shahzaad-deadpulse
shahzaad-deadpulse
DEADPULSE: Taking the Red Pill (Shahzaad Rahmati)
105 posts
"Do not go where the path may lead, go instead where there is no path and leave a trail." - Ralph Waldo Emerson [[email protected]] Current Playlist: A Tribute to "Mythos" (Can) و من همچنان در دشتي از آينه‌ها به شب‌پايي خواهم نشست اين‌جا، همان جايي كه هيچ چيز هرگز آن‌گونه نيست كه مي‌نمايد و هر قدر هم نزديك باشي باز محال است دركش كني چرا كه هر آن‌چه مي‌بينيم به‌راستي آن‌گونه نيست كه مي‌نمايد و من نابينا هستم ... و اگر به‌راستي اين نيست آن‌چه تو بدان باور داري مي‌شود به من هم خبر بدهي تا بدانم كه تنها نايستاده‌‌ام؟ كه فقط آوايي در ميان جمع نيستم؟ Fish: Vigil https://www.youtube.com/watch?v=COqZM9YktMs
Don't wanna be here? Send us removal request.
shahzaad-deadpulse · 2 years ago
Text
سایه‌های گریزپای روز
Tumblr media
داستان کوتاه
شهزاد رحمتی
 با وجودی همه احترام، همه قدرشناسی، به بزرگترین عشق همیشه‌ام موسیقی
 دریا را هرگز چنین بداندیش نیافته بود، چنین موذی، و توامان‌ چنین اغواگر.
 پرده لای انگشتان دختر است و نگاهش به دریا کاملا خالی‌ست، خالی از هر حسی، از هر چیزی، خالی از حتی خود او؛ به‌خصوص خالی از خود او. دریا همچنان مشغول کار بیهوده‌ی پایان‌ناپذرش است. هنوز موج چرخانی را درست و حسابی به‌جانب ساحل ماسه‎ای نرانده موج بعدی تازه‌نفس پیدایش می‌شود و بدنشان درهم‌می‌پیچد و با دریا کشتی می‌گیرد. و البته همیشه دریا برنده است. و این دور باطل انگار قرار است تا ابدالآباد ادامه پیدا کند. با خودش فکر می‌کند این کار از فرط بیهودگی حتی می‌توانست مَثل شود؛ در مایه‌های آب در هاون کوبیدن و البته بسیار منطقیتر و بامعناتر از این مثل که اصلا معلوم نیست ریشه‌اش چیست. یا چیزی مثلا شبیه به...
- مثلا شبیه تلاش همیشگی تو برای کشتن تنهایی...
جا می‌خورد. این را صدایی از درون او و بااین‌حال به‌شکل مخوفی ناآشنا گفت؛ چنان واضح و رسا که هول برش می‌دارد. ولی به‌هرحال نمی‌خواهد وابدهد. حداقل نه به این سادگی. پس به‌رغم احساس حماقت، پاسخ صدا را می‌دهد.
- مزخرف می‌‌گی! چرند.
صدا هم بالا می‌گیرد و هم غلظت طعنه‌اش بیشتر می‌شود:
- باشه. پس همچنان خودتو گول بزن.
- اولا هیس! من هم بلدم جیغ بکشما، بهتر از تو...
صدا خندان وسط حرفش می‌پرد. پس خندیدن هم بلد است.
- خنگ! همین الانش هم داری جیغ میزنی حالیت نیست.
اول گوشهایش، بعد کل صورتش و بعد سرتاپایش داغ می‌شود. دختر جدا داشت جیغ می‌کشید؛ در حدی که حتی می‌توانست باز داد همسایه‌ی همیشه‌ی ‌خدا مترصد غر زدن طبقه‌ی پایینی را دربیاورد. این حد غافل بودن از خود باعث وحشتش می‌شود. از وصلت نامبارک حس شرمندگی و وحشتش، دوقلوهای به‌هم‌چسبیده‌ی انفعال و تسلیم زاده می‌شوند: قضاوت «صدا»ی لعنتی را می‌پذیرد. شایدهم نه. شاید وادادنش دلیل ساده‌تری دارد: درستی قضاوت «صدا» که آشکارا حالا خودش را در موضع برتر می‌بیند:
- رقت‌انگیزه این تلاشت. می‌دونستی؟ آره. می‌دونستی، می‌دونی... حداقل بیست ساله می‌دونی.
دختر همان لحظه به پرده اجازه می‌دهد تا از میان انگشتانش بلغزد. در گریز از اغواگری دریا از پنجره دور می‌شود. صدا بدجوری مضطربش کرده. طنین‌اش جوری بود که انگار از توی هدفون می‌آید. ترس ابتلا به اسکیزوفرنی از سالیان دور با او بوده. به‌شد‌ت زمینه‌ی ژنتیک‌اش را دارد و دیده که چه به روز برخی از اقوام نزدیک و دورش آورده.  
 صبح، در گرگ‌ومیش سحرگاه، ناخواسته بیدار شد؛ با طعمی بسیار ناخوش و تلخ در دهانش. هم تلخی عینی و هم تلخی مجازی. هم در کامش و هم در جانش.
و دریا را هرگز چنین بداندیش نیافته بود، چنین موذی، و توامان چنین اغواگر. آن تلخکامی زجرآور و تحمل‌نا‌پذیر وقت گرگ‌و‌میش برایش غریبه نیست. در حقیقت دشمنی است قدیمی که از همان اول صبح می‌دانست کارش را به کجا می‌کشاند. پیش‌درآمد حال گندی بود که بیشتر از هر چیزی در این دنیای ترسناک او را می‌ترساند. حس توصیف‌ناپذیری از غایت نومیدی و اندوهی کشنده و عذاب و احساس سمج و مقاومت‌ناپذیر بیهودگی همه چیز. فقط هم این نیست. کوکتلی است از انواع احساسات زجرآوری که می‌شناسد و چند حس ناشناخته اما گند دیگر. بعد از غیبت فریبنده‌ی نسبتا طولانی‌مدتی باز برگشته؛ با تمام قوا هم برگشته ظاهرا. ساده‌لوحانه گمان می‌کرد برای همیشه از شرش خلاص شده؛ چه‌بسا با نوعی خودفریبی، بفهمی‌نفهمی. خودفریبی‌ای نشات‌گرفته از ترس، و حاصل نگرانی‌ای از سر درماندگی. پیشاپیش می‌دانست توان تحمل تهاجمی دیگر را نخواهد داشت. می‌دانست حالا دیگر شهری است بی‌حصار، بی‌حفاظ، بی‌دروازه. که قلعه‌ای است بدون برج و بارو و نگهبان که گویی اساسا برای تسلیم شدن به دشمن ساخته شده. هرچند حالا دیگر حتی به دشمن بودن این حس هم اطمینان ندارد. چرا نباید آن را دوست خودش، حتی بهترین دوست خودش، بداند؟ آهی می‌کشد و بیشتر برای فرار از گزندگی این حقیقت که این تردید چیزی جز نشانه‌ی اوج زوال و شکست و زبونی‌اش نمی‌تواند باشد ریسیور و تلویزیون را روشن می‌کند و بدون حتی نیم‌نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون روشن فقط صدابش را بلند می‌کند. نیاز به شنیدن دارد؛ به شنیدن مکالمه‌ای میان آدمها یا اصولا هر صدایی؛ جز نعره‌های احتمالی خودش یا صدای منحوس شاید اسکیزوفرنیک درون‌اش. نیاز به شنیدن هر صدایی که بتواند به‌خصوص آن آوای مزاحم را در قا��ب نوعی عایق صدای درونی در خودش خفه کند.
بااین‌حال باز به‌جای تماشای تلویزیون با ‌حالتی مکانیکی و ربات‌وار می‌رود پشت همان پنجره و با پنجه‌اش همان پرده را پس می‌زند. فقط کمی. به‌شیوه‌ی آدمهای چشم‌چران یواشکی سرکی به آ‌ن‌سو می‌کشد. می‌خواهد مطمئن شود که دریا وقتی نگاهش نمی‌کند هم همان‌قدر بداندیش و موذی است؟ و همان‌جور اغواگر؟ می‌خواهد مچ دریا را بگیرد، به‌نوعی! و نمی‌تواند. خوب یا بد، دریا همان است که بود. شاید حتی کمی بداندیشتر، موذیتر و همزمان به‌طرز تناقض‌آمیزی اغواگرتر.
سرخورده مسیر آمده را برمی‌گردد ولی نیمه‌راه انگار که رمقی برایش نمانده باشد خودش را عملا پرت می‌کند روی کاناپه و دمر می‌شود. می‌داند که همچنان دارد فرار می‌کند. و حتی می‌داند که فرارش بی‌فایده است. لشکریان پرشمار دشمن بدون هیچ دردسری وارد شهر بی‌حفاظش شده‌اند و حالا دارند بدخواهانه پا به سرسرای کاخ فرمانروایی‌اش می‌گذارند، با شوقی عظیم و توجیه‌ناپذیر به ریختن خون او - باز هم بی هیچ دردسری. حالا می‌تواند حتی پژواک مهیب صدای کوبش چکمه‌های افراد دشمن در تالارهایش را بشنود. بی‌پروا و بی‌محابا حتی دلیلی برای غافلگیر کردنش هم نمی‌بینند. قاطع، بااقتدار و فاتحانه پیش می‌آیند.
ریموت کنترل را دست می‌گیرد و بی آن‌که حتی سرش را از روی کوسنی که صورتش را در آن پنهان کرده بلند کند با یکی دو کلیک می‌رود سراغ محتویات فلشی تا خرخره پر از موزیک؛ آثار محبوبش. چه محبوب و چه نه، قطعا موزیک بیشتر به کار خفه کردن صداهای مزاحمی که حالا صدای نحس قدمهای فاتحانه‌ی سربازان دشمن هم به آرشیوشان افزوده شده می‌آید. تازه اینجوری همراه با شنیدن موسیقی محبوبش تسلیم می‌شود. بدون نگاه کردن، شانسی یکی از فولدرها را انتخاب می‌کند.
 ولی مسلما نمی‌تواند از موسیقی توقع داشته باشد که مانع هجوم تصویر دریا به ذهنش هم بشود و حالا این تصویر توامان عذاب‌آور و اغواگر به‌تناوب هر چند ثانیه در برابر چشمان ذهنش پدیدار می‌شود. دو سه دقیقه بعد حتی می‌تواند مورمور شدن بدنش را موقع غوطه‌ور شدن در آب قطعا سرد دریای پاییزی پیشاپیش احساس کند. بد هم نیست البته. انگار که دارد تمرین می‌کند تا بدنش به سردی آب دریا خو بگیرد؛ مبادا یک‌وقت سرما بخورد! به این فکر احمقانه احتمالا می‌خندید اگر فقط رمق خندیدن داشت. ناگهان این فکر به سرش می‌زند که چه‌بسا از اولش ناخودآگاه به همین نیت زندگی در خانه‌ای کنار دریا را برگزیده. اگر اینطور باشد جای تقدیر دارد. می‌شود احتمالا اولین اقدام دوراندیشانه‌ی زندگی‌اش - و آخری البته. به این فکر احتمالا می‌گریست اگر فقط رمق گریستن داشت.
و دریا قطعا بداندیش‌تر و موذیتر از همیشه می‌نماید، و همزمان اغواگرتر؛ به‌خصوص با به اوج رسیدن اثر تخدیرکننده‌ی آن کوکتل لعنتی و بدمزه‌ی عذاب‎‌آورترین احساسات شَناخته و ناشناخته در درونش. آن نامطبوعترین آش درهم‌جوش شله‌قلمکار.
ولی این دفعه فرق دارد. انگار تنها دلیل غیبت چندوقته‌‌ی دشمن قدیمی تمدید قوا بوده یا حتی نوعی آپگرید! و حالا با قدرتی دوچندان حمله‌ور شده، وحشیانه‌تر و بیرحمانه‌تر از همیشه؛ در حدی تصورنایذیر. نفس‌اش بند آمده و نوعی احساس انجماد درونی عذابش می‌دهد که کانونش قفسه‌ی سینه‌ی اوست؛ قفسی، زندانی که دنده‌های او میله‌هایش هستند. این عذاب روحی چنان شدت و حدتی دارد که همچون درد جسمانی تحمل‌ناپذیری او را بی‌اختیار به نالیدن وامی‌دارد. و به ناله‌های بی‌اختیار بعدی که بلندی ناخواسته‌ی صدایشان او را متحیر می‌کند. و حالا دیگر دربند شکوه‌ی همسا‌یه‌ها هم نیست. از مرز این‌گو‌نه ملاحظات گذر کرده؛ از هر مرزی در واقع. طوری که وقتی تلوتلوخوران از روی کاناپه بلند می‌شود فقط یک آرزو برایش مانده: این‌که دریا اغواگرتر از همیشه باشد. نباید زنده به چنگ دشمنانش ییفتد. این آخرین و یگانه سنگر شرافت اوست.
کمی سرجایش می‌ایستد. نمی‌داند چرا. چند لحظه‌ای آرامش نامتظر و فرّاری را احساس می‌کند که عاقبت درمی‌یابد خاستگاهش چیزی جز به قطعیت رسیدن نهایی او در اجرای تصمیم دیرینه‌اش و تحقق وسوسه‌ای سمج نمی‌تواند باشد. ایستاده تا موهبت ناگهانی این واپسین تجربه آرامش‌اش را حسابی مزمزه کند.
 بعدها هرگز نخواهد توانست به‌خاطر بیاورد که دقیقا در کدام لحظه آن اتفاق غریب به‌وقوع پیوسته یعنی یکهو آهنگی که داشت پخش می‌شد و حتی حواس‌اش نبود که شروع شده به‌طرز عجیی ششدانگ حواس او را جلب کرده یا در واقع ربوده است. آن را همچون تجربه‌ای رویاگون تجربه کرده و این‌گونه نیز احساس‌اش خواهد کرد: تجربه‌ای رویاگون، آن هم درست در دل هولناکترین کابوس بیداری سراسر کابوس‌اش. .
صدای آسمانی و لحن غریب خواننده پر از درد و خواهش است. نه، یکپارچه درد  خواهش ناب است. نه، فراتر از آن، فراتر از هر چیزی تمامآن احسیساسا عذاب‌آلود کوک لعنتی‌ای را که روحش را مسموم کرده در خود دارد: همه‌ی آن درد و زجر و عذاب فراانسانی از همان نوعی را که راسکولنیکوف تیره‌روز را واداشت تا در برابر دونیای تیره‌روزتر از خودش زانو بزند. تمام آن حس توصیف‌ناپذیر از غایت نومیدی و اندوه کشنده و عذاب و احساس سمج بیهودگی و وحت از وانهادگی در قعر کابوی که با طلوع سپیده‌دم تازه به اوج می‌رسد. ولی فقط این نیست: در یکایک زیر و بمهای آن صدای مسحورکننده، خواهش و تمنایی عظیم و عاجزانه اما در عین حال توأم با اطمینانی مومنانه به اجابت این خواهش حتی در اعماق نومیدی جاری است که موسیقی با آن سازبندی نامنتظرش آن را توامان تشدید و تکمیل می‌کند. ترانه را خوب می‌شناسد و همیشه بسیار دوستش داشته. اگر جزو محبوبترین آثار عمرش نبود بدان مجموعه راه نمی‌یافت ولی در این صبح تیره و تار یکسر نومیدی و شکست و عجز انگار از نو کشفش می‌کند و خودش را و هر چیز دیگر را نیز با آن. ترانه، ساخته «مابی»، عملا دعا و مناجاتی است غریب؛ نه به درگاه خدایی خشمگین و مدام قضاوتگر و انتقامجو بلکه خدایی که جز عشق مطلق و بخشش ناب نیست و چنان با تو یگانه و به تو نزدیک است که می‌توانی حتی در آغوش بزرگ‌اش کودکانه گریه ساز کنی و زهر تمام عذابها و غمها و نومیدیهای بی‌پایانت را بر شانه‌های عاشقانه‌اش بگرییش بگرییاتاتااتالالال و قطعا تسلایت می‌دهد، و شفایت می‌دهد. حالا در هماهنگی بی‌نقصی با یکایک زیر و بمهای صدای خواننده انگار تک‌تک سلولهای تن و روح او می‌لرزند:
 Lordy don’t leave me all by myself
Lordy don’t leave me all by myself
Lordy don’t leave me all by myself
Whoa, in this world Whoa, in this world Whoa, in this world…*
 به پنجره نمی‌رسد. نیمه‌راه فرومی‌افتد، خم می‌شود، می‌شکند. در همان حال بغض خفقان‌آورش عاقبت می‌ترکد و بی‌محاباترین، طولانیترین و بلندترین زاری عمرش را سر می‌دهد. می‌نشیند و می‌گرید. زانو می‌زند و می‌گرید. حتی دمر روی زمین می‌افتد و می‌گرید. و فقط نمی‌گرید. ضجه سر می‌دهد، ناله می‌کند، فریاد می‌کشد، بر سینه و بر زمین مشت می‌کوبد. حتی سر بر زمین می‌کوبد. و باز می‌گرید و باز... می‌داند که آغوشی بهتر برای گریستن درآن وجود ندارد.
 نمی‌داند چند ساعت گذشته. نمی‌د‌اند چند ساعت زاری کرده. فقط می‌داند به‌قدری گریسته که چه‌بسا صورتش به اناری آب‌لمبوشده شبیه شده باشد! از این فکر خنده‌اش می‌گیرد.
 نمی‌داند چند ساعت گذشته ولی وقتی پشت پنجره، پرده را پس می‌زند با گرگ‌ومیشی دیگر رودررو می‌شود که این‌بار گرگ‌ومیش غروبگاهی است. کمی آن‌طرفتر در آن تاریکاروشنایی مرموز که سایه‌های گریزپای روز کم‌کم به هم می‌پیوندند و در هم مستحیل می‌شوند گستره‌ی عظیم و باشکوه دریا را از این‌سو تا آن‌سو می‌بیند که جریان آرامش همراه با صدای موزون امواج که به‌مثابه نبض همواره تپنده‌ی دریاست ترجمانی است بی‌نقص از مداومت حیات و بیکرانگی عالم و وزن و وقار کتما‌ن‌ناپذیر هستی. و درعین‌حال گواه ناپایداری زمینی همه چیز و هر کس دیگر و گذرا بودن هر حسی:
 اندوه و شادی، درد و لذت، این و آن، و...
  * “In This World”, by Moby
0 notes
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
بخشی حذف شده از رمان «سایه‌‌های پرچ‌شده: مردی که خوش را بالا آورد» بنده
Tumblr media
این فصل از رمان «سایه‌‌های پرچ‌شده: مردی که خوش را بالا آورد» بنده تقریبا به‌طور کامل حذف شد یعنی عزیزان ارشاد زاید تشخیص‌اش دادند. از کتابی 135 صفحه‌ای نه صفحه قلفتی سانسور شد - و این بجز موارد دیگر است. شخصیت اصلی رمان در این فصل درباره مادربزرگش مینویسد که سیرابی‌ناپذیری جنسی شوهرش عاقبت او را به خودکشی سوق داده.
  گزارش 6:
قصه­ی باورنکردنی مادربزرگ ساده­دل و پدربزرگ بی­رحم
آن­چه بر مادربزرگ­ام بلقیس خانم گذشت یکی از تراژدی­های بزرگ خاندان ماست که کلاً وجودشان در طول تاریخ، تراژدی طولانی و بزرگی بوده که بدون ­دلیل معقولی به درازا کشیده است. بهرحال گریزی نیست و با وجود ابعاد تراژیک قضیه، در جهت کندوکاو در ریشه­های بدبختی خودم باید توضیحات مختصری هم که شده درباره­ی آن­ها بدهم. تنها زوج از هر جهت بی­تناسب­تر و بی­ربط­تر از پدر و مادر خودم پدربزرگ و مادربزرگ مادری­ام بودند. پدربزرگم مردی بود قوی­هیکل و بلندبالا با حدود 190 سانتیمتر قد و حداقل 110 کیلو وزن و از آن طرف، مادربزرگ­ام بلقیس خانم ریزنقش­ترین زنی بود که در عمرم دیده­ام. به گمانم 150 سانت را هم به­زور داشت یا شاید هم نداشت. وزنش هم هرگز از 45 کیلو بالاتر نرفت. فکر می­­کنم مادربزرگ‌ام را اول چندتایی از بچه‌های فامیل، به خاطر جثه‌ی ریزه‌میزه‌ و نیز شحصیت شیرین­ اش "خاله‌سوسكه" لقب دادند. به هر حال این لقب خیلی زود به واسطه‌ی مناسبت تام و تمام‌اش در كل روستا سر زبان‌ همه افتاد. طبعاً خود بلقیس خانم هم سرانجام از موضوع باخبر شد ولی به نظر نمی‌رسید از این بابت دلخور باشد. اگر هم دلخور بود به واسطه‌ی روحیه‌ی همیشه سازگار و موافق‌اش به روی خودش نیاورد.
با توجه به تمام این قضایا خودكشی بلقیس خانم در 69 سالگی عملاً‌ هر كسی را كه او را می‌شناخت مبهوت و البته غمگین كرد. شایعه‌های مختلفی درباره‌ی دلیل خودكشی‌اش بر سر زبان‌ها افتاد: از ابتلا به بیماری علاج‌ناپذیری مثل سرطان یا سردمبلای حاد گرفته تا جنی شدن. تنها شخصیت روشن‌فكر روستا كه همان آقا ولی، دلاك اگزیستانسیالیست، ��ود عمیقاً اعتقاد داشت كه دلیل خودكشی بلقیس خانم، یأس فلسفی و رسیدن به پوچی بوده. حتی قسم می‌خورد كه یك بار وقتی كتاب‌ بوف كور صادق هدایت را در دست بلقیس خانم دید سخت درگیر بحثی فلسفی درباره‌ی مفهوم غایی حیات و بیهودگی هستی شده بودند. البته همه‌ی اهالی روستا می‌دانستند كه آقا ولی دلاك، در مورد تقریباً هر آدم هشت ساله به بالای روستا كه به هر نحوی ریغ رحمت را سر می‌كشید به دلایلی نامعلوم، به طرح ادعاهایی از این دست می‌پرداخت: فرق هم نمی‌كرد كه طرف بر اثر اسهال خونی یا لگد الاغ یا گزیده شدن توسط سگ هار کمدارانی مرده باشد. باید اقرار كرد كه سكوت مشكوك خانواده‌ی بلقیس خانم یعنی خاندان خود ما طبعاً‌ هر چه بیش‌تر شك و شبهه‌های پیرامون مرگ او را دامن زد و البته چند هفته از ماجرا نگذشته وقوع حوادث سرنوشت‌ساز تازه‌ای مثل حامله شدن دختر كوچك‌تر كدخدا - از قرار معلوم توسط ازمابهتران در گرمابه‌ی عمومی – و باد معده‌ای كه خود كدخدا ناخواسته در حساس‌ترین لحظه‌های مجلس چهلم عمه‌اش در كرده بود باعث شد خودكشی مشكوك و مظلومانه‌ی بلقیس خانم یا به عبارتی خاله‌سوسكه به فراموشی سپرده شود.
سكوت مشكوك خانواده‌ی بلقیس خانم درباره‌ی دلایل و چه‌گونگی خودكشی بلقیس خانم با توجه به مشكوك بودن‌اش طبعاً بسیار مایه‌ی شك بود. ماجرای خودكشی او كاملاً ‌مبهم ماند و البته در این میان، برخی از قدیمی‌ترهای روستا كه شوهر بلقیس خانم یعنی آقا نصرالله را بهتر می‌شناختند پیش خودشان و گاه پیش دیگران به نتیجه‌گیری‌های خاصی رسیده بودند. برای روشن‌تر شدن ماجرا بد نیست به لقب جالبی كه آقا نصرالله از عنفوان جوانی در روستا با شایستگی تمام برای خودش دست‌وپا كرده بود اشاره بكنم: "سیربندون"؛ واژه‌ای كه در قریه‌ی مصفای كم‌داران علیا عمدتاً‌ در مورد احشامی كه سیرمانی ندارند به كار می‌رود و البته در مورد آقا نصرالله به نوع خاصی از سیرمانی نداشتن ارجاع می‌داد که ارتباط مستقیم و انکارناپذیری با مسایل ناموسی داشت و طبعآً مثل هر مسأله ی ناموسی دیگری به شدت حساسیت برانگیز بود.
  تمام آدم‌های درگیر آن ماجراها حالا دیگر جان سپرده‌اند یا جان به‌سر شده‌اند یا جان‌شان به لب رسیده یا فوقش در آستانه‌ی به لب رسیدن است. بنابراین مژده می‌دهم كه سرانجام می‌توانم پرده از برخی اسرار هولناك در ارتباط با مرگ مظلومانه-ی بلقیس خانم بردارم. البته پدربزرگم آقا نصرالله هم وقتی من هجده نوزده سال داشتم، دو سال و نیم پس از خودكشی همسرش، جان سپرد. پزشكی از آشنایان، بعد از معاینه‌ی دقیق جنازه، حكم ظاهراً عجیبی در مورد دلیل مرگ آقا نصرالله داد – عجیب فقط برای آن‌هایی كه او را درست نمی‌شناختند: طبیب حاذق پس از بررسی دقیق با اطمینان اعلام كرد كه آقا نصرالله به دلیل افراط در "خودارضایی" جان سپرده است. كافی است گوشزد كنم كه ایشان در آن زمان 90 سال را شیرین داشتند. اما ما نزدیكان ایشان نه تنها به هیچ وجه تعجب نكردیم بلكه بلافاصله در توافقی جمعی اما در سكوت چنین نتیجه‌گیری كردیم كه در واقع مرگ ایشان به هر دلیلی جز این می‌توانست مشكوك به نظر برسد.
مادربزرگ من بلقیس خانم هم طفلكی مثل همه‌ی زنان سال‌خورده‌ی این دیار، سینه‌ای پر از درد داشت و خاطرات بی‌شمار در شرح تیره‌روزی‌اش. اما آن‌‌چه بیش از همه روزگار او را سیاه كرده و در نهایت به خودكشی‌اش انجامیده بود ربطی به دلایل معمول این گونه تیره‌روزی‌ها نداشت و به فعالیت‌های جنسی عملاً‌ بی‌وقفه‌ی شوهرش مربوط می‌شد كه عاقبت كاسه‌ی صبر او را كه در تمام دوران زندگی مشترك‌شان به واسطه‌ی اشتهای سیری‌ناپذیر شوهرش دچار انواع دردها و حتی شكستگی‌ها در انواع مواضع و اندام‌های بدن‌‌اش بود لبریز ساخته و كارش را به خودكشی كشانده بود. آن‌‌طور كه مادربزرگ بی‌نوایم می‌گفت عملاً هیچ چیزی در روی آسمان و زمین و حد فاصل میان آن دو نبود كه به نحوی باعث تحریك جنسی عنان‌گسیخته‌ی پدربزرگ بنده نشود.
یك روز كه خود من هم در محل حضور داشتم، مادربزرگ داشت از این كه خربزه‌ها امسال چه خوب رسیده‌اند و مثل عسل شده‌‌اند صحبت می‌كرد. پدربزرگ که در این جور مواقع به کلی هر نوع ملاحظاتی را نبوسیده روی تاقچه می گذاشت  یكهو پاشد و با لحن و آهنگی آمرانه به مادربزرگ گفت كه باید بلافاصله بروند توی‌ اتاق‌شان چون با او "کار خصوصی واجبی" دارد. از قرار معلوم تعبیر "رسیده" بودن خربزه‌ها و عسلین شدن‌‌شان برای تحریك او كافی بود. درست همان شب مادربزرگ که مبتلا به نارسایی قلبی بود، داشت با لحنی گلایه آمیز از این می‌گفت كه قرص زیرزبانی‌اش تمام شده. پدربزرگ باز هم به هوای "کار خصوصی واجب" به مادربزرگ امر کرد تا  بلند شود. مادربزرگ از فرط غصه گریه‌اش گرفت و پدربزرگ که رسماً از فرط تحریک در حال لرزش بود همان یک ذره ملاحظه را هم کنار گذاشت و بی اعتنا به حاضران که بیهوده حضور بچه­ها را به او گوشزد می کردند لب به اعتراض گشود که «خب تقصیر خودته دیگه. وقتی می‌گی قرص زیرزبونی ‌خب معلومه... یعنی هر کی باشه تحریك می‌شه طبیعتاً، چون اولین چیزی كه هر مردی‌ یادش می‌افته اینه كه مثلا ‌اگه می‌تونست بعضی چیزها رو زیر زبون بعضی‌ها بذاره حتماً‌ قلب اون بعضی‌ها خوب می‌شد چون ناكس شفاست.» طبعاً مادربزرگ در نهایت چاره­ای جز تسلیم نداشت و راه افتاد، ولی همچون محکومی که به پای چوبه­ی دار می­رود. و مثل خیلی مواقع مشابه دیگر، زیر لب زمزمه می­کرد که «در کف شیر نر خون­خواره­ای، غیر تسلیم و رضا کو چاره­ای؟» گاهی هم البته به جای «شیر نر» یا در واقع به جای «شیر» کلمه­ی دیگری را به کار می­برد. نه، منظورم دور از جان آن کلمه­ای که همین الان به ذهن­تان خطور کرده نیست. به جایش می­گفت «پیر». همین. و البته در مواقع انصافاً معدودی هم آن کلمه­ای را که چند لحظه پیش به ذهن­تان خطور کرده بود به کار می­برد ولی در این موارد همیشه به جای «نر» هم می­فرمود «خر».
یک روز حتی وسط مجلس هفتم یکی از هم­­ولایتی­ها که همان دو رورز قبل­اش مرده بود همین بساط به راه افتاد! پدربزرگ یكهو انگار که مار نیش­اش زده باشد برخاست و سراسیمه زن‌اش را از همان بخش مردانه با فریادی رعدآسا صدا زد و تقریباً به‌زور او را با خودش به خانه برد و اصلآً ‌اغراق نكرده‌‌ام اگر بگویم كه هنوز پای­شان به اتاق­شان نرسیده رسماً به پیرزن بی‌چاره تجاوز كرد. بعد كه دلیل حالی به حالی شدن ناگهانی­اش را از او پرسیدند مثل همیشه با حق­به­جانب­ترین قیافه­ی ممکن گفته بود که  آقا در بخشی از سخنانش كلمه‌ای را ‌گفتند كه به گوش او شبیه "بیکینی" آمده و همین باعث تحریكش شده. برای آن که هر چه بیش­تر به عمق فاجعه­ای که زندگی خاله­سوسکه­ی طفلکی ما بود پی ببرید کافی است که بگویم كم‌‌تر از دو ساعت از خروج دلاورانه­ی پدربزرگ از تکیه به همراه اسیر زبونش مادربزرگ و قضایای پس از آن نگذشته بود که مادربزرگ که طفلک حسابی از رمق‌ افتاده بود با لحنی بی­حال همچنان که در بستر بود گفت كه خیلی ضعف دارد و بی­حال شده. و بعله، همین حرف او هم به نوبه­ی خودش باعث تحریك مجدد پدربزرگ شد و روز از نو... می‌گفت کلام و لحن بی­حال مادربزرگ، او را یاد شب‌های جوانی­شان انداخته كه خیلی زیاده‌روی می‌كردند و مادربزرگ همین‌طور بی‌حال می‌شد. بعد هم "طبعاً" تحریك شده. 
خلاصه این که کمابیش هر چیزی و هر حرفی و نقلی و البته هر جنبش و حرکتی باعث تحریك پدربزرگ محترم بنده آقا نصرالله می‌شد. هر بار رشته­ای غریب از کنش­ها و واکنش­های جسمانی و روانی که پی­گیری کردن­شان می­توانست حتی فروید را به حال جنون بیندازد در وجود او راه می­افتاد که گرچه شکل­ها و حالت­های مختلفی داشتند ولی ایستگاه آخر همه­شان همیشه یکی بود: تحریک جنسی! شاید باورتان نشود ولی حقیقت محض است که مردک حتی با دیدن قبض برق هم تحریك می‌شد چون به گفته­ی خودش به این فكر می‌كرد كه اگر او و زن‌اش زندگی ‌جنسی ‌فعال‌تری ‌داشتند (!) بیش‌تر برق را خاموش می‌كردند و آن‌وقت پول برق‌شان هم كم‌تر می‌شد.
با این حال احتمالاً‌ عجیب‌ترین عامل تحریک جناب پدربزرگ، اسم بردن از حسین آقا بقال بود. یك روز لنگ ظهر مادرم داشت توی خانه از گران‌فروش بودن حسین آقا می‌گفت. یكهو پدربزرگ با بی‌‌پردگی رو به مادربزرگ كه مخاطب اصلی مادرم بود اعلام كرد كه تحریك شده و باید همین الان شتابان بروند توی اتاق‌شان. مادربزرگ كه حیرت و خشم‌اش با هم برابری می‌كردند تقریباً ضجه سر داد كه «ای خدا! به حق همین روز عزیز جون منو بگیر راحت شم! مرد! آخه صحبت حسین آقا بقال دیگه برای چی باید تو رو تحریك كنه؟!» پدربزرگ كه كاملاً ‌بی‌تاب شده بود قول مساعد داد تا پس از "رسیدگی" به قضیه، ماجرا را برای همه تعریف كند. چند دقیقه بعد برگشتند، در حالی كه چهره‌ی بشاش پدربزرگ و كلافگی و خستگی مادربزرگ به بهترین شكل از "رسیدگی" به قضیه خبر می‌داد. پدربزرگ در توضیح دلایل تحریکش فرمود:
«اولاً كه از چند دقیقه پیش توی نخ اون دو تا گربه‌ی پدرسوخته بودم كه چشم‌سفیدها توی حیاط داشتند از هم بالا می‌رفتند بی‌ملاحظه‌ها. دیگه این كه با شنیدن اسم حسین آقا بقال یه خاطره­ی دوری بهم یادآوری شد که... آخه من و حسین آقا بقال حدود چهل یا چهل و پنج سال پیش یه بار رفتیم شهر سینما تا این فیلم گنج قارون رو ببینیم ولی نمی‌دونم چی شد كه "اشتباهی" یك فیلم دیگه به اسم نمی‌دونم كلفت بی­عفت من یا یه چیزی تو همین مایه‌‌ها رو دیدیم كه خیلی ناجور یعنی لختی پختی بود. گفتیم بریم برای جبران مافات فیلم خانه‌‌ی خدا رو كه آن موقع خیلی ‌ازش تعریف می‌كردن توی سینمای دیگه‌‌ای ببینیم ولی نمی‌دونم چی شد كه سر از تماشای فیلم ‌دیو شهوت درآوردیم یا همچین چیزی. توی این فیلم از اول تا آخرش غریب و آشنا با هم مشغول بودن به شكل‌ها و در جاهای مختلف، از روی تاقچه گرفته تا چاله‌سرویس مكانیكی. من و حسین‌آقا از فرط ناراحتی و عصبانیت، فیلم را تا آخرش دیدیم ولی از اون روز به بعد هر وقت اسم این حسین آقا بقال میاد من یاد اون روز و اون فیلم‌ها می‌افتم  و حسین آقا بقال هم هر وقت اسم من میاد همین‌طور. یعنی ما با شنیدن اسم همدیگه تحریك می‌شیم. راستش سر همین قضیه جوری شد كه ما از همون دوره حتی وقتی همدیگه رو می‌دیدیم هم تحریك می‌شدیم. جوری كه همیشه از هم پرهیز می‌كردیم تا اون شبی كه بالاخره...»
پدربزرگ انگار یكهو به خودش آمد و خودش را جمع و جور كرد و ساكت شد. ولی یكی دو سال بعدتر در حال مستی برای من تعریف كرد كه در واقع گلویش بدجوری پیش حسین‌آقا (كه محض اطلاع‌تان مردی آبله‌رو و بسیار شكم‌گنده و به‌راستی زشت بود) گیر كرده بود: «یادش منو از زور هوس و تمنا دیوونه می‌كرد. یواشكی می‌رفتم توی خونه یا حیاط‌شون قایم می‌شدم و می‌پاییدمش. تمام ذرات وجودم حسین آقا بقال رو طلب می‌كرد. وقتی به این فكر می‌كردم كه الان با زن‌اش مشغول هستن از حسودی دیوونه می‌شدم. حتی تصمیم گرفتم با خوردن شاش گاو خودكشی كنم ولی‌ بدمصب نمی‌دونم چرا فقط مست‌ام كرد و باعث شد آتش­ام تند و تیزتر بشه. یه شب روی بند رخت توی حیاط خونه‌شون چشم‌ام افتاد به تنبون حسین آقا بقال. كش‌اش رفتم و تا صبح توی خونه بوییدمش و بوسیدمش و غیره. با این حال اولین باری كه بدن لخت حسین آقا رو یواشكی دیدم یكهو ازش سرد شدم، جوری كه بعد از اون دیگه مثل قبل بیش­تر فقط به زن‌های همدیگه كار داشتیم.»
هرگز فراموش نخواهم کرد آن شبی را که یکی از آخرین شب­های زندگی مادربزرگ از کار درآمد. او داشت با من و سایر بچه‌های خانواده از گذشته می­گفت، در حالی که پدربزرگ گوشه­ی اتاق نشسته بود و با لبخندی که فقط می­توانم "هرزه" توصیفش کنم محو حرکات مادربزرگ شده بود. مادربزرگ تازه شروع کرده بود به روایت کردن حکایت مهیج و عبرت­آموز حسینقلی‌خان یاغی که ظرف چند ثانیه باز هم پدربزرگ تحریك شد و از جایش بلند شد و اوامر همیشگی­اش را به همسرش ابلاغ فرمود. مادر بزرگ خشمگین­تر و در عین حال حیران­تر از همیشه جیغ کشید که «از خدابی­خبر! آخه مگه با حسینقلی‌خان یاغی هم رفته‌اید شهر فیلم لختی دیدین؟!» پدربزرگ در حالی که نگاه عمیق­اش بین بلقیس خانم و جایی نادیدنی بین زمین و آسمان در نوسان بود  گفت: «نه بابا. یكهو به این فكر افتادم كه یعنی اون ناكس حسینقلی‌خان یاغی که هر قریه‌ای می‌رفت دزدی، خوش‌گل‌ترین زن‌ها و دخترها را هم می­دزدید و با خودش می‌برد توی عمرش با چند تا زن خوابیده و اون هم با چه تیكه‌هایی. این بود كه تحریك‌ام كرد، طبعاً.» بقیه­ی ماجرا هم که خب معلوم است دیگر.
یك شب، بعد از این که حسابی پدربزرگ را مست کردم، با آمیزه­ای از استیصال و حیرت از او که فقط وقتی کله­اش گرم بود می­شد حقیقت، و نه چیزی جز حقیقت را از زبانش شنید پرسیدم که آیا واقعاً چیزی در دنیا وجود دارد كه نقل‌اش باعث تحریك او نشود؟ پدربزرگ نیم دقیقه‌ای خیلی جدی فكر كرد و بعد گفت: «آره خب. به هر حال من هم نوعی انسان هستم دیگه پسر جون. آره. مثلاً همین مصیبت‌هایی مثل چی می­گفتن... آهان سونامی ژاپن و این چیزها...» بعد یكهو متوقف شد و بعد از نیم دقیقه­ای سكوت فكورانه در حالی که سرش را تکان می­داد ادامه داد: «هرچند كه اون هم نه... یعنی الان كه به سونامی فكر می‌كنم یاد این می‌افتم كه حتماً موقعی كه موج‌های عظیم سونامی راه افتاده كلی دختر و زن كه همون موقع داشتند توی آب شنا می‌كردند همین طور لخت و پتی پا به فرار گذاشته‌‌اند. حتماً زور امواج، خیلی‌ها‌شون را هم همان جور لخت و پتی انداخته توی بغل مردهای غریبه‌ی خوش‌شانسی كه قاعدتاً اون­ها هم اغلب لخت بوده‌اند. چه حالی كرده‌اند ناكس‌ها! چه ضیافتی راه افتاده بود از عیاشی و عشق و حال! اگر شانس داشتیم كه...»
ولی من دیگر به حرف­هایش اعتنا نمی­کردم. نزدیك بود از فرط غصه و سرخوردگی اشك‌ام دربیاید و وقتی یاد خاله­سوسکه هم به سراغم آمد واقعاً کم مانده بود سرم را به دیوار بكوبم ولی ترسیدم مبادا باعث تحریك پدربزرگ شود. البته نگرانی‌ام به‌نوعی بی‌دلیل بود چون پدربزرگ خودش پیش از آن "طبعآً" با تجسم وبه­خصوص توصیف آن "عیاشی" عظیم خودبه‌خود تحریك شده بود. دو سال و شش هفت ماهی از خودكشی مادربزرگ می‌گذشت و بنابراین پدربزرگ در غیاب او، از فرط ناچاری سراسیمه به پستوی خانه شتافت كه از وقتی مادربزرگ فوت كرده بود تبدیل به پاتوق اصلی­اش شده بود.
و پدربزرگ دیگر زنده از توی آن پستو بیرون نیامد. آن روز، آخرین روز زندگی­اش از کار درآمد و معلوم شد که تصویر ذهنی و توصیف­های سونامی ژاپن و "ملحقات"اش بیش­تر از آن برایش تحریک­کننده بوده که جسم سال­خورده و فرتوتش از عهده­ی حمل بار سنگین و توان­فرسای آن بربیاید. جسمی که در آن نود و چند سال به قدر احتمالاً صدها سال مستهلک شده بود؛ آن هم با فعالیت کمابیش یکسره در فقط یک زمینه­ی مشخص. اگر بین خودمان می­ماند، یعنی اگر واقعاً قول می­دهید که حتماً بین خودمان می­ماند، باید به حقیقتی اقرار کنم: وقتی جنازه­اش را از توی پستو بیرون آوردند طبعآً حال غریبی بهم دست داد. ابتدا از سر جوانی و خامی و بی­تجربگی تصور کردم که احساس ماتم و اندوه و از این قبیل است، ولی خیلی زود، به­خصوص وقتی تعارف­هایم با خودم را کنار گذاشتم، پی بردم که نه، در واقع همان احساسی است که بعضی­ها این­گونه توصیف­اش می­کنند: از فرط شادی در پوست خود نگنجیدن. لحظه به لحظه­ با یادآوری چهره­ی معصوم خاله­سوسکه­ی خودمان هر چه کم­تر و کم­تر در پوست خودم می­گنجیدم. و وای که چه کیفی داشت این در پوست خود نگنجیدن!
همان­طور که گفتم آقا نصرالله به تأیید طبیب، به واسطه­ی افراط در خودارضایی درگذشت. پس به یک معنا می­توان گفت که فراق همسر خدابیامرزش باعث مرگ او شد. البته منظورم این نیست که خدای نکرده همه­ی کسانی که از دوری همسر مرحوم­شان چانه انداخته­اند لزوماً حکایتی مشابه آقا نصرالله داشته­اند. نه واقعاً. نه همه­شان.
به هر حال قصه­ی آقانصرالله این­گونه به سر رسید. خاله­سوسکه­ی ما هم به خانه­اش نرسید. یا شاید هم رسید. بستگی دارد به جهان­بینی شما و برخی اعتقادات داشته یا نداشته­تان. 
پایان گزارش 6
0 notes
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
گفت‌وگويی با ايرج طهماسب و حميد جبلی
مخاطب ما نه فقط كودك، بلكه كودكیِ آدم‌هاست
Tumblr media
این گفتگو چند سال پیش در ماهنامه سینمایی فیلم منتشر شده
كلاه‌قرمزی را پديده‌ای بی‌نظير در سينما و تلويزيون ايران می‌دانم و همچنان معتقدم كه استثنايی بودن اين برنامه بيش‌تر از هر چيز از استثنايی بودن شخصيت طهماسب و جبلی می‌آيد و صد البته از استثنايی بودن رفاقت/همكاری‌شان. برای آدمی مثل من كه به دلايل مختلف كه مجال و جای گفتن از آن‌ها نيست هميشه رفاقت‌های قديمی و ديرپا را با ستايشی دريغ‌آميز می‌بيند اين قضيه واقعاً‌ مسحوركننده بود و هست. ضمن اين كه چنين گفت‌وگويی در واقع برای من تحقق آرزويی ديرينه بود كه زمانی بسيار دور از دسترس می‌نمود و هنوز هم به رؤيايی می‌ماند كه به طرزی استثنايی و مشكوك، جامة واقعيت پوشيده! با همة اين‌ها طبيعت و ماهيت مصاحبه، جوری است كه بدون چالش و كلنجار تبديل می شود به چيز بی‌مزه‌ای در حد «دمت گرم!» گفتن به طرف و در اين مورد، طرف‌های مقابل! ضمن اين كه بديهی است كه نفس ماجرای پرداختن به اين پديده و خالقانش و از جمله گفت‌وگويی دوبخشی با آن‌ها به‌روشنی از اهميت كم‌نظير و خاص موضوع حكايت می‌كند. اختلاف نظرها هم طبيعی است و در اين مورد شايد بيش از همه برگردد به اين كه با وجود عشق بی‌حد و همچنان كودكانه و پرشورم به برنامه‌های تلويزيونی كلاه‌‌قرمزی و دارودسته‌‌اش هميشه در مواجهه با حضور سينمايی او، حاصل كار را آن‌‌قدر كه انتظار و اميد داشته‌‌ام متقاعدكننده نيافته‌ام. اين هم بديهی است كه در عين حال اين متقاعد نشدن صرفاً‌ حاصل مقايسة حاصل كار روی پردة سينما با آن معجزه‌ها و كراماتی است كه روی صفحة كوچك تلويزيون از اين دو هنرمند ديده‌ام. در واقع كلاه‌‌قرمزی سينمايی تنها در مقايسه با كلاه‌قرمزی تلويزيونی كم‌تر شيرين و دوست‌داشتنی می‌نمايد و بس، وگرنه فيلم‌های او با معيارهای معمول نوع خودش در سينمای ما همچنان جزو آثار برتر به حساب می‌آيند و اين حقيقتی است كه ناديده گرفتن‌اش در حكم بی‌انصافی بزرگی خواهد بود.
شهزاد رحمتی  
Tumblr media
    - موضوعی كه برای من شخصاً كنجكاوی‌برانگيز است اين است كه آيا ساختن برنامه‌های عروسكی از نوع كلاه‌قرمزی، تحقق آرزو و هدفی ديرينه بوده يا اين كه به همان روالی كه در مملكت ما اغلب پيش می‌آيد در طول زمان خواه‌ناخواه به سمت آن كشيده شديد؟ معمولاً حكايت ما اين‌طور است كه در نبود عوامل و شرايط لازم برای تحقق بخشيدن به رؤياها و آرزوهای ديرينه‌مان از سر ناچاری به چيزهايی تن می‌دهيم كه جزو ارجحيت‌های اصلی ما در زندگی نبوده‌اند و نيستند. حالا اگر خيلی خوش‌شانس يا زرنگ باشيم اين كاری كه در نهايت به آن تن می‌دهيم حداقل برايمان ماية بيزاری نخواهد بود.
طهماسب: من به عنوان يكی از معدود پسرهايی كه به كار عروسكی علاقه‌مند بودم و كلاس‌هايش در كانون را هم می‌رفتم طبعاً برايم جدی بوده. حتی در همان دوران نوجوانی در نشريه‌ای كه متعلق به نوجوانان كانون بود هم مطلبی نوشته بودم با اين هدف كه كار عروسكی را به عنوان هنر هشتم معرفی بكنم چون فكر می كردم كه هيچ‌كس ديگری عقلش به اين قضيه نرسيده! بنابراين می‌توانم بگويم كه برای من لااقل كاملاً‌ جدی بود و چنين هدفی داشتم. اساساً هنرمند كسی است كه اين توانايی و استعداد را دارد تا كاری را كه از نظر عموم، محال و استثنايی است به انجام برساند. حالا در ميان همة هنرها كه ذاتاً امری محال هستند كار عروسكی باز از همه محال‌تر است چون به مفهوم جان بخشيدن به موجودی است كاملاً بی‌جان. اين تحقق بخشيدن به امری مطلقاً محال و كاملاً غريب و نيز اين كه بقيه يعنی مخاطبان آن را می پذيرند و با آن به عنوان نوعی واقعيت برخورد می كنند، چيزی بود كه بيش‌تر از همه مرا جذب كار عروسكی كرد.
جبلی: ما واقعاً از همان دورة نوجوانی هر فن و هنری را كه امكان و شرايط آموختن‌اش موجود بود به سراغش می‌رفتيم. در همان كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان هم انواع كلاس‌های آموزشی هنری را كه برگزار می‌شد ما هم در آن‌ها حاضر می‌شديم و دل‌مان می‌خواست همه چيز را ياد بگيريم.
- می‌توان گفت كه در ميان هنرهای مختلف، كار عروسكی هنری است كه متكی بر آفرينش به مفهوم واقعی و دقيق كلمه است چون در آن با چيزهايی سروكار داريد كه همه بی‌جان هستند.
طهماسب: بله، در همان حوزة انسانی و محدود، يعنی در همان حدی كه برای ما به عنوان انسان مقدور است. هنرمند با تحقق بخشيدن به آن امر محال، بقيه را متوجه اين حقيقت می كند كه پس آن قضيه واقعاً‌ محال نيست و شدنی بوده. به اين ترتيب ممكن است افراد ديگری هم همان مسيری را كه هنرمند ايجاد كرده دنبال كنند.
- اين تفاوت ميان سلايق حرفه‌ای شما دو نفر كاملاً‌ محسوس و بسيار جالب است. در نگاه‌تان به رسانة سينما و تعريف‌تان از آن و كارك��دش و...
طهماسب: می‌شود گفت كه من و آقای جبلی به لحاظ عاطفی،‌ به لحاظ نگاه‌مان به زندگی و آدم‌ها بسيار به هم نزديك هستيم ولی به لحاظ سلايق حرفه‌ای اين‌طور نيست.
جبلی: مسآله اين است كه اين شغل ماست. من نمی‌توانم مثلاً‌ از آقای طهماسب بخواهم كه فلان بخش از فيلم كلاه‌قرمزی را مثل پسر مريم كار كند. در عين حال ما به هم كمك می‌كنيم. آقای طهماسب وقتی من پسر مريم را می‌سازم به من كمك می‌كند تا ضمن حفظ استقلال نگاهم، كار را بهتر پيش ببرم. من هم به آقای طهماسب وقتی دارد كلاه‌قرمزی را كار گردانی می‌كند همچين كمكی می‌كنم در عين احترام گذاشتن به نگاه و سليقة كارگردانی ايشان.
طهماسب: در كار حرفه‌ای، سليقة شخصی تعيين‌كننده نيست. موقعی كه داريم كار حرفه‌ای می‌كنيم به نوعی سليقة شخصی‌مان را در خانه گذاشته‌ايم. در كار با همديگر هم اين مسأله را رعايت می‌كنيم. مثلاً وقتی آقای جبلی دارد خواب سفيد را كارگردانی می‌كند من دخالتی در كار كارگردانی ايشان نمی‌كنم. شايد اگر به عهدة من بود كاری می‌كردم كه مخاطب هر چه بيش‌تری را جذب كند ولی ايشان دنبال چنين چيزی نبود يعنی دغدغه‌اش كسب مخاطب هر چه بيش‌تر نبود.  بنابراين من در حاشيه قرار می‌گرفتم و همان كاری را انجام می‌دادم كه ايشان از من می‌خواست. برعكس‌اش هم هست. ممكن است آقای جبلی آن كاری را كه من دارم به عنوان كارگردان انجام می‌دهم اصلاً ‌دوست نداشته باشد ولی خب او هم در كار من، همان چيزی را كه من ازش می‌خواهم انجام می‌دهد. اصلاً ‌اگر غير از اين باشد من شخصاً ‌ناراحت می شوم. اگر مثلآً‌ آقای جبلی كار هنری نسازد و دنبال مخاطب‌پسندتر شدن كارش باشد من ناراحت می‌شوم و به ايشان يادآوری می‌كنم كه مگر قرار نبود ما هر كدام كار خودمان را بسازيم؟ حتی در همان كار هنری هم كه به نظر خيلی شخصی می‌آيد باز اصول حرفه‌ای در كار است و مقتضيات حرفه‌ای تعيين‌كننده است.
- راستش به نظر من اين‌قدرها قابل‌تفكيك نيست و واقعاً نمی‌شود اين‌طور سليقة شخصی را از كار حرفه‌ای جدا كرد. من كه نمی‌توانم موقعی كه دارم می‌روم سر صحنة فيلم‌برداری، سليقه‌ام را بگذارم روی تاقچة خانه‌‌ام كه!
طهماسب: ما اين‌طوری هستيم ديگر؛ جدا می‌كنيم! اگر حرفه‌ای باشی آن‌وقت مجبوری اصول آن كار را رعايت كنی.
- من فكر می كنم اتفاقی كه می‌افتد يا بايد بيفتد تطبيق دادن اين سلايق شخصی و نگاه و مقتضيات حرفه‌ای با همديگر است، يا به عبارتی گذراندن‌ نگاه حرفه‌ای از صافی سلايق فردی و برعكس.
طهماسب: ببينيد، من يك سليقة شخصی دارم. مثلاً‌ اگر شعرهايم را بخوانيد يا نقاشی‌هايم را ببينيد شايد اصلاً ‌تعجب بكنيد كه چه‌طور در عرصة حرفه‌ای‌ مثلاً‌ چنين كاری را می‌سازم.
- خب، حالا فرض كنيم كه شما می‌خواهيد فيلمی را كاملاً ‌بر اساس سلايق شخصی‌تان بسازيد. يعنی دقيقاً همان فيلمی را كه از هر جهت با سليقة شخصی‌تان سازگاری دارد. چنين فيلمی چه‌جور اثری از كار درخواهد آمد؟
طهماسب: در قالب حرفه‌ای همين چيزی كه می‌بينيد.
