Tumgik
#آدمها
humansofnewyork · 1 year
Photo
Tumblr media
(22/54) “Dr. Ameli was elected to parliament in the same election, and was chosen by his peers for a leadership position. He was a unifying figure. A man without enemies. His words never cut. He attacked philosophies; never people. And he was one of the best speakers in parliament. He didn’t use slogans. He spoke with depth. And somehow, no matter how specific the policy, or how divisive the issue, he always came back to a place of unity. Our common destiny as a people. On the morning our first budget was presented Dr. Ameli approached me in the halls of parliament. He asked if I planned to give a speech. I told him I did not, because I had no specific objections. He leaned close to my ear, and with a soft voice he said: ‘Still, you must speak. To separate yourself from the system.’ That night I slept on a rug on the floor of parliament, and first thing in the morning I placed myself on the calendar of speakers. When my turn came I walked down the aisle toward the podium. My knees felt weak. There is a magnitude to speaking in parliament, a consciousness of history. I’ve never been a natural speaker. I’m never the one chosen to give a toast at parties. But if I believe a statement is true, I can say it. No matter how big the stage. Truth has power. Truth has a force. 𝘕𝘪𝘳𝘰𝘰. It doesn’t come from the tongue, it comes from within. And the moment I take my place at the podium: it’s like a spring has been sprung. That day I spoke about justice. 𝘋𝘢𝘢𝘥. I said that justice in society begins with justice in our budget. There was a proposal in the budget to build a new telephone system in one of Tehran’s nicest neighborhoods. I reminded the parliament that there were entire villages without a single phone. I said: ‘Before we give the wealthy a phone by every bedside, let us give a phone to every village.’ It was one of the most forceful speeches I’ve ever given. But there was no mention in the media; criticism of the government was not allowed. I at least wanted a copy for my own records. There was a person in parliament who transcribed everything, so I asked them for a copy of my speech. But they told me it was not allowed. They would not even give me my own words.”
 دکتر عاملی هم در انتخابات مجلس پیروز شده بود و افزون بر آن به ریاست کمیسیون آموزش و پرورش هم. از بهترین سخنرانان بود. هنگام سخنرانی هرگز فریاد نمی‌کشید. واژگانش آزاردهنده و خشن نبودند. او به فلسفه‌ها می‌پرداخت نه به آدمها. سخنانش ژرفای ویژه‌ داشتند. هرگز شعارگونه سخن نمی‌گفت. سراپای سخنانش به هم پیوسته بود. هر اندازه موضوع پیچیده بود، هر اندازه طرح و برنامه ویژه بود، همیشه آنرا به سرنوشت ایران و ایرانیان گره می‌زد، سرنوشت‌مان به عنوان یک ملت. در نخستین بامدادی که بودجه‌ی دولت ارائه شده بود، دکتر عاملی در راهروی مجلس به من نزدیک شد. پرسید که آیا قصد دارم در مورد بودجه سخنرانی کنم. به او گفتم که تمایل ویژه‌ای ندارم . نزدیکتر آمد و به آرامی گفت: «همیشه باید سخن گفت، ما سخنان خود را می‌گوییم.» نخستین کاری که کردم نوشتن نامم در فهرست سخنرانان بود. آن شب را روی فرشی بر زمین مجلس بیتوته کردم. وهنگامی که نوبت من شد پشت سکوی سخنرانی رفتم. سخنرانی‌های بسیاری پیش از این انجام داده بودم ولی سخنرانی در مجلس متفاوت بود. از اهمیت و شکوه خاصی برخوردار است. همراه با نوعی خودآگاهی تاریخی. من هیچگاه سخنرانی طبیعی نبودم. نمی‌توانم به شیوایی درباره‌ی موضوع‌های گوناگون صحبت کنم. هیچگاه در مهمانی‌ها مرا برای خوش‌آمدگویی انتخاب نمی‌کردند. ولی هرگاه به درستی گفتاری باور داشته باشم، آنرا به زبان می‌آورم. نیرویی هست که با گفتن حقیقت همراه است. از زبان نه که از دل برمی‌آید. هنگامی که پشت سکوی سخنرانی قرار بگیرم، مانند فنری رها می‌شوم. آن روز درباره‌ی عدالت و دادگری سخن گفتم. همانگونه که به دادگری در قانون، در بودجه هم نیازمندیم. به طرحی اشاره کردم که برای کشیدن سامانه‌ی تلفنی تازه‌ای برای یکی از مرفه‌ترین منطقه‌ها‌ی تهران بود. به مجلس یادآوری کردم، روستاهایی داریم که حتا یک تلفن هم ندارند. گفتم: «پیش از آنکه خط تلفن را به اتاق خواب‌های ثروتمندان شهرها بکشیم، بیایید نخست تلفن عمومی را به همه‌ جای کشور برسانیم.» سخنانم در هیچ جا بازتابی نیافت؛ هیچ انتقادی اجازه‌ی پخش در رسانه‌ها را نداشت. از منشی مجلس نسخه‌ای از آنچه را گفته بودم درخواست کردم تا سندی از آن داشته باشم. به من گفتند که اجازه‌ی چنین کاری را ندارند. سخنان خودم را هم به من ندادند
107 notes · View notes
surenpetgar · 1 year
Text
چقدر باید یک چیز بزرگ باشد تا ببینی‌ش؟ چقدر باید نور آنجا باشد؟ کدام تاریکی سبب می‌شود نبینی؟
و وقتی دیدن یک چیز میسر شد و آن را دیدی، آن کدام رانه است که سبب می‌شود چیزها را نادیده بگیری؟ اگر چیزها را نادیده بگیری نامرئی می‌شوند؟ چیزهای نامرئی وجود دارند؟ آیا با نادیده گرفتن موفق می‌شویم که چیزها را ناموجود کنیم؟ آیا برای از بین بردن چیزهاست که آنها را نادیده می‌گیریم؟
و چی می‌شود اگر آن چیز دیدنی یک شخص باشد؟ آدمها چی هستند؟ آیا آدمها را به واسطه افکارشان می‌بینیم؟ آیا شناختن هم نوعی دیدن است؟ آیا آدمها با فکرهاشان مرئی هستند؟ و آیا اگر افکار کسی را نشناسیم آن شخص به وجود نمی‌آید؟ و آیا اگر افکار او را انکار کنیم، وجود او را انکار کرده‌ایم؟
بودن چیست؟ آیا بودن یعنی به چشم آمدن؟ آیا ما برای دیگران است که وجود داریم؟ آیا می‌شود چنان تنها بود که مثل یک گیاه برای آفتاب و برای آب بودن داشت؟ تنها برای آن.
