I could be anything, I am everything; but you don’t have to know.
Don't wanna be here? Send us removal request.
Text
Thoughts on something a friend of mine wrote
What I mean is, I don't think it was about the song. That's not what makes it stand out. Not the choice of words, not the theme or the image or the events. Not saying they're bad, just saying it touched something beneath the surface of all that.
I think it's the same feeling when you can see something deeper behind the veil of that Greek woman's screams when she pretends to be possessed by a demon. Or when you find peace and solace in a song that, to me, is so chaotic it makes me mad and gives me a headache.
Some pieces of art have something more to them. Something that goes deeper than what meets the senses. Something that can't be described in any other way. Specific truths, specific meanings. Things beyond the themes.
For me, that song was like that. It was like a thread leading into a deep, lush forest. One I could only stay in for as long as I was reading it.
It wasn't just the images that you depicted in the song, the leaves falling from the tree, the sky, and the wind. The forest it took me to was somewhere else. Not within myself, but within your soul.
And maybe you didn't want to leave this thread woven into the words. Maybe, probably, it was an accident. But it was still there. It is still there. And to me, that's what makes it beautiful. Not the words or the description or the theme. That thread. That fleeting glimpse into the forest.
0 notes
Text
کارهایی که همه میکنن - داستانهای «چرا من؟»
همه کسایی که سراغ نوشتن میرن، مخصوصا تو سن پایین، حداقل یه بار یا داستانی با این اسم نوشتهان، یا به گذاشتن این اسم برای داستانشون فکر کردهان.
واقعا هم ایده جالبی به نظر میاد خب. چرا من؟ چرا اون یکی نه؟ چرا این یکی نه؟ چرا دختر همسایه نه که از من خیلی خوشگلتره؟ چرا اون پسره که هر روز وقتی منتظر سرویس مدرسهام میبینمش نه؟ اون که خیلی باهوشتره.
در واقع مسئله اینه که خود نویسنده هم نمیدونه چرا اون. چرا خودش؟ چرا خودش باید تنها کسی باشه که مینویسه؟ چرا اون باید تنها کسی باشه که از فلان شیپ خوشش میاد؟ چرا کس دیگهای تو کلاسشون یا از بین دوستاش اونجوری که این هست، نیست؟
چرا. من.
سوال ربطی به شخصیت داستان یا اتفاقاتی که براش میافته نداره. این یه سوال واقعیه، سوالی که خود نویسنده هم جوابش رو نمیدونه، و مغز نوجوانش سعی میکنه با تزریق این سوال تو یه داستان ساختگی به خودش پاسخ بده.
چرا من باید این همه احساس تنهایی کنم؟ چرا من باید این همه سختی بکشم؟
دقت کردی همیشه تو این داستانا شخصیت اصلی یه سری اتفاق براش میافته که یا خیلی خوبه، یا خیلی بد؟ و همیشه یه نقش مقابل داره که یا از شخصیت اصلی بدش میاد و بعد دیوانهوار عاشقش میشه، یا از همون اول میتونه پس تمام قضاوتهایی که بقیه در مورد شخصیت اصلی میکنن و باعث میشن شخصیت اصلی تنها و مظلوم باشه رو ببینه، و ازش خوشش میاد و میخواد در برابر همه چیز ازش محافظت کنه.
اینا کلیشههای داستان نویسی نیستن، اینا فریادهای ذهن یک نوجوون، یک انسان تازهکارن، که هنوز معنی بودنش در این دنیا رو درک نکرده. هنوز نمیدونه چرا اینجاست. نمیدونه ارزش آدمها واقعا به چیه، چیزی که میبینه، اینه که اونایی که پول دارن و رفتارشون یه جور خاصیه و علایق خاصی دارن محبوبن، و اون نیست. طبیعی هم هست ندونه، هنوز تازه وارد دنیا شده، هنوز تازه فهمیده چیزی بیشتر از فقط بازی کردن تو دنیا وجود داره.
محبوبیت هست. ارزش هست. آدمهای دیگهای هستن که اون هیچوقت نمیتونه باهاشون همبازی بشه. آدمهایی هستن که دوست نداره باهاشون همبازی بشه. و آدمهایی هم هستن که دوست داره براشون بیشتر از همبازی باشه. هیچ کدوم رو هم نمیدونه چرا. اینا همه دستهبندیهای ناخودآگاهشان که هیچ تسلطی روشون نداره، چون اصلا تو مخیلهاش نمیگنجه که ملاکی برای ارزشگذاری روی آدمها وجود داشته باشه. برای همینه که نوجوونا همیشه در برابر چیزی که به نظرشون تبعیض و نابراری میاد قد علم میکنن.