- نه. اصلاً‌ تصور كنيد پول بادآورده‌‌ای دست‌تان رسيده يا اين كه معجزه‌ای شده و سرمايه‌گذاری پيدا شده كه به شما می‌گويد هر فيلمی را كه دل‌تان می‌خواهد بسازيد. اصلآً ‌شما ��صور كنيد به عنوان يك آرزو، يك ايده‌‌آل. در واقع می‌خواهم اين را بدانم كه سينمای شخصی و محبوب شما، سينمای كاملاً ‌منطبق با سلايق فردی‌تان، چه جور سينمايی ‌است؟ فارغ از انواع ملاحظات و مقتضيات حرفه‌ای.
طهماسب: آخر واقعاً نمی‌شود اين‌طور اين‌ها را از هم تفكيك كرد.
- خود شما اين تفكيك را انجام داديد و اتفاقاً من گفتم كه قابل‌تفكيك نيستند. حالا داريم سعی می‌كنيم بر اساس تعاريفی كه شما بنا كرديد پيش برويم.
طهماسب: اين حرف به اين می‌ماند كه از كسی بپرسيد اگر بخواهد شعر بگويد كارش به كار كدام شاعر نزديك خواهد بود؟ اين‌طوری نمی‌شود فرض كرد.
- اجازه بدهيد اين‌طوری برايتان بگويم. من به عنوان منتقد ممكن است بعضی فيلم‌ها را دوست نداشته باشم يعنی از تماشای‌شان لذت نبرم ولی می‌توانم تشخيص بدهم كه چرا در تاريخ سينما فيلم‌های مهمی به حساب می‌آيند. خيلی از فيلم‌سازان بزرگ شايد باشند كه كارشان به دنيای شخصی من به عنوان مخاطب و منتقد نزديك نباشند و برعكس، فيلم‌سازان نه چندان بزرگی كه كار و دنيای‌شان را به دنيای شخصی خودم خيلی نزديك می‌بينم. بديهی است كه وقتی بخواهم فيلمی را به قصد لذت بردن تماشا كنم آثار همان گروه دوم را می‌بينم. پس در چنين موردی آن تفكيك بين معيارها و اصول حرفه‌ای و سلايق شخصی به وجود می‌آيد. در چنين مواردی.
طهماسب: ببينيد اصلآً‌ قرار نيست هر كسی كه كار هنری می‌كند لزوماً ‌دلش بخواهد شبيه به هنرمند ديگری شود.
- صحبت اصلاً سر شباهت و تقليد نيست. سؤالم را اين‌طوری مطرح می‌كنم: شما آقايان طهماسب و جبلی، در خلوت خودتان و در آن ضيافت‌های شخصی يك‌نفره‌ای كه همة سينمادوستان دارند وقتی بخواهيد لذت ببريد چه آثاری را تماشا می‌كنيد يا بهتر است بگويم آثار كدام فيلم‌سازان را؟
طهماسب: آخر به نظر من گفتن‌اش فايده‌ای ندارد، يعنی كارآيی‌اش را نمی‌فهمم. ضمن اين كه در گونه‌های مختلفی مثل ترسناك و جنايی و ملودرام و تاريخی و... فيلم‌سازان محبوب مختلفی دارم. يك فيلم‌ساز شاخص به‌تنهايی كه وجود ندارد.
- خب من هم نخواستم از فقط يك نفر اسم ببريد. كارآيی‌اش هم رفع كنجكاوی به نظر من مشروع آدم‌هايی است كه شما دو نفر و كارهايتان را دوست دارند و دل‌شان می‌خواهد فيلم‌ها و فيلم‌سازان مورد علاقه‌تان را بشناسند و شايد تأثير آن‌ها را بر كارتان بسنجند.
جبلی: من كه اگر بخواهم در خلوت خودم حال كنم اصولاً فيلم تماشا نمی‌كنم! يعنی اصلآً با فيلم حال نمی‌كنم. می‌نشينم كارهای ديگری می‌كنم. مثلاً ‌نقاشی می‌كشم و...
- نقاشی برايتان از سينما جذاب‌تر است و  بيش‌تر اقناع‌تان می‌كند؟
جبلی: سينما حرفة ماست. آدم وقتی مثلآً ‌شب می‌رود خانه‌اش ديگر احتمالاً‌ حال و حوصلة اين را ندارد كه همان كار روزش را پی بگيرد و ترجيح می‌دهد به عنوان سرگرمی فردی به چيز ديگری بپردازد.
- در خيلی موارد هم اين دوتا يك چيز هستند. سينما هم مثل خيلی چيزهای ديگر می‌تواند هم حرفة آدم باشد و هم بزرگ‌ترين دل مشغولی فردی‌.
جبلی: نه، من كلا ً‌اين سينما را زياد دوست ندارم.
- «اين» سينما را؟
جبلی: سينمای اين دوره را.
- پس سينمای كلاسيك را دوست داريد؟
جبلی: آهان، اگر منظورتان سينمای جهان است كه خب من فيلم‌های تورناتوره را خيلی دوست دارم.
- به نظر كاملاً منطقی می‌آيد، يعنی می‌توان حس كرد كه آن سينما بايد به دنيای فردی شما نزديك باشد. با همة اين‌ها در نهايت اين اصرار شما برای جدا كردن دغدغه‌های حرفه‌ای از سليقه‌های شخصی را نمی توانم درك كنم.
جبلی: ببينيد، ما مثلاً‌ می‌گوييم فيلم‌های به فرض جمشيد آريا. ولی مسأله اين است كه در شكل گرفتن هر كدام از فيلم‌هايی كه جمشيد آريا در آن‌ها بازی كرده حداقل بيست نفر سهميم بوده‌‌اند و خود فيلم‌ها هم طيف متنوعی را دربرمی‌گيرند. جمشيد آريا هم با علی حاتمی كار كرده و هم با ايرج قادری. كلاه‌قرمزی هم از اين لحاظ يك‌جورهايی مثل جمشيد آريا است ديگر.
- آخر كلاه‌قرمزی شخصيت ثابت و تغييرناپذيری دارد ولی جمشيد آريا بازيگری است كه  در يك فيلم می‌تواند قاچاق‌چی شريری باشد و در فيلمی ديگر، پليسی با شخصيت مثبت.
جبلی: خب مثلاً ‌فكر كنيد شخصيت كمدين‌هايی مثل چاپلين يا نرمن ويزدام. در مورد اين‌ها هم گرچه ما طبق عادت از چيزهايی با عنوان «فيلم‌های چاپلين» يا «فيلم‌های نرمن» ياد می‌كنيم، ولی واقعيت اين است كه در پس حضور اين‌ها هم كارگردانی هست كه دارد شخصيت‌ها را شكل می‌دهد يا لااقل نقش مهمی در شكل دادن به شخصيت‌ها دارد.
- خب تفاوت عمدة شخصيت‌های عروسكی اين است كه انگار يك‌جورهايی در مسير زمان متوقف شده‌اند. مثلاً همين كلاه‌قرمزی را در نظر بگيريد. وقتی من بچه بودم هم همينی بود كه الان هست. شايد هم يكی از دلايل اصلی علاقة ما به عروسك‌ها اين باشد كه برخلاف ما پير نمی‌شوند. مثلآً ‌من می‌دانم كه وقتی توی گور باشم هم باز كلاه‌قرمزی همينی خواهد بود كه هميشه بوده. اين به‌نوعی حس خوبی به من می‌دهد. اين كه گرچه وجود خود من پايدار و ماندگار نيست ولی دست‌كم علايق‌ام، پديده‌های محبوبم مثل همين كلاه‌قرمزی ماندنی هستند و چه بسا هميشگی. آن دغدغة جاودانگی را كه برای خودم هميشه به صورت آرزويی محال و دست‌نيافتنی می‌ماند می‌توانم تحقق عينی‌اش را در همين عروسك ببينم. كلاه‌قرمزی هميشه همان بچة تخس شيطان با آن شلوار گرمكن بامزه‌اش خواهد بود و با همان تكيه‌كلام‌ها. مثلآً‌بديهی است كه كلاه‌قرمزی هرگز مثل يك آدم بزرگسال و بالغ حرف زدن را ياد نخواهد گرفت و هميشه به همين شيوة پرغلط ولی شيرين و دوست‌داشتنی‌ خاص خودش حرف خواهد زد.
جبلی: يا شخصيت‌هايی مثل تام و جری كه الان پنجاه سال است دارند همان جوری دنبال همديگر می‌كنند.
- بله، و كلاه‌‌قرمزی هم می‌تواند چنان پديده‌‌ای بشود. ضمن اين كه برخلاف شخصيت‌های كارتونی مثل همان تام و جری كه روی كاغذ خلق شده‌اند كلاه‌‌قرمزی موجودی است سه‌بعدی كه شايد به همين دليل برای ما ملموس‌تر است چون از اين لحاظ بيش‌تر به خود ما انسان‌ها نزديك است.
جبلی: ضمن اين كه در عين حال گرچه خالق اصلی اثر بالاخره خواهد مرد ولی خود اثرش باقی می‌ماند. الان ديگر والت ديزنی زنده نيست ولی هنوز كه هنوز است كارتون‌های تام و جری ساخته می‌شوند و زيبايی كار عروسكی و انيميشن هم در همين است.
طهماسب: باز برمی‌گرديم به همان بحث اوليه دربارة اين كه هنرمند، امری محال را به تحقق می‌رساند. وقتی اين كار انجام گرفت به خاطر مهارت و هنری كه هنرمند در تحقق اين امر محال به كار بسته، آن اثر يعنی همان امر محالی كه ممكن شده، از حوزة مالكيت خود هنرمند خارج می‌شود و به تملك جمع كثيری از مخاطبان درمی‌آيد. مثلاً‌ همان بچه‌ای كه عروسك كلاه‌قرمزی را برايش خريده‌‌اند و پز آن را به بقية هم‌سن و سالانش می‌دهد اصولاً خود را مالك شخصيت كلاه‌قرمزی می‌داند. ممكن است با همان عروسك، كارهايی را بكند كه به نظر خودش قطعاً خيلی جذاب‌تر از آن چيزی خواهد بود كه كلاه‌قرمزی را با آن شناخته و در برنامه‌هايش از او ديده است. اصولاً اين ماهيت و ويژگی هنر راستين است؛ اين كه خود هنرمند به‌تدريج حذف می‌شود و هنرش باقی می‌ماند.
- احساس می‌كنم تعمد خاصی داريد در اين كه در كارهای سينمايی تان از كارهای تلويزيونی‌تان فاصله بگيريد. واقعاً‌ اين‌طور است؟ به هر حال بديهی است كه با دو رسانة مختلف سروكار داريم ولی به نظرم اين تلاش مداوم برای فاصله گرفتن بيش از حد اعمال می‌شود.
طهماسب: خودتان شاهديد كه الان چه اوضاعی در اين رسانه‌‌ها حاكم است. قصة تلويزيونی را می‌برند به سينما و قصة سينمايی را در تلويزيون كار می‌كنند. دليل‌اش هم نشناختن خطوط حرفه‌ای است و اين به‌شدت ما را دچار مشكل كرده است.
- مثلآً‌ يكی از وجوه بارز آن فاصله گرفتن، اين است كه در كارهای سينمايی‌تان از آن نوع شوخی‌های ابسورد و غريبی كه در كارهای تلويزيونی‌تان زياد ديده می‌شود خبری نيست و شوخی ها هر چه بيش‌تر به سمت شوخی‌های متعارف و آشنا پيش می‌روند. منظورم شوخی‌های ابسورد درخشانی است مثلاً از آن نوع كه در برنامة عيد امسال به‌شدت حول شخصيت آقای هم ساده وجود داشت. به عنوان نمونه، ‌آن شوخی چهار بر سه باختن تيم فوتبالی كه سه بر دو بازی را پيش بوده! يا اصولاً مختصات شخصيتی آقای هم ساده؛ آدمی كه آن‌قدر بدبياری‌های مختلف و غريب را تجربه و به آن عادت كرده كه هر چيزی جز اين، ‌او را دچار شگفتی و حتی بدبينی می‌كند. واقعاً چنين تعمدی در فاصله گرفتن از اين نوع شوخی‌‌های نامتعارف‌تر در كار است؟
طهماسب: بله. اين تعمد وجود دارد. دليل اش هم اين است كه مخاطبی كه در خانه نشسته و مشغول تماشای تلويزيون است اولاً حوزة انتخاب بسيار گسترده‌ای دارد و در صورتی كه برنامه‌ای به مذاقش خوش نيايد می تواند كانال را عوض كند يا در نهايت تلويزيونش را خاموش كند. به همين دليل در كار تلويزيونی امكان و ميدان بيش‌تری برای دست زدن به اين‌جور تجربه‌ها در اختيار داريد. ولی در عوض، مخاطبی كه در سالن سينما مشغول تماشای فيلم است اولاً پول داده و بليت خريده و ثانياً آن گستردگی حق انتخاب بينندة تلويزيون را ندارد و اصولاً دور از انصاف هم هست كه كاری كنيم كه احساس غبن بكند. بنابراين در مواجهه با مخاطب سينما ما مجبوريم تا حدی محتاطانه‌تر قدم برداريم. شوخی‌هايی از آن نوع كه شما گفتيد قطعاً‌ برای بخشی از مخاطبان خيلی جالب و جذاب است و خود ما هم دوست‌شان داريم ولی مسلماً بخش قابل‌توجهی از مخاطبان هم اصلاً نمی‌توانند رابطه‌ای با اين نوع طنز و شوخی برقرار كنند، چه برسد به اين كه بخواهند از آن لذت ببرند. من خيلی خوب می‌دانم كه نسل امروزی، يعنی نسلی كه مرتب با اينترنت سروكار دارد، به چه شوخی‌هايی واقعاً می‌خندد و چه نوع طنزی را روی هوا با نهايت لذت می‌قاپد! ولی ما با طيف گسترده و متنوعی از مخاطبان سروكار داريم و اين قشر فقط بخشی از اين طيف را تشكيل می‌دهند. پس ما نمی‌توانيم كارمان را بر مبنای اقناع سليقه‌های صرفاً اين عده پيش ببريم. در سينما مسأله به همان دلايلی كه گفتم حساس‌تر هم هست و ما بايد از تمهيدهای خيلی افراطی پرهيز كنيم؛ از جمله شوخی‌هايی از آن نوع خيلی ابسورد مورد نظر شما.
- اين را می‌فهمم ولی خب فكر می‌كنم به هر حال يك جاهايی بايد خطر كرد و چاره‌ای نيست. در واقع تجربه نشان داده كه بهترين دستاوردها در سينما حاصل خطر كردن‌هايی از اين نوع هستند. به اين ترتيب می‌توانم نتيجه‌گيری كنم كه تلاش شما در فيلم‌ها برای كشاندن عروسك‌ها به فضاهای بيرونی مثل كوچه و خيابان هم شايد حاصل چنين رويكردی باشد. به هر حال واقعيت اين است كه گرچه مسلماً سطح كار شما و گروه‌تان بسيار بالاتر از سطح معمول سينما و تلويزيون ماست ولی وقتی پای كمبودهای فنی و امكانات پيشرفته به ميان می‌آيد ديگر شما هم نمی‌توانيد كاريش بكنيد. در همين كلاه‌قرمزی و بچه‌ننه مثلاً صحنه‌هايی مثل آن‌‌جا كه كلاه‌قرمزی برای بچه مدرسه‌ای‌ها آواز می‌خواند و بعد می‌پرد به ميان آن‌ها به خاطر همين ضعف امكانات، سطح كيفی مورد انتظار را ندارند. جوری كه آدم بی‌اختيار فكر می‌كند كه شايد بهتر بود اصولاً ‌از آن‌ها پرهيز شود.
طهماسب: ما نمی‌خواهيم به مخاطب‌مان در سينما همان چيزی را بدهيم كه وقتی پای تلويزيون نشسته با آن مواجه می‌شود. به هر حال ذات سينما هم اين‌طور می‌طلبد كه در مقايسه با آن‌چه در كار تلويزيونی می‌بينيم تحرك بيش‌تری داشته باشد و به لحاظ مكانی و لوكيشن‌ها هم تنوع بيش‌تری در آن ديده شود. خود قصه هم اين‌طور اقتضا می‌كرد. ما هم در اين‌جور موارد چاره‌ای نداريم جز آن كه بهترين كاری را كه می‌توانيم، ارائه بدهيم.
- مسأله اين‌جاست كه مأنوس بودن آن فضا و شخصيت‌ها كه يكی از وجوه اصلی دل‌بستگی طرفداران است گاهی انگار به طرز عامدانه‌ای در كارهای سينمايی‌تان به چالش كشيده می‌شود. ضمن اين كه در كارهای تلويزيونی شما، مخاطب با باران يا بهتر است بگويم رگباری از شوخی‌های بامزه و فراموش‌نشدنی متوالی سروكار دارد كه باعث می‌شود خنده يا دست‌كم لبخند لحظه‌ای از لب‌هايش دور نشود، ولی در سه فيلم كلاه‌قرمزی واقعاً اين‌طور نيست.
طهماسب: مگر ما اين كارها را برای خنداندن مخاطب می‌سازيم؟
- مگر اين نوع كار فانتزی عروسكی در درجُةَ اول با انگيزه‌ای جز خنداندن و شاد كردن مخاطبش ساخته می‌شود؟
طهماسب: ما واقعاً ‌فقط برای خنداندن مخاطب، فيلم نمی‌سازيم.
- مسلماً همين‌طور است. منظور من هم اين نبود كه اين فيلم‌ها فقط به قصد خنداندن مخاطب ساخته می‌شوند يا بايد ساخته بشوند، ‌ولی كاركرد اولية آثاری از اين دست را خنداندن مخاطب می‌دانم و اين كوچك‌ترين اشكالی كه ندارد هيچ، خيلی هم كار بزرگ و هنرمندانه‌ای می‌تواند باشد.
طهماسب: قضيه برمی‌گردد به نوع و طعم چاشنی‌ای كه برای كارتان انتخاب می‌كنيد. شما غذايی را می‌پزيد و چاشنی و ادوية خاصی كه آگاهانه انتخاب و به آن اضافه می‌كنيد، بر حسب شيرين يا تلخ يا تند يا شور بودنش می‌تواند حاصل كار را به اثری هيچان‌انگيز، گريه دار، خنده‌دار يا... تبديل كند. كارگردان، خالق اثر، حواس‌اش به خود غذاست و نه به ادويه‌ها، چون اصل كار همان غذاست و چاشنی‌ها و ادويه‌های مختلف در واقع صرفاً حالت نوعی عامل كمكی را دارند برای آن كه آن غذای اصلی پذيرفته شود. اضافه كردن چاشنی‌ بيش از حد از هر نوع و طعمی – و مثلآً در اين مورد، شيرين – می‌تواند باعث خراب شدن غذای اصلی بشود و آن را تبديل به چيز ديگری بكند. در مورد فيلم‌های كلاه‌قرمزی هم همين‌طور است. ما می‌توانيم فيلم‌ها را واقعاً شيرين بكنيم ولی به اين ترتيب ماهيت اصلی فيلم دگرگون می‌شود.
- اگر همين تمثيل غذا را بخواهيم ادامه بدهيم، به هر حال غذا كاركرد اصلی‌ و نخستين ويژگی‌اش قاعدتاً لذيذ و مطبوع بودنش است ديگر.
طهماسب: غذا در درجة اول بايد مواد مورد نياز بدن را تأمين كند و برای بدن مفيد باشد.
- مسلماً، ولی در درجة اول بايد لذيذ باشد. خود شما حاضريد غذای بدمزه‌ای را صرفا ً‌به اين دليل كه پروتئين بدن‌تان را تأمين می‌كند بخوريد؟ آن هم در شرايطی كه غذاهايی در دسترس هست كه هم مطبوع هستند و هم همان مواد مورد نياز بدن را تأمين می‌كنند.
طهماسب: اين تعريف جهان مدرن است، وگرنه اساساً انسان غذا را با هدف سير شدن می‌خورده.
- دقيقاً. به نظر من، آن تعريف از غذا به عنوان چيزی برای رفع گرسنگی، بدوی است.
طهماسب: نكته‌ای كه من می‌خواهم بگويم اين است كه می‌توانيم اين فيلم‌ها را خيلی خنده‌دارتر از اين دربياوريم. طوری كه مخاطب تمام مدت از خنده ريسه برود. ولی خب خيلی از اين شوخی‌ها را كه از نظر خودمان فوق‌العاده خنده‌دار هم هست و شايد خودمان از خنده غش كنيم اجرا نمی‌كنيم به همان دليل كه كاركرد اصلی اين فيلم‌ها را خنداندن مخاطب نمی‌دانيم.
- خب اين چيزی است كه نمی‌توانم دركش كنم. اگر صحبت سر همان بحث قديمی مرز ميان خنده و ابتذال باشد كه مطمئناً ايده و شوخی‌ای كه از نظر شما و آقای جبلی خنده‌دار باشد نمی‌تواند مبتذل و بد باشد چون اگر اين‌طور بود برای شما با غريزه و سليقة پالوده و متكی بر شناخت و درك‌تان نمی‌بايست خنده‌دار باشد. پس دليل حذف چنين شوخی‌ها و ايده‌‌هايی از كار نهايی را هم اصلاً ‌نمی‌توانم درك كنم. هرچند كه در فرهنگ مملكت ما اين سوءتفاهم قديمی متأسفانه هم‌چنان پابرجاست كه خنديدن و خنداندن ذاتاً و اصولاً كار جلف و سبك‌سرانه‌ای است و به‌خصوص در شأن يك هنرمند نيست كه زيادی مخاطبش را بخنداند! انگار خنداندن مخاطب نمی‌تواند انگيزه‌ای خودبسنده برای آفريدن يك اثر باشد و حتی زشت و ناجور هم هست.
طهماسب: اين را در نظر داشته باشيد كه مثلاً نقاشی كه يك گالری از آثارش را برپا می كند مسلماً همة كارهايش را به معرض ديد مخاطبان نمی‌گذارد. شايد بيست تابلوی نقاشی‌اش را عرضه كند كه احتمال دارد از بين مثلاً صد اثر خودش دستچين كرده باشد.
- می‌توانم اين را بفهمم و اين را كه مسلماً شما برای اين كار دلايلی داريد ولی برايم قابل‌درك نيست كه اين دليل ممكن است بيش از حد خنده‌دار بودن آن شوخی‌ها باشد يا پرهيز از اين كه فيلم در كل زيادی خنده‌دار از كار دربيايد. مثل اين است كه كارگردان يك فيلم تريلر از اين بيم داشته باشد كه مبادا يك‌وقت فيلمش زيادی هيجان‌انگيز بشود.
طهماسب: بعضی از شوخی ها ممكن است با سبك كلی كار سازگاری نداشته باشند يا با حال و هوای كار جور درنيايند و به همين دليل حذف شوند.
- حذف ايده‌ها يا شوخی‌هايی به دليل تناسب نداشتن با سبك و فضای كلی كار كاملاً منطقی است. حتی من منتقد هم موقع نوشتن دربارة يك اثر قطعاً ايده‌هايم را غربال می‌كنم و بهترين‌های‌‌شان را از نگاه خودم گلچين می‌كنم، به خاطر يكدست ماندن سبك و حال و هوای كلی نوشته يا صرفاً رعايت ايجاز و... اين ماجرای غربال كردن ايده‌ها را می‌توانم درك كنم ولی هم‌چنان نكتة قبلی را نمی‌توانم بفهمم. نكته‌ای هست كه به عنوان منتقد و در عين حال يكی از طرفداران دوآتشه، گريزی از گفتن آن ندارم: اقرار می‌كنم كه هيچ‌يك از سه فيلم سينمايی كلاه‌قرمزی واقعاً آن‌طور كه بايد و شايد مرا اقناع نكرده‌‌اند. هر بار اين حس را داشته‌‌ام كه فيلم از همة ظرفيت‌های موجود استفاده نكرده و می‌توانست و می‌بايست خيلی بهتر از اين باشد. مسأله اين است كه كلاه‌قرمزی در تلويزيون هميشه و بدون استثنا درخشان بوده‌ و يكی از ويژگی‌های منحصربه‌فرد اين برنامه‌، تداوم يافتن اين كيفيت عالی در مقطع زمانی بيش تر از بيست سال بوده است. شما با مخاطبی سروكار داريد كه پيشاپيش سطح توقعش از كار خيلی بالاست. چرا؟ چون خود شما او را چنين عادت داده‌ايد.
طهماسب: ضمن تأكيد بر اين كه طبعاً اين نگاه شخصی شماست و به سليقه و توقع‌ها و انتظارهای شخصی شما برمی‌گردد و نكته‌ای نيست كه در مورد آن اتفاق نظر وجود داشته باشد، موضوع خيلی مهمی هم در مقايسة ميان اين كارهای تلويزيونی و سينمايی بايد در نظر گرفته شود كه اصولاً به ماهيت كمدی برمی‌گردد.  كمدی بيش‌تر متكی بر كلام است و كلاً تا حد زيادی صبغة تلويزيونی دارد، يعنی مثلاً ‌كارهای چاپلين را كه ببينيد يا مثلآً‌ نرمن ويزدام و... اين صبغة تلويزيونی در آن‌ها مشهود است...
- ممكن است منظورتان را بيش‌تر توضيح بدهيد؟
طهماسب: منظورم از لحاظ ميزانسن و جايگاه دوربين و دكور و از اين قبيل است.
- به نظر شما اين را مثلاً در مورد فيلم‌های هرولد لويد هم می‌توان گفت با آن تحرك فوق‌العاده‌شان؟ يا مثلاً‌ باستر كيتن...؟
طهماسب: خب اتفاقاً هرولد لويد خيلی خنده‌دار نيست.
- اختيار داريد! لويد كمدين كلاسيك محبوب من است!
طهماسب: نظر شخصی‌ام را می‌گويم. فيلم‌های باستر كيتن را هم من آن‌قدرها خنده‌‌دار نمی‌دانم. شاداب هستند و خيلی هم خوب‌اند قطعآً، ولی خنده‌دار نيستند. به هر حال به نظر می‌آيد كه كمدی بيش‌تر وجوه كلامی و تئاتری دارد و بيش‌تر به رسانة تلويزيون نزديك است.
- مسلماً اين نكته در مورد انواعی از كمدی صادق است ولی واقعاً نمی‌توان آن را به كمدی به‌ مفهوم كلی‌اش تعميم داد. مثلاً‌همان كمدی‌های پرتحرك لويد و كيتن و انواعی از كمدی اسلپ‌استيك و... شايد بشود گفت كه اين نكته بيش‌تر در مورد كمدی‌های كلامی صدق می‌كند.
طهماسب: خب، عمدتاً در سال‌های اخير شاهد اين بوده‌ايم كه نوعی از كمدی بصری رواج بيش‌تری پيدا كرده از طريق افرادی مثل جيم كری يا نوعی از كمدی كه مثلاً ‌كمدين‌هايی مانند لسلی نيلسن ارائه می‌دهند...
- نوع دومی كه شما به آن اشاره می‌كنيد، كمدی spoof يا ��جو است و بيش‌تر حول محور هجو فيلم‌های معروف و كليشه‌های سينمايی شكل می‌گيرد.
طهماسب: منظورم كمدی‌هايی است كه بيش‌تر بر اساس وقايع و حوادث كميك و خنده‌دار پيش می‌روند تا كلام ظنزآميز و خنده‌دار...
- خب اين واقعاً‌ نوع تازه‌ای نيست و مثلاً پيتر سلرز و مل بروكس هم در خيلی از كارهاي‌شان چنين شكلی از كمدی فيزيكی را ارائه داده‌اند.
طهماسب: به هر حال كمدی به‌طور معمول بيش‌تر به آن سمت و سو يعنی تئاتر و تلويزيون گرايش داشته تا به جانب سينما كه بيش‌تر بر مبنای ثبت بصری واقعيت شكل گرفته و حول درام بنا می‌شود. به همين دليل هم هست كه می‌بينيد نسبت فيلم‌های كمدی كه ساخته می‌شوند در مقايسه با مثلاً فيلم‌های رمانس و حادثه‌ای و اكشن و غيره خيلی كم‌تر است...
- در ايران البته.
طهماسب: نه. اساساً در دنيا همين‌طور است. اگر بررسی كنيد متوجه می‌شويد كه درصد فيلم‌های كمدی كه در سينمای جهان ساخته می‌شوند بسيار كم‌تر از ژانرهای ديگر است.
- واقعاً‌ اين‌طور فكر نمی‌كنم. مثلاً‌ در سينمای هاليوود، حجم فيلم‌های كمدی از انواع مختلفش، از كمدی رمانتيك گرفته تا همان كمدی‌های هجو و...، واقعاً نسبت قابل‌توجهی است. اين را می‌‌پذيرم كه تعداد «كمدی‌های موفق» در مقايسه با ژانرهای ديگر به دلايل مختلف، كم‌تر يا شايد حتی خيلی كم‌تر است. اين هم برمی‌گردد به همان قضيه كه خنداندن مخاطب واقعاً كار بسيار دشواری است و همين دشواری، دست‌كم گرفته شدن هنر خنداندن مخاطب را ظالمانه‌تر جلوه می‌دهد.
طهماسب: كلاً ‌حجم فيلم‌های كمدی به نسبت ژانرهای ديگر خيلی كم‌تر است. دليل‌اش هم اين است كه سينما عمدتاً‌ حول ثبت واقعيت ‌گشته و نه ثبت واقعيت به شكلی خنده‌دار.
- به هر حال به عنوان يكی از طرفداران قديمی و پی‌گير كلاه‌قرمزی و كارهايش ترجيح می‌دادم همان تمركزی كه در كارهای تلويزيونی كلاه‌قرمزی شاهدش هستيم (از جمله در مكان وقوع ماجراها) در كارهای سينمايی‌اش هم حفظ می‌شد و البته بديهی است كه اين صرفاً‌ سليقه‌ای است شخصی. مثلاً تصور آرمانیِ - تأكيد می‌كنم شخصیِ - من از فيلم آخر می‌توانست چيزی در اين مايه‌ها باشد كه مثلاً‌ همان شخصيت‌های قديمی را به اضافة شخصيت‌های جديدتری كه در برنامه‌های نوروز پارسال و امسال با آن‌ها آشنا شديم باز هم كنار همديگر ببينيم، اصلاً در همان خرابه‌، و داستان اصلی هم حول و حوش چيزی مثل تلاش جمعی اين‌ها برای راضی كردن همسايه‌ها به صرف‌نظر كردن از شكايت‌شان عليه پسرعمه‌زا شكل می‌گرفت. تلاشی جمعی برای به دست آوردن دل همسايه‌ها از طريق كمك كردن به آن‌ها يا حتی سرگرم كردن‌شان كه البته با توجه به دسته‌گل‌هايی كه مسلماً به آب می‌دادند همسايه‌ها هر بار خشمگين‌تر از پيش می‌شدند!  يا به هر حال با قالب و داستانی ديگر ولی باز تا حد امكان مأنوس. جوری كه همان تمركز و عملاً همان ميزانسن و به قول امروزی‌ها چيدمان كارهای تلويزيونی عمدتاً حفظ شود.
طهماسب: خدا را شكر كه شما كارگردان اين فيلم نبوديد!
- شايد هم! گفتم كه به هر حال اين نگاه شخصی من است.
طهماسب: به هر حال خوش‌بختانه قالب و نوع كار، جوری است كه شخصيت‌های مختلف از تيپ‌ها و اقشار مختلف برای ما قصه‌هايی دربارة همين شخصيت‌ها می‌فرستند يا تعريف می‌كنند و طبعاً ‌هر كسی هم بر اساس علايق و انتظارهای شخصی خودش اين كار را می‌كند و بديهی است كه در قصة هر كدام، روی آن شخصيت‌هايی تمركز می‌شود كه بيش‌تر دوستش دارند. مثلاً در مورد شما طبعاً شخصيت ببعی! به نظر من اين اتفاق خوبی است.
- مسلماً همين‌طور است. پس آيا اين احساس من نادرست است كه انگار گاهی نوعی تعمد وجود دارد تا مبادا محبوبيت كلاه‌قرمزی تحت‌الشعاع محبوبيت شخصيت‌های جديدتر قرار بگيرد و به همين دليل هم در فيلم جديدتان از شخصيت‌هايی مثل ببعی و فاميل دور و آقای هم ساده خبری نيست؟ شخصيت‌هايی كه مثلاً گشت و گذاری چند دقيقه‌ای در اينترنت برای پی بردن به محبوبيت شگفت‌انگيز‌شان در ميان طرفداران كافی است و همين غيبت‌شان در فيلم می‌تواند ماية دلسردی خيلی از طرفداران باشد.
طهماسب: اين‌جا مجبورم يكی از همان جواب‌های كليشه‌ای را بدهم: ما هم مثل هر پدر و مادری همة بچه‌هايمان را به يك اندازه دوست داريم!
- راستش من كه معتقدم برعكس، هيچ پدر و مادری همة بچه‌های‌‌شان را به يك اندازه دوست ندارند!
طهماسب: راستش چنين تصوری يعنی اين كه ما پرهيز داريم از اين كه كلاه‌قرمزی تحت‌الشعاع بقية شخصيت‌ها قرار بگيرد كمی بی‌رحمانه است. واقعاً اين‌طور نيست.
- در ضمن، اين را به عنوان نكتة منفی اظهار نكردم چون به نظرم طبيعی و اصولاً از لحاظ مقتضيات دراماتيك درست است. به هر حال ما يك قهرمان/ شخصيت اصلی داريم كه كلاه‌قرمزی است.
جبلی: واقعيت قضيه اين است كه همان‌طور كه خود شما هم شاهد بوديد در كلاه‌قرمزی 90 و 91 شخصيت‌ خود كلاه‌قرمزی و پسرخاله در واقع كم‌رنگ‌تر از قبل بوده چون اساساً ما دل‌مان می‌خواهد عدة ديگری را به جلو هل بدهيم. آن شخصيت‌های ديگر را هم من و طهماسب خودمان درست كرده‌ايم و اگر آن‌طور كه شما می‌گوييد بود خب می‌توانستيم همين يك شخصيت را نگه داريم و شخصيت‌های ديگری هم به كار اضافه نكنيم، لااقل نه در اين حد. حتی از نظر من شكل آرمانی قضيه می‌تواند اين باشد كه بالاخره شخصيت خود كلاه‌قرمزی اصلاً از داستان حذف شود، يعنی برود به ولايت‌شان و همان جا زندگی كند و شخصيت‌های ديگر، جای او را بگيرند.
- يكی از مشكلاتی كه من با فيلم‌های كلاه‌‌قرمزی دارم اين است كه بنا بر ماهيت و طبيعت آيتمی كارهای تلويزيونی كه تا حدی به كارهای سينمايی‌ كلاه‌قرمزی هم سرايت كرده، گاهی ‌نوعی حالت اپيزوديك‌وار پيدا كرده‌‌اند كه البته خوش‌بختانه به‌تدريج كم‌رنگ‌تر شده تا اين فيلم آخری كه به واسطة حضور عنصر بچه در قلب ماجرا تمركزی بيش‌تر از قبل پيدا كرده است.
طهماسب: هر سه فيلم كلاه‌‌قرمزی كه تا اين‌جا ساخته شده‌‌اند عملاً ‌ساختار واحدی دارند كه كاملاً‌ هم فكرشده و از پيش طراحی‌شده است. ساختار روايی فيلم‌های كلاه‌قرمزی اين است كه با يك سری شوخی شروع می‌شود و بعد وارد داستان اصلی می‌شويم و كشمكش‌ها شروع می‌شود و بسط پيدا می‌كند تا در نهايت پس از پشت سر گذاشتن ماجراهايی با گره‌گشايی برسيم به آخر داستان.
- به نظر من پيوستگی ميان سكانس‌ها كه نه، پرده‌های مختلف فيلم‌ها خيلی وقت‌ها كم‌تر از آنی بوده كه بايد باشد.
طهماسب: قاعدة دراماتيك اين است كه در ده دقيقه يك ربع ابتدای داستان فيلم، می‌بايد مخاطبان را كم‌كم درگير داستان و به آن علاقه‌مند كنيم تا اين انگيزه را پيدا كند كه با علاقه به تماشای بقية ماجرا بنشيند.
- من در مطلبی دربارة همان فيلم اول يعنی كلاه‌قرمزی و پسرخاله به اين موضوع اشاره كردم كه بعضی از شوخی‌های فيلم حتی با منطق فانتزی و خاص داستانی مثل اين و دنيای غريب كلاه‌قرمزی نيز هم‌خوانی ندارد. مثلاً در همان فيلم اول، چرا كلاه‌قرمزی بايد در جريان مجلس خواستگاری آقای مجری، يكهو و بی‌مقدمه شروع كند به صحبت دربارة همسر اول آقای مجری كه البته وجود خارجی ندارد؟ مگر قصد دارد خواستگاری را به هم بزند؟ چنين صحبتی فقط می‌تواند با انگيزه‌هايی بدخواهانه و كاملاً عامدانه شكل بگيرد كه قطعاً كلاه‌‌قرمزی از آن‌ها به‌كلی مبراست. در واقع اقدامی است خيلی خبيثانه‌تر و به‌طور بالقوه بدفرجام‌تر از آن كه بتوان هيچ جوری با شخصيت كلاه‌‌قرمزی تطبيق‌اش داد.  يا مثلاً ‌اين كه كلاه‌قرمزی برود مربی تعليم رانندگی بشود حتی با منطق فانتزی فيلم هم جور درنمی‌آيد چون همين منطق فانتزی، ما را عادت داده تا شخصيت كلاه‌‌‌قرمزی را به عنوان موجودی هميشه كودك بپذيريم كه حتی يك روز هم بزرگ‌تر نمی‌شود.
طهماسب: آن قضية تعليم رانندگی باز برمی‌گردد به همان قضية ساختار داستانی فيلم و اين كه با چند شوخی شروع می‌شود، ولی دليل اين كه چرا در مجلس خواستگاری آن حرف ها را می‌زند صرفآً اين است كه اين شخصيت، كلاه‌قرمزی، موجودی‌است پرحرف كه اصلاً‌ خودش هم نمی‌داند چه می‌گويد. ساختار و تعريف شخصيتی او از جمله شامل اين ويژگی است كه در خيلی موارد، حرفی را می‌زند صرفاً برای اين كه چيزی گفته باشد. ضمن اين كه قطعاً‌ كار ما هم ايراد دارد و قطعا جاهايی چيزهايی از دست‌مان در رفته است. ولی خب مسايلی مثل اين كه شما اشاره كرديد را مخاطب به قدر شما بزرگ نمی‌بيند و آن‌قدرها پی‌گيرشان نمی‌شود.
- بديهی است چون من منتقد هستم.
طهماسب: مخاطب بيش‌تر آن كليت عاطفی و احساسی كار را پی گيری می‌كند و تداوم حسی و عاطفی كار برايش مهم است. در ارتباط با كليت يك اثر، مهم‌ترين نكته آن است كه بدانيم مخاطب اصلی كار كيست و اين كه آيا اثر با اين مخاطب، ارتباط لازم را برقرار می كند و پاسخ لازم را از او می‌گيرد يا نه.
- گاهی به نظر می‌رسد كه فيلم‌ها بيش از حد پر از شخصيت‌های جورواجور می‌شوند و اين شلوغی هم باز فيلم را از تمركز هر چه بيش تر روی شخصيت‌هايی كه مخاطب دوست‌شان دارد بازمی‌دارد.
طهماسب: در جهان امروزی با بحرانی در عرصة قصه‌گويی مواجه هستيم كه سينما را هم به سمت هر چه گسترده‌تر و متنوع‌تر كردن حوزة شخصيت‌های موجود در  داستان‌ كشانده و هدفش هم اين است كه انواع نگاه‌ها و سليقه‌ها را اقناع بكند. اين تنوع حتی گاهی در مورد مليت شخصيت‌های فيلم‌ها هم اعمال می‌‌شود. در مورد فيلم‌هايی مثل كلاه‌قرمزی هم برای آن كه بتوانيم مخاطب را درگير داستان بكنيم و كاری كنيم تا توجه و علاقه‌‌اش به داستان جلب بشود گريزی از اين كار نداريم.
- هم در ارتباط با اين نكته و هم در رابطه با آن‌چه پيش از اين به آن اشاره كرديد يعنی اين كه سعی می‌كنيد در ده دقيقه يك ربع ابتدايی فيلم، مخاطب را به داستان و شخصيت‌ها علاقه‌مند كنيد به نظر من در مورد فيلمی كه مخاطب، شخصيت‌هايش را پيشاپيش می‌شناسد و دوست دارد فيلم‌ساز قاعدتاً نبايد خيلی در اين زمينه مشكل داشته باشد. مخاطب چنين فيلمی از همان ابتدا عملاً درگير قصه و سرنوشت شخصيت‌ها هست چون آن‌ها را می‌شناسد و دوست‌شان دارد. كلاه‌قرمزی و بقية شخصيت‌های اصلی دنيای او هويتی دارند كه از قبل در ذهن مخاطب شكل گرفته و با آن‌‌ها كاملاً آشناست.
طهماسب: قضيه پيچيده‌تر از اين‌هاست و واقعاً به اين سادگی نيست. مسايل ظريف و باريك متعددی در كار است.
- مسلماً ساده نيست. شكی ندارم. به هر حال من نتوانستم پاسخ اين پرسش‌ام را از شما بگيرم كه به نظر شما كاركرد اصلی فيلمی مثل فيلم‌های كلاه‌قرمزی چيست و اگر خنداندن و ايجاد اوقاتی مفرح برای مخاطبش نيست پس چه چيز ديگری می‌تواند باشد؟
طهماسب: نمی‌شود اين‌طوری گفت و صرفاً يك كاركرد برايش تعيين كرد. در اين مورد هم باز قضيه به آن سادگی كه شايد به نظر برسد نيست. در كل می‌توان گفت كه سينماست ديگر.
- اصولاً‌مخاطب اصلی فيلم شما كيست؟ بچه‌ها؟
طهماسب: نه لزوماً و صرفاً بچه‌ها، بلكه كودكی آدم‌ها.
- پرسشی شايد فرعی ولی به نظر خودم مهم اين است كه چرا هنرمندانی كه بيش‌تر از هر كس ديگری در شاد كردن مردم/مخاطب خود نقش داشته‌اند اغلب نه فقط آدم‌های شادی نيستند بلكه تلخ هم هستند. مثلاً مهران مديری يكی از تلخ‌ترين آدم‌هايی است كه من در زندگی‌ام شناخته‌ام. شما هم به‌خصوص آقای جبلی اصولاً ‌آدم شادی به نظر نمی‌رسيد. دليل‌اش چيست واقعاً؟
جبلی: معمولاً اين‌طور است ديگر. مثلاً ‌خود چاپلين را هم می‌گويند يكی از تلخ‌ترين آدم‌های روی زمين بوده.
- بله، او كه اصلاً از قرار معلوم شخصيتی ساديست و به‌شدت ناخوشايند داشته.
جبلی: ببينيد، كمدين «شغل»اش شاد كردن ديگران است. حكايت همان دلقكی است كه می‌رود پيش روان‌پزشك. همين كمدين در زندگی روزمره‌اش با همان مشكلات و غصه‌ها مواجه است كه ديگران هم هستند. مثلاً اين صحنه را مجسم بكنيد: من رفته‌ام به بهشت زهرا برای مراسم تدفين عزيزی. آن‌وقت يك نفر می‌آيد و می‌خواهد همان جا با من عكس بيندازد و تازه توقع دارد كه من شاد هم باشم! حتی بهم می‌گويد كه «ای بابا! ما حالا يه بار داريم با شما عكس می‌اندازيم لااقل لبخند بزنين ديگه!» حالا تازه من خيلی آدم خوش‌اخلاقی هستم. مثلاً اكبر عبدی واقعاً اخلاق تندی دارد. آن آدم دارد مرا از بيرون می‌بيند و نمی‌تواند بداند كه من در همان لحظه در درون خودم درگير چه مسايلی هستم. با همين تلقی ممكن است پس از همان برخورد دچار اين تصور شود كه مثلاً من چه‌قدر دارم خودم را می گيرم، در حالی كه هر كسی قطعاً‌ بهتر از همه از همه چيزش، از جمله معايب و كاستی‌هایش خبر دارد. با اين حساب چه‌طور می‌تواند خودش را بالاتر و بهتر از ديگران بداند؟
- آخر مسأله اين‌جاست كه آن آدم‌هايی كه واقعاً به اصطلاح خودشان را می گيرند معمولاً ‌كاستی ها و معايب خودشان را نمی بينند. يا خودشيفته هستند يا با خودشان روراست نيستند. به همين دليل دچار اين توهم می‌شوند كه سراپا حسن و خوبی هستند!
1 note · View note
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
بن‌بست
Tumblr media
(داستان کوتاه)
1
نمی‌دانست، مطمئن نبود چرا به دختر که آشکارا خودفروش بود روی خوش نشان داده. صرفأ برای پیاده ­روی شبانه­ مختصری زده بود بیرون. هوا خنکای مطبوعی داشت؛ به ­خصوص به­لطف نسیم دلنشینی که از دریا می­وزید و بوی نمک دریا و رایحه‌‌ نامعلوم ولی خوشایند دیگری را با خودش می‌آورد که مرد ترجیح می‌داد همچنان نامعلوم بمان چون این‌جوری می‌توانست هرچیزی ربرای خودش منبع آن فرض کند؛ حتی جهانی دیگر را.
نیم‌ساعت قبلتر برگشته بود به خانه ولی هنوز کلید را توی قفل در نچرخانده بازایستاد. انگار می‌‌ترسید چیز ناخوشایند یا حتی ترسناکی در انتظارش باشد؛ چیزی که چه‌بسا صرفإ سکوت خانه‌ای خالی بود. سرانجام چرخی زد و مسیر بازآمده را برگشت. دسته­کلیدش را هم باز توی قفل جا گذاشت. نمی‌دانست هدفش باز پیاده­روی است یا چیزی دیگر، چیزی بیشتر. دغدغه‌اش را هم نداشت. گذاشت روی اتوپایلوت. و البته در این بندر زیبا همه­ راهها یک­جوری به دریا ختم می­شوند؛ حتی در حالت اتوپایلوت.
جاماندگان از سفرهای تابستانی از آخرین فرصتهای باقی‌مانده اواخر تابستان بهره می‌گیرند و ساحل شبانه­ روز شلوغ است. چهره­ها غمزده نیستند و همین خودش کم موهبتی نیست؛ به‌خصوص اگر در زندگی خودت دلیل یا حتی بهانه‌ خاصی برای پرهیز از غم نداشته باشی. خیلی‌ها در ساحل توی چادر یا روی زیراندازی غذا می‌خورند. بعضی‌ها هم در رستورانها و عذاحوریهای کوچک و بزرگ. آشکارا بیشترین طرفدار را قلیان دارد؛ با تنباکوهای میوه‎‌ای مزخرف که دودشان مرد را به سردرد می‌اندازد. هرگز نتوانسته بود قلیان با تنباکوی بدون اسانس گیر بیاورد. باورش نشده بود، هنوز هم نمی‌شد، که پیدا کردنش کاری است محال.
در ساحل و دوروبرش دخترها و پسرها، زنها و مردها، بازی قایم‌باشک ازلی و ابدیشان را ادامه می‌دهند. عده‌ای لب آب چایی می­زنند و قلیان می­کشند. کمی جدا از جمع، در مرز میان شنهای ساحلی و آسفالت، پاتوق عده ­ای دیگر است که با چای و قلیان کارشان راه نمی‌افتد و این را با نگاهی به قیافه­ های غلط­اندازشان می­شود دریافت. برخی با نگاههای ممتدشان به هر رهگذری که کمابیش ظاهرش خلاف می‌زند به طرف حالی می­کننذ که «کاسب»اند و لازم نیست در پی متاع مطلوبش جای دورتری برود. اگر طرف ظاهر خلافتری داشته باشد این نگاه ممتد می‌توانذ به تکان دادن سر یا حتی چشمک زدن تبدیل یا با آنها همراه شود و اگر طرف به‌اصطلاح "تابلو" باشد ارتباط شفاهی ساده می‌تواند جای همه‌ی اینها را بگیرد؛ در قالب کلمات کاملأ سرراستی از نوع «جنس می‌خوای؟» یا حتی با شزحی بسیار موجز از ماهیت خدمات یا در واقع متاع یا متاعهای موجود که می‌تواند «شیره‌ ناب» یا «تل جوهز» باشد یا «شیشه‌ی تهرون» یا «دوای آس». برخی دیگر با گزیده‌گویی نسبتأ شاعرانه‌ای رنگ را به‌گونه‌ای کمابلیش نمادین برای معرفی ماهیت جنس مورد عرضه به‌کار می‌گیرند: «سفید دارم»، «قهوه‌ای بدم»، «سیاه هست» و... ساعت نزدیک ده شب است ولی همچنان عده ­ای توی آب‌اند و برخی حتی مشغول جت­ اسکی. زمینی­ ترها در ساحل اسب ­سواری می­کنند، با اسبهای کرایه­ای.
مرد هنوز هم مطمئن نیست چرا نظر خریدار دختر تن‌فروش را روی هوا قاپیده و نه‌تنها به او روی خوش نشان داده بلکه با قیمتی که دختر بی‌تعارف با لحن و نگاهی سرد اعلام کرد هم بدون چک‌وچانه موافقت کرده است. فقط می‌داند قاعدتأ آهنگ غمگنانه‌ی صدای دختر بی‌تاثیر نبوده: نقطه‌ضعف همیشگی او.
 بیست کلمه هم میانشان ردوبدل نشد. دختر که نرسیده به خیابان اصلی پرسه می‌زد با سیگار خاموش لای انگشتان لاغرش با ناخنهایی که تازه لاک بنفش براقی خورده بودند از مرد که به او نزدیکتر شده بود آتش خواست با کلماتی دکه از میان لبهایی به‌رنگ و به‌براقی لاک ناخنهایش بیرون می‌لغزیدند. نسبتأ باریک‌اندام است و کمی سبزه یا شاید هم برنزه با چشمان نسبتأ درشت تیره و بینی قلمی ظریفی که قاعدتأ جراح زبردستی وسط صورتش کاشته. مرد سیگاری بین لبهایش گذاشت و مودبانه با فندکش سیگار دختر و بعد سیگار خودش را روشن کرد. وقتی مطمئن شد عطر دختر بیش از حد تند نیست خیالش راحت شد چون در غیر این صورت سردردش ردخور نداشت و چ بسا درد میگرن‌اش باز عود می‌کرد. حالا دارد از خودش می‌پرسد یعنی با نزدیک شدن هر مشتری بالقوه‌ای دختر از او آتش می‌‌طلبد و سیگاری روشن می‌کند؟ پس یعنی مدام با سیگار خاموشی لای انگشتهایش بازی می‌کند؟ شاید صرفأ تمهیدی بود تا یکراست سروقت اعلام دستمزدش نرود. فرمالیته‌ی محض؛ تمهیدی که البته در نوع خودش خالی از ظرافت نیست برای تن ندادن به موقعیتی زمخت. مرد متوجه شده که دختر دود سیگارش را تو نمی‌دهد و یکی دو باری  که قاعدتأ ناخواسته چنین کرد به سرفه افتاد. آخرش هم کمی کمتر از نیمی از سیگارش مانده بود که تقریبأ با خشم پرتش کرد توی جوی پر از آب تیره. بعدها مرد فکر کرد اگر دختر بی هیچ ظرافتی فوری دستمردش را اعلام می‌کرد چنان توی ذوقش می‌خورد که هرگز به‌فکر همراهی با او هم نمی‌افتاد. پس چه بسا حکمت‌اش همین بوده. به‌هرحال فاحشه‌ها اغلب آدم‌شناس‌اند؛ حتی فاحشه‌‎ی جوانی مثل آن دختر که بعید بود بیش از بیست سال داشته باشد، یعنی نصف سن مرد. بعدها مرد به این هم فکر کرد که چهره‌ی غمگین دختر بیشتر از هر چیزی او را به سمتش کشانده. و این غم از جنس ملال و خستگی خاص نمایان در چهره‌ی خیلی از خودفروشها نبود. دختر با آن نقطه خیلی فاصله داشت، فعلأ.
- بریم خونه‌ات؟ نزدیکه؟
مرد به دو پرسش پیاپی دختر دو پاسخ مثبت پیاپی داد.
- "مکان" دارما اگه مشکلیه. یه خرده می‌ره روی نرخش البته؛ مختصری.
- مرسی. ردیفه. نزدیک هم هست. تاکسی سوار شیم دو دقیقه.
توی تاکسی زیر آن نور خفیف، دختر را از آن‌چه به چشمش آمده بود زیباتر می‌یابد؛ به‌خصوص اگر بتوانی آرایش غلیظ کمابیش بدسلیقه‌اش را نادیده بگیری. دختر با مشاهده‌ی رضایت آشکار او نخودی می‌خندد. دستش را می‌گیرد، کمی دودستی نوازش‌اش می‌کند و بعد می‌گذاردش روی رانش که شلوار جین چسبانی آن را می‌پوشاند. چشمان درشت تیره‌اش زیر نور خفیف درون تاکسی برق می‌زند. نه، برق شیطنت یا هوش نیست. منشأیی مرموزتر دارد. بیشتر به درخشش همیشگی اشک در چشمانی همیشه نمناک می‌ماند. مرد سعی می‌کند بر حس دلسوزی‌اش غبله کند. می‌داند برایش چیزی جز آزار به‌بار نخواهد آورد.
