Text
بیا وسط باران قدم بزنیم. تو چتر را باز کن، من قول میدهم خیس نشوم.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
هر زمانیکه فراموش میکنم چقدر از آدمها متنفرم، فردی به من یادآوری میکند.
شاید جایی پیدا شود که کسی در آن نباشد.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
دنیا پیش روی ماست و دنیا پشت ماست. میرم به کدامین سو نمیدانم. عجیب است این اتفاق در آینده، قبلاً اتفاق افتاده و این گذشته شبیه آیندهی من است.
چگونه زندگی کنیم؟
فاطمه گرجی
0 notes
Text
دنبال گوشهی دنیا میگردم، جایی که از این موجودات دو پا دور باشم و این باقی ماندهی زندگی را آنجا بگذرانم.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
شما که نفستان از جای گرم بلند میشود. این زندگی به شما ساخته و از هر ده بازی زندگی نه تای آن را بردهاید. شما کجا از سختی زندگی بدانید. قسم به هر چه که معتقدید میگویم، نمیدانید.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
Nobody is going to see that flower on their grave. Remember.
Fatemeh Gorji
0 notes
Text
کاش ماهی به دنیا میآمدم،
از آن نوعی که در اعماق اقیانوس زندگی میکند.
از آنهایی که هیچ وقت در عمرشان انسان را ندیدهاند.
چقدر خوشبختند و نمیدانند.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
این کتاب جدید را تمام کردم. یک سری شعر از حافظ خوانده ام. چند موسیقی گوش دادم.
همه شان زیبا بودند و مرا به وجد می آوردند.
این همه زیبایی در یک جمله، یک بیت و یک صدا؟! محشر است.
چرا من نمی توانم چنین شاهکارهایی را بسازم؟ خدای من این فتبارک الله گفتنت هم برای یک سری از بندگانت بود؟ باقی چه کنند؟
فکر کنم دیگر دلم نمی خواهد شکوه یک جمله، یک شعر و صدا را درک کنم. اصلا میدانید چه شده است؟
خسته شده ام. از زمانی که یادم می آید جلال و جبروت و کامل بودن دیگران را دیده ام و هیچ چیز بودن خودم را.
شاید این سری کر و کور شوم.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
فکر کن برگردی زندگیتو نگاه کنی، یه قدم بیشتر یه شماره کمتر بعد میری از خودت سؤال میپرسی خوشبختی چرا از کنار ما میگذره؟
فاطمه گرجی
0 notes
Text
من را به حال خودم رها نکنید، من برای خودم خطرناکم.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
یه ماهی کوچولو زیر پوستم زندگی میکنه. همش بالا و پائین میپره. همه میگن اگه بمیره تو هم میمیری.چطور میشه به یه ماهی که زیر پوست زندگی میکنه، آب داد؟ میخوام بهش آب بدم چون ماهی کوچیکی هست و تمام عمرش تقلا کرده، خسته شده. گناه داره. میخوام بهش آب بدم تا آروم بگیره.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
به من بگو از چه میگریزی؟ به کجا رسیدهای؟ مگر هر جایی که رفته بودی، ناامیدی نبود؟ باز به کجا میروی؟ این همه امید را کجا نگه داشتهای که اینگونه برای فردا برنامه میچینی؟ باز هم فردا خواهد آمد. خسته نشدهای؟ دنبال چه میگردی؟
فاطمه گرجی
0 notes
Text
آب تُنگ را در حیاط عوض میکردند. زن خانه بخاطر بازیگوشی بچهها، فراموش کرده بود تنگ را به خانه بیاورد. ماهی بیچاره در حیاط فراموش شده بود، صبح شد فراموش شده بود. ناگهان باران گرفت. تنگ ماهی قطره قطره پر شد تا اینکه ماهی تصور کرد میتواند از قفس ساخته شده از شیشه فرار کند. پرشی زد و به زمین افتاد برخلاف تصورش بیرون پر از آب نشده بود اندکی بعد از قطع شدن باران، با چشمان باز مُرد.
ماهی بیچاره فکر میکرد آزاد میشود ولی هیچ چیزی برای او آن بیرون نبود.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
ظاهرا به جرم غیر اخلاقی گرفته بودنش، بعدا فهمیدیم عاشق شده.
فاطمه گرجی
0 notes
Text
آنها با من شبیه زبالهای رفتار کردند که حتی لیاقت بودن در سطلزباله را ندارد.
فاطمه گرجی
0 notes