی به سمت Saviors پناهند میشود. باید صبر کنیم و ببینیم.
فصل نهم مردگان متحرک روز یکشنبه، ۷ اکتبر از شبکه AMC پخش خواهد شد.
برای آگاهی از اخبار بیشتر پیرامون فصل نهم مردگان متحرک با آلبالو همراه باشید.
بخوانید: بررسی تریلر فیلم «آکوامن – Aquaman»
0 notes
نقد و بررسی فیلم بی گناه (Presumed Innocent): کشدار دراماتیک
https://albalou.com/2018/08/20/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d8%a8%db%8c-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87-presumed-innocent/
نقد و بررسی فیلم بی گناه (Presumed Innocent): کشدار دراماتیک
“بی گناه” ترجمه ی فارسی ای است که برای این فیلم کرده اند. اثر جنایی – معمایی آلن جی. پاکولا که در سال ۱۹۹۰ با سوپر استار زمانه، هریستون فورد بر پرده ی سینماهای آمریکا رفت. فیلم داستان یک دادستان حرفه ای و معروف بنام راستی سابیچ (هریستون فورد) را روایت می کند که درگیر یک پرونده ی قتل می شود و ما وارد زندگی شخصی او می شویم. این اثر اقتباسی از رمان اسکات ترو است که در آمریکا فروش نسبتا خوبی داشت. با شروع فیلم با صدای نریشن “راستی” روبرو می شویم که دوربین، صندلی های خالی هیئت منصفه را نمایش می دهد. سپس در فلش بکی به سراغ روزهای نخست ایجاد بحران در زندگی “سابیج” می رویم. در اداره ی وی، یکی از وکلای جوان بنام کارولین پل هیموس (گرتا ساچی) به طرز مشکوکی به قتل می رسد و اکنون “راستی” باید معمای قتل او را حل نماید. با جلو رفتن روایت به صورت آهسته با تک تک شخصیت ها کمی آشنا می شویم. کارولین یک زن اغواگر و سوء استفاده گر از مردان بوده که برای موفقیت هایش، با همکارنش همخوابه می شود. در طول پیرنگ فیلمساز برایمان مواضع کم رنگ پرسناژها را برای مخاطب واضح تر به آشناپنداری رسانده و روابط پنهانی افراد با این زن روشن تر میگردد. سپس در پرده ی دوم با ایجاد بحران و گره افکنی در زندگی “راستی” به میزانسن های دادگاه رفته و نوبت به دیالوگ های پینگ پنگی وکیل و دادستان و قاضی می شود.
“بی گناه” در کلیت می خواهد یک قصه ی درام محور جنایی را روایت نماید و از دل بحران، پیچیدگی و اضمحلال روابط انسانی و پشت پرده ی مبهم قانون را به نمایش بگذارد. اما مشکل اساسی فیلم در نوع روایت درام و ساختار پیرنگی آن است. در طول اثر، فیلمساز برای اینکه شخصیت هایش را با قصه اش متقارن سازد درگیر یک خمودگی شده که سازه ی پیرنگ را به شدت خسته کننده و کند می کند. بیننده در زمان و خلاء های بینابین متنی، شاهد دیالوگ های بی ربط و بی مسئله هست که زیادی کشدار می شود. فیلمساز برای اینکه این حال و هوا را به دگرگونی دراماتیک برساند دست به تغییر پیرنگی زده و بحران را در زندگی شخصیت اصلی اش تئوریزه می کند. در این قسمت در بطن ساختارش دست به فلش بک در فلش بک می زند. “راستی” در فاصله گذاری های درام، رابطه اش را با کارولین به یاد می آورد و کارگردان می خواهد با این تصویرسازی، کاراکتر اصلی اش را در چند بعد به نمایش بگذارد که متاسفانه در فرمی ناقص بجای سمپاتیک شدن، تماشاگرش را خسته و کسل می کند. در پرده دوم با میزانسن های داخلی و بسته طرفیم که شخصیت اصلی باید از جرمی که به وی منصوب شده است مبرا گردد. در اینجا موضوعی که برای مخاطب یک تناقض فاحش ایجاد می کند، آزادی بی قید و شرط شخصیت “راستی” است. او با اینکه یک متهم ردیف اول بوده اما به راحتی به سر صحنه ی قتل می رود و بهمراه وکیلش نزد شاهدین رفته و حتی پرونده ی خود را مورد بررسی قرار می دهد. این موضوع برای تماشاگر بسیار چالش برانگیز بوده و این امر درام را متخلخل نموده و به بیانی روایت پیرنگ را در پرده دوم در ابهام و پرسش فرو می برد.
