اولین نقد فال: ترسناک بدن زن علیرغم قابل پیش بینی بودن، یک ضربه محکم می زند
بچه های بد قدیمی. مطمئناً، آنها بارها و بارها بر روی صفحه نمایش بزرگ به تصویر کشیده شده اند، اما برخی از اسرارآمیزترها دقیقاً از کجا آمده اند؟ اگر تریلر فیلم The First Omen را دیده باشید، میدانید که معامله چیست. این صحنه را آماده می کند که چگونه رابرت تورن (گرگوری پک) در شاهکار بزرگ ریچارد دانر، یعنی The Omen، به جای نوزاد بیولوژیکی خود، با یک کودک شیطان روی دستانش به پایان رسید.
اما آرکاشا استیونسون، نویسنده و کارگردان تازه کار، که پیش از همه اینها به خاطر کارهایش در پشت دوربین روی صفحه نمایش کوچک شناخته شده بود، کاملاً برای نوعی سفر موازی که مطمئناً میتوان بیشتر مورد بررسی قرار داد. شاید درست در کنار تربیت دیمین و ویرانی هایی که او بر والدین نیابتی خود وارد می کند. با تعداد انگشت شماری از بازیگران برجسته، The First Omen حاضر نیست به عنوان یک ورودی فراموشنشدنی در فرانچایز کنار گذاشته شود. علیرغم برخی چرخشها و چرخشهای قابل پیشبینی، اثر خود را میگذارد و ممکن است استادان افسانهای ترسناک امروزی را سربلند کند. ما به شما، جیسون بلوم، جیمز وان و مایک فلانگان نگاه می کنیم. یادداشت بردارید
عملکرد نل تایگر فری امتیاز بالایی است
اگر در صف خرید بلیط The First Omen این آخر هفته هستید، به احتمال زیاد از قبل طرفدار محتوای ترسناک و فراطبیعی در صفحه بزرگ و کوچک هستید. این بدان معناست که شما همه چیز را درباره سریال پرطرفدار M. Night Shyamalan از Apple TV+ Servant با بازی بازیگر انگلیسی نل تایگر فری می دانید. او اخیراً به MovieWeb گفت که چگونه اجرای الکتریکی او در The First Omen بدون Leanne در Servant امکان پذیر نبود. در پایان، این مطمئناً برای کسانی از ما که هر دو پروژه را دیدهاند صادق است.
در ابتدا، مارگارت، شخصیت Free's Omen فقط به نظر می رسد که یک راهبه متوسط و خوش نیت شما از ماساچوست است که به خارج از کشور به رم فرستاده شده است تا کلام خوب خدا را بیشتر گسترش دهد. اما این قانون Omen است، اینطور نیست؟ اوضاع تاریک میشه پاپآوت بسیار میترساند. متأسفانه ممکن است کسی استدلال کند که سکانسهای خاص فقط ارزش شوک محض هستند و چیزی بیشتر ارائه نمیدهند. همچنین این که می دانیم در پایان روز برای پیش درآمدی مانند این چه اتفاقی می افتد کمکی نمی کند، اما این بدان معنا نیست که The First Omen حداقل تعداد انگشت شماری از ویژگی های پاداش دهنده دیگر را ندارد (بدون جناس). .
نمایش الف: رایگان اجرای گسترده ای را ارائه می دهد که در اولین نمایش اخیر لس آنجلس لحظاتی از تشویق هیجان انگیز را به همراه داشت، و او خوش شانس است که حداقل چند بازیگر برجسته در طول فیلم در کنارش هستند. به عنوان مثال، بیل نیگی، نامزد اسکار، به عنوان مربی او در حال حاضر است، هر چند که چنین اجرای ضعیفی مانند یک چک دستمزد صرفاً برای این بازیگر محترم به نمایش در می آید.
در همین حال، رالف اینسون، بازیگر انگلیسی همکار، در نقش پدر برنون، که در صحنه حضور دارد تا درباره وقایع انگیزههای شوم باطنی کلیسا پرونده را بررسی کند، تمام تلاش خود را میکند. پس واضح است که فری تنها کسی نیست که تجربه فراطبیعی دارد - چه کسی می تواند چرخش صحنه دزدی اینسون را به عنوان پدر متضاد در شاهکار رابرت اگرز، جادوگر، فراموش کند؟ دیدن دوباره او در عمل هیجان انگیز است، زیرا برنون به آرامی نیروهای تاریک در حال بازی را کشف می کند، که در نهایت منجر به تولد بدنام دیمین می شود…
ترسناک بدن به موقع برای تأثیرگذاری عالی استفاده می شود
وقتی The First Omen گهگاه قدرت خود را از دست می دهد و قربانی قابل پیش بینی شدن می شود، با مضامین فراگیر استقلال و آزادی باروری زنان بازمی گردد. اینها به وضوح در این جامعه پس از Roe v Wade که در آن زندگی ��ی کنیم بسیار مناسب هستند. وقتی عاقلانه و با کمی ظرافت انجام شود، ترس از بدن تحت رهبری زنان تأثیری ماندگار بر شما خواهد گذاشت - و کارگردان استیونسون آن را تا حد زیادی انجام می دهد. بخش اگر این فرنچایز با این خط داستانی زن محور ادامه می یافت، مطمئناً باید برای ادامه حمل مشعل استخدام شود.
لحظات سرگرم کننده ای نیز وجود دارد که به طور موثر به بهترین لحظات از Omen اصلی (1976) ادای احترام می کند. نکته: چه کسی هنوز صدای "همه چیز برای توست، دیمین" را می شنود که در مغز وسواس وحشتناک خود هنگام فکر کردن به O.G. بهعلاوه، این کمک میکند که محیط رم معتبر باشد، با بازیگران ایتالیایی که برای از بین بردن هر گونه حس جعلی و سبز رنگ از فیلم استفاده میکنند.
این یک معامله واقعی است و مراقب یک صحنه اصلی کلوپ شبانه باشید، زمانی که مارگارت و راهبه همکارش، لوز (ماریا کابالرو تیزبین و پر شور) چند پسر ایتالیایی، از جمله پائولو مرموز (یک برجسته آندره آ آرکانجلی) را می گیرند. مارگارت ممکن است فقط جنبه عجیب و غریبی داشته باشد و مردم محلی رومی ممکن است برای آن آماده نباشند. در سطحی حسی، کل مفهوم «لیسیدن» ممکن است پس از اینکه این فیلم مرزی به تودهها برخورد کرد، بازگردد. این صحنه، بهعلاوه یک صحنه بسیار طولانی که شامل از دست دادن کنترل آزاد در نقش مارگارت میشود، بهترین نکات اولین فیلم بلند استیونسون را نشان میدهد.
