Vous au moins vous risquez pas d’être un légume puisque même un artichaut a du cœur!
Amélie (via ennuiii)
6 notes
·
View notes
کشاندن دو دوچرخه در آن تونلهای عمیق زیرزمینی سخت است، حتی اگر دوچرخه ها سبک و کودکانه باشند، از روی آن پلههای بی انتهای نفس بر تا آن دالان و دهلیزهای بوی نا گرفته تو در تو، از این قطار به آن یکی. مادر اما برایمان حمل میکرد. دوچرخههای هر دویمان را. سه تایی با هم حملشان میکردیم. هفته ای دو بار. تا از آن ایستگاه بالا بیاییم و خودمان را در آن پارک دنج و کهن بیابیم، از ذوق دیدن آسمان و هوای خوب دلمان غنج بزند و سریع بپریم ترک دوچرخه های کوچکمان و مسابقه بگذاریم. بعد رکاب زنان در کنار قدمهای مادر برسیم به کنار آن منژ رنگ به رنگ شاد و گردان. یک دور سوار شویم و خوب که سیر شدیم بدویم کنار آن تابهای سبز و بگوییم تاب بازی، تاب بازی. مادر سکه را به پیرمرد میپرداخت و او هم کمربندهای ما را روی تاب سفت میبست. تاب میخوردیم و بعدش باز دوچرخه های کوچک و خوشرنگمان را سوار میشدیم و بستنی یا نان شکلاتی یا آب نبات چوبی جایزه مادر برای اینکه بچههای خوبی بودیم، تا هوا رو به تاریکی برود و برویم کنار نرده های پارک بایستیم تا ماشین سورمه ای رنگ بابا چراغ بزند که رسیدم! دوچرخه ها را بگذاریم توی صندوق عقب و بپریم روی صندلی عقب، کمربندهایمان را ببندیم و تا ماشین راه افتاد، یکنوا با صدای یکنواخت برف پاک کنها بخوانیم: مکدو! مکدو! بابا گاهی با کمی غرولند کنار یک مکدو بایستد و دو جعبه سفارش بدهد. همانطور نشسته زیر کمربند جعبه های رنگی را از بابا بقاپیم و اسباب بازیهایش را برداریم و بررسی کنیم ببینیم همانی است که توی تبلیغ تلویزیون نشان داد یا نه؟ بعد سیب زمینیهای طلایی رنگ را تند تند بدون سس بخوریم و برگرهایش را دست نزده بگذاریم. تا به خانه برسیم دیگر چیزی نمیفهمیم تا دستهای پدر که ما را آرام در تختهای کوچکمان در آن خانه سفید بگذارد. پسرک غرق خواب، من اما با چشم بسته لباس خواب بن��ش و صورتیام را به تن میکردم. لباس خواب از ضروریات بود و بدون لباس خواب، خواب به چشمانم نمیماند. در آن خواب و بیدار صدای اخبار تلویزیون و برنامه هواشناسی (مورد علاقه بابا) را آمیخته با صحبتهای مامان و بابا میشنیدم. نگاهی به کیف مدرسه ام میانداختم که از عصر همان روز آماده فردا بود، عروسک پیراهن صورتیام را در آغوش میگرفتم و به خواب میرفتم. خانه مان سفید بود ولی زندگی پر از رنگ بود. زندگی رنگی مان را میخواهم.
6 notes
·
View notes
دو تابلو از رنوار با مضمون رقص. یکی با نام: رقص در شهر، دیگری با نام: رقص در روستا. مرد رقصنده در هر دو تصویر یکی است، پل لوت دوست نزدیک نقاش. در تابلوی نخست، پل در حال رقص با یک زن زیبا و اشراف زاده در یک سالن مرمرین و مجلل در پاریس دیده میشود. هر دو پارتنر با لباسهای اعیانی خود باوقار و طمأنینه، احتمالاً با یک والس آرام میرقصند. رنگها ولی میگویند که رقص سرد است، شور و هیجانی به چشم نمیخورد. فیگورها و حرکات ظریف رقص بیشتر تابع جو رسمی و اشرافیت حاکم بر مجلس است، گویی هر دو مراقبند زیر نگاه تیزبین اشراف زادگان حاضر ذره ای از قوانین رقص تخطی نکنند. رقصندههای دهاتی اما، با شور و نشاط بیشتری پایکوبی میکنند. نقاش این را با رنگهای شادتر و چهره گل انداخته و بی اعتنای رقصندگان به محیط پیرامونشان به خوبی به تصویر کشیده. برخلاف سالن مجلل شهر که با فضای سبزی مصنوعی از گلدانهای آپارتمانی آراسته شده، اینجا صحنه رقص در یک محیط سبز طبیعی و پردرخت میگذرد. پارتنر پل اینجا احتمالاً یک زن ساده از طبقه عوام است، پیراهن چیت گلدار به تن دارد با کلاه قرمز سیر به سر و دستکشهای زرد، و از حالت بدنش مشخص است کرست نپوشیده. زن موقرمز دهاتی خندان رویش را به سمت حاضران گردانده و مرد بی توجه به کلاه حصیری اش که بر زمین افتاده با لذت میرقصد؛ و از باقی مانده غذا و نوشیدنی روی میز سمت راست سن پیداست به حاضران خوش میگذرد. تضادی ظریف میان دو طبقه شهرنشین اشرافی، و روستاییان بی تکلف و ساده دل که رنوار استادانه با هنر بی نظیر خود به نقش درآورده. راستی دوست داشتید در کدام صحنه بودید؟
پ.ن: زن موقرمز روستایی، الین شریگو بعدها با رنوار ازدواج کرد.