بی‌نهایت تلخ است تماشای کنار گذاشته شدن آدمها. بی‌نهایت سخت است تماشای آدمی که دیگر نیست چون چشمی به دیدن‌‌ش میلی ندارد. زندگی‌ها چه معنی‌ای دارند اگر تو در خودت فراموش شوی. اگر یادت برود که تو کی هستی. اگر یادت برود مناسبات تو و آدمهای اطرافت چی است.
آن شب که در بالکن، آمدن طوفان را نگاه کردیم ذهنم پر از سوال بود. ازین دست سوال‌ها. آدمی را دیده بودم که ضایع شده بود. انگار دیگر آدمیت در او نبود. و نه فردیت و نه حتی موجودیت. آن بدن مثل یک کیسه خالی در باد، اطراف ما گشت و گردید. هرکسی سعی کرد طوری دورش کند. بعد هم طوفان آمد تمام ما را در نوردید. با باد و رعد و برق و باران با ما حرف زد و گزیده. بعد، رفت. بی‌اینکه سوال‌هام را جواب داده باشد. یا که آنها را با خود ببرد. فقط آنها را برد اینطرف و آنطرف. در هم‌شان آمیخت و آشفته‌شان کرد.
11 notes · View notes
romanticpapers · 9 months
Text
لم اتحدث عنها من قبل وبالطبع لن افعل فانا لست من نباشي القبور وأحرص على إكرام الميت بسرعة دفنه باعمق قبر حتى لو وصل الحفر لمركز الأرض وان اهيل عليه -ليس ترابا- بل خلطة أسمنتية باسمنت سريع التصلب حفاظا عن جثمان الفقيد من العبث او السرقة و عدم خروجه من قبره إن دبت فيه فجأة الحياة مرة اخرى! كنا معا زمنا طويلا لم اظن انه سينتهي يوما ما. لم ابخل عليها بشيء من مشاعري وفكري وكشهادة حق فهي ايضا لم تقصر ومنحتني مثل ما منحتها من البهجة واللذة دون تحفظ ولا قيود. كنا نتحول لكائن واحد باندماجنا وانصهارنا وامتزاجنا معا لا أنا ولا هي ما كانا قبل اللقاء وبعده يصير الفصل مؤلما كانتزاع وحواء من آدمها ولكن كنا نعتبرها كآلام مخاض من أجل ولادة جديدة .كنت كلما امازحها بذلك الوصف تقول لي مازحة: لقد تحققت المعجزة على يدي وجعلتك تلد يا رجل.
5 notes · View notes
mehdiafsharzadeh · 2 years
Text
کشتن آدمها توسط کلمات
حرفهایی که می زنیم دست دارند، دستهای بلندی که گاهی گلویی را می فشارند و نفس فرد را می گیرند، حرفهایی که می زنیم پا دارند، پاهای بزرگی که گاهی جایشان را روی دلی می گذارند و برای همیشه می مانند، حرفهایی که می زنیم چشم دارند، چشم های سیاهی که گاهی به چشم های دیگران نگاه می کنند و آنها را در شرمی بی کران فرو می برند! (more…) “”
Tumblr media
View On WordPress
5 notes · View notes
pananote-blog · 2 years
Text
امروز جلویم روی مبل نشست، چای خورد،یک زمانی حرف زد و گوش کردم ، بقیه زمان فقط نگاهش کردم. تقریبا هیچ کلمه‌ای را نشنیدم فقط امیدوار بودم زمان متوقف شود. او همینجا بماند و تا ابد نگاهش کنم. کم کم توی مبل فرو رفت، از لای بالشت ها داخل شد درحالیکه به حرف زدن ادامه میداد. استکان را از دستش گرفتم که چای رویش نریزد، به من گفت ممنون که استکان را گرفتی. به او گفتم باید برود ؟ و سریع از حرفم پشیمان شدم. انگار با این حرف بیشتر توی بالشت ها فرو رفت. گفت که دست او نیست این بالشت ها لیز هستند و چه بخواهد چه نخواهد فرو میرود. میخواستم بگویم اگر میشود دستت را بگیرم اما خب واقعیت این است که من دست ندارم و اینها دوتا چوب بزرگ هستند که چند سال است توی آستینم میگذارم تا بتوانم از دور برای آدمها دست تکان بدهم و سلام کنم. این نهایت ادب است. بعد ناپدید شد. لیوان چای ش رو شستم گذاشتم توی کمد. دیگر جلویم روی مبل ننشسته بود.
Tumblr media
2 notes · View notes
mockingbird9410 · 11 days
Text
آدمها چلنج های سختی اند.
0 notes
the-old-oak-tree · 1 month
Text
آدمها را از دستهایشان بشناسید، گاهی کسانی را خواهید یافت که به سادگی چیدن انگور ، برایتان بخت چیده اند طرب آورده انده و یمن مسرت در دامن دارند و به هر بوسیدنی از لبشان در دهانتان تکه ای از شعف جا میگذارند. ما به هم احتیاج داریم، اما نه همه به هم تعدادی از ما بیشتر به هم نیاز داریم خیلی ها را هنوز پیدا نکردیم و نیازمان به بودنشان تعریف نشده اما خیلی را هم داریم که به بودنشان نیازی نیست ذخیره مکیدن دیگران نشویم. در نوبت نباشیم که کی قرار است ما را تغذیه کنند. دستهایشان را ببینید آنها که شر می چینند میوه خود را در ظرف روبروی شما نمی گذارند دست دست مهمانتان میکنند.