از دیرِ مغان آیم ہے گردش صہبا مست در منزلِ "لا" بودم از بادہِ "الا" مست وقت از كہ بخشائم ميخانہ رومى باز پیران حرم دیدم در صحن کلیسا مست این کار حکیمی نسیت دامان کلیمی گیر صد بندہِ ساحل مست یک بندہِ دریا مست از حرف دل آویزش اسرار حرم پیدا دی کافر کہ دیدم در وادی بطحا مست ( نہ من تنھا دریں میخانہِ مستم جنید و شبلی و عطار شد مستم )
در دومین قسمت از پادکست گوشه، از میکل آنجلو بُنارُتی (میکلآنژ) و «داوود» او گفتیم؛ آیا داوود فقط یک مجسمه و اسطورهای دینیست که به سفارش کلیسا ساخته شده یا میکلآنژ از فرصت ساخت این مجسمه پنجونیم متری، برای نمایش لحظهای از خِرَد انسان استفاده کردهاست؟
میکلآنژ هنرمند معمولیای نبود که فقط سفارش کارفرمای قَدرقدرتی مثل پاپ و نهاد مذهب را اجرا کند؛ او شاعری بود که ادبیات، تاریخ و فلسفه خوانده…
(1) فقط کلیسای کاتولیک می تواند ریشه های خود را به خود مسیح ردیابی کند.
(2) مراسم عشای ربانی - حضور واقعی مسیح - در کلیساهای پروتستان یافت نمی شود.
(3) برخلاف سایر مسیحیان، کاتولیکها درک کاملاً مقدسی از فعالیت نجات خدا دارند.
(4) کاتولیکها به دلیل قدرت کلیسا، این اطمینان را دارند که عقاید آنها حقایق مکشوف الهی است، نه تفاسیر و نظرات انسانی.
(5) کلیسای کاتولیک، بیش از هر چیز دیگری، به مادر خدا احترام میگذارد.
(6) کاتولیک بیش از هر دین مسیحی دیگری، کتاب مقدس را جدی می گیرد.
(7) کلیسا با وجود هر شکلی از آزار، مخالفت و دشواری، تقریباً دو هزار سال است که زنده مانده و حتی رشد کرده است.
(8) در میان تمام ادیان مسیحی، کاتولیک دقیق ترین و کامل ترین درک را از ماهیت انسان دارد.
(9) مذهب کاتولیک ماهیت بهشت را دقیقتر از هر دین دیگری منعکس می کند.
(10) کلیسا از آنجایی که ریشه در زمان و تاریخ دارد، اما از آن فراتر میرود، میتواند به اعضای خود کمک کند تا حقیقت تغییر ناپذیر خدا را کشف کنند و با آن زندگی کنند.
کلام: حضرت قطب الدین بختیار کاکی رحمہ اللہ
اے جانِ جہاں آرزوئے روئے تو دارمدر سر ہوسِ قامتِ دلجوئے تو دارم
اے جان جہاں آپ کے چہرے کی زیارت کا مشتاق ہوںمیری بزم خیال میں آپ کی سروقدی کا نشہ ہر وقت چھایا رہتا ہے
در کعبہ و در صومعہ در دیروخراباتہرجا کہ روم دیدہ دل سوئے تو دارم
کعبہ ، کلیسا ، گرجا اور شراب خانے میں ہر جگہجہاں بھی جاتا ہوں میرا دل آپ کی محبت میں سرشار رہتا ہے
حاجی بہ طوافِ حرم…
خانم ریچل لیندی، دقیقا جائی زندگی میکرد که جادهی اصلی اونلی، به درون یک گودال کوچک، سرازیر میشد. دو طرف جاده را درختان توسکا و گلهای آویز گوشوارهی بانوان، احاطه کرده بودند. جاده از روی نهری کوچک عبور میکرد که سرچشمهی آن در جنگل پشت ساختمان قدیمی کاتبرتها قرار داشت. گفته میشد که نهر، از میان جنگل، با جریانی پر خروش و طغیانگونه عبور میکرد؛ جنگلی که برکه و آبشارهای کوچک خروشان مرموزی را در دل خود نهفته بود. اما زمانیکه نهر، به گودال لیندیها میرسید؛ تبدیل به جویباری کوچک میشد که بهخوبی مسیر خود را میشناخت و رفتاری موقرانه داشت. گویا حتی یک نهر نیز نمیتوانست از مقابل خانهی خانم ریچل لیندی بدون توجه به آداب اجتماعی و رفتار مناسب عبور کند. نهر، احتمالا میدانست که خانم ریچل، کنار پنجرهاش مینشست و با شش دانگ حواسش مراقب تمام چیزهایی که از آنجا عبور میکرد بود؛ از نهرها و بچهها گرفته تا هر آنچه که فکرش را بکنید. و اگر متوجه چیزی غیرعادی یا غیرمعمول میشد به طور خستگیناپذیری به سوال کردن و جمع کردن اطلاعات میپرداخت تا دلیل آن را کشف کند.
در اَونلی و نقاط دیگر دنیا، آدمهای زیادی هستند که با دقت به مسائل مربوط به همسایههایشان دقت میکنند چرا که اینکار به آنها کمک میکند تا مسائل مربوط به خودشان را نادیده بگیرند؛ اما خانم ریچل لیندی، یکی از موجودات توانائی بود که به خوبی میتوانست از پس مسائل خودش برآید و در امور دیگران نیز دخالت کند. خانم لیندی، یک زن خانهدار برجسته و جالب توجه بود؛ او همیشه کارهایش را تمام و کمال به پایان میرساند و به خوبی نیز آنها را انجام میداد؛ او انجمن خیاطی را مدیریت میکرد؛ در اداره کردن کلاسهای یکشنبههای کلیسا برای آموزش دین مسیحیت به بچهها کمک میکرد؛ و بانفوذترین فرد انجمن جمع کردن اعانه و حمایت کردن از کلیسا و آموزش دین مسیحیت برای خارجیها بود. با اینحال، با وجود همهی این کارها، خانم ریچل به طور طبیعی، آنقدر اوقات فراغت داشت که بتواند کنار پنجرهی آشپزخانهاش بنشیند و پتوهای کاموائی ببافد. – او تا آنزمان، شانزده پتو بافته بود، به طوریکه کدبانوهای اونلی، تحسینش میکردند – و همزمان شش دانگ حواسش به جادهی اصلی بود که از گودال میگذشت و از شیب تند جادهی سرخ روبهرو بالا میرفت.