احساس حماقتی که در طول مسیر همراهش بوده با رسیدن به خانه به اوج می‌رسد: دختر به‌سیاق تن‌فروشهای حرفه‌ای مزدش را پیشاپیش طلب می‌کند و مرد تازه متوجه می‌شود دستمزد اعلام‌شده نه برای سراسر شب، که فقط بابت یک ساعت است. خب دستش توی قیمت نیست. با این حساب مثل آن است که پولش را دور ریخته باشد. گرچه نمی‌داند اساسأ دختر می‌توانست و می‌خواست به خواسته‌ی او که از نوعی خاص است و در مسیر کم‌کم دریافته علت واقعی روی آوردنش به دختر بوده تن بدهد یا نه.
دختر وراندازاش می‌کند و با لبخندی منت‌‎گزارانه می‌گوید:
- تازه جون تو این در اصل نرخ یه راهه. واسه تو کردمش ساعتی. از برخوردت خوشم اومد. مودبی. باشخصیتی... آدمی کلأ.
مرد می‌کوشد سپاس‌گزاری‌اش واقعی به‌نظر برسد. اعتراضی نمی‌کند. فایده‌ای هم ندارد. علاوه بر آن، دلش نمی‌آید دختر را ناامید کند.
  2
تقریبأ سه ربع بعد دختر مشغول پوشیدن لباسهای زیرش است؛ با ترکیبی از سرخوردگی، نگرانی، تعجب و کمی عصبیت و با رفتارهایی به‌خیال خودش تحریک‌ کننده. ظاهرأ هنوز به برانگیختن مرد امید دارد؛ چیزی که برای او طبعأ به‌مفهوم دستمزد بیشتر است. با نگاهش به مرد اعتراض می‌کند که اصلأ چرا گذاشته بی‌خودی زحمت درآوردن لباس را به خودش بدهد. ابتدا تصور کرده بود مرد از آنهایی است که تماشای او و وررفتن با خودشان را ترجیح  می‌دهند ولی مرد که روی مبلی عملا ولو شده بود به‌نظر می‌رسید بیشتر مایل به صحبت کردن با اوست. دختر نگران شد به‌این‌ترتیب درنهایت مرد بخواهد پولی را که داده پس بگیرد و خب در این صورت واقعأ کاری هم از او برنمی‌آید. مرد که نسبتأ درشت‌اندام است البته به‌هیچ‌وجه آدم خشنی نمی‌نماید. تمام مدت هم مودب مانده. حتی از او محترمانه انگار که میهمانی عادی باشد با نسکافه و بیسکوییت و میوه پذیرایی هم کرده. بااین‌حال دختر نمی‌تواند نگران نباشد. بارها حقش را نداده‌اند؛ حتی پس از انجام دادن هر کار مزخرفی که عشقشان کشیده بود. او هم دستش به جایی بند نبوده. همین نگرانی بود که باعث شد وقتی مرد نسکافه را آماده می‌کرد دختر ظاهرأ برای کمک به او ولی در اصل به‌امید آن که با عشوه‌گری و مالیدن تن برهنه‌اش به تن مرد به‌بهانه‌ی تنگی فضای آشپزخانه‌ اوپن سوییت نقلی مرد بالاخره او را ترغیب به ��وابیدن با خودش بکند. شاید هم به‌نوعی به او برخورده بود. به هر حال برخی از حساسیتهای دختری جوان عجالتا در او مانده. فکر می‌کرد شاید از نگاه  مرد جذاب نبوده.
حالا که دختر دارد بقیه لباسهایش را هم می‌پوشد مرد که همچنان روی مبل نشسته و وانمود می‌کند مشغول تماشای تلویزیون است با خواندن ناراحتی او از چهره‌اش لازم می‌بیند توضیحاتی بدهد.
- ببخش که این‌جوری شدا. اینو هم بگم که بابت پول خیالت راحت باشه. از اولش هم قصد خوابیدن باهاتو نداشتم راستش. نه این‌که خوشم نیومده باشه. انصافأ هم صورت قشنگی داری و هم هیکلت سکسیه. مسأله چیز دیگه است.
دختر این‌بار بدون تلاشی برای عشوه‌گری میپرسد:
- زیادی خصوصیه؟
- نه، نه. اگه کنجکاو شدی میگم. فقط امیدوارم بهت برنخوره. راستش هیچوقت نتونستم، نمی‌تونم با کسی بخوابم که به‌دلیلی جز تمایل شخصی‌‌اش قصد همخوابگی داره. مرض قدیمیه. بلافاصله جذابیت قضیه برام از بین می‌ره. حتی به‌لحاظ فیزیولوژیک ناممکن می‌شه برام.
با مشاهده‌ی تعجب دختر می‌افزاید:
- یعنی نه تنها به‌لحاظ روانی بی‌رغبت می‌شم حتی به‌لحاظ جسمانی هم ناتوان می‌شم موقتأ.
دختر چیزی نمیگوید و به سر تکان دادنی بسنده میکند ولی نگاه مجددأ استفهام‌آمیزش انگار می‌پرسد پس چرا او را به خانه آورده؟ مرد به این پرسش ناگفته‌ی دختر هم پاسخ می‌دهد؛ گرچه این‌بار آشکارا کمی معذب است.
- راستش این هم باز یه مرض قدیمیه... هیچ‌وقت... هیچ‌وقت بیخوابی به سرت می‌زنه جوری که دم‌صبح که هوا گرگ‌ومیشه از خواب بپری و دیگه خوابت هم نبره؟
دختر خندان می‌گوید:
- راستش من بیشتر شبها تازه همون موقع می‌خوابم عزیزم. اگه بخوابم اصلأ... حالا چطور مگه؟
- خب راستش... عادت گندی دارم. دقیقأ همون موقعها از خواب می‌‎پرم و... خیلی هم حال بدی پیدا می‌کنم. خیلی. وحشتناک اصلأ. همه چیز به‌نظرم سیاه و ناامیدکننده میاد، بیشتر از قبل. به هر چی فکر می‌کنم حتم دارم به فاجعه می‌کشه.
دختر با سگرمه‌ای درهم که انگار پرده‌ی سیاهی روی چشمهای قهوه‌ای‌رنگ نسبتأ درشتش انداخته می‌گوید:
- راستش حال همیشگی من همینه. همیشه حتم دارم قراره همه‌‌چیز تو زندگیم به فاجعه ختم بشه. اغلب هم می‌شه.
با نگاهی حالا شیطنت‌آمیز به مرد و لحنی که به‌طرز دوستانه‌ای تهدیدآمیز شده می‌گوید:
- در ضمن اگه یه کلمه بخوای از این بگی که نمی‌دونم همین تلقین منفی باعث می‌شه انرژیم منفی بشه و واسه همین بد میارم جیغ بنفش می‌زنم بخدا! گوشم پره. گوشم؟ حتی ابرو و چشم و چالم هم پره دیگه از این اراجیف!
مرد درحالی‌که متعجب و آرام می‌خندد می‌گوید:
- آخ پس تو هم شاکی‌  هستی از این حرفها؟ باور کن من اگه مثل بشکه یا منبع شیر داشتم و بازش می‌کردی همین اراجیف می‌زد بیرون. تا این حد وجودم اشباعه از این حرفها!
از ته دل می‌خندند. انگار بالاخره یخ بین‌شان دارد آب می‌شود ولی غمی ناگهانی بر چهره‌ی مرد می‌نشیند که پس از چند لحظه سکوت می‌گوید:
- راستش من هم حال همیشگی‌مه، یعنی شده. ولی دم سحر وای... خیلی دیگه فجیعه. یکی دو سال اخیر بدتر از همیشه شده.
دختر که برای مراعات حال او سکوت کرده انگار ماجرا تازه دستگیرش می‌شود:
- آخی...! فکر کرده بودی شب می‌مونم پیش‌ات؟
- آره. گفتم شاید تنها نباشم اونجوری نشم. لااقل اونقدر افتضاح نشم.
ناراحتی دختر واقعی است.
- لعنتی، امشب رو پیشاپیش با یکی قرار دارم. تا خود صبح. عزیزم. حسابی حالت گرفته شد پس.
بعد از چند لحظه‌ای تأمل اضافه می‌کند:
- با این حال همون وقتی که فهمیدی شب نمی‌مونم جوابم نکردی؟ تو که به‌هرحال کاری نمی‌خواستی بکنی.
مرد با شرمندگی می‌گوید:
- آخ واقعأ معذرت می‌خوام. بیخودی علافت کردم. درسته. همون اول باید باهات حساب می‌کردم بری مچل...
دحتر دستپاچه با نشانه‌هایی آشکار از حس قدرشناسی در جهره‌اش می‌پرد وسط کلمات مرد:
- منظورم این بود که می‌گفتی برم، پول هم نمی‌دادی بیخودی. من که یه ساعت وقتو نمی‌ذاشتم.
- کار درستی نبود. کشونده بودمت تا اینجا. حالا هم کاملأ راضی‌ام.
دختر با شرمندگی صادقانه‌ای می‌گوید:
- نه. همین الانش هم باید پولو پس بدم.
- عزیز من. گفتم کاملأ راضی‌ام. مشکلی نیست.
- آخه دلم نمیاد... مطمئنی؟
- کاملأ مطمئن.
  3
دقیقه‌ای بعد دختر لباسهایش را تمام و کمال پوشیده و آماده‌ی رفتن است. مرد که بالاخره از روی مبل پاشده محترمانه در را برایش باز می‌کند. دختر انگار دلش راضی به رفتن نیست. با نگاه عمیقی به صورت مرد که با محبت رفتن‌اش را نظاره می‌کند تقریبأ زمزمه می‌کند:
- حتمأ کسی رو داری بیاد پیشت. خب تا دیر نشده بهش زنگ بزن.
مرد چند لحظه‌ای به او خیره می‌شود. انگار در گفتن چیزی تردید دارد. عاقبت می‌گوید:
- آره. باشه. همین کارو می‌کنم. مرسی. نگران نباش.
دختر اما بعد از سکوتی چند ثانیه‌ای هر دو دست مرد را در دستانش می‌گیرد.
- واقعأ این کارو می‌کنی؟
حالا نوبت مرد است که کمی دستپاچه بشود:
- آره. نگران نباش.
اما دختر که همچنان جلوی در ایستاده بدون رها کردن دستان مرد نگاهش می‌کند. برق غمناک و نمناک توی چشمانش چنان گسترش یافته که در آستانه‌ی اشک ریختن می‌نماید.
- واقعأ کسی رو داری عزیزم؟
مرد که دستپاچه‌تر شده تلاش اندک و ناکامی برای بیرون کشیدن دستانش از دستهای دختر می‌کند. تاب آوردن نگاهش برای مرد آسان نیست. دختر با لحنی اندوهبار بعد از چند ثانیه می‌گوید:
- کسی رو نداری، نه؟
- چرا. هر کسی به‌هرحال لااقل یکیو داره.
 حواسش نیست که همزمان دارد سرش را به‌نشانه‌ی پاسخ منفی می‌جنباند.
- غیر از یکی دو سال اخیر، نه؟
دختر به‌سرعت قطره اشکی را که از یکی از چشمانش چکیده پاک می‌کند. آرزو می‌کند کاش مرد قطره اشک را ندیده باشد. شاید بهش بربخورد که آدمی مثل او برایش دل می‌سوزاند. لحظه‌ای بعد مرد بالاخره ظاهرأ آرام می‌گیرد و درحالی‌که بدون دستپاچگی دختر را نگاه می‌کند می‌گوید:
- حواست جمعه. آره عزیزم. توی یکی دو سال اخیر. کاملأ تنهام. دقیقترش می‌شه نوزده ماه و اندی.
دختر می‌خواهد دلیل تنها ماندنش را بپرسد ولی تازه جمله‌اش را آغاز کرده که مرد پیشاپیش پاسخش را می‌دهد. غرورش و فقط هم غرورش باعث شده بکوشد خویشتن‌دار باشد.
- ترکم کرد. بهتره بگم ولم کرد؛ مثل بچه‌ای که بذاریش سرراه. دیگه دوستم نداشت. بعد از یازده سال زندگی عاشقانه؛ یعنی به‌خیال من عاشقانه. شاید اصلا هیچ‌وقت دوستم نداشت. آخه ما آدمها گاهی خودمونو گول می‌زنیم. تقصیری هم نداریم. هر کسی نیاز داره خودشو خواستنی و دوست‌داشتنی ببینه و اگه واقعأ اینطور نباشیم خودمونو گول می‌زنیم که هستیم.
لحظه‌ای بعد اضافه می‌کند: 
- ولی به‌هرحال مهم نیست دیگه. ممنون بابت توجهت. برو تا بدقول نشدی.
دختر لب ورچیده و بغض کرده. چیزی نمی‌گوید. می‌ترسد بغض‌اش بشکند. در واقع مطمئن است که می‌شکند. به‌جای هر حرفی به مرد زل می‌زند و سپس او را در آغوش می‌کشد  وتقریبأ دقیقه‌ای در آغوش خودش نگه ‌اش می‌‎دارد. در همان حال بالاخره در حالی که به‌دلیل چسبیدن لبهایش به شانه‌ی مرد، صدایش بم و خفه به‌گوش می‌رسد با لحنی سرشار از همدلی و اندوه و صدایی لرزان آرام می‌گوید:
- هستی. شک نکن که هستی؛ خواستنی و دوست‌داشتنی هستی. شک نکن.
مرد با صدایی گرفته تشکر می‌کند. اندکی بعد دختر همچنان که آغوش‌اش را تنگتر می‌کند با لحنی همدلانه‌تر و اندوهبارتر و صدایی لرزانتر می‌گوید:
- من خنگ خامو بگو که فکر می‌کردم از من تنهاتر وجود نداره.
   مرد بابت طولانیتر شدن آغوش ذختر شکرگزار است. به او این فرصت را داده تا در این فاصله، چند قطره اشکی را که از چشمانش چکیده پاک کند و تا حدی بر خودش مسلط شود. با این حال وقتی از آغوش هم بیرون می‌آیند در همان چند ثانیه‌ای که یکدیگر را می‌نگرند به‌زحمت، واقعأ به‌سختی، بر میل عمیقش به بوسیدن دختر غلبه می‌کند. دختر لبخندزنان دست از شانه‌های مرد برمی‌دارد. به‌رغم لبخندش تشخیص سرخوردگی او کار سختی نیست ولی مرد حالا سرش را پایین انداخته و این را نمی‌بیند. بنابراین معنای واقعی آه کوتاه دختر را هم درنمی‌یابد. بااین‌حال واقعأ احساس معذب بودن می‌کند چون می‌داند که هنوز هر لحظه ممکن است بزند زیر گریه؛ آن هم طبق عادت از آن گریه‌های پرصدای طولانی که وقتی شروع شدند به‌سختی می‌توان بندشان آورد.
دختر گرچه سرشار از حس همدلی و درک است ناامید از بوسیده شدن توسط مرد در آستانه‌ی بوسیدن او، معذب بودنش را حمل بر این می‌کند که تسلی و همدلی دختری خودفروش برایش خوشایند نیست. وجودش غزق در اندوهی غریب می‌شود و با خودش می‌گوید: «کسی به تسلی آدمی مثل من نیاز نداره؛ مگه شاید بعضی آدمهای مثل من»..
کمی بعد دم در خانه، تقریبأ آخر کوچه‌ی بن‌بست ایستاده‌اند. مرد، دختر را مشایغت می‌کند. دختر بی‌حرکت و بی‌حرف چند ثانیه‌ای در مقابل مرد می‌ایستد و نگاهش می‌کند؛ با ته رنگی از امید و انتظار در عمق نگاه براقش که اما به‌زودی محو می‌شود. شتاب‌زده عذرخواهی می‌کند، با مرد دست می‌دهد و با صدایی لرزان فقط می‌گوید خداحافظ.
ثانیه‌ای بعد دیگر آنجا نیست. مرد ناباور با چشمانی مبهوت و غم‌زده چنان جای خالی دختر را می‌نگرد که انگار هنوز آنجا ایستاده. بالاخره به خودش می‌آید. لحظه‌ای انگار می‌خواهد راه بیفتد برود دنبال دختر. آشکارا با خودش در جدال است. بن‌بست خالی و ملال‌آور را تماشا می‌کند. حتی متوجه جمع شدن اشکها در چشمانش نمی‌شود. سرانجام با حرکاتی کند و انگار بی‌اراده برمی‌گردد به داخل خانه. پیش از بستن در خانه زیر لب غری می‌زند:
- دلت خوشه؟ جدی جدی اتتظار داشتی واقعی باشه احساساتش؟
پس از بستن در خانه، آن ور در ادامه می‌دهد:
- اگه بود که خب یه‌جوری می‌موند، هر جوری.
مرد البته زحمت پیش رفتن حتی تا سر کوچه‌ی بن‌بست را به خودش نداده. دلیلی برای ای�� کار ندید. ولی اگر رفته بود می‌توانست فقط دو سه قدم بالاتر از کوچه‌ی بن‌بست دختر را ببیند که در خود فرورفته پشت به دیوار خانه‌ای با چشمان نمناک ایستاده. دختر در سکوت شبانه‌ی شهر، صدای بسته شدن در خانه‌ی مرد را می‌شنود که تن‌اش را به طرز مرموزی می‌لرزاند.
حالا اگر مرد برنگشته بود توی خانه‌اش و اگر فقط کمی گوشهایش را تیز می‌کرد در سکوت شبانه قاعدتأ صدای گریه‌ی دختر را می‌شنید. دختر همچنان که دستی را بر دهانش نهاده حالا به همان دیوار تکیه داده. می‌داند از آن گریه‌هاست که وقتی شروع شوند بند آوردنشان به این سادگی‌ها نیست. خیلی خوب می‌داند.
  ||||
0 notes
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
بازگشت
Tumblr media
(داستان کوتاه)
  دوستان و همبازیهایش همگی رسیده و چیده شده بودند. او هم پخته شده بود اما نمی‌‌دانست چرا نچیده مانده و احتمالأ ندیده. به‌ناچار رنج پخته‌تر شدن، بیش‌ازحد پخته شدن، را در تنهایی تاب آورد، و نیز وحشت سرنوشت پیش رویش را که همواره مایة وحشت هر می‌وه‌ای بود: بر شاخ لهیدن و بر خاک افتادن. شاخه­ همچنان مهربان بود و صبور اما می‌وه می‌‌دانست که از تحمل سنگینی فزایندة او خسته است. باز بیهوده ماند در انتظار چشمی که ببیندش، دلی که برگزیندش، و دستی که بچیندش.
انتظارش برای دهانی که تا هنوز جوان است و شیرین است و آبدار، او را بخورد با پدیدار شدن نخستین لک بر تن پیش از آن بی‌نقص و شفافش با نگرانی و التهابی طاقت­فرسا همراه شد. آنچه احتمالی شوم ولی در نهایت بعیدش می‌­پنداشت کم­کم به اسباب نگرانی هرروزی­اش تبدیل شده بود و داشت هیأت مرگبار سرنوشتی نحس و محتوم را به خود می‌گرفت. دیرزمانی دلشوره­اش را با این تلقی اطمینان­بخش سر جایش می‌­نشاند که دنیا این قدرها هم بیرحم نیست، نمی‌‌تواند باشد؛ آن هم با می‌وه­ی جوان شادابی مثل او که هرگز چیزی نخواسته جز این که کسی را از لذت چشیدن طعم عالی­اش و از خواص جادویی که از آنها سرشار است بهره­مند کند. در ثانی، چه چیزی از چنین بیرحمی باورنکردنی و ظالمانه­ای عاید دنیا می‌­شود؟
پدیدار شدن نخستین نشانه­های سپری شدن جوانی زودگذرش را نادیده گرفت و به روی خودش نیاورد. اما نشانه­ها پرشمارتر می‌­شدند و و اثرشان محسوستر. دیگر نمی‌‌توانست به روی خودش نیاورد که روز به روز جابه جا در پوست تن­اش کبودیهای برگشت­ناپذیر بیشتر و بیشتری ظاهر می‌‌شوند که مدام تیره­تر می‌‌شوند و زیر این لکه­ها حتی گوشت تن­اش به طرز وحشتناکی شل و آبکی می‌‌شود و بوی غریبی به خود می‌‌گیرد. دیگر محال بود دهانی با لذت او را گاز بزند. حالا دیگر رؤیایی ناممکن بود. حالا حتی اگر دهانی از سر بی­توجهی او را گاز می‌‌زد مطمئنأ بلافاصله با نفرت و ناسزا به تحقیرآمیزترین شکل ممکن آنچه را که دهان زده بود تف­ می‌‌کرد و خودش را هم پرت می‌کرد به گوشه­ای نادیدنی یا شاید بین زباله­های متعفنی که او هم داشت یکی از آنها می‌شد. باورش نمی‌شد.
  عاقبت زمانی فرارسید که پریشان و ناامید روزی ده­ها بار از خودش می‌پرسید اگر واقعأ سرنوشت او لهیدن بر شاخه و افتادن بر خاک باشد چه؟ و هر بار بی­اختیار چهره­های شاداب و خشنود و بعضأ آکنده از تفرعن همتایانش را به خاطر می‌­آورد که همگی مدتها پیش چیده و به احتمال قریب به یقین خورده شده بودند. بارها به این فکر افتاده بود که مگر می‌شود در باغ به آن بزرگی او تنها میوه در نوع خودش باشد که هنوز چیده نشده؟ ممکن نیست. بار اولی که این فکر در ذهن­اش درخشیدن گرفت با شوق و امیدی بازیافته و اطمینان کامل، بی آن که زحمت چندانی به خودش بدهد سرک کشید به سمت درختهای دوروبرش و بعد کم­کم درختهایی کمی دورتر و بعد درختهایی دورتر و خیلی دورتر...
 چند ساعت بعد بالاخره از پا افتاد. تا جایی که چشمانش می‌دید و صدایش می‌رسید نه کوچکترین نشانی از همتایی دیده بود و نه صدایی در پاسخ صلا زدنهایش که به­تدریج به ضجه شبیه­تر شده بودند شنیده بود. تنهای تنها بود. در تمام دنیا موجودی می‌توانست از او تنهاتر باشد؟ و ممکن بود موجودی تا این حد بداقبال و تیره­روز باشد که بین هزاران هزار تن از همتایانش فقط او گرفتار چنین سرنوشت تلخی بشود؟ یعنی از آن پس باید همتایانش را در بین زباله­های بدبو می‌­جست؟
هرگز تا این حد احساس تنهایی و بیچارگی نکرده بود. اصلأ چنیبن حدی از تنهایی و بیچارگی هرگز در ذهن­اش نمی‌­گنجید. بی­اختیار آن­قدر گریست و گریست که خودش هم ماتش برد. هرگز تصور نمی‌کرد چنین منبع بی­پایانی از اشک درون خودش داشته باشد. دست­کم از این لحاظ بخت با او یار بوده! گریست و متوجه فرارسیدن شب نشد. بعد آسمان شب هم گریستن آغاز کرد. تا یکی دو ساعتی میوه می‌توانست با این تصور تسلی­بخش خودش را کمی آرام کند که آسمان بر تنهایی و بی­کسی مطلق او رحم آورده و از سر همدلی و همراهی هم‌گریه­اش شده. ولی انگار زمین و زمان در تبانی خصمانه­ای دست به دست هم داده بودند تا هر تسلا و تسکینی را از او دریغ کنند؛ و از وجودش که دیگر دردمند نبود، خود درد بود. باران همدلانه و نرم سر شب، اواخر شب در مسخی غریب و حیرت­انگیز به وحشی­ترین توفانی که شاهدش بود دگردیسی یافت. از چپ و راست تازیانه­های پرسروصدای باد و بوران با شدتی فزاینده بر پیکر تنها و لرزان او فرود می‌­آمدند که تهی شدن تدریجی­اش از توش و توان جوانی، آسیب­پذیرترش ساخته بود. ساعتی به سپیده­دم مانده، توفان و بوران به اوج شدتی باورنکردنی رسید. حالا انگار نه تازیانه­ها بلکه دستهایی سیاه و پرزور بر آن بودند تا او را از شاخه جدا کنند و زودتر با سرنوشت پیش رویش که نمی‌توانست چیزی جز سقوط بر خاک و له شدن باشد مواجه‌اش کنند.
لحظه­ای فکر کرد شاید این حتی شانس بزرگی باشد که به او روی آورده. مگر زودتر تسلیم سرنوشت غایی دردناکش شدن به معنای کوتاهتر شدن دوران تحمل­ناپذیر عذابش نبود؟ آری. باید از فرصت استفاده می‌کرد. چند نفس عمیق کشید، چشمانش را آرام بست و به جای این که همچنان با تمام قوا حقیرانه به ساقه و شاخه درخت بیاویزد سعی کرد بندهای پیوندش با درخت و شاخه را تا جایی که می‌توانست سست کند. سپس منتظر لحظه ی تعیین­کننده و غایی گسست از درخت ماند که پیامد آنی­اش معلق ماندن بین زمین و شاخه درخت در کسری از لحظه بود و بعد سقوط؛ تمام. قطره اشکی درشت­تر از همه اشکهای پیشین­ از گوشه­ی چشمش چکید. درشت­تر بود چون مانند یادداشت خداحافظی، چکیده­ای تلخ از اندوهباری عمیق هرآنچه بر او گذشته بود را در خود جمع آورده بود: از عذاب جداافتادن و تنهایی و حسرت رؤیاهای ناکام تا تن دادن ناباورانه به مرگی خودخواسته از سر غایت درماندگی.
خالی شدن تدریجی تن میوه از تنش و انقباضی که چسبیدنش به شاخه در تمام پیکرش پدید آورده بود و همزمان نفسهای عمیق متوالی­اش بی آن که خودش بداند در او حالی شبیه به خلسه پدید آورد. بابت احساس وجد بسیار مطبوعش در چنین لحظه­ای حیرت کرد. با شدت گرفتن خلسه، تاریکی­ای که چشم ذهن او را احاطه کرده بود انگار ناگهان جان گرفت و خیلی زود تمام وجودش را دربرگرفت. اما این تاریکی برخلاف تمام تصورات و تجربه­های پیشین میوه از تاریکی، نه تنها سر سوزنی احساس ترس و ناامنی در او برنمی­انگیخت بلکه وجودش را از احساس امنیت و آسودگی بی­سابقه و حتی احساس یگانگی بی­­اندازه مطبوعی انباشت. گسستی در کار نبود. آن تاریکی مبدأ او بود؛ چیزی مشابه تاریکی زهدان که برخی انسانها در خلسه­ها و رؤیاهایشان تجربه می‌­کنند. به هر حال این احساس یگانگی چنان عمیق و ریشه­دار بود که آنچه تاریکی زنده بدون ادای کلامی به او القا کرد را بی­چون و چرا پذیرفت و بدان عمل کرد: صبوری و پرهیز از واکنشهای خام. وقتی پیوندش با شاخه را از نو برقرار کرد نمی‌دانست چیزی در حد یک­پنجم ثانیه با کنده شدن از شاخه و سقوط فاصله داشته.
اما ظاهرأ اجتناب­ناپذیر بود. اندکی بعد سرانجام همان بر میوه رفت که از آن بیم داشت؛ همانی که تک­تک میوه‌ها هولناکترین سرنوشت ممکن می‌­پنداشتند: لهیده بر تن خاک افتادن. در زیباترین بامدادی که دیده بود کمی پس از طلوع خورشید ساقه­ای که همچون بند ناف، او را به شاخه درخت مهربان وصل می‌کرد انگار با قیچی­ای نادیدنی به‌نرمی بریده شد. به‌رغم ناگهانی بودن این اتفاق، میوه غافلگیر نشد. احساسی مرموز ولی مطمئن از شب پیش در او برانگیخته شده بود که به او اطمینان می‌داد این آخرین شبی است که مهمان درخت دوست­داشتنی است و بهتر است فردا طلوع باشکوه خورشید را خوب تماشا کند چون دیگر هرگز فرصت دیدنش را نخواهد داشت. و عجیب آن‌که نه‌تنها نمی‌­ترسید بلکه از همیشه آسوده‌خاطرتر بود. همین پیش‌آگاهی مرموز باعث شد با متانت تمام از درخت و شاخه­ای که او را با مهری عظیم تغذیه کرده و پرورانده و پناه داده بود تشکر و خداحافظی کند و بابت این که چیده نشدنش باعث شده زحمتشان این‌گونه به درازا بکشد صمیمانه عذر بخواهد. درخت صادقانه گفت که نیازی به عذرخواهی نیست. سپس چیزی گفت که وجود میوه را توأمان از شگفتی و هیجانی بسیار آکند:
- هنوز دو هفته از تولدت نگذشته مطمئن بودم امسال باز اتفاق می‌­افته و برای تو هم اتفاق می‌­افته.
درخت با مشاهده­ی حیرتش افزود:
- آره. هر چند سال اتفاق می‌­افته. همیشه برای بهترینها،؛ زیباترینها. و تو بهترین و زیباترین میوه‌ی من در چند سال اخیر بودی.
میوه مات و مبهوت بود. اگر درخت را خوب نمی‌شناخت شک نمی‌کرد که دارد دستش می‌‌اندازد.
- زیباترین؟ بهترین؟ من؟! پس چه­طور چیده نشدم؟
- چیده شدن به‌دست انسانها سرنوشت از پیش تعیین­شده­ی بقیه است. تو هم چیده می‌شی. نه به دست انسانها؛ به دستی بسیار بزرگتر و باشکوهتر... در واقع چیده شدی، با چیده نشدنت توسط انسانها... و می‌­دونم تشنه­ی این هستی که بیشتر بدونی ولی تا همین جا هم بیشتر از اونی که اجازه دارم گفتم. چه بکنم؟ در برابر سوگلی‌هام دلم طاقت نمیاره. نگران نباش. اون پایین همه چیزو می‌­فهمی.
با وجود حرفهای درخت و احساسی که از شب پیش به میوه القا شده بود سقوط بر خاک هنوز برای او خالی از ترس نبود. عجیب نیست. تجربه­ی سقوط آزاد هرگز کاملأ عاری از ترس نیست. ولی بلافاصله پس از افتادن بر تن خاک، در وافع بلافاصله پس از تماس تن­اش با تن خاک همه چیز در درون و بیرون از وجودش زیبا و لطیف شد. نمی‌­خواست سر سوزنی درحق درخت عزیز مرتکب قدرنشناسی شده باشد اما  آن بالا به‌هرحال همواره معلق بود و بی‌تکیه­گاه و بی‌بستری به­راستی مطمئن برای آسودن. درخت نازنین البته هرآنچه می‌توانست برای ایمنی و راحتی او فراهم کرده بود اما در نهایت می‌بایست مدام مراقب چیزهایی مثل تغییرات ناگهانی هوا و باد و کلأ تغییرات محیطی باشد که طبعأ هیچ کدام درحوزه تسلط درخت نبودند. عطر خاک اما چیزی بس آشنا در خود داشت که او را با خود به خاطرات دور مبهم اما شیرینی می‌‌برد که حتی با وجود ابهامشان احساس آسودگی بی­همتایی در خود داشتند و باز حالتی شبیه به خلسه در او آفریدند. خاطره­هایش به‌تدریج رنگ و شکلی روشن به خود گرفتند. به‌یاد آورد: به آغوش مادر بازگشته بود؛ به سرآغاز و فرجامش، به مبدأ و مقصدش، و به معنا و مفهوم و غایت و نهایت­اش. و این‌همه را مرهون چیده نشدن بود. وجودش، تمامیت وجودش از عشقی ناب، نابترین عشقها لبریز شد که وجد و خلسه­اش را به اوجی آسمانی رساند. خاک با مهربانترین و پذیراترین لحن به او خیر مقدم گفت.
- خوش برگشتی فرزند دلبندم.
صدا غریبه نبود. اصلأ غریبه نبود. انگار همیشه با او و در او بود. وقت خوابیدن در مرز بین خواب و بیداری، شیرینترین لالاییها را در گوش جانش خوانده بود که آرامترین خوابها را از پی می‌­آوردند. در اوج اندوه و نومیدی عصاره­ی عشق­اش را بر روح و جان او دمیده بود، در آستانه­ی سقوط به  نجاتش شتافته بود و او تمام مدت این‌همه را به حساب رؤیا، خیال یا توهم گذاشته بود. آخرین بار البته همان شب قبل، از عمق تاریکی ایمن، او را به بردباری و پرهیز از شتاب­زدگی فراخوانده بود.
سرشار از عشق و احساس امنیت و اقناع و تمام احساسات خوشایندی که سخت عطش­شان را داشت سر بر بالین خاک مهربان نهاد و اشک شوق ریخت. ناگاه به‌فکر همنوعانش و رقابت غریب‌شان برای چیده شدن افتاد و به رغم همه چیز، قلب مهربانش بابت بی‌بهره ماندن آنها از این موهبت بی­مثال به درد آمد. خاک، آن مهربانترین که اندوه او و دلیلش را به‌فراست دریافته بود با لبخندی سرشار از همه مهربانیها در گوشش زمزمه کرد:
- اندوهگین مباش فرزندم. مسیر همه یکی نیست. تنها تقدیر تو بازگشتن بود و شایستگی‌ات این راه را پیش رویت نهاد، چراکه برگزیده بودی هم از آغاز و رنج جداافتادگی را تاب آوردن و زیر تازیانه خشم توفانها به خود پیچیدن و گریستن و خود را در روی زمین تنهاترین یافتن و هر آنچه تاب آوردی را نیز سبب همین برگزیدگی‌ات بود. گریه‌هایت را شنیدم و دلم را چاک چاک کرد و تنهایی‌ات را دیدم و از اندوه لبریزم کرد اما هیچ نگفتم تا آن­چه را که باید، تاب آوری، تا در تاریکترین شبهای روح گرچه همه چیزت را از دست داده بودی چالشهای دشوار را به‌تنهایی پشت سر بگذاری... تا پالوده شوی در لهیب آتش رنج و تنهایی و قوی شوی در عبور از گذرگاههای آزمونهای دشوار و به کودکی و معصومیت بازگردی در زهدان تاریکی و مهیای بازگشتن شوی. به تو می‌­بالم. تنها در پرمخاطره­ترین بزنگاهها به‌نحوی راهنمایی‌ات می‌کردم. بازگشت‌ات مبارک فرزند.
میوه کمابیش از همان نخستین کلمات مادر، می‌گریست و می‌خندید. گاهی از شادی می‌گریست و از اندوه می‌خندید و عشقی چنان عظیم و ناب و بی­انتها در تمامیت خویش می‌­یافت که از هر چیز و همه چیز خود را بی­نیاز می‌­دید و به هر روی وجودش از عشق چنان آکنده بود و لبریز که جایی برای چیزی دیگر نداشت.
از سایر میوه­ها، یکایک همتایانش، که بابت چیده شدن به دستان حریص انسانها فخر می‌­فروختند و از تمام تفرعنشان چیزی نمانده بود مگر ذراتی حقیر که پیشتر درآمیخته با فضولات انسانی در کانالهای عظیم فاضلاب شناور شده و خیلی زود در آن معجون درهمجوش متعفن که حتی در جهان انسانها نیز مشمئزکننده­تر از هر چیزی به شمار می‌­آید حل شده بودند.
میوه‌ی ما اما همچنان خندان و گریان، عاشقانه و شاد در آغوش گشاده مهربان و پذیرای خاک فرورفت و بی­درنگ ذرات تن­اش با ذرات تن مادر در بیکرانگی گستره­ی خاک مهربان درآمیخت و همچون خاک جاودانه زنده ماند و زنده خواهد ماند.
    |||||||
1 note · View note
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
به‌سوی افق‌های روشن می‌شتافتم، فقط اگر آژانس ماشین داشت
(داستان کوتاه)
Tumblr media
  كمابیش هر یك از ما سرانجام روزی یا شبی یا سر ظهری در زندگی به دلیل یا به دلایلی درمورد کس‌وکارش یا به‌عبارتی ریشه‌هایش کنجکاو میشود و اگر مثل من دانسته‌هایش در این‌زمینه کمابیش صفر باشد چه بسا کارش به جایی بکشد که در مسبر جست‌وجویی حماسی قدم بگذارد.
این اتفاق به‌دلایل مختلفی می‌تواند رخ بدهد. در مورد من دلیل اصلی یا به‌قولی علت‌العلل، ازدواج بود. نه آن‌موقع، نه حالا و نه در آینده هرگز نتوانسته‌‌ام دلیل ازدواجم را بفهمم. همیشه تلقی‌های رایج در زمینه‌‌ی ازدواج را مسخره كرده‌ام - به‌خصوص مزخرفات پیرهای خرفتی را كه درباره‌ی ازدواج جوری صحبت می‌كردند كه انگار چیزی است در مایه‌های تنفس مصنوعی و كمك‌های اولیه. اول با نگرانی درباره‌ی ایرادی در وجود پسر یا دختری (معمولاً پسری) صحبت می‌كنند و بعد در حالی كه حكیمانه سر تكان می‌دهند چنین نتیجه‌گیری می‌كنند كه «دوای دردش فقط ازدواجه و بس...»
مثل پزشكهای توی فیلمها و سریالها که بالای سر بیماری، البته با گوشی پزشکیشان (که انگار بدون آن كسی جدیشان نمی‌گیرد) پس از معاینه‌‌ای كه مثلاً قرار است دقیق به نظر برسد با قیافه‌ای حكیمانه که قرار است همدلانه هم بنماید سری تكان می‌دهند و می‌گویند «اگه فوراً عمل نشه هر فاجعه‌ای ممكنه» یا «باید بهش شوك بدیم» و... همیشه آدم‌های عتیقه‌ای را كه برای هر دردی، نسخه‌ی ازدواج را می‌پیچند در ذهن‌ام این‌جور تصور كرده‌ام كه با یكی از همان گوشی‌ها جوان بدبختی را مثلاً‌ معاینه می‌كنند و بعد با لحنی به جدیت همان دكترها در حالی كه سر تكان می‌دهند می‌گویند: «فقط با ازدواج فوری شاید بشه نجاتش داد وگرنه هر فاجعه‌ای ممکنه.»    
 در مقاطع مختلف زندگی‌ام افراد، ‌پدیده‌ها، وقایع و كلاً عوامل مختلفی وظیفه‌ی سیاه كردن روزگار مرا به نحو احسن به انجام رسانده‌اند. هرازگاه، عوامل تازه‌نفسی وارد میدان می‌شوند و این وظیفه یعنی سیاه كردن روزگارم را بر عهده می‌گیرند. این مشعل در مقاطع سنی مختلف من دست به دست بین آدم‌ها و عوامل مختلف گشته و هرگز حتی برای لحظه‌ای هم روی زمین نمانده است. در واقع روی زمین كه نمانده هیچ، خیلی اوقات بین این آدم‌ها و عوامل و چیزهای مختلف برای دست گرفتن‌اش دعوا و مرافعه هم پیش آمده چون هر كدام‌ خودش را محق‌تر از بقیه تصور می‌كند و اعتقاد دارد كه عامل اصلی سیاه بودن روزگار من است. ظاهراً هم این مشعل - مثل مشعل المپیك - باید همیشه و در هر حالی فقط یك دانه باشد و آداب و سنن‌ این‌طور اقتضا می‌كنند،‌ وگرنه خیلی راحت می‌شد چند مشعل ابتیاع كرد و بین این‌ها پخش كرد تا مدام به همدیگر نپرند. در آن مقطعی كه نقطه عطف خاصی از زندگی من در این ماجرای شگفت‌انگیز را شكل می‌دهد، این مشعل بدون هیچ تردیدی در دستان لطیف و بوسیدنی دخترخانم محترمی بود كه از حق نباید گذشت، با تلاشی بی‌وقفه موفق شد خودش را به عنوان بزرگ‌ترین و موثرترین مشعل‌دار در میدان خطیر و پررقابت سیاه كردن روزگار من تثبیت كند و در این زمینه ركوردهایی به جا گذارد كه مطمئنم هرگز كسی یا چیزی دیگر آن‌ها را از چنگ او درنخواهد آورد. همین حالا هم حتی فكر كردن به او كافی است تا اوضاع روحی‌ام همچین درست و حسابی به هم بریزد. ولی ذكر مصیبت چه سودی دارد؟ در نتیجه در این‌جا به جای پرداختن به دوران سیاه ازدواج‌ام قصد دارم به عنوان نوعی كلاس آموزشی و راهنمای عملی برای زوج‌های جوان، برعكس، به مقطع اولیه‌ی زندگی مشترك‌مان بپردازم؛ دورانی كه به طرز مشكوكی به نظر می‌رسید جدی جدی همدیگر را دوست داریم. در واقع اگر ذره‌ای هوش و حواس داشتم همین احساس كاذب یعنی تصور این كه حتی ممكن است كسی مرا دوست داشته باشد مرا به خودم می‌آورد و متوجه دروغین بودن كل قضایا می‌كرد. آخر و عاقبت غافل ماندن از پند و اندرزهای بزرگ‌ترها همین است دیگر. یك عمر مادرم و در فواصلی كه مادرم آنتراكت می‌داد، پدرم و حتی سایر اعضای خانواده با احساس مسئولیتی كه فقط از عشق می‌تواند ناشی شود، این واقعیت را به من تذكر می‌دادند كه یادم باشد محال است هرگز هیچ ابلهی پیدا شود كه سر سوزنی احساس علاقه به من در ته قعر انتهای آخر وجودش شكل بگیرد. پس حواس‌ام جمع باشد كه اگر روزی روزگاری كسی به من اظهار علاقه كرد، به خصوص از گروه نسوان، قاعدتاً از دو حال خارج نیست: اگر به فرض محال پول و پله‌ای در بساط داشته باشم حكماً قصد چاپیدن‌ام را دارد؛ و اگر همان‌طور كه انتظار می‌رود آهی در بساط نداشته باشم طرف صرفاً قصد مزاح دارد به جهت انبساط خاطر.
به هر حال مخصوصاً به این دلیل آن مقطع خاص را برای روایت‌ام انتخاب كرده‌ام تا شما جوانان عزیز و عزیزان جوان بدانید و آگاه باشید كه وجود علایم ظاهری حاكی از توافق و تفاهم در زندگی یك زوج (در شكل‌های مختلف‌اش، از نوازش گرفته تا فحش دادن) ضرورتاً گواهی بر توافق و تفاهم میان زوج نیست. در عین حال این روایت، ثابت می‌كند كه من چه‌گونه برای حفظ استحكام زندگی زناشویی‌مان به آب و آتش زدم؛ از جمله با تلاشی ایثارگرانه در راه شناسایی ریشه‌های آبا و اجدادی خودم، ولی كو آدم قدرشناس؟ كو واقعاً؟ شما سراغ دارید؟ ضمن این كه آن‌چه روایت كرده‌ام شاید بتواند تصویری حداقل ناتمام باشد از فرایند تلخ لغزیدن من به جانب پرتگاه بلاهت و حماقت، تحت تأثیر روحیات همسر دل‌بندم و ��انواده‌ی دل‌بند همسر دل‌بندم. حماقت از هر نوع بیماری خطرناك آمیزشی و آموزشی هم مسری‌تر و نیز كشنده‌تر است بدون البته هر عنصر لذت‌بخشی. زوج‌های جوان توجه بفرمایند چون لابه‌لای این جمله‌ها درس‌های بسیاری در باب چه‌گونگی ایجاد تفاهم و حفظ آن در زندگی زناشویی و نیز از بین بردن تفاهم در زندگی زناشویی یافت می‌شود. برخی وقایع كمی تا قسمتی فجیع هم لای همان لابه‌لاها پیدا می‌شوند كه پیشاپیش به خاطرشان عذرخواهی می‌كنم. شاید بهتر باشد تا كسانی كه دچار مشكلات قلبی یا مشكلات روانی و عصبی حاد هستند یا به خودكشی گرایش دارند از خواندن این صفحه‌ها صرف‌نظر كنند یا حداقل قبل‌اش این مشكلات و گرایش‌های ناهنجار‌شان را برطرف كنند. كلاً گرایش‌های ناهنجار چیز خوبی نیست.
 فلاش بك به صحنه‌هایی از زندگی زناشویی سراسر شادی ما
مكان: اتاق پذیرایی خانه‌ی امیدمان یا به عبارتی قصر خوش‌بختی‌مان
داخلی، روز
آن روز دعوای‌مان شد؛ دعوایی تقریباً شدید كه بر حسب معیارهای سنجشی كه خود من بنا نهاده بودم حول و حوش شش ریشتر شدت داشت و این یعنی دعواهایی كه در آن‌ها ركیك‌ترین فحش‌ها با یقینی راسخ و با قلبی سرشار از شور بی‌كران جوانی میان ما ردوبدل می‌شد؛ فحش‌هایی كه هر كدام‌شان می‌توانست ساكنان همیشگی چاله‌میدان و اطراف را از شرم سرخ كند. دعوای‌مان دلیل خاصی هم نداشت – و این البته برای ما چیز عجیبی نبود و كلاً پدیده‌های ظاهراً خانمان‌براندازی مثل دعوا و مشاجره در قاموس زندگی زناشویی غیركلیشه‌ای ما مفهوم و كاركرد غیركلیشه‌ای خودش را داشت. منزلت خاصی كه ما برای خود «دعوا» قایل بودیم شعار «دعوا به خاطر دعوا» را به گونه‌ای ناگفته و نانوشته، سرلوحه‌ی زندگی مشترك باشكوه‌‌مان كرده بود و شور وصف‌ناپذیرمان در این مسیر را شاید فقط با شور خلاقانه‌ی سرسپرده‌ترین پیروان شعار «هنر به خاطر هنر» می‌شد مقایسه كرد. در نگاهی به گذشته، به نظرم می‌رسد كه عجیب‌ترین عنصر در زندگی زناشویی عجیب ما در واقع این بود كه خودمان غرابت جنون‌آمیز زندگی‌مان را درك نمی‌كردیم و تازه مدت‌ها بعد دستگیرمان شد!
به هر حال روز تعطیل بود و حوصله‌ی هر دومان از زندگی و به‌خصوص از همدیگر سر رفته بود. من مثل بچه‌‌ی آدم نشسته بودم جلوی تلویزیون و هم‌زمان به موسیقی گوش می‌دادم و كمی هم جدول حل می‌كردم و در عین حال شماره‌ای را هم با تلفن می‌گرفتم كه مدام بوق اشغال می‌زد. یكهو عیال محترمه از كنارم رد شد ولی ده یازده ثانیه بعد، انگار كه چیزی را فراموش كرده باشد، سراسیمه برگشت و یكهو با آخرین قدرتش تقریباً بیخ گوش‌ام فریاد زد:
- سگ برینه به قبر پدرت!
خوش‌بختانه گوش‌هایم از مدت‌ها پیش در برابر جیغ و دادهای بانو به‌نوعی مصونیت پیدا كرده بودند و حتی می‌توانستند همان جا بیخ گوش‌ام باند فرود هواپیماهای جنگی مافوق صوت درست كنند. البته این "مصونیت" كه آن موقع خیلی هم به آن می‌بالیدم، آن‌طور كه بعداً كاشف به عمل آمد، اختلالی اساسی در گوش داخلی‌ام بود. عامل‌اش؟ واقعاً معلوم نیست؟
- البته فرمایش شما متینه، ولی برای چی آخه؟ مناسبت خاصی هست؟
- از كی تا حالا باید مناسبت خاصی داشته باشه؟ اوه اوه نكنه كلاس بابات اون‌قدر بالا رفته یكهو كه واسه این كارها هم باید قبلاً مجوز گرفت؟
- نه خب، واقعآً‌ هم زن و شوهری كه با هم یكدل و همراه باشن برای دعوا و فحش دادن به همدیگه نیاز به دلیل خاصی ندارن. عشق اگه تو دلت باشه همین‌جوری خودبه‌خود می‌جوشه. داشتن دلیل و این جور چیزها که کلأ مال عوام الناسه اساساً  لطف قضیه رو از بین می‌بره.
عیال محترمه نگاهی تأییدآمیز فرمودند ولی بعد دوباره كمابیش جیغ زدند:
- دلم پوسید تو این خونه اَه. تو هم كه سرت تو كار خودته، حمال. یه دعوایی چیزی. نكنه دیگه منو دوست نداری؟ از امروز صبح تا حالا با هم دعوا نكردیم.
- خب مگه ساعت چنده؟
- از ظهر گذشته. ده دقیقه به دو‌. تازه صبح هم معلوم بود رفع تكلیفه. درست و حسابی دل به كار، به دعوا ندادی. فحش دادی به پسرخاله‌ی بابام. همین نشون می‌داد كه تمركز لازمو نداری، چون بابای من كه اصلاً خاله نداره.
با حركتی انقلابی و  قاطعانه بلافاصله تلاش در راه جبران كم‌‌كاری بامدادی‌ام را آغاز كردم. فریاد زدم:
- خب بی‌كس و كاره دیگه بی‌شرف.
- سرت رو از روی جدول بردار. سَمبل نكن. این‌جوری اصلآً ‌به من نمی‌چسبه. تلویزیون می‌‌بینی، جدول حل می‌كنی، موزیك گوش می‌دی، تلفن می‌زنی خیر سرت... دعوا با من اولویت چندم جناب‌عالیه؟
خب حق داشت طفلک. درست نبود قضیه را ماست‌مالی بكنم. به هر حال با امیدی به خانه‌ی بخت آمده بود و  به عنوان شوهر، تعهدهایی داشتم كه نباید از عمل به آن‌ها غافل می‌شدم. همان ابتدای زندگی مشترك‌مان به همدیگر قول داده بودیم كه همیشه با دل و جان، از عمق وجودمان دعوا كنیم.
خوش‌بختانه به واسطه‌ی ممارست و تجربه‌های غنی‌مان «شتاب دعوا»ی قابل‌توجهی داشتیم. منظورم این است كه همان‌طور كه اتومبیل‌های پرشتاب، خیلی زود از حالت سكون به بالاترین سرعت‌ها می‌رسند ما هم گرچه هیچ‌وقت سكون بین‌مان برقرار نبود ولی به هر حال زود دور برمی‌داشتیم دیگر كلاً. نمی‌خواهم خودستایی بكنم، ولی به‌راستی كه به لحاظ شتاب دعوا،‌ ما بی.‌ام.‌دابلیوی زوج‌ها بودیم. محال بود كسی بتواند باور كند كه تنها به فاصله‌ی حدودآً سی ثانیه بعد از پایان گرفتن همان مكالمه، اوضاع این‌گونه جریان داشت:
 ادامه‌ی فلاش بك قبلی
به صحنه‌هایی از زندگی زناشویی همچنان سراسر شادی ما، تنها سی ثانیه بعد
مكان: اتاق پذیرایی و آَشپزخانه‌ی خانه‌ی امید (قصر خوش‌بختی)مان
همچنان داخلی، همچنان روز
عیال محترم (در حالی كه حالا بی‌زحمت، چند استكان كمرباریك زیبا را كه من دوست‌شان دارم از سر لطفی بی‌دریغ می‌شكنند): «نمی‌دونم چرا هر وقت می‌خوام آبا و اجداد تو رو توی ذهن‌ام مجسم كنم بی‌اختیار فوراً چندتا از اون گوریل‌های گردن‌كلفت خیلی خنگ رو تو ذهن‌ام می‌بینم.»
- شاید یاد آبا و اجداد خودت رو تازه می‌کنه!
- چرند نگو! البته نباید می‌گفتم نمی‌دونم چرا، چون دلیل‌اش كاملاً‌ مشخصه. حتماً جد و آبادت هم همین قدر بی‌شعور و نفهم بوده‌اند كه تو آخرین میوه‌ی درخت منحوس‌‌شان هستی دیگه...
من (یكهو دست از شكستن ظرف‌های چینی جهیزیه‌ی خانم كه خیلی دوست‌شان دارد برمی‌دارم): «موچ‌ام، موچ‌ام... ببین قوانین رو زیر پا نذار. برای بار چندم باید بگم؟ اولاً می‌دونیم كه احتمال خیلی زیادی وجود داره كه اصولاً من تخم حروم باشم. تازه‌اش هم مگه اون دفعه با هم به این توافق نرسیدیم كه بهتره قید نیاكان دور همدیگه رو بزنیم چون ما كه واقعاً دودمان و اجداد همدیگه رو نمی‌شناسیم.»
خانم محترم (با لحنی كه یكهو كاملاً منطقی و حتی تا حدی محترمانه شده): «البته خب تو كه ننه بابای خودت رو هم نمی‌شناسی. درسته. ولی خب اینو هم در نظر داشته باش كه اگه بخواهیم اونا رو نادیده بگیریم چه‌قدر فحش‌هامون یكنواخت می‌شه و خودمون رو از گنجینه‌‌ی عظیمی از فحش‌های واقعاً توهین‌آمیز محروم كردیم. مگه چه‌قدر می‌تونیم به همدیگه یا فوقش پدر و مادر یا برادر و خواهرهامون فحش بدیم؟»
من: «خب، به نظرم داری اغراق می‌كنی، چون هر دوی ما تعداد قابل‌توجهی از اعضای فامیل همدیگه رو دیده‌ایم و می‌تونیم به همون‌ها فحش بدیم كه دیگه فحش هم كم نیاریم و جلوی همدیگه هم كم نیاریم. مثلاً من عموهات، زن عموهات و بچه‌هاشون، دایی بزرگه و وسطی‌یه رو دیده‌ام. خاله كوچیكه‌تو هم...»
خانم محترم: «تو كجا خاله كوچیكه‌ی منو دیدی آخه؟ اون كه سی ساله آمریكاست.»
من: یادت رفته پیرارسال دو ماهی اومدن ایران؟     
خانم محترم: «اوا راست می‌گی. چه‌طور من فراموش كرده بودم؟ كه با هم رفتیم شمال و چه‌قدر هم خوش گذشت. كه تو با شوهرش دعوات شد و می‌خواستی تو دریا غرقش كنی. چه‌قدر روزهای خوش زود می‌گذره واقعاً. یادش به خیر.»