Tumblr media
0 notes
notdoni · 10 months
Text
نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
نت دونی , نت گیتار , نت متوسط گیتار , نت گیتار محسن یگانه , notdoni , نت های گیتار محسن یگانه , نت های گیتار , گیتار , محسن یگانه , نت محسن یگانه , نت های محسن یگانه , نت های امیر عبدالهی , نت های متوسط گیتار , نت گیتار متوسط
پیش نمایش نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
Tumblr media
نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
دانلود نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
خرید نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
جهت خرید نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد روی لینک زیر کلیک کنید
نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
نت گیتار آهنگ آدمها از محسن یگانه به همراه تبلچر و آکورد
متن آهنگ آدما از محسن یگانه
آدما کلا دو دسته ان , یا زرنگن یا ساده
ساده ها واسه ی زرنگا , سوژه ی سو استفاده
یکی ساده اس مثل من همش فکر دیگرون
یکی زرنگ مثل تو , تو نخ کندن از این او اون
تو نخ کندن از این و اون
یه آسمون آبی سقف اتاق منه
شبای من پر خورشید مثل روزام روشنه
یه آسمون آبی سقف اتاق منه
شبای من پر خورشید مثه روزام روشنه
****
آی ساده ها زرنگا ، که با هم قهرین همیشه
دنیا بدون خنده شوخی سرش نمیشه
فکر یه لقمه نونیم , فکر کرایه خونه
بابا اونی که اون بالاس روزی و میرسونه
خودش روزی رسونه
یه آسمون آبی نت آهنگ
یه آسمون آبی سقف اتاق منه
شبای من پر خورشید مثه روزام روشنه
یه آسمون آبی سقف اتاق منه
شبای من پر خورشید مثل روزام روشنه
آدما کلا دو دسته ان , یا زرنگن یا ساده
ساده ها واسه ی زرنگا , سوژه ی سو استفاده
نتهای مشابه : نت گیتار مغرور از اشوان
کلمات کلیدی : نت دونی , نت گیتار , نت متوسط گیتار , نت گیتار محسن یگانه , notdoni , نت های گیتار محسن یگانه , نت های گیتار , گیتار , محسن یگانه , نت محسن یگانه , نت های محسن یگانه , نت های امیر عبدالهی , نت های متوسط گیتار , نت گیتار متوسط
0 notes
kiancaraudio · 1 year
Text
https://www.drshirinvalizadeh.com/wp-content/uploads/2023/07/دکتر-شیرین-🔷-ارتباط-مثلثی-زن-متاهل-با-مرد-مجرد.mp4سلام به روی ماهتون خوبی امروز مراجعه داشتم اومده بود یه خانوم متاهل و کلی منو منو میکرد برای اینکه مشکل شما به من بگه میدونی مشکلش چی بود? اینکه این خانم تمایل زیادی به برقراری ارتباط با آقایان و پسرهای مجرد را دارد. می دانید علتش چیست که یه خانم متعهد دوست دارد که وارد رابطه جدید بشه اونم با یه مرد مجرد یعنی ارتباط مثلثی داشته باشد هم همسرش باشه و هم یه مرد دیگه. با من این ویدیو همراه باشید تا پاسخ این سوال را خدمتتون بگم.وقتی که پایه های یه زندگی مشترک اصولی و اساسی گذاشته نشده باشد وقتی که زن شوهر در رابطه شان تعهد و صمیمیت نباشد, احتمال رفتار های این شکلی خیلی زیادی که از هر کدام از آن ها سر بزند و وارد یه رابطه مثلثی بشن. اینکه یه خانم متعهد تمایل به یه رابطه فرا زناشویی دارد و وارد یه رابطه مثلثی میشود آن هم با یه مرد یا پسر مجرد میتونه نشون بده که اون آدم هیچ قید و بندی به روابط زناشویی اش ندارد به تعهدی که به همسرش داده پایبند نیست.ولی متاسفانه خیلی وقت ها وقتی تو اتاق مشاوره هستیم و آدم خودش انگشت اتهام را به سمت خودش می برد با دلیل تراشی های مشابه اینکه مشکلات و مسائل مالی وجود فرزند و اینکه نمیتونم بخاطر شرایط خانواده و فامیل بودن از همسرم جدا بشم وارد یه رابطه جدید شدند من یه سوال دارم چرا باید ما دلیل تراشی بکنیم بابت رفتاری که می دانیم اشتباه است و انتخابش کردیم البته میخوام بهتون بگم که این روزها لغزش خانوما خیلی وقت ها به خاطر تامین نکردن مسائل مالی همسرشان بخاطر تأمین نکردن نیازهای جنسی و حتی بدرفتاری ها و تکرار عادت های ناسالم همسرش آنها را بیشتر به این سمت می برد که لغزش بکنند و وارد یه رابطه جدید شوند.پس میتونم بهتون بگم که عامل ارزش های یه زن و ورود آن در یه رابطه میتواند یکی از دلایلش همین مواردی که گفتم خدمت تان باشد. اگر مرد او نیازهاش رو تأمین بکنه چه از دست نیازهای مالی, چه جنسی و عاطفی و روانی چقدر میتواند احتمال لرزش آن زن را کاهش بدهد? چند توصیه دارم برای خانم هایی که دچار لغزش شدند و پاشون تو تله رابطه مثلثی گیر کرده.به عواقب و پیامدهای شروع و ادامه رابطه ات با یه مرد مجرد و بودن تو در یه رابطه متعهدانه را حتما بررسی کن، بهش فکر کن و لذت لحظه ای رو توی زندگی خودت به یه عمر پشیمانی و اتفاق های بد ۹ بخش اگر از زندگیت راضی نیستی احساس رضایت از پارتنر نداری با شهامت برو باهاش صحبت کن اگه احساس کردی که اون هنوز موضع خودش است و تغییری در رفتارش ایجاد نمیکنه دنبال رابطه مثلثی و خیانت کردن نباش.از یه متخصص در این زمینه کمک بگیرید. شاید بتواند به شما کمک کند بتواند کمک بکند که یه فصل جدیدی از زندگی را شروع کنی. خیلی وقت ها قرار نیست تا آخر عمر با آن آدم زندگی بکنیم. یه تصمیم جدی بگیر و اگه اون آدم تغییر نمیکنه تن به لغزش در زندگی متأهلی نده و از آن رابطه بیا بیرون. اگر به هر دلیلی وارد یه رابطه غلط و مثلثی شدی و الان نمیدونی که باید چیکار کنی اولین گام شما به عنوان یه فرد لرزش کننده اینکه فاصله بگیری از این رابطه مثل یه فردی که اعتیاد پیدا کرده و عادت کرده به یه مواد یه رفتار ها اعتیادآور.