از آنجا که اونلی یک شبه جزیرهی مثلثی شکل کوچک بود که به درون خلیج سنت لورنس پیشروی کرده بود و از دو طرف به وسیلهی آب محاصره شده بود، هر کس که قصد داشت به اونلی وارد یا از آن خارج شود؛ چارهای نداشت جز آنکه از آن جادهی تپه-گودالی عبور کند و در نتیجه توسط چشمهای همهچیزبین خانم ریچل، مورد حملات قضاوت و انتقاد قرار بگیرد بدون آنکه روحش نیز از ماجرا خبردار شود.
عصر یکی از روزهای اوایل ژوئن، خانم لیندی، کنار پنجرهاش نشسته بود. آفتاب از پنجرهی اتاق، به گرمی و درخشندگی، به درون میتابید. باغ واقع در سراشیبی پائین خانه، چنان در شکوفههای صورتی-سفید غرق بود گویی که عروسی بود که از شرم و حیا، گونههایش گلگون شده بود. باغ، با وجود هزاران زنبوری که در آن پرواز میکردند گویی آهنگی را زمزمه میکرد.
توماس لیندی – مرد ریزه میزهی ساکت و بردباری که مردم اونلی «شوهر ریچل لیندی» خطابش میکردند – در حال پاشیدن بذر شلغم، روی زمین تپهمانند آنطرف انبارش بود. متیو کاتبرت نیز باید در حال پاشیدن بذرهای شلغمش، بر روی زمین بزرگ قرمز رنگ کنار نهر گرین گیبلز میبود. خانم ریچل میدانست که متیو باید در حال پاشیدن بذرهای شلغم باشد چرا که غروب روز گذشته در مغازهی ویلیام جی بلیر در کارمودی شنیده بود که متیو به پیتر موریسون می گفت که خیال دارد فردا عصر، بذرهای شلغم را بر روی زمینهایش بپاشد. البته که پیتر مجبور شده بود از متیو بپرسد که خیال دارد اینکار را بکند یا نه؛ چرا که متیو کاتبرت هرگز داوطلب نمیشد که دربارهی چیزی، با دیگران صحبت کند و آنها را در جریان مسائل قرار دهد. و با اینحال، این متیو بود که ساعت سه و نیم عصر یک روز کاری پرمشغله، با متانت، مشغول راندن درشکهاش بود و گودال لیندلیها را پشت سر میگذاشت و از تپه بالا میرفت. به علاوه، او پیراهن یقه دار سفیدی را به همراه بهترین کت و شلوارش به تن کرده بود؛ که همین به سادگی اثبات میکرد که او قصد خروج از اونلی را داشت. و برای رفتن از درشکه و مادیان بلوطی رنگش استفاده میکرد که نشانهی این بود که قصد داشت مسافت زیادی را طی کند. اکنون سوال این بود که متیو قصد داشت به کجا برود و اصلا چرا به آنجا میرفت؟
اگر هر مرد دیگری به غیر از میتو بود، خانم ریچل با مهارت، شواهد را کنار یکدیگر میچید و احتمالا برای هر دو سوال، به نتایج و حدسهای خیلی خوبی میرسید. اما متیو به ندرت از خانه خارج میشد و این یعنی باید اتفاقی اورژانسی و غیرمعمول رخ داده باشد که او را مجبور کرده بود خانه را ترک کند. او خجالتیترین مرد زندهی دنیا بود و از موقعیتهایی که او را مجبور میکرد به میان غریبهها برود یا به جاهایی برود که ممکن بود مجبور شود با دیگران حرف بزند، متنفر بود. اینکه متیو تیپ بزند و پیراهن یقهدار سفیدش را بپوشد و سوار درشکهاش شود؛ اتفاقی نبود که معمولا بتوانی شاهد آن باشی. خانم ریچل، هر چقدر به سلولهای خاکستری مغزش فشار آورد و تمام لشکریان نورونهای مغزش را به مدد طلبید، باز هم نتوانست دلیل کار متیو را بفهمد و در نتیجه، نتوانست از آن بعد از ظهر زیبا، لذت ببرد.
در نهایت زنی چون او به این نتیجه رسید: «بعد از چای یه سر به گرین گیبلز میزنم و از ماریلا میپرسم که متیو کجا رفته و چرا. معمولا متیو، این وقت سال به شهر نمیره، هیچوقت هم که به ملاقات کسی نمیره. اگرم بذر شلغم تموم کرده بود اینجوری تیپ نمیزد و درشکه رو با خودش نمیبرد که بخواد بذر بخره. برای رفتن به پیش دکتر هم زیادی ریلکس بود و آروم درشکهش رو میروند. با اینحال از دیشب تا حالا باید یه اتفاقی افتاده باشه که متیو اینجوری زده به جاده. حسابی گیج شدم و نمیدونم ممکنه چی شده باشه. ذهنم حتی لحظهای نمیتونه آروم بگیره تا وقتیکه بفهمم چی شده که متیو امروز رفته خارج از شهر.»
بنابراین خانم ریچل بعد از چای، خانه را ترک کرد. او مجبور نبود آنقدرها از خانه دور شود؛ خانهی بزرگ کاتبرتها که بدون آنکه الگوی مشخصی را دنبال کند در جهتهای مختلف گسترش یافته بود؛ و چندین باغ میوه در اطراف آن قرار داشت؛ حدود یک چهارم یک مایل، از جادهای که گودال لیندیها در آن قرار داشت؛ فاصله داشت. مطمئنا جادهی باریک روستایی، راه را حسابی دورتر میکرد. پدر متیو کاتبرت، که پسرش، خجالتی بودن و ساکت بودن را از او به ارث برده بود، تا آنجا که ممکن بود خانهاش را دور از دوستانش ساخته بود، اگرچه ساختمان موفق شده بود به درون جنگل، عقبنشینی نکند.
