Tumgik
#همین
salime1355 · 2 years
Text
نحوه پوشش در دوران بارداری
Tumblr media
#دوران بارداری برای بانوان دوران سخت و حساسی است. در این دوران فرم بدن دچار تغییرات چشمگیری می شود. از طرفی اضافه وزن و تغییر جنس پوست و مو ن#پذیرش وضع موجود#بارداری با تغییر همراه است و اگر نتوانید این اصل مهم را بپذیرید؛ باعث اذیت و آزار خودتان خواهید شد. به همین دلیل پیشنهاد می‌کنیم قبل از هر#چه رنگی بپوشیم؟#چه به دنبال مدل های شیک و مجلسی لباس بارداری هستید و چه دلتان لباس راحتی مناسبی برای این دوران می‌خواهد، بهتر است تا حد ممکن از پوشیدن رنگ#به جای استفاده از رنگ‎‌های تیره سراغ رنگ‌های شادی بروید که به پوستتان می‌آید و به زیبایی شما اضافه می‌کند. بعضی می‌گویند بهتر است رنگ#لباس های حاملگی#بهار زیبایی‌های خاص خودش را دارد و لباسی که پارچه آن پر از گل‌های ریز و درشت بهاره باشد، می‌تواند دنیایی از انرژی خوب و زیبایی بیشتر را ب#آمبره به جای رنگ#اگر احساس می‌کنید صورتتان در بارداری چاق شده و تصمیم دارید با استفاده از رنگ کردن موها و عوض کردن مدلشان صورتتان را زیباتر نشان دهید، بهت#درمان خشکی پوست بارداری#پوست بسیاری از خانم‌ها در دوران بارداری خشک می‌شود. قدیمی‌ها اعتقاد داشتند خشکی پوست نشانه پسر شدن جنین است؛ اما علم چنین چیزی را ثابت ن#آرایش در دوران حاملگی#خیلی از خانم‌ها قانون آرایش نکردن در دوران بارداری را به کار می‌بندند که کار بسیار درستی است؛ مگر اینکه لوازم آرایشی را با تایید پزشک از#لباس گشاد نپوشید#وقتی صحبت از ویژگی‌ های لباس بارداری خوب می‌شود، بعضی‌ها ویژگی‌های«راحتی» و «گشاد بودن پیراهن بارداری» را کنار هم می‌آورند؛ در حالی ک#از آنجایی که اضافه وزن بارداری خانم‌ها ممکن است سراسری باشد یا تنها در بخش خاصی مثل پهلوها و شکم به صورت تغییر سایز خودش را نشان دهد؛ نمی#زیبایی در راحتی است؟#راستش را بخواهید بر خلاف باور خیلی‌ها زیبایی و راحتی با هم رابطه دارند. برای مثال نمی‌توانید در دوران بارداری‌تان یک کفش غیر راحت بپوشی#بنابراین پوشیدن لباس‌های راحت و تهیه شده از الیاف طبیعی و استفاده از کفش‌های پاشنه تخت مناسب برای بارداری را به کفش پاشنه بلند و لباس نا
2 notes · View notes
ghelgheli · 1 year
Note
Dawg how do i even spot a Persian tumblr user in the wild this shit insane
ra'is i just posted for a couple months and happened to find at least two persian mutuals yani nemidunam chi behet begam maa hastim 😌
1 note · View note
papercenter · 2 years
Text
Tumblr media
#آلبوم کاغذ دیواری والکس WALLEX#همکاران و مشتریان گرامی آلبوم کاغذ دیواری والکس WALLX آلبوم جدیدی از شرکت اکسین OXIN بدون واسطه و مستقیم از مرکز کاغذ دیواری تهیه نمایید .#نقد و بررسی آلبوم کاغذ دیواری WALLEX :#کاغذ دیواری والکس ، کاغذی است که به تازگی وارد بازار ایران شده است و با طرح ها و رنگبندی های جدیدی عرضه گردیده است .#طرح آلبوم کاغذ دیواری والکس :#کاغذ دیواری WALLEX دارای طرح های ساده و پتینه می باشد که گاهاً از اشکال هندسی در طرح ها استفاده شد�� و به همین دلیل آلبوم را خاص و منحصر به#رنگ بندی آلبوم کاغذ دیواری WALLEX :#در کاغذ دیواری والکس غالباً از رنگ طوسی ، نقره ای ، طلایی و سفید استفاده شده است در طرح های خاص آلبوم از رنگ های چون قهوه ای ، آبی آسمانی و#جنس آلبوم کاغذ دیواری والکس :#کاغذ دیواری والکس از PVC تشکیل شده است که قابلیت ضد آب بودن و شستشو دارد .#کاغذ دیواری های شرکت اکسین دارای گرماژ بالا و عمر مفید بالایی هستند .#قیمت آلبوم کاغذ دیواری والکس :#آلبوم کاغذ دیواری WALLEX با قیمت مناسبی در بازار عرضه گردیده است که عام مردم میتوانند با توجه به خاص بودن آلبوم والکس آن را تهیه نموده و از#شرکت بازرگانی پارتیکان#با نام تجاری مرکز کاغذ دیواری#بزرگترین مرکز واردات و پخش کاغذ دیواری#مجموعه ای متنوع پیش 50/000 طرح#ارسال همه روزه به تمام نقاط کشور#همکاران و مشتریان گرامی چنانچه هر اطلاعاتی و مشاوره ای در خصوص آلبوم کاغذ دیواری والکس WALLEX و ویژگی‌ های آن دارید با دفتر مرکزی ما قسمت ک#ساعات کاری :#همه روزه 7:30 الی 12 شب یکسره#جمعه ها 8 الی 9 شب یکسره#مدیر فروش مهندس سلیمانی#09120321004#09131111361#واحد بازاریابی :#09010000871#09130911392#09133375880#09138991552
0 notes
shahin1359s1 · 2 years
Text
نیازی به #پرواز نیست .