من ازت می خوام که همین الان با دیدن این ویدیو تصمیم خودت را بگیری و یه فاصله اساسی از آدم دوم زندگی داشته باشی. پس خیلی وقتا خانوما اگر دچار لغزش می شوند وارد رابطه با یه مرد یا پسر مجرد می شوند علتش فقط این نیست که آن ها افراد ناسالمی هستند, اختلال شخصیت دارند یا خیلی موارد دیگر که برچسب هایی که در جامعه ما به آنها زده میشه. مهم اینه که. ما آگاه باشیم که خیلی وقتها آدمها بخاطر کمبودهایی که در زندگی شان دارند و نمی توانند حجم زیاد کمبود را در زندگی شان تحمل کنند دچار لغزش می شوند و به همسرشان خیانت می کنند. باشد روزی که به امید اینکه تمام مردم سرزمین من بخصوص مرد های عزیزمان اینقدر آگاهانه رفتار ب��نن و همسرشان را در بالین عاطفی خودشان قرار بدهند. هیچ زنی در کشور ما احساس کمبود در رابطه عاطفی با همسر خودش نداشته باشد.نمایش این ویدئو از یوتوب دکتر ولی زادهآرشیو ویدئو های آموزشی در سایت
0 notes
asharenabir · 2 years
Photo
Tumblr media
🥺 حقیقت تلخ زندگی... قبول دارید؟ . آدمها هرگز کسانی را که دوست دارند فراموش نمی کنند، فقط عادت می کنند که دیگر کنارشان نباشند ! #ارنستو_ساباتو کتاب قهرمانان و گورها . . . . #اشعار_ناب #کتاب #بریده_کتاب #متن_خاص #جملات_زیبا #دلبرانه #عشق #تو #متن_عاشقانه #خاص #خاص_پسند #برای_تو♥️ #تک_بیت #عادت #دلتنگی #شعرنو #فراموشی https://www.instagram.com/p/CorfMzcqJ0S/?igshid=NGJjMDIxMWI=
1 note · View note
shahlasstories · 2 years
Text
زمان نوجوانی
من در طول عمرم شیفته گانی داشته ام؛ از هم‌کلاسی کلاس ششم مدرسه ابتدایی، بریالی، که با چشمان قهوه ایش مرا با هوش و ذکاوت معصومانه در دور و بر کلاس و مدرسه تعقیب می‌کرد؛ تا دکاندار جوان و مودب کنار ایستگاه (باغ رئیس)، که هر روز بارانی مرا به کنج دکان گرم و مملو از شیرینی و لبنیات، روبروی دریچه ای کوچک رو به بیرون دعوت می‌کرد تا آنجا برای آمدن اتوبوس(بس شخصی و کوچک) به راحتی انتظار بکشم; و آن استادان مکتب لیسه(بانوان باوقار و متین دبیرستان) که با نگاه های عاطفی, با گرمی و صمیمیت از من همچون خودم استقبال می‌کردند، به من گوش فرامی‌دادند و مرا از زمره شاگردان، دوشیزگان برجسته و شخصیت های طراز اول دبیرستان چون: ویسنا، نجیبه، محجوبه، و حنیفه دانسته و از من توقع بیشتری نسبت به دیگر همکلاسانم داشتند …..وقتی شامل دانشگاه( فاکولته فارمسی پوهنتون کابل) شدم؛ گرایش هم‌کلاسان ی جدید و پخته ترم به من چندین درجه بیشتر از دوره ای ابتدایی و دبیرستان شد که در نتیجه، اضطراب نیز زیادتر و عمیقتر می‌گردید ، ولیکن هرگز از هیچ یک شان واهمه نداشتم چون اکثر شان از خصایص و فضائل اخلاقی برخوردار بودند و بیشتر، صاف و روشن، برایم از احساس نیک شان می‌گفتند و برخی با نگاه سکوت آمیز شان به من محبت هدیه می‌دادند.در آن زمان، دنیا پاکتر بود؛ رسانه، دنیای مجازی و تکنولوژی، محتوای ارادت و محبت را به هم نریخته بود؛ نوجوانان و اکثر مردم حتی شهرنشینان از هر شوق و احترام و احساس معصومانه، تصویر خطرناکی نمی‌ساختند.در آن وقتها، عشق ورزی به یک فرد، ستایش از خوبیها بود که با نگاه شان از خصیصه های فردی( رفتار و منش، طرز سلیقه و آداب تربیت شخص) لذت می‌بردند. برای آنها عشق، بزرگ‌تر  از احساسات شهوانی بود که فرد دلخواه شان را با چشم تمجید می‌دیدند و هر خنده و سخن و رفتارش را جذاب دانسته و او را دوست می‌داشتند.حالا دیگر آن زمان گذشت؛ و اکنون هرگاهی که من آهسته تر از ساعت، به گذشته فکر می‌کنم، یاد آن زمان و آدمها را گرامی می‌دارم و از قلب خود به هر یک از آنها پیام می‌دهم که ای نگاه ها و محبت های معنی دار دیروز! ما چه معصومانه دوست می‌داشتیم، چه مغرورانه در لفافی از حیا پیچیده بودیم. ما نوجوانان باسواد و روشن ضمیر شکایتی از بی‌قراری دنیا نمی‌کردیم؛ قصد ما از عشق، ستایش خوبیها بود و بدون بغض و نفرت، کسی را دوست می‌داشتیم. ای دوستان گذشته، ای عاشقان پاکدل و فرزانه! در آن وقت عشق برای ما سفر به روشنی ها بود؛ ولی از افکار گستاخانه می‌ترسیدیم و هر کسی را برای خودبودنش دوست می‌داشتیم.و هر گاهی که آنهمه یادها و چهره ها و نامها ، آرام و بی‌صدا مرا لحظه ای از پای در می‌آورند، با دستانم حلقه ای از گل خاطرات ساخته و به اطراف خیال هریک شان می‌آویزم و زمان نوجوانی و آن فضای دوستی را در ذهنم ساکت نگه می‌دارم، درست چون ایام بلوغ فکری و فیزیکی یک دختری ِ هُشیار دانشکده
شهلا لطیفی 
دوازده فبروری ۲۰۲۳(میلادی)
0 notes
mmoossavi · 2 years
Photo
Tumblr media