من: «آره واقعاً. یادته؟ این عضله‌ی بازوم بی‌موقع گرفت یكهو نتونستم غرق‌اش كنم. گندش بزنن. ولی روی‌هم‌رفته خیلی خاطرات خوبی داریم ازشون. یادته تو دلارها رو از توی كیف‌ خاله‌هه درآوردی چه قشقرقی به پا كرد بی‌جنبه؟»
خانم محترم: «آره، گدا. واسه هشت هزار دلار ناقابل. آره. به اون فحش بده، حتماً فحش بده. شاید حتی خودم هم بهش فحش بدم.»
من: «نه دیگه عزیزم، عشق من. درست نیست. تو فقط می‌تونی به قوم و خویش من فحش بدی. قاعده‌ی بازی اینه.»
خانم محترم: «آخه تو بی‌كس و كار اصلاً قوم و خویشت كجا بود؟ انگار یه‌كاره از مریخ پا شدی اومدی. همین چند تا فك و فامیلی هم كه داری یه كدوم‌شون چشم دیدنت رو ندارن و سال‌هاست با هم قطع رابطه كردین و من هم ندیدمشون. پس چه‌طوری بهشون فحش بدم؟»
من: «خب، ندید فحش بده. گیرم كه تو ندیده باشی‌شون، ولی به هر حال وجود كه دارن؟ راستش بیش‌ترشون رو خودم هم ندیدم.»
خانم محترم: «نه، اون‌جوری فایده نداره. رئالیستی نمی‌شه. من دلم می‌خواد وقتی دارم به یكی فحش می‌دم تو ذهن خودم صورتش رو مجسم كنم، وگرنه بهم نمی‌چسبه خدایی. تو كه می‌دونی من حتی تو ادبیات هم فقط عاشق كارهای رئالیستی هستم و اصولاً آدم رئالیستی هستم.»
- آره عزیزم؛ ‌مثل كارهای ر. اعتمادی و فهیمه رحیمی و دانیل استیل و این‌ها.
خانم محترم كه به یمن هوش سرشارش طعنه‌آمیز بودن آشكار لحن من را درنیافته، ضمن اظهار مسرت از این كه هنوز كاملاً در جریان سلایق ادبی «پالوده»ی او هستم می‌گوید: «یادش به خیر. وقتی تو همون دیدار اول‌مون تو كتا‌ب‌فروشی چشمه دیدم تو چه كتاب‌هایی رو داری می‌خری حیرون شدم كه تا چه حد آخه سلیقه‌ی ادبی و كتاب‌خونی دو نفر می‌تونه شبیه هم باشه. همون جا بود كه فهمیدم ما دوتا واسه هم ساخته شدیم. یادته چه كتاب‌هایی خریده بودی؟ كتاب‌های كارل گوستاو فلوبر و میرزا الیاده و اون یارو سگ‌سیبیله كی بود؟...
- آره عسل‌ام. كارل گوستاو یونگ و میرچا الیاده و نیچه. كاملاً‌ تو همون سبك و سیاق فهیمه رحیمی و دانیل استیل.
- یادته اولین شبی كه برام شعر خوندی؟ چی بود؟
- شعر "هجرانی" شاملوی بزرگ بود: "چه بی‌تابانه می‌خواهم‌ات ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده‌به‌گوری..."
- آره. كه بعدش من ترسیدم و گفتم چرا از گور و این جور چیزهای ناجور و خیلی وحشتناك صحبت می‌كنی. بعدش خودم واسه‌ات شعر خوندم. یادته؟
- آره دیگه. شعر اندی بود، نه؟ كه می‌گفت: "اگه باز نیایی تموم آینه‌ها رو می‌شكنم. اگه باز نیای به سقف آسمون گند می‌زنم..."
- سنگ می‌زنم. گند چیه؟
- آخ شرمنده. باز هم گند زدم انگار.
- آره. یادته تو اون‌‌قدر شوت بودی كه نفهمیدی مال كیه شعرش. یادته شب بعدش شعر خودمو واسه‌ات خوندم؟
"در آغوش تو من چه شادم. در آغوش تو از غصه‌ها آزادم و غم می‌رود از یادم. در آغوش توفانی تو من چه سرشار از بادم."
- آره. كه بعد هم من اون شعر عاشقانه‌ای كه واسه‌ات سروده بودم رو خوندم و تو ناراحت شدی و بهت برخورد و تا سه چهار روز باهام قهر بودی:
«قهر تو چه تسکین و عشق‌ات چه هولناك / عشق تو چه تبر و قهرت چه مضراب / زخمه‌ها می‌زند‌ تبر ترسناك سنگین كه دست تو می‌شود و عشق تو می‌شود / زخم‌ها می‌زند مضراب پرنوا كه دست تو می‌شود و قهر تو می‌شود...» و بعدش باز باهام قهر كردی...
- اون هم شعر بود؟ بی‌معنی! یعنی كه چی؟ یعنی كه قهر كن باهام دیگه. خب من هم باهات قهر كردم!
- آره، باز چند روزی قهر كردی و رضایت ندادی تا كلی توضیح دادم برات كه قضیه اصلاً این نیست و این شعر وصف حال كسیه كه به خاطر كمبود محبت و بی‌عشقی می‌ترسه از عشق... بگذریم كه از اون تعبیر «وصف حال» هم هیچ خوش‌ات نیومده بود و شاكی شده بودی كه چی...؟ آهان! كه چرا آخه من باید با همچین چیزی حال بكنم اساساً.
- حق داشتم خب... ولی به هر حال همه‌ی اون جرو بحث‌ها حالا خودشون شدن خاطره...
چند دقیقه‌ای هر دومان بیش از حد هوایی می‌شویم به یاد قدیم ها. ناگهان صدایی به گوش‌ام می‌رسد. صدایی مثل رعد و هم‌زمان صدای ساییده شدن هزاران ناخن شكسته بر تن هزاران شیشه‌ی مشجر: «بی‌ناموس بی‌همه‌چیز!»
خانم محترم است. با لحنی آرام‌تر ادامه می‌دهد: «لازم بود. نیاز به یه شوك داشتی. هردومون داشتیم. ببین، باور كن من خیلی دلم می‌خواست ولی نمی‌شه. باور كن خیلی سعی كردم ولی نشد. نمی‌تونم به كسی كه كوچك‌ترین تصور ذهنی از ریخت و قیافه‌اش ندارم فحش بدم. حالا شاید فحش‌های ساده مثل احمق و این‌ها بشه ولی فحش‌های ركیك و آب‌نكشیده نه، یعنی فحش‌هایی كه راستی راستی آدمو اقناع می‌كنه. این‌جوری اقناع نمی‌شم. اینو از من توقع نداشته باش. موقع فحش دادن به هر كدوم از فك و فامیل‌هات كه نمی‌شناسم‌شون بی‌اختیار فقط عیناً قیافه‌‌ی تو توی ذهن‌ام تصور می‌شه. چه زن، چه مرد. باور كن. تنها فرقش اینه كه زن‌ها روسری دارن. سبیل هم دارن ها مثل تو، ولی در ضمن روسری هم دارن...
- خیلی هم بی‌ربط نیست ها البته. بچه كه بودم لولو خورخوره‌ای كه مادرم واسه ترسوندن من ازش استفاده می‌كرد می‌دونی كی بود؟ ترجیحاً از عمه‌بزرگه‌ی خودش، گوهر ‌سبیل، مایه می‌ذاشت كه باور كن حتی بابام هم ازش می‌ترسید! من بیش‌تر از هر موجود دیگه‌ای ازش وحشت داشتم، البته تا پیش از دیدن مادر همین گوهر كه كی بود؟ اقدس سگ‌سبیل كه مثل سگ ازش می‌ترسیدم. یه عمر سر خریدن تیغ و بقیه‌ی لوازم اصلاح با شوهرش دعوا داشت كه شوهرش خمیر ریش نمی‌خره تا از خمیر ریش اون استفاده كنه! آخرش هم سر همین قضیه از هم طلاق گرفتن انگار. واقعاً ازش می‌ترسیدم ها؛ البته خب بچه هم بودم دیگه.
- «بچه هم بودم»! همین الان‌اش هم مثل سگ ازش می‌ترسی. همین تابستون كه مامان‌ات اومده بود چندتا از داستان‌های قدیمی‌اش رو تعریف كرد. آخرش كیسه زباله رو جرأت نمی‌كردی ببری بذاری دم در. فكر كردی متوجه نشدم؟ فرداش هم نقاشی‌اش رو واسه‌ات كشیدم باز داشتی خودتو خراب می‌كردی!
- اولندش كه این‌قدر اغراق نكن. دومندش من آخرش نفهمیدم تو ندید چه‌طور عكس‌اش رو كشیدی؟ البته منظورم این نیست كه شبیه‌اش بود ��ا ولی خب به نیت اون كشیده بودی دیگه به هر حال.
- عین خودش بود. و خب بهم الهام می‌شه، تو كه خودت می‌دونی من چه خاص‌ام یعنی یه جور خاصی‌ام. ولی همیشه كه نمی‌شه این‌جوری بدون تصویر و تصور ادامه داد. باید حداقل یه عكسی طرحی چیزی داشته باشم تا بتونم الهام‌ها و یه جور خاصی بودن‌ام رو صرف آفریدن چیزهایی مهم‌تر از قیافه‌ی ملیح اقدس سگ‌سبیل بكنم. 
من (با نهایت شرمندگی و سرافكندگی): «آه! حق داری به رخم بكشی. فكر می‌كنی خودم از این بابت خودمو سرزنش نمی‌كنم؟ واقعاً شرمنده‌ام كه هیچ‌وقت تو زندگی مشترك‌مون نتونستم اون‌قدر فك و فامیل بهت معرفی كنم برای روز مبادایی مثل امروز كه این‌قدر احساس كمبود نكنم و این‌جور پیش تو سرافكنده نشم. ولی چه می‌شه كرد؟ از اون طرف، وقتی فكر می‌كنم به این كه تو این‌همه فك و فامیل جورواجور داری كه آدم اصلآً ‌نمی‌دونه به كدوم‌شون فحش بده. این همه حق انتخاب.... مثل یه رؤیاست. مگه تشخص و اعتبار خانوادگی كه می‌گن چیزی جز اینه؟ انسانی كه خونواده‌ی درست و حسابی داره و از یه فامیل ریشه‌داره واسه این متشخص و محترم به حساب میاد كه حتی اگه شش نفر هم‌‌زمان بخوان بهش فحش بدن باز قوم و خویش كم نمیاره. اون هم چه اقوامی. بدیهیه كه فحش دادن به یه اشراف‌زاده، یه پزشك برجسته، یه تاجر خیلی موفق خب خیلی خیلی لذت بیش‌تری داره تا فحش دادن به یه آدم بی‌سروپای بی‌كاره. باور كن لذت می‌برم موقع فحش دادن به اقوام تو. مثل یه سفره‌ی رنگین بی‌پایانه كه پر از انواع غذاهای لذیذه. زن، مرد، دكتر، مهندس، هنرمند... اون‌وقت من، یادته اون دفعه با ذوق و شوق اومدم بهت گفتم كه فهمیدم مادرم یه پسردایی داره كه تو بویراحمد بخش‌دار یه منطقه‌ی نسبتاً بزرگیه و حالا تو می‌تونی به آدمی كه همچین موقعیتی داره ركیك‌ترین فحش‌ها رو بدی؟ چه‌‌قدر پزشو دادم؟ بعد تو كه دیدی روم زیاد شده رفتی یه فهرست آوردی و جلوم گذاشتی كه تعداد آدم‌های متشخص تو فك و فامیل شما رو نشون می‌داد. 36 مهندس برجسته...
- 38 تا عزیزم...
- آره. و یك عالم وكیل و حتی وزیر و قاضی و... و آخرش هم نشون می‌داد كه تونی بلر پسرخاله‌ی مادر شوهرخاله‌ته...
- شوهرخاله‌ی پسرخاله‌ی مادرم...
- آخ ببخشید... صادقانه بگم، نمی‌تونم وصف كنم كه موقع دادن فحش ناموسی به مثلآً‌ اون برادرزاده‌ی بابات كه وكیل مجلس بوده چه لذت ملكوتی عظیمی می‌برم. مثل یه جورخلسه‌‌ی روحانیه. ایناهاش! ببین موهای تن‌ام چه سیخ شده. حس می‌كنم كه دارم كلاً كل عالم سیاست رو زیر سؤال می‌برم. ولی از اون طرف تو مجبور بودی یه عمر به فحش دادن یكنواخت به همون پسردایی مادرم قناعت كنی یا به اون برادرزاده‌‌ام به عنوان گل سرسبد و بزرگ‌ترین افتخار فامیل‌مون كه رییس بانكی توی درگز بود - كه تازه اون هم آخرش كلاه‌بردار از آب دراومد.
دخترخانم محترم كه همیشه نازك‌دل بود انگار دلش به رحم آمد و به من نزدیك شد و دست‌هایم را گرفت و گفت:
- نه، این‌‌جوری‌هام نیست. اغراق نكن. این‌قدر به خودت سركوفت نزن حالا. مگه زن‌دایی‌ات صاحب معتبرترین كارخونه‌ی تولید پشمك ارگانیك نیست؟ اقرار می‌كنم كه وقتی پشت سرش جلوی تو فحش‌های چارواداری بهش می‌دم خب من هم لذت خاصی می‌برم. اون جورها هم نیست كه تو هیچ كسی رو نداشته باشی. یا همون پدرت مگه كم سوژه‌ایه؟ یه روز و نیم قائم‌مقام معاون جانشین نایب بخش‌داری علاف‌كلا بود. خب این خودش كم لذتیه فحش دادن به همچین كسی؟ دقیقاً مثل اینه كه داری به دولت می‌توپی. حتی بیشترغ انگار کلأ
من در حالی كه اشك حق‌شناسی در چشم‌هایم حلقه زده بود دست‌های خانم را فشردم و گفتم:
- البته دستیار قائم‌مقام معاون جانشین نایب جناب بخش‌‌دار بود؛ اون هم یه نصف روز كلاً، اون هم تازه اشتباهی. ولی واقعآً این‌ها رو برای دلخوشی من نمی‌گی؟ واقعآً ‌احساس واقعیته یعنی؟
خانم هم كه معلوم بود سخت متأثر شده گفت:
- آره تف تو گورت. مسلمآً همین‌طوره. ببین نمی‌خوام بهت دروغ بگم. بله، از این لحاظ، قوم و خویش تو قابل مقایسه با قوم وخویش من نیستن. هم به لحاظ كثرت و هم به لحاظ موقعیت برجسته‌شون و هم این كه خب یه جورهایی فحش‌خورشون هم خیلی ملسه. یعنی همیشه همین‌طوری بوده. ولی نباید خودتو دست‌كم بگیری. بدون كه هیچ خونواده‌ای قابل‌مقایسه با خونواده‌ی ما نیست. خب تو ذاتاً آدم بی‌كس و كاری هستی. چه می‌شه كرد؟ مگه تقصیر تو بوده؟ مگه مثلاً اون بچه‌گربه‌ای كه ننه‌اش تو آشغال‌دونی دم در این رستورانه پس‌اش انداخته بود گناهی داشت؟ تنها گناه‌اش فقط همون زنده بودن‌اش و به دنیا اومدن‌اش بود.
از او باز هم تشكر می‌كنم، با نهایت صداقت. افسوس كه این وضعیت عاطفی زیبا دوام چندانی ندارد. ناگهان با ذوق‌زدگی تمام، فكری را كه به ذهنم خطور كرده بیان می‌كنم:
- خب عزیز من، یه فكری. همین رو می‌تونی به یه منبع الهام تبدیل كنی. یعنی به جای فحش به فك و فامیلم مدام همین بی‌كس و كار بودنم رو به رخم بكشی و بابت این قضیه مدام بهم یك فصل فحش بدی و سركوفت بزنی؛ به‌خصوص فحش‌هایی تو مایه‌های بی‌كس و كار و بی‌بته و بی‌ریشه و این‌‌ها. دیدی؟ یه خورده خلاقیت و ابتكار می‌خواد فقط.
خانم محترم كه انگار یكهو جنی شده و دیو درونش باز بیدار شده می‌گوید:
- پس همه‌‌ی اون حرف‌ها رو زدی كه به من بگی خلاقیت و ابتكار ندارم ها؟ بشكنه هر دو دست تو كه دست من نمك نداره. الهی بری زیر گل كه از این زندگی خسته شدم. اون قدر از این زندگی گند حوصله‌ام سررفته كه لحظه به لحظه‌اش دارم آرزوی مرگ تو رو می‌كنم. آخه نمی‌فهمی كه اون‌جوری هم لطفی نداره آخه یعنی خیلی یكنواخت می‌شه. ببین، اصلاً منصفانه نیست ‌ها. باز هم داری به نفع خودت می‌گیری. من این‌همه فامیلای خودمو نشونت دادم كه تو می‌تونی بهشون فحش بدی، ولی تو چی؟
- دیگه اغراق نكن دیگه. پس اون پسر دختردایی‌ام بود یا پسر دخترعمه‌ام بود كی بود كه با زنش اومد خونه‌مون؟ می‌تونی ‌به اونا فحش بدی.
- خب، دیگه كی؟ اصلاً بذار من یادداشت كنم یادم نره.
- باشه، یادداشت كن. فكر خوبیه. آهان! برادرزاده‌ام و زنش و بچه‌هاش.
خانم می‌گوید: «آخه من از زنش خوشم میاد. كلاً خونواده‌ی خوبی‌ین.»
- خب نه دیگه. این جوری نمی‌شه. مگه من از دایی وسطی‌ تو بدم میاد؟ خودت كه می‌دونی چه‌قدر بهش ارادت دارم. ولی تبعیض قایل نمی‌شم. درست نیست. تبعیض دور از انصافه. ما قراره كل فك و فامیل همدیگه رو سكه‌ی یه پول كنیم.
خانم آه‌كشان می‌گوید: «باشه.»
به این ترتیب ظرف چند دقیقه باز اوضاع به حال "عادی" برمی‌گردد. خانم از روی فهرستی كه برداشته فحش می‌دهد و من هم البته كم نمی‌آورم:
خانم: - آخه اونا هم فامیلن تو داری؟ اون پسر عوضی دختر دایی‌ات با اون چشم‌های باباقوری‌ و چپ‌اش كه موقعی كه می‌خواد تلویزیون تماشا كنه چشم‌اش به چاك سینه‌ی منه. یا اون برادرزاده‌ات و اون زنش (دوباره آه كشید) چه‌قدر این زن خانومه... ببخشید، یعنی زنكه چه‌قدر پرروئه. چه‌قدر... چه‌قدر... آهان، چه‌قدر موقعی كه می‌خواست مسواك بزنه خمیر دندون ریخت روی مسواكش؟ باز هم بگم؟
- نیست كه خودت متعلق به خونواده‌ی سلطنتی رومانوف هستی. اون عمو بزرگت مگه نبود مردكه خالی‌بند كه می‌گفت یه تابستون تعطیلات با بچه‌ها به اصرار رضاشاه رفتن جزیره‌ی موریس؟! بگو آخه سن خودت هیچ‌چی، سن بچه‌هات قد می‌ده؟ ازش پرسیدم چند سال پیش این ماجرا اتفاق افتاده. گفت حدوداً بیست سال پیش تقریباً. زنش هم مثل ماچه‌خری كه تیك عصبی داشته باشه هی سر تكون می‌داد حرفش رو تأیید می‌كرد. آخرش بهش گفتم آخه مرد حسابی اون موقع كه رفسنجانی رییس‌جمهور مملكت بود، رضاشاه كجا بود آخه؟! بهش هم برخورد تازه. من هم از اون به بعد دیگه از در طعنه و ریشخند وارد می‌شدم. مثلآً خیلی جدی بهش می‌گفتم كه باید آقارضا (منظور رضاشاه بود البته) رو راضی كنه یه بار دست خانم بچه‌‌ها رو بگیرن با هم بیان این‌جا به  خانه‌ی ما فقرا، و یه بار هم عوضش من و عیال رو دعوت كنه بریم با بقیه‌ی اقوام به رسم بازدید و برای صله‌ی ارحام دسته‌جمعی جزیره‌ی موریس. به‌خصوص كه می‌گن آش رشته‌‌ی غلیظ پرملات معركه‌ای هم داره. اگه نداشت كه اجنبی‌ها اون آش رو توی موریس برای آقارضا اینا نمی‌پختن كه.
عیال با نگاهی تحقیرآمیز، چهار فقره فحش به زبان آورد كه فقط یك فقره‌شان ("خل‌مشنگ») را می‌توان بدون جریحه‌دار كردن عفت عمومی و تشویش اذهان خوانندگان متمدن‌تر مكتوب كرد و بعد گفت:
- همون كاسه‌ی آش غلیظ بخوره توی سرت!
- آش موریس رو می‌گی؟ پس تو هم تعریف‌اش رو شنیدی، ها؟ گفتم كه. به هر حال دیگه... یا اون دایی وسطی‌‌ات (آه می‌كشم)، همون مرد نازنین... یعنی منظورم اون مردكه‌ی نازپرورده‌ی نازنازی ننره. بی‌شعور اون دفعه به من زنگ زده، تازه كی؟ دو ماه نگذشته بود از وقتی كه اون شغل عالی رو برام پیدا كرد، می‌گه اگه برای رهن خونه پول كم دارم فعلاً دست و بالش بازه می‌تونه بهم بده به شرط این كه كسی خبردار نشه. اصلاً وقاحت از حد گذشته. خرابی از حد گذشته. انگار كه من گدای سامره‌ام. اصلاً‌ چه معنی داره این مردكه این‌قدر ماهه... یعنی مردكه... ماه باید بامبی بخوره وسط اون كله‌اش! واقعاً چه‌قدر این انسان عوضی‌یه بی‌حیثیت بی‌همه‌چیز مادربی‌‌خواهر...
***
تا چند روزی اوضاع به شكل «عادی» و مسالمت‌آمیزی پیش رفت یعنی حداقل روزی دو سه بار من و خانم، سرشار از احساساتی صادقانه و عمیق، كس و كار همدیگر را به باد فحش و فضیحت می‌گرفتیم و كیف دنیا را می‌كردیم. زندگی‌‌مان سرشار و پربار بود و كاملاً ‌اقناع می‌شدیم. چنان آن روزها احساس قشنگی داشتم كه حتی شعری عاشقانه برای عیال محترم و قوم و خویش‌اش سرودم كه سرتاسرش فحش‌های چارواداری به خود عیال محترم و بعد كل كس و كارش بود. بزرگ‌ترین شاهكار من در این شعر بلند البته آن بود كه تقریباً تمام اقوام دور و نزدیك او را به باد فحش گرفته بودم، یعنی بیش‌تر از 300 نفر، آن هم در تناسب كامل با شغل و شخصیت‌شان. قبول بفرمایید كه كار ساده‌ای نیست. مثلاً در اشاره به یكی از اقوام پدری‌اش كه چند عطاری بسیار لوكس و مدرن در شمال شهر داشت چنین سروده بودم كه
«باشد شعار این خاندان عطار بوگندوی گندپسند
كه عالمی توان گرفت یه تعفن و گند
شكر كه خداوندگار عالم به لطف و حكمت
شغلی چنین نمود كار موروثی این خاندان نكبت
كه اگر گند عظیم وجودشان اطفا نشده بود
زیر هزاران تن مشك و عنبر و عود
گندشان فی الفور عالم خاكی چنان درمی‌نوردید
 كه محیط زیست كل كهكشان‌ها شود تهدید...»
 عیال كه مثل تمام اعضای خانواده و خویشاوندانش حرمت ویژه‌ای برای «شعر» قایل بود آن‌‌قدر تحت تأثیر این اثر سترگ من قرار گرفت كه برای هر یك از اقوامش كه مهمان‌مان می‌شدند با اشك و نهایت احساس این شعر را می‌خواند و جمعاً‌ همگی حالی به حالی می‌شدند (آخرین بار عیال بیش‌تر از یك سال قبل‌ با نشان دادن جدول روزنامه‌‌ای كه نصفه و نیمه حل كرده بودم به تمام اقوامش پز مرا داده بود كه ناباور و با دهان باز كلی ستایش‌ام كردند!). حتی پدرش هم كه نظامی پاك‌سازی‌شده‌ای بود و الكی همه را عادت داده بود كه او را تیمسار خطاب كنند برای اولین بار در حالی كه چشمان نمناكش نشان می‌داد واقعاً‌ تحت تأثیر قرار گرفته بهم گفت:
- از همون روز اول اعتقاد داشتم كه قد خر خدا حالی‌ات نیست ولی حالا می‌بینم كه خوش‌بختانه به لطف هم‌نشینی با دخترم و آدم‌حسابی‌های فامیل ما كم‌كم داری خر فهمیده‌ای می‌‌شی.
- واقعاً تفقد فرمودید. بزرگ‌ترین الگوی من شما بوده‌اید تیمسار.
عیال محترمه هم واقعاً احساس سربلندی می‌كرد و البته به طور مداوم این ابراز سربلندی‌‌اش را با چاشنی غلیظ فحش‌های چارواداری همراه می‌كرد تا یك‌وقت یابو برم ندارد. تا مدتی پس از آن، به لطف تحكیم رابطه‌مان گاهی چنان فحش‌های خلاقانه و جالبی به طور فی‌البداهه می‌ساختیم كه نمی‌‌توانستیم جلوی ذوق‌زدگی‌مان را بگیریم. اوج عشق بود. با این حال گرچه ظاهراً ‌اوضاع عادی بود و همه چیز همان‌طور كه باید، پیش می‌رفت ولی حسی وصف‌ناپذیر در خانه جاكم بود و كمابیش در فضا موج می‌زد كه از فرارسیدن چیزی شوم در آینده خبر می‌داد؛ آینده‌‌ای نامعلوم كه شاید دو ساعت دیگر فرامی‌رسید یا شاید هم 44 سال بعدتر. من و عیال هر دو در عمق وجود بی‌وجودمان كه كاملاً فاقد هر گونه عمقی بود این را می‌دانستیم كه چیزی در این میان از دست رفته. شاید واشر شیر دست‌شویی پوسیده بود یا چاه خلا گیر كرده بود یا شاید هم زندگی زناشویی‌مان داشت به زمین گرم می‌خورد. یك روز بعد از ناهار، من در حالی كه اشتباهی و از سر حواس‌پرتی داشتم تلویزیون را حل می‌كردم، جدولی را تماشا می‌كردم و به تلفن گوش می‌دادم نگاهی به عیال انداختم كه با شوق همیشگی‌اش به مطالعه كه خوش‌بختانه هنوز از بین نرفته بود مشغول خواندن تقویم سال آینده بود. لحظه‌ای نگاهش را از روی تقویم برداشت. مثل همه‌ی روزهای عاشقانه‌ی زندگی مشترك‌مان  وقتی به او لبخند زدم فحش ركیكی داد و آن‌‌چه پس از آن تجربه كردیم یكی از لذت‌بخش‌ترین و زیباترین دعواهای زندگی مشترك‌مان بود. هماهنگی مطلق و بی‌نقصی میان‌ ما دو نفر و چه بسا میان ما و عالم هستی و شعور كیهانی وجود ��اشت،‌ طوری كه در سراسر جریان دعوا كه اتفاقاً كم هم طول نكشید فحش‌ها خلاقانه‌تر از همیشه و با احساسی برخاسته از تمامیت وجودمان انگار به ما الهام می‌شد. در پایان دعوا آن‌‌قدر به طرز لذت‌بخشی انرژی‌مان را تا آخرین ذره مصرف كرده بودیم كه هر دو نفس‌نفس زنان روی تخت‌خواب ولو شدیم. هر دو خیس عرق بودیم.
- آخ عالی بود... مرسی.
گفتم: - آره عزیزم. من هم همینو می‌خواستم بگم. نمی‌دونی چه‌قدر احساس خوش‌بختی می‌كنم وقتی می‌بینم كه هنوز تازگی‌مون رو واسه همدیگه حفظ كردیم و هنوز هم می‌تونیم با دادن یه فحش به هم یه دنیا احساس رو بیان كنیم. همچین خوش‌‌بختی‌ای به رؤیا می‌مونه. حق با توست، مثل همیشه. واقعاً هم تا وقتی همچین چیزی رو داریم از چیزهای مبتذلی مثل رابطه‌ی جنسی و این چیزها بی‌نیازیم و كاملاً ‌اقناع می‌شیم.
- دقیقاً. تازه كثافت‌كاری هم هست. خیس عرق می‌شی و فوری باید بری دوش بگیری، باید دستمال كاغذی برداری و... ایییییش. تازه عواقب وحشتناكش مثل ورم شكم و این چیزها كه بماند. ولش كن اصلاً. حرفشو نزن دلم آشوب شد.
با این حال آن حس مبهم در وجودم به طرز فزاینده‌ای بالا می‌گرفت. می‌دانستم كه باید یكی از بزرگ‌ترین تصمیم‌های عمرم را بگیرم. یك ساعت بعد در حالی كه لباس پوشیده بودم و چمدان در دست داشتم آمدم تا با عیال محترمه خداحافظی كنم. با چهره و لحنی جدی به او گفتم:
- من تصمیم‌ام رو گرفتم. دیگه بیش‌تر از این نمی‌شه به تعویق انداختش. باید راهی بشم.
- كجا؟ راهی كدوم گوری بشی حمال؟
- می‌خوام برم دنبال ریشه‌هام بگردم.
- تو آخه ریشه‌هات كدوم گوری بود مردكه‌ی بی‌ریشه‌ی بی‌اصل و نسب!
- همین دیگه. می‌خوام به تو و به همه، حتی به غریبه‌ها، ثابت كنم كه من واقعاً بی‌ریشه نیستم. فقط این كه رد رگ و ریشه‌ام رو پیدا نكردم. خب قبول كن سخته؛ مملكت به این بزرگی با این همه ریشه. با این حال مطمئن‌ام كه یه جایی می‌تونم این رگ و ریشه‌هام رو پیدا كنم. اون‌وقت دیگه من می‌دونم و تو.
عیال هیچ نگفت. همه چیز را از چهره‌ام خوانده بود. اشك در چشم‌هایش حلقه زد. می‌دانست انگیزه‌ی اصلی من در این جست‌وجو در پی ریشه‌هایم این است كه مواد و مصالح لازم برای فحش‌های آتی او را فراهم كنم. شب قبل‌اش پس از این كه خانم خوابید من نشستم و محاسبه‌هایی انجام دادم و معلوم شد كه خانم حداقل 348 فك و فامیل شناخته‌‌شده دارد كه من می‌توانم به باد فحش بگیرم‌شان. در مورد من این رقم 12 نفر بود. بی‌عدالتی عظیمی بود. ماه قبل‌ترش مادر عیال كه آمده بود سری به ما بزند و البته باز از فرط گل كردن محبت‌اش دوازده روز و شب لنگر انداخت شبی موقع صحبت با عیال، در حالی كه نمی‌دانست من هم مكالمه‌شان را می‌شنوم (البته من همان جا چلوی چشمان باباقوری‌اش كنار زن‌ام ایستاده بودم ولی به هر حال دیگر) داشت درباره‌ی یكی از اقوام نزدیك – شاید خواهرزاده‌ی خودش - صحبت می‌كرد كه برخلاف عیال بنده قبل از ازدواج حتی به حرف خواستگارش هم بسنده نكرده و با برادرهایش كلی تحقیق كرده بود تا مطمئن شود خواستگارش «مثل بعضی‌ها» بی‌كس و كار نیست و آن‌قدر فك و فامیل باكلاس و حسابی دارد كه زنش بتواند یك عمر بدون خستگی به باد فحش بگیردشان: «چه‌قدر عاقله این دختر، بهم می‌گفت: "خاله جون، همین چیزهای ناقابل هم تو زندگی مشترك نباشه كه دل آدم می‌پوسه خب.»
طبعاً ‌دلم نمی‌خواست بیش‌تر از این در برابر عیال محترم و به‌خصوص خانواده‌اش كم بیاورم. عیال انگار تازه داشت متوجه اصل قضیه می‌شد. از طرفی امكان دست انداختن به منابعی جدید برای فحش دادن را وسوسه‌انگیز و جذاب می‌یافت ولی از طرف دیگر مثل هر انسان دیگری طبعاً دلش می‌خواست بتواند همچنان همسرش را بابت بی‌كس و كار بودن تحقیر كند. آخرین تیر تركش‌اش این بود:
- فقط یه چیزو یادت باشه ها. صرفاً فك و فامیل داشتن مهم نیست. باید در اون حد باشن كه آدم رغبت كنه انرژی صرف‌شون كنه و اسم‌شون رو به زبون بیاره. می‌دونی كه ما خونوادگی به هر كس و ناكسی فحش نمی‌دیم. مدارك و شرایط لازمو كه فراموش نكردی كه؟ حداقل مدرك تحصیلی فوق دیپلم از دانشگاهی معتبر، برگه‌ی عدم سوء پیشینه، حداقل دو ضامن معتبر. یكی از افتخارهای خانوادگی ما اینه كه هرگز به هیچ آدم زیر فوق‌دیپلمی فحش ندادیم. تو خودت حتما ‌بارها دیدی كه چه آدم‌هایی میان در خونه یا جاهای دیگه به پای من و خونواده‌ام می‌افتن تا افتخار بدیم و بهشون فحش بدیم.
اغراق نمی‌كرد. حقیقت داشت. حتی دم خانه‌ی خود ما هم آمده بودند. همان سه چهار روز پیش مردی كه یك بچه‌‌ی شش هفت ماهه در آغوش داشت و همسر جوانش چند متر آن‌طرف‌تر ایستاده و منتظر بود حداقل یك ربع به خانم‌ام التماس كرد تا به یمن قدم نورسیده‌شان فحش‌اش بدهد تا جلوی سر و هسمر سرافراز بشود.
آری، من تصمیم‌ حماسی و باشكوه‌ام را گرفته بودم. باید به دنبال ریشه‌هایم می‌رفتم. باید هر طور شده، حتی از زیر سنگ و از بین حتی هزاران كیلومتر رگ و ریشه، اقوام‌ام را پیدا می‌كردم تا همسر نازنین‌ام بتواند با لذتی كه به‌راستی شایستگی‌اش را داشت به آن‌ها ركیك‌ترین فحش‌ها را بدهد؛ لذتی كه حق طبیعی هر همسر د‌ل‌سوزی است. اگر این كار را نمی‌كردم بنیاد زندگی زناشویی‌مان به هم می‌ریخت. راستش مطمئن نبودم كه زندگی‌مان بنیادی داشته باشد ولی طبعاً نمی‌شد خطر كرد، چون اگر داشت و اگر به هم می‌ریخت نتیجه‌اش یك عمر پشیمانی بود. در واقع حتی مطمئن نبودم كه قوم و خویشی داشته باشم ولی باید به هر حال تلاش‌ام را می‌كردم. اگر داشتم و اگر برای هیمشه عیال محترمه‌ام از موهبت فحش كشیدن به جان‌شان محروم می‌ماند هم باز نتیجه‌‌اش همان بود دیگر؛ همان یك عمر پشیمانی و این‌ها. غرق در این افكار دوراندیشانه به دوراندیشی خودم آفرین گفتم؛ حداقل ده یازده بار. بعد به خانم گفتم:
- من دلم روشنه. حس می‌كنم یه عالم قوم و خویش جورواجور با فحش‌خور ملس توی ولایت قدیمی‌مون همن‌جور لنگ‌درهوا منتظرن تا خودشون رو وارد دنیای قشنگ فحش‌های تو كنن. كلی مصالح برای تو و فحش‌هات فراهم می‌كنم. قول می‌دم.
- یادت باشه حتماً‌ عكس یا فیلمی ازشون بگیری. حداقل یه طرحی چیزی.
- خیالت راحت باشه. دوربین فیلم‌برداری رو دارم با خودم می‌برم. حتمآً ازشون فیلم می‌گیرم. به‌خصوص حواس‌ام هست كه از عیب و ایرادهاشون به دقت فیلم‌برداری كنم، یعنی از هر نقص و هر چیز مسخره‌‌ای در وجودشون كه بتونی برای هر چه خلاقانه‌تر فحش دادن به من ازشون استفاده كنی.
- تو فداكارترین شوهر روی زمین هستی. فقط بهم قول بده كه هر روز هر جا كه باشی بهم زنگ بزنی تا به هم فحش بدیم. وگرنه دل من می‌تركه.
- دل من هم می‌تركه عزیزم.
و بعد به نشانه‌ی ابدی بودن میثاق عاشقانه‌مان چند فحش وحشتناك آب‌نكشیده را كه مخصوصاً برای لحظه‌های تلخ وداع كنار گذاشته بودم نثارش كردم. امید مذبوحانه‌‌ای داشتم كه یك بار هم شده در دادن جواب دربماند. ولی عیال محترم باز هم بدون معطلی و با ذوق‌زدگی جوابم را با فحش‌هایی حتی آب‌نكشیده‌تر داد كه انگار توی آستین‌اش آماده داشت. آن موقع نمی‌فهمیدم این فحش‌های عجیب و غریب را كه بعضاً باعث سبز شدن درخت اسفناج در مكان‌هایی نامناسب می‌شدند از كجا یاد می‌گیرد و تازه سال‌ها بعد بود كه فهمیدم كلاس آموزش "باله"ای كه می‌رفته در واقع كلاس آموزش فحش و فضیحت‌های چارواداری مدرن بوده یا در واقع تركیبی از آموزش هر دو؛ آن هم با چه شهریه‌ی سنگینی. با این حال مثل هر زوج واقعاً و جداً عاشقی، باز هم نگاه‌مان بیش‌تر از هر كلامی و هر فحشی، حتی ركیك‌ترین فحش‌ها، از احساسات واقعی ما نسبت به هم پرده برمی‌داشت.
و بدینسان شروع شد سفر حماسی من در پی ریشه‌های خانوادگی و آبا و اجدادی‌ و به عبارتی ناخودآگاه جمعی‌ام. ته كوچه یكهو دچار تردید شدم و به خودم گفتم كه نكند من آدم ناخودآگاهی باشم كه دارم این كار را می‌كنم؟ خوش‌بختانه تردیدم سه ساعت و ربع بیش‌تر طول نكشید. با نیرویی تازه راه افتادم به سوی افق كه در پس آلودگی غلیظ هوا حتی الف اولش هم دیده نمی‌شد – ولی خب چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود كه می‌دانستم و یقین داشتم كه یك جاهایی همان دوروبرها هست. همان‌طور كه از چند ماه بعد از این واقعه به واسطه‌‌ی تغییرها و تحول‌هایی كه در زندگی مشترك‌مان پدید آمد گرچه همسرم را تقریباً هفته به هفته در خانه زیارت می‌كردم، تمام مدت یقین داشتم كه یك جایی همان دوروبرها هست خب. تازه در همان دیدارهای هفته به هفته هم همیشه شتا‌ب‌زده بود و همراه با فحش دادن فقط ازم پول می‌خواست، در حالی كه پول و پله‌ی خودش از هر گونه پارویی بالا می‌رفت و تازه در حالی كه هیچ توجهی به این موضوع بسیار حساس نمی‌‌كرد كه بزرگ‌ترین ضامن تداوم خوش‌بختی ‌ما از جان و دل مایه گذاشتن و صرف انرژی و وقت كافی برای فحش‌ها و دعواهای زناشویی‌مان است و نه از سر باز كردن‌شان.
به هر حال و همین‌طور در هر صورت، آن روز ‌با اطمینان كامل به این كه افق عشق و سعادت زندگی مشترك ما همیشه پرفروغ خواهد بود (گیرم كه خودش و فروغش در پس آلودگی‌ها پنهان باشد) رهسپار آن مسیر خطیر شدم. علاوه بر چندین و چند زگیل و خال گوشتی درشت قناس در بدترین نقطه‌های قابل‌تصور و حتی غیرقابل‌تصور صورت و بدن‌ام، خوش‌بختانه روحیه‌ی ماجراجویی و خطرطلبی خاص (و به تعبیر خیلی‌های دیگر، خریت) خاندان پدری‌ام را كه در ولایت‌شان زبان‌زد بود نیز از آن‌ها به ارث برده‌‌ام. یك نمونه‌‌اش پدربزرگم كه به واسطه‌ی روحیه‌ی رمانتیك و لطیف‌اش با نیمی از موجودات مونث ولایت‌شان روابطی - صد البته افلاطونی و معصومانه - برقرار كرده بود كه دریغ و صد افسوس، پیش‌آمدهای جزیی و بی‌ربطی مثل ورآمدن غیرمنطقی شكم برخی از این موجودات، اغلب بی‌جهت باعث زیر سؤال رفتن آن معصومیت انكارناپذیر می‌شد. راستش می‌گویند كه پدربزرگ‌ام وقتی خون جلوی چشمانش را می‌گرفت نه تنها برای رسیدن به مثلاً «دوست فرهنگی» خاصی از روستای بالا از بین لشكری از سگ‌های هار با دهانی كه كف و خون از آن‌ها بیرون می‌ریخت گذر می‌كرد بلكه معلوم نیست چه بلایی بر سر آن سگ‌های ولگرد بدبخت آورده بود كه بعد از دو سه بار گذرش از آن مسیر یكهو كل سگ‌ها غیب‌شان زد و دیگر هرگز نشانی از آن‌ها دیده نشد. بعضی از شایعه‌پردازان بداندیش حتی ادعا می‌كردند كه پدربزرگ‌ام چند بار در حال گاز گرفتن آن سگ‌ها دیده شده است. خلاصه این كه قطعاً بدون وجود آن شجاعت و قدرت اراده‌ی موروثی، حتی با وجود علاقه‌ی همیشگی‌ام به رعایت بهداشت هم محال بود صابون پا گذاشتن در آن مسیر را به نقاط مختلف تن‌ام بمالم.
و من راهی شدم. به خاطر عشق و به عشق فردا...
رویارویی با افق پرفروغی كه شك نداشتم جایی همان پُشت مُشت‌‌ها  با ابهت تمام در حال خودنمایی است وجودم را چنان سرشار از شور و هیجان كرده بود كه بی‌اختیار فریاد زدم:
- پیش به سوی رگ و ریشه و ناخودآگاه جمعی!
دو سه نفر دوروبرم چپ چپ نگاه‌ام كردند و پیرزنی كه یكهو از جا پریده بود لعن و نفرین‌هایی مثل ‌آرزوی لال مردن و ابتلا به درد بی‌درمان (بدون اشاره به ماهیت دقیق آن) را بدرقه‌ِ راه پردست‌اندازم كرد.
راستش حدوداً دو ساعت و نیم بعدش به خانه برگشتم. دروغ چرا؟ حداقلش این که می‌توانم سرافرازانه اطمینان بدهم كه زودتر از دو ساعت بعد اتفاق نیفتاد. افق دورتر، خیلی خیلی دورتر از آن چیزی بود كه تصورش را می‌كردم. مسئولان واقعاً باید ترتیبی بدهند تا افق تا این حد دور از دسترس شهروندان محترم و درستكاری مثل من نباشد. احتمالأ همان پنهان بودن‌اش در پس آلودگی باعث شده بود به اشتباه بیفتم و متوجه بُعد مسافت نشوم (ضرورت توجه مسئولانه‌ی مسئولان به امر آلودگی هوا و افق). در عین حال نه فقط آژانسی محله‌مان كه آشنا هم بود بلكه حتی دو آژانسی دیگر سر راه خطیرم هم هیچ‌كدام  ماشین نداشتند. مدیر آژانس اولی كه آشنا بود می‌گفت مثل همه‌ی تعطیلی‌ها زوج‌های عاشق به سنت دیرینه، دست در دست با ماشین‌های آژانس، دل به دشت و صحرا زده‌اند تا عاشقانه با هم به راز و نیاز بپردازند. به‌راستی كه موضوع قابل‌توجهی است چون اگر بقیه‌ی زوج‌ها هم مثل بنده و همسرم به راز و نیاز در خانه بسنده می‌‌كردند نه افق آلوده می‌شد و نه آژانس بدون ماشین می‌ماند و نه من این‌‌طور بی‌ریشه و بلاتكلیف باقی می‌ماندم. خلاصه آژانس به آژانس سست‌‌تر شدم و بعد از رد شدن از آژانس سومی دیگر كمابیش هیچ اثری از آن شور و هیجان عظیم و حماسی در وجودم نمانده بود. در واقع هیچ اثری از هیچ احساس خاصی در وجودم نمانده بود. ناگهان فكر بكری به ذهن‌ام خطور كرد:
«خب چه كاریه؟ چرا توی نیازمندی‌های روزنامه آگهی ندم؟ خوش‌بختانه این روزها پیشرفت علم، همه چیزو خیلی خیلی راحت كرده. آگهی می‌دم، محض محكم‌كاری تو همه‌ی روزنامه‌ها كه "تعداد محدودی ریشه‌های خانوادگی و ‌آبا و اجدادی و مظاهر چشمگیر ناخودآگاه جمعی، زن و مرد، پیر و جوان، مورد نیاز است، ‌با مژدگانی قابل‌توجه و مزایای مكفی. ریشه‌های ستبرتر اولویت دارند." شرایط لازم رو هم می‌دم چاپ كنن خب. چه‌طور زودتر به فكرم نرسیده بود؟ شاید به خاطر افق.»
خوش‌بختانه امید و شور دوباره به وجود من برگشته بود و حس می‌كردم بنیاد زندگی زناشویی‌مان از هر وقت دیگری استوارتر شده است. البته همچنان از وجود چنین بنیادی مطمئن نبودم ولی شرط عقل، این بود كه همچنان وجودش را بدیهی فرض كنم. فوقش این كه مثل همان افق باشكوه گرچه در پس ابرهای ظاهراً از جنس كرباس زمخت و ضخیم آلودگی دیده نمی‌شد ولی می‌توانستی مطمئن باشی كه یك‌جایی همان پشت‌ها هست، یا حداكثرش این كه مثل عیال محترمه‌ی خودم در دوران پس از آن كه گرچه هفته به هفته ریخت‌اش را در خانه نمی‌دیدم ولی یقین داشتم كه به هر حال جایی همان دوروبرها هست.
به كوری چشم مادر بدذات عیال، همه چیز داشت به‌خوبی سروسامان می‌گرفت و به لطف تدبیر و دوراندیشی من حالا دیگر گلوله‌ی توپ هم نمی‌توانست بنیاد مستحكم و ناپیدای بنای زندگی زناشویی‌مان را حتی تكانی بدهد. اصولاً چیزی را كه دیده نشود حتی با توپ شرپنل هم نمی‌توان از بین برد یا حتی لرزاند. و البته از بین بردن و حتی لرزاندن چیزی كه نه تنها دیده نمی‌شود بلكه اساساً وجود خارجی هم ندارد حتی از این هم ناممكن‌تر است (و این قضیه یعنی وجود نداشتن بنیاد مورد اشاره را البته مدتی بعد ‌تشخیص دادم). و همانا چنین باشد راه و رسم حفظ بنیاد زندگی زناشویی همه‌ی همسران مدبر و دوراندیش – از جمله همین مخلص‌تان كه اسطوره‌ی تدبیر و دوراندیشی در زندگی زناشویی است کلأ و گرچه ذاتاً متواضع‌تر از آن است كه تمایلی به خودستایی داشته باشد ولی وقتی هیچ‌كس این واقعیت‌ها را گوشزد نمی‌كند (احتمالاً به خاطر بدیهی بودن‌شان) مگر چاره‌ی دیگری هم می‌ماند؟
در پایان فقط جسارتاً از مسئولان تقاضا می‌كنم حالا كه زحمت رسیدگی به قضیه‌ی افق را می‌كشند به این معضل بنیاد زندگی زناشویی هم بی‌زحمت رسیدگی بكنند یعنی برای زناشویی‌های بی‌بنیان، بنیان‌های پیش‌ساخته‌ی چوبی، فلزی یا گچی یا از هر جنس مستحكمی به صلاح‌دید كارشناسان امور بنیادی، كار بگذارند و بنیان‌های سست را هم با ترفندهای شایسته تحكیم كنند. تازه اشتغال‌زایی هم می‌شود. زیاده عرضی نیست. خسته نباشید.
مهر 1390، بازنویسی: 1393
0 notes
shahzaad-deadpulse · 3 years ago
Text
بازگشت خیلی طولانی!
Tumblr media
شهزاد رحمتی
توضیح:
متن، شرح خاطره‌ای است وافعی و قدیمی؛ .از جدود بیست‌وچهار سالگی نگارنده /
نام شخصیتها را خبیثانه عوض کرده‌ام تا یک‌وقت مشهور نشوند!
مبدأ ماجرا گپی دوستانه در تقریباً‌ دو سال قبل‌ترش بود با رفیقی صمیمی. بیست و سه چهارساله بودم. نمی‌دانم صحبت كدام كتاب بود كه یكهو گفتم: «خیلی دلم می‌خواهد تا جوان هستم و پرانرژی، موقعیت‌های خاصی را كه تا حالا فقط در كتاب‌ها و فیلم‌ها با آن‌‌ها مواجه شده‌‌ام شخصاً‌ تجربه كنم. مثلآً اقامت در شهری غریب با جیب خالی و شكم گرسنه. یعنی چه‌جوری می‌شود؟ گاهی باید گدایی كنی یا حتی دزدی.»
دوست‌‌ام كه به نظر می‌رسید موضوع برای او هم جالب باشد اظهار علاقه كرد و در نهایت پس از دو سه ساعت خیلی پرحرارت با هم قرار گذاشتیم كه چنین سفرهایی را دو نفری بیازماییم. یعنی كه با حداقل پول ممكن توی جیب‌مان برویم به شهری كه هرگز رنگ‌‌اش را هم ندیده‌ایم و هیچ‌كس را در آن نمی‌شناسیم.مشكل مادی نداشتیم یعنی این سفرهای دست‌خالی به هیج وجه حكم اجبار را نداشت. مسأله پول نداشتن نبود، بلكه پول با خود نبردن بود. البته دوست‌ام هر دو بار (و همین‌طور بار سوم) از همراهی با من طفره رفت ولی من اهل طفره رفتن نبودم. بعداً دریافتم كه از قضا این گونه تجربه‌ها مستلزم تنهایی است. حضور دوستی صمیمی در كنار آدم می‌تواند به طور كامل آن تجربه‌ی خاص بی‌كسی و تنهایی مطلق توصیف‌ناپذیر را زایل یا حداقل تعدیل كند. بار اول به ارومیه سفر كردم و به اقتضای نخستین تجربه‌، زیادی محافظه‌كارانه رفتار كردم. حتی مقدار قابل‌توجهی پول توی كفش‌ام گذاشتم محض احتیاط. اشتباه بزرگی بود چون به‌كلی تأثیر بالقوه‌ی آن تجربه را خدشه‌دار كرد. درست است كه اغلب شب‌ها توی خیابان خوابیدم ولی همین ضمانت كه می‌توانم اگر دلم بخواهد به بهترین هتل ارومیه بروم و بهترین اتاق‌شان را كرایه كنم به‌راستی همه چیز را به هم ‌ریخت.
اما تجربه‌ی دوم‌‌ام كه سفر به شیراز بود تجربه‌ای تمام‌عیار بود و توشه‌‌ای حتی غنی‌تر از آن‌چه رؤیایش را داشتم از این تجربه برگرفتم. با توجه به جسارت حاصل از اولین تجربه، در سفر دوم دور هر چیزی را كه می‌توانست كوچك‌ترین نسبتی با محافظه‌كاری داشته باشد خط كشیدم و از جمله مبلغی واقعاً مختصر توی جیب‌ام گذاشتم که به‌زور کمی بیشتر از کرایه مسیر رفتم را تامین میکرد. سفر شیراز چهار روز طول كشید و تا خرخره پر بود از ماجراهای تلخ و شیرین غریب و قطعاً‌ رضایت‌بخش، از این لحاظ كه به‌راستی امكان آزمودن برخی تجربه‌های افراطی و آموزنده‌ی منحصربه‌فرد را برایم فراهم كرد كه هیچ جور دیگری در دسترس‌ام نبودند. از همه تكان‌دهنده‌تر این حس هولناك بود كه وقتی در نگاه دیگران، موجودی كاملاً آس و پاس و آویزان باشی به مفهوم واقعی كلمه تو را نمی‌بینند. نه، منظورم این نیست كه نادیده می‌گیرندت. عملأ یك‌جور نامریی بودن فیزیكی ! رسمآً از نگاه اغلب آدم‌ها اساساً وجود نداری! طبیعی‌ترین پیامد نادیده انگاشته شدن مطلق در درازمدت، گرفتار شدن در تار توهم و جنون است.
1
ماجرای "اقامت" چهار روزه‌ام در شیراز در واقع دستمایه‌ای است برای یك رمان. در اینجا صرفا به آنچه در جریان بازگشت حماسی پرماجرایم گذشت می‌پردازم. از حداقل دو روز قبلترش حتی یك ریال هم در جیب‌هایم نداشتم! به ترمینال اتوبوس‌ها رفتم. طبعاً نمی‌توانستم بلیت بخرم. بنابراین وقتی دیدم بیرون ترمینال، اتوبوسی دارد هول‌هولكی و آشكارا بی‌اجازه مسافران تهران را در ازای مبلغی كمی كم‌تر از پول بلیت سوار می‌كند تردید نكردم و دریافتم شاید فعلاً آخرین فرصتم باشد. سوار شدم. از بد حادثه، حدوداً ‌سه ساعت بعد، هنوز به آباده نرسیده شاگرد شوفر دوره افتاد تا كرایه‌ها را جمع كند. حتی به خواب زدن خودم هم بی‌فایده بود. طرف با سماجتی كه معلوم بود در صورت لزوم حالا حالاها ادامه خواهد یافت صدایم زد و بعد شانه‌هایم را تكان داد.
