Don't wanna be here? Send us removal request.
Text
روایت رفتن و نرسیدن
میدانی چه میخواهم بگویم. هرچه گفتنیست گفته شده و ما جز تکرار بیهودهء رنجِ گفتنهای نافرجام و نتوانستنهای صعب نیستم.
خواستم بگویم مراقب خودت باش. از میزان حقارت و حماقتِ نهفته در آن شرمگین شدم. همینقدری که پای به راه گذاشتی، یعنی مراقب خودت بودهای؛ و همینقدر که ماندهام، یعنی چقدر کوچکم.
خواستم بگویم زودتر برگرد! برگرد؟ به چه؟ به تهیِ بیهودهء نویسندههای ناموجود، که چون بوتهء آفتابگردانِ تنهایی در هجوم شبانهء بادهای ساحلی، ریشه در شن دواندهاند؟
خواستم بگویم رسیدی زنگ بزن! اما رفتن مگر رسیدن نیست؟
ها! تازه! تو که شمارهام را نداری! به کجا، به که زنگ بزنی؟ به هیچ؟ به تهی؟ به نبودن؟ نه! زنگ نزن.
زنگ زدن به کسی که شمارهاش را نداری و هر چه تلفنت بوق بخورد، کسی گوشی را برنمیدارد...
منتظر زنگ کسی که شمارهات را ندارد، بودن... منتظر زنگ کسی که هرچه زنگ بزند، گوشی را برنمیداری، بودن...
نه دوست من! زنگ نزن! اجازه بده رفتنت رفتن بماند.
گاهی به یادت شراب مینوشم. گاهی به یادم چای بنوش. اما هیچوقت برایت نمینویسم. نوشتن مردهها را زنده نگه میدارد، رفتهها را در یاد. برایت نمینویسم. که رفتنت رفتن باشد.
در برزخِ تو را به یاد داشتن و هیچ به یاد نداشتن، چون روحی تازه به مرگ پیوسته، انتظارِ یاد و خیرات ناچیزی کشیدن، و در برهوتِ بیپایانِ عدم سرگردان بودن.
نوشتن مردهها را زنده نگه میدارد، رفتهها را در یاد. برایت نمینویسم، که رفتنت رفتن باشد.
با تو که با تو هزار تاریخ را زیستهام، هزار عاشقی را مردهام، و هزار پیاله شراب و چای نوشیدهام، خداحافظی نمیکنم.
شاید روزی در یک کتابفروشیِ خسته دیدمت. وقتی که پیرمردِ کتابفروش از پشت عینکی تهاستکانی حجم مردد نگاهش را ریخت روی بودنت که ناگزیر و غریبه، پیِ کتابی که دیگر چاپ نمیشود میگردی.
ساعت نزدیکِ عصرِ زمستان است. تا حالا باید رسیده باشی. مراقب خودت باش و زنگ بزن؛ زودتر برگرد. منتظریم.
#راوی برای #علی_الف
2 notes
·
View notes
Text
چطور خواهید مرد؟ آن لحظه بیپایان، آن دمِ سراسر جاودانگیِ نیستی، آن نیستِ بی امان، چگونه بر شما خواهد گذشت؟ آیا اندوهِ دوستداشتنی، خواستنی، از خویش بریدنی، در دیگری پیوستنی، زیر زبانِ مرگتان مزه خواهد کرد؟ آیا خونِ گرم و دلگیری، بر سفیدیِ برفِ نو، در چشمتان خواهد رقصید؟
چگونه خواهید مرد؟ هرم نفس های سکرآور دلآرامی شوخ و شیرینکار، گونهتان را چون برفی تازه بر زمین نشسته که کبکی بر آن خرامیده باشد، خراش میدهد؟
اندیشیدهاید؟ درست یک لحظه قبل از مرگ، درست آنی پیش از درافتادن به ورطه جاودانه نیستی، هیچ به این لحظه باشکوه اندیشیدهاید؟
مرگ یک اتفاق نیست. مرگ، یک پیوستگی نوشَوَنده ست. درست مثل آزادی. درست مثل آزادی. نه کمی بیشتر، و نه کمی کمتر.
مرگ، یک آن، پیش از اتفاق است. آنی که هزار سال به درازا می کشد. آنی که پایان نمیپذیرد. آنی که یک عمر طول میکشد.
مرگ، داستان مشلیلا ست.
1 note
·
View note
Text
روسریت
حنجرهء خسته ای بود
بر بلندترین قله های تاریخ
عشق را فریاد میکشید
و آزادی را
که دیریست پیدا نیست
یادم بماند
در هر کتابی که به نام آزادی برخوردم
کلاهم را
به احترام اهتزاز روسریَت از سر بردارم
و به فرزندانم بیاموزم
عشق
از یک روسری سفید، آغاز شد
#راوی
1 note
·
View note
Text
ساعتِ عصرِ زمستانی سخت
میروم
و خودم را با حجمِ تهیِ برجای مانده تنها میگذارم.
حالا بنشین و شعر بگو و چای بنوش
تنهایی با این سگمصّبها درمان نمیشود.
من رفتهام؛ مراقبت باش.
1 note
·
View note
Text
هراس
با خودم گفتم اشتباه میکنم. نیاز بود کمی بیندیشم. خوابیدم.
هراسِ در خواب اندیشیدن به چیزی که نمیخواهم به آن بیاندیشم، راه بر خواب بستهست.
تو گویی زنی پابهماه در بسترِ مرگـم که آلِ هراس بر بالینم نشسته به انتظارِ طفلک اندیشه ام.
سایهء سیاهِ هراس و طفلِ اندیشهام. من مادری دربهدر و تنها، که فرزند در آغوش پنهان کرده و کوچههای تودرتو و بیسرانجامِ شب را ضجّه ضجّه فرار میکنم.
باید بخوابم و به خودم بقبولانم که وقتی از خواب برخواستم، فرزندم در کنج اتاق مشغولِ نقاشی ست. باید بخوابم.
1 note
·
View note