Tumgik
letterstosharis · 3 years
Text
Şəxsi məzarımdan xatırladığım yara, bədənimdən qırdığın bir şeydir #Şərareh_Cəmşid #شراره_جمشید #ادبیات_ترکی #تبریزآذربایجان
0 notes
letterstosharis · 3 years
Audio
(via حواست هست)
0 notes
letterstosharis · 3 years
Audio
(از طریق #شراره_جمشید )
0 notes
letterstosharis · 3 years
Audio
(از طریق عضو ناقص تنم #شراره_جمشید )
0 notes
letterstosharis · 3 years
Text
#شراره_جمشید
چیزی بگو چیزی بخوان از پیش از عریانی زبان ِ دیرگاه شب وقتی که چوپان تاریخ خود را بر سطح سنگ خوابانده است و چشم های به ماه رنگین شده ات از تیغه ی نخستین هلال نیمه ی صبح بیوه ی استخوان های نازک این سرزمین مانده است
" بخوان از دامن ِ دامنه های به دود رسیده و گیسوی به گوش ِ تاک بسته ات "
_و او که در اتاقی تهی به سرفه های تمامْ وقت رسیده است از یک قدم مقابل عصر پرنده ای در غربت از یک قدم مقابل والعصرِ دهانی در تربت فراتر از نوشیدن شراب بر صدای خراب پاشنه ی دربی چرخیدن و یک معبد ویرانه بر کف دست را دیدن آب از کاسه ی چوبی چِکَّه چِکَّه چکیدن و دهان زیر مَشک های پوستی بردن و مکیدن صدای نبض گوسفندی را گوشیدن آه که آب از مشک را به  عطش ملحد شدن
و باز هم باز هم صدای نبض گوسفندی را گوشیدن ! و به آب ملحد شدن...وای کوزه ی چرمین وای ■ تاریخ شبان گفته است : و پنداشتم از شش عصر زرد گذر کرده ام و یک عصر دیگر مانده است عصر هفتمِ دیده ام عصر نقره ای ِ بی جلا آخرین عصرِ شورِ چرخه ای که گفته اند تمامی شب به گلویت جا می شود و از دایره به زاویه ات بازخواهی گشت همان شب که مفهوم مخفی سکوت را سپید خواهی دید و غیبت ابدی آغاز می شود
آری تمامی شب به گلویم جا می شود و این چه فعل فشرده ای ست که صدای سرد خم شدنش -کشیده تر از هر صدای دردی ست !
متن دیگری نمی بینم نه که زمان ِ پناه بر سینه ات را در لایه های خود برای من بیافروزد و نقطه های نوری اش از حروف تعریف بی انتهای کرانه ای شود
غریب وُ قریبْ به غرقْ- تنم را قدم می زنی و درون تثبیت شده ی ناقص من آنجا که با جوهر ستاره ای صمیمی ست شکل خشک برگی اثیری در حافظه ی فروتن کنجی از کیهان دمی می چرخد و می بیند که در تصویر زیرین اوّلین اشک چگونه شور زد وُ بر زمین ریخت
چیزی بگو بگو آری تمامی شب به گلویت جا می شود و تکلّمِ انگشتهای مردّدت از ترس به سردی می گراید و بادی که استخوانم را تیز می شکند قلب مرا هم که در سایه ی توست می شکند و امّا او که بر سایه ات فرو می افتد من نه –من نیستم / تو هستی که سینه بر سینه ی سایه ات افتاده ای و از مرگ تا مرگ باز هم و باز هم می گذری...
بخوان چیزی بگو تو از منشأ نجیب آن خون حرفی بزن که زمان را لرزاند در یک مسیر خالیِ رگ از خون
خدا می داند چه جمعیّتی به خونخواهی می جنبند خدا می داند که از پشت میله ها نفس کوتاه نمی آید و در زیر آوای ماه -حدس من این است حقّ در نسیم بر تن ِ بی گناه می وزد
و نور در فرعی ترین خیابان شب روشن است -چرا که غم همواره می سوزد و می سوزد
تو از منشأ نجیب آن خون حرفی بزن که لمس سرخ عمیق یک روح به دست هایم تیر می کشد مرگ که چیز جدیدی نیست تنها باید این بار از سوی دیگری عابر شوم با نگاهی که تا به حال بی صدا مانده است
و کسی از لحن من چیزی نپرسد و به حالم اشاره ای نه وگرنه مرگ آخرین بار یک شنبه بود که شروع به کوبیدن درب خانه ام کرد
کدام سال ؟ دیگر فقط یک شنبه اش خاطرم مانده است کدام ساعت ؟ دیگر فقط یک شنبه اش خاطرم مانده است و امّا در انتها ساده است معادل می شود با یک فنجان قهوه ی خوب و نخی سیگار مرغوب و کیسه ای قرص محرومیّت نسبی از دیدار روز شنا در کوره های شب القاء هوای تازه به خود پشت این پرده ی سرخ
بال های زمان در فشردگی- رنگ خوبی دارد امّا تو از منشأ نجیب آن خون حرفی بزن
آری تمامی شب به گلویم جا می شود وقتی که او در اتاقی تهی به سرفه های تمامْ وقت رسیده است !