هیچ جوری راه نیامدند. افتاده بودند روی دنده‌ی لج و معلوم بود هر تلاشی برای متقاعد كردن‌شان بی‌فایده است. نه تنها آ‌ن‌ها هیچ رحم و مروتی از خود بروز ندادند از هیچ‌یك از مسافران هم خیری نرسید. حالا من و شاگرد شوفر ایستاده بودیم و من بیهوده داشتم با او و راننده چك و چانه می‌زدم كه ندارم و وجدان‌شان كجا رفته. شاگرد شوفر كه شاید بیست سال هم نداشت سه چهار بار پشت‌سرهم آستین كاپشن مرا تقریباً‌ كشید. یك بار رو به راننده، بار دیگر رو به مسافران و بار آخر رو به خودم و در حالی كه هر بار صدایش بلندتر و عصبانی‌تر می‌شد با ندایی عدالت‌طلبانه برای اثبات دروغگو بودنم مراتب را به همه گزارش كرد كه همان یكی دو هفته قبل‌اش «عینهو همین "كت"» را در بازار كویتی‌ها شصت هزار تومان قیمت زده بودند – كه خب آن موقع پول قابل‌توجهی بود. در واقع برای یك كاپشن بیش از حد "قابل‌توجه" بود! تقریباً‌ مطمئن‌ بودم كه آقای جوان سی و چند ساله و محترمی كه ردیف جلویی من نشسته بود قصد داشت قضیه را رفع و رجوع كند و پول كرایه‌ی مرا از جیب بپردازد ولی همان ندای حق‌طلبانه‌ی شاگرد هوچی‌گر كنه، رأی‌اش را زد.
آدم وقتی بحرانی را پشت سر می‌گذارد و در وضعیت ایمن قرار می‌گیرد البته می‌تواند خیلی بزرگوار باشد! ولی به هر حال بعدآً به این نتیجه رسیدم كه خب تا حدی می‌شد به آن‌ها حق داد و اشتباه از من بود كه لبا‌س‌های معمول‌ام را تن كرده بودم. راستش پیش از سفر، هر چه با خودم كلنجار رفتم دیدم این یك قلم از من برنمی‌آید كه سرووضعی رقت‌‌انگیز برای خودم دسـ‌ت‌وپا كنم! به هر حال جوان بودم و به گمانم می‌شد این كوتاهی را بر من بخشید. تازه فكر می‌كردم كه می‌توانم حداكثر در قالب مسافر محترمی قرار بگیرم كه دزدی بی‌وجدان همه چیزش را به یغما برده است. ولی معلوم شد آ‌ن‌قدر این سناریو توسط آدم‌های جورواجور (كه خیلی‌های‌شان اساساً "شغل" شریف‌شان همین است) به كار گرفته شده و به اصطلاح دست زیاد شده كه دیگر اثر نمی‌كند. وای به حال آن بدبختی كه راستی‌راستی دچار چنین بلایی بشود.
خلاصه حاضر نشدند مرا حداقل تا اصفهان ببرند. كمی بعد از آباده، تقریباً‌ در نیمة ‌راه شیراز تا اصفهان، پیاده‌ام كردند. بلافاصله پس از پیاده شدن (در واقع پرتاب شدن) یكهو دیو درون‌ام كه تا آن موقع خواب بود خمیازه‌كشان از خواب بیدار شد و مبهوت به سبك‌سنگین كردن اوضاع پرداخت، و ناگهان از خشم تنوره‌ای بركشید و فكر خبیثانه‌ای را به من الهام بخشید كه بهم اجازه می‌داد انتقام ملیحی از راننده و شاگردش و حتی مسافران بگیرم. وقتی "پیاده"‌ام كردند ته جیب كاپشن‌ام یك تكه پاستیل خشكیده پیدا كردم كه نمی‌دانم از كی مانده بود. می‌خواستم بندازمش دور ولی فكر بهتری به سرم زد. شاگرد شوفر داشت با استفاده از فرصت، به امر راننده، شیشه جلوی اتوبوس را از بیرون دستمال می‌كشید. در عین حال زیرچشمی مرا هم ��ی‌پایید. وانمود كردم متوجه نگاهش نشده‌ام. تكه پاستیل خشكیده را به طرف بینی‌ام بردم و وانمود كردم همان بوییدنش كمی حالی ‌به حالی‌ام كرده! سپس مثلآً نگاهی به دوروبرم انداختم و در فرصتی مناسب خیلی فرز خودم را كشیدم بالا و وانمود كردم چیز توی دست‌ام را همان بالا، لابه‌لای بار و بندیل‌های روی باربند اتوبوس، جاساز كرده‌ام! تا پریدم پایین، شاگرد دوان‌دوان به طرف‌ام آمد. وانمود كردم از دیدنش جا خورده‌ام. با لحنی خشمگین پرسید: «چی بود؟ چی بود انداختی؟»
- چی؟ چی می‌گی؟
- تریاك بود، حشیش بود، چی بود قایم كردی؟
- آره حتمآً. اگه از این چیزها داشتم عقل‌ام كم بود اون بالا قایم‌اش كنم؟
- عجب آدمی هستی تو. می‌خوای ما رو تو هچل بندازی، ها؟
- برو بابا.
و راه افتادم تا بروم. چند قدم كه رفتم باز هم دوید و آمد كنار من و كاپشن‌ام را از پهلو در چنگ گرفت و گفت: - نمی‌ذارم بری تا نگی اون چی بود...
دیگر داشت حوصله‌ام را سر می‌برد؛ به‌خصوص كه توی اتوبوس هم آستین‌ام را بارها كشیده بود. ولی حالا دیو درون‌ام كاملاً بیدار شده بود و با چشمان باز همه چیز را زیر نظر داشت! به عادت معمول‌ام در این مواقع، خیلی خون‌‌سرد گفتم:
- تا ده ثانیه دیگه دست‌ات رو نكشی پرت‌ات می‌كنم همون بالا تا راحت بتونی بگردی پیداش كنی.
با دیدن جدیتم دست‌اش را كشید و شروع كرد به التماس كه لطف كنم و مردانگی كنم و از این جور چیزها! جالب است كه رفتارهای عوام وقتی در موضع ضعف قرار می‌گیرند چه‌طور 180 درجه عوض می‌شود! درجا از ضعیف‌كشی به چاپلوسی می‌افتند!
- آهان مثل شماها كه خیلی مردونگی كردین!
قول داد اگر حقیقت را بگویم راننده را راضی می‌كند تا مرا با خودشان ببرند، تا خود تهران. حالا من از موضع قدرت برخورد می‌كردم و باید بگویم لذت خاصی هم داشت؛ به‌خصوص طبعأ برای دیو جان درونم. خونسرد گفتم:
- باور كن هیچ‌چی نیست. واسه تو بچه‌ی شیراز كه یه گِله‌ای دو گرمی دوا (هرویین) چیزی نیست!
از وحشت رنگ‌اش پرید. دو گرم هرویین كم جرم نداشت ودر آن مسیر همیشه وسایل نقلیه را حسابی می‌گشتند. دوباره با چهره‌ای جدی به او گفتم كه شوخی كرده‌ام و چیزی نبوده. تازه داشت خیالش راحت می‌شد كه نگاه شیطنت‌باری به او انداختم و نخودی خندیدم. زیر لب گفتم:
- درسی می‌شه براتون البته. باور كن به‌نفع خودتونه. ولی هرویین نبود. خیال‌ات تخت... ال‌اس‌دی بود! جرمش چندبرابر هرویینه. البته شماها که كلی آشنا دارین دیگه. مگه نگفتی پیاده نشم منو تحویل ‌آشناهاتون توی اداره‌ی پلیس می‌دی؟ پس حله دیگه. صفا!
كاملاً�� مستأصل شده بود. همان موقع راننده صدایش زد. داد چند تن از مسافران هم بابت معطلی درآمده بود. شاگرد دوید آن طرف و خودش را رساند كنار شیشه‌ی‌ راننده. همان موقع اتومبیلی رد شد؛‌ یك فولكس گلف استیشن خیلی شیك كه آن موقع كه هنوز انواع ماشین‌های لوكس جدید نیامده بودند در كنار بعضی مدلهای بی‌‌ام‌دابلیو و این‌ها از لوكس‌ترین و جوان‌پسندترین اتومبیل‌ها بود. دو پسر جوان تقریبأ هم‌‌سن خودم جلو نشسته بودند. نگاه‌شان كردم. آن‌ها هم مرا نگاه ‌كردند. بدون هیچ امیدی دست‌ بلند كردم. چند متر جلوتر با این كه سرعت‌شان هم زیاد بود ترمز گرفتند. همان موقع صدای فریاد راننده‌ی اتوبوس را هم شنیدم كه سرش را از شیشه بیرون ‌آورده بود و داشت مرا صدا می‌زد، تقریباً ‌با آخرین قدرت صدایش. محل‌اش نگذاشتم. دفعه‌ی بعد كه صدایم زد از اتوبوس آمده بود پایین و داشت به طرف من می‌آمد. برگشتم و نگاهش كردم. چهره‌اش مستأصل ولی آشتی‌جویانه بود. با تكان سر به او گفتم «درت مالیدم!» رسیدم به اتومبیل. خوش و بش مختصری كردیم. معلوم شد تا تهران نمی‌روند ولی تا شاهین‌شهر مرا می‌رسانند. متوجه شدم راننده و شاگردش هر دو دارند به طرفم می‌دوند. به خودم گقتم: «شاهین‌شهر؟ تو بگو صد متر جلوتر!». پیش از سوار شدن، رو به راننده و شاگردش فریادی زدم كه نشنیدند. ایستادند تا بتوانند صدایم را بهتر بشنوند. فریاد زدم:
- هفت هشت سال حبس رو پیه‌اش رو به تن‌تون بمالین. پنج سال دیگه رو شاخشه! به‌خصوص راننده. بای!
دیگر منتظر نماندم. سوار شدم. دو پسر، شاهین و پدرام، شاید یكی دو سالی از من جوان‌‌تر بودند و همان‌طور كه حدس زده بودم تهرانی و دانشجو. حسابی كنجكاو شده بودند. ماجرا را از سیر تا پیاز برای‌شان تعریف كردم. یعنی از همان اول و با اشاره به ماهیت سفر عجیب‌ام. طبعاً حسابی كیف كردند. مثل اغلب جوان‌ها خیلی زود با هم صمیمی شدیم. وقتی می‌خواستند چند ساعت بعد مرا در شاهین‌شهر پیاده كنند آن كه كنار راننده نشسته بود یعنی شاهین، كیف جیبی‌‌اش را درآورد و باز كرد و گرفت جلوی من. كلی از او تشكر كردم. اصرار كرد. گفتم اگر پول بگیرم تقلب كرده‌ام، آن هم در حالی كه چهار روز را پشت‌سر گذاشته‌ام و دیگر چیزی نمانده.
- خب پس بذار این ساعت‌های آخری رو هم بگذرونم دیگه.
راننده، پدرام، هم تأیید كرد. بعد صمیمانه از من معذرت‌خواهی كرد و قسم خورد كه اگر برای رفتن به جایی عجله نداشتند حتمآً‌ مرا تا تهران می‌بردند. معلوم بود صادق‌اند؛ هر دوشان. خیلی صمیمانه با هم خداحافظی كردیم و حتی روبوسی كردیم. چه بچه‌های خوبی بودند ولی پس از آن خوش‌شانسی دل‌نشین، علافی طولانی و آزاردهنده‌ای در انتظارم بود. بارها ماشین‌های مختلف، سواری و مینی بوس و اتوبوس و حتی كامیون برایم توقف كردند. برای آن كه مصیبت اتوبوس دوباره تكرار نشود همان اول كار می‌گفتم كه پول كرایه ندارم و آن‌ها هم البته همان اول كار، گازش را می‌گرفتند و می‌رفتند. اغلب با اخم و ناراحتی و گاهی حتی با زمزمه كردن كلمات قاعدتاً نه چندان دوستانه‌ای زیر لب. بیش‌تر از یك ساعت از آغاز انتظارم می‌گذشت. لحظه‌ای نگران شدم كه مبادا یك‌وقت آن اتوبوس لعنتی از راه برسد ولی بعد فهمیدم نه بابا، با آن سرعتی كه فولكس گلف آمده بود اتوبوس حالا حالاها پیدایش نمی‌شود؛‌ تازه اگر هنوز معطل زیرورو كردن بار و بندیل‌ها نبودند! حسابی حوصله‌‌ام سر رفته بود. سه چهار تایی سیگار بیش‌تر برایم نمانده بود. اگر تا خود شب، ماشینی پیدا نمی‌شد كه مرا با خودش ببرد چه؟ هیچ‌چی. همان جا یك گوشه‌ای كپه می‌كردم تا صبح. مگر برای همین كارها نیامده بودم؟ درست بیرون شاهین‌شهر بودم و هنوز چند ساعتی تا تاریكی مانده بود.
2
فكر می‌كنم بیش‌تر از یك ساعت و نیم یا حتی دو ساعت معطل شده بودم كه ناگهان ماشینی كه همان سی ثانیه قبل‌اش با سرعتی لاك‌پشت‌وار از كنارم رد شده بود تقریباً‌ بیست سی متر جلوتر نگه داشت. اصلآً انتظارش را نداشتم. در واقع چنان دور از ذهن به نظر می‌رسید كه گفتم حتمآً ایستادن‌اش دلیل دیگری دارد. به نظر می‌آمد كه پیرمردی فرتوت پشت فرمان ماشین باشد. پژوی 404 سفیدی بود كه اگر تصادف ناجور پشت ماشین را در نظر نمی‌گرفتی تمیز و خوب مانده بود. ناگهان با تعجب متوجه شدم كه راننده انگار از روی صندلی‌اش دارد رو به من دست تكان می‌دهد و مرا دعوت به آمدن می‌كند! بعد هم خودش دنده‌عقب گرفت به طرف‌ام ولی قطعاً در همه‌ی عمرم دنده ‌عقب آمدنی تا آن حد ناشیانه ندیده بودم! انگار به جای بنزین، عرق‌سگی توی باك ماشین‌شان ریخته بودند كه این‌طور تلوتلو می‌خورد! عملاً‌ زیگ‌زاگ می‌رفت و به نظر می‌رسید كه حتی شاهراهی با عرض پنجاه متر هم برایش كم باشد! جوری بود كه حتی نگرانش شدم و سرعت دویدن‌ام را زیاد كردم تا طرف كاری دست خودش و ماشین‌اش ندهد! عجیب این‌جا بود كه به محض این كه من شروع كردم به دویدن، او نگه داشت! چند متری بیش‌تر با ماشین فاصله نداشتم كه یكهو پیرزنی در صندلی عقب ماشین كه فقط چشمانش زیر چادر پیدا بود با حركتی ناگهانی و كمابیش مخوف و حتی خصمانه برگشت و نگاهی به من انداخت. نفهمیدم بعدش چه شد و احیانآً زن به راننده چه گفت كه راننده بعد از دو سه غرولند با چاشنی فریادهایی كه من هم صدای‌شان را می‌شنیدم گاز داد و رفت. صدای فریادهای پیرمرد هم مثل صدای خود ماشین كم‌كم دور شد. كفرم درآمده بود. زیر لب فریاد زدم:
- مرض دارین مگه؟ با خودتون كورس گذاشتین؟!
ماشین دور شد و آهی كشیدم. این هم از شاید آخرین امید من. همان جا ایستادم تا افكارم را متمركز كنم و غرق فكر بودم كه ناگهان صدایی محو و مبهم را از دور شنیدم كه بخشی از وجودم بهم می‌گفت قاعدتآً نباید بشنوم! چند ثانیه بعد حدس زدم كه صدا چیست و وقتی سمت راست‌ام توی جاده را نگاه كردم مطمئن شدم. صدای داد و فریادهای همان پیرمرد بود كه همراه با صدای ماشین قارقارك‌اش نزدیك و نزدیك‌تر می‌شد. دور زده بود و داشت به طرف من می‌آمد! یعنی ممكن بود برای سوار كردن من برگشته باشد؟ و اگر واقعآً‌ این‌طور باشد آیا كار عاقلانه‌ای است همراه شدن با این دیوانگان كه معلوم نیست اصلاً چه مرگ‌شان است؟! جداً كنار من نگه داشت. سلام كردم. می‌خواستم خودم را توی دل‌شان جا كنم. ظرف همان چند ثانیه به این نتیجه‌ِ‌ی منطقی رسیده بودم كه نباید آن شانس را از دست بدهم: «عاقلانه؟ آخر كجای این سفر از همان اولش عاقلانه بود كه مرحله‌ی آخرش باشد؟ و مگر تو برای تجربه كردن سفری عاقلانه آمدی؟ اصولآً از آن گذشته آخرین باری كه در زندگی‌ات كار عاقلانه‌ای انجام دادی كی بود دقیقاً؟!» بنابراین در قالب جوان مظلوم مودب و بی‌پناه قرار گرفتم تا مرا با خودشان ببرند. گرچه رانندگی مرد وحشتناك بود ولی روی‌هم‌رفته هیچ چیزی وحشتناك‌‌تر از انتظار نومیدانه نیست. پیرمرد و پیرزن هر دو درست و حسابی بهم خیره شده بودند. حتی پلك هم نمی‌زدند! دوباره سلام كردم همراه با تكان سر. پیرمرد بالاخره جواب‌ام را داد. پیرزن هیچ نگفت و فقط با جدیت تمام و به گونه‌ای بداندیشانه سرتاپایم را برانداز می‌كرد.
- كجا می‌ری پسر؟ تهران می‌ری؟
- بله پدر جان.
- نه، زنجان من نمی‌رم. از این جا نمی‌رن اصلاً.
- زنجان نه. تهران، تهران. پایتخت ایران.
از آن گران‌گوش‌های اساسی بود! ولی بالاخره منظورم را فهمید. با این حال هنوز مرا دعوت به نشستن درون ماشین نكرده بود. انگار تردید داشت. پیرزن به شكلی كاملاً ناگهانی با صدایی كه بلافاصله مرا به یاد هلهله‌ی جنگی برخی سرخ‌پوستان انداخت چیزی به مرد گفت، با زبانی محلی كه من نمی‌فهمیدم. گرچه صدای جیغ پیرزن واقعاً‌ گوش‌خراش بود ولی پیرمرد - او هم به شكلی كاملاً ناگهانی - چنان فریادی زد و یكهو خشمی چنان شدید از وجودش زبانه ‌‌كشید كه با نگاهی به آن رگ‌های ورم‌كرده‌ی‌ِ پیشانی‌اش و رنگ سرخ عصبانیت كه بر تمام چهره‌اش دویده بود و لرزش انگشتانش بر روی فرمان، گفتم محال است هر دوی این‌ها زنده به آخر خط برسند و بی‌بروبرگرد برای دست‌كم یكی از آن‌‌ها این در حكم سفر آخرت‌اش خواهد بود: یا پیرمرد می‌زند خون پیرزن را می‌ریزد یا این كه او، این را سكته می‌دهد!. بی‌اختیار به یاد هما روستای مسافران افتادم كه می‌گفت: «ما به مقصد نمی‌رسیم!»
ناگهان مرد با فریاد، كلمه‌ای را كه به نظرم به طرز عجیبی شبیه «بلدرچین» بود سه چهار بار پیاپی تكرار كرد! ولی حیرت‌انگیزترین بخش ماجرا ادای عبارتی بود كه می‌توانستم قسم بخورم «دُن خوان» است! پیرزن هم جمله‌ای ادا كرد با سرعتی غریب و بسیار طولانی كه واقعآً ‌از آن هیكل نحیف بعید می‌نمود و هر آینه بیم آن می‌رفت كه در پایان جمله‌‌ای چنان بلندبالا، آن هم با این فریاد روح‌خراش، جان به جان‌آفرین تسلیم كند. حالا این را كه آیا جان‌آفرین حاضر به تحویل گرفتن این موجود تحمل‌ناپذیر می‌شد را واقعآً نمی‌توانستم تضمین كنم.
قطعآً‌ از عجیب‌ترین موجودات روی زمین بودند! سفرم به جایی عجیب‌تر از آن نمی‌توانست بینجامد. پیرمرد باز هم به شكلی كاملآً‌ ناگهانی كه فكر می‌كردم باید كلی خط ترمز از خودش به جا گذاشته باشد در اوج فریاد، ناگهان كاملاً ساكت شد. پیرزن نگاهی به او كرد و جمله‌ای كوتاه به زبان آورد. پیرمرد یكهو زد زیر خنده و آن هم چه خنده‌ای! كوچك‌ترین نشانی از شادی در آن شنیده یا حس نمی‌شد و فقط بی‌‌اندازه پرسروصدا بود! پیرزن نمی‌خندید یا حداقل صدای خنده‌ای از او شنیده نمی‌شد. خو‌ش‌بختانه انگار نتیجه‌ی مذاكرات پیچیده و عجیب‌شان گویا مساعد بود. پیرمرد گفت:
- بیا بالا ولی باید تا خود تهران حرف بزنی كه من خواب‌ام نبره. واسه همین سوارت می‌کنم.
موافقت كردم. خواستم در را باز كنم ولی مانع‌ام شد. با انجام مجموعه‌‌ای از حركات پی‌درپی كه باز كردن پیچیده‌ترین گاوصندوق‌های رمزی را تداعی می‌كرد - شامل چند تقه، چند بار كشیدن دسته، چند بار هل دادن در و چند احتمالآً‌ فحش به همان زبان یا لهجه‌ی مرموز - در با شكوه تمام باز شد و من با نهایت ابهت رفتم تو! به پیرمرد سلام كردم و رویم را برگرداندم تا به پیرزن هم سلام كنم ولی تا سر چرخاندم صورت‌ام تقریباً مماس شد با صورت پیرزن كه برای وارسی من به جلو خم شده بود. با فارسی لهجه‌دار و غریبی پرسید:
- زن داری؟
حدس زدم اگر بگویم مجردم اعتمادشان به من سست می‌شود.
- آه بله، حتماً.
- بچه چندتا داری؟
- شش تا.
- ماشاالله. به زن‌ات محبت كن. بی‌اعتنایی نكن بهش، شب‌ها خیلی دیر خونه نرو، موقعی كه حامله است كتك‌اش نزن...
یعنی كتك زدن‌اش در مواقع دیگر "بلامانع" بود؟! پیرمرد هم بلافاصله، هم‌زمان با راه انداختن ماشین پرسید:
- اوهوی!... زن داری؟
- بله، بله.
- چندتا؟
- بله؟
- چی؟
- فرمودین بچه چندتا دارم؟
- بچه چیه؟ چندتا زن داری؟
- یه زن از دار دنیا دارم.
- زنتو دار زدی؟
تكرار كردم.
- بچه چندتا داری؟
- شش تا.
- بذار نصیحت‌ات بكنم، گوش بده، پند بگیر مثل زر نابه.
-- بله، مسلمآً. بفرمایید.
- به زن‌ات خیلی محبت نكن روش زیاد می‌شه. بهتره یكی دوتا زن دیگه‌ هم بگیری. این‌جوری خوب روش كم می‌شه. هرازگاهی بهش بی‌محلی كن، بعضی شب‌ها خونه نرو یا خیلی دیر برو. اگه هم چیزی گفت فقط بگیر بزنش... ولی هر دفعه با یه چیزی بزنش تا تنوعی بشه چون تنوع تو زندگی زوجها لازمه.
توی دل‌ام گفتم:
- چه توافقی داره این با زن‌اش . كاملاً ‌تز و آنتی‌تز هم‌ان! تام و جری همدیگه‌ان!
از روی كنجكاوی، سرم را كمی چرخاندم تا ببینم آیا پیرزن حرف‌های شوهرش را شنیده و اگر شنیده حرف خاضی برای گفتن ندارد؟ منتظر بودم تا حداقل با اخم پیرزن مواجه شوم ولی با این كه هنوز سه دقیقه از گفت‌وگویش با من نمی‌گذشت چنان با دهان باز ولو شده و خوابیده بود كه انگار سال‌هاست در حالت اغما به سر می‌برد! عجب زوج غریبی! بله، كارم حسابی درآمده بود. یك‌وقت نخورند مرا؟! از شاهین‌شهر تا تهران بیش ‌از چهارصد كیلومتر راه بود و با این "سرعت"ی كه پیرمرد داشت می‌رفت هفت ساعت خوش‌بینانه‌ترین برآورد ممكن بود! بی‌اختیار آهی عمیق از ته دل سركشیدم. این چند ساعت آخری ظاهراً‌ قرار بود سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین بخش كل سفرم باشد؛ حتی سخت‌‌تر از شب توی خیابان خوابیدن و گرسنگی كشیدن و دله‌دزدی و گدایی و...! انگار همیشه باید "امتحان نهایی" عذاب‌آوری در كار باشد! بی‌اختیار آهی عمیق از نقطه‌ای پیش از آن كشف‌‌نشده در آن سوی ته دل‌ام سر دادم. پیرمرد همین‌طور داشت برای خودش داشت می‌بافت:
- جوون‌ها این روزها دل‌رحم‌ان. خوب نیست. واسه همین كار همه‌شون به طلاق و طلاق‌كشی می‌كشه دیگه. مرد باید دست بزن داشته باشه.
- حتی اگه حامله بود؟
- عامل چی؟
كلافه جمله‌ام را تكرار كردم، بی‌خبر از آن كه این تازه اول مكافات‌ام است.
- پس چی؟ اصلآً ‌حامله شد بیش‌تر بزن‌اش. زن‌ها یه جماعتی هستن حامله می‌شن خودشونو لوس می‌كنن. انگار دارن فیل هوا می‌كنن.. همه‌اش الكیه. هیچ‌چی نیست. اداست. شكم‌شونو می‌بینی ورمیاد؟ همه‌اش باد هواست. روش زیاد شد بزنش؛ ‌حتی پابه‌ماه هم بود. حالا تو شكم‌‌اش نزن به فرض. بزن در كون‌اش با لگد همچین... ولی محكم ها. تو چشم‌هاش فلفل بریز، تو دهن‌اش...
چی؟ سرب داغ بریزم؟! خواستم از او بپرسم گیوتین را هم پیشنهاد می‌كند؟ ادامه داد:
- بزن تو سرش. سرش كه بچه‌دار نمی‌شه كه؟ ها؟ ها؟
انگار ایمان داشت خیلی حرف بامزه‌‌ای زده چون آن‌‌قدر خندان با سقلمه زد توی پك و پهلویم كه فهمیدم تا نخندم دست‌بردار نیست. پیرمرد البته چند نصیحت ارزنده‌ی دیگر هم به من لطف كرد. از خودم پرسیدم این یارو كسی را می‌خواست كه برایش حرف بزند یا دنبال گوش مفت می‌گشت؟ پیرمرد كه ظاهراً همه‌ی کارهایش در زندگی‌ ناگهانی و بی‌مقدمه بود یكهو موضوع صحبت‌اش را عوض كرد و بی هیچ اعلام قبلی زرتی رفت سراغ موضوعی كه به‌زودی بهم ثابت شد مهم‌ترین دغدغه‌اش در زندگانی است و حرف‌های زیادی درباره‌اش برای گفتن دارد: موضوع خطیر «ناموس» و نصایحی در زمینه‌ی ناموس، حفظ ناموس، نظر نداشتن به ناموس دیگران، توجه خاص به ناموس بهعنوان محور زندگی، و شاید هم آخرش راه‌های كاشت و برداشت ناموس و طبخ آن! با آب و تاب تمام بحث بسیار حساسی را پیش كشید دربارة عاقبت هرآنكس كه مراعات حال ناموس ملت را نكند.
- كسی ناموس مردم رو نگاه كنه تو اون دنیا هر بار چشم‌هاش رو باز كنه سی‌وسه‌هزار اقعی چشماشو نیش می‌زنن. اگه ناموس مردم رو دستمالی كرده باشه، به هر چی دست بزنه مار و رتیل و عقرب می‌شه (البته آن‌طور كه ادامه‌ی حرف‌هایش نشان می‌داد بهرحال در جهنم جز این جانورها چیز دیگری بهم نمی‌رسد) و اون دنیا باید در ازای هر بار لمس بدن اون ناموس چهارده‌هزار بار دستشو بچسبونه به سماور داغ. اگر خدای نكرده بی‌ناموسی كرده باشه با ناموس ملت كه باید به ازای هر ثانیه از دخول، سی‌وسه‌هزار بار معامله‌اش رو فروكنه تو آب سماور در حال جوشیدن كه توش هم پر از رتیل و عقرب و مار و زالو و افعیه.
- خب بخارپز می‌شن این حیوونیا كه اون تو. پس واسه اون‌ها هم عذابه. اون‌ها هم بی‌ناموسی كردن؟
- كی؟
- رتیل و مار و عقرب و اینا؟ چون اونا كه بیش‌تر عذاب می‌كشن كه اون تو هستن تمام مدت.
- نه، اونا مخصوص دوزخ هستن و آتش براشون مثل ‌آب می‌مونه برای ما.
- آب براشون چیه پس؟ مثل آتش ماست؟
- نه دیگه. دوزخی هستن. همه چیز آتشه واسه‌شون فقط کلأ.
- چهزندگی گندی دارن اونا دیگه.
طبعآً در نقل گفت‌وگوهای‌مان قید اشاره به تكرارهای مكرر جمله‌هایم را زده‌ام. در نهایت به این نتیجه رسیدم كه تنها راه ممكن برای تاب آوردن چند ساعته‌ی وجود این موجود عجیب نچسب، این است كه برای خودم با او تفریح كنم. بنابراین با [سوء]استفاده از سنگین بودن گوش‌هایش هر اراجیفی را كه دلم می‌خواست به او می‌گفتم:
- واقعاً بی‌ناموسی خیلی چیز بدیه ولی باناموسی واقعاً چیز خوبیه. آدم باید ناموس همه رو مثل ناموس خودش بدونه. كاش دولت توجه می‌كرد تا سوپری‌ها ناموس بفروشن به مشتری‌هاشون تا بلكه بشه این كمبود عظیم ناموس رو برطرف كرد.
مثلاً من هر وقت می‌رم بقالی محله‌مون می‌گم «آقا ناموس داری چهار كیلو بده بهم»، هیچ‌چی نمی‌گه. چون طبعاً ناموس برای فروش نداره ولی از اون طرف هم خب شرافت‌اش اجازه نمی‌ده كه بگه «نه آقا، ناموس ندارم.» متوجه می‌شین چه معمای غریبیه؟ مثل كوآن‌های ذن می‌مونه یه جوری.
پیرمرد فقط مثل بز با بلاهت تمام سر تكان داد:
- بله، بله. همین‌‌طوره.
پیرمرد به حرف‌‌هایم اصلآً گوش نمی‌داد و اگر هم گوش می‌داد نمی‌شنید و اگر هم می‌شنید نمی‌فهمید و اگر هم می‌فهمید برایش مهم نبود كه چه می‌گویم. بنابراین ادامه دادم:
- باقلوا!میکی ماوس صدا بزنمت بتره یا مادرجان؟
- شما باید استفاده كنی از این حرف‌های من دیگه؛ قدر بدونی.
- شما یه مدت به عنوان پادری مشغول نبودین؟ پرزهاتون به نظرم آشناست.
- نه پسر جون. برج‌ساز آشنا از كجا داشته باشم آخه؟ چرا مزخرف می‌گی؟
نگاهی به صندلی عقب انداختم. لحظه‌ای تن‌ام لرزید: پیرزن با آن سن و سال و آن دهان نیمه‌باز و چشمان بسته‌اش اصولآً خود خود مرگ بود یا حداقل مرده‌‌ای كه اگر نه هفت تا كفن لااقل دو سه تایی را پوسانده‌ است.
3
كم‌كم داشتم احساس خواب‌آلودگی می‌كردم. شب قبل‌ از آن سفر عجیب روی نیمكت پارك خوابیده بودم و رفتگر بی‌‌انصاف ساعت 6 صبح نشده به‌زور با خباثت تمام از خواب بیدارم كرده بود. دو شب قبلی‌اش را هم در خیابان یا وسط میدان خوابیده بودم. فقط شب اول سفرم را "مثلآً" در مسافرخانه خوابیده بودم، آن هم در شرایطی كه فكر نمی‌كردم وجود خارجی یا حتی امكان داشته باشد؛ شرایطی كه: ارزان‌ترین شیوه‌ی شب را به صبح رساندن در مسافرخانه بود: پشت بام مسافرخانه یك عالم رخت‌خواب را كیپ هم چیده بودند و ملت همان جا زیر سقف آسمان كپه می‌كردند. عجیب این كه حتی باز بودن فضا هم نمی‌توانست به طور كامل سنگینی متعفن حاصل از تركیب انواع و اقسام بوهای نامطبوعی را كه از جناح‌های مختلف برمی‌خاست از بین ببرد! چند سال پس از ماجرای آن شب، در نزدیكی خانه‌ام در اتوبان همت، ابلهی شاه‌لوله‌ی گاز را موقع كار شبانه سوراخ كرده بود. در نتیجه مجبور شدند محله را تخلیه كنند و با شگفتی دریافتم كه وقتی حجم گاز نشتی تا آن حد زیاد باشد می‌تواند حتی در هوای آزاد هم تنفس را ناممكن كند. آن پشت‌بام كذایی هم آن شب (كه تازه تابستانی هم نبود) چنین حالتی داشت. انگار كه ابلهی دیگر مستقیم زده بود وسط شاه‌لوله‌ی اصلی گند و سوراخ كه چه عرض كنم، تكه‌تكه‌اش كرده بود! از خودم پرسیدم كه تابستان‌ها این‌جا چه قیامتی از بوی گند برپا می‌شود! حتی تصورش تن‌‌ام را به رعشه انداخت.
یك تا یك ساعت و نیم از آغاز همراهی‌مان گذشته بود و پیرمرد داشت بحث شیرین ناموس را،‌ این‌بار با نگاهی به جلوه‌های مختلف مسأله‌ی ناموس در جوامع منحط غربی، ادامه می‌داد. توی ماشین با حرف‌های لالایی‌مانند پیرمرد تازه داشت چشمان‌ام سنگین می‌شد كه یكهو اتفاق نامنتظری افتاد كه به معنای واقعی كلمه نه تنها چرت‌ام را پاره‌پوره كرد بلكه مرا دو متر از جایم پراند! مطمئن بودم كه حشره‌ی عظیمی نیش‌ام زده یا گازم گرفته است ولی یكهو صدای پیرزن را شنیدم كه چیزی بود بین فریاد و ناله:
- خاك تو سرت كنن مردكه بی‌ناموس كه لیاقت اون دختر دسته‌گل منو نداشتی. خاك تو گورت مردكه! بردیش بدبخت‌اش كردی خدا بدبخت‌ات كنه بی‌غیرت پفیوز!
مات و مبهوت چرخیدم و صندلی عقب را نگاه كردم.
- بنده رو می‌فرمایید؟
ولی پیرزن خواب خواب بود! اوضاع كم‌كم داشت مثل فیلم‌های ترسناك می‌شد! عجوزه داشت توی خواب حرف می‌زد! ولی حرف زدن تنها كاری نبود كه در خواب انجام می‌داد. برخلاف اغلب ما كه حتی در بیداری هم فقط حرف می‌زنیم و عمل نمی‌كنیم ایشان در خواب هم حرف می‌زد و هم فوراً عمل می‌كرد! وقتی نگاهم به تسبیح كهربایی‌رنگ خیلی درشت توی دست‌اش افتاد متوجه شدم كه باید با همان تسبیح بر سرم كوبیده باشد! ولی آخر چرا؟ و چرا فحش می‌داد؟ پیرمرد نگاهم كرد و چشمكی بهم زد و با صدای آهسته بعد از معذرت‌خواهی نصفه و نیمه‌ای بهم گفت كه همسرش از وقتی دامادشان دختر آن‌ها را با شش تا بچه ول كرده و رفته یه دختر چهارده ساله گرفته، یه مقدار قاتی كرده و از آن‌جا كه دست‌اش به داماد نمی‌رسد گاهی در خواب یا بین خواب و بیداری، هر آدمی را كه به او نزدیك‌تر باشد داماد نامرد خودش تصور می‌كند و با هر چیزی كه در دست یا دم دست‌اش داشته باشد بر سرش می‌زند و البته چند فحش و نفرین هم چاشنی حركت خشونت‌آمیزش می‌كند!
عجب گرفتاری شدیم ها! از همه بدتر این كه سرعت اتومبیل هم از شصت كیلومتر بالاتر نمی‌رفت. حاجی آقا از آن پیرمردهایی بود كه دودستی فرمان را می‌چسبند و روی آن خم می‌شوند؛ مبادا باد فرمان یا شاید هم خودشان را ببرد! پیرمرد به دلیل اهمیت خاصی كه برای حرف‌هایش و كلاً موضوع ناموس قایل بود بلافاصله پس از معذرت‌خواهی نیم‌بندش، آن سخنرانی بی‌سروته‌ را ادامه داد. دردسرتان ندهم. تقریباً‌ یك ساعتی بعد از آن باز هم در نامنتظرترین لحظه‌ی ممكن، پیرزن همان حركات را تكرار كرد! با این كه این‌بار غیرمترقبه نبود باز هم از سرجایم پریدم؛ گیرم فوقش نیم متری كم‌تر از دفعه‌ی اول! با نگرانی متوجه شدم كه این دفعه هم ضربه‌ی پیرزن كمی محكم‌تر شده و هم فحش‌هایش "یك هوا" ركیك‌تر: «هر جا هستی رنگ آسایش نبینی مادرق...همون شب خواستگاری كه با اون ننه‌ی ج... اومدی دیدم به من هم نظر داری. ‌ای بی‌ناموس! ای بی‌ناموس!...» به خودم گفتم اگر قرار باشد هر بار ضربه‌هایش مهلك‌تر و فحش‌هایش ناجورتر شوند، آخرش احتمالاً چاقوی ضامن‌دار یا پنجه‌بوكسی نانچكویی چیزی درمی‌آورد و همراه با فحش‌های خواهر و مادر حواله‌ی خودم و كله‌ی بی‌گناهم می‌كند. تصور پیرزن با نانچكو در حالی كه در قالبی بروس لی وار جیغ‌هایی شبیه به غرش پلنگ و شیر سر می‌دهد چنان جنون‌آمیز بود كه حتی در آن وضعیت هم نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم!
راستش پیرمرد بین اراجیف‌اش در وصف مناقب ناموس، از قضا حكایتی هم تعریف كرد كه به نظرم یك‌جورهایی جالب آمد. قبلاً جایی شنیده بودم ولی پیرمرد اصرار داشت كه بگوید قهرمان ماجرا جد جد او بوده است:
- جد جد ما درویش بود و پهلوون. همه‌ی مردم مثل چشم‌شون بهش اعتماد داشتن. به كار همه می‌رسید و حافظ ناموس همه بود. حتی زن نگرفته بود كه مانع خدمت‌اش به مردم نشه. پول‌دارترین آدم شهر یه حاجی بازاری كه با دخترش زندگی می‌كرد مجبور شد بره یه سفر تجاری خیلی دور به شام. قبل‌اش رفت پیش درویش و بهش گفت كه دخترم رو فقط به شما می‌توانم بسپرم چون به هیچ‌كس دیگه اعتمادی نیست. درویش با این كه دل خوشی نداشت ولی نه گفتن تو مرامش نبود دیگه. فقط موقعی كه حاجی می‌خواست بره سفر یه قوطی دربسته قاعده‌ی لیوان بهش داد و گفت پس اینو هم با خودت ببر و بعد هم صحیح و سالم و بازنشده برش گردون. حاجی فكر كرد كه تبرك راهه برای سلامتی و اینا و چیزی نگفت. خلاصه تقریباً‌ هشت نه ماه بعد حاجی از سفر برگشت كه یكهو یه عده آدم‌ بدجنس نشستن پاش كه حاجی تو چه خبطی كردی دخترتو سپردی به این مردك. نگفتی مجرده؟ حاجی گفت مگه چی شده؟ گفتن آره، تو نبودی طرف ترتیب دخترت رو داده و این حرف‌ها. حاجی هم كه خون جلوی چشم‌هاشو گرفته بود رفت خونه‌ی درویش و اول كلی فحش‌‌اش داد و بعد هم یه فصل درویش رو كتك زد و تازه بعدش قضیه رو بهش گفت. بعد هم همون جا دختره رو گرفت به باد كتك و دست‌اش رو گرفت تا ببرتش خونه و یه فصل دیگه هم اون‌جا كتك‌اش بزنه. هر چی هم دختره با گریه و زاری تكذیب می‌كرد فایده نداشت. درویش كه طفلك بی‌صدا كتك خورده بود فقط موقعی كه حاجی داشت می‌رفت بهش گفت: «حاجی جون، من كه آدم كثیفی هستم. پس بی‌زحمت اون قوطی‌ای كه بهت امانت دادم رو رفتی خونه توشو باز كن یه نگاهی بنداز.» حاجی رفت خونه و در قوطی رو كه باز كرد دید ای دل غافل! یه معامله‌ است توش! رفت پیش درویش و معلوم شد كه معامله‌ی خود درویشه. حاجی از درویش پرسید كه این چه كاری بود آخه؟ درویش هم گفت: «من برای این كه یه وقت نزد شما و خدا تو امانت، خیانت نكنم و برای این كه یه وقت حرف بد مردم، دختر معصوم‌تون رو بی‌خودی بدنام نكنه همون شب قبل از رفتن شما گرفتم معامله‌ام رو بریدم خلاص و دادم بهتون چون فقط این‌جوری می‌تونستم هم خیالم رو از طرف خودم راحت كنم و هم این كه بابت آبروی خودم و به‌خصوص صبیه‌ی محترمه‌تون مطمئن باشم.» حاجی هم افتاد به غلط كردن و افتاد به دست و پاش و كلی هم بوسیدش و اظهار شرمندگی كرد. بعد هم همه‌ی ثروتش رو انفاق كرد و خودش شد مرید درویشه و دخترش رو هم كرد كنیزش.
حكایت قشنگی بود ولی یك جای كار بدجوری می‌لنگید:
- خوبه قبل از این كه سنبل‌شون رو ببُرن اسپرماتوزویید محترم‌شون رو به بانك اسپرماتوزویید داده بودن چون اون جوری نسل‌شون ادامه پیدا نمی‌كرد و الان دنیا از بزرگمردی مثل شما محروم بود.
طبعاً فهماندن نكته به حاجی كار ساده‌ای نبود ولی بعد از این كه فهمید حسابی بور شد. هرگز به آن بخش قضیه فكر نكرده بود. به‌نوعی دلم برایش سوخت وگفتم:
- خب حتماً ‌از بس انسان پاك و مومنی بودن كه خداوند بهشون تفضل كرده و یه دونه جدیدش دراومده زرتی مثل ذرت. به هر حال معجزه‌ای شده دیگه. شاید هم معامله‌‌ی اولی‌شون معامله‌ی شیری بوده به سلامتی - مثل دندون شیری بچه‌ها كه لق می‌شه می‌افته كم‌كم – و بعد تازه اصلی‌اش دراومده.
پیرمرد داشت كیف دنیا را می‌كرد. دو بار دوستانه به شانه‌ام زد و بعد با خنده گفت:
- احسنت! حتماً‌ همین بوده. آفرین.
- بله تنسی جون. مگه پدر عیسی وازكتومی نكرده بود و با این حال فرتی بچه‌دار شد؟ چرا؟ تفضل خداوندی بوده. ما خودمون یكی از اقوام‌مون خیلی مومن بود و كارش درست بود. 28 سال چله‌نشینی كرد و به درگاه خدا دعا كرد تا دعاش مستجاب شد: دعاش این بود كه حامله بشه تا بتونه بدون گناه كردن صاحب اولاد بشه.
- عجب... عجب...
- بله. تازه وقتی تو 97 سالگی چونه انداخت هنوز یائسه، یعنی یائس نشده بود.
- عجب انسان مومنی بود.
- خیلی. یعنی خیلی خیلی ها. تز جالبی هم داشت. می‌گفت زن آدم محرمشه. در واقع محرم‌ترین آدمه بهش. پس اگه آدم با زن خودش مجامعت بكنه انگار كه مرتكب بدترین شكل زنا با محارم شده باشه كه خب گناه خیلی كبیره است دیگه. به بقیه هم توصیه می‌كرد كه با همسرشون هم‌خوابگی نكنن تا گناه‌كار نشن.
یكهو اتفاقی افتاد كه اگر بچه‌های مدرسه‌ی قدیمی‌ام آن‌جا بودند یك‌صدا آن را با عبارت گویای «مرده گوزید» توصیف می‌كردند. به طرز غافل‌گیركنده‌ای پیرزن انگار كه یكهو با شنیدن به قول اسدالله میرزا مبحث سان فرانسیسكو، جان دوباره‌ای گرفته باشد با فریادی رسا فرمود:
- اون فامیل شما غلط كرد بلانسبت گه هم خورد. حتماً‌ یا گبر بوده یا كافر. مسجد ارمنی‌ها نمی‌رفت؟
ظاهراً منظورش از «مسجد ارمنی‌ها» همان كلیسا بود. ادامه داد، هم‌چنان با فریادی معترضانه:
- مرد باید تا روزی كه زنش زنده است به تكلیف شوهریش كه پروردگار مقرر فرموده عمل كنه.
- چه بسا حتی بعد از مرگ. چرا كه نه؟ نكروفیلیا كه می‌گن پس چیه؟
این جمله را طبعاً زیر لب گفتم. بعد به این فكر كردم كه یعنی این تعصب عجیب حاجیه خانم نسبت به این قضیه و حساسیت نشان دادن‌شان می‌تواند نشانه‌‌ای از این باشد كه كارخانه‌ی این دو همچنان برقرار است؟ً فقط لحظه‌ای كوتاه توانستم آن تصویر ذهنی را بدون بالا آوردن تحمل كنم. به هر حال فقط برای این كه پیرزن دفعه‌ی بعد به جای تسبیح با لنگه‌كفش بر سرم نكوبد چاپلوسانه گفتم:
- اون كه بله. اصلاً ‌ ثوابه. بر منكرش لعنت اصولاً.
4
چهار ساعت فرساینده و دیوانه‌كننده از سفرمان گذشته بود.
پیرمرد بی‌خیال ادامه داد:
- هیچ‌كس مثل من ناموس‌پرست نبوده. تو كل ملك ایران معروف بودم به ناموس‌پرستی. تازه جوون بودم صورتی داشتم كه زن و مرد از دیدنش انگشت به دهن می‌موندن. تو بدگل نیستی ولی در برابر جوونی‌های من هیچ پخی نیستی! كشتی‌گیر هم بودم با هیكل حسابی و عضلات قطور. اون موقع دكان زرشك‌‌فروشی آقام كار می‌كردم. پول‌دارترین و زیباترین زن‌های شهر می‌اومدن با كیسه‌كیسه پول. التماس می‌كردن. یكی‌شون یه بار تحصن كرد چهار شبانه‌روز كه اگه منو نبوسی از این‌جا جنب نمی‌خورم. نبوسیدمش خب. قالب تهی كرد. چونه انداخت. دم مرگش بهش گفتم: «بانو شما گناه كردی و اگه من ببوسم‌ات گناهت بیش‌تر هم می‌شه و اون‌وقت قطعاً‌ دوزخی می‌شی. من زیبایی‌ام واسه این جلوه می‌كنه كه پاك‌ام. زیبایی‌ام شیطانی نیست.» حالا اون رفت، یكی دیگه اومد. یه زن بیوه با 18 بار شمش طلا و جواهر روی شتر كه بیا شوهر من بشو. ای بابا... كجاست اون روزها؟
- همین الانش هم شما خوب مالی هستین خداییش حاج آقا. الان هم باید در حفظ ناموس فردی خودتون كوشا باشین. عین بهداشت فردی.
پیرمرد كه طبعاً در عالم دیگری سیر آفاق و انفس می‌كرد گفت:
- بله، واقعاً همین‌طوره. پستیه. به ناموس غیر نگاه كردن پستیه.
- بله. نگاه كردن خیلی بده ولی از اون طرف هم خب نگاه نكنی دل یه بنده خدایی رو شكستی. بهترین راه هم‌خوابگیه بدون هیچ نگاه خاصی. خیانت هم نیست.
- احسنت. دیانت. بله، دیانت از همه چیز مهم‌تره. تو جوون بدی نیستی. معلومه البته كه یه بی‌ناموسی‌هایی كردی ولی قلب‌ات پاكه. این بی‌‌ناموسی‌هات هم یكی به خاطر بی‌شعوریته. یكی دیگه هم به خاطر اینه كه بدگل نیستی به هر حال فریب می‌خوری. ولی بدون،‌ همین امشب گناه كنی، بی‌ناموسی كنی، ‌فردا صبح جلوی آینه خودت رو نمی‌شناسی. می‌شی عینهو بوزینه‌ی اخته‌شده. صدها و صدها دیدیم از این جور مسایل.
- اصلاً من مدت‌ها بود ناموس‌ام درد می‌كرد. تیر می‌كشید. گاهی هم بودبود می‌كرد. حدس می‌زدم عفونی شده باشه. اصلاً به نظرم شما رو خدا سر راه من قرار داده تا در رفع كمبودهای ناموسی خودم بكوشم.
بخش دوم حرف‌ام را جوری فریاد زده بودم كه محال بود نشنود. حسابی كیفور شد و گفت:
- من كسی نیستم ولی تو حداقل هشتصدمین بنده خدایی هستی كه اینو داره به من می‌گه. من تو زندگی‌ام خیلی‌ها رو از راه انحطاط و بی‌ناموسی نجات دادم.
- شما در واقع یه "ناموس‌بان" به‌تمام‌معنی هستین. بله، بی‌ناموسی بد دردیه. ولی خوش‌بختانه به یمن وجود بی‌ناموس‌سنجی مثل شما می‌شه گفت كه: در كمال بی‌ناموسی بسی ناموس هست / پایان شب سیاه باز یه فانوس هست.
- احسنت. احسنت...
سه چهار ساعت از همراهی‌ام با این زوج شیرین می‌گذشت ولی هنوز به نیمه‌راه نرسیده بودیم. از همه بدتر این كه به محض تاریك شدن هوا یكهو پیرمرد انگار كه باتری‌اش تمام شده باشد یا دوشاخه‌‌اش را از توی پریز برق بیرون كشیده باشند ساكت شد. معلوم شد كه كلاً عادت دارد مثل مرغ و خروس به محض تاریك شدن هوا برود توی لانه‌اش كپه كند! از او پرسیدم كه یعنی زمستان‌ها ساعت 6 عصر می‌خوابد؟
- شب‌زنده‌دارم مگه؟!
حتماً تعجب می‌كنید كه چرا از این واقعه‌ی قاعدتآً بسیار خجسته، خوش‌حال نشدم. راستش مصیبت واقعی من تازه شروع شده بود. شاید دیده باشید فیلم‌های ترسناكی را كه مدتی می‌گذرد تا بالاخره اوضاع رو به فجیع شدن بگذارد و مثلاً هیولا بالاخره سروكله‌اش پیدا شود. خیلی وقت‌ها در همان لحظه‌‌ی ظهور هیولا، فلاش بكی زده می‌شود به هشداری در همان اوایل فیلم كه شخصیت‌های داستان به آن بی‌توجهی كرده بودند. در پرده‌ی ذهن من هم به محض پی بردن به عمق فاجعه، همراه با اوج گرفتن موسیقی بسیار شوم و ترسناكی، فلاش بكی زده شد به صحنه‌ی اولین مواجهه‌ام با پیرمرد كه پیش از سوار كردن‌ام هشدار داده بود: «بیا بالا ولی باید تا خود تهران حرف بزنی كه من خواب‌ام نبره. واسه همین سوارت كردم.»
تازه داشتم مفهوم واقعی این هشدار شوم را درك می‌كردم – طبق معمول موقعی كه دیگر كار از كار گذشته بود. پیرمرد از همان لحظه‌ای كه با تاریكی تدریجی هوا ساكت و بی‌حال شد دیگر به من اجازه نداد تا بیش‌تر از ده ثانیه‌ی متوالی ساكت بمانم! ولی باید چه می‌گفتم؟ آخر من چه حرفی با او داشتم؟! در نتیجه، خیلی زود از سر اجبار شروع كردم به خواندن آهنگ‌های خارجی كه بلد بودم. عجیب این كه پیرمرد ظاهراً بدش هم نمی‌آمد! به‌خصوص وقتی ازم می خواست ترجمه‌شان كنم و من هم وانمود می‌كردم كه كلاً ‌این‌ها ترانه‌هایی هستند در وصف مواهب ناموس و ضرورت حفظ آن. حتی كار به جایی كشید كه با چهره‌ای متفكر و لحنی فیلسوفانه گفت كه «یعنی تو وجود ‌این خارجی‌ها هنوز هم یه بقایایی از ناموس مونده؟» با جدیت تمام گفتم:
- حاج آقا، نكنه فكر می‌كنین شرح اون ناموس‌بانی‌ها و بی‌ناموسی‌سنجی‌های شما اون ور دنیا نرفته؟ الان خارجی‌ها شرایط‌شون طوریه كه تشنه‌ی ناموس هستن. حتماً حكایت‌ ناموس‌پراكنی‌های شما رو شنیدن و تحت تأثیرش به راه راست و باناموسی هدایت شدن. شما كاملاً بینول هستین خودتون خبر ندارین. تازه گروه بینولی به افتخار شما راه انداختن به اسم "حافظان فروتن ناموس".
پس از یكی دو بار تكرار بخشی از حرف‌هایم حاجی آقا چنان حالی پیدا كرد كه گرچه پشت فرمان پژوی 404 بود ولی در حال زیر پا گذاشتن قلمروهایی آسمانی و ورای فراسوی آن‌طرف قلمروی ذهن ما آدم‌های عادی بود. بلكه هم داشت برای مردم ناموس‌پرست سیاره‌ی مشتری كه ذوق‌زده برای دیدن‌اش در بلندترین نقطه‌ی سیاره گرد آمده بودند دست تكان می‌داد؛ به عنوان نخستین پیام‌آور راستین و مروج آیین ناموس‌پرستی در اقصی نقاط كهكشان‌ها.