✍️ #کتاب_خوان‌ها بهترین آدمها برای #دوستی و #عشق_ورزیدن هستند. 🔸چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به‌زودی از بین خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده‌های کتاب‌ها روز به روز تقلیل پیدا می‌کند. 🔸نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌تر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌هایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند. 🔸بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانی که #رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت #همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان « #تئوری_ذهن » که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند. آن‌ها می‌توانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند. 🔸تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند.#کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی. 🔸کتاب‌خوان‌ها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدم‌ها دسترسی دارند. آن‌ها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسان‌هایی را تجربه کرده‌اند که شما هرگز آن‌ها را نمی‌شناسید. آن‌ها یاد گرفته‌اند که زن بودن چیست و مرد بودن یعنی چه. فهمیده‌اند که تماشای رنج دیگران یعنی چه. 🔸کتاب‌خوان‌ها بسیار از سن‌شان عاقل‌ترند. تحقیق دیگری در سال ۲۰۱۰ ثابت کرده که هر چه‌قدر بیشتر برای کودکان کتاب بخوانیم، «تئوری ذهن» در آن‌ها قوی‌تر می‌شود و در نهایت باعث می‌شود این بچه‌ها واقعا عاقل‌تر شوند، با محیط‌شان بیشتر انطباق پیدا کنند و قدرت درک‌شان بالاتر برود. تجربه‌های قهرمان‌های داستان‌ها تبدیل به تجربه‌های خود خواننده‌ها می‌شود. هر درد و رنجی که شخصیت داستان می‌کشد، تبدیل به باری می‌شود که خواننده باید تحمل کند. خواننده‌های کتاب‌ها هزاران بار زندگی می‌کنند و از هر کدام از این تجربه‌ها چیزی یاد می‌گیرند. 🔸اگر دنبال کسی هستید که شما را تکمیل کند و فضای خالی قلب‌تان را پر کند، می‌توانید این کتاب‌خوان‌ها را در … دنباله در کامنت‌ زیر این پست👇 (at Mashhad مشهـد) https://www.instagram.com/p/Coj09O0ra3q/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
rmzirn · 2 years
Photo
Tumblr media
🔴۲۰ علامت بلوغ عاطفی از زبان "آلن دو باتن" 🔺می‌دانید بیشتر بدرفتاری آدم‌های اطراف‌تان ریشه در اضطراب و ترس‌شان دارد؛ پس دنیا دیگر برایتان پر از هیولا نیست. 🔺یاد می‌گیرید آدمها بطور خودکار از محتویات مغر شما اطلاع ندارند. پس حرف می‌زنید و دیگران را سرزنش نمی‌کنید که درک‌تان نمی‌کنند. 🔺یاد می‌گیرید که شما هم اشتباه می‌کنید. پس معذرت‌خواهی می‌کنید. 🔺اعتماد به‌نفس را یاد می‌گیرید. نه اینکه فوق‌العاده هستید! خیر. در واقع پی می‌برید که همه ما ابله و ترسو و سرگردان هستیم. همه ما با آزمون و خطا زندگی می‌کنیم؛ و این عیبی هم ندارد. 🔺والدین‌تان را می‌بخشید. آنها هم درگیر ترس و اضطراب‌های خودشان هستند‌. 🔺می‌فهمید یک مسئله مهم را پیش نکشید مگر خودتان و طرف مقابل استراحت کرده باشید، مست نباشید، غذا خورده باشید، و استرس یا عجله نداشته باشید. 🔺قهر نمی‌کنید. یادتان نمی‌رود که یک روز می‌میرید؛ پس حرف می‌زنید و می‌بخشید. 🔺دست از کمال‌گرایی برمی‌دارید. هیچ چیزی بی‌نقص نیست؛ از "به اندازه کافی خوب بودن" قدردانی می‌کنید. 🔺یاد می‌گیرید بدبین بودن درباره نتایج امور، یک فضیلت است. 🔺می‌فهمید نقاط ضعف آدمها با نقاط قوت‌شان گره خورده است. مثلا دیگر از کسی که شلخته است ناراحت نمی‌شوید، چون می‌دانید در ازای آن شاید فردی خلّاق باشد. 🔺به آسانی عاشق نمی‌شوید. همه هرچقدر هم از دور برازنده و دلپذیر باشند، از نزدیک مشکلات خودشان را دارند. پس وفادار می‌مانید. 🔺می‌فهمید زندگی کردن با شما آسان نیست. 🔺یاد می‌گیرید خودتان را به خاطر خطاها و حماقت‌هایتان ببخشید و بیشتر با خودتان رفاقت می‌کنید. همه ما به نوعی احمق هستیم. 🔺یاد می‌گیرید با کله‌شقی‌های بچگانه‌تان که هرگز هم از بین نمی‌روند به صلح برسید. تلاش نمی‌کنید که همیشه بزرگسال باشید؛ همه ما بچه‌ایم. 🔺برای شادی درازمدت به پروژه های بلندمدت دل نمی‌بندید. اگر دمی بی دردسر سپری بشود هم خوشحال‌تان می‌کند. 🔺دیگر برایتان مهم نیست بقیه راجع به شما چه فکر می‌کن��د. 🔺بازخورد دیگران را راحت‌تر می‌پذیرید و در برابر انتقادها زره نمی‌پوشید. 🔺می‌فهمید که باید دیدِ خودتان را نسبت به درد‌هایتان وسیع کنید. بیشتر به طبیعت و آسمانِ شب و کهکشان‌های دور توجه می‌کنید. 🔺می‌فهمید گذشته‌ای که داشتید، در پاسخ دادنِ شما به واقع تاثیر دارد. می‌پذیرید به دلیل وقایع کودکی مستعد خطا و افراط هستید. با شک به اولین برداشت و احساستان نگاه می‌کنید. 🔺دوست بهتری می‌شوید چون می‌دانید دوستی یعنی به اشتراک گذاشتن آسیب پذیری‌ها. ❤💜💚💙💛 https://www.instagram.com/p/Cn2Yb1_L5CY/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
shahzaad-deadpulse · 2 years
Text
سایه‌های گریزپای روز
Tumblr media
داستان کوتاه
شهزاد رحمتی
 با وجودی همه احترام، همه قدرشناسی، به بزرگترین عشق همیشه‌ام موسیقی
 دریا را هرگز چنین بداندیش نیافته بود، چنین موذی، و توامان‌ چنین اغواگر.
 پرده لای انگشتان دختر است و نگاهش به دریا کاملا خالی‌ست، خالی از هر حسی، از هر چیزی، خالی از حتی خود او؛ به‌خصوص خالی از خود او. دریا همچنان مشغول کار بیهوده‌ی پایان‌ناپذرش است. هنوز موج چرخانی را درست و حسابی به‌جانب ساحل ماسه‎ای نرانده موج بعدی تازه‌نفس پیدایش می‌شود و بدنشان درهم‌می‌پیچد و با دریا کشتی می‌گیرد. و البته همیشه دریا برنده است. و این دور باطل انگار قرار است تا ابدالآباد ادامه پیدا کند. با خودش فکر می‌کند این کار از فرط بیهودگی حتی می‌توانست مَثل شود؛ در مایه‌های آب در هاون کوبیدن و البته بسیار منطقیتر و بامعناتر از این مثل که اصلا معلوم نیست ریشه‌اش چیست. یا چیزی مثلا شبیه به...