همین پایین ،
بالاتر از خیلی ها هستیم...
#shahin1359s1
1 note · View note
humansofnewyork · 9 months
Photo
Tumblr media
(10/54) “Mitra loved anything beautiful. She kept countless notebooks. And on every page she’d paste something beautiful: a flower, a feather, a line from a poem. One time we went to a large antique shop, and the owner challenged us to choose the most expensive items in the shop. Mitra looked around the store and chose two that nobody else had noticed. The owner was shocked. He announced that those were the only two that were not for sale. She had a genius for beauty. It was one of her greatest gifts. But her greatest gift by far, was her memory. Mitra could memorize an entire poem after hearing it a single time. Her favorite was Hafez: The Prince of Romance. She’d memorized two hundred of his ghazals. And whenever she found a verse that she loved, she’d bring it to me to read. We’d heard our voices many times before in arguments. But it was different when we read poetry. There was a softness, a delicacy. When you’re reading a poem, you must find the 𝘢𝘩𝘢𝘯𝘨. Melody. The instrument is your throat. And the words are the notes. Some you strike suddenly, with a bang. Others you unroll gently, like a bow being slowly pulled across the string of a violin. Every word has life. Every word has its own soul. The word roar has a soul. 𝘒𝘩𝘰𝘳𝘰𝘰𝘴𝘩! And so does the word kiss. 𝘉𝘰𝘰𝘴𝘦𝘩. We were married in the traditional way. It was a small ceremony at the home of Mitra’s father. On the morning of our wedding Mitra and I visited a famous photographer in Tehran. We took a series of photographs standing side-by-side. She was so conscious of her crippled hand, she found a way to hide it in every photo. But she’d never looked so beautiful. When the session was finished, I suggested one final photograph. I could tell the photographer was annoyed, but he agreed. And it’s the photograph that still hangs in our house today. Mitra is sitting on a chair. And I’m down on one knee, looking up at her, holding her hand.”
 میترا هر چیز زیبایی را دوست داشت. در دفترچه‌های پُرشُمارش و بر هر برگی از آنها چیزی زیبا می‌چسباند: گُلی، پَری، بیت شعری. روزی میترا و من به عتیقه‌فروشی بزرگی رفتیم - فروشنده ما را به چالش کشید که گران‌ترین‌هایش را شناسایی کنیم. میترا نگاهی به پیرامون انداخت و به دو قطعه اشاره کرد. صاحب فروشگاه شگفت‌زده گفت که هیچ‌کس تا کنون به آنها توجه نکرده بود. او گفت که این دو تنها چیزهایی هستند که فروشی نیستند. میترا نبوغ ویژه‌ای در زیباشناسی داشت. یکی از بهترین توانایی‌های او بود. ولی برجسته‌ترین توانایی او حافظه‌اش بود. میترا پس از یک بار شنیدن شعر، ‌بسیاری از آنرا به یاد می‌سپرد. عاشق شعر بود. تنها زمینه‌ای که بر آن توافق داشتیم. شاعر مورد علاقه‌‌اش حافظ بود: شاهزاده‌ی عاشقانه‌ها. میترا بیش از دویست غزل او را از بر داشت. برخی را که دلپسندش بود به من می‌داد تا بخوانم. باور داشت که من آهنگ درست شعر را پیدا می‌کنم. صدای همدیگر را در بگومگوهامان بسیار می‌شنیدیم. ولی هنگام شعر ‌خواندن چنان نبود. حالتی از دلپذیری و نرمش. در شعر، حنجره ساز شماست. و واژه‌ها نُت‌هایتان. برخی را ناگهان می‌نوازی - با آوایی بلند. برخی دیگر را به آرامی، مانند کشیدن آرشه بر زه. هر واژه‌ ویژگی خود را دارد. هر واژه‌ را جانی دیگر است. واژه‌ی خروشیدن جانی خروشان دارد! همانگونه که واژه‌ی بوسیدن و بوسه، دلآویزی و آرامشش را! پیوند ما ازدواجی سنتی بود. جشن کوچکی در خانه‌ی پدر میترا. بامداد روز ازدواجمان، به آتلیه‌ی عکاسی پرآوازه‌ای در تهران رفتیم. میترا را هیچگاه به آن زیبایی ندیده بودم. چندین عکس ایستاده در کنار هم گرفتیم. در هر عکسی حالتی را می‌یافت تا دست چپش را پنهان کند. هنگامی که کارمان تمام شد، پیشنهاد عکسی دیگر دادم. عکاس آزرده می‌نمود اما عکس را گرفت. و آن همین است که تا امروز بر دیوار آویزان است. میترا روی صندلی نشسته و من یک زانو بر زمین نهاده، محو تماشای او، دستش را در دست گرفته‌ام
623 notes · View notes
west150 · 1 month
Text
...I've waited
I've been waiting forever
Right here for this moment...
...منتظر بودم/ من برای همیشه منتظر بودم/ همین جا برای این لحظه
28 notes · View notes
sayron · 21 days
Text
سلوا، باهام کاری کرد که دیگه تا آخر عمرم، این کار رو نکنم!... چه کاری؟؟؟؟
رشوه جنسی از دانشجو های دختر، در ازای نمره!