گرین گیبلز، در دورترین لبههای زمین صاف ساخته شده بود و به همین دلیل اینروزها به سختی از جادهی اصلی، قابل دیدن بود؛ درحالیکه همه ی خانههای دیگر اونلی، به صورت کاملا اجتماعیگونهای در نزدیکی جاده اصلی، بنا شده بودند. خانم ریچل لیندی، به هیچ عنوان، زندگی کردن در چنین مکانی را « زندگی کردن » به حساب نمیآورد. او در حالیکه بر روی جادهی پوشیده شده با علف راه میرفت گفت: «این فقط یه جا موندنه؛ همین و بس.» جای عمیق رد چرخهای درشکه بر روی جاده مانده بود و دو طرف جاده را بوتههای رز وحشی، مرزبندی کرده بودند. خانم لیندی به حرف زدن با خودش ادامه داد: «اصلا عجیب نیس که متیو و ماریلا، هر دوتاشون یه کم عجیب و غریبن! خب اونا دور از اجتماع و تنها اینجا زندگی میکنن. درختها که همزبون و همدم آدم حساب نمیشن؛ خدا میدونه اگه حساب میشدن اینجا به اندازهی کافی درخت هست. من ترجیح میدم آدما رو نگاه کنم تا درختا رو. مطمئنا کاتبرتها شاد و راضی به نظر میرسن؛ اما خب، به نظرم عادت کردن به این وضع. یه ضربالمثل ایرلندی میگه: آدمیزاد میتونه به هرچیزی عادت کنه، حتی به آویزون شدن.»
خانم ریچل در حال گفتن این حرفها به خودش بود که قدم از جاده بیرون گذاشت و وارد حیاط پشتی گرین گیبلز شد. این حیاط با دقت و وسواس بالایی، سرسبز و تمیز بود. در یک طرف آن، درختان بید مجنون کهنسال قرار داشتند و در طرف دیگرش صنوبرهای لومباردی که کاملا مشخص بود به آنها به خوبی رسیدگی میشد. حتی یک تکه چوب سرگردان یا یک تکه سنگ، در حیاط دیده نمیشد. مسلما اگر بود، خانم ریچل آن را میدید. او به طور مخفیانه معتقد بود که ماریلا کاتبرت، به همان اندازه که خانهاش را جارو میزد، آن حیاط را نیز جارو میکشید. آنقدر آن حیاط، تمیز بود که میتوانستی بر روی زمین، غذا بخوری؛ و آلودگیای که وارد دهانت میشد از آلودگیای که در تمام عمرت، ممکن بود وارد دهانت شود؛ کمتر بود.
خانم ریچل، همچون یک فروشنده دورهگرد، به سرعت، در زد و وارد آشپزخانه شد. آشپزخانهی گرین گیبلز، یک مکان روحبخش و شاد بود – یا میتوانست روح بخش و شاد باشد اگر به طرز دردناکی تمیز نبود و ظاهر یک اتاقنشیمن دست نخورده و استفاده نشده را نداشت. - پنجرههای آشپزخانه، به شرق و غرب باز میشدند. از پنجرهی سمت غرب، میتوانستی حیاط پشتی ساختمان را ببینی. از این پنجره آبشاری از آفتاب ملایم و لذتبخش ژوئن به درون خانه، ریزش می-کرد. اما پنجرهی رو به مشرق، منظرهای از شکوفههای سفید گیلاس را در باغ سمت چپ، به تو میبخشیدند که به آرامی سر تکان میدادند. همچنین میتوانستی از آنجا درختهای غان لاغر اندام واقع در گودال نزدیک نهر را ببینی که درختهای تاک رونده، ساقههای خود را به دور تن آنها پیچیده بودند و تنشان را با لباسی سبز، پوشانده بودند. اینجا، جائی بود که ماریلا مینشست؛ البته اگر ماریلا، اصلا لطف میکرد و مینشست. او همیشه کمی به آفتاب، بدگمان بود؛ چرا که به نظر او آفتاب، در این دنیائی که باید جدی گرفته میشد، بیش از اندازه بیمسئولیت و رقصان و سرخوش بود. و اینجا، همانجائی بود که اکنون، ماریلا نشسته بود و بافتنی میبافت و میز پشت سرش، برای عصرانه، آماده چیده شده بود.
خانم ریچل، قبل از آنکه در را کامل ببندد، در ذهنش، گزارش کاملی از وضعیت موجود بر روی میز عصرانه را آماده کرد. سه بشقاب بر روی میز غذا، قرار داده شده بود و این به آن معنا بود که ماریلا انتظار داشت که متیو، شخصی را به همراه خودش، برای عصرانه بیاورد. اما ظروف غذا، ظروف معمولیای بودند که ماریلا استفاده میکرد و فقط مربای سیب ترش و یک نوع کیک، بر روی میز قرار داشت؛ بنابراین شخصی که به مهمانی میآمد نباید آنقدرها شخص مهم و خاصی میبود. با اینحال چرا متیو پیراهن سفید یقهدارش را پوشیده بود و مادیان بلوطی رنگش را با خود برده بود؟ خانم ریچل، به خاطر این راز غیرمعمول گرین گیبلزی که همیشه ساکت و بدون راز و رمز بود؛ گیج شده بود.
ماریلا به چابکی گفت: «عصر بخیر ریچل! بعد از ظهر خوبیه، نه؟ نمیشینی؟ خانوادهت چطورن؟»
رابطهی ریچل و ماریلا، چیزی متفاوت از دوستی بود؛ چیزی که نامی برایش وجود نداشت؛ و دلیل آن هم تفاوتهای بین آن دو بود. ماریلا، زنی لاغر و قدبلند، با زوایا و بدون منحنیهای اندامی بود. موهای سیاهش، چندین تار موی خاکستری را به مهمانی پذیرفته بودند و او همیشه آنها را میپیچید و بالای سرش به شکل یک گره سفت در میآورد که با خشونت با دوسنجاق، که از میان آن عبور میداد، محکمش میکرد. او شبیه به زنی به نظر میرسید که نظرات دیگران را نادیده میگیرد و عقاید انعطافناپذیری دارد؛ که البته او واقعا چنین زنی بود؛ اما چیزی در مورد شکل دهانش وجود داشت که اگر کمی آن شکل را گسترش میدادی، احساس میکردی که نشانههایی از شوخطبعی، پشت آن پنهان شده است.