نوع شخصیت پردازی و درام ناقص در فرمی اخته شده، ساختار فیلم را در واگرایی و انفعال نگه می دارد و همین امر باعث شده که نتوانیم با موتیف های متواتر و سردرگم همراه شویم. در انتها، فیلمساز قصه اش را به سمت پایان بندی نیمه باز برده تا اینکه در حضور “راستی” همسرش به قتل کارولین اعتراف نماید. در اینجا قرار است به نوعی بی عدالتی و ت��طئه ی قانون برسیم که همین امر کار فیلمساز را راحت تر می کند چون قرار است مخاطبش دست به تاویل بزند. این موضوع نشان دهنده ی سردرگمی پیرنگی و قصه پردازی در فیلمنامه بوده که سر آخر با تمام ضعف ها و وارفتگی هایش سرهم بندی می شود.
نام: بی گناه (Presumed Innocent)(1990)
کارگردان: آلن جی. پاکولا
امتیاز: ۱۰ / ۲
0 notes
دیزنی در پی ساخت دزدان دریایی کارائیب 6
https://albalou.com/2018/08/19/%d8%af%db%8c%d8%b2%d9%86%db%8c-%d8%af%d8%b1-%d9%be%db%8c-%d8%b3%d8%a7%d8%ae%d8%aa-%d8%af%d8%b2%d8%af%d8%a7%d9%86-%d8%af%d8%b1%db%8c%d8%a7%db%8c%db%8c-%da%a9%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d8%a6%db%8c%d8%a8-6/
دیزنی در پی ساخت دزدان دریایی کارائیب 6
به نظر میرسد که دیزنی در پی ساخت قسمت ششم فیلمهای دزدان دریایی کارائیب است و برنامه دارد که کارگردان دوم فیلم دزدان دریایی کارائیب: مردگان حکایت نمیکنند ، یعنی «یواخیم رانینگ» را برای ساخت ادامه این مجموعه به کار گیرد. راننیگ در حال حاضر در حال کارگردانی فیلم «ملفیسنت دو – Maleficent 2» برای دیزنی است؛ پس ساخت کارائیب ۶ تا زمانی که این لایو اکشن جادویی در سال ۲۰۲۰ اکران شود به تأخیر میافتد. ماجراجویی مجموعه دزدان دریایی کارائیب در سال ۲۰۰۳ با عنوان «نفرین مروارید سیاه» شروع شد و این مجموعه فیلم تاکنون با اکران ۵ فیلم آن، حدود ۴٫۵ میلیارد دلار فروش داشته است. باوجود فروش ۷۹۵ میلیون دلاریِ فیلم مردگان حکایت نمیکنند ، این فیلم پایینترین میزان فروش را تجربه کرد و منتقدان نیز روی خوشی به آن نشان ندادند. در همین زمان ساخت قشمت ششم تائید شد به همراه این نکته که فیلم ششم بر موضوعات و شخصیتهایی که فیلم مردگان حکایت نمیکنند به مجموعه اضافه کرده تمرکز خواهد داشت که شامل «برنتون توایتز» نقش هنری ترنر (فرزند ویل ترنر و الیزابت سوآن) و «کایا اسکودلاریو» در نقش کارینا اسمیث که فیلم پنجم فاش کرد او دختر کاپیتان باربوسا است.
بنا به منابع GWW نویسندگان مردگان حکایت نمیکنند ، «جف نیثنسن» و «تری رسیو» در کنار «تد الیوت» حال کار کردن روی فیلمنامه فیلم ششم هستند. همچنین رانینگ قرار است مدت کوتاهی بعد از تمام شدن فیلمبرداری فیلم ملفیسنت ۲، کارگردانی اثر را بر عهده بگیرد. اگر این خبر درست باشد، فاصله زمانی ۴-۵ سالهای بین فیلم پنجم و ششم به وجود خواهد آمد که البته از فاصله ۶ ساله بین فیلم چهارم، «سوار بر امواج ناشناخته» و پنجم، « مردگان حکایت نمیکنند» (۲۰۱۱-۲۰۱۷) کمتر است.
علاوه بر فاش کردن حقیقت درباره پدر کارینا و برگشتن ویل و الیزابت، در پایان تیتراژ فیلم دزدان دریایی کارائیب: مردگان حکایت نمیکنند ، جملهای نقش بست که اعلام کرد که دیوی جونز، شخصیت منفی دو فیلم «صندوقچه مرد مرده» و «پایان جهان»، بازخواهد گشت. «بیل نای» که نقش دزد دریایی بدنام، دیو جونز با آن ریشی متشکل از هشتپا را بازی میکرد، در مصاحبهای اعلام کرد که عاشق این است که در دزدان دریایی کارائیب ۶ بازگردد ولی از قضیه تیتراژ فیلم مردان مرده اطلاعی ندارد تا اینکه یکی از طرفداران او را از موضوع آگاه کرد. پس شاید تنها یک فریم برای قطعی دانستن بازگشت جونز کافی نباشد.