فکر میکردم مثل دفعات قبل یه کص کلوچه‌ای جوون میکنم. سلوا دختر لوند و نازی بود. اتفاقاً همیشه طنازی و دلبری میکرد از من و باعث شده بود که پیش خودم خیال کنم که اون خودش میخواد بهم بده. یه دختر قد بلند، حدودا ۱۸۰ با پوست روشن و موهای روشن. ولی آتشین مزاج! آخه سلوا لر بود. بچه خرم آباد! بعدا فهمیدم که بین چهار تا داداش تک دختر هستش. تو کلاس خیلی بی پروا و شجاع بود. عاشق کل انداختن و جر و بحث با پسرا و خیلی مغرور. توی خواب هم نمیدیدم که سلوا یه آلفای عضلانی باشه.
نمره اش ۸/۵ شده بود. کلی التماس کرد و چند روز همش توز تلگرام پیام و التماس و جلز ولز کرد. منم که بدجوری توی طول ترم تو کفش بودم حوالی ساعت ۱۲ شبی که فرداش آخرین مهلت ثبت نمرات بود باهاش وعده گذاشتم. کجا؟... خونه مجردی خودم! البته همون شب که باهاش وعده گذاشتم یکی دیگه از دخترا رفت زیر کیرم. اما چیزی که عجیب بود این بود که سلوا هیچ مقاومتی نکرد و سریع قبول کرد. به هر حال براش لوک فرستادم. قرار شد ساعت ۱۰ صبح بیاد و تا ساعت ۶ عصر بهم سرویس بده تا بعدش نمره رو براش رد کنم.
وارد خونه که شد توی پوست خودم نمیگنجیدم. آخه خیلی خوشگل و ناز شده بود. لبشو بوسیدم و با مهربونی دعوتش کردم تو سالن اونم با لبخند نازی چشم گفت و رفت تو سالن. در رو قفل کردم و کلیدش رو گذاشتم تو جیبم. ازش پرسیدم چای میخوری یا قهوه و طبق خواستش قهوه گذاشتم. اما اون مشغول تعویض لباسهاش شد. مثل دخترای دیگه نبود که هاج و واج باشن. انگار تجربه داشت!... با خودم گفتم انگار همکارای دیگه هم ازش کام گرفتن. تو همین فکرا بودم که سینی به دست رفتم تو سالن و با دیدنش خشکم زد. سلوا با یه بیکینی صورتی نشسته بود روی مبل راحتی و عجب بدنی 😨😰😱🤯 بدنش ورزیده و عضلانی بود!... رنگم پرید! با لبخند پرسید:« چی شد استاد؟...» من به تته پته افتاده بودم... سلوا لبخند کنایه آمیزی زد و با اشاره به کنارش ��فت:« بیا بشین استاد... بیا بشین اینجا... نترس!... کاریت ندارم...» من با ترس گفتم:« متوجه نمیشم... واااای چه بدنی داری تو دختر؟ 🤯» سلوا جوری بهم نگاه کرد و خندید که تنم لرزید 😈 و گفت:« مگه نمیخواستی یه شب باهام باشی؟... خب منم در اختیارتم دیگه... بیا بشین!» من آب دهنمو به سختی قورت دادم. سلوا چشمکی بهم زد و روی مبل لم داد و با لحن لوس گفت:« چرا معطلی استااااااد؟... بیا تو بغلم استاد خوشگلم... میخوام بخورمت 😜» من داشتم تمام راههای ممکن رو بررسی میکرد. یدفه یه فکری به ذهنم رسید و سریع عملیش کردم. سریع دویدم به سمت در واحد... صدای خنده های تحقیرآمیز سلوا میومد که گفت:« عه... پس چی شد استاااااد؟» ��دنم از استرس میلرزید. سریع کلید رو از تو جیبم در آوردم و قفل در رو باز کردم. دستگیره رو فشار دادم و در رو کشیدم. لای در ۱۰-۲۰ سانتی باز شد که یهو محکم به هم کوبیده شد و از صداش جا خوردم. دست رگدار سلوا روی در بود. هرچی زور زدم در رو باز کنم نشدم. نفس نفس میزدم. سلوا که پشت سرم بود اون یکی دستشو گذاشت اونطرفم و از پشت بدنشو چسبوند بهم و هلم داد و منو چسبوند به در! بدنش عین سنگ بود. شروع کردم به التماس:« سلوا... سلوا... ولم کن... تو رو خدا... اصلا نظرم عوض شد.‌..» سلوا صورتشو آورد دم گوشم و گفت:« ششششششیییییییی... تو که نمیخوای همسایه هات بفهمن چه گهی میخوردی توی این خونه!... میخوای؟» من تا اینو گفت ساکت شدم. سلوا که باز دم نفس کشیدنش به لاله گوشم میخورد، گفت:« آفرین مموش قشنگم!... استاد عاقلم... بیا که امشب کارت دارم...» گردنمو گرفت و چنان فشار داد که کل ستون فقراتم تیر کشید. تا اومدم بگم آخ با دست دیگه اش دهنمو سفت گرفت. منو چرخوند و با یه لگد از پشت، پرتم کرد وسط نشیمن. پست سرم خورد به زمین و دنیا دور سرم میچرخید. نمیتونستم از روی زمین بلند شم. فقط متوجه شدم که سلوا در رو قفل کرد. اومد به سمتم در حالی که قلنج انگشتاش رو میشکست. من با همون حالت سر گیجه کشون کشون میرفتم عقب تا رسیدم به دیوار. بدنم میارزید و گریه میکردم و التماس میکردم. سلوا به یه قدمیم رسید. خم شد. دستشو آورد جلو و من پریدم بالا. نیشخندی زد و در حالی که نصف کلید که توی قفل شکسته بود رو بهم نشون داد و چشمکی زد و گفت:« درم قفل کردم تا امشب تا صبح در اختیارم... نه! در اختیارت باشم جوجو... 😈 دهنتو باز کن ببینم...» من فقط میلرزیدم. یدفه جوری داد زد که یهو از ترس ادرارم ول شد و خودمو خیس کردم:« میگم دهنتو باز کن کونی!... » دهنمو باز کردم و سلوا کلید رو گذاشت دهنمو ووادارم کرد که قورتش بدم. یدفه متوجه خیس شدن شلوار و زمین شد و جوری بهم نگاه کرد که آب شدم از خجالت. با تحقیر گفت:« استااااااد... خودتو خیس کردی؟؟؟... 😏 الهی... » چندتا چک به صورتم زد و همزمان گفت:« استااااااد شاشوی کی بودی تو... کوووووونی!!!... تو که خایه نداری گوه میخوری هوس کص کردن بکنی... حرومزاده...» یه دفعه گردنمو گرفت و چنان فشاری پاد که نفسم برید. ساعدهای قطور و عضلانیش رو گرفتم ولی شانسم از صفر هم کمتر بود. منو از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...»