خانم ریچل گفت: «ما همهمون حالمون خوبه. هرچند من میترسیدم «تو» حالت بد شده باشه آخه دیدم متیو از شهر رفت بیرون. فکر کردم شاید داره میره که دکتر بیاره." اگرچه ماریلا انتظار آمدن خانم ریچل را میکشید؛ اما با شنیدن این حرف، عضلات لَبَش پرید. او به خوبی میدانست همینکه همسایهاش ببیند که متیو از شهر خارج میشود به طرز غیرقابلتوصیفی، کنجکاویاش برانگیخته میشود. ماریلا گفت: «اوه! نه! من کاملا خوبم، هرچند دیروز سردرد بدی داشتم. متیو رفت تا برایت ریور. ما میخوایم یه پسر بچه رو از پرورشگاه نوا اسکواشه بیاریم خونه. ایشون با قطار امشب میرسه.»
اگر ماریلا گفته بود که متیو به برایت ریور رفته است تا با یک کانگورو از استرالیا ملاقات کند؛ خانم ریچل نمیتوانست بیش از آنچه که اکنون حیرتزده شده بود، متعجب گردد. درواقع او چنان شوکه شده بود که برای پنج ثانیه، قدرت تکلمش را از دست داد. این غیرممکن بود که ماریلا، سربهسر او بگذارد، با اینحال خانم ریچل، مجبور شده بود که این احتمال را در نظر بگیرد. زمانیکه دوباره توانست حرف بزند، پرسید: « داری جدی میگی ماریلا؟» ماریلا چنان گفت: «بله! البته!» گویی آوردن یک پسر بچه به خانه، از پرورشگاه نوا اسکواشه، قسمتی از کار معمول بهاره در مزارع اونلی بود و انگار نه انگار که این کار، به هیچوجه چیزی نبود که هیچکس در آنجا تا کنون حتی به ذهنش نیز خطور نکرده بود.
خانم ریچل احساس میکرد که شوک ذهنی شدیدی بهش وارد شده است. ذهن او، کلمات را با حیرت ادا میکرد: «یه پسر! هیچکس تا حالا همچین کاری نکرده، اونوقت از بین اینهمه آدم، متیو و ماریلا تصمیم به اینکار گرفتن! اونم از یه پرورشگاه! خب، مطمئنا جهان داره وارونه میشه! دیگه هیچ چیز نمیتونه من رو شگفتزده کنه! هیچچیز!» او با لحنی انتقادگرانه گفت: «چی شده که چنین ایدهای به ذهنت رسیده؟» اینکار بدون آنکه با او مشورت کنند صورت گرفته بود و مسلما نمیشد آنها را سرزنش نکرد. ماریلا جواب داد: «مدتیه که داریم بهش فکر میکنیم؛ ... راستش کل زمستون رو بهش فکر میکردیم .... خانم الکساندر اسپنسر، یه روز قبل از کریسمس اومده بود اینجا. میگفت که میخواد بهار که شد، یه دختر بچه رو از پرورشگاه هاپتون به خونه بیاره. یکی از اقوام خانم اسپنسر اونجا زندگی میکنه و خانم اسپنسر از طریق ایشون، همهچیز رو راجع به اونجا میدونه. وقتی که خانم اسپنسر این ��ریان رو به ما گفت؛ من و متیو هم دربارهش با هم حرف زدیم و از اونموقع داریم بهش فکر میکنیم و دربارهش با هم حرف میزنیم. به نظرمون بهتره ما، یه پسر بیاریم خونه. متیو سنش داره بالا میره. میدونی که: الان تقریبا شصت سالشه. دیگه به تند و فرزی سابق نیس. قلبش هم داره اذیتش میکنه. میدونی که چقد سخته که بشه نیروی کمکی، استخدام کرد. اصلا نمیتونی کسی رو پیدا کنی غیر از اون پسر بچههای فرانسوی احمق نابالغ. و به محض اینکه یکیشون رو میاری و سعی میکنی تربیتش کنی، یه دفعه میبینی غیبش زده و برای به دست آوردن پول بیشتر سر از کارخونهی کنسروسازی خرچنگ یا آمریکا درآورده. اولش متیو پیشنهاد داد که یه پسر بچه از حومهی شهر بیاریم. ولی من، محکم بهش گفتم: «نه! ممکنه اون بچهها، بچههای خوبی باشن؛ نمیگم که نیستن ... ولی من خوشم نمیآد یه عرب از خیابونای لندن، تو خونهم باشه. حداقل یکی رو بیاریم که همینجا به دنیا اومده باشه. درهرحال اینکه بخوایم یه بچه بیاریم، خطرات خودش رو داره ولی من اگه فکر کنم با یه کانادائی، طرفم راحتتر میتونم باهاش کنار بیام و شبا راحتتر میتونم بخوابم.» برای همین، در نهایت تصمیم گرفتیم از خانم اسپنسر بخوایم که وقتی میره یه دختربچه برای خودش برداره یه پسربچه هم برای ما انتخاب کنه. شنیدیم که قرار بوده هفتهی گذشته بره به پرورشگاه؛ برای همین هم از طریق یکی از اقوام ریچارد اسپنسر تو کارمودی، براش پیغام فرستادیم که یه پسر باهوش و مناسب برای کار رو که حدودا ده-یازده سالش باشه، برامون بفرسته. راستش با متیو که حرف میزدیم به این نتیجه رسیدیم که این سن، بهترین سنه: به اندازه کافی بزرگ شده که بتونه تو کارای مزرعه و خونه کمک کنه و هنوز اینقد بچه هست که بشه به طرز درستی، تربیتش کرد. ما قصد داریم اینجا رو براش تبدیل به یه خونهی خوب بکنیم و بفرستیمش مدرسه. امروز یه تلگرام از خانم الکساندر اسپنسر به دستمون رسید. پستچی نامه رو از ایستگاه آورد. خانم اسپنسر توش گفته که امروز عصر، حدود پنج و نیم قطارشون میرسه. برای همین هم متیو رفت تا برایت ریور تا پسرک رو بیاره. خانم اسپنسر، پسرک رو اونجا از قطار پیاده میکنه و خودش تو ایستگاه شنهای سفید پیاده میشه.»