توی دلم حسابی داشتم به خیالات مسخره‌ی خودم و تصاویر و تصوراتی از این دست می‌خندیدم ولی چند ثانیه بعد كه به فرموده‌ی حاجی مشغول خواندن آواز دیگری و این بار آهنگی از گروه "اسكورپیونز" شدم یكهو در همان چند لحظه‌ی اول آوازم واقعیت تكان دهنده مثل آواری از فضولات میخ‌دار و مذاب بر ذهن‌ام ریخت: این واقعیت كه وضعیت حقیقی خودم به مراتب حتی از تصور گردش كهكشانی جنون‌آمیز حاجی هم مضحك‌تر و رقت‌انگیزتر است! فقط سعی كنید چند ثانیه هم كه شده این موقعیت مضحك باورنكردنی و كاملاً ابسورد را مجسم كنید: پژوی 404 لكنته‌ای با پشت له و لورده را كه حد نهایی سرعت‌اش حتی یك چسه هم از شصت كیلومتر در ساعت بالاتر نیست، پیرمردی فرتوت و خواب‌آلود كه دودستی به فرمان همان پژو چسبیده و در فضای عمدتاً خالی مغزش واژه‌ی "ناموس" مثل تابلوهای نئونی فروشگاه‌ها در شب روشن و خاموش می‌شود؛ پیرزنی كه در صندلی عقب همان ماشین ولو شده و گذشته از آزارها و فحش‌های هرازگاهش عملاً با میت مو نمی‌زند؛ و جوان بیست‌وچند ساله‌ای با جیب‌های مطلقاً خالی كه اصلاً‌ معلوم نیست آن گوشه‌ی مملكت چه غلطی می‌كند و روی صندلی كنار راننده نشسته و برایش آهنگ‌های پینك فلوید و آیرن میدن و یوروپ و جوداس پریست و اسكورپیونز و... را با صدای بلند و نكره‌ای می‌خواند! تصویری كه به گویاترین و موجزترین شكل ممكن، مفهوم غایی «سرشت سوگناك زندگی» را در خود گنجانده بود! همانا كه در جریده‌ی تاریخ ثبت است این صحنه! جریده‌ی «تاریخ المجانین»! غرابت بی‌نظیر موقعیت اما از آن هم فراتر رفت و رسماً به حدی گروتسك "ارتقا" یافت: در حال خواندن بودم كه دریافتم ماه كامل و بی‌اندازه درخشانی در آسمان ظهور كرده كه به واسطه‌ی پاكیزگی بی‌حد هوا و آسمان آن منطقه‌ در نگاه ذوق‌زده‌ی من چنین می‌نمود كه انگار پیش از رساندن خودش به نقطه‌ی‌ معهود در آسمان، با نظمی حرفه‌ای از لای چندین فیلتر و جرم‌گیر و صافی رد شده و چه بسا سر راهش سری به "مون‌واش" (به سیاق "كارواش") هم زده باشد كه پولیش جلای خارجی درجه‌یك و مفصلی هم به سرتاپایش مالیده‌اند. ذوق‌زدگی شاعرانه‌ام و خیرگی تحسین‌آمیز نگاهم در برابر آن زیبایی وصف‌نشدنی كه تنها آشنای من در دیاری غریبه بود به بی‌رحمانه‌‌ترین شكل ممكن در معرض چیزی قرار گرفت كه فقط می‌توانم نام "هتك حرمت" یا "تجاوز به عنف" را بر روی آن بگذارم. و اگر این تعبیر، اشكال اخلاقی دارد این توصیف را به جایش می‌نویسم: مثل كاغذی مچاله و دور ریخته شد، درست وسط پیاده‌رو، و زیر قدم‌های چند رهگذر لگدمال شد و بعد بچه‌ای آن را مثل توپ فوتبال شوت كرد و باد هم همراهی كرد و آن را با خودش برد وسط خیابان و بلافاصله اتومبیلی در حال حركت، لجن مفصلی بر سرتاپایش پاشید و به عنوان "حسن ختام" غلتكی سه تنی هم بدون هیچ عجله‌ای از روی بقایای ناچیز به‌جامانده از آن رد شد! به خودم آمدم و دیدم در همان موقعیت ابسورد موصوف، بنده مشغول خواندن یكی از زیباترین آهنگ‌های عاشقانه‌‌ی سراسر زندگی‌ام هستم؛ آهنگی از گروه «اسكورپیونز» كه می‌پرستیدمش و یك عالم خاطره با آن داشتم، و حالا با صدایی بین عربده و ناله، نقطه‌ی اوج آهنگ را سر داده‌‌ام كه همیشه چه شنیدن‌اش و چه خواندن‌اش و چه حتی خواندن شعرش پاك از خود بی‌خودم می‌كرد و می‌كند، و البته این عاشقانه‌ترین آهنگ را زیر آن رخشان‌ترین ماه نه برای عشق بزرگ‌ام بلكه برای موجودی كه دورترین تجسم قابل‌تصور از معشوق‌ام بود، ‌در موقعیتی كه بیش از ان نمی‌توانست با موقعیت قرار عاشقانه‌ی شبانه‌ای در تضاد باشد! من رو به پیرمرد می‌خواندم و او هرازگاهی ابلهانه سرش را تكان می‌داد؛ نمی‌دانم چرا!
«در یكی از آن شب‌های تنهای زمستانی،
ستارگان را می‌نگرم كه فرسنگ‌ها دورند
همچنان عشق ما...»
و درست در همان لحظه‌‌ی پرتضاد اوج انواع حس‌های متضاد، یكهو پیرمرد انگار خواب از سرش پرید و با هیجان، تشكر كرد كه درام ترانه‌ای محلی از ولایت آن‌ها (كه به گمانم چیزی در مایه‌های "گوزبالاتپه‌ی سفلی" بود مثلآً!) را می‌خوانم و ازم پرسید كه مگر با ولایت آن‌ها آشنایی دارم؟
- حاجی، اشتباه می‌كنی بابا. این آهنگ شعرش انگلیسیه و كار یه گروه آلمانیه.
- مارو سر كار نذار بچه! من با این ‌آهنگ بزرگ شدم. بقیه‌اش مگه این‌جوری نیست؟
و می‌توانستم قسم بخورم كه وقتی بقیه‌اش را خواند به خودم گفتم كه «یا حداقل تا شصت هفتاد درصد ملودی و ریتم‌اش كمابیش همان است یا این كه غرابت فزاینده‌ی موقعیت، كار مرا در این دیار غربت به جنونی زودرس كشانده!». "توارد" بود یا این كه چیزی جادویی در كار بود؟ ممكن بود رد نیاكان كلاوس ماینه‌ی آلمانی به قریه‌ی گوزبالاتپه‌ی سفلی برسد؟! پرسش «واقعاً از این عجیب‌تر هم ممكنه؟» را توی دل‌ام نصفه و نیمه بیان كرده بودم كه پیشاپیش پاسخ‌اش برایم روشن شد: بله! وقتی حاجی به خواهش من شروع كرد به خواندن ترجمه‌ی فارسی متن شعر ترانه‌ی محلی موردنظرش. متن البته كوچك‌ترین ربطی به شعر آهنگ «اسكورپیونز» نداشت و تازه می‌خواستم بابت این كه خطر چنین همسانی ابلهانه‌ای از بیخ گوش‌ام گذشته نفس راحتی بكشم كه حس یا دریافتی غریزی مانع‌ام شد و تذكر داد كه فعلاً زود است. یكهو پرسشی به ذهن‌ام هجوم آورد: یعنی چی؟ چرا این ترجمه به نحو دور ولی ملموسی آشناست؟ یكی دو دقیقه‌ای طول كشید ولی بالاخره با آمیزه‌ای از شادی و هیجان و ناباوری دریافتم كه گرچه شعرش شباهتی به شعر آن آهنگ خاص اسكورپیونز ندارد، ولی در عوض شباهت عجیب و انكارناپذیری به شعر یكی دیگر از آهنگ‌های عاشقانه‌ی همان گروه دارد!
5
لعنت بر این شانس و بر این گیجی و سربه‌هوایی من! با وجود تصمیم راسخ‌ام برای سومین بار هم باز غافل‌گیر شدم. چنان از طرفی مشغول خواندن آواز و از طرف دیگر، غرق در بحر تفكر در باب همین شباهت غریب بین شعر اسكورپیونز و ترانه‌‌ای محلی از گوزبالاتپه‌ی سفلی بودم كه باز هم پیرزن موفق شد مثل وایات ارپ یا داك هالیدی بی‌هوا حمله كند! طبعاً باز هم سراسیمه مثل فنر از جایم ‌پریدم. گرچه بار سوم بود كه این اتفاق می‌افتاد ولی انصافاً قبول بفرمایید كه جسم و ذهن انسان جوری ساخته نشده كه بتواند خودش را با چنین موقعیت غریبی سازگار كند! این‌بار گرچه خوش‌‌بختانه ضربه‌ی وارده بر سرم به طرز محسوسی آرام‌تر بود ولی در عوض، جیغ جان‌گداز پیرزن از همیشه بلندتر، كشیده‌تر و به گوش‌ام نزدیك‌تر بود:
«خوب‌ات شد دعاگر اجاق زن پتیاره‌ات رو كور كرد مادربه‌خطای ك...‌نشور؟ حالا بكش پدردیوث! به من سركوفت می‌زدی كه دخترتون نمی‌دونم روتختی رو عوض می‌كنه حامله می‌شه... دخترتون پیشونی‌اش رو ماچ می‌كنم حا��له می‌شه... تو حق‌ات همینه حالا. بد كردی با دخترك‌ام ك...‌پاره‌ی بی‌همه چیز!»
با توجه به تجربه‌‌هایی كه ظرف همان چند ساعت در این زمینه كسب كرده بودم بلافاصله پس از نوش جان فرمودن ضربه، دریافتم كه این‌بار پیرزن از "سلاح"ی كاملاً متفاوت استفاده كرده. سرم را با احتیاط چرخاندم. به درست بودن حدس‌ام پی بردم. پیرزن لیوان پلاستیكی را كه چند دقیقه پیش توی آن آب خورده بود در دست داشت و معلوم بود كه با همان بر سرم كوبیده است. ولی منظره‌‌ی عجیب و آزاردهنده‌ای كه پیش رویم بود هر گونه حس رضایت بالقوه‌‌ای را كه خوردن مهر تأیید بر برداشت‌ام می‌توانست به همراه داشته باشد به باد فنا داد. پیرزن البته مثل همه‌‌ی دفعه‌های قبل چنان خوابیده بود كه قاعدتآً باید از یك گونی سیب‌زمینی هم ساكت‌تر می‌بود، ولی در همان حالت همچنان كه در یك دست‌اش لیوان پلاستیكی را نگه داشته بود دست دیگرش را رو به جهتی دیگر دراز كرده بود و انگشت اشاره‌ی همان دست‌اش تا وسط‌های بند دوم توی سوراخ گل و گشاد بینی‌اش فرورفته بود. و البته كاملاً ‌بی‌حركت بود. از خودم پرسیدم كه یعنی وقایع چه‌گونه در فرصتی چنین اندك رخ داده‌اند؟ شرلوك هلمزوار بر اساس مشاهدات‌ام نتیجه‌گیری كردم: اول همه كه لیوان را بر فرق سر من كوبیده و فحش‌هایش را هم داده و بعد بلافاصله دست كرده توی دماغ‌اش ولی احتمالاً پیش از آن كه نخستین كلنگ عملیات حساس حفاری را بزند دوباره خواب‌اش به حد مرگ سنگین شده و باز مثل جنازه همین‌طور ولو شده است. با رضایتی نسبی بابت استنتاج هلمزوارم پیرزن را به حال خودش رها كردم و سر چرحاندم.
ظاهراً این رسم آشنای روزگار است كه هر گاه ما انسان‌های فانی متفرعن بابت دریافت‌ها و هوش‌مان بیش از حد به خود غره می‌شویم با درسی تلخ، پوزه‌مان را به خاك بمالد تا خساب كار دست‌مان بیاید و فكر نكنیم بر این مبنا كه واقعه‌ای چند بار در حضور ما و حتی جلوی چشم ما به روال یكسانی اتفاق افتاده می‌توانیم این روال را تبدیل به اساسی بكنیم برای ابداع یك قانون و قاعده‌. هنوز سی ثانیه از سر چرخاندن‌ام نگذشته بود كه باز هم صدای پیرزن را شنیدم – خوش‌بختانه این‌بار بدون دریافت ضربه:
- پلوی عزایی‌تو خودم بپزم كه دختر مثل پنجه‌ی آفتاب منو به روز سیاه نشوندی. تو بی‌شرف حتی به من پیرزن هم نظر داشتی...
بلافاصله بی‌اختیار سر برگرداندم. در وضعیت پیرزن نسبت به آن‌چه دیده بودم كوچك‌‌ترین تفاوت ظاهری دیده نمی‌شد! دیگر حوصله‌ام از دست دیوانگی‌های پیرزن و از كل آن موقعیت ناهنجار سر رفته بود. از آن طرف آن‌قدر برای پیرمرد آواز خوانده بودم كه دهان‌ام كف كرده بود. فكرش را بكنید: از سر استیصال حتی از حاجی خواهش كردم تا باز هم نصیحت‌هایی در ارتباط با ناموس و ضرورت حفظ ناموس به من جوان جاهل بكند! می‌توانم قسم بخورم كه عین بچه‌های دبستانی كه شعرهای كتاب فارسی‌شان را حفظ می‌كنند عیناً بخشی از سخنرانی‌های قبلی‌اش را از نو تحویل‌ام داد. درست مثل نواری بود كه ریوایندش كرده باشی.
دهان و گلویم كف كرده بود و سرانجام به‌‌زحمت توانستم حاجی را راضی كنم كه نگه دارد تا لااقل یه استكان چایی كوفت كنیم بلكه گلوی‌مان صاف شود. پیرزن همچنان با دهان نیمه‌بازش مثل مرده‌ها روی صندلی عقب ولو بود. با حاجی رفتیم توی كافه ولی بعدش من آمدم بیرون تا دم در سیگاری چاق كنم. حدوداً چهار ساعتی می‌شد كه سیگار نكشیده بودم. بنابراین پشت‌سرهم دو سیگار كشیدم. حالا فقط یك نخ سیگار برایم مانده بود و دیگر هیچ. نه پولی و نه سیگاری. چند دقیقه بعد وارد شدم. حاجی سر جایی كه با هم انتخاب كرده بودیم نبود. كمی چشم گرداندم تا او را كه قدش خیلی كوتاه‌تر و كلاً جثه‌اش خیلی ریزتر از آن بود كه تصور می‌كردم دیدم. حالا روی یكی از سكوهای تخت‌مانند بیخ دیوار مثل فتحعلی‌شاه یله داده بود، اما تمام مدت چنان خیره داشت نقطه‌ای را نگاه می‌كرد كه به خودم گفتم یا عزراییل برای گرفتن جان‌اش آمده و احتمالاً بعدش پشیمان شده یا این كه موسس كمپانی پژو آمده تا انتقامش را از او بگیرد! مسیر نگاهش را دنبال كردم. آشكارا تختی دیگر را می‌پایید كه اعضای خانواده‌ای شاد و پرتعداد روی آن نشسته بودند. لحظه‌ای به نظرم رسید كه به‌خصوص با آن نگاه خیره دارد دختركی را كه شاید دوازده سیزده سال بیش‌تر نداشت تماشا می‌كند. با حركت مختصر دخترك روی تخت كه جایش را عوض كرد تا پهلوی مادرش بنشیند، مسیر نگاه پیرمرد هم حركت كرد و در نتیجه مطمئن شدم كه سخت غرق تماشای اوست. با حسی ملكوتی گفتم آخی! طفلك حتماً دلش برای نوه و نتیجه‌هایش تنگ شده. ولی دوباره كه نگاهش كردم به نظرم رسید كه قضیه چیز دیگری است. نگاهش به ساق‌های برهنه‌ی دخترك بود! آمیزه‌ای از حیرت و خشم و نفرت به وجودم دوید ولی مجموعه‌ی آن‌ها را تلفیقی از ناباوری و خوش‌بینی ساده‌‌لوحانه كنار زد. امكان نداشت. مگر می‌شود؟ آخر با این سن و سال و آن همه نصایح ناموس‌محور؟! و آن هم این دخترك كوچولوی نازنین؟ با این حال وقتی «جناب آقای ناموس» همچنان خیره مثل ماری افعی در بساط مرتاض نی‌زن، یكی از دستانش را به حالتی خاص در موضع مخصوصی از بدنش كه حالا در مجموع به نظرم او را شبیه مارمولكی فربه نشان می‌‌داد گذشات و فشرد دیگر كوچك‌ترین شكی برایم باقی نماند. سی ثانیه‌ای با خودم جنگیدم تا توانستم بر احساس تهوع‌ آنی‌ام غالب شوم. تمام وجودم سرشار از حس نفرت و انزجاری در حد چندش شده بود. آخر این دخترك معصوم و مامانی؟ لحظه‌ای چشمان‌ام به سوییچ ماشین روی تخت كنار دست‌‌اش افتاد. به سرم زد كه بروم كنارش بنشینم. می‌توانستم خیلی راحت سوییچ را بردارم و اگر متوجه نشد كه چه بهتر. اگر هم متوجه شد خیلی راحت و بدون جلب توجه كسی دست‌ام را روی دهانش می‌گذاشتم و در همان حال دو سه بار شقیقه‌اش را محكم به لبه‌ی كاشی‌شده‌ی دیوار پهلویش می‌كوبیدم یا با نوك پنجه‌ام چنان به موضعی خاص در حنجره‌اش ضربه می‌زدم تا یا از فرط درد بی‌هوش شود یا دست‌كم حالا حالاها صدایی از توی آن دستگاه بی‌حیای پرورش دروغ و ریا درنیاید. بعد هم با سوییچ می‌رفتم و پیرزنك را هم با تیپا از توی ماشین پرت می‌كردم بیرون یا شاید اگر دلم برایش می‌سوخت و در ضمن نمی‌خواستم بیدار شود با ملاطفت بیش‌تری از توی ماشین درمی‌آوردمش. آن جنازه‌‌ای كه من دیدم پنجاه كیلو هم وزن نداشت. بعد هم گاز ماشین لكنتی‌شان را تا جایی كه گاز می‌خورد می‌گرفتم و با آخرین سرعت می‌آمدم تهران و بعدش هم ماشین بی‌صاحب‌شان را پرت می‌كردم توی پرتگاهی یا می‌كوبیدم به دیواری...راستش را بگویم فقط و فقط یك حس مانع‌ام ‌شد: نه. ترحم نبود. ترس و دلهره هم نبود. همان حس تحمل‌ناپذیر چندش و انزجار. همین و بس. دلم نمی‌آمد حتی برای كوبیدن سرش به دیوار،‌ سر و تن نجس‌اش را لمس كنم. اگر هم خونش روی دست‌ام می‌ریخت كه دیگر هیچ. تا ابد پاك كردن‌اش ممكن نبود. نه، نمی‌توانستم. و حتی تصور لمس فرمانی كه دو دست كثیف او سال‌ها با كفی عرق‌كرده آن را در خود فشرده بودند باعث می‌شد آن حس تهوع لعنتی باز به سراغ‌ام بیاید. ضمن این كه به هر حال دست بلند كردن روی پیرمرد فرتوتی مثل او،‌ هر قدر هم كثافت، قطعاً‌ افتخاری نمی‌توانست باشد. مطمئن‌ام كه اگر مرد جوانی بود درنگ نمی‌كردم (واقعه‌ای كه از قضا بعداً برایم پیش آمد)، چون در آن صورت دل‌شوره‌ی این كه در صورت كوتاهی من، چند دختر كوچولو ممكن است پس از این به دست او دچار عذاب بشوند قطعاً روح‌ام را راجت نمی‌گذاشت.
قدر سملم این كه قطعاً محال بود بتوانم هم‌سفر شدن با او را همچنان تحمل كنم. رفتم بیرون كافه ایستادم. آن‌قدر غرق افكار درهم‌ام بودم كه وقتی به شانه‌هایم كوبیدند انگار از خواب بیدار شدم. حتی وقتی سرم را بلند كردم هنوز كمی منگ بودم. چند ثانیه‌ای طول كشید تا قضیه دست‌ام بیاید. باورم نمی‌شد. همان دو پسر باحال فولكس گلفی بودند: شاهین و پدرام! از این بهتر نمی‌شد. واقعاً ذوق كردم. آن‌ها هم با دیدن من حسابی ذوق كردند و انگار كه سال‌ها مرا می‌شناختند صمیمانه و گرم در آغوش‌ام كشیدند. پدرام كه راننده و صاحب اتومبیل بود گفت:
- چه باحال! عالی شد جون خودم... ما تصادفاً این‌جا ترمز زدیم واسه سیگار خریدن كه یكهویی دیدم‌ات.
- زر نزن... من دیدم‌اش.
- تو همین حالا هم نمی‌‌تونی بینی‌اش با اون چشات!... به هر حال اون‌قدر تو جاده یواش اومدیم و سرك كشیدیم پی‌ات تا وقتی حسابی تاریك شد و دیگه فایده نداشت.
معلوم شد كه كارشان در شاهین‌شهر زودتر از آن‌‌چه تصور می‌كردند تمام شده و بنابراین تصمیم گرفته بودند به جای فردا همان شب به سوی تهران بیایند.
- اون‌قدر افسوس خوردیم كه چرا گذاشتیم بری.
- خب حالا با كسی هستی؟... بیا بریم با هم.
انگار دنیا را بهم داده بودند. به همین راحتی می‌توانستم از شر آن موجود كثافت راحت شوم. شاهین گفت:
- فقط من برم سیگار بگیرم.
فكری به سرم زد. حداقل تا حدی دلم را خنك می‌كرد. به پسرها گفتم كه خودم سیگار می‌خرم. پدرام با تعجب گفت:
- مگه بانك زدی؟
-بانك كه نه. فكر كن یكی از این صندوق‌های واقعاً قناس و درب و داغون قدیمی هستن. یه همچین چیزی!
خیلی راحت وارد كافه شدم. جناب آقای ناموس همچنان دقیقاً در همان حالت بود و انگار روی زمین سیر نمی‌كرد. می‌دانستم كه كافه‌چی من و پیرمرد را موقع ورود به كافه خوب دیده.
علاوه بر سیگار، تنقلات هم گرفتم و خیلی خو‌نسرد از صاحب كافه پرسیدم كه «الان حساب كنم یا یك‌جا آخرسر با چایی و غذا؟» طرف بدون هیچ بدگمانی‌ای گفت آخر كار حساب می‌كنیم.
- پس من برم یه سری به مادرم تو ماشین بزنم ببینم حالش چه‌طوره. بابام حساب می‌كنه. اگه هم مادرم حالش خوب نبود و نیومدم باز بابام حساب می‌كنه.
- مشكلی نیست. مادرتون چیزی لازم داشت به من بگو.
- خیلی ممنون... راستی، پدرم كه می‌دونین كدومه؟
و پیرمرد را با انگشت نشان دادم. مرد به نشانه‌ی موافقت سری تكان داد. بیرون آمدم. اول رفتم به طرف پژو و نیم دقیقه‌ای روبه‌روی شیشه‌ی عقب دولا شدم تا اگر صاحب كافه نگاهش به من هست مشكوك نشود. حتی لحظه‌ای به سرم زد كه بروم سیم دلكوهای ماشین را با چاقویی كه همراه داشتم ببرم ولی در نهایت نگاهی به پیرزن باعث شد دلم بسوزد. فكر كردم كه این پیرزن بدبخت شاید اصلاً زن بدی نباشد. چه معلوم؟ من فقط از عادت‌های جنون‌آمیزش خبر داشتم ولی این قطعاً خباثت او را ثابت نمی‌كرد. بچه‌ها منتظرم بودند. رفتم به طرف فولكس گلف خوشگل و نشستم تو. این دفعه شاهین پشت فرمان نشسته بود. وقتی یك باكس سیگار و یكی چند بسته تنقلات و آجیل و پاستیل و شكلات خارجی و... را به پدرام و شاهین دادم هاج و واج نگاهم كردند. سعید با خنده و چشمكی دوستانه گفت:
- اینا رو مهمون كدوم بدبختی هستیم؟ به حساب كیه؟ بگو لااقل دعاش كنیم!
- نمی‌خواد دعاش كنین... صد سال آزگار. نفرین مجازه.
با خنده اضافه كردم:
- حالا راه بیفتین واسه‌تون تعریف می‌كنم. اون‌‌قدر می‌خندین كه به عمرتون سابقه نداشته!
- پس گازشو بگیر بریم دیگه.
شاهین كه پشت فرمان بود استارت زد ولی بعد در ادامه‌ی بحثی كه آن بیرون با پدرام داشتند یكهو هر دو دست‌اش را جلوی چشمانش گرفت و تكان داد و با وحشتی خیالی فریاد زد:
- یعنی چی؟... جایی رو نمی‌تونم ببینم. چشم‌هام هیچ‌چی رو نمی‌بینه...!
سپس در همان حالت برگشت به طرف پدرام و همان طور كه دست‌هایش را به شدت تكان می‌داد شوخی شوخی یكی از انگشت‌هایش را تقریباً كرد توی سوراخ بینی او و نزدیك بود یكی دیگر از انگشت‌هایش را توی چشم پدرام فروكند! زدم زیر خنده. خودش هم بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. بعد هم پدرام. سه نفری حسابی خندیدیم.
شاهین رو به من كرد و گفت:
- فقط باید تا آخر راه حرف بزنی یا آواز بخونی. چون من و پدرام دیشب تقریباً تا خود صبح نخوابیدیم و ممكنه من چشم‌هام هیلی‌پیلی بره. پدرام رو كه می‌بینی كلاً ولو شده.
آهی از ته دل كشیدم: - نه! جون هر كی دوست دارین فقط این یه قلمو ازم نخواهین!
شاهین و پدرام هر دو با تعجب گفتند:
- مگه چیه؟
- البته ضبط هم روشنه ها.
گفتم:
- حالا براتون تعریف می‌كنم می‌فهمین.
شاهین گفت:
- اگه دیدم خیلی اوضاعم خرابه میای پشت فرمون بشینی؟
- باشه. راستش ‌اینو قطعاً ترجیح می‌دم.
ولی به آن‌جا نكشید. آن‌قدر به ماجرای من خندیدند وخندیدیم كه خوابیدن یادشان رفت؛ هر سه‌ یادمان رفت. تا خود تهران. حداقل پنج شش باری فقط با تصور وضعیتی كه پیرمرد ملعون خودش را در آن گرفتار می‌دید دیوانه‌وار خندیدیم. هم‌نشینی با این دو جوان شاد و صمیمی و دوست‌داشتنی دقیقاً همان پادزهری بود كه پس از هم‌نشینی ناگزیر و ندانسته‌ام با‌ آن روح مسموم به آن نیاز داشتم. حتی اگر سفارش می‌دادم هم پادزهری از آن بهتر گیرم نمی‌آمد. شك نداشتم و ندارم.
زمستان 1392
|||||||
3 notes · View notes
shahzaad-deadpulse · 4 years ago
Text
آ قربون پسر
Tumblr media
به یاد پدرم
«آ قربون پسر!»
 1
پدرم از هر لحاظ كه فكرش را بكنید شخصیت چشمگیری داشت كه فوراً‌ جلب توجه می‌كرد؛ از جمله به لحاظ ظاهری: مردی فوق‌العاده خوش‌سیما و خوش‌اندام با  نزدیک به 190 سانتیمتر قد كه یادم نیست یك بار هم بدون لباس شیك از خانه بیرون رفته باشد. وقتی آن كت و شلوار سفید/شیری‌رنگ یا كت و شلوار طوسی روشن‌اش را می‌پوشید منظم و مرتب با پیراهن شیك و كراوات متناسب بر گردن، حتی وقتی پیرمرد هم شده بود دخترها و زن‌ها از او چشم برنمی‌داشتند. سال‌های آخر، تركیب آن موهای سفید برف‌گون كه هنوز هم كمابیش پرپشت بودند و زیبا واقعاً او را باشكوه جلوه می‌داد.
 بزرگ‌ترین تفریح‌اش در دوران پیری خواندن روزنامه و کتاب بود. حتی صفحه‌های تسلیت و ترحیم را هم می‌خواند و هرازگاهی صدایش با اندوه و حیرت برمی‌خاست كه «آخ، ... هم مرد.» یك مصدقی پرحرارت قدیمی بود كه همچنان  عاشق و شیدای مصدق بود. تا آخرین لحظه‌ی عمرش ملحدی سفت و سخت ماند! در جوانی و میان‌سالی زندگی بی‌اندازه خوشی داشت. زمانی فوق‌العاده ثروتمتد بود ولی سخاوت بی‌اندازه، رفیق‌باز بودن و البته اهل صفا بودن و وارستگی‌اش باعث شده بود همه‌‌ی ثروتش را از دست بدهد. بیش‌تر از نیمی از اقوام و آشنایان به لحاظ مادی و/یا معنوی مدیون او هستند. خیلی‌ها را ثروتمند كرد، زندگی خیلی‌ها را از متلاشی شدن نجات داد و البته 99 درصد همین آدم‌ها وقتی پیر و بیمار و البته بی‌پول شده بود كوچك‌ترین سراغی از او نگرفتند. با این حال حتی یک بار هم از زبان پدرم گلایه‌ای در این باب نشنیدم. تا این حد بزرگوار بود.
در واقع باحال‌ترین پدری بود كه می‌توانید تصور بكنید. راستش فکر می‌کنم تقریبأ تمام خصوصیات ژنتیک خوبم را از او به ارث برده ‌باشم! به هیچ وجه كاراكتر معمول پدرهای ایرانی را نداشت و بیش‌تر به پدرهای خیلی باحال غربی می‌ماند. وقتی به سن بلوغ نزدیك شدم بدون هیچ رودربایستی و لاپوشانی شروع كرد با من از تجربه‌های جنسی خودش در دوران قدیم گفتن تا چشم و گوش‌ام باز شود!
فكر می‌كنم ده یازده سال هم نداشتم وقتی برای اولین بار بساط "لیموناد (از نوع قرمز) و مزه را به دست خودش چید و من و برادر دیگرم مهرداد را صدا زد. كاملاً‌ معلوم بود كه داشت كیف دنیا را می‌كرد. چند بار تكرار كرد: «"لیموناد" را باید این‌جوری بخوری، با پسرهات. این‌طوری كیف می‌ده.» البته این اتفاق فقط در مواقعی می‌افتاد كه چشم مادرم را دور می‌دید. البته مادرم هم اصلآً سنتی نبود (كلاً خانواده‌ای سنتی نبودیم خوش‌بختانه) ولی خب به هر حال نمی‌توانست "لیموناد" نوشیدن یك‌وجب بچه را هضم كند! در هفده هجده سالگی برای اولین بار شروع كردم به سیگار كشیدن. پدرم وقتی متوجه شد، بدون این كه چیزی به من بگوید دیگر بسته‌ی سیگارش را توی جیب‌اش نمی‌گذاشت بلكه دم دست روی میزی جایی می‌گذاشت تا من بابت سیگار پول ندهم. همین برخورد او باعث شد فوراً علاقه‌ام به سیگار كشیدن را از دست بدهم تا حدوداً شش هفت سال بعد.
در حالی كه تمام دوستان و بچه‌محل‌ها یكی از بزرگ‌ترین كابوس‌های زندگی‌‌شان "مکان" بود من كوچك‌ترین دغدغه‌ای از این بابت نداشتم چون پدرم نه تنها مشكلی با این قضیه نداشت بلكه تشویق‌ام هم می‌كرد و در واقع عشق دنیا را می‌كرد!
اولین باری که در شانزده هفده سالگی دختری را به خانه‌مان آوردم حسابی چهره‌اش باز شد! دو سه ساعت بعد که دختر رفت پدرم بلافاصله آمد توی اتاقم و اول از همه کلی تشویقم کرد بابت تور کردن چنین دختر زیبا و خوش‌اندامی! انصافأ هم دختر که ارمنی بود واقعأ لعبتی بود و از تاپ‌ترین "تکه"های محلمان. بابا اول همان شوخی معمولش را کرد:
- مگه قرار نبود یه مادر و دختر پیدا کنی مادره مال تو دختره مال من؟!
سپس با کنجکاوی پرسید:
- خب کاری کردی یا نه؟ نگو نه که...
- آره بابا. پس چی؟ اول بوسیدمش بعد کم‌کم راضی‌اش کردم.
- آفرین. گوشش رو مالیدی بهت گفته بودم؟
- آره. جواب داد.
- پس چی که جواب میده. خب چند بار باهاش رفتی؟
با غرور گفتم: - دو بار.
- چی؟
صدایش متعجب بود. اول فکر کردم به طرز خوبی متعجب است. چه خیال خامی!
- همچین تیکه‌ای رو سه ساعت با هم خلوت کردین تو اتاقت برای دو بار؟
- پس چندبار؟ تازه دختر بود، زن که نبود.
- خب دختر باشه. من همسن تو بودم توی طویله‌ی خونه‌مون خانم می‌آوردم یک دهم این هم خوشگلی نداشتن، حداقل چهاربار ترتیب‌شون رو می‌دادم یه ساعت نشده! وقتی می‌رفت هم تازه دو بار به یادش با خودم ورمی‌رفتم!
اصلأ شوخی نمی‌کرد. اهل چاخان کردن هم هرگز نبود. مخ‌ام سوت کشید!
- اوه اوه! شما دیو شهوت بودین پس با این حساب.
- آره که بودم. پس چی؟ حالا هم هستم. تو هم باید باشی!
  2
می‌خواهم به چیزی اقرار كنم كه شاید باعث شود برای همیشه از من بدتان بیاید! از به‌خصوص شانزده هفده سالگی به بعد درگیر اختلاف‌ها و قهرهای بی‌پایانی با پدرم شدم كه تا روزی كه زنده بود ادامه پیدا كرد. در واقع دو سه بار و هر بار چند سال از خانه قهر كردم. همین قضیه باعث شد از هفده هجده سالگی مصمم شوم به لحاظ مالی روی پای خودم بایستم تا مجبور نباشم دست جلوی پدرم دراز كنم.
حتما ‌از خودتان می‌پرسید كه چرا باید كسی با چنین پدر نازنینی قهر كند؟ خب مسأله این جاست كه قضیه در واقع اصلآً مربوط به رابطه‌ی من و پدرم نمی‌شد و همیشه پای مناسبات همواره پرتنش او و مادرم در میان بود. در طول سال‌ها كار چنان بالا گرفت كه حتی آن روز صبح كه پدرم در بیمارستان جان سپرد پیش‌اش نبودم و حتی از این اتفاق غمگین هم نشدم.
سال‌ها گذشت تا توانستم نگاهی واقع‌بینانه و منصفانه به روابط میان پدر و مادرم بیندازم. برای اولین بار متوجه شدم كه چه ناعادلانه در مورد پدرم قضاوت كرده بودم. سال‌ها پیش فهمیدم كه همیشه در این اختلاف‌ها هر دو طرف قضیه مقصرند و اتفاقاً دریافتم كه پدرم طفلكی همیشه طرف كم‌تر مقصر قضیه بود و شاید بی‌اغراق در 80 تا 90 درصد موارد مادرم مقصر بوده. ولی خب وابستگی بیش از حد من به مادرم باعث شده بود نتوانم این حقیقت آشكار را دریابم و حالا موقعی متوجه‌اش شده بودم كه دیگر دیر بود.
  این بزرگ‌ترین حسرت تمام زندگی پرحسرت من بوده و خواهد بود.
 3
یكی از زیباترین خاطرات‌ تمام زندگی‌ام كه با دنیا عوض‌اش نمی‌كنم بهترین لحظه‌ی دوران بزرگسالی من و پدرم بود: فكر می‌كنم مادرم مسافرت بود. رابطه‌ی میان من و پدرم مثل همیشه شكرآب بود ولی عجالتاً‌ در یك خانه با هم  و با مادرم زندگی می‌كردیم. من ‌دختری را كه سال‌ها عاشق‌اش بودم به خانه‌مان ‌آورده بودم و دختر دو روز و دو شب ماند. پدرم طفلكی تمام آن مدت ازمان پذیرایی كرد و حتی شام و ناهار می‌پخت. هرگز كوچك‌ترین تلاشی برای سر درآوردن از آن‌چه در اتاق من می‌گذشت نكرد. میوه و وسایل دیگر پذیرایی را می‌آورد، در می‌زد، می‌گذاشت پشت در و بعد خودش می‌رفت. غذا را چند بار با هم خوردیم. با دوست‌دخترم محترمانه و در عین حال صمیمانه رفتار می‌كرد و دو سه باری هم صادقانه زیبایی‌اش را ستود. بعد هم نوبت دوست‌دخترم شد كه خوش‌تیپی پدرم را بستاید! من هم به‌شوخی گفتم: «خب چه توافقی. من می‌رم دیگه. به پای هم پیر شین!»
 از این سطرها به بعد را با گریه‌ای مقاومت‌ناپذیر و به‌سختی می‌نویسم. موقعی كه وقت رفتن دختر و من فرارسید در فرصتی كه دختر بیرون در آپارتمان داشت كفش‌هایش را می‌پوشید بابا به من نزدیك شد، كیف جیبی‌اش را درآورد و باز كرد و جلوی من گرفت و با محبت‌آمیزترین لحن ممكن گفت:
- بابا جون، پول كم و كسر نداری؟ بردار. هر قدر لازم داری بردار. اصلآً‌ همه‌اش رو بردار.
وقتی تردید مرا دید ادامه داد:
- بردار بابا، با دوست‌دخترت هستی یه وقت آبروریزی نشه.
ولی تردید من به خاطر این بود كه اشك داشت از چشمانم سرازیر می‌شد. بیش‌تر از ده سال بود كه از پدرم پول نخواسته و نگرفته بودم. در آن لحظه نیازی هم نداشتم. ولی مطمئن بودم اگر نگیرم پدرم ناراحت می‌شود و اگر بگیرم حالا حالاها طعم شیرین‌اش را با خودش در تنهایی بی‌پایانش مزمزه خواهد كرد. پس برداشتم. یک اسكناس هزار تومانی برداشتم كه آن موقع پول كمی هم نبود. بابا اصرار كرد بیش‌تر بردارم ولی گفتم كافی است. از او خداحافظی كردم تا بروم ولی دو قدم برنداشته دوباره به طرفش برگشتم، تنگ ‌بغل‌اش كردم و هر دو گونه‌اش را بوسیدم. می‌خواستم به او بگویم که خیلی دوستش دارم یا لااقل ازش تشکر کنم ولی حتم داشتم به محض این که شروع به صحبت کنم بغضم خواهد ترکید. انگار بغض بابا هم در آستانه‌ی ترکیدن بود چون در حالی كه صدای پیرش از فرط عاطفه و بغض می‌لرزید فقط دو سه کلمه گفت؛ ولی تمام عشق و دلتنگی و افسوس و نیاز و اندوه‌‌ و شوق‌اش را به طرز غریبی در همین کلمات گنجاند؛ طوری که مو بر تن‌ لرزان‌ام راست کرد:
- آ قربون پسر.        
افسوس كه حتی آن دو روز شیرین و حتی آن لحظه‌های جادویی هم فقط تا مدت كوتاهی رابطه‌‌ی من و پدرم را زیبا نگه داشت. من ابله با آن كله‌‌ی پرباد خیلی زود باز همه چیز را خراب كردم. حیف كه معمولآ وقتی می‌فهمیم كه دیگر دیر شده.
 4
در تمام این سال‌ها صدها بار همان چند كلمه‌ی پدرم با آن صدای پیر و خسته و لرزان از فرط عاطفه در گوش‌ام، در مغزم و در روح‌ام طنین‌انداز شده و هر بار، بدون استثنا هر بار، اشك‌ام را درآورده است:
- آ قربون پسر.
و صدها بار در پاسخ‌اش گفته‌ام:
- نه، قربان تو بابا جون. من قربان تو برم. قربان خودت و اون قلب پاک زخم‌خورده‌ی چاک‌چاک‌ات و  اون تنهاییت.
فقط همان یک بار نگفتم، هیچ نگفتم؛ فقط همان یک باری که واقعأ مهم بود و واقعأ باید می‌گفتم.
هرگز خودم را نبخشیده‌ام. کاش او هم مرا نبخشیده باشد. حق‌ام نیست.
 |||||||
 این سه ترانه‌ی بی‌همتا را به یاد و خاطره‌ی پدرم، به خاطره‌ی "بابا"، تقدیم می‌كنم:
 Mike and the Mechanics - The Living Years ( HQ sound - with Lyrics ) - YouTube
https://www.youtube.com/watch?v=gUdiQWxps5E
                                                                                                                 black - too many times - YouTube
https://www.youtube.com/watch?v=QIRMXmzCrF4
 Fleetwood Mac - Oh Daddy (Album Version with lyrics) - YouTube
https://www.youtube.com/watch?v=8jB3zzv2G6Y
             Mike & The Mechanics – The Living years
                      Every generation
Blames the one before
And all of their frustrations
Come beating on your door
I know that I'm a prisoner
To all my Father held so dear
I know that I'm a hostage
To all his hopes and fears
I just wish I could have told him in the living years
Crumpled bits of paper
Filled with imperfect thought
Stilted conversations
I'm afraid that's all we've got
You say you just don't see it
He says it's perfect sense
You just can't get agreement
In this present tense
We all talk a different language
Talking in defence
Say it loud, say it clear
You can listen as well as you hear
It's too late when we die
To admit we don't see eye to eye
So we open up a quarrel
Between the present and the past
We only sacrifice the future
It's the bitterness that lasts
So Don't yield to the fortunes
You sometimes see as fate
It may have a new perspective
On a different day
And if you don't give up, and don't give in
You may just be OK.
Say it loud, say it clear
You can listen as well as you hear
It's too late when we die
To admit we don't see eye to eye
I wasn't there that morning
When my Father passed away
I didn't get to tell him
All the things I had to say
I think I caught his spirit
Later that same year
I'm sure I heard his echo
In my baby's new born tears
I just wish I could have told him in the living years
Say it loud, say it clear
You can listen as well as you hear
It's too late when we die
To admit we don't see eye to eye
-------------------------------------------
Black – Too Many Times Lyrics
 There've been too many times
When I never said what was on my mind
How was I to know you'd go so soon?
Your God would come to take you home
Leaving me stumbling over
Stupid lines on a shabby page
Daddy, sometimes I'm filled with rage
I lost the only thing that was really mine
So daddy, can you hear me?
Oh daddy, do I still make you laugh?
And I know just what you'd say
 Is this really the time and place
To say all of those things that we never said?
There've been too many times
When my head was filled with stupid pride
I hope you're laughing now
That all these words have been set aside
Oh daddy, can you hear me?
Oh daddy, do I still make you laugh?
And I know just what you'd say
Is this really the time and place
To say all of those things that we never said?
 It seems so long since I saw you
And yet it seems like yesterday
There's no need to make amends
For I look on us as friends
Oh daddy, can you hear me?
Oh daddy, do I still make you laugh?
Oh daddy, can you hear me?
Oh daddy, do I still make you laugh?
Still make you laugh?
There've been too many times
There've been too many times
There've been too many times
There've been too many times
Songwriters: COLIN VEARNCOMBE
Too Many Times lyrics © BMG RIGHTS MANAGEMENT US, LLC
--------------------------------------
 FLEETWOOD MAC – Oh Daddy
 (Christine McVie)
 Oh Daddy,
You know you make me cry,
How can you love me,
I don't understand why.
Oh Daddy,
If I can make you see,
If there's been a fool around,
                                                                                       It's got to be me.
Oh Daddy,
You soothe me with your smile,
You're letting me know,
You're the best thing in my life.
Oh Daddy,
If I can make you see,
If there's been a fool around,
It's got to be me.
1 note · View note
shahzaad-deadpulse · 4 years ago
Text
پرده‌ی اول فیلمنامه‌ی "او" / SHE
شهزاد رحمتی
    دو شخصیت اصلی:
كاوه - مردی 47 یا 48 ساله، نسبتاً درشت‌اندام با قد متوسط. چهره‌ی كمابیش دلنشینی دارد و اگر به سر و وضع‌اش – به‌خصوص موهای ژولیده‌اش - و لباس‌اش برسد می‌‌تواند حتی خوش‌تیپ باشد. معلوم است زمانی اندام وزریده‌‌ای داشته كه هنوز بقایایی از آن باقی مانده ولی شكمی كه كم‌‌كم دارد بالا می‌آید و همین‌طور سیگار كشیدن كمابیش متصل‌اش نشانه‌ی این است كه مدت‌هاست از ورزش دست كشیده.
  یلدا - دختری كه ظاهراً نصف سن كاوه را دارد ولی سن واقعی‌اش از این هم كم‌تر است: 23 سال. نسبتاً زیباست، نه ب‌طرز خیره‌كننده‌ای ولی سرشار از طراوت است و نشاط جوانی‌اش مسری است.
                                                                       ------------
    نمای افتتاحیه:
خیابان، حدوداً ساعت 3 بامداد، تاریك، خلوت
  نمایی سرپایین (های انگل) از خیابان (در صورت امكان، هلی شات). دوربین چنا‌ كه گویی نگاه چشمی بفهمی‌نفهمی خواب‌آلود و خسته در آسمان است، كمابیش به‌سوی خیابان رو به پایین "می‌خزد"/تلوتلو می‌خورد تا به اتومبیل پراید لكنته‌ای می‌رسد كه پشت‌اش تقریباً له و لورده است و درِ طرف راننده‌اش هم بدجوری فرورفتگی دارد. همچنان كه به ماشین نزدیك می‌شویم سروصدایی در ابتدا مبهم را می‌شنویم كه با نزدیك‌تر شدن دوربین به ماشین واضح‌تر می‌شود.
  همان موقع، همان خیابان، فضای داخلی اتومبیل كاوه
مرد میان‌سالی (كاوه) كه حدوداً پنجاه ساله می‌نماید با ته‌ریش و موهای ژولیده روی صندلی راننده نشسته و با نگاهی كاملاً خالی، حتی مُرده‌وار، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. پلك هم نمی‌زند و نشانه‌های ظاهری حیات را به‌سختی می‌توان در او بازشناخت. كم‌كم‌ به ماهیت واقعی و نامنتظر سروصدای عجیبی كه شنیده بودیم پی می‌‌بریم: چیزی است شبیه به سروصدای جلنگ‌جلنگ ظرف‌هایی انگار در حال شسته شدن! عجیب‌تر آن كه می‌فهمیم از ضبط صوت اتومبیل كاوه در جال پخش است. كاوه چنان با دقت و تمركز تمام مشغول گوش دادن است كه انگار سمفونی نهم بتهوون را می‌شنود.
صدای جلنگ‌جلنگ ظرف‌ها پس از حدوداً 40 ثانیه ناگهان متوقف می‌شود و از توی ضبط، صدای قهقهه‌ی بسیار شاد و سبك‌بال دختر یا زنی جوان را می‌شنویم:
یلدا از توی ضبط: وای... كی اومدی تو؟ ای دیوانه! ترسیدم! چی‌كار داری می‌كنی؟ (با شگفتی) چی‌كار می‌كنی جدی جدی؟ (صدای خنده‌ی مردی را می‌شنویم؛ قوی‌تر و نزدیك‌تر از صدای زن) اون چیه؟... چیه اون دست‌ات؟ ها؟ (شگفت‌زده‌تر و با خنده) داشتی ضبط می‌كردی؟! چیو؟!
كاوه از توی ضبط: ضبط چیه؟ این چیزها قدیمی شده. "گایگركانتر"ه! برای سنجش میزان تشعشعات رادیواكتیوی این مكان كه... (با تحسین) واخ واخ! چه‌قدر هم بالاست! چه تشعشعی! چه تشعشعی! كیف می‌كنه آدم! جگرو حال میاره... جگر من! به به!
صدای یلدا (نزدیك‌تر و قوی‌تر از قبل، معلوم است كه به كاوه نزدیك‌تر شده): چه تشعشعی؟ جدی چیه؟... (متعجب) جداً داشتی ضبط می‌كردی، ها؟ چیو آخه؟ چیو؟ ها؟ ها؟
صدای كاوه از توی ضبط: موسیقی‌دان مارو! خب معلومه. آواز ظرف‌ها موقعی كه می‌شوری‌شون.
صدای یلدا از توی ضبط: جون یلدا راستشو بگو. (با تردید) راستشو می‌گی؟ پس جدی داشتی همینو ضبط می‌كردی؟ آخه چرا؟
صدای كاوه از توی ضبط: یكهو فهمیدم شادترین آوازیه كه به عمرم شنیدم! فكرشو هم نمی‌كردم (با طعنه‌ای دوستانه)، شاید چون اغلب خودم این كارو می‌كنم. یعنی شاید صدای ظرف هم مثل صدای دُهل از دور خوش باشه! اما راستش فقط وقتی تو می‌شوری‌شون این‌جوری آواز می‌خونن. چرا؟ چرا واقعاً؟ (ادای مردهای غیرتی را درمی‌آورد) اعتراف كن تا ناموس‌ام درد نگرفته! (صدای خنده‌ی یلدا) پای اون قابلمه گنده سیاهه با اون چشم‌های هیزش وسطه. نه؟ همیشه بهش شك داشتم بی‌ناموس رو! اون دیگ زودپز با سوت‌سوتك روش هم که البته تابلوست اصلاً ‌كه به تو نظر داره! هدیه‌‌ی دوست‌پسر قدیمی‌ات بود دیگه! از روح خودش بهش دمیده.
صدای قهقهه‌‌ی خنده‌های دیوانه‌وار یلدا را می‌شنویم.
صدای یلدا از توی ضبط (به‌زحمت و بریده‌بریده، وسط قهقهه‌ها): بسه... دل‌ام درد گرفت... وای خدا!                            
صدای كاوه از توی ضبط: چرا هر وقت من می‌شورم‌شون یا فحش می‌دن یا دور از جون صداهای مشكوفی از خودشون درمی‌كنن! انگار...
صدای كاوه یكهو قطع می‌شود. در واقع یلدا در حال بوسیدن اوست.
صدای کاملا جدی كاوه از توی ضبط: انصافا توضیحت کاملا متقاعدکننده بود عزیزم. همچنان قدرت استدلالت حرف نداره...
از این‌جا به بعد، كلمات پراكنده‌ی كاوه و یلدا جوری به گوش می‌رسد كه معلوم است در حال بوسیدن همدیگرند یا به اصطلاح "معانقه".
كاوه: می‌شه گاهی منو هم بشوری؟... جون عزیزت! تا استعدادهای نهفته‌ی آوازخوانی من هم كشف شه. بشور دیگه!
یلدا: پس اونی كه می‌گفتی جوك نبود، ها؟ جدی جدی تصور تو از "زناشویی" همینه!
  جمله‌ها‌ی آخر را روی نمایی از كاوه‌ی نشسته روی صندلی اتومبیل‌اش شنیده‌ایم. تمام مدت همچنان بی‌حركت و انگار مات به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده.
  همان خیابان، 11 شب، حدوداً چهار سال و نیم پیش‌تر 
فضای داخلی اتومبیل كاوه
كاوه مشغول رانندگی است با همان پراید كه البته بسیار تروتمیزتر از آن چیزی است كه در صحنه‌ی افتتاحیه دیده بودیم. همچنان كمابیش قراضه به نظر می‌رسد ولی حداقل جای تصادف روی آن دیده نمی‌شود و له و لورده نیست. خود كاوه هم دقیقاً همان حالت را دارد. بسیار سرحال‌تر و جوان‌تر می‌نماید و گرچه برخلاف صحنه‌ی افتتاحیه لباس‌های نسبتاً شیكی به تن دارد اما نوعی ژولیدگی خاص در سرو وضع و ظاهرش، به‌خصوص در موهایش، دیده می‌شود و نوعی بی‌قیدی. به طرز عجیبی انگار خودش و ماشین‌اش با هم فرسوده شده‌‌اند.
  همان موقع، كنار همان خیابان
كنار خیابان، نرسیده به چهارراه جلویی، دختر جوانی (یلدا) ایستاده، كمی سراسیمه و دستپاچه. دو سه متر عقب‌تر، اتومبیل نسبتاً شیك و گران‌قیمتی هم توقف كرده كه پسر جوانی پشت فرمان‌اش نشست��. پسر جوان دیگری هم كه همراه اوست بیرون آمده و می‌كوشد نظر لطف دختر را كه كاملاً بی‌اعتناست جلب كند. كاوه سوار بر اتومبیل موقع رد شدن، نگاهی گذرا به دختر می‌اندازد و بی‌توجه راه‌اش را ادامه می‌دهد و چند متر جلوتر، سر چهارراه پشت چراغ كه همان موقع قرمز شده توقف می‌كند. برای دختر انگار همین واكنش كاوه و نگاه عاری از وقاحت‌اش كافی است. چند متر فاصله‌ی بین‌شان را با سرعت طی می‌كند و به واسطه‌ی این كه كاوه ظاهراً حواس‌اش جای دیگری است مجبور می‌شود با پنجه  ولی به‌نرمی به شیشه‌ی كنار راننده بزند. كاوه نگاه می‌كند. دختر با ایما و اشاره از او خواهش می‌كند كه اجازه دهد سوار شود. كاوه در را باز می‌كند و دختر سوار می‌شود.
  فضای داخلی اتومبیل كاوه
یلدا: واقعاً ممنون آقا. ببخشید ها. توی حال خودتون بودین...(با نگاهی خشمگینانه به پشت‌سر) مثل لاشخور می‌مونن عوضی‌ها. ماشین‌ام خراب شده، به جای كمك مزاحم می‌شن گیر می‌دن لعنتی ها. بدبختی نیست؟ من هم همین جور راه اومدم و اومدم تا سوار ماشین آدم قابل‌اعتمادی بشم.
موقع به زبان راندن  صفت "قابل‌اعتماد" نگاه خاصی به طرف كاوه می‌اندازد كه انگار معنایش این است كه "حالا كه به نظرم آدم قابل‌اعتمادی آمده‌ای حواس‌ات باشد كه یك‌وقت خلاف‌اش را ثابت نكنی لطفاً".