همچنین ما «جانی دپ» را داریم. شخصیت کاپیتان جک اسپارو با هنرنمایی دپ یکی از عوامل موفقیت مجموعه فیلمهای دزدان دریایی کارائیب به شمار میرود؛ اما این بازیگر به تازگی بیشتر از آنکه مایه آسودگی خاطر باشد، مایه دردسر و جنجال است. در کنار حاشیههای به وجود آمده به خاطر طلاق وی از همسرش «امبر هرد»، خبرهایی نیز از رفتار تند وی در پشتصحنه فیلمهایش با عوامل فیلم به گوش میرسد، ماه گذشته خبر رسید که دپ با یک پرونده به صورت مدیر پشتصحنه فیلم جنایی درامش، «شهر دروغها – City of Lies» ضربه زده است و وی نیز متقابلاً از دپ شکایت کرده است.
دزدان دریایی کارائیب بدون جانی دپ تا چند سال پیش اصلاً غیرقابلباور بود؛ اما اکنون از دید اقتصادی، منطقی به نظر میرسد. حذف دپ از فیلم میتواند یک حرکت دراماتیک باشد که از شکست فیلمم دزدان دریایی کارائیب ۶ در گیشه جلوگیری کند تا تجربهای مانند مردگان حکایت نمیکنند، تکرار نشود.
برای آگاهی از سایر اخبار پیرامون این فیلم با آلبالو همراه باشید.
بخوایند: نقد و بررسی فیلم «باشگاه پسران میلیاردر – Billionaire Boys Club»
0 notes
نقد و بررسی فیلم "هتل ترانسیلوانیا ۳: تعطیلات تابستانی"
https://albalou.com/2018/08/16/%d9%86%d9%82%d8%af-%d9%81%db%8c%d9%84%d9%85-%d9%87%d8%aa%d9%84-%d8%aa%d8%b1%d8%a7%d9%86%d8%b3%db%8c%d9%84%d9%88%d8%a7%d9%86%db%8c%d8%a7-%db%b3/
نقد و بررسی فیلم "هتل ترانسیلوانیا ۳: تعطیلات تابستانی"
مجموعه “هتل ترانسیلوانیا” آن روح همیشگی آثار پیکسار، یا حتی موفقیت میلیاردی مجموعه “من نفرتانگیز” (Despicable Me) را ندارد، اما به خوبی توانسته است بیسروصدا تبدیل به یکی از برندهای قابل اعتماد دنیای فیلم و انیمیشن مدرن شود. شهرت فروتنانه آن را میتوان حاصل اهداف نسبتا نه چندان جاهطلبانه آن دا��ست؛ این شخصیتهای کارتونی جذاب، احمقانه و پویا، توانستند با موفقیت بر سلطه “لونی تونز” (Looney Tunes) و تمام آن کمدیهای فیزیکی و کشوقوص آمدنها غلبه کنند. این مجموعه دوستداشتنی به طور مستقیم کودکان (و شاید حتی نوجوانان) را هدف خود قرار داد است و تا حد زیادی نیز تیرش تابهامروز هدف را از دست نداده است.
بازیگران “هتل ترانسیلوانیا ۳: تعطیلات تابستانی” (Hotel Transylvania 3: Summer Vacation) تا حد زیادی همان قدیمیها هستند؛ اما اینبار در قالبی جدید. “میویس” (سلنا گومز)، دختر ۱۲۶ ساله “کنت دراکولا” (آدام سندلر)، احساس میکند که پدرش در هتل خانوادگیشان برای هیولاها بیش از حد کار میکند و به کمی تعطیلات نیاز دارد. بنابراین تمام این خانواده بزرگ – از جمله شوهر انسان “میویس”، “جانی” (اندی سمبرگ)، پسرش “دنیس” (اشر بلینکاف)، و دوستان دراک، “فرانکشتاین” (کوین جیمز)، “موری مومیایی” (کیگان-مایکل کی)، “وین گرگینه” (استیو بوشمی) و “گریفین مرد نامرئی” (دیوید اسپید) – از طریق یک سفر دریایی ویژه هیولاها به سوی شهر گمشده آتلانتیس از طریق مثلث برمودا عازم میشوند.
مانع اصلی شادی آنها کاپیتان کشتی تفریحیشان، “اریکا ون هلسینگ” (کاترین هان) است. ون هلسینگ بدون جلب توجه هیولاها، دنبال کننده میراث خانوادگی خود، یعنی شکار خونآشامهاست، و تلاش او برای جلب نظر دراکولا نیز در واقع بخشی از نقشهای است که او برای به دام انداختن دراکولا و در نهایت گرفتن انتقام پدربزرگش، “آبراهام ون هلسینگ“ (جیم گفیگن) در سر دارد.