خانم ریچل بابت اینکه همیشه هرچیزی که به ذهنش میرسید را بلند بر زبان میآورد؛ به خودش افتخار میکرد. اکنون نیز در حال انجام دادن این امر مهم بود: ابتدا باید چشمانداز و دیدگاههای خودش را با این خبرهای شگفتانگیز، تنظیم میکرد: «خب، ماریلا! بذار خیلی واضح بهت بگم که به نظر من، تو داری کار خیلی احمقانهای رو انجام میدی – یه کار خطرناک. همین و بس. تو نمیدونی داری خودت رو درگیر چه ماجرائی میکنی. داری یه بچهی غریبه رو به خونه و زندگیت میآری درحالیکه هیچی از این بچه نمیدونی: نه چیزی از خلق و خو و شخصیتش می���دونی؛ نه میدونی چه جور پدر و مادری داشته؛ نه میدونی ممکنه بعدا چی از کار دربیاد. الان بهت میگم چرا: همین هفتهی پیش بود که توی روزنامه خوندم که یه زن و شوهر از غرب جزیره، یه پسر بچه رو از پرورشگاه به خونهشون آوردن و پسرک، شب خونهشون رو به آتیش کشید. پسرک اینکار رو «به عمد» کرد ماریلا! و تقریبا تو تختشون، جزغالهشون کرد. یه مورد دیگه هم سراغ دارم: یه خونواده یه پسربچه رو به سرپرستی گرفته بودن. پسرک، عادت داشت با گستاخی و بیادبی، جواب بقیه رو بده. آخرش هم نتونستن درستش کنن و اینکار رو از سرش بندازن. اگه قبل از اینکه اینکار رو بکنی، با من مشورت کرده بودی – که نکردی، ماریلا- بهت میگفتم که به خاطر خدا این فکر رو از سرت بیرون کنی. همین و بس.»
تلاش ریچل برای ترساندن ماریلا با ظاهری دلسوزانه، هیچ تاثیری بر روی ماریلا نداشت. به نظر نمیرسید ماریلا ناراحت شده باشد و یا حتی احساس خطر کرده باشد. او حتی برای لحظهای بافتنی بافتنش را متوقف نکرد: «نمیگم چیزی که میگی درست نیس، ریچل! خودمم گاهی شک کردم که کاری که دارم میکنم درسته یا نه. متیو به طرز وحشتناکی، دلش میخواست اینکار رو بکنه. میتونستم این رو توی حرفا و کاراش ببینم. برای همین هم، با وجود اینکه خودم خیلی راضی نبودم، قبول کردم. خیلی کم پیش میآد که متیو دلش چیزی رو بخواد؛ اینقد کم، که وقتی میبینم میخواد کاری رو انجام بده؛ وظیفهی خودم میدونم که باهاش همراهی کنم. و در مورد خطراتش هم، خب هر کاری که بخوای تو این دنیا انجام بدی؛ خطراتی با خودش داره. مردم اگه بخوان خودشون هم بچهدار بشن؛ بازم یه سری خطرات وجود داره – بچهی خود آدم هم ممکنه خوب از کار درنیاد. تازه نوا اسکواشه، خیلی به جزیره نزدیکه. اینجوری نیس که بخوایم اون پسرک رو از انگلستان یا آمریکا بیاریم. فکر نمیکنم خیلی با خودمون فرق داشته باشه.»
ریچل با لحنی که واضحا نشان میداد، به طور دردناکی به چیزی که میگوید شک دارد؛ گفت: «خب، امیدوارم که همهچیز ختم به خیر بشه. فقط اگه پسرک، کل گرین گیبلز رو به آتش کشید یا زهر ریخت تو چاه، بعدا نگی که بهت نگفتم. -- شنیدم که یه بچه پرورشگاهی توی نیو برانسویک، زهر ریخته تو چاهشون و همهی خانواده با درد وحشتناک و ترسناکی مردن. فقط این دفعه، بچه پرورشگاهیه، دختر بوده.» ماریلا چنان گفت: «خب، ما خیال نداریم یه دختر بچه بیاریم!» انگار سمی کردن آب چاه، کاری مطلقا زنانه بود و امکان نداشت پسرها چنین کاری را انجام بدهند.
- من حتی تصورش رو هم نمیکنم که بخوام یه دختربچه رو بزرگ کنم. موندم خانم الکساندر اسپنسر، چطور میخواد اینکار رو بکنه. ولی خب، به نظرم ایشون اگه میتونست؛ بدش نمیاومد که کل بچههای پرورشگاه رو به سرپرستی بگیره.
خانم ریچل، دلش میخواست تا زمانیکه متیو با آن پسربچهی یتیم، به خانه برگردد آنجا بماند. اما از آنجا که به نظر میرسید متیو حداقل تا دو ساعت دیگر نیز برنخواهد گشت، خانم ریچل، تصمیم گرفت تا به بالای جاده برود و در مغازهی رابرت بل، ماجرا را برای دیگران بازگو کند. این خبر مطمئنا میتوانست موجب شود همه دربارهی آن، صحبت کنند و محبوبیت را برای خانم ریچل به ارمغان آورد؛ و خانم ریچل، به شدت عاشق این بود که محبوب و مشهور باشد. برای همین، خانم ریچل، ماریلا را ترک کرد. نفوس بد زدنهای ریچل، کم کم بر روی ماریلا اثر میگذاشت و همهی شک و تردیدها و ترسهایی را که ماریلا از خود دور کرده بود را دوباره به وجود او برمیگرداند؛ به همین دلیل زمانیکه ریچل رفت، ماریلا نفسی از سر آسودگی کشید. زمانیکه خانم ریچل، به اندازه کافی از خانهی ماریلا دور شد و قدم درون مسیر روستائی گذاشت و خیالش راحت شد که ماریلا، صدایش را نمیشنود؛ ناگهان با هیجان فریاد زد: «خب، از بین تمام اتفاقاتی که تا حالا رخ داده یا بعدا رخ میده؛ به نظر میآد این چیزیه که به هیچوجه امکان نداره اتفاق بیفته و من الان دارم خواب میبینم! خب، من واقعا برای اون بچهی کوچیک بیچاره، متاسفم و شک هم ندارم که اوضاع سختی رو پیش رو خواهد داشت. متیو و ماریلا، هیچی دربارهی بچهها سرشون نمیشه و انتظار دارن اون بچه، از پدربزرگ خودش عاقلتر و بالغتر باشه؛ البته اگه اون بچه اصلا پدربزرگی داشته، که من به شدت به این موضوع، شک دارم . اینکه بخوای فکر کنی که یه بچه تو گرین گیبلز زندگی کنه، یه چیز عجیب و غریب به نظر میآد. از وقتی که اون خونه ساخته شده و متیو و ماریلا بزرگ شدن، هیچوقت بچهای تو اون خونه زندگی نکرده؛ البته اگه اصلا بشه بگی متیو و ماریلا یه زمانی بچه بودن! وقتی به این دو تا نگاه میکنی، حس میکنی این دو تا از اولش هم بزرگسال بودن و هیچوقت بچه نبودن. من هیچوقت نمیتونم خودم رو جای اون بچه یتیم بدبخت بذارم؛ حتی نمیتونم یکی از مشکلاتی رو که قراره باهاشون دست و پنجه نرم کنه رو تصور کنم. اوه خدای من! ولی واقعا دلم به حالش میسوزه. همین و بس.» خانم ریچل این سخنان را از اعماق قلبش، بر زبان آورد و مخاطبش کسی نبود جز بوتههای وحشی رز. اما اگر او در آن لحظه، میتوانست بچهای را که در ایستگاه برایت ریور، صبورانه انتظار متیو را میکشید ببیند؛ احساس دلسوزی و تأسفش، حتی عمیقتر و شدیدتر نیز میشد.