سلوا اون روز تا صبح فرداش منو به اشکال مختلف و بی رحمانه گایید! لهم کرد. اون هر کاری دلش خواست باهام کرد! مثل اسباب بازی بودم توی مشتش... نه! مثل خمیر بودم...
14 notes · View notes
farsiastrology · 1 year
Text
Tumblr media
مری شلی..
مری با خورشید، مارس و اورانوس پیوند یافته با هم، یک خوشه معمولی نبود.. نمی‌توانست باشد.. از ماجرای آشنایی او با پرسی شاعر و فیلسوف (که ازدواج کرده بود) و عشق پرشور میانشان و فرارکردنشان به فرانسه، آلمان و هلند و انگلیس.‌ مری اکثر اوقات بیمار و مریض و ضعیف بود، این را استلیوم خانه ۱۲ او تایید می‌کند. چهره‌‌ای پریده رنگ و دستانی سرد اما چاکرای چشم سوم و تاج او بسیار فعال است. مسلما این ایده خلق نشات گرفته از همین الگوی انرژیکی است. در خانه ۱۲.. جایی که مخلوق توسط خالق رها می‌شود و رنج جدایی را تجربه می‌کند. از خالق‌اش می‌خواهد که دوست داشته شود و خالق‌اش به او توجهی نمی‌کند چرا که او همانی نیست که خالق میخواسته.
مرکوری و پلوتو مری شلی نیز در روایت این داستان شریکند. نیاز روانی مری در آن زمان برای ارتباط آهنگین با ندای روحی خود بوده.. در چنین حالتی قدرت روح در عقاید و ذهنیات فرد منعکس شده و در طی یک انفجار روانی به بیرون رانده میشود. این برای مری بصورت یک کابوس بوده است. او کابوس‌اش را اینچنین شرح می‌دهد:
" شاگرد رنگ‌پریده هنرهای نامقدس را دیدم که در برابر آنچه سر هم کرده، زانو زده است. هیبت مخوف مردی را دیدم که دراز کشیده و سپس، تحت تاثیر یک موتور قدرتمند، نشانه‌هایی از حیات نشان می‌دهد و با پریشانی و حرکتی غیرضروری تکان می‌خورد."...
نوشته کاملش در وبلاگ است. 🌱
متشکرم که همراه این 💓هستید. 🙏
https://farsiastrology.com/blog/
67 notes · View notes
roxiyc · 9 days
Text
میدونی چرا زوکی گذاشتم؟ جریانشو بهت گفتم؟
داروگر بزرگ ، دوست خانوادگیمون بود. یه سگ داشتن مث زوکیه من ولی کامل مشکی.وقتی بابام کوچولو بود یه روز از بالای پله های خونه اونا داشت پرت میشد . بعد زوکی میره جلوش دراز میکشه نمیذاره بابا جلوتر بره و همش سر صدا میکرده. میان میبینن بابا نشسته داره سیبیلاشو میکشه😀
��خاطر همین به یاد زوکیه مهربون اسمشو زوکی گذاشتیم
Tumblr media
3 notes · View notes
hermarsh · 15 days
Text
کاش انقدر تو فهم احساسات خوب نبودم. دوست دارم هر چی احساس "انسانی" که تو وجودم هست رو بکشم، به قتل برسونم، قایم کنم، بندازم دور. همین احساسات لعنتی انقدر به آدم درد وارد میکنن.
2 notes · View notes
7sang · 21 days
Text
او دریا | Odarya تیم اودریا متشکل از متخصصان شیلات و صنایع غذایی و دارویی است که در زمینه تکثیر و پرورش آبزیان و جلبک های دریایی فعالیت می کنند. در همین راستا با نماد اطمینان از وزارت صنعت، معدن و تجارت و با اتکا به اصل رضایتمندی مشتریان عزیز پا به عرصه فروش اینترنتی آبزیان و محصولات ارگانیک دریای خلیج فارس نهاده است.