- مثلا شبیه تلاش همیشگی تو برای کشتن تنهایی...
جا می‌خورد. این را صدایی از درون او و بااین‌حال به‌شکل مخوفی ناآشنا گفت؛ چنان واضح و رسا که هول برش می‌دارد. ولی به‌هرحال نمی‌خواهد وابدهد. حداقل نه به این سادگی. پس به‌رغم احساس حماقت، پاسخ صدا را می‌دهد.
- مزخرف می‌‌گی! چرند.
صدا هم بالا می‌گیرد و هم غلظت طعنه‌اش بیشتر می‌شود:
- باشه. پس همچنان خودتو گول بزن.
- اولا هیس! من هم بلدم جیغ بکشما، بهتر از تو...
صدا خندان وسط حرفش می‌پرد. پس خندیدن هم بلد است.
- خنگ! همین الانش هم داری جیغ میزنی حالیت نیست.
اول گوشهایش، بعد کل صورتش و بعد سرتاپایش داغ می‌شود. دختر جدا داشت جیغ می‌کشید؛ در حدی که حتی می‌توانست باز داد همسایه‌ی همیشه‌ی ‌خدا مترصد غر زدن طبقه‌ی پایینی را دربیاورد. این حد غافل بودن از خود باعث وحشتش می‌شود. از وصلت نامبارک حس شرمندگی و وحشتش، دوقلوهای به‌هم‌چسبیده‌ی انفعال و تسلیم زاده می‌شوند: قضاوت «صدا»ی لعنتی را می‌پذیرد. شایدهم نه. شاید وادادنش دلیل ساده‌تری دارد: درستی قضاوت «صدا» که آشکارا حالا خودش را در موضع برتر می‌بیند:
- رقت‌انگیزه این تلاشت. می‌دونستی؟ آره. می‌دونستی، می‌دونی... حداقل بیست ساله می‌دونی.
دختر همان لحظه به پرده اجازه می‌دهد تا از میان انگشتانش بلغزد. در گریز از اغواگری دریا از پنجره دور می‌شود. صدا بدجوری مضطربش کرده. طنین‌اش جوری بود که انگار از توی هدفون می‌آید. ترس ابتلا به اسکیزوفرنی از سالیان دور با او بوده. به‌شد‌ت زمینه‌ی ژنتیک‌اش را دارد و دیده که چه به روز برخی از اقوام نزدیک و دورش آورده.  
 صبح، در گرگ‌ومیش سحرگاه، ناخواسته بیدار شد؛ با طعمی بسیار ناخوش و تلخ در دهانش. هم تلخی عینی و هم تلخی مجازی. هم در کامش و هم در جانش.
و دریا را هرگز چنین بداندیش نیافته بود، چنین موذی، و توامان چنین اغواگر. آن تلخکامی زجرآور و تحمل‌نا‌پذیر وقت گرگ‌و‌میش برایش غریبه نیست. در حقیقت دشمنی است قدیمی که از همان اول صبح می‌دانست کارش را به کجا می‌کشاند. پیش‌درآمد حال گندی بود که بیشتر از هر چیزی در این دنیای ترسناک او را می‌ترساند. حس توصیف‌ناپذیری از غایت نومیدی و اندوهی کشنده و عذاب و احساس سمج و مقاومت‌ناپذیر بیهودگی همه چیز. فقط هم این نیست. کوکتلی است از انواع احساسات زجرآوری که می‌شناسد و چند حس ناشناخته اما گند دیگر. بعد از غیبت فریبنده‌ی نسبتا طولانی‌مدتی باز برگشته؛ با تمام قوا هم برگشته ظاهرا. ساده‌لوحانه گمان می‌کرد برای همیشه از شرش خلاص شده؛ چه‌بسا با نوعی خودفریبی، بفهمی‌نفهمی. خودفریبی‌ای نشات‌گرفته از ترس، و حاصل نگرانی‌ای از سر درماندگی. پیشاپیش می‌دانست توان تحمل تهاجمی دیگر را نخواهد داشت. می‌دانست حالا دیگر شهری است بی‌حصار، بی‌حفاظ، بی‌دروازه. که قلعه‌ای است بدون برج و بارو و نگهبان که گویی اساسا برای تسلیم شدن به دشمن ساخته شده. هرچند حالا دیگر حتی به دشمن بودن این حس هم اطمینان ندارد. چرا نباید آن را دوست خودش، حتی بهترین دوست خودش، بداند؟ آهی می‌کشد و بیشتر برای فرار از گزندگی این حقیقت که این تردید چیزی جز نشانه‌ی اوج زوال و شکست و زبونی‌اش نمی‌تواند باشد ریسیور و تلویزیون را روشن می‌کند و بدون حتی نیم‌نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون روشن فقط صدابش را بلند می‌کند. نیاز به شنیدن دارد؛ به شنیدن مکالمه‌ای میان آدمها یا اصولا هر صدایی؛ جز نعره‌های احتمالی خودش یا صدای منحوس شاید اسکیزوفرنیک درون‌اش. نیاز به شنیدن هر صدایی که بتواند به‌خصوص آن آوای مزاحم را در قالب نوعی عایق صدای درونی در خودش خفه کند.
بااین‌حال باز به‌جای تماشای تلویزیون با ‌حالتی مکانیکی و ربات‌وار می‌رود پشت همان پنجره و با پنجه‌اش همان پرده را پس می‌زند. فقط کمی. به‌شیوه‌ی آدمهای چشم‌چران یواشکی سرکی به آ‌ن‌سو می‌کشد. می‌خواهد مطمئن شود که دریا وقتی نگاهش نمی‌کند هم همان‌قدر بداندیش و موذی است؟ و همان‌جور اغواگر؟ می‌خواهد مچ دریا را بگیرد، به‌نوعی! و نمی‌تواند. خوب یا بد، دریا همان است که بود. شاید حتی کمی بداندیشتر، موذیتر و همزمان به‌طرز تناقض‌آمیزی اغواگرتر.