ہاں دوست ایسا ہے تھا بڑی عجیب بات ہے کہ ۵۰۰۰ سال کی تلاش کے بعد میں نے ایک ایسا شخص دریافت کیا تھا جو خُدا کی بات کرتا تھا۔
آقاؤں کی نہیں۔ جو غلاموں کو اپنی دعاؤں میں شریک کرتا اور ان کے لیے دنیا و آخرت کی بھلائی کی تدبیریں کرتا تھا۔ نہ وہ بدھ کی طرح "نروان" کے سراغ میں تھا نہ راہبان کلیسا کی طرح مرد فریبی اس کا شیوہ تھا اور نہ ہی عام پارساؤں کی طرح اسے صرف اپنی ذاتی بخشش کی فکر تھی۔ بلکہ اس کی عبادت کا اہم مقصد انسانیت کی نجات تھا"۔
یکی از انواع اختلالات و انحرافات جنسی، به برقراری رابطه جنسی با حیوانات مربوط می شود. فارغ از آسیب ها و صدمات جسمی و روانی و آزار حیوانات، این موضوع به شدت سلامت روان افراد و جوامع را در معرض خطر جدی قرار می دهد. متاسفانه این روند در جهان به ظاهر متمدن حال حاضر، سیر صعودی داشته تا جایی که در برخی از مناطق، یک امر مجاز شمرده شده است. برقراری رابطه جنسی با حیوانات، بستر مناسب برای شیوع و گسترش بیماری های مشترک میان حیوان و انسان را مهیا می سازد.
هرگونه برقراری رابطه جنسی انسان با حیواناتی نظیر گوسفند، گاو، گربه، اسب، الاغ، سگ و … در زمره برقراری روابط جنسی با حیوانات به شمار می آید. لازم به ذکر است که رابطه جنسی با حیوانات هنگامی به عنوان انحراف جنسی شناخته می شود که علی رغم مهیا بودن شرایط طبیعی، فرد در تخیلات خود تنها به وسیله تجسم رابطه جنسی با حیوان ارضا می گردد. در ادامه این مقاله قصد داریم تا توضیحات بیشتری را در مورد اینکه “رابطه جنسی با حیوانات یا به عبارت دیگر، زوفیلیا چیست؟” ارائه خواهیم داد.
چنانچه خودتان یا اطرافیانتان از این نوع اختلال جنسی رنج برده و باعث ایجاد مشکل برای شما می شود، میتوانید با مشاوران جنسی مجموعه ارتباط گرفته و در کوتاه ترین زمان ممکن به حل این اختلال بپردازید. با توجه به اینکه این انحراف جنسی نوعی هنجار شکنی اجتماعی تلقی می شود، و صحبت در این باره ممکن است برای شما دشوار باشد، بهترین راه جهت حل این اختلال، ارتباط و دریافت مشاوره به صورت تلفنی می باشد.
اختلال حیوان خواهی یا زوفیلیا چیست
زوفیلیا نوعی بیماری و انحراف جنسی می باشد، که فرد تمایل به برقراری رابطه جنسی با حیوانات را دارد. عمل حیوان خواهی در شرایطی به عنوان انحراف و اختلال جنسی شناخته می شود، که فرد در صورت داشتن شرایط طبیعی برای سکس با انسان، مایل به برقراری رابطه جنسی با حیوانات بوده و به دنبال ارضاء امیال جنسی خود با حیوان می باشند.
در شرایطی دیگر، چنانچه فرد شرایط برقراری رابطه ی جنسی نرمال را نداشته، و به دنبال ارضای میل جنسی خود با حیوانات می باشد، در این صورت میتوان گفت این میل و برقراری رابطه اختلال حیوان خواهی محسوب نخواهد شد، اما فرد باید آگاه باشد که کاری غیر اخلاقی انجام داده است.
در کشورهای غربی و دنیای به اصطلاح مدرن، ازدواج با حیوانات کاملا عادی سازی شده و به سرعت در حال افزایش می باشد، و همانطور که میدانید این ازدواج ها به منظور برقراری رابطه جنسی با حیوان می باشد.
جالب است بدانید بعضی از کشور ها از ازدواج های این چنی��ی حمایت کرده و قوانینی نیز برای آنان در نظر گرفته اند، اما به طور کلی در تمام ادیان الهی ازدواج و برقراری رابطه جنسی با حیوانات عملی زشت و بسیار قبیح تلقی می شود.
در اختلال زوفیلیا، فرد از طریق لمس حیوان و یا برقراری رابطه جنسی از وجود آن لذت برده و به ارگاسم می رسد. البته جالب است بدانید این اختلال بیشتر در زنان به چشم خورده و دیده شده است.
زنان دارای اختلال زوفیلیا، تمایل به برقراری رابطه جنسی با خوک و الاغ و اسب و سگ و… و مردان دارای این اختلال تمایل به برقراری رابطه با حیواناتی از قبیل اسب و مرغ و گاو و گوسفند را دارند.
