چند وقتیه یک روش جدید کشف کردم برای اینکه وقتی سر کارم گذر زمان و حس نکنم.. اونم اینه که برم تو رویا.. مثلا همینجور که کار میکنم فکر میکنم لب دریام.. یا پیش مامانم اینا نشستم فیلم میبینیم.. یا مثلا تو بانک دارم پولی و که تو لاتاری بردم میزارم به حساب.. واقعا خیلی خوشمیگذره.. بعد به خودم میام میبینم ۲ ساعت گذشته.. امروز ازاون روزایی بود که هوس کردم برم لب دریا.. خیلی هم شلوغ بود.. بعد همهٔ آدمای تو مغازه رو لب ساحل تجسم کردم.. با یه لبخند نامحسوس رو لبم.. یه مشتریازم سوال میپرسه.. منجواب نمیدم.. باز میپرسه.. گیر داده.. میبینمشا.. ولی نمیتونم جواب بدم خیلی غرق در تخیل بودم .. وقتی به خودم اومدم که شنیدم توی گوشیم (واکی تاکی) رئیسم داره عربده میزنه"..!?PANTEA!!!! whatta you doing" یعنی ۳ متر پریدم..چرخیدم دیدم از اون دور داره به من نگاه می کنه. هیچی دیگه تا کاسه کوزه رو از لب آب جمع کنم برگردم تو مغازه یارو رفته بود .. حالا داستان بعدش با رییسم دیگه گفتن نداره .. :)
0 notes
چند روز پیش با یکی از دوستان در حال کشیدن سیگار بودیم که نا غافل مادر محترمشون سر رسید و این دوستم که اتفاقا سن و سال هم داره سیگارو یه جوری غلاف کرد که منم شک کردم که این اصلا سیگار دستش بود یا نه... این موضوع باعث شد یاد قضیه ی سیگاری شدن خودم بیفتم و عکسالعمل خانواده ام: من وقتی سیگاری شدم نزدیک ۱۴ سال از این دوست عزیزمون کوچکتر بودم یعنی ۱۵ سالم بود... فقط ۶ ماه تونستم پنهانکاری کنم و اولین باری که مامانم سیگار تو کیف من پیدا کرد یادمه که به روم نیاورد ولی سیگارم هم به طور مشکوکی از تو کیفم نا پدید شد... بار دوم هم به همین منوال تا بار سوم نشست و خیلی منطقی با من صحبت کرد: عزیزم من که بده تورو نمیخوام به خاطر خودت میگم برات خوب نیست برای ریه ت بده...صدات شبیه شهره آغداشلو میشه و از این حرفا... بار چهارم فقط با نگاه عاقل اندر سفیهی سرشو به حالت تأسف تکون داد... بار پنجم تقریبا به طور فورس ماژور از خونه در رفتم و تا اطلاع ثانوی خونه خاله ام پناه گرفتم... (اونجا بود که پسرخاله م بهم یاد داد چطوری به قول معروف“چس دود” نکنم که آبروش جلو دوستاش نره..!) بار ششم بود که گفت: بکش ولی جلو من نکش و بار هفتم گفت: حداقل این آشغالارو نکش...بار هشتم از مدرسه که رسیدم خونه یه جعبه که شامل ۱۰ تا باکس ماربورو قرمز می شد پایین تختم پیدا کردم که از دوبی اومده بود که اصل باشه و بار نهم وقتی بود که سرزده اومد تو اتاقم و دود و زد کنارو پنجره رو باز کرد و بار دهم گفت: گور بابات... هر شکری دلت میخواد بخور...🙂 و من در ۱۶ سالگی به طور رسمی عضو سیگاری خونواده شدم...🙂. یک همچین خونواده روشن فکری دارم من
پ.ن. ۱. بابام هم که اصلا هیچ عکس العملی نشون نداد انگار که از بدو تولد سیگار به دست من و دیده.. !
پ.ن.۲. البته الان قریب به چهارساله که دیگه بوسیدم و گذاشتم کنار..! خونواده واقعا ناراحت شدن ولی دیگه وقتش بود😂
0 notes