سرخورده مسیر آمده را برمی‌گردد ولی نیمه‌راه انگار که رمقی برایش نمانده باشد خودش را عملا پرت می‌کند روی کاناپه و دمر می‌شود. می‌داند که همچنان دارد فرار می‌کند. و حتی می‌داند که فرارش بی‌فایده است. لشکریان پرشمار دشمن بدون هیچ دردسری وارد شهر بی‌حفاظش شده‌اند و حالا دارند بدخواهانه پا به سرسرای کاخ فرمانروایی‌اش می‌گذارند، با شوقی عظیم و توجیه‌ناپذیر به ریختن خون او - باز هم بی هیچ دردسری. حالا می‌تواند حتی پژواک مهیب صدای کوبش چکمه‌های افراد دشمن در تالارهایش را بشنود. بی‌پروا و بی‌محابا حتی دلیلی برای غافلگیر کردنش هم نمی‌بینند. قاطع، بااقتدار و فاتحانه پیش می‌آیند.
ریموت کنترل را دست می‌گیرد و بی آن‌که حتی سرش را از روی کوسنی که صورتش را در آن پنهان کرده بلند کند با یکی دو کلیک می‌رود سراغ محتویات فلشی تا خرخره پر از موزیک؛ آثار محبوبش. چه محبوب و چه نه، قطعا موزیک بیشتر به کار خفه کردن صداهای مزاحمی که حالا صدای نحس قدمهای فاتحانه‌ی سربازان دشمن هم به آرشیوشان افزوده شده می‌آید. تازه اینجوری همراه با شنیدن موسیقی محبوبش تسلیم می‌شود. بدون نگاه کردن، شانسی یکی از فولدرها را انتخاب می‌کند.
 ولی مسلما نمی‌تواند از موسیقی توقع داشته باشد که مانع هجوم تصویر دریا به ذهنش هم بشود و حالا این تصویر توامان عذاب‌آور و اغواگر به‌تناوب هر چند ثانیه در برابر چشمان ذهنش پدیدار می‌شود. دو سه دقیقه بعد حتی می‌تواند مورمور شدن بدنش را موقع غوطه‌ور شدن در آب قطعا سرد دریای پاییزی پیشاپیش احساس کند. بد هم نیست البته. انگار که دارد تمرین می‌کند تا بدنش به سردی آب دریا خو بگیرد؛ مبادا یک‌وقت سرما بخورد! به این فکر احمقانه احتمالا می‌خندید اگر فقط رمق خندیدن داشت. ناگهان این فکر به سرش می‌زند که چه‌بسا از اولش ناخودآگاه به همین نیت زندگی در خانه‌ای کنار دریا را برگزیده. اگر اینطور باشد جای تقدیر دارد. می‌شود احتمالا اولین اقدام دوراندیشانه‌ی زندگی‌اش - و آخری البته. به این فکر احتمالا می‌گریست اگر فقط رمق گریستن داشت.
و دریا قطعا بداندیش‌تر و موذیتر از همیشه می‌نماید، و همزمان اغواگرتر؛ به‌خصوص با به اوج رسیدن اثر تخدیرکننده‌ی آن کوکتل لعنتی و بدمزه‌ی عذاب‎‌آورترین احساسات شَناخته و ناشناخته در درونش. آن نامطبوعترین آش درهم‌جوش شله‌قلمکار.
ولی این دفعه فرق دارد. انگار تنها دلیل غیبت چندوقته‌‌ی دشمن قدیمی تمدید قوا بوده یا حتی نوعی آپگرید! و حالا با قدرتی دوچندان حمله‌ور شده، وحشیانه‌تر و بیرحمانه‌تر از همیشه؛ در حدی تصورنایذیر. نفس‌اش بند آمده و نوعی احساس انجماد درونی عذابش می‌دهد که کانونش قفسه‌ی سینه‌ی اوست؛ قفسی، زندانی که دنده‌های او میله‌هایش هستند. این عذاب روحی چنان شدت و حدتی دارد که همچون درد جسمانی تحمل‌ناپذیری او را بی‌اختیار به نالیدن وامی‌دارد. و به ناله‌های بی‌اختیار بعدی که بلندی ناخواسته‌ی صدایشان او را متحیر می‌کند. و حالا دیگر دربند شکوه‌ی همسا‌یه‌ها هم نیست. از مرز این‌گو‌نه ملاحظات گذر کرده؛ از هر مرزی در واقع. طوری که وقتی تلوتلوخوران از روی کاناپه بلند می‌شود فقط یک آرزو برایش مانده: این‌که دریا اغواگرتر از همیشه باشد. نباید زنده به چنگ دشمنانش ییفتد. این آخرین و یگانه سنگر شرافت اوست.
کمی سرجایش می‌ایستد. نمی‌داند چرا. چند لحظه‌ای آرامش نامتظر و فرّاری را احساس می‌کند که عاقبت درمی‌یابد خاستگاهش چیزی جز به قطعیت رسیدن نهایی او در اجرای تصمیم دیرینه‌اش و تحقق وسوسه‌ای سمج نمی‌تواند باشد. ایستاده تا موهبت ناگهانی این واپسین تجربه آرامش‌اش را حسابی مزمزه کند.
 بعدها هرگز نخواهد توانست به‌خاطر بیاورد که دقیقا در کدام لحظه آن اتفاق غریب به‌وقوع پیوسته یعنی یکهو آهنگی که داشت پخش می‌شد و حتی حواس‌اش نبود که شروع شده به‌طرز عجیی ششدانگ حواس او را جلب کرده یا در واقع ربوده است. آن را همچون تجربه‌ای رویاگون تجربه کرده و این‌گونه نیز احساس‌اش خواهد کرد: تجربه‌ای رویاگون، آن هم درست در دل هولناکترین کابوس بیداری سراسر کابوس‌اش. .