با تمام این تفاسیر باید بدانید که حیوان خواهی نوعی اختلال روانی است که تبعات منفی زیادی برای فرد داشته و سلامتی اشخاص و جامعه را تا حد زیادی تهدید خواهد کرد.
تاریخچه رابطه جنسی با حیوانات
در تاریخ باستان، نقاشیها، مجسمهها و سنگ نوشتههایی وجود دارد که در آن صراحتا رابطه جنسی با حیوانات تصویر شده است. در یک نقاشی غار در حدود ۸۰۰۰ سال قبل از میلاد، تصویر مردی که مفعول یک حیوان است به تصویر کشیده شده. میگویند مصریها در مراسم های مذهبی با بزها ازدواج میکردند. البته صحت و سقم این مطالب هیچ وقت قابل تایید نخواهد بود. در برخی از معابد هند و سازههای اطراف سوئد نیز تصاویری از این دست وجود دارد.
مشخص نیست در گذشته این عمل نشانه قدرت و متعارف بوده یا عملی غیر عادی و شنیع شناخته می شده است. حتی به نظر میرسد که جنبههای طنز آمیز و سرگرم کننده آن بیشتر از رفع نیاز بوده باشد. برخی نیز معتقدند که این رفتار زاییده ذهن هنرمند است. در قرون وسطی و حاکمیت کلیسا، مجرمین اعمال زوفیلیایی با اعدام به وسیله حلق آویز کردن، سوزاندن و یا مرگ توسط حیوانات درنده محکوم میشدند. در تمام ادیان الهی، این عمل تقبیح و گناه محسوب میشود.
دلایل تمایل به برقراری رابطه جنسی با حیوانات
به طور کلی، برای گرایش افراد به سمت و سوی رابطه جنسی با حیوانات می توان دلایل و عوامل متعددی را برشمرد. در بسیاری مواقع، عدم دسترسی به شریک انسانی، می تواند در بروز این عمل تاثیر گذار باشد. همچنین عدم رضایت جنسی یا تنوع طلبی هم می تواند افراد را به سمت این عمل سوق دهد. در این میان، عواملی نظیر حس کنجکاوی و لذت تجربه با حیوان در اثر تخیلات جنسی ایجاد شده در ذهن فرد نیز می تواند منجر به بروز برقراری رابطه جنسی با حیوانات شود.
برقراری رابطه جنسی با حیوانات از منظر اسلام
در فقه شیعه این کار حرام است و تعزیر دارد. اگر کسی سه بار تعزیر شود بار چهارم اعدام خواهد شد. در روایات آمده است جانوری که آلت جنسی در او وارد شده است، نجس و حرام گوشت است. اگر گوشتی خوراکی باشد مانند گوسفند و شتر و گاو که گوشتش حلال و رایج باشد، باید بکشند و جسدش را بسوزانند. اگر حیوان گوشتی نبود و سواری باشد مانند خر و اسب باید به شهر دیگری ببرند و به دیگران بفروشند.
صنعت زوفیلیا چیست؟
امروزه در برخی کشورها که بنیان خانواده در آن ها بسیار سست بوده و روابط عاطفی میان اعضای خانواده در حال زوال و گسستگی است، ارتباطات صحیح جنسی جای خود را به روابط کنترل نشده و بسیار خطرساز داده است. در این کشورها به روابط جنسی میان انسان و حیوان، به دید یک صنعت نگاه می شود و با راه اندازی مراکزی، از حیوانات تربیت شده برای برقراری رابطه جنسی با افراد مبتلا به زوفیلیا، استفاده می کنند. مثلا کشور صربستان از جمله کشورهای فعال در زمینه صنعت زوفیلیا شناخته می شود و همه ساله افراد زیادی از سراسر دنیا، با هدف برقراری رابطه جنسی با حیوانات، به این کشور سفر می کنند.
وجود چنین مکان هایی باعث به وجود آمدن مناظری هولناک از سقوط انسانیت و بهره جویی های غیر انسانی از حیوانات و با هدف کسب درآمدهای هنگفت، می شود. رونق به وجود آمده در صنعت پورنوگرافی از این طریق، بسیار زیاد و غیرقابل تصور است و به این ترتیب، عواقب ناگوار چنین سوء استفاده هایی، گریبان گیر جوامع بشری و گسترش تفکرات جنسی آزادانه در میان مردم، خواهد شد.
خطرات برقراری رابطه جنسی با حیوانات
صرف نظر از عواقب روحی و روانی چنین عمل قبیح و مشمئز کننده ای، به طور حتم آمیزش با حیوانات، همراه با عواقب و مشکلاتی نیز برای سلامتی خواهد بود که می تواند حتی برای جوامع نیز خطرناک باشد.
انتقال برخی عفونت ها از حیوان به انسان
بیماری های مقاربتی
واکنش های آلرژیک مانند هاری، انگل و قارچ است که می تواند با اثرگذاری بر روی سیستم اعصاب فرد، تبعات جبران ناپذیری همچون مرگ را به دنبال داشته باشد.
ابتلا به مشکلات کلیوی، قلبی، مغزی، ریوس و بیماری های کبد
مننژیت و سرطان نیز دیگر بیماری هایی است که در اثر ورود باکتری هایی خاص از بدن حیوان به انسان می شود و در صورت بی توجهی به درمان، می تواند منجر به مرگ شود.
موجب آلودگی گوشت و سایر فرآورده های مصرفی آن ها و در نهایت بیماری های مشترک میان انسان و دام نیز خواهد شد.
سخن پایانی
به طور کلی تمایل به برقراری روابط جنسی با حیوانات “زوفیلیا” شناخته می شود. این نوع انحراف جنسی از نظر روانشناسی نوعی اختلال در وضعیت سلامت روانی فرد می باشد که از طریق پیگیری درمانهای ممتد روان شناختی قابل درمان می باشد. درمان هایی از جمله درمانهای شناختی- رفتاری، سکس تراپی و درمانهای حمایتی از انواع روشهای جهانی برای رفع اختلال زوفیلیا در افراد می باشد. چنانچه شما نیز از اختلال زوفیلیا رنج برده و این نوع از انحراف جنسی باعث آزارتان شده است، میتوانید با مشاوران جنسی مجموعه ارتباط گرفته و به درمان اختلالات جنسی خود بپردازید.