یلدا: در صورت امكان منو تا یه مكانیكی كه هنوز بازه برسونین تا بتونم بیارمش سر ماشین‌ام.
با این كه یلدا سوار ماشین كاوه شده دو پسر كه حالا سوار بر ماشن، كاوه و دختر را تعقیب می‌كنند، دست‌بردار نیستند. مدام كنار ماشین كاوه قرار می‌گیرند و به او و دختر متلك می‌گویند.
یكی از دو پسر: بهم برخورد ها.... حالا ما اَخ شدیم و ایشون بله؟ اون هم با این ماشین لگن‌اش؟
ظاهراً یلدا منتظر و حتی امیدوار است تا كاوه واكنشی نشان بدهد ولی كاوه كاملاً خون سرد و بی‌اعتناست؛ انگار نه انگار. دو پسر همچنان كرم می‌ریزند و عاقبت به شكل بسیار خطرناكی می‌پیچند جلوی ماشین كاوه. كاوه كه انگار بالاخره حوصله‌اش سررفته با نگاهی تهدیدآمیز، راننده‌ی آن ماشین را دعوت به توقف ‌می‌كند. راننده‌ی جوان آن اتومبیل بلافاصله با سروصدا و حركتی مثلاً آرتیستی كنار خیابان نگه می‌دارد و هر دوشان بلافاصله در را باز می‌كنند و با حالتی تهدیدآمیز منتظر كاوه می‌ایستند.
 كاوه كه نگه داشته، در حالی كه زیر لب غرولندهای نامفهومی می‌كند از زیر صندلی‌اش قفل فرمانی را برمی‌دارد و دست می‌گیرد. نفس بلندی می‌كشد و سر و شانه‌ای می‌جنباند و قفل‌فرمان در دست با قیافه‌ای تهدیدآمیز از ماشین بیرون می‌رود. یلدا نگاهی نگران به او می‌اندازد و انگار لحظه‌ای می‌خواهد چیزی بگوید ولی سكوت می‌كند و فقط لب‌‌هایش را می‌گزد.
  كنار خیابان، بین اتومبیل كاوه و اتومبیل دو جوان مزاحم
كاوه چند ثانیه‌ای جلوی نور چراغ‌های روشن ماشین خودش می‌ایستد و بی‌حرف، پسرها را كه از دور برایش شاخ و شانه می‌كشند چپ‌چپ نگاه می‌كند. راننده حتی دست می‌كند توی ماشین‌اش و كارد بلندی را درمی‌آورد و به شكلی تهدیدآمیز رو به كاوه در دست‌اش تكان می‌دهد. رفیق‌اش با دیدن او سراسیمه دست و بعد سرش را توی ماشین فرو می‌كند و ظاهراً هر چه می‌گردد "سلاح"ی پیدا نمی‌كند. در نهایت ابله فندك‌اش را در دست می‌گیرد و به حالتی تهدیدآمیز چند بار روشن‌اش می‌كند! وقتی به واسطه‌ی پوزخند كاوه و غرولند زیرلبی رفیق‌اش متوجه احمقانه بودن كارش می‌شود زمین زیرپایش را می‌گردد و با تردید، قلوه‌سنگی برمی‌دارد!
كاوه (خون‌‌سرد و ریشخندكنان): اوه اوه!
كاوه سری تكان می‌دهد و سرانجام سیگاری روشن می‌كند و همچنان خون‌سرد با قدم‌های آرام ولی بلند و قاطع، در حالی كه قفل‌فرمان را به شكلی تهدیدآمیز روی هوا تاب می‌دهد، به سمت دو جوان راه می‌افتد. دو جوان كه آشكارا انتظار نداشته‌اند كار این‌جوری به جاهای باریك بكشد جا می‌خورند و هراسان سوار می‌شوند و گاز می‌دهند و دور می‌شوند.
  فضای داخلی اتومبیل كاوه
كاوه همچنان آرام و خون‌سرد برمی‌گردد توی ماشین و باز راه می‌افتند.
یلدا (با ذوق‌زدگی): ترسیدن!
كاوه: آره، معلوم شد هیكل درشت یه جاهایی به درد می‌خوره. البته این كلك قدیمی هم خوبه كه جلوی نور چراغ‌ها وایسی. آدمو گنده‌ و خطرناك‌ نشون می‌ده. یه جورهایی مرموز.
یلدا: ولی كار خطرناكی كردین. ریسك بود. اگر باهاتون درگیر می‌شدن چی؟ می‌خواستین چی‌كار كنین؟
كاوه (انگار كه غیرتی شده باشد): معلومه خانم. پرسیدن داره؟ راستش یه خرده بهم برخورد. من با خطر زندگی می‌كنم!
یلدا (كمی دستپاچه): آخ ببخشید. نباید سؤال می‌كردم.
كاوه (كاملاً‌ جدی): بله، نباید سؤال می‌كردین چون جوابش كاملاً‌ مشخصه. اگه می‌دیدم كه دارن به قصد دعوا نزدیك می‌شن بلافاصله با خونسردی تمام، شما رو از ماشین پیاده می‌كردم و خودم با نهایت جوانمردی گازشو می‌گرفتم و درمی‌رفتم، خلاص. راستش به غیرت و مردونگی‌ام برخورد كه چرا سؤال كردید. من با خطر زندگی می­کنم. مدام در حال فرارم!
یلدا گیج و حیران است و نمی‌داند چه واكنشی نشان بدهد. چهره و لحن كاوه كاملاً جدی است ولی سرانجام نمی‌تواند در برابر چهره‌ی حیرت‌زده‌ی یلدا مقاومت كند و می‌زند زیر خنده.
كاوه: شوخی كردم. یعنی نصفش رو شوخی كردم. مسلماً گازش رو می‌گرفتم و فرار می‌كردم ولی مسلماً شما رو هم با خودم می‌بردم با نهایت جوانمردی. پیاده‌تون نمی‌كردم.
یلدا (كه او هم كم‌كم خنده‌اش گرفته): جدی؟ یعنی جدی می‌گین؟
كاوه: پس چی؟ اون دوتا پسره‌ی لندهور اگر قدر سوی این چراغ (انگار دنبال چراغی می‌گردد و سرانجام چراغ ضعیفی روی ضبط صوت اتومبیل‌اش را نشان می‌دهد!) شعور داشتن می‌فهمیدن كه یه نصفه‌ی هر كدوم‌شون هم می‌تونه راحت منو له و لورده كنه. راستش سابقه‌ی دیرینه‌ای در زمینه‌ی كتك‌خوری دارم. اولین بار كلاس پنجم ابتدایی پسر نكره‌ای به اسم محمدرضا حسابی كتكم زد. الانم را نبینید. آن موقع خیلی ریزه‌میزه بودم. البته در نهایت این تجربه، تجربه‌ای پالاینده و عرفانی از كار دراومد چون باعث شد به خدا خیلی نزدیك شم. بله، می‌گن دیگه كه راه‌های رسیدن به خدا بی‌شمار است.
یلدا كه همچنان گیج و حیران است و نمی‌داند كدام بخش از حرف‌های كاوه جدی است و كدام‌شان شوخی می‌پرسد:
یلدا: چه‌طور؟
كاوه: چون باعث شد برای اولین و راستش آخرین بار به درگاه خدا دعا كنم. هر شب تا یه مدت مدیدی با شور و حرارت از خدا می‌خواستم منو مثل چی حسابی گُنده و قوی بكنه عوض‌اش محمدرضا همون قدری كه بود باقی بمونه تا من بتونم ازش انتقام هولناكی بگیرم.
یلدا می‌خندد.
كاوه: و جالب این‌ كه دعام مستجاب هم شد! "كمابیش".
یلدا (با خنده): یعنی چی آخه؟
كاوه: خب ظرف چند سال یكهو به قول معروف استخون تركاندم. تركوندن كه چه عرض كنم؟ منفجر كردم راستش! صدای دینامیت داد بدمصب! یكهو هیكل‌ام دو برابر قبل شد و یك وجب بلندتر و یک هوا پت و پهن­تر و درشت‌تر از اغلب بچه‌های هم‌‌سن‌ام. نصف دعایم برآورده شده بود و مانده بود نصف دیگرش كه مربوط می‌شد به كوچولو موندن محمدرضا. سال سوم راهنمایی دو سه روز بعد از شروع سال تحصیلی یكهو همون محمدرضا توی مدرسه‌ی ما ثبت‌نام كرد و هم‌كلاس من شد. و باورتون می‌شه؟ تقریباً نصف من بود. نصف دیگه‌ی دعام هم برآورده شده بود. درجا از خدا تشكر كردم رسماً کتبأ.
یلدا: پس چرا گفتین كمابیش؟
كاوه: خب... راستش همون روز تو اولین زنگ تفریح، همچین یه‌كتی و جاهلی رفتم سراغ محمدرضا كه وقتی منو شناخت رنگ از رخش پرید. دوست‌هام هم منتظر ایستادن تا كتك خوردن طرف رو ببینن و تشویق‌ام كنن.
یلدا: پس بالاخره انتقام‌تون رو گرفتین و حسابی كتكش زدین بدبخت رو؟
كاوه: نه دقیقاً... راستش باز هم اون حسابی منو كتك زد، یك فصل خدا! بیش‌تر از حتی بار اول!
یلدا: آخه چه‌طور؟ مگه دو برابر اون نشده بودین؟
كاوه: گفتم كه سابقه‌ی دیرینه‌ای در امر كتك‌خوری دارم. پس واسه چی گفتم كمابیش و این‌ها؟ نمی‌دونم حالا اسمش رو نامردی محمدرضا می‌ذارین یا ببو بودن من ولی به هر حال تا به خودم بیام ناكس با نوك كفش‌اش زد، بدجوری هم زد به یه نقطه‌ی بسیار حساس بدن من كه بی‌ادبیه اگر بخوام صریح‌تر معرفی‌اش كنم. مثل تاپاله پهن شدم كف حیاط! دوست‌هام هم حسابی تشویق‌اش كردن و منو هو كردن!
یلدا: خب پس خدا بخش مربوط به خودش رو تمام و كمال انجام داد طفلی. مشكل از شما بوده.
كاوه: سفسطه نكنین. اونی كه من می‌شناسم، از لج من كاری كرد تا مثل كمد گنده بشم ولی جگرم همون قدری بمونه؛ تقریباً‌ در ابعاد یه پونز توی همون كمد گنده! فقط می‌خواست بهم ثابت كنه كه كلاً هیج پخی نمی‌شم! خلاص! برای همیشه میونه‌مون به هم خورد. بله، راه‌های دور شدن از خدا هم بی‌شمار است! حالا این دوتا پسره رو نفهمیدم از چی من ترسیدن! شاید از قفل فرمون توی دست‌ام. شاید هم متوجه كم و كسری دوتا و نصفی انگشت‌ام شدن و به نظرشون مثل قاتل‌‌های مخوف و فردی و جیسن و اینا اومدم!
یلدا ساكت نگاه‌اش می‌كند. دوتا از انگشت‌های دست چپ‌ کاوه از ته قطع شده و یكی دیگر از بند دوم.
كاوه (لحظه­ای دستش را به یلدا نشان می­دهد): می‌تونستین بپرسین ها. می‌تونین. اینو كه چی به سر انگشت‌هام اومده و چرا این جوری ناقص العضو شدم. خیلی هم بهش افتخار می‌كنم تازه. یه روز یه مادر و بچه رو كه وسط ریل راه‌آهن گ��ر افتاده بودن یعنی یه سری آدمهای بد دست و پاشون رو با طناب به ریل بسته بودن از مرگ حتمی نجات دادم، درحالی كه قطار با آخرین سرعت پیش میومد. موفق شدم ولی در آخرین لحظه‌ دست خودم گرفت به لبه‌ی قطار یعنی به گل‌گیرش و آسیب دید و دوتا از انگشت‌هام قطع شد و یكی‌شون هم یه كمی قطع شد. 
یلدا (با شگفتی): جدی؟ چه... (انگار نمی‌داند از چه كلمه‌ای استفاده كند). پس یه پا قهرمان هستین كه. ولی عجیب بوده.
كاوه: الكی گفتم! ریل راه‌آهن چیه؟ كمدی كلاسیكه مگه؟ تو جنگ ایران و عراق این‌جوری شدم؛ در منطقه­ی بس مصفا و برای من به شدت خاطره­انگیز حاچ عمران. خیلی جوون بودم... و اگه قصد دارین باز هم بگین كه قهرمانی بود و این حرف‌ها بهتره نگین. كار خاصی نكردم. صرفاً نصف افراد گروهان رو از مرگ حتمی و فجیع نجات دادم. همین. ولی در آخرین لحظه‌ها دست خودم گرفت به لبه‌ی مرگ حتمی و فجیع، به گل‌گیرش، و دوتا از انگشت‌هام قطع شد و یكی‌شون هم این‌جوری شد...
یلدا باز با تعجب نگاه می‌كند. واقعاً تكلیف خودش را نمی‌داند!
كاوه (خندان): ببخشید باز هم دروغ گفتم. آدم كه سایه‌ی پدر بالای سرش نباشه همینه دیگه! البته دروغ دروغ هم نگفتم. فقط نصف‌اش رو. پس پیشرفت‌ام قابل‌تقدیر بوده. از دروغ درسته‌ی اولی رسیدم به دروغ نصفه و نیمه. پس الان نوبت حقیقت درسته است. راستش تو جبهه این‌جوری شدم ولی رزمنده نبودم. عكاس بودم. صرفاً می‌خواستم دوربین‌ام رو از نابودی مطلق نجات بدم ولی...
یلدا: ولی تو آخرین لحظه‌ دست خودتون گرفت به لبه‌ی نابودی مطلق، به گل‌گیرش، و دوتا از انگشت‌هاتون قطع شد و یكی شون هم این‌جوری شد!
كاوه (كاملاً جدی): بله؟ یعنی چی؟ نابودی مطلق هم گل‌گیر داره مگه؟ به حق چیزهای نشنیده و ندیده و نچشیده... دارم درباره­ی فاجعه­ی بزرگ زندگی خودم حرف می­زنم. افسوس...
یلدا (مستأصل): ولی مرگ حتمی و قطار گل‌گیر دارن و... هیچ‌چی. فراموش كنین اصلاً كلاً!
كاوه (با لحن ناصحانه): بعیده این جور حرف‌ها، این خرافات از خانمی مثل شما... گل‌گیر نابودی مطلق؟ نفرمایید لطفاً.
كاوه با دیدن درماندگی معصومانه‌ی یلدا باز بی‌اختیار می‌زند زیر خنده. یلدا انگار خیالش راحت می‌شود:
یلدا: وای! آخی...
كاوه: ببخشید، نتونستم در برابر وسوسه‌ی خبیثانه‌اش مقاومت كنم. ببخشید.
كمی می‌خندند و بعد حدوداً نیم دقیقه‌ای سكوت در اتومبیل برقرار می‌شود. بعد.
یلدا: ببخشید، ولی تقصیر خودتونه. شخصیت‌تون كنجكاوی‌برانگیزه. فضولی‌برانگیزه! می‌تونم بپرسم شغل‌تون چیه؟
كاوه: خواهش می‌كنم. حتماً. می‌تونین بپرسین.
كاوه چیز دیگری نمی‌گوید. یلدا منتظر و متعجب نگاه‌اش می‌كند. كاوه نگاهی استفهام‌آمیز به او می‌اندازد.
كاوه: آهان! فكر كردم تازه می‌خواهین بپرسین. به هر حال... من مربی كشتی كچ هستم.
یلدا: جدی؟!           
كاوه: نه، در واقع كشتی‌گیر كچ هستم... نه، كشتی‌كچ‌گیر؟ گیرنده‌ی كشتی كچ؟ یکی از این‌هایی هستن كه كشتی رو می‌گیرن ولی كچ! چی می‌شه راستی؟! كج‌كلاخان؟! چه‌جوری می‌گن؟
یلدا: ای بابا... خب می‌گفتین نمی‌خواین بگین شغل‌تونو. مجبور نیستین كه.
كاوه: نه، مشكلی نیست. عكاس...
یلدا (می‌پرد وسط حرف كاوه): اوه چه‌قدر گیج‌ام من. خودتون كه گفته بودین...
كاوه: می‌خواستم بگم كه عكاس... نیستم. گل‌گیرساز... هم نیستم یا سازنده‌ی میخ‌پرچ. مترجم هستم. نه، ذوق‌زده نشین... مترجم كتاب و این چیزها نیستم و اسم‌ام تا حالا به گوش‌تون هم نخورده؛ حتی به لبه‌ی گوشتون، به گل‌گیرش. از این مترجم‌های الكی شركتی‌ام؛ یا به عبارتی مترجم‌های شركتی الكی.
یلدا: پس باید آدم تحصیل كرده‌ای باشین.
كاوه: به هر حال تقریباً‌ هر كسی یه تحصیلاتی داره دیگه. ولی اگه منظورتون تحصیلات دانشگاهیه، خب بله، دانشگاه رفتم. خیلی شیك‌ هم رفتم. ولی خیلی شیك­تر اخراج شدم.
یلدا همچنان احساس بلاتكلیفی می‌كند. با این حال چیزی در وجود این مرد می‌بیند كه برایش به طرز شاید ناخواسته‌ای جذاب است.
یلدا: پرایدتون مال اولین سال ورود پرایده؟!
كاوه (كاملاً‌ جدی): پراید چیه؟ خانم دومین باره تو همین ده دقیقه كه دارین عواطف و غیرت و مردانگی منو جریحه‌دار می‌كنین ها... حتی غیرت ماشین‌ام رو هم سوراخ كردین.
یلدا (با تعجب): چرا آخه؟ به هر حال ببخشید. من وارد نیستم زیاد...
كاوه: خب البته بدنه‌اش پرایده. یعنی خودم بدنه‌ی پراید روش گذاشتم ولی در اصل پورشه است. موتورش و همه چیزش پورشه است به جز بدنه‌اش. یعنی با توجه به هوش و شعور ذاتی‌ام زرنگی كردم و بدنه‌ی پراید رو گذاشتم روی پورشه‌ام تا كسی ندزده ماشین خوشگل‌ام رو.
یلدا باز هم حیران می‌شود. از خودش می‌پرسد كه یعنی این یارو روانی‌تر است یا او كه این وقت شب تنها سوار ماشین این آدم شده؟
یلدا: خب چه فایده؟ وقتی زیبایی‌اش دیده نشه چه كاریه؟
كاوه: من كه نمی‌خوام پزش رو بدم. كلاً اهل پز دادن نیستم (با چهره‌ای وارسته). همین كه خودم و ماشین‌ خودم و خدای خودم و خدای ماشین خودم حقیقت رو می‌دونن برام كافیه. و البته نمایندگی پورشه در ایران.
یلدا: پس میونه‌تون با خدا كاملاً به هم نخورده بود؟
كاوه: چرا دیگه. اینی‌ كه می‌گم یكی دیگه است؛ دومیه. در واقع سومیه. برخلاف چیزی که به ما گفتن یه عالمه خدا هست که می­تونیم از بین­شون انتخاب کنیم. با اون اولیه كلاً قطع رابطه كردم... (با صدایی آهسته، تقریباً در حد نجوا) تازه اگه بین خودمون می‌مونه... (با تردید، كاملاً جدی رو به یلدا) ...می‌مونه؟
یلدا: بله؟! چی؟
كاوه: بین خودمون؟... راز من؟
یلدا (كمی متحیر و شاید حتی در این فكر كه واقعاً عقل كاوه پاره‌سنگ برمی‌دارد!): بله بله، حتماً.
كاوه: تازه حتی خودم هم این نیست... یعنی این نیستم.
یلدا: یعنی چی؟!
كاوه: مثل ماشین‌ام دیگه، یعنی كه بدنه‌ی خودم رو هم عوض كرده‌‌ام. از سر تا پای بدنه‌ام رو. راستش من به لحاظ تیپ و ظاهر در اصل چیزی هستم بین جانی دپ و جیمز دین، ولی خیلی خوش‌تیپ‌تر از جفت‌شون، خیلی خیلی یعنی. اما برای این كه راحت‌تر زندگی كنم و خانم‌ها كم‌تر بهم گیر بدن و آقایون كم‌تر بهم حسودی كنن و كلاً زندگی‌ام كم‌دردسرتر بشه،  بدنه‌ی یكی از اقوام‌مون رو كه دو سال پیش فوت شد گذاشتم رو خودم. همین كه الان روی من سواره و می‌بینیدش (برای یلدا دست تکان می­دهد!). ایناهاش­ام! خدا بیامرز پسر خوبی بود. اسم‌اش ضایع بود ولی: باتمانقلیچ.
یلدا (یكهو به طرز جنون‌آمیزی می‌زند زیر خنده، در حالی كه چهره‌ و رفتار كاوه همچنان كاملاً جدی است): شما عجیب و غریب‌ترین آدمی هستین كه تو عمرم دیدم. شاید هم... شاید هم...
كاوه: چی؟ شاید هم عقل‌ام پاره‌سنگ برمی‌داره؟
یلدا (با خنده): کمابیش، به قول خودتون! یا شاید هم به قول روان‌پزشك‌ها دیوونه‌ی زنجیری خطرناك باشین!
كاوه: لطف عالی زیاد! البته انصافاً روان‌پزشك‌ها معمولاً یه خرده لطیف‌تر از این می‌گن... نه به خاطر ادب و این‌ها. از ترس طرف یعنی همون دیوونه‌ی زنجیری! ولی شما چه‌طور ازم نمی‌ترسین؟ (یا دست به سینه‌‌ی خودش اشاره می‌كند): دیوونه‌‌ی زنجیری!
یلدا: من مدعی‌ام كه تو شناختن دیوونه‌ها تا حد قابل­توجهی تخصص دارم. (سعی می­کند از لحن کلام کاوه تقلید کند!) نه به واسطه‌ی علم و دانش و این‌ها. نه، به این خاطر كه خودم هم مبتلام. به هر حال اینو تشخیص می‌دم كه شما بی‌آزار هستین، یعنی برای دیگران، ولی برای خودتون... می­خوام بگم که عاقل نیستین ولی تقریباً شك ندارم كه فقط خودتون رو آزار می‌دین.
كاوه (كاملاً‌ جدی): یعنی می‌خواهین بگین كه اگر عاقل بودم به جای خودم دیگرون رو آزار می‌دادم؟! اگه دیگرون رو آزار می­دادم عاقل بودم؟!
یلدا (كمی مكث و بعد با شگفتی):‌ راستی ها. بهش فكر نكرده بودم!
کاوه (جدی): فکر بکنین. فکر بکنین بهش بی­زحمت.
یلدا (كمی مكث): ولی تا حالا ندیده بودم كسی این‌جوری باشه.
كاوه: دیوونه‌ی زنجیری باشه یعنی؟
یلدا: نه...
كاوه (به‌سرعت و بدون این كه به یلدا اجازه‌ی حرف زدن بدهد): خودآزار باشه؟
یلدا (خندان): نه... اونو که فراوون دیدم!
كاوه (به او اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهد و تقریباً بی‌وقفه): پورشه داشته باشه؟ كه یه چیزی بین جانی دپ و جیمز دین باشه؟ که باتمانقلیچ روی بدنه‌ی خودش سوار كرده باشه؟ كه تو همون اولین ملاقات بی‌خودی مجذوب شما شده باشه؟ (کمی مکث) كه با نمایندگی پورشه در ایران سروسری داشته باشه؟
یلدا كه خندان پشت‌سرهم چند بار پاسخ منفی داده با شنیدن جمله‌ی كاوه در مورد مجذوب شدن­اش چند لحظه‌ای مات‌اش می‌برد و نگاه‌اش را به او می‌دوزد ولی كاوه به تصنعی‌ترین شكل ممكن، خودش را به آن راه می‌زند و مشغول سوت زدن می‌شود و از پنجره بیرون را نگاه می‌كند و با حركت دست، راننده‌ی ماشینی را كه وجود خارجی ندارد دعوت به سبقت گرفتن می‌كند!
کاوه: سبقت نمی­گیره. شاید دست­ام رو دید بهش برخورد یا ترسید. خب من که نمی­­تونم توی این حالت از دست راست­ام استفاده کنم که موقع رانندگی. چرا زور می­گن؟ (وانمود می­کند که می­خواهد دست راست­اش را ببرد بیرون پنجره­ی ماشین!) نمی­شه... (آه می­کشد) ظاهرأ رفتن به انگلستان تنها راه پیش رومه. (یکهو رو به یلدا می­کند): فکر می­کنین صمیمی­ترین دوست­ام وقتی همون موقع منو با این وضعیت دید اولین چیزی که گفت چی بود؟ با یه نگرانی زایدالوصف و عمیقی ازم پرسید که حالا دیگه چه­طوری می­خوام دست توی دماغ­ام بکنم؟ به­خصوص موقع رانندگی. باید همون موقع می­رفتم انگلیس... (آه می­کشد) ولی آخرش نگفتین مظنورتون چی بوده ها. من هم سکوت گردم حتی که بتونین جواب بدین. حداقل یک­دهم تا بلکه هم دودهم ثانیه سکوت کردم. سکوت معناداری هم کردم حتی. آهان! کسی رو که باید می­رفته انگلستان؟!
یلدا خیره كاوه را تماشا می‌كند و باز می‌زند زیر خنده. می‌داند كه به هر حال سؤال كردن از كاوه در مورد آن جمله‌ كاملاً بی‌فایده خواهد بود! بنابراین در نهایت او هم از سر شیطنت خودش را به آن راه می‌زند.
یلدا: نه‌خیر، اون هم نه­خیر، و این هم هم نه­خیر. تا حالا ندیده بودم كسی مثل شما باشه... (كاوه می‌خواهد بازی‌اش را از نو شروع كند، ولی این‌بار یلدا به او اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهد) یعنی موقعی كه شوخی می‌كنه رفتارش ظاهراً كاملاً‌ جدی باشه.
كاوه: خب راز داره. در واقع از پدرسوختگیمه! این‌جوری هر وقت خیطی بالا بیارم و گند بزنم می‌تونم فوری بروز بدم كه داشتم شوخی می‌كردم كلاً! اگه هم طرف شاكی شه بابت این كه بابت موضوع خاصی یا با خودش شوخی كردم می‌تونم زرتی وانمود كنم كه كاملآً‌ جدی بودم و شوخی‌ای در كار نیست و اصولاً اهل شوخی نیستم کلأ. مثلاً: «شوخی چیه؟ شوخی‌تون گرفته قربان؟ من که از اون آدم­های سبک­سر جلف نیستم که.» البته در حالت اول هم مثلأ: «جدی­ات گرفته خره؟ مگه نمی­بینی من آدم­ سبکسر جلفی بیش نیستم؟»
یلدا تازه یادش آمده كه بعد از نشستن در ماشین كاوه سرووضع نسبتآً آشفته‌ی خودش را مرتب نكرده است. بنابراین با استفاده از فرصت، این كار را می‌كند.
یلدا (با لبخند ولی فكور): راستی ها. تا حالا این‌جوری به قضیه فكر نكرده بودم. واقعاً ترفند خیلی خوبیه‌. می‌شه ازش استفاده كرد.
كاوه: این شد دومین نکته. از اون جهت گوشزد کردم که خب كپی رایت داره... (نگاهی به یلدا كه در این فاصله كمی به خودش رسیده می‌اندازد و ادای آدم‌هایی را درمی‌آورد كه از فرط شیفتگی و دستپاچگی به تته‌پته افتاده‌اند! در عین حال وانمود می­کند که لرزش دستان­اش باعث شده فرمان توی دستش و در نهایت ماشین هم بلرزند!) نه، نداره... یا حضرت فیل! كی گفته داره؟ داشت. بدنه­ی واقعی­تون اینه؟ اصلأ مال شما اصلاً. پورشه هم دارم. می‌خواهین؟ مال شما. بوق هم داره! نمی‌خواهین؟ مال شما... اصلاً شما؟
رفتار و گفتار كاوه چنان در عین جدیت ظاهری، بامزه است كه یلدا بی‌‌اختیار قهقهه‌ی خنده را سر می‌دهد.
یلدا (لحظه­ای ادای جدی بودن را درمی­آورد): یلدا. یلدا هستم.
كاوه (با همان حالت و در حالی كه یلدا دوباره دارد می‌خندد، آهی می­کشد): یلدا... یلدا خانم. چه طولانی!
یلدا (حیران دوروبرش را نگاه می‌كند): چی؟ چی چه طولانی؟
كاوه (با لبخند): همون طولانی‌ترین شب سال دیگه؛ شب یلدا، شب یلدا خانم. مگه شما نیستین؟ طولانی‌‌ترین؟ به من این‌جور گفته شده!
یلدا باز می‌زند زیر خنده و این‌بار كاوه هم نمی‌تواند ظاهر جدی‌اش را حفظ كند و می‌‌خندد.
كاوه (در پایان خنده‌هایش): عوضش من هم كاوه هستم... خوش‌وقت­ترین هم هستم. نه بابت این كه كاوه هستم ها، بابت آشنایی با شما. كاوه‌ای بسی خوش‌وقت! خیلی خیلی خوش‌وقت‌ام از آشنایی با شما یلدا خانم.
یلدا (کاملأ مودب): من هم از آشنایی با شما خیلی خوش­وقت هستم آقای کاوه، بسی خوش­وقت، آقای کاوه­ی بسی خوش­وقت.
چند لحظه بعد بالاخره به تعمیرگاه رسیده‌اند ولی تعطیل است.  
كاوه: به! این تنها تعمیرگاه این حوالیه كه امید داشتم باز باشه.
یلدا: بدشانسی. به هر حال نمی‌دونم چه‌جوری ازتون تشكر كنم. از لطف و مهربونی‌تون. اگه شما نبودین... ضمن این که قطعأ در سراسر عمرم تا این حد نخندیده بودم. باور کنین عضلات صورت­ام درد گرفته از بس خندیدم! واقعآً‌ ممنون‌ام. دیگه بیش‌تر از این مزاحم‌تون نمی‌شم. دربستی آژانسی چیزی می‌گیرم می‌رم خونه.
كاوه: خواهش می‌كنم. و نه بابا، این حرف­ها چیه؟ باور کنین احوال من هم کاملأ دگرگون شد به لطف حضور شما. (دو سه ثانیه­ای تقریبأ به یلدا خیره می­شود. کمی مکث) تازه بابت مكانیك هم نباید نگران باشین. من خودم حسابی واردم.
یلدا: جدی؟ (ذوق­زده) وای چه شانس بزرگی!                    
كاوه: خدا از زبون‌تون بشنوه! (به یلدا نگاه می‌كند): اون خدا سومیه ها! گفتین ماشین‌تونو توی همون خیابون اصلیه گذاشتین كه سوارتون كردم دیگه؟
یلدا: بله. درست اول همون خیابون. ولی من که نمی­­تونم بیش­تر از این مزاحم­تون بشم که آخه. از کار و زندگی و زن و بچه انداختم­تون.
کاوه (مشغول دور زدن می­شود. خیلی جدی): زن­ام که جرأتشو نداره چیزی بگه. یعنی جوری باهاش برخورد کردم که حدشو بشناسه. همون روز سوم حس کردم می­خواد حرف ناجوری درباره­ی آشپزیم یا شاید نظافت خونه یا مهارت­ام در گل­دوزی بزنه ولی اشتباه می­کردم چون قصد داشت کتک­ام بزنه فقط. صرفأ چون گفته بودم فعلأ دلم نمی­­خواد حامله بشم. اول گذاشتم حسابی کتک­اش رو بزنه ولی بعد ششلولم رو درآوردم بهش گفتم یادت باشه با لباس سفید عروس اومدی توی این خونه، با لباس سیاه راه­راه داماد برمی­گردی خونه­ی خودتون همین الان. برگشت دیگه. یعنی در واقع زن ندارم.
یلدا در حالی که دست­اش را محتاطانه روی عضلات صورتش فشرده باز می­خندد.
یلدا: وای خدا! فکر می­کنم دوروبری­های شما هیچ­وقت پیر نمی­شن، البته اگه توی خونه هم همین جوری باشین.
کاوه: یعنی می­خواهین بگین که از دست من همه­شون جوونمرگ می­شن؟ توهین­آمیز بودن حرفتون به کنار. فعلأ می­خوام اینو بدونم که شما چه­طور از این حقیقت باخبر شدین؟
یلدا طبیعتأ همچنان می­خندد و بعد از چند ثانیه:
یلدا: البته خود من هم دوروبری­هام، زمانی که خونه­ی پدری بودم، اغلب به گیج­بازی­هام می­خندیدن. خودم بابت­شون گریه می­کردم! امان از این گیج‌بازی‌های من. موبایل‌ام رو تو خونه جا می‌ذارم هر دفعه. واسه همین همیشه‌ی خدا بی موبایل باید باشم...
كاوه: چه جالب. من هم هیچ‌وقت موبایل همراهم نیست.
یلدا: جدی؟ جالبه! واسه همین نتونستم به اتوسرویس زنگ بزنم دیگه... یعنی شما الان هم موبایل‌تون رو جا گذاشتین؟
کاوه: نه.
یلدا (خوش­حال): پس می‌تونم ازش استفاده كنم؟
كاوه (خون­سرد): نه.
یلدا با تعجب نگاهش می­کند.
کاوه (همچنان کاملأ خون­سرد): من که اصلأ موبایل ندارم که.
یلدا (متعجب‌تر): مگه می‌شه؟ (مكث) بعدش هم مگه نگفتین كه شما هم عین من مدام موبایل‌تون رو جا می‌ذارین؟
كاوه: حرف توی دهن‌ام نذارین بی‌‌زحمت یلدا خانم. خوبیت نداره واسه طولانی-ترین شب سال. من صرفأ عرض كردم كه من هم مثل شما هیچ‌وقت موبایل همراهم نیست. حالا شما فراموش می‌كنین، من كلاً ندارم. هیچ‌كس باورش نمی‌شه ولی واقعا ً‌ندارم. بدم میاد از موبایل.
یلدا (متحیر): آخه مگه بدون موبایل هم می‌شه زندگی كرد؟
كاوه: به نظر شما من به زنده‌ها نمی‌رم؟! دارم زندگی می‌كنم دیگه به نوعی به هر حال... كمابیش، احتمالاً! گرچه راستش حالا که گفتین زیاد پیش میاد كه حس كنم واقعاً زندگی نمی‌كنم. (ظاهراً سرگشته) یعنی ممكنه از همین درد بی‌موبایلی باشه؟ منو باش كه تا حالا فكر می‌كردم دلیل‌اش سوءهاضمه است.
یلدا: آخه چه­طور؟
كاوه: خب شكم‌روش حاد وحشتناکه دیگه...
یلدا: نه، نه! چرا موبایل ندارین آخه؟
كاوه: ندارم دیگه. عوضش قول شرف می‌دم كه اگر یه روزی وسیله‌ی معكوس موبایل اختراع بشه من اولین مشتری پروپاقرصش باشم و انواع و اقسام‌اش رو هم بخرم مثل چی. منظورم وسیله‌ایه كه یه جوری این امكان رو بهت بده كه هیچ‌كس نتونه پیدات كنه. من تلفن ثابت خونه‌ا‌م هم اغلب قطع یا خرابه. حتی ماكروویو و ریش‌تراش و اینا رو هم از برق می‌كشم محض احتیاط تا دوستان و آشنایان نتونن ردمو بزنن! ولی داشتم درباره­ی شکم­روش حاد می­گفتم...
یلدا: اگه نگفته بودین به كار ماشین واردین شك می‌كردم كه شاید از اون آدم‌هایی باشین كه فوبیای تكنولوژی دارن.
كاوه: بَه! موتور انواع اتومبیل‌ها رو مثل كف دست‌ام می‌شناسم. (با صدایی آهسته‌تر) اگه به كف دست‌ام برنمی‌خورد می‌گفتم حتی بهتر از كف دست‌ام. (تقریباً به نجوا) ازش حساب می‌برم. احتمالاً فوبیای كف دست دارم!
به ماشین دختر می‌رسند. كاوه لبخندی اوستاوار تحویل یلدا می‌دهد و پیاده می‌شود. یلدا هم پیاده می‌شود.
  كنار خیابان، بین اتومبیل كاوه و اتومبیل یلدا
كاوه با ژستی بسیار جدی انگار چند ثانیه‌ای مردد است كه به كدام طرف اتومبیل باید برود یعنی به سراغ صندوق عقب یا صندوق جلو! در نهایت با ظاهری مردد می‌رود سراغ صندوق جلوی ماشین. یلدا كاپوت ماشین را باز می‌كند.
یلدا: استارت می‌زنه و حتی روشن هم می‌شه ها ولی به محض این كه می‌زنم توی دنده اول‌اش یه خرده ریپ می‌زنه، بعد خاموش می‌كنه.
كاوه: عجب! خیلی بده. باز اگه بعد از خاموش شدن ریپ می‌زد، می‌شد نادیده گرفت.
كاوه طبق معمول آن‌‌قدر جدی رفتار می‌كند كه یلدا باز هم به شك می‌افتد كه شاید واقعاً حرف‌اش حكمتی دارد. كاوه سپس از یلدا می‌خواهد تا پشت فرمان بنشیند و هر وقت او گفت استارت بزند. یلدا می‌نشیند و به دستور كاوه استارت می‌زند. بعد از چند استارت، ماشین روشن می‌شود. كاوه الكی شروع می‌كند به گاز دادن.
كاوه: چه گازی! به به! كیف می‌كنه آدم! حالا چندتایی بوق بزنین.
یلدا (حیران):‌ بوق بزنم؟
كاوه: آره. می‌خوام ببینم ایراد از بوقش نباشه! واسه صحت مزاج هم خوبه تازه!
یلدا بوق می‌زند.
كاوه: دوباره. ولی سعی كنین ملودیك بزنین. برف‌پاك‌كن‌اش چی؟ كار می‌كنه؟ چرا یه موزیك خوب نمی‌ذارین؟ ضبط‌اش سالمه دیگه، نه؟ اصلاً موزیك چی دوست دارین كلاً؟
یلدا از ماشین پیاده می‌شود و با خشمی شوخ‌طبعانه به كاوه كه باز دارد بی‌خودی گاز می‌دهد نگاه می‌كند.
كاوه: خب نظر كارشناسی‌‌ من اینه: خیلی بررسی كردم، ساعت‌های متمادی، و به نظرم مشكل ماشین‌تون اینه كه ریپ می‌زنه و خاموش می‌كنه. خیلی اخلاق گندیه ولی ماشین‌ها گاهی دچارش می‌شن. خراب شده دیگه كلاً. نیاز به تعمیر داره.
یلدا: شما هیچ‌چی از تعمیر ماشین نمی‌دونین، نه؟ 
كاوه: این چه حرفیه؟ (با اشاره به چراغ روشن اتومبیل) به این سوی چراغ قسم... (مثلاً شرمنده)... به این سوی چراغ قسم كه به قدر اون سوی چراغ هم از تعمیر ماشین سرم نمی‌شه! به عبارت علمی‌ترش می‌شه گفت میزان مهارت‌ام در این زمینه دست‌كمی از مهارت شما در كار تعمیر تلسكوپ هابل نداره.
یلدا (خندان): پس الكی گفتین واردین؟ چه كاری بود آخه؟ شما كه دست‌تون رو می‌شد! چرا؟
كاوه (همچنان با شرمندگی ساختگی): جوونی كردم؟! نه، نه. دیگه واسه این بهانه دیر شده! میان‌‌سالی كردم! اصلاً گفتم شاید تو این فاصله ماشین‌تون یه هوایی خورده باشه و فكرهاشو كرده باشه و خودش همت كنه درست شه. پیش میاد. (همچنان با شرمندگی ساختگی) آخه مردها باید قاعدتاً‌ فنی باشن خب. راستش همیشه با تعجب و تحسین به كار مردهایی نگاه كردم كه این‌قدر راحت - دیدین چه‌قدر راحت؟ - با لوازم فنی كار می‌كنن. عین جادوگریه كارشون! این حس‌ام خیلی زود به حسادت و حسرت تبدیل شد. من اگه همین الان یه پیچ‌گوشتی دست‌ام بدین ظرف همون یك دقیقه‌ی اول ندانسته و ناخواسته فرو می‌كنم‌اش توی چشم‌ام. ظرف حداكثر دو دقیقه به احتمال زیاد خودم رو به كشتن می‌دم. اگر دوتا پیچ‌گوشتی بدین بهم می‌تونم حتی ظرف یه دقیقه خودم رو به كشتن بدم. با چهارتا شاید حتی ظرف سی ثانیه هم بتونم... گرچه نمی‌تونم قول بدم.
یلدا (با لبخندی كه ابتدا به‌شوخی سرزنش‌آمیز است و بعد با خنده):‌ از دست شما! راستش وسوسه شدم همین الان همین جا یه پیچ‌‌گوشتی بدم دست‌تون! اگه داشته باشم حتی دوتا!
كاوه (خیلی جدی): نه، تو مرتكب همچین جنایتی نمی‌شی.
یلدا: از دست تو!
كاوه و یلدا جمله‌ی آخرشان را تقریباً هم‌زمان به زبان آورده‌اند. لحظه‌ای بعدش هر دو هم‌زمان و با اندكی دستپاچگی متوجه می‌شوند كه دیگری را "تو" خطاب كرده‌اند‌ و نیم‌لحظه بعد با تعجبی دل‌نشین متوجه می‌شوند كه دیگری هم "تو" خطاب‌شان كرده است. چند ثانیه‌ای سكوت میان‌شان حاكم می‌شود. یلدا به اتومبیل‌اش كه كاپوتش هنوز باز است تكیه می‌دهد. چند ثانیه بعد كاوه هم همین كار را می‌كند و حدوداً نیم متر آن‌ورتر به كاپوت اتومبیل تكیه می‌دهد.
کاوه: خب چه خبرها دیگه؟!
یلدا فقط سر می­جنباند.
کاوه (مضطرب) یعنی تا این حد؟ من که باورم نمی­شه همچین لحنی رو از شما.
كاوه سیگاری درمی‌آورد و به یلدا هم تعارف می‌كند. یلدا قاطعانه رد می‌كند. كاوه سیگار خودش را روشن می‌كند و دو سه پك عمیق پیاپی به آن می‌زند.
كاوه: راستش محض خاطر ژست مردانگی و این چیزها نبود كه وانمود كردم از تعمیر ماشین سر درمیارم. دلیل اصلی‌اش این بود كه بهانه‌ای بود برای بیش‌تر با شما بودن.
كاوه تازه به خودش می‌آید و با تعجب و نوعی خوش‌حالی متوجه می‌شود كه یلدا با وجود رد كردن قاطعانه‌ی سیگارش در همین چند لحظه پیش، حالا دو انگشت‌ دست‌اش را بی‌حركت و بی‌حرف به طرف او دراز كرده به نشانه‌ی سیگار خواستن. كاوه با نهایت نزاكت، سیگاری به یلدا می‌دهد و خودش هم با فندك، آن را روشن می‌كند.
كاوه (زیر لب): ولی گازش خوبه ها... ماشینو نمی‌گم ها. فندك‌ام رو می‌گم. بله، عرض می‌كردم. دلیل اصلی‌اش این بود كه می‌خواستم به شما بهانه‌‌ای بدم برای این كه بتونین بیش‌تر با من باشین...
یلدا با درماندگی ظاهری می‌خندد و بعد ادای گریستن را درمی‌آورد.  
یلدا: واقعاً لطف كردین! ولی عجب حكایتیه ها. تازه یادم اومد كه فردا تمام مدت گرفتارم. باید تا ملارد كرج هم برم، بدون ماشین. چه‌طوری آخه؟
یلدا یكهو خمیازه‌ی بلندی می‌كشد.        
یلدا: تازه خواب‌ام هم گرفته. تازه سردم هم شده یكهو. كوهی از مشكلات بی‌‌پایان رو بر دوش دارم!
كاوه نگاهی به یلدا می‌اندازد و می‌رود دست‌اش را از شیشه‌ی ماشین یلدا می‌برد تو. سپس سوییچ ماشین یلدا را كه در دست‌اش گرفته به او نشان می‌دهد.
كاوه: احتمالاً آخر زمون شده! (یكهو برای اولین بار كاملاً جدی به نظر می‌رسد و بسیار مهربان): بریم. خسته‌این. بابت فردا و ماشین هم هیچ غمی نداشته باشین. الان سوار ماشین من می‌شیم. من می‌رسونم‌تون خونه‌تون. یه موسیقی ملایم خیلی خواب‌آور هم می‌ذارم براتون تا توی راه اگه خواستین یه چرت مطبوعی بزنین. فقط نشونی رو بهم بدین قبل‌اش. تا دم خونه، حتی تا دم اتاق‌تون می‌رسونم‌تون. بعد سوییچ ماشین خودمو می‌دم بهتون تا اگه پورشه رو قابل بدونین فردا باهاش به كارهاتون برسین. اگه به من اعتماد داشته باشین، سوییچ ماشین‌تون رو نگه می‌دارم و فردا اول وقت میام سراغ ماشین‌تون و با این كه خودم كاملاً واردم، می‌برم‌اش مكانیكی كارهاش رو راست و ریس می‌كنم و هر وقت آماده شد خودم براتون میارمش. بعدش اگه خواستین ماشین منو بهم می‌دین. اگه هم نه كه مال خودتون.
یلدا می‌خواهد چیزی بگوید. مثلاً‌ تعارفی بكند. اعتراضی بكند. به هر حال خیلی عجیب است كه دو آدم گنده كه برای اولین بار با هم برخورد كرده‌اند و تا حالا حتی اسم هم را نمی‌دانستند سوییچ ماشین‌شان را با هم ردوبدل كنند! ولی كاوه آن‌قدر صمیمی و یكرنگ به نظر می‌رسد كه یلدا كاملاً خلع سلاح می‌شود. كاوه لبخندی به او می‌زند. یلدا انگار با خودش حرف می‌زند.
یلدا: جدی جدی این كارو بكنیم یعنی؟ غیرعادی نیست؟
كاوه: بله؟ نه. واسه چی؟ فقط جدی نگفتین كه پیچ‌گوشتی دست‌ام می‌دین که؟!
یلدا با تركیبی از نشاط و حیرت و استیصال می‌زند زیر خنده و توأمان ادای گریه كردن را هم درمی آورد!
كاوه: بابا مسأله‌ی مرگ و زندگیه. اون‌وقت می‌خندین؟ درسته آخه؟
در نمایی سرپایین (های انگل) از خیابان، كاوه و یلدا را می‌بینیم كه کمی بعد با هم می‌روند طرف ماشین كاوه. در آخرین لحظه‌ها كاوه غرزنان برمی‌گردد و در و پیكر ماشین یلدا را كه باز مانده بود قفل می‌كند و برمی‌گردد. راه می‌افتند.
  كمی بعد، فضای داخلی اتومبیل كاوه
یلدا واقعاً در حال چرت زدن است و كاوه كه درحال رانندگی است جداً موسیقی ملایم "خوا‌ب‌آور"ی برایش گذاشته! كاوه یكی دو ثانیه‌ای به چهره‌ی یلدا كه چشم‌هایش را بسته است خیره می‌شود. لبخند محوی می‌زند. مهربان است. دست‌اش را از پنجره‌ی طرف خودش می‌برد بیرون. نگران می‌شود كه شاید هوای نیمه‌شب زیادی خنك باشد. پس شیشه‌ی پنجره‌ی طرف خودش را می‌بندد و بخاری ماشین‌اش را روشن می‌كند. متوجه نمی‌شود كه یلدا از چند ثانیه پیش، از بین پلك‌های نیمه‌بسته‌اش یواشكی مشغول پاییدن اوست. یلدا لبخند محوی می‌زند. لبخندش مهربان است. چهره‌اش هم.
  دیزالو به:   
  كمی بعد، كوچه‌ای تاریك و كاملاً‌ خلوت
در تاریكی كوچه‌، رهگذری با قدم‌های بی‌صدا پیش می‌رود. به او نزدیك‌تر می‌شویم و معلوم می‌شود كاوه است. سوییچ ماشین یلدا كه مشخصه‌اش عروسك كوچك پاندایی است در دست كاوه است و با‌ آن بازی می‌كند و می‌چرخاندش. در عین حال توی فكر است. یكهو زل می‌زند به عروسك پاندای دسته كلید یلدا. می‌ایستد.
كاوه (خطاب به عروسك پاندا): خودم می‌دونم. همین‌ام مونده بود كه تو بهم بگی.
كاوه آهسته و انگار با یك جور نگرانی و حتی ترس، عروسك پاندا را به بینی‌اش می‌چسباند و چند بار با دَم‌های عمیق، آن را می‌بوید. یكهو می‌چرخد و نگاهی به طرف ساختمان خانه‌ی یلدا می‌اندازد؛ انگار درگیر این ترس غیرمنطقی است كه مبادا یلدا او را دیده باشد. بعد لبخندی محو به لب می‌آورد؛ درست مثل همان لبخند توی ماشین‌اش موقع نگاه كردن به یلدا كه ظاهراً ‌در حال چرت زدن بود. بعد دوباره راه می‌افتد و می‌رود. همچنان با سوییچ ماشین یلدا كه در دست‌اش است بازی می‌كند و می‌چرخاندش. دوربین می‌ایستد و رفتن‌اش را نظاره می‌كند. تا چند لحظه‌ای پس از ناپدید شدن‌‌اش در تاریكی، صدای جرینگ‌جرینگ دسته‌‌كلید را می‌شنویم كه مثل صدای زنگ‌های كاروانی دور و دورتر می‌شود تا جایی كه دیگر به گوش نمی‌رسد.
  همان موقع، خانه‌ی یلدا 
فضای داخلی اتاقی نیمه‌تاریك. زنی پشت به دوربین، از پشت پنجره دارد توی كوچه را نگاه می‌كند. وقتی رویش را برمی‌گرداند می‌فهمیم كه یلدا است. هنوز لباس‌اش را عوض نكرده. روی لبه‌ی تخت‌اش می‌نشیند. كمی فكر می‌كند. بعد لبخند محوی می‌زند؛ درست مثل همان لبخند یواشكی‌اش توی ماشین. تازه متوجه می‌شویم كه سوییچ ماشین كاوه هم در دست‌ اوست. یلدا نگاه كمی متعجبی به حرف "ام" انگلیسی جاكلیدی كاوه می‌اندازد و انگار دارد با خودش فكر می‌كند كه باید از كاوه بپرسد حالا چرا "ام"؟ بلافاصله لبخندی به لب‌اش می‌آید؛ از پیش مطمئن است كه كاوه باز هم یكی از همان جواب‌های عیجب و غریب‌اش را به او خواهد داد! سوییچ را در دست‌‌اش می‌چرخاند و با آن بازی می‌كند.
  همان موقع، انتهای همان كوچه‌ِ‌ی تاریك و خلوت
كاوه دارد از انتهای كوچه وارد خیابان می‌شود و همچنان با دسته‌كلید یلدا بازی می‌كند. صدای جرینگ‌جرینگ دو دسته‌كلید در دستان یلدا و كاوه با هم درمی‌آمیزد.
  زمان حال، همان موقعیت نمای افتتاحیه، بین ساعت 3 تا 4 بامداد
فضای داخلی اتومبیل كاوه
 صدای جرینگ‌جرینگ حاصل درهم‌آمیزی سروصدای دسته‌‌كلید یلدا و كاوه از نمای قبلی همچنان روی حاشیه‌ی صوتی باقی مانده و به‌‌تدریج با صدای جلنگ‌جلنگ شسته شدن ظرف‌ها كه اول فیلم شنیده بودیم تركیب و در نهایت در آن گم می‌شود. درون اتومبیل كاوه هستیم ولی فعلاً صورت او را نمی‌‌بینیم اولین جمله‌های ضبط‌شده در فایل صوتی ابتدای فیلم را روی نمایی از خیابان می‌شنویم و هم‌زمان تمام چراغ‌های توی خیابان خاموش می‌شوند؛ انگار كه برق رفته باشد. معلوم نیست كاوه كه احتمالآً متوجه این خاموشی ناگهانی و همگانی هم نشده برای چندمین بار دارد به آن‌‌چه ضبط شده گوش می‌دهد. باز هم صدای جلنگ‌جلنگ ظرف‌ها یكهو متوقف می‌شود و مكالمه با صدای یلدا شروع می‌شود.
صدای یلدا از توی ضبط ماشین: وای... كی اومدی تو؟ ای دیوانه!...
كم‌كم صورت كاوه‌ی زمان حال را هم می‌بینیم كه همچنان در فضای حالا ‌‌تاریك توی ماشین‌اش به صندلی تكیه داده و بی‌حركت با چشمانی خیره و نگاهی كاملاً خالی به جایی نادیدنی زل زده. مكالمه‌های ضبط‌شده را همچنان می‌شنویم. تنها تغییری كه در این میان در ظاهر كاوه می‌بینیم نمناك شدن تدریجی چشمان‌اش است كه با تاریك‌تر شدن قاب توی آن تیرگی برق می‌زنند.