یه جوکی بود که میگفت، حتی اگه زامبیها حمله کنن، یه سری دختر 14 ساله میان میگن، «نه، ما نباید اونا رو بکشیم! اونا هم احساسات دارن! پس حقوق زامبیها چی میشه؟!». به خاطر اینه که اونا هنوز با ارزش خودشون کنار نیومدهان، هنوز نمیدونن چی مهمه و چی نیست. تمام آدمهایی که میگن، «نباید قضاوت کنیم»، «only God can judge»، اینا رو اعصابن چون یا ارزشها رو
نمیفهمن،
نمیخوان بفهمن،
نمیتونن بفهمن،
یا هنوز تازه با این چیزا رو به رو شدهاند و نمیتونن تشخیص بدن دارن به چی نگاه میکنن دقیقا و فایدهاش چیه.
خلاصه، کل درگیری و بدبختی با نوجوونها، از اونجایی میاد که اونا هنوز زندگی رو بلد نیستن. اصلا تازه دارن میفهمن چیزی بجز بازی کردن هم وجود داره. و با وجود این که همه کسانی که از اون دوران گذشتهاند، خیلی تلاش میکنن که بهشون واقعیتها رو نشون بدین و یاد بدین چطور زندگی کنن، 99% اصلا نمیتونن بشنون، چه برسه به این که بخوان درک کنن.
راه فراری هم نداره. باید صبر کنی تا این دوران بگذره. تا مغزت عادت کنه که چیزهای دیگهای رو هم بررسی کنه. مثل ارزشها، حقایق، واقعیتها، چیزهایی که هست و چیزهایی که نیست. و شاید، شاید، اگه تو شرایط مساعد قرار بگیری، بتونی ارزش خودت رو هم به درستی بفهی. متوجه بشی که چیزی که ما رو ارزشمند میکنه، ربطی به داراییهای مالی و گوشی آخرین مدل و کولهها و کفشهای گرون قیمت نداره. که نشونه بزرگ شدن این نیست که چقدر فحش میدی یا شبا تا کِی بیدار و بیرون میمونی، چند تا پسر میشناسی و باهاشون دوستی، و چقدر کارهای «بد» انجام میدی. اکثرا متوجه نمیشن، برای همینه که خیلی از کسایی که مثلا بزرگترن، رفتارشون هیچ فرقی با نوجوونیشون نداره. بعد یه نوجوون اونا رو میبینه و فکر میکنه، «خب پس، بزرگ شدن دقیقا همین چیزیه که فکر میکردم، نشون دادن این که دیگه از دعوا شدن نمیترسم و برای همین هر کاری که دلم بخواد میکنم!». و این چرخه تکرار میشه.
راه حلش؟
توصیه من؟ 🤷♀️
به من چه؟ به ما چه؟ چه فرقی میکنه؟ در نهایت این چیزا به خاطر این که من تو اینترنت یه چیزی نوشتم عوض نمیشه.
0 notes
Text
This Is Vesper In Ink
It’s winter. A bit of snow is left on the corners from the last time it snowed. A little near in the drains, a bit by a light post. Tiny heaps turned into hard ice that can’t really be manipulated into anything, only to be used for the crunch under your favourite winter boots. I’m setting up in a corner, at the mouth of a shallow, dead-end dark alley. A small fire pretends to keep me warm.
No one really passes by this corner of the town. It’s practically deserted, that is, everyone is either cosying it up at home, or living their own lives at the heart of downtown. That’s why I like it here. It feels private. No one cares what a hobo does in an alley on winter. No one wants to get involved. Therefore, no one will question anything I say or do or write. It’s just me.
I can be in ink or stardust, in ashes or in gold, and still no one would be able to tell the difference, and that’s how I like it. To be undefined is to define yourself. No one has a better explanation, so you can choose your own. When someone says, “But that’s just sand!” or glitter, or whatever, you can say no, you just don’t get it. One man’s trash is another’s treasure. So I can be sand to you, but gold to someone else. And that someone else is me.
I could be anything, I am everything; but you don’t have to know.
You don’t have to know.
1 note
·
View note