14 notes
·
View notes
ستاره میشود
خسته. سنگین. تنها. سردرگم. سرد است. مثل همیشه میبارد. جشن نور ولی ادامه دارد. برج معروف همچنان سربلند و مغرور میدرخشد. هیچ چیز متوقف نشده. قطارهای سبز میروند و میآیند. بو میکشم. حس میکنم جا پاهای کوچکم هنوز از کف خیابانهای شهر پاک نشده، چون انگار چیزی مرا میکشد. نمیدانم به کجا، تا به کجا. ناله میزنم که خدایا، چه داشت این شهرِ...آه. یک آه عمیق کشیدم الان. دارم کم کم میفهمم که چه چیزی در این شهر سحرانگیز جا گذاشتهام که اینچنین تار و پود وجودم را تسخیر کرده و در عین کهنه بودنش همچنان زنده و پویا ذهنم را میلرزاند. کودکی. روزهای بیغمی. روزهایی که تنها دغدغهام خرید یک باربی جدید بود و نوشتن مشقهای چندخطیام. کوتاه شدن یک مداد رنگیام در اثر تراشیدن زیاد اشکم را درمیاورد و یک تخم مرغ شانسی جدید مرا از شادی به عرش میبرد. عروسک هدیه میگرفتم. حریم شخصیام یک اتاق فسقلی بود با کشوهایی پر از مدادرنگی و کاغذ و ماژیک، و یک دستشویی به قد خودم، که مسواک زدنم را اینقدر آسان کرده بود که برخلاف اغلب همسالانم هیجوقت از آن فراری نبودم. همه چیز خیلی بی پیرایه و ساده ، ولی دوست داشتنی بود. چهار نفر بودیم و با هم بودیم. خانواده بودیم. غم هم گاهی بود، ولی کم بود. هوا ابری بود ولی دلهامان روشن بود. نزدیک بود. یک پاکت سیبزمینی سرخ کرده مکدونالد هم سیرمان میکرد. چهارتایی خرید میرفتیم و چهارتایی دور یک سفره ساده غذا میخوردیم. جشن بیکران همانجا بود.
من کودکیام را در پاریس جا گذاشتم. کودک درون من پاریسی است. مغرور است و احساساتی. هیچ چیز یادش نرفته. در تمام طول این سالها نشد رامش کنم چون به اندازه فاصله تهران تا پاریس از هم دور بودیم. حالا که بازگشتم تا دوباره بیابمش، بیابمش و نوازشش کنم و برای تمام این سالهای جدایی ازش معذرت بخواهم، نمیپذیرد. زبان مرا نمیفهمد. گاهی بهش نان شکلاتی میدهم و به پارک میبرمش. دیگر تاب غم و غصه ندارد. نمیگذارد بروم. اشک میریزد و پا بر زمین میکوبد. برای همین است که این روزها از یک سو فکرم متوجه این کودک ناآرام و گم کرده است که سر آخر چگونه با او کنار بیایم و نق زدنهایش را پاسخگو باشم ، و از سوی دیگر، یک عشق تازه و یک زندگی جدید مرا از فرسنگها آن سوتر و از سرزمین مادری میخواند. دوراهی عجیبی است. چراغهای چشمک زن تزئینی یک کاج نوئل خانگی حواسم را چند لحظهای پرت میکند. سال هم دارد نو میشود. شاید یک فرصت دوباره؟
محبوب تازه و جوانم کودک درونم را نمیشناسد. حق دارد؛ اصلاً آیا واقعاً باید بشناسد؟ نمیدانم. دو راهی هنوز پیش روست و من نمیتوانم زیاد معطل کنم. سرد است و پادرد آزارم میدهد. کوله بارم را هر چند تقریباً جمع و جور کرده و بسته، اما هنوز به دوشم نیانداختهام. من آماده نیستم ولی باید باشم. این روزها باید قوی باشم. وقتی برای از دست دادن نیست. محبوب دلتنگ است و بیستون میتراشد. من اما دلم خراشیده است. ولی به این فکر میکنم که بالاخره خوب میشود و شاید دست روزگار طوری ترمیمش کند که حتی جایش نماند. امیدوارم. میشنوید ستارهها؟! امیدوارم. یک ستاره همین الان درست روبهرویم از پشت ابرها پیداست. چشمک میزند.
حق انتخاب همیشه خوب نیست. گاهی درد دارد. ولی زندگی این چیزها را بر نمیتابد. از کوههای درکه و توچال تا تپههای مون مارتر و جاده پریوره، همه جا پستی و بلندی دارد. فردا روز دیگری است. سرود زندگی را همه جا میشود شنید، گاهی به آواز بلند است و گاهی به زمزمه و نجوا. مهم این است که خوش صدا باشد.
بامداد پنجشنبه 29 دسامبر 2011
پاریس
1 note
·
View note
شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق * رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق
☼یلدایتان فروزان
8 notes
·
View notes
بودن، یا نبودن، مسئله این است
آیا شایسته تر آنست که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفا پیشه تن در دهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ؛
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
این سر انجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...
ها! مشکل همینجاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وا میدارد. و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید؛
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نا اهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید؛
و وا میداردمان که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشهاست که رنگ ذاتی عزم ما را بی رنگ میکند؛
و از اینرو اوج جرأت و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل باز میدارد.
آه دیگر خاموش، افیلیای مهربان! ای پری زیبا، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر!
1 note
·
View note