“گندی تارتاکوفسکی”، کارگردان و یکی از نویسندگان این فیلم است که دو فیلم قبلی این مجموعه را نیز کارگردانی کرده بود. اینبار به نظر میرسد فیلمنامه او (با همکاری “مایکل مککالر” نویسنده سریال “آستین پاور”) از یک سفر دریایی واقعی الهام گرفته است و در حالی که برخی از حوادث واضح است که تخیلی هستند (مانند سگ غول پیکری که با پوشیدن لباس و کلاه سوار کشتی میشود)، ناامیدی و در نقطه مقابل آن لذت بردن از گذران زمان در کنار یک خانواده واقعی در حوادث فیلم به زیبایی گنجانده شده است. مثلا زوج گرگینه خسته و کلافه فیلم نیز با صداپیشگی “استیو بوشمی” و “مالی شنون” که بچههای خودشان را که تعدادشان احتمالا بیشتر از ۱۰تا باید باشد، در محل بازی کودکان کشتی رها کردهاند، ولی بازهم آنقدر خسته هستند که فقط مانند بقیه گرگینهها اغلب غرغر کرده و زیر لب زمزمه میکنند “حالا دیگر میتوانیم هرکاری میخواهیم انجام دهیم”.
سبک هنری پر انرژی تارتاکوفسکی چندین دهه است با بدست آوردن تجربه در سریالهایی همچون “آزمایشگاه دکستر” (Dexter’s Laboratory)، “دختران پاورپاف” (Powerpuff Girls) و “سامورایی جک” (Samurai Jack) جان گرفته، و اکنون نیز در “هتل ترانسیلوانیا ۳” به اوج خود رسیده است. خصوصا در حرکات دراکولا، مثلا هنگامی که خم میشود، راه میرود، میرقصد و از این سو به آن سو میجهد، آن هم به گونهای که انگار جاذبه اصلا برای او معنایی ندارد، میتوان به وضوح شاهد آن بود و خب کسی چه میداند، شاید هم واقعا برای یک خونآشام جاذبه بیمعنیست. به علاوه در حرکات بدن او میتوان متوجه نوعی تفاوت خاص از سایر آثار واقعگرایانه انیمیشنی سال ۲۰۱۸ شد که خود به شیرینی آن میافزاید.
صدای احمقانه دراکولای سندلر، یکی دیگر از ویژگیهای به یاد ماندنی فیلم، ترکیبی است از صدای “بلا لاگوسی” و “ترایمف سگ کمدین توهینکننده” دوست قدیمی او که البته در سابق یکی از نویسندگان “هتل ترانسیلوانیا ۳” نیز بود. شنیدن اینکه سندلر پس از ۲۰ سال دنبال کردن حرفه بازیگری نام “ترانسیلوانیایی” را بر شیوه صداپیشگیاش گذاشته است. تصور کنید که هربار که با آن چشمهای درخشانش به اریکا خیره میشود و به آرامی صحبت میکند در واقع مشغول صحبت کردن به زبان خودش یعنی همان “ترانسیلوانیایی” شیرین خودمان است.
“هتل ترانسیلوانیا ۳” سرعت زیادی ندارد؛ خب به هرحال، فیلمی برای کودکان است. اما طرح شخصیتها و مکانها، خلاقانه و جذاب هستند، و چندین قطعه بهیادماندنی نیز وجود دارند، از جمله یک صحنه غواصی بیکلام که از کارتونهای کلاسیک کمپانی “برادران وارنر” الهام گرفته است. (یکی دیگر از شخصیتهایی که واقعا برایم خندهدار و جالب بود، ماهی سخنگو با پای انسان بود که کارهای مختلفی بر روی کشتی انجام میدهد و صداپیشگیاش را نیز “کریس پارنل” برعهده دارد.) پایان فیلم هم البته واضح است، اما روش دراکولا و خانوادهاش برای شکست دادن ون هلسینگ، کمی تعجبآور به نظر میرسد. به طور کلی یک فیلم تعطیلات خانوادگی آرام، جذاب و شیرین.
سخن نهایی: دختر دو و نیم سالهام را در اکران اولیه همراه خود بردم و در حال حاضر، فقط سه روز بعد، او تنها هنگامی به من توجه میکند که مانند دراکولا آدام سندلر صحبت میکنم. بنابراین بسیار سپاسگزارم. در واقع تمام نقد مرا نادیده بگیرید؛ امتیاز نهایی این فیلم: ۰/۱۰٫ دوباره هم تماشا نخواهم کرد چرا که زندگی من را خراب کردهاید.
نظر شما در مورد این انیمیشن چیست؟ آیا توانسته است نظر کودکان و نوجوانان اطرافتان را جلب کرده و سرگرمشان کند؟ نظرات خود را با ما در میان بگذارید.
بخوانید: نویسنده فیلم لگو بتمن کارگردانی فیلم «حیوانات خانگی قهرمان دیسی» را برعهده گرفت
0 notes