از یک قدم مقابل ِ صبحِ عابری سینه گوی " انشراح " از یک قدم مقابل ِ ظهر ِ توبه ی روحی به " یاسین و ُطاها " فراتر از نوشیدن شراب بر صدای درب پاشنه ی قمرخانه ای چرخیدن ویرانه ی بیت الفَرَح بر کف دست را دیدن زهر از کاسه ی چوبی چِکَّه چِکَّه چکیدن و نوشیدن و باز هم باز هم صدای نبض گوسفندی را گوشیدن ! از پیش از عریانی زبان ِ دیرگاه شب به تاریخ پوست گرییدن که وای کوزه ی چرمین واااای ...
عصر هفتمِ دیده ام عصر نقره ای ِ بی جلا آخرین عصرِ شورِ چرخه ای که گفته اند تمامی شب به گلویت جا می شود و از دایره به زاویه ات بازخواهی گشت
برهنه به ماه رنگ شده ام و مانند اوّلین هلال به رؤیتِ هرآنچه در خاک است خواهم رسید
بلکه میخکی بروید آنجا که یک بید سرخ بر سرِ باقی مانده ام به بادی می لرزد
آری تمامی شب به گلویم جا می شود وقتی که او در اتاقی تهی به سرفه های تمامْ وقت رسیده است !
#شراره_جمشید
0 notes
letterstosharis · 3 years
Text
شعرمعاصرفارسی #شراره_جمشید
‍  وقتی خاطره ی آخرین برف از قرن می پرد و زهر به اقیانوس شکافته ی خروج می پاشد امان از دوام فاجعه در سرخوشی کاذب پای در خشکی فشردن که چه مقدار خاک که چه میزان آب که چند آسمان و زمین هدر رفت و قرن به حیرت چهره ی ما خندید من از جایی که می دانم چه رگ ها زده ام تا چقدر ریشه را بریده اند تند وُ چابک دویده ام ولابلای از جایی تا چه ُو چقدر عربده ها کشیده ام آنقدر که حنجره ام آغشته به گلوی عمومی شد و دیدم هنوزم تار به تارم از صوت نمی بُرد که هیچ____ بلکه رساتر می زند مانند رگ که هنوز پس از تخریب موی به موی مویرگ –نبض منظّم در عبور خون می زند مثل هر قرن که دودست اضطراب سنگین ناقوسی بر سرم می زدوُ می زند امان که خون ِرگ هایم چه شکل مرثیه روی خشت معبد حزین می زند و گوشت ماه ِ غلاف به غروب قرن چه پوستی از خود می درد امان از تکبّر راکدِ انعقاد لکّه ی خون در چروکیده ترین انعکاس تار نور روی اندام هابیل و ترس ناگفته ی قابیل از خطوط ناشسته ی دست های خونی وقتی درد جنایت و مکافاتی شخصی از میانه ی شرق عدن به وضوح می پرد در کتابی با رسم الخطِّ روسی   امّا متکثّرترو پیش تر از هر گاه دیگری میل کشتن به دست های مکبثی و لیدی مکبثی شبیخون زده بود وقتی حسادت از اندام اتللو بالاتر از زمانه اش اصرار به کشتن می داشت و من با چه زبانی باید بگویم که صدای مطابق با درد بشری از یادم رفته است وقتی که وجودِ مُشت شده ام باز شود چه چیزی می بینید به غیر از توده وحشتی عمومی من از درز گونه های مرده ای بیرون خزیدم که دندانهایش را ستوده بودم و آینه می گفت خاطراتت در خیابان می سوزند از مستی چشمهای شب و آن چهره که روبروی باد تا ندامت سحرگاهی چه دانستند که چه شهری و چه کوهی و کدام خانه در خوابم بی امان سوخت! امّا من نه –ما بودیم در ساعت ��نتظار و رؤیا که صداها را مکیده بود ما بودیم بی دیدن زخم یکدیگر که به پشت آینه ها بازگشتیم و شش روز اول را در سایش قلم روی چهره هامان و تمامیّت اندام درون و بیرونمان ایستادیم _____ روز هفتم بیهوده به خوابی رفتیم و بیداری چیزی نبود جز هیاهوی ذبح حیوان و انسان و آغاز قرنی که چرخه اش به لب هامان قفل لزجی از زالو بسته بود و گرگ اندرون من در آغاز این قرن نطفه بست که در ساکت ترین ماه های خود کمین کرده بودم برای آن مردمک آبکیِ چشم هایت که باد کشتی هایش را برد بادبان هایش را درید و در چروکیده ترین انعکاس تار نور بر ملحفه ها تکبّر راکدِ انعقاد لکّه ی خون چه کفنی بر بدن عشق پوشاند...!                                                                                                                    
#شراره_جمشید  پاره ای از شعری بلند #مجموعه_شعرسواحل_کریمه #1400 #نشرسمت_روشن_کلمه#
0 notes