  همان خیابان، بیرون اتومبیل كاوه و بعد بر فراز آن
دوربین از توی ماشین كاوه به بیرون "می‌خزد"، به دل تاریكی تقریباً‌ مطلق خیابان، و رو به بالا "می‌خزد"، انگار "تلوتلوخوران، و بعد در مسیر عكس حركت دوربین در ابتدای فیلم با كرین بالا می‌آید و تبدیل می‌شود به نمایی سرپایین (های انگل) از اتومبیل كاوه (در صورت امكان، هلی‌شات) در همان خیابان تاریك و كاملاً‌ خالی. اما صدای ضبط‌شده‌ی مكالمه‌ی كاوه و یلدا نباید همراه با حركت دوربین و متناسب با فاصله گرفتن ما از منبع صدا به آن شكل تدریجی و طبیعی قابل انتظار، كم‌تر و كم‌تر شود تا جایی كه دیگر به گوش نرسد. باید به شكلی غیرطبیعی و كاملاً ناگهانی، همچنان كه دوربین حركت معكوس‌ تدریجی‌اش رو به بالا را ادامه می‌دهد، قطع شود. چند ثانیه‌ی آخر در سكوت مطلق شكل می‌گیرد همراه با تاریكی مطلق خیابان كاملاً‌ خالی كه فقط ماشین كاوه در آن دیده می‌شود. در آخرین لحظه‌ها، خاموش شدن چراغ‌های اتومبیل كاوه را هم از دور می‌بینیم و به این ترتیب، تاریكی قاب كامل می‌شود. چند ثانیه (كمی بیش‌تر از حد معمول و قابل‌انتظار) روی همین قاب كاملاً تاریك و كاملاً خاموش و ظاهراً ساكن می‌‌مانیم.
N
0 notes
shahzaad-deadpulse · 6 years ago
Text
سفید و سرخ، سرخ و سیاه
چهره­ اش خود استیصال است. از وقتی پا توی سوپری گذاشته ام یکبند دارد با دلی پردرد از بی پولی و بی کاری درازمدتش می نالد. از این که مدام باید شرمندة زن و بچه اش باشد. کمتر از یک دقیقه بعد مجددأ روی این شرمندگی تأکید می کند، ولی ذهن من یکی دیگر از جمله هایش را خودبه خود از فضای بین مان می قاپد و پرت می کند، در واقع می کوبد، پیش رویم: «باورت می شه 35 سالم تموم نشده؟» متحیر می شوم. محض اطمینان باز هم نگاهش می کنم. وحشتناک است. می توانستم قسم بخورم که دست کم 45 سال دارد. غصه ام می شود و حالا اوست که نگاه من و تأثر و رقت قلب جاری در آن را مثل غنیمت ارزشمندی می قاپد. نگاهی که سعی می کنم تمام حس همدلی ام را در آن بگنجانم. به نظرم موفق می شوم. نگاهش روی نگاه من می ماسد؛ حرفهایش هم – یکی دو ثانیه ای. اول بهم لبخند می زند و بعد انگار بی اختیار سلام می کند. سلامش را دوستانه جواب می دهم.
دقیقه ای بعد برای برداشتن جنسی از روی قفسه به او نزدیکتر می شوم. حالا خوب می توانم ببینم که تکیده به نظر رسیدنش ربطی به کار سنگین و غصه خوردن و این چیزها ندارد – مگر این که دست گرفتن "پایپ" را هم جزو عوامل سختی کار به حساب بیاوریم. غصه خوردن بابت گرانی یا کمیاب شدن یا نامرغوب بودن جنس هم که البته جای خودش را دارد و برابری می کند با سنگینی بار هشت نه سر عایله؛ بلکه هم بیشتر. رستم باشد کمرش خم می شود یا چه بسا خدای ناکرده می شکند کلأ! همان موقع دخترکی از در مغازه وارد می شود. نگاه مشتاقش البته پیش از خودش وارد مغازه شده و رفته چسبیده به بسته های خوش آب و رنگ چیپس و پفک و از این قبیل که الان مشغول نوازش کردنشان است. صورت گرد و بامزه اش را که نباید پنج شش سال بیش­تر داشته باشد چنان مقنعه ­پیچ کرده­اند که شک می کنی دور از جان عده ای دزد ناموس شب و روز در کمینش نشسته اند! و حالا جوری به «جناب شرمنده» چسبیده که قاعدتأ باید فرزندش باشد. غصه ام می شود. طفلکی حتی از چند سال حقی که برای حس کردن وزش باد در موهایش به او "مرحمت" شده هم محروم است. این ته ماندة "حق"اش را قاعدتأ بابا و مامان عزیز غارت کرده اند. به هر حال والدین هم حقی دارند! (عجیب نیست که در همان لحظه یکهو به یاد "باد در موهایش"، سرخ پوستی باشکوه در یکی از محبوبترین فیلمهایم با گرگها می رقصد می افتم؟ از عوارض افراط در مصرف فیلم و سریال است؟ ممکن است کار آدم به اوردوز هم بکشد؟!). به دخترک لبخند می زنم – تنها چیزی که عجالتأ می­توانم نثارش کنم. شیرین است و مثل اغلب همتایانش خجالتی، واقعأ خجالتی. سرش را پایین می اندازد در حالی که انگشتش را بر لب گذاشته ولی حتم دارم که در لحظه­ های آخر هم که شده نگاه دزدکی شیطنت آمیزی بهم هدیه خواهد داد (بچه ها را خوب می شناسم!) و همین کار را هم می کند. پدرش متوجه می شود. اولین واکنش "طبیعی"اش مرتب کردن مقنعة "لب شتری" دخترک است و بعد جمله ای آمرانه:
«برو بیرون پیش مادرت، برو.»
همین جوری هم می گوید. نمی گوید «مامان»، یا «مامانی» یا حتی «ننه». می گوید «مادرت». با لحنی هم می گوید که بی اختیار انتظار شنیدن فحشی بعد از آن را ایجاد می کند! دخترک دست دست می­کند. نگاه غمگین و ناباورش بین آمرانگی چهرة پدر و بسته های خوش آب و رنگ پفک و چیپس می لغزد. و لب ورمی چیند. تنها واکنش پدر در برابر این همه، جمله ای است آمرانه تر، حتی خشمگینانه:
- دِ برو دیگه "مهدیه".
"مهدیه"؟ من می دانم چرا "مهدیه" دست دست می کند. ممکن است پدرش نداند؟ اگر به وجود «روابطی پنهانی» بین ما بدگمان نمی شد برای دخترک چند بسته پفک و چیپس و پاستیل و هر چیز دیگری که دلش می خواست می خریدم؛ هر کدام از نوعی. آن قدر که در همه عمرش ندیده باشد. آن قدر که لااقل چند روزی را کیف کند. ولی مهدیه رفته است. احتمالأ اولین کاری که مادرش بیرون از مغازه انجام خواهد داد مرتب کردن مقنعة اوست؛ چه بسا با غرولندی بابت بی توجهی او. نگاهی به بیرون مغازه می اندازم. مادرش را نمی بینم ولی دو بچة دیگر با دیدن او به طرفش می دوند؛ هر دو پسر. عجب! پس این رشته سر دراز دارد. شرمندگی عظیم جناب باید خیلی شرمندگی باشد و خیلی عظیم. با این حال خللی در امر تولید فرزند ایجاد نکرده. بزرگترین بچه اش نباید بیشتر از ده سال داشته باشد. نالة غمبار چند دقیقه پیش جناب شرمنده را در حافظه ام "ریوایند" می کنم: «تو ده یازده سال اخیر حتی شش ماه هم جایی کار ثابت نداشتم.» کم لطفی کرد. کار داشته؛ ثابتش را هم داشته: کار تولید بچه. آشکارا "بازده" خیلی خوبی هم داشته، آدم ناشکر!
بی اختیار با خودم می گویم شاید دلیل غیرواقعی به نظر رسیدن آمارهای داخلی در زمینة بی کاری همین باشد! شاید اشتغال در کار تولید بچه را هم شغل به حساب می آورند. درگیر گفت و گویی درونی با خودم می شوم در مورد آمار داخلی بی کاری و اعتیاد:
احساسم اینه که در تهیة این آمارها ماهی نیم ساعت مشغول کاری بودن را هم به معنای شاغل بودن قلمداد کرده اند و از آن طرف روزی یک بار مواد مصرف کردن اعتیاد به حساب نیامده! روزی یک بار که چیزی نیست خب. روال عادی زندگی روزمره است. چی می گفتند؟ آهان، "روتین" است. البته قاعدتأ به آن مصرف کنندگان هر روزی غیرمعتاد تذکر داده اند که مثلأ «فقط حواستون باشه رفقا که بیشتر از روزی یه بار نشه ها چون اون وقت شاید مجبور شیم اسمتون رو بین بچه های بد بیاریم احتمالأ به عنوان معتاد دور از جون.» یحتمل طرف مقابل هم هر بار حسابی از کوره درمی رفته که «خدا رو شکر همه می دونن این انگها به من نمی چسبه؛ حتی خود این انگها.» شاید بعدش هم اضافه کرده باشند که «به کوری چشم بدخواهان و ترامپ، خوشبختانه نه اعتیاد دارم نه بی کارم. صبحانه رو که زدم به بدن، می شینم پاش تا سر شب یعنی حدودأ ده یازده، فوقش دوازده شب. اوقات دیگه محاله ناموسأ. مثلأ یه بار هم نشده ساعت 3 صبح پاشم مصرف کنم. آدم باید حد بشناسه. ماه به ماه هم ماشین همسایه رو می شورم بهم دستمزد می ده – خشکه حساب می کنه با مواد. فروشنده است، "کاسب"ه...»
و راستی، "کاسب" باید روزی حداقل چند مشتری داشته باشد تا "کاسب" به حساب بیاید؟ حد نصاب خاصی در کار است یعنی؟ نباید سخت گرفت. کیست که نداند کاسب حبیب خداست؟ و کیست که بخواهد یا جرأت کند با حبیب خدا سخت بگیرد - جز خود خدا؟
و چه بسا با شنیدن ساعات مشغولیت روتین طرف، لحظه ای این فکر بکر به سر مأمور آمارگیری زده باشد که با این حساب آیا بهتر نیست شغل طرف را مثلأ «مصرف تفریحی/روتین مواد» ثبت کند یعنی همان تکلیفی که بعد از زدن صبحانه به بدن، تا حدود سر نیمه شب مشغول آن است؟: «فقط اگه دستمزد هم بابتش می گرفت تموم بود ها. موضوع رو باید پی گیری کنن دیگه مسئولان. این جوری بی کاری هم تقریبأ ریشه کن می شه. به رییسم بگم حتمأ کلی تشویقم می کنه. شاید این دفعه بیشتر هم بهم مواد بده...»
  "مهدیه" بالاخره از مغازه خارج شده؛ با لبهای ورچیده. بزرگترین برادرش که آشکارا تخس است بیرون مغازه با خشم و کف دستی با انگشتان گشوده از هم منتظر اوست و  با یک پس گردنی بی دلیل از مهدیه استقبال می کند. او پس گردنی را می خورد، من دردم می گیرد. پس گردنی بی دلیل؟ نه، برای خودش دلیل دارد. چه دلیلی هم. با آن چه از آمرانگی توخالی نگاه پدرش کش رفته سر مهدیه فریاد می زند:
- مقنعه ات رو چرا درست نمی کنی؟
خودشیرینی محض. نگاهی مغرورانه به جایی بیرون "قاب" پیش روی من می اندازد؛ قاعدتأ به طرف مادرش. ولی "افتخار" واقعی را از جای دیگری انتظار می کشد. پدر اما بین چک نقدنشدة آخرین صاحب کارش و جواب منفی یکی از اقوامشان در سیر است و کوچکترین اعتنایی به پسرش نمی کند. شرمندگی چندانی در او نمی بینم. پسر اما از پا نمی نشیند. این دفعه بلندتر فریاد می زند و خشمگینانه تر:
- همه جا باید دنبالت باشم مقنعه ات رو درست کنم؟
باز هم بی فایده است. کم مانده عاجزانه بروم از پدر محترم تقاضا کنم تا نیم نگاهی به پسر کاملأ خلفش بیندازد. می ترسم کار او با مهدیه به جاهای باریک بکشد. یکهو با تمام وجودم احساس خستگی می کنم، و در تمام وجودم. ممکن است آدم زیر بار خودش از پا در بیاید؟ چرا که نه؟
خب امروز دیگر چیپس نمی چسبد؛ حتی سرکه نمکی. کلأ هله هوله های همیشگی نمی چسبند. تصمیم می­گیرم بروم. راه می افتم. تا آخرین لحظه ها چسناله های مرد را می شنوم و هم زمان انتظارش برای وداعی محترمانه را نیز احساس می کنم. دیگر حوصلة او را ندارم. نگاهم را از انتظاری که در نگاهش موج می زند می دزدم ولی حتی وقتی پشت به او خارج می شوم هم نگاهش و انتظارش بر وجودم سنگینی می کند. دم در صدای صاحب مغازه را می شنوم. مرد خوبی است و مرا می شناسد و نگران شده که مبادا به خاطر معطل ماندن قهر کرده ام.
- آخ آقای رحمتی شرمنده معطل شدین. بفرمایید هر چی می خواهین.
- عزیز کجا معطل شدم؟ مشکلی نیست. یکهو چیز مهمی یادم اومد. برمی گردم.
محض محکم کاری لبخند کاملأ دوستانه ای هم چاشنی حرفهایم می کنم.
نگران پسرک خودشیرین و مهدیه هستم. نگاه پسرک به خواهرش هنوز تهدیدگر است و نگاهش به پدر که هنوز توی مغازه مشغول نالیدن است از انتظار تحسینی اقناع نشده حکایت دارد. فکر می کنم اگر ششلولی چیزی داشت الان خیلی راحت می توانست توجه بابا جان را جلب کند. تازه متوجه می شوم که قیافه اش هم نسخة برابر با اصل پدر است. حتمأ پدر بابت این زیراکس درجه یکی که از خودش گرفته حسابی مفتخر است. آن هم زیراکس از نه فقط ظاهر خودش بلکه در ضمن از آن چه درونش می گذرد. حتمأ احساس غرور و افتخارش از این بابت را همه جا جار هم می زند: «پسر بزرگم قیافه اش و ناموس پرستی اش با پدرش مو نمی زنه. الان این قدر ناموس پرسته نمی دونم بزرگ شه چه کولاکی می کنه. یحتمل ناموس کل ولایت رو بپرسته... یعنی پاسبانی بکنه.»
بیرون مغازه که می رسم فکری به ذهنم خظور می کند. وقتی متوجه می شوم که فاصلة مادر با ما بیشتر از آن است که تصور می کردم زیر لب با نهایت جدیت به پسرک خودشیرین می گویم:
- بابات خیلی تشکر کردن بابت توجهت به حجاب خواهرت، رسمأ.
فکر می کنم اولین باری باشد که دلم می خواهد بچه ای را کتک بزنم؛ لااقل یک پس گردنی ملیح، یک سیلی مختصر، یک اردنگی ناز و دوستانه. به خصوص بابت آن نیشش که تا بناگوش باز شده: بله، پدر جان چنان به او افتخار می کند که فرستادة رسمی خودش را برای ابلاغ تشکر راهی کرده؛ برای تشکر از این محصول بی بدیل فروافتاده ازماتحت نوازشگر پدر. سعی می کنم این احساس نیاز بی سابقه و نامیمون به زدن او را با احساس رضایت بابت این که لااقل عجالتأ دست از سر دخترک معصوم برمی دارد تاخت بزنم. معاملة قطعی وقتی سر می گیرد که خوشبختانه سر راه فرصت مناسبی پیدا می کنم تا به دخترک که با نگاهی که نیمی کنجکاوی است و نیمی شرمندگی به من می نگرد مهربان ترین لبخند و نگاهی را که بلدم نثار بکنم. حتی می توانم موقع رد شدن از کنارش با شکلک خنده داری آهسته «قربون دختر خوب و خوشگلم»ی هم به او بگویم. گل از گلش می شکفد. بابت نگاهم یا ستایشم یا شکلکم؟ فرقی نمی کند. مهم فقط همان حس خوبی است که الان دارد از چهرة گرد و معصومش می بارد. باز هم خجولانه انگشتش را به لبهایش می چسباند و سر به زیر می اندازد. و البته آن نگاه دزدکی شیطنت آمیز لحظه­های آخر را دریغ نمی کند.
تازه متوجه مادر بچه ها می شوم که چند متر آن ورتر، درست در مرز سنگریزه هایی که برای جلوگیری از تشکیل گل و لای در روزهای بارانی پرشمار اینجا دم مغازه ریخته شده، بر ترک موتور درب و داغانی نشسته و قاعدتآ منتظر شوهرش است. البته در این انتظار تنها نیست: علاوه بر سه بچة دیگر که همان دوروبر مشغول پرسه زدن اند دخترک دو سه ساله ای هم جلوی مادرش تقریبأ روی باک موتور نشسته! دارد از فرصت استفاده می کند چون با آمدن پدرش قاعدتأ باید برود توی بغل مادرش. بله، این رشته جدی جدی خیلی سر درازی دارد. به کابوس می ماند. و پدر البته حتمأ از بچه­ هایش انتظار دارد که بابت تولدشان تا ابد قدردان او باشند. کار کوچکی نکرده. به هر حال همخوابگی هم سختی های خودش را دارد. همین جوری که نمی شود زرتی کسی را حامله کرد که. پدر البته هرگز به بچه هایش لو نخواهد داد که بیشتر از هر چیز "تولید" شده اند تا بلکه تاوان عمری توسریخور بودن پدر را پرداخت کنند. حتی توسریخورترین مردان هم می توانند برای زن و فرزندشان چنگیزخانی باشند، سرشار از جذبه. فقط در برابر زن و بچه شان.
مادر بچه ها که در مسیرم باید از جلویش رد شوم به طرزی باورنکردنی جوان می­نماید. دست بالا بیست و سه چهار ساله. پس قاعدتأ اولین بچه اش را حداکثر در چهارده سالگی زاییده. چند لحظة کشدار چادرش را باز می کند. این را با دویدن رنگ قرمز تند جیغی به گوشة نگاهم متوجه می شوم: از بلوزی است که زیر چادر پوشیده. خواه ناخواه نگاهم و همراه با آن، توجهم را جلب می کند. به آژیر چشمک زن می ماند اما بی صدا! وقتی نگاهش می کنم نگاهش به من است ولی حالا لبخندی هم می زند. جواب لبخندش را می دهم طبیعتأ. عشوه می آید، بدون هیچ ظرافتی. باز هم همان لبخند ماشینی را تحویلش می دهم. باز هم چادرش را برایم باز می کند و تا حد امکان با تأنی؛ کمابیش اسلوموشن. نیازی هم نبود البته. سفیدی خیره کنندة سینة کمی بیش از حد بازش در زیر چادر با رنگ قرمز جیغ بلوزش چنان ترکیب رنگی چشم نوازی را ساخته که فارغ از حرکت او به هر حال جلب توجه می کرد. حکمتش هم البته در همین است قاعدتأ. مثل طاوسی که پرهایش را می گشاید؟ ولی نه، آن کار را طاوس نر انجام نمی دهد؟ طاوس مجرد به هر حال - معمولأ. زن نه تنها بسیار جوان است بلکه زیباست؛ حتی بسیار زیبا، از نوع شهرستانی اش البته، و بیشتر از آن لوند، آ�� هم باز از نوع شهرستانی اش البته.
دخترک از جلوی مادرش، از روی باک موتور، با فرزی و راحتی خاصی که از مهارت او در این کار خبر می دهد کمابیش قِل می خورد و تقریبأ به راحتی پایین می آید. موقع انجام این کار از لباس مادرش به عنوان گونه ای ابزار کمکی استفاده می کند. به بلوز قرمز مادرش چنگ می زند و با پایین رفتنش آن را هم پایین می کشد که طبعأ به معنای پدیدار شدن بخشهای ناپیدای دیگری است. حالا یکی از پستانها تقریبأ به طور کامل در معرض دید من قرار می گیرد؛ درشت و پروپیمان. زن که توجهش بیشتر به من و کمتر به دخترک است بفهمی نفهمی فریادی معترضانه بر سر بچه می کشد، و البته کوچکترین تلاشی برای پوشاندن آن چه در این فرایند پدیدار شده نمی کند. حتی نگاهم می کند تا مطمئن شود که از چشمانم دور نمانده. و مطمئن می شود، کاملأ مطمئن! اطمینانش آشکارا رضایت بخش است. برای هر دوی ما. بچه پایش به زمین می رسد و آب سردی بر سر من ریخته می شود؛ بر روح و جسمم توأمان. زن اما باز هم عشوه می آید، باز هم بی ظرافت، اما این بار بی فایده.
باز هم باردار است.
2 notes · View notes
shahzaad-deadpulse · 6 years ago
Text
روایتی نو از اثر سترگ استاد عباس قادری، در قالب واریاسیونی بر آن
زیارت
سرودة شازده متحیر (تخلص: ملانکولیای مزمن)
 https://www.youtube.com/watch?v=BUDUZP6I3cs
تنظیم برای آواز در دستگاه بلک متال اصفهان
به یاد پیر طریقت، قادر الحکما
دوش در حلقة مریدان خوش صفت
چه خوش گفت آن اسطورة معرفت
که پار با جمع یاران به فصل بهار
راهی شدیم جملگی به قصد زیارت
به بازگشت، همسفر ما شد از قضا
وجیهه بانویی بس عفیفه و بامحبت
در جوش و خروش وجود من همی
و در لابه و تمنا این دل بی مروت
می گفت ای قادر برخیز و با او بگو
که دوستش داری بی جدل و صحبت
که در راه حکمت، تعلل روا مباشد و
در امر خیر استخاره را نیست حاجت
بیم مدار که چه می شود، گو بادا باد
نکن پروا که چه می گوید آن لعبت.
حال خوش گشت مرا و باز گفتم
راز دل با آن جگرطلای باحکمت
پاسخم داد که «پسر چقدره نادونی
اومدی زیارت یا چشم چرانی، نکبت؟»
حالم دگر شد و جیغ زدم بسی بنفش
که «چنین مگو تو را جان مادرت»
قسم خوردم به زیارتم و گرفتم همان
قفل و دخول، ببخشید دخیل به شهادت
که پس از خدا و کیسة زر و اسکناس
و پیش از خور و خواب و شهوت
تو را می پرستم ای ظالم بلای جان
ای بر سر مریدانم هر درد و غمت
گریبان دریده لب ورچیده نق زدم
از فراق او چله نشستم نیم ساعت
حال خوش گشت مرا و چاره یافتم
به صف کردم مریدان بی خاصیت
گفتمش یا راه بیا و حکمت آموز
یا با حلقة مریدان بریزیم بر سرت
متحول شد و حال خوش کرد مرا
که کسی دیگر برهانیدم از غفلت.
  اثر اصلی (و سترگ) استاد عباس قادری (تخلص: قادر الحکما):
زیارت
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت
همسفر ما شده بود همراهمون میومد
به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت
می گفت برو بهش بگو
دوستت دارم بی گفت و گو
هر چی می خواد بشه بشه
هرچی می خواد بگه بگه
راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم
راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم:
«تو زواری پسر؟
آخه چقده نادونی؟
 اومدی زیارت یا چشم چرونی؟»
گفتم به اون زیارتی که رفتم
قسم به اون عبادتی که کردم
قسم به اون قفل و دخیل که بستم
بعد خدا من تو رو می پرستم
بعد خدا من تو رو می پرستم.
  راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم
راز دلم رو گفتم اینو جواب شنفتم...
0 notes
shahzaad-deadpulse · 6 years ago
Text
بریده های مطبوعاتی دربارة کتابهای شب تاریک روح و زخمها و لبخندها
فکر کردم بد نیست مطالبی را که همکاران مطبوعاتی عزیز از سر لطف در معرفی و نقد کتاب­های بنده نوشته­ اند یک­جا بیاورم، شاید به کار بعضی علاقه مندان بیاید. از تمام این دوستان و نشریه­ ها که بزرگوارانه به کتاب­هایم و به خودم محبت کرده­ اند تشکر می­ کنم – همین طور از ��زیزان و نشریه­ های دیگری که شاید همین گونه لطف کرده­ اند و من ندیده ­ام.
در ضمن صمیمانه از این نشریه­ ها و نویسندگان بابت استفادة بدون اجازه از این مقاله­ ها عذر می خواهم. با آرزوی موفقیت برای تمام این همکاران و نشریه ­ها، به ­خصوص در این روزهای دشوار و پردردسر که بحران کاغذ و انواع بحران­های دیگر، وضعیت مطبوعات و نیز ناشران کتاب را سخت­ تر از همیشه کرده است. بیشتر از همیشه باید هوای این عزیزان را داشته باشیم و از آن­ها حمایت کنیم. اوضاع اصلأ شوخی ­بردار نیست، به هیچ وجه.
Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media
0 notes
shahzaad-deadpulse · 6 years ago
Text
ضرورت حفظ روحیة مثبت و مشاهدة نیمة پر لیوان
Tumblr media
هرگز نفهمیده­ ام که چرا اطرافیان من اغلب مرا آدم بدشانسی تصور می ­کنند. به هر حال زندگی همه­ ما انسان­ها خواه ­نا­خواه پر است از انواع و اقسام حوادث و پیشامدهای ناخوشایند و دردناک ولی اغلب اجتناب ­ناپذیر که دچار شدن عمومأ چندباره و حتی چندین باره به آن­ها گویی بخشی جدایی­ ناپذیر از فرایند عذاب ­آلود زندگانی است. چه حوادث دردناکی از نوع تنبیه­ های معمول و در نهایت از سر دل­سوزی والدین؛ مثل سوزاندن لاله­ گوش بچه در روغن بسیار داغ، شکستن کشکک زانوی بچه، کوک زدن زبان بچه زیر چرخ خیاطی، گذاشتن نوک دماغ بچه لای دستگاه پرس، تجاوز به عنف، و... که برای من هم مسلمأ مثل هر انسان دیگری بارها در دوران کودکی رخ داده­ اند. همه این­ اعمال طبیعتأ بنا به ماهیت خیرخواهانه­ شان برای هر بچه­ ای به­زودی به خاطراتی شیرین و فراموش نشدنی تبدیل می­شوند. همین ­طور وقایعی مثل عذاب دندان درآوردن و بعد دندان کشیدن، زمین خوردن موقع بازی نکردن، دردهای ناشی از یبوست شدید و زودانزالی و قاعدگی زودرس، میخچه­ روی قرنیه­ چشم، گیر کردن دماغ لای در ماشین، رگ به رگ شدن رگ آئورت، به سرقت رفتن کلیه، و... از این قبیل که برای اکثریت قریب به اتفاق ما جزو حوادث روتین و معمول زندگی است. نیست؟
امیدوارم به حساب خودستایی نگذارید ولی مادر من از آن­جا که بسیار شوخ ­طبع و زنده­ دل بود بارها محض خنده محلول وایتکس و پودر لباسشویی را به جای شیرخشک به من چندماهه داد. پدرم که من همیشه جایگاه خاصی در قلبش داشتم بارها حیوانات بامزه­ ای مثل عقرب و رتیل و پشة آنوفل و مار بوآ و از این قبیل حیوانات نازنازی را که من هم مثل همة بچه­ها عاشق بازی با آن­ها بودم به مناسبت هدیة تولد به من داد. اصلأ هم توی کتم نمی ­رود که به این ترتیب داشت مرا لوس می­کرد. البته باید اقرار کنم که وقتی آن روز با یک کروکودیل کادو پیچی ­شده به خانه آمد و یواشکی توی تخت من گذاشت دیگر احساس کردم که دارد مرا لوس می­کند. همان جا تذکر شفاهی به او دادم و خوش ­بختانه خودش هم متقاعد شد. الان که سال­ها از آن دوران گذشته هیچ چیزی بیش­تر از نگاه کردن به جای خالی دست راستم از آرنج به پایین مرا به یاد آن روزهای شاد و بی­ دغدغه­ کودکی نمی­ اندازد. یادش به خیر واقعأ. چه زود گذشت. نگذشت؟
خوش ­بختانه دوران نوجوانی من هم بسیار شاد و بی دغدغه بود طوری که با وجود چنان کودکی فوق­ العاده­ ای هرگز دلتنگ آن دوران نشدم. البته آدم منفی ­باف هیمشه همه جا هست. شگرد اصلی این آدمها هم از کاه، کوه ساختن است. مثلأ این که آن روز در استخر مجموعة شهید کشوری، یک کوسة سفید به من حمله کرد از نظر من که تنها نتیجه­ اش این بوده که الان وقتی دست چپم را که از کتف تا آرنج قطع شده می­ بینم بلافاصله یاد آن روز شاد در استخر می ­­افتم. این­ها همه ­اش خاطره است. تازه اگر من واقعأ آدم بدشانسی بودم کوسه دستم را از کتف تا نوک انگشتهایم قطع می­ کرد در صورتی که از آرنج تا انگشتهایم خوش بختانه سر جایشان هستند و الان هم با همان دست دارم اینها را می نویسم... آخ ببخشید دستم افتاد. نیفتاد؟
بابت این وقفه عذرخواهی می ­کنم. دقیقأ همان موقعی که داشتم سطرهای بالا را تایپ می­کردم آن بخش باقی مانده از دست چپم هم کنده شد. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که حالا می­ توانم مردم را حسابی سر کار بگذارم یعنی این تکه­ دستم را توی آستینم بگذارم و هر وقت کسی باهام دست می ­دهد وانمود کنم که دستم همان موقع کنده شده! وای خدایا شکرت. هر وقت زندگی ­ام کمی ملال ­آور شده فورأ اتفاق مفرحی مثل این رخ داده تا باز هم خنده به لبهایم بیاید. الان این سطر­ها را البته  دارم با حدقة چشم راستم تایپ می ­کنم چون در همان دوران شیرین نوجوانی یک بار سر بازی فوتبال، تیر دروازه وارد چشم چپم شد و کلأ تخلیه شد چشم چپم. کدام نوجوانی هست که چشم چپش بارها سر فوتبال تخلیه نشده باشد کلأ؟ عوضش سر همین قضیه آن قدر آن روز با دوستان خندیدیم جایتان خالی. واقعأ چه زندگی شیرینی است. نیست؟
با وجود چنان دورة کودکی و نوجوانی و نیز جوانی شاد و بی دغدغه ­ای برخی همچنان اصرار دارند که مرا آدم بداقبالی جلوه بدهند. نمی ­­دانم چی عایدشان می­شود آخر. برای من هم طبعأ در بزرگسالی بارها حوادثی رخ داده که بله، شاید برای همه رخ ندهند ولی طبعأ آن ­قدر اتفاق می ­افتند که وقوعشان دیگر باعث تعجب کسی نباشد. وقایعی مثل سقوط مخزن سوخت خالی سفینة فضایی چلنچر بر سر، مواجهه با عقاب تیزچنگال و تیزپروازی که ما را خرگوش تصور کرده و فرورفتن منقار یا چنگال یا چاقوی ضامن ­دارش توی چشم ما، یا وقتی که اره­ ماهی بزرگی موقع جست و خیز در آب ناخواسته به سوی ما شیرجه می ­زند و اره­اش توی شکم ما فرومی­ رود و از آن ورمان درمی­ آید، لیز خوردن روی اره­ برقی روشن و تکه تکه شدن، اصابت انواع اجسام سخت به حنجره، درد جانکاه جدا شدن سر از بدن، سُر خوردن روی سیم خارداری که برق داشته،  و... و... حوادثی که همگی حداقل یک بار برای من رخ داده ­اند و برخی از نزدیکانم با سطحی­ نگری محض، آن­ها را بداقبالی به حساب می ­آورند. اصولأ اینها هیچ ­وقت چشم دیدن ترقی و خوشی مرا نداشتند. داشتند؟
همین نزدیکانم در عین حال خوش ­شانسی­ های بی ­شماری را که همیشه در زندگی ­ام تجربه کرده­ام به رسمیت نمی­ شناسند: مثلأ این را که حداقل نیمی از صاعقه­ ها کوچک­ترین حادثه­ ای برای من نیافریده­ اند. حتی بی ­دردسر بودن مطلق حداقل پنج شش مورد از سفرهای هوایی­ ام را نشانه­ خوش ­شانسی نمی دانند ولی بی هیچ درنگی این را که هشتاد نود سفر هوایی دیگرم با حوادثی اغلب مرگبار همراه بوده­ اند با اغراقی که به خرافه ­پرستی پهلو می­ زند بی­ دلیل بداقبالی می ­خوانند و متأسفانه اغلب این افراد هم تحصیل­ کرده هستند و تا گرفتن مدارج عالی تحصیلی مثل گرفتن دکترا پیش رفته اند ولی از آنجا که موفق به گرفتن مدرک نشده اند مجبور شده اند همان مسیر را دوباره برگردند سر جای قبلی شان یعنی حدود سیکل. همین عزیزان، برخی روزهای خاص، مثل 30 اسفند سال ­های کبیسه را صرفأ بابت این که برخی از وقایع فجیع کاملأ عادی زندگی ­ام در طول سیالیان دراز در همین روز رخ داده روز نحسی برای من می ­دانند، ولی اگر برای شما هم بازگو کنم که وقوع چه نوع حوادث پیش ­پاافتاده­ای باعث شده توهم نحس بودن این روز در ذهن­ شان شکل بگیرد حتمأ شما هم مثل الان من کلی بهشان می­ خندید. حوادثی مثل مرگ پدربزرگم در جاده­ آبعلی بر اثر حملة یتی غول برفی، مفقود شدن مادرم به خاطر دهان باز کردن زمین، سکته­ قلبی کشنده­ برادر کوچکم در یازده سالگی، مرگ ناگهانی همسر اولم بر اثر حادثه­ سقوط هواپیمایی که خوش­ بختانه تمام مسافران و خدمه ­اش بدون هیچ خراشی از آن جان به در بردند ولی پس از فرود ایمن هواپیما ناگهان پیپی که از دهان باز یکی از مسافران که بابت نجات جانش شگفت­ زده بود افتاد یکراست وارد حلقوم هسمرم شد که روی کف هواپیما دراز کشیده و مشغول استراحت بود و متأسفانه او را درجا خفه کرد. خب شکی نیست که هر روز در نقاط مختلف دنیا صدها مورد از وقایعی مثل این برای صدها مورد انسان رخ می­دهد. این که این قدر شلوغ کردن ندارد که. دارد؟
تک­ت ک ما به واسطه­ آسیب­های روحی و عاطفی شب ­های بسیاری را به ناچار درون محفظه­ گردان ماشین لباس ­شویی­ مان سر کرده­ ایم، برای همة ما بارها پیش آمده که از درد بی­ همدمی سفره­ دل­مان را پیش سفره­ ماهی یا حتی اره­ ماهی ­ای باز کرده­ ایم که دو سه روز بیش­تر از آشنایی­ مان با او نمی ­گذشته. کدام ­یک از ما می­ تواند ادعا کند که گاه هفته ها و چه بسا ماه­ ها را با تلاشی بی­ وقفه و چه بسا نافرجام برای خودکشی سر نکرده؟ بدبختی این­جاست که همان آدم­های بدبین، از آن طرف برخی از عادی­ ترین کارهای پیش پاافتادة مرا نمی ­دانم بی ­رحمانه و جنایت ­کارانه و از این مزخرفات قلمداد می­ کنند. آدم نمی ­­داند به کدام سازشان برقصد. بالاخره من آدم بدشانسی هستم یا قسی القلب؟ با خودتان کنار بیایید دیگر. مثلأ شکی نیست که اکثریت قریب به اتفاق ما در بغض خسته­ نیمه­ شبی سرد و مه آلود تسکینی جز کشتار کور مردم بی­ گناه نیافته ­ایم. کدام یک در جمع ما می ­تواند ادعا کند که حداقل ماهی یک بار بی­ اختیار با یخچال فریزرش دوئل نکرده؟ هر یک از ما در مقاطع مختلفی از زندگی پیش رویمان راهی جز حلق آویز کردن خودمان یا دیگران نیافته ایم. تک­ تک ما صدها بار غم تنهایی خود را با معاملات مشکوک و سنگین مواد مخدر تسکین داده­ ایم و گاهی سرقت­ های مسلحانه­ خونین تنها دلخوشی­ مان در زندگی بوده است. تک تک ما شب ­های تنهایی­ مان را با سکس گروهی پر کرده­ ایم و نومیدانه کوشیده­ ایم تا شاید گم ­کرده­ مان را در تجاوز به عنف خلق بجوییم. کاری طبیعی ­تر از این هم قابل تصور است؟ تنها کار حتی طبیعی ­تری که عجالتأ به ذهنم می ­رسد فقط روپایی زدن با سر قربانیانی است که صرفأ برای قضاوت در مورد این که کار با اره­ برقی راحت­ تر است یا اره­ دستی  بریده ایم. چند تا سر که این همه شلوغ­ب ازی ندارد که. آن هم بابت کاری که کم­تر کسی ممکن است انجام نداده باشد. آن روز در دادگاه بالاخره شاکی شدم و به دادستان که از اول دادگاه مدام داشت انرژی منفی می­داد گفتم «جناب دادستان، عادلانه نیست. شما جوری بابت این سرهای بریده حرص و جوش می­ زنید که انگار دور از جان سر قوم و خویش شما را بریده ­ام. چرا این قدر خشن برخورد می­ کنید آخه؟ اَه.» هیچ جوابی نداشت بهم بدهد. البته از حق نگذریم خودش هم با کمال صداقت اعتراف کرد که کم آورده در برابر اعتراض کاملأ منطقی من. یعنی نگاهی به قاضی کرد و در حالی که طبعأ به نشانة معذرت­ خواهی سری تکان می ­داد گفت: «آقای قاضی فکر نمی ­کنم با این چیزی که این گفت اصلأ حرف دیگری لازم باشد.» باور کنید آن قدر این صداقت و جوانمردی ­اش روی من تأثیر گذاشت که به تنهایی برایش دست زدم. حتی قاضی هم تأیید کرد. گفت: «من هم فکر می­کنم اتلاف وقت باشه چون همه چیز روشنه دیگه.» راستش خودم هم تا حدی تعجب کردم. البته می­ دانستم اعتراضم خیلی برنده است ولی تا آن حد نه دیگر. البته قاضی این حرف را بعد از شنیدن جمله­ا ی کفت که بعدش گفتم. وقتی دیدم حرفم تا آن حد موثر واقع شده اضافه کردم: «قاضی جون، جناب، حداقل نیمی از ما در مقاطعی خاص از زندگی به فکر ریختن سم کشنده­ کافی در منبع آب شهری چند میلیونی افتاده­ایم و در مقاطعی خاص ­تر واقعأ این کار را کرده­ ایم. من هم یکی مثل اونا. مثل همه. دویست هزار تا تلفات هم که در مقای��ه با تعداد کشتگان جنگ های جهانی اول لغایت سوم چیزی نیست که. هست؟. تازه قاضی جونم، همه­ی این کارهایی که من کردم کاملأ عمومیت دارند و من هم یکی مثل همه، مثل شما، مثل شماها. شما خانم، شما آقا. این که این قدر شلوغ کردن ندارد. دارد؟»
متأسفانه این جور آدم ­های بدبین خرافاتی انگار قرار نیست دست از سر من بردارند. حتی این که در دادگاه، حکم اعدام مرا به خاطر همان مسایل پیش ­پاافتاده­ی مورد اشاره صادر کردند دلیل تیره روزی من نمی ­شود. آدم باید همیشه نیمة پر لیوان را ببیند. همین آدمهایی که هی انرژی منفی می­ دهند با کمال بی ­انصافی این حقیقت بسیار دلگرم­ کننده را نادیده می­گیرند که بله، درست است که من به هفت بار اعدام محکوم شدم ولی شکر ایزد توانا وکیل مبرزم توانست با دوندگی­ های بسیار، دادگاه فرجام را راضی کند تا سه بار از آن اعدام ­ها را بر من ببخشند و فقط به چهار بار اعدام محکوم شوم. خودش کم دستاوردی است؟ واقعأ کم دستاوردی است؟ بابا سه اعدام بخشیده شد. دیگر آدم چه می­ تواند بخواهد از زندگی ­اش؟ آدم باید قدرشناس باشد و نیمة پر لیوان را ببیند و مدام سعی کند به همه انرژی مثبت بدهد همه ­اش. کلأ انرژی مثبت دادن خیلی کار خوبی است. نیست؟ جان من نیست؟ خداییش نیست؟
1 note · View note
shahzaad-deadpulse · 6 years ago
Text
رمان سایه‌های پرچ‌شده (مردی که خودش را بالا آورد) بالاخره منتشر شد
Tumblr media
جناب «فیاز»، شخصیت اصلی رمان، آدم پریشانی است. در واقع آدم «غلط»ی است؛ و این عارضه در وجود او چنان حاد است که حتی نامش هم آن را به رخ می‌کشد. او البته برخلاف اغلب آدم‌های «غلط» دیگر، با پذیرش صادقانة واقعیت، سال‌ها برای ریشه‌یابی و درمان این عارضه تلاش کرده؛ به عبارت دیگر برای تصحیح این غلط بزرگ. اما طبعأ از آدمی تا این حد «غلط» نمی‌توان انتظار داشت کاری را درست انجام بدهد. او سالها به روان‌پزشکها و روان‌شناسان جورواجور مراجعه کرده، بی‌نتیجه، اما آخرین نفر در این صف طولانی متخصصان که روان‌پزشکی قلابی از کار درمی‌آید توصیه‌ی بسیار مفیدی به «فیاز» می‌کند: نوشتن گزارشهایی درباره عوامل مختلفی که ممکن است باعث و بانی «غلط» از کار درآمدن او باشند. حاصل، هفت گزارش آسیب‌شناسانه بی‌تعارف است که «فیاز» با احساس تعهدی مثال‌زدنی نوشته؛ دربارة زادگاهش، خانواده‌اش، اجدادش، حتی نامش و...
فیاز جان، طبعأ به واسطه همان «غلط» بودنش، از این حقیقت بزرگ، غافل است که چاره کار چیز دیگری است. او باید بالا بیاورد؛ باید خودش را بالا بیاورد، همین جور قلفتی و درسته.
  سایه‌های پرچ‌شده (مردی که خودش را بالا آورد) در واقع بیشتر نوولا است تا رمان. و راستش به لطف بررسان عزیز، «نوولاتر» هم شده؛ حدودأ 9 صفحه نوولاتر. طنز سیاه و بفهمی نفهمی جنون‌آمیز کتاب برای کسانی که به خصوص داستان‌های کوتاه بنده را خوانده باشند نباید چندان عجیب و غریب باشد. و البته تعبیر «بفهمی نفهمی» را در اینجا بر اساس واحد «وزنی» خودم آورده‌ام. بنابراین امکانش هست که بر مبنای واحدهای وزنی خیلی‌های دیگر، این کتاب کاملأ جنون‌‌آمیز به حساب بیاید.
بخش کوتاهی از رمان:
 دو روز گشتم تا بالاخره "دكتر" را در زندان قصر پیدا كردم. می‌گفت از بچگی آرزو داشته ساكن قصر شود. راضی‌اش كردم تا پس از آن همچنان به همان روال سابق ولی در زندان یا به قول خودش "قصرش" هفته‌ای دو جلسه مرا "ویزیت" كند. پس از آن دیگر هرگز به روی همدیگر نیاوردیم كه اوضاع كوچك‌ترین فرقی كرده. حتی همچنان او را دكتر كاردرست صدا می‌زدم. انگار نه انگار. فقط این كه گرچه قبلاً هم گاهی چیزهایی مثل سیگار و كمپوت و تخمه ژاپنی برای او به مطب‌اش می‌بردم حالا برای اولین بار چیزهایی مثل شورت و جوراب و از این قبیل را هم باید برایش تأمین می‌كردم. جلسه‌های درمانی او با من به‌زودی جلب توجه كرد، طوری كه هر دفعه یك عالم زندانی با علاقه‌ی تمام دورمان جمع می‌شدند و به خصوصی‌ترین اعترافات من گوش می‌دادند و اغلب مسخره­ام می­کردند ولی گاهی حتی اشك هم می‌ریختند. در واقع میزان هم‌دلی و همدردی‌شان با مشكلات من در حدی بود كه حتی به سرم زد كاری دست خودم بدهم تا مرا هم زندانی بكنند. احساس می‌كردم سرانجام خانه و خانواده‌ی آرمانی‌ام و جایگاه راستین خودم در اجتماع را یافته‌ام. خوش‌بختانه دكتر كاردرست به موقع مرا سر عقل آورد و حالی‌ام كرد كه تا وقتی این ور میله‌ها باشم و به دردشان بخورم احترام دارم و به محض این كه پایم به آن طرف برسد قبل از هر كاری خصوصی‌ترین اعترافات شرم‌آورم را یك‌جا به رخ‌ام می‌كشند. نمی‌دانم چرا دكتر در برابر كنجكاوی طبیعی من كه خیلی دلم می‌خواست بدانم بعدش چه‌كار می‌كنند، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: «بعدش رو بهتره درز بگیریم. گرچه درز نگیریم هم سانسور می­شه به هر حال.»
زندانی‌ها كه بهبود تدریجی حال مرا به چشم خودشان می‌دیدند از دكتر كاردرست تقاضا كردند تا آن‌ها را هم "ویزیت" كند. اما دكتر شروع كرد به بهانه آوردن و طفره رفتن. البته راستش به نظر من رفتارش تصنعی می‌آمد و بیش‌تر حالت بازارگرمی داشت. یك ربع تمام اصرار كردند ولی دكتر نپذیرفت. در نتیجه از راه تهدید و ارعاب درآمدند و سی ثانیه نشده دكتر با مهربانی پذیرفت تا فعلاً عده‌ی "محدود"ی از زندانی‌ها، حدود دویست نفر، را ویزیت كند. به­زودی آوازه‌ی او به عنوان روان‌پزشكی قلابی و برجسته در كل زندان پیچید و تا جایی كه می‌دانم ظرف سه سالی كه در زندان بود نه تنها صدها تن از زندانی‌ها را برای همیشه متحول كرد بلكه زندگی رییس زندان را هم دگرگون كرد و حتی دو شورش فراگیر و خشن زندانی‌ها را هم صرفاً با نصیحت خاتمه داد، طوری كه شهرت‌اش جهان‌گیر شد و حداقل در شش هفت مورد شورش خشونت‌بار، از مخوف‌ترین و معروف‌ترین زندان‌های آمریكا مثل سینگ‌سینگ و ابوغریب و سن كوئنتین و كشورهای دیگر دنبال‌اش فرستادند تا برای نصیحت كردن شورشی‌ها برود. همیشه هم كاملاً موفق بود.
در این میان، رییس همان زندان سینگ سینگ حكایتی داشت بس غریب كه در زمان خودش خیلی سروصدا كرد و حتی هالیوود هم فیلمی بر اساس ماجرای او ساخت. این رییس زندان كه از دیرباز با خودش درگیر بود یا به عبارت علمی­ترش خوددرگیری داشت به لطف آموزه‌های دكتر كاردرست، مسیر واقعی‌اش در زندگی را پیدا كرد: شغل ریاست زندان را كه با لطافت روح او در تضاد بود كنار گذاشت و یكهو پاشد رفت تبت و در معبدی شش هفت سال‌ به مراقبه نشست و به عنوان كاهنی پرهیزگار، شأن و منزلتی برای خودش پیدا كرد، طوری كه برخی از او حتی به عنوان دالایی لامای بعدی كه نه،‌ ولی دالایی لامای بعد از دالایی لامای بعدی، اسم می‌بردند. در نهایت بزرگان قوم در تبت برای بزرگداشت او تكلیفی خاص را كه فقط به بزرگ‌ترین كاهن سپرده می‌شد به او پیشنهاد كردند: ریاست معب��ی خاص موسوم به یینگ یینگ كه در خفا زندانی بزرگ و طبق برخی شایعه‌ها بسیار خشن برای كاهنان متخلف بود. طبق آیین كهن، اگر كاهنی از پذیرفتن این تكلیف امتناع می‌كرد تا آخر عمر مأموری در كنار او می‌ایستاد و هر بار به محض این كه كاهن مراقبه‌اش را شروع می‌كرد با كارهایی مثل قلقلك دادن یا تعریف كردن جوك‌های مستهجن یا نیش‌گون گرفتن و كشیدن گوش و اگر كارگر نبود با هر ترفند دیگری مانع مراقبه‌ی او می‌شد یا وقتی خواب بود با ماژیك مشكی كلفت برایش سبیل می‌كشید و... رییس سابق زندان با دریافت این پیشنهاد یكهو اختیار از كف بداد و با حالی شبیه به جنون‌ دوان‌دوان راه بیابان را در پیش گرفت و دیگر هرگز دیده نشد. برخی گفتند از فرط عبادت به سرش زده و برخی حتی می‌گفتند كه آلوده به كرم روده شده است. ولی رایج‌ترین تعبیر كه در نهایت به عنوان تعبیر رسمی پذیرفته شد این بود كه به واسطه‌ی مراتب والای زهد و تواضع، از بیم تسلیم به خواسته‌های نفسانی‌اش گریخته و از آن روز در غاری در میان تلی از مارها و عقرب‌ها مشغول مراقبه است تا نشان بدهد كه خطر خواسته‌های نفسانی حتی از مار و عقرب هم بیش‌تر است.
به هر حال دكتر كاردرست در زندان چنان تأثیر عمیق و مثبتی روی بیماران و نیز نگهبانان گذاشت كه ظرف كم‌تر از یك سال، سكوت و آرامش حاكم بر زندان و متانت و وقار ساكنان‌اش آن را بیش‌تر به همان معابد تبت شبیه كرده بود.
https://shahreketabonline.com/products/22/264080/%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%BE%D8%B1%DA%86_%D8%B4%D8%AF%D9%87_%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C_%DA%A9%D9%87_%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4_%D8%B1%D8%A7_%D8%A8%D8%A7%D9%84%D8%A7_%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF
  https://www.30book.com/Book/83656/%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%BE%D8%B1%DA%86-%D8%B4%D8%AF%D9%87-%D9%85%D8%B1%D8%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D8%A7%D9%84%D8%A7-%D8%A2%D9%88%D8%B1%D8%AF-%D8%B4%D9%87%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF-%D8%B1%D8%AD%D9%85%D8%AA%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%B2%D9%86%D9%87
0 notes
shahzaad-deadpulse · 6 years ago
Text
به راستی نظام آموزشي چه هدفی را دنبال می کند؟
Tumblr media
ناکارآمد، معیوب و نفرت انگیز
اولين روز يا روزهاي مدرسه رفتن‌تان را به ياد داريد؟ آن شور و شوق بي‌نظير براي پا گذاشتن به آن محيط جديد و اسرارآميز و پر از جذابيت؛ مكان بزرگ و گل و گشادي كه گفته بودند در آن كلي دوست جديد پيدا خواهيد كرد و با معلم‌هاي مهربان آشنا خواهيد شد و مي‌توانيد در آن، خواندن و نوشتن و بعد چيزهاي خيلي بيش‌تري بياموزيد تا بتوانيد بين آدم‌‌بزرگ‌ها كه پيش از آن اصلاً ‌تحويل‌تان نمي‌گرفتند سري بين سرها دربياوريد و...
و آيا به ياد داريد كه اين حس شور و شوق كودكانه چه‌قدر دوام آورد و حدوداً ‌كي جاي خودش را به اكراه و بعد نفرت و انزجار از مدرسه رفتن و درس خواندن و بيزاري از اغلب دانش‌آموزان و اغلب معلم‌ها و خود مدرسه و.... داد؟ در مورد اكثريت ما گمان نمي‌كنم فاصله‌ي چنداني بين اين دو مرحله‌ي تعيين‌كننده و اساسي وجود داشته باشد.
معیوب بودن سيستم آموزشي رايج چنان آشكار است كه واقعاً گمان نمي‌كنم براي اثباتش نيازي به استدلال و ارائه‌ي شواهد داشته باشيم. ولي آيا به‌راستي اين سيستم ناكارآمد است؟ اطمينان داريد؟ فكر نمي‌كنيد قضاوت دقيق در اين زمينه پيش از هر چيز مستلزم آن است كه بدانيم اين سيستم اساساً با چه هدفي طراحي و پياده شده؟ چرا تعجب مي‌كنيد؟ يعني اطمينان داريد كه هدف راستين اين سيستم چيست؟ سيستمي كه ابتدا در يكي دو كشور پيشرفته‌‌ي اروپايي قوام گرفت و بعد مثل اغلب چيزهاي بد و زيان‌بار در عالم ما انسان‌ها خيلي زود و راحت به كشورهاي مختلفي در نقاط مختلف جهان هم "سرايت" كرد. به‌راستي هدف آن، ارتقاي سطح دانش بچه‌ها و پرورش قوه‌ ادراك و استنتاج‌شان و خلاصه تبديل كردن‌شان به انسان‌هايي لايق و انديشمند در بزرگ‌سالي بوده است؟ من كه اصلاً‌ اين‌طور گمان نمي‌كنم. چرا؟
اگر ادعاي مرا قبول نداريد كه احتمالاً ‌نداريد، سعي كنيد فقط چند دقيقه‌اي همه‌ي پس‌زمينه‌هاي ذهني‌تان و همه‌ي تلقي‌ها و باورهاي ناشي از عادت و پيش‌فرض‌هاي ظاهراً بديهي را موقتاً‌ از ذهن‌تان بيرون بريزيد. در قدم دوم از شما مي‌خواهم افكارتان را روي موضوع خاصي متمركز كنيد. اين كه سيستم آموزشي آرماني و ايده‌آل چه مختصاتي مي‌تواند داشته باشد؟ نه، البته فكر كردن به اين موضوع هم مسلماً ‌به جاي خودش خيلي مفيد است ولي فعلاً ‌از شما مي‌خواهم كه برعكس، به اين فكر كنيد كه بدترين و ناكارآمدترين سيستم آموزشي و پرورشي قابل‌تصور را در ذهن‌تان مجسم كنيد.
خب به چه نتيجه‌اي رسيديد؟ واقعاً مختصات اين بدترين سيستم قابل‌تصور شما حداقل تا هشتاد نود درصد با همين سيستم رايج هم‌خواني ندارد؟! چند دقيقه‌اي در اين‌باره تأمل كنيد. به نظر شما چنين خطاهاي فاحش و آشكاري در طراحي و نيز اجراي اين سيستم مي‌تواند حاصل حماقت مطلق كساني باشد كه قرن‌ها پيش در كشورهاي اروپايي اين سيستم را طراحي كردند و كشورهايي مثل ايران هم ازشان به عاريه