صدای آسمانی و لحن غریب خواننده پر از درد و خواهش است. نه، یکپارچه درد  خواهش ناب است. نه، فراتر از آن، فراتر از هر چیزی تمامآن احسیساسا عذاب‌آلود کوک لعنتی‌ای را که روحش را مسموم کرده در خود دارد: همه‌ی آن درد و زجر و عذاب فراانسانی از همان نوعی را که راسکولنیکوف تیره‌روز را واداشت تا در برابر دونیای تیره‌روزتر از خودش زانو بزند. تمام آن حس توصیف‌ناپذیر از غایت نومیدی و اندوه کشنده و عذاب و احساس سمج بیهودگی و وحت از وانهادگی در قعر کابوی که با طلوع سپیده‌دم تازه به اوج می‌رسد. ولی فقط این نیست: در یکایک زیر و بمهای آن صدای مسحورکننده، خواهش و تمنایی عظیم و عاجزانه اما در عین حال توأم با اطمینانی مومنانه به اجابت این خواهش حتی در اعماق نومیدی جاری است که موسیقی با آن سازبندی نامنتظرش آن را توامان تشدید و تکمیل می‌کند. ترانه را خوب می‌شناسد و همیشه بسیار دوستش داشته. اگر جزو محبوبترین آثار عمرش نبود بدان مجموعه راه نمی‌یافت ولی در این صبح تیره و تار یکسر نومیدی و شکست و عجز انگار از نو کشفش می‌کند و خودش را و هر چیز دیگر را نیز با آن. ترانه، ساخته «مابی»، عملا دعا و مناجاتی است غریب؛ نه به درگاه خدایی خشمگین و مدام قضاوتگر و انتقامجو بلکه خدایی که جز عشق مطلق و بخشش ناب نیست و چنان با تو یگانه و به تو نزدیک است که می‌توانی حتی در آغوش بزرگ‌اش کودکانه گریه ساز کنی و زهر تمام عذابها و غمها و نومیدیهای بی‌پایانت را بر شانه‌های عاشقانه‌اش بگرییش بگرییاتاتااتالالال و قطعا تسلایت می‌دهد، و شفایت می‌دهد. حالا در هماهنگی بی‌نقصی با یکایک زیر و بمهای صدای خواننده انگار تک‌تک سلولهای تن و روح او می‌لرزند:
 Lordy don’t leave me all by myself
Lordy don’t leave me all by myself
Lordy don’t leave me all by myself
Whoa, in this world Whoa, in this world Whoa, in this world…*
 به پنجره نمی‌رسد. نیمه‌راه فرومی‌افتد، خم می‌شود، می‌شکند. در همان حال بغض خفقان‌آورش عاقبت می‌ترکد و بی‌محاباترین، طولانیترین و بلندترین زاری عمرش را سر می‌دهد. می‌نشیند و می‌گرید. زانو می‌زند و می‌گرید. حتی دمر روی زمین می‌افتد و می‌گرید. و فقط نمی‌گرید. ضجه سر می‌دهد، ناله می‌کند، فریاد می‌کشد، بر سینه و بر زمین مشت می‌کوبد. حتی سر بر زمین می‌کوبد. و باز می‌گرید و باز... می‌داند که آغوشی بهتر برای گریستن درآن وجود ندارد.
 نمی‌داند چند ساعت گذشته. نمی‌د‌اند چند ساعت زاری کرده. فقط می‌داند به‌قدری گریسته که چه‌بسا صورتش به اناری آب‌لمبوشده شبیه شده باشد! از این فکر خنده‌اش می‌گیرد.
 نمی‌داند چند ساعت گذشته ولی وقتی پشت پنجره، پرده را پس می‌زند با گرگ‌ومیشی دیگر رودررو می‌شود که این‌بار گرگ‌ومیش غروبگاهی است. کمی آن‌طرفتر در آن تاریکاروشنایی مرموز که سایه‌های گریزپای روز کم‌کم به هم می‌پیوندند و در هم مستحیل می‌شوند گستره‌ی عظیم و باشکوه دریا را از این‌سو تا آن‌سو می‌بیند که جریان آرامش همراه با صدای موزون امواج که به‌مثابه نبض همواره تپنده‌ی دریاست ترجمانی است بی‌نقص از مداومت حیات و بیکرانگی عالم و وزن و وقار کتما‌ن‌ناپذیر هستی. و درعین‌حال گواه ناپایداری زمینی همه چیز و هر کس دیگر و گذرا بودن هر حسی:
 اندوه و شادی، درد و لذت، این و آن، و...
  * “In This World”, by Moby
0 notes
pedramtaghavi · 2 years
Text
Tumblr media
کارد به استخوان رسیده است. و اکنون این مردمند که در خیابانها مرگ و زندگی را از نو تعریف می‌کنند.
هم ازین روست که به خود می‌لرزند، آنها که از مردم نیستند.
نمی‌دانم خوب است که ایران نیستم، یا بد.
وقتی خشم و هیجانی را که از وجودم زبانه می‌کشد می‌بینم، از خودم می‌پرسم: آیا من هم کشته می‌شدم اگر در خیابانهای وطنم می‌بودم؟
اما حالا که آنجا نیستم، از آنچه در آن مهارت دارم برای بودنم استفاده می‌کنم.
برای صدای آن صداها شدن. برای مای بزرگتری که ورای بودن‌ش در هر مرزی، بی‌اندازه بی‌مرز است؛ مای خواهان آزادی.
سرم ازین فکرها پر است. وقتی در خیابانهای سرد برلین راه می‌روم، دلم می‌خواهد جلوی آدمها را بگیرم و ازشان بپرسم هیچ‌ می‌دانید که ما داریم انقلاب می‌کنیم؟
0 notes
pananote-blog · 2 years
Text
توی طبقه خودم مدام طول اتاق را میرفتم و برمیگشتم. لیوان چای توی دستم سرد و بد رنگ شده بود، بیشتر نگهش داشته بودم تا همین اندک گرمایش را هم حس کنم ، تا اینکه کامل سرد شود. به این فکر میکردم که چقدر این آدم احمق است که وقتی برایش عکس یک تابلوی نقاشی را میفرستم به من میگوید این تصویر زن و مرد لخت کنار هم چیه و دیگر جوابم را نمیدهد انگار نه انگار سالها مرا میشناسد. من اصلا درک نمیکنم این حجم از حماقت را. با پایم یک کتاب را که روی زمین افتاده هل میدهم گوشه اتاق و زمزمه میکنم چقدر کلمات و تصاویر بی معنا شده اند امشب. آدمها چقدر از این بالا دور بنظر میرسند ، چقدر غیرقابل دسترس شده اند. سعی میکنم رو به یکی از آنها چیزی را بگویم «آقا این نقاشی مرد و زن در آغوش هم را دیدی ، آیا یک کار زشت و مبتذل ه؟» اصلا نشنید و راهش را ادامه داد« خانم مگر نه جذابیت هنر همین تصویر کردن این حس شخصی با این خط های خشن و پراکنده است؟ » اصلا صدا و کلماتم تا آن پایین نمیرود. لیوانم را در دستانم میچرخانم و پرت میکنم سمت یکی از آن عابران ، بنگ ، میخورد زمین و پخش میشود. همه از صدایش می ایستند و بالا را نگاه میکنند. بهشان میگویم « خوشحالم با این کار احمقانه ،صدایم را شنیدید و بالا را هم نگاه کردید » دهان چندتاییشان تکان میخورد و اینبار من نمیشنوم چی میگویند. باز به راهشان ادامه میدهند.
Tumblr media
0 notes