2 notes · View notes
papercenter · 2 years
Text
Tumblr media
#آلبوم کاغذ دیواری لوئیز LOUIS#همکاران و مشتریان ارجمند ، آلبوم کاغذ دیواری لوئیز LOUIS محصول جدیدی از شرکت آرمانی ARMANI را بدون واسطه و مستقیم از مرکز کاغذ دیواری خریدا#نقد و بررسی آلبوم کاغذ دیواری لوئیز :#کاغذ دیواری LOUIS محصول منحصر به فردی از شرکت آرمانی می باشد که تمامی رنگ ها و طرح های آن خاص بوده و نظیرش در دیگر آلبوم ها یافت نمی شود .#طرح آلبوم کاغذ دیواری LOUIS :#در آلبوم کاغذ دیواری لوئیز از طرح های پتینه و مدرن استفاده شده است . در آلبوم LOUIS از کاغذ های ساده که مکمل طرح های پتینه می باشد هم به کا#رنگ بندی آلبوم کاغذ دیواری لوئیز :#در آلبوم کاغذ دیواری LOUIS از رنگ های بژ و طلایی ، آبی آسمانی، طوسی ونقره ای ، و گاهاً از قهوه ای و خاکی استفاده شده است .#جنس کاغذ دیواری LOUIS :#کاغذ دیواری لوئیز ازجنس pvc تشکیل شده است که قابلیت ضد آب بودن دارد و به همین دلیل به راحتی قابل شستشو می باشد . این محصول دارای گرماژ بالا#قیمت کاغذ دیواری لوئیز :#کاغذ دیواری LOUIS با قیمت مناسبی در بازار عرضه گردیده است که تمامی مردم جامعه بتوانند آن را خریداری نمایند و از ان لذت ببرند .#شرکت بازرگانی پارتیکان#با نام تجاری مرکز کاغذ دیواری#بزرگترین مرکز واردات و پخش کاغذ دیواری#مجموعه ای متنوع پیش 50/000 طرح#ارسال همه روزه به تمام نقاط کشور#همکاران و مشتریان گرامی چنانچه هر اطلاعاتی و مشاوره ای در خصوص آلبوم کاغذ دیواری لوئیز LOUIS و ویژگی‌ های آن دارید با دفتر مرکزی ما قسمت کا#ساعات کاری :#همه روزه 7:30 الی 12 شب یکسره#جمعه ها 8 الی 9 شب یکسره#مدیر فروش مهندس سلیمانی#09131111361#واحد بازاریابی :#09010000871#09130911392#09133375880#09138991552#09214414782#وب سایت خرید آنلاین :
0 notes
humansofnewyork · 9 months
Photo
Tumblr media
(39/54) “It would have been suicide to fight. There were no courts to petition. No laws to challenge. The only weapon that we had left were our words. I joined together with five colleagues from the Pan-Iranist party, and we formed an underground journal. We met daily in an abandoned office. We wrote with pen and paper, and when each issue was finished it would be secretly printed by a friend that worked at a publishing house. I wrote under the name of Rahdmard. It was the same name Mitra and I would later give to our fourth child, who was born severely disabled. It means a man who is noble. A man who is morally upright. It’s what I wanted for him, and it’s what I wanted for myself as well. In my articles I never attacked the regime directly. I didn’t mention the executions. I never named any names. Instead I wrote about ideals and principles. 𝘋𝘢𝘢𝘥. 𝘙𝘢𝘴𝘵𝘪. 𝘈𝘻𝘢𝘥𝘪i. I said: ‘Let us not lose ourselves. Let us not descend back into darkness.’ We had no idea if our words were being read. Each issue would only be one thousand copies, and we’d only pass them out amongst our friends. But we were like a dying person who was desperate to live. If we wanted to survive, these were the breaths we had to take. Just being together gave us hope. Darkness was pressing in all around us. But coming together for a single purpose, a single goal, it gave our hearts energy. Each day we’d share the news we’d seen and heard. We talked about what we could do, how we could help. One of the members had been sheltering Dr. Ameli at his house. He’d been staying there since the first days of the revolution. But after several weeks he began to miss his wife and family. So he decided to leave the safehouse. He knew that he was innocent, so he took a chance. He went back home. And that’s where they grabbed him.” 
(۳۹) پیکار با آنها خودکشی بود. امید چندانی برای نبرد مسلحانه نبود. دادگاهی برای دادخواست وجود نداشت. قانونی برای به چالش کشیدن نداشتیم. تنها کارمان نوشتن بود. همراه پنج تن از یاران ‌پان‌ایرانیست مجله‌ای زیرزمینی راه‌ انداختیم. با کاغذ و خودکار می‌نوشتیم. مجله پنهانی به دست دوستی که در چاپخانه کار می‌کرد آماده می‌شد. از هر شماره تنها هزار نسخه. آن را میان دوستان پخش می‌کردیم. من با نام رادمرد می نوشتم. مرد آزاده و جوانمرد. راست‌کردار . مردی که آرزو داشتم باشم. این نام را برای چهارمین فرزندمان برگزیدیم. او بیمار زاده شد. آن ویژگی‌ها را برایش می‌خواستم. در نوشته‌هایم به رژیم نتاختم. از اعدام‌ها سخن نگفتم. نامی از کسی نبود. درباره‌ی آرمان‌ها و بنیادها نوشتم. داد، راستی، آزادی. می‌خواستم خود را فراموش نَکُنیم، به تاریکی فرو نیفتیم. نمی‌دانستیم که نوشته‌هامان خوانده می‌شوند یا نه. تلاش‌هایی نومیدانه برای زنده ماندن بود. هر روز خبرهایی را که دیده و شنیده بودیم با هم در میان می‌گذاشتیم. درباره‌ی آنچه می‌توانستیم انجام دهیم و کمک‌هایی که از دستمان برمی‌آمد، گفت‌وگو می‌کردیم. ما پشتیبان هم بودیم و برای آرمانی همگانی و هدفی مشترک همگام، و این به ما دلگرمی می‌داد. روزگاری بیم‌آمیز بود و همین با هم بودن امید می‌بخشید. نواری از آژیر با نیمرخی از چهر مهربانش بر آن که درفش شیر و خورشید نشان بر گردنش جنبان بود، جاکلیدی و سنجاق‌سینه‌هایی با نشان شیر و خورشید، جزوه‌ی «کار، تنها سند مالکیت و یگانه پاسدار آن» از کارهای آن روزهاست. یکی از دوستان از نخستین روزهای پس از شورش پناهگاهی برای دکتر عاملی فراهم کرده بود. دلتنگی همسر، فرزندان و دیگر گرامیانش او را از پناهگاه بیرون کشاند. او را در خانه‌ی پدری دستگیر کردند.
150 notes · View notes
hanie1388 · 9 months
Text
اولین لز من
سلام من هانیه ام و ۱۴ سالمه و این خاطره اولین لزم با دوستم هست ماجرا برمیگرده به ۴ ماه پیش من و دوستم نرگس. منو اون ۶ ساله دوستیم و خیلی صمیمی هستیم اون جای خواهرم رو برام داره خلاصه ک من یک روز رفتم خونشون ک باهم بازی کنیم و فیلم ببنیم مامانش و داداشش سرکار میرفتن و ساعت ۸ برمی‌گشتند ولی تازه ساعت ۲ بود ی ذره کتاب خوندیم و چیپس خوردیم بعد نشستیم ب حرف زدن. حرف یهو کشیده شد ب سمت سکس و اینا یهو گفت تو باشگاه بچه ها زیاد درباره سکس و رابطه جنسی حرف میزنن منم گفتم عادیه بچه ها تو این سن کنجکاون درباره این چیزا اونم سر تکون داد و گفت میخوای....حرفشو خورد گفتم چیه؟ گفت هیچی ولش کن گفتم بگو دیگه گفت نه مهم نیست گفتم ترو جون من بگو دیگه گفت میخوای ی امتحانی بکنیم؟ من زبونم بند اومد... نمیدونستم چی بگم خودش فهمید و گفت گفتم ولش کن که منم سریع گفتم باشه ولی اول فیلم بزار ببینیم بعد اونم گفت باشه و فیلمو گذاشت اوایل فیلمه زنه از خواب پا میشد و به دوست پسرش پیام میداد و اینا بعد قرار گذاشتن برن خونه پسره. بعد ک گذشت دیدم دختره ک از در اومد تو پسر سلام کرد و یهو شرو کردن لب گرفتن...و اونجا بود ک فهمیدیم بعلهههه این فیلم سینمایی نیست فیلم سوپره نرگس توی اون لحظه نگام کرد و نیش خند زد و دوباره برگشت به نگا کردن بعد پسره دخترو میبره توی اتاق و میخوابن رو تخت و لب میگیرن بعد این وسط پسره دامن دخترو میده بالا و دستشو میزاره رو کون دختره و شرو میکنه مالیدن دختره هم کیر پسرو از رو لباس میگیره بعد یهو نرگس از پایین مبل پا میشه میاد میشینه کنار من . دیگ بقیه فیلم پسره دختره لخت میشن و... دیگ خودتون حفظید دیگه😅😂 توی اون لحظه ای ک پسره کیرشو میندازه بیرون نرگس دستشو میزاره رو کص من نگاش میکنم و منم ک حسابی حشری شدم دستمو میزارم رو سینش حسابی نرم و گندس کنترل برمیدارم و تلویزیون رو خاموش میکنم . لبمو میزارم روی لب نرگس و درحال کیس گرفتن میریم توی اتاقش وسط اتاق وایمیستیم و لب همو میخوریم نرگس دستشو برمی‌داره و میکنه تو شلوارم و انگشت فاکشو میکنه تو کصم من لبمو برمیدارم و مظلومانه نگاش میکنم و ی آههه بلند میگم و چنگش میزنم منو میندازه رو تختش و از روی شلوار برام می‌ماله من فقط آه و اوه میکنم بعد شلوارمو درمیاره و بعد شرتمو و من اونجا کلییی خجالت میکشم ولی نرگس میگه شیو نمیکنی؟! گفتم چرا ولی نه هر روز گفت وایسا الان میام رفت توی آشپز خونه و ی ژیلت آورد من خودمو کشیدم عقب گفت جدیده مال کسی نیست بعد یکم کرم زد و شرو کرد شیو کردنم من داشتم آب میشدم از خجالت (چن اون جای خواهرم رو برام داره و خیلی بده ک بعد این همه صمیمت و دوستی اینکارو کنه)بعد ک کارش تموم میشه ژیلت رو میزاره رو میز و کصمو باز میکنه و میبینه ک بعله...بنده کثیفم اینجوری 😕 نگام میکنه من خجالت میکشم پا میشه از روی میزش الکل و دستمال میاره منم سریع میگم میسوزونه میگه ولی خیلی کیف می‌ده و هی از اون اسرار و از من انکار بالاخره منو خرم میکنه و به دستمال ۲ تا پیس الکل میزنه و میزاره تو کصم و شرو میکنه تمیز کردن ی سوزش خیلیییی شدیدی شرو میشه منم میگم ایییی اونم سریع تمومش میکنه بعد با آب پاش ی ذره میشوره لباس و سوتینم رو درمیاره حسابییی حشری شده و میگ تو هم مال منو درآر درمیارم و شرو میکنم کصشو خوردن بوسه میزنم گاز میگرم و لیس میزنم زبونمو میکنم داخل کصش شرو میکنه ب آه آه. کردن و من حسابی حشری میشم بعد سینه هاشو میخورم و اونم همین کارو واسه من میکنه در آخر هم باهم میریم حموم و لباس میپوشیم و بعد من بعد دو ساعت میرم خونمون شبش همون فیلم سوپری ک نصفه دیدیدم رو برام واتساپ میکنه این خاطره من بود و حتی یک کلمش هم دروغ نبود ببخشید اگر کوتاه بود سعی کردم خلاصه بنویسم❤️
9 notes · View notes
sayron · 18 days
Text
Tumblr media
نسترن، سلدا و سلما (۱)
«براساس یک داستان واقعی!»
اسم من امیره، یه پسر با قد ۱۸۰ و وزن ۸۶ کیلو. من دانشجوی ارشد هستم ولی چند سالیه توی محله خودمون تو تهران، مغازه فروش و تعمیر تلفن همراه دارم. بازار کار که تعریفی نداره و روز بروز داره اوضاع اقتصادی مردم خراب تر میشه. بخاطر همین چند سالیه که فروش لوازم جانبی هم انجام میدم. حدود ۲ سال پیش از طریق یکی از رفقا یه ارتباطی با یه بنده خدایی توی قشم گرفتم که میتونست جنس های خوبی از دوبی برام بیاره. ته لنجی البته! از قاب و محافظ صفحه گرفته تا هندزفری و ایر پاد و غیره. خلاصه سود خوبی میتونست داشته باشه. بعد از چند ماه مشورت و همفکری با این و اون با این رفیقم که اسمش میلاده تصمیم گرفتیم یه سفر تفریحی و کاری بریم قشم و کیش!
زمستون بود اما جنوب، اون موقع سال هوا عالیه! خلاصه اینکه ما هتل رو رزرو کردیم چند ماه قبلش. اما از بد روزگار یهو دم سفر ما، زد و مامان میلاد تصادف کرد تو خیابون و فوت کرد. خلاصه گاومون زایید. من اولش گفتم سفر رو کنسل کنیم. ولی میلاد تو مجلس سوم مامانش سر یه اتفاق ساده و الکی با من دعوا کرد و منم غد و یه دنده باهاش قهر کردم. بخاطر همین خودم تنهایی زدم به سفر و با یارو هم که انگار دادن جنس توی کیش براش راحت تر بود وعده کردم و راه افتادم. بخاطر همین دیگه قشم نرفتم و مستقیم و هوایی رفتم کیش و رزرو اتاق رو هم برای خودم دو برابر کردم یعنی ۱۰ روز. خلاصه رسیدم کیش و با تاکسی رفتم هتل. اتاق رو گرفتم و با ساک هام رفتم سمت آسانسور. وقتی رسید در باز شد و چند نفری اومدن بیرون. ولی من غافل از اینکه آسانسور داره میره پارکینگ دو، سوار شدم. آسانسور رفت پایین و ملت پیاده شدن. منم چون توی گوشیم داشتم پیام هامو چک میکردم، گیج! چون لابی داشت توی اون طبقه هم و فک کردم رسید طبقه ۱۷. پیاده شدم. تا فهمیدم اشتباه اومدم در آسانسور بسته شد. برگشت همکف. دکمه رو زدم و منتظر شدم. آسانسور اومد پایین و در باز شد و من: 😳
یه خانوم و دو تا دختر تو آسانسور بودن و 🤯 اوووووووف چه قد و هیکل هایی!!! 😨😰😱
Tumblr media
مامانه که حدودا ۴۲-۳ ساله میزد با ۱۹۷ سانت قد و یه لباس نخی سفید دکولته که خلیجی بود و بدنی که از یه مرد بدنساز هم بیشتر عضله روش نشسته بود؛ از بالای عینک آقتابیش بهم نگاه میکرد و آدامس میجوید. کوله هاش انقدر بزرگ و عضلانی و ورزیده بود که گردن کلفتش رو در بر گرفته بود و شیب تندی داشت. سر شونه های گردش بزرگ بود فیبر عضله اش توی سایه روشن نور آسانسور دیده میشد. بازو های قطوری که از رونهای من کلفت تر بود و انقدر کات بود که عضلات سه سر پشت و دو سر جلو بازو با رگ های روشون از هم جدا شده بود و ساعد ضخیمی که فقط رگ و عضله بود و لا غیر. مچش از ترافیک رگ هاش معلوم بود خیلی قدرتمنده و پنجه هاش با ناخونهای کاشت مشکی رنگ به شدت سکسی و خفن بود. لباس بلند خلیجیش به قدری نازک بود که نوک سفت سینه های عضلانیش و شورت لامبادای سفیدی که پوشیده بود هم از زیر لباس دیده میشد. بخاطر همین حجم سیکس پکش و عضلات چهارسر رون هاش کاملا واضح بود. به جرات هر کدوم از رونهاش دوبرابر دور کمر من بود. من با ۱۸۰ سانت قد تا زیر پستونهای حجیم و قدرتمندش بودم. این تنها لباسی بود که تنش بود. نه روسری و نه کتی که عضلات بالا تنه برهنه اش رو بپوشونه. تخته سینه عضلانیش هم جوری باد کرده بود که وسطشون شکاف خورده بود.
اما دختراش...
Tumblr media
یکیشون که حدودا ۲۲-۳ ساله میزد هم قد خانومه بود، انگار دخترش بود چون خیلی شبیه مامانش بود ولی خیلی خوشگل تر. یه دختر که نه یه فرشته ی عضلانی با چهره ی الهه های خیالی! موهای بلند قهوه ای روشنی داشت که روی سینه هاش ریخته بود و تا رونهاش بلندی داشت. اما لباسی که تنش بود عجیب و غریب بود. اون دختر فقط یه بادی سفید آستین دار تنش بود. فقط یه بادی!!! 🤯 و کص کلوچه ای و گوشتی و عضلانیش از لابلای موهاش باد کرده بود و خودنمایی میکرد. یه چکمه گلودار چرمی پاشنه دار سفید هم پاش بود که تا زیر زانو هاش بلندی داشت. بادی داشت زیر فشار عضلات ورزیده بالا تنه اش منفجر میشد و گردی سرشونه ها و بازوان و ساعدهای ورزیده اش کاملا هویدا بود. لباسش یقه بازی داشت و کوله های عضلانیش که به مامانش رفته بود، کاملا لخت و برهنه زده بود بیرون. تا منو دید پوزخندی زد و گفت:« آقا پسر!... نمیخوای بیای تو؟... الان در بسته میشه ها...»
اینو که گفت، اون یکی دختر هم که قد خیلی بلندتری داشت و سرش توی آیفونش بود، متوجه ی من شد...
Tumblr media
قد بیش از ۲ متری این دختر که خیلی جوون تر از اون یکی بود، ازش یه غول ساخته بود که مثل مامانش آدامس میجوید. وقتی نگاهش بهم افتاد بدنم لرزید. چون ابروهاش رفت و بالا و لبشو غنچه کرد و گفت:« جووووووووون... چه جوجوی نازی...» لرزش بدنم رو فهمید چون نیشخند شیطنت آمیزی روی لبهای قشنگش نقش بست 😈. موهای طلاییش رو دم اسبی بسته بود. یه لگ آبی پوشیده بود که پایین تنه سکسیش رو سکسی تر میکرد.اما بخاطر قد بلندش لگ براش کوتاه بود و ۲۰-۳۰ سانتی از ساق پاهاش لخت بود. یه صندل مشکی پاشنه بلند هم بدون جوراب پاش کرده بود. بالا تنه عضلانیش رو یه نیم تنه ورزشی پوشونده بود. بدنش به اندازه خواهر و مادرش عضلانی نبود ولی انقدری عضله داشت که من از هیبتش خودمو خیس کنم. به جرات صورت من در برابر نافش بود که یه پیرسینگ توش میدرخشید. جوری که برای لیسیدن کصش و زیر نافش نیاز به خم شدن نداشتم.
با ترس و لرز رفتم توی آسانسور، دختر کوچیکتره گفت:« کلاس چندمی آقا کوچولو؟...» من به زمین چشم دوخته بودم. آبجیش خندید و گفت:« شاید اصلا هنوز مدرسه نرفته...» و هر سه زدن زیر خنده. دهنم از ترس خشک شده بود و قلبم داشت توی دهنم میزد. یهو مامانشون دستی به سرم کشید و گفت:« طفلکی... باید شیر بخوری تا بزرگ بشی... 😏» دوباره بلند بلند بهم میخندیدن. نگاه من به صفحه کلید طبقات بود که لامصب خیلی کند طبقه ها رو بالا میرفت. آبجی بزرگتره اومد جلو و گفت:« چرا جواب نمیدی موش موشی؟... نکنه آقا گرگه زبونتو خورده... یا شایدم هنوز زبون باز نکردی؟... 😅🤣» من داشتم از خجالت آب میشدم. اومد جلو و مقابلم وایساد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو به سمت بالا بلند کرد. قشنگ زیر پستوناش بودم. موهاشو زد کنار. از زیر پستوناش تا خود کصش آجر چین عضله بود. ایت پک شایدم تن پک! 🤯 از ویوی مافوق پستونای عضلانیش با لبخند تحقیرآمیزی بهم نگاه میکرد و گفت:« میخوای خودم بهت شیر بدم تا بزرگ بشی؟...» یهو مامانش گفت:« ولش کنید... رسیدیم... » طبقه ۲۴ رستوران بام. موقع ناهار بود. اونا با لبخند های تحقیر کنندشون به من از آسانسور پیاده شدن. دختری که از همه بلند تر بود لحظه آخر اومد سمتم. منو به دیوار اتاقک آسانسور فشار داد و آهی کشید. چون دماغ و چونه ام به کص داغش مالیده شد. دستشو گذاشت پشت سرم و صورتمو فشار داد به کصش و گفت:« ببوسش جوجو... زود باش...» من که داشتم تو فشار دستش صورتم له میشد، با ترس چندتا بوسه از روی لگ به کصش کردن و اون خنده ی شیطونی کرد و گفت:« آفرین کوچولوی کردنی ناز...» و رفت و به مامان و خواهرش که منتظرش ایستاده بودن ملحق شد. پشم گارسون ها هم از دیدن اونا فر خورده بود.
خلاصه من تا چند دقیقه توی شوک بودم... موقع ناهار بود ولی من اشتها نداشتم. دکمه طبقه ۱۷ رو زدم و رفتم توی اتاق. تا نزدیک غروب بدون اینکه چمدون هامو باز کنم و لباسم رو در بیارم روی تخت افتاده بودم و به اون چیزی که دیدم و اتفاقی که برام افتاد فکر میکردم.
من تا اونروز فکر میکردم قد بلند محسوب میشم. اما در برابر اون سه تا ماده شیر عضلانی شبیه فنچ بودم...
😰😰😰
ادامه دارد
9 notes · View notes
happyreyhahe · 1 month
Text
Tumblr media
It's my 2 year anniversary on Tumblr 🥳
.
دو سال به همین زودی ......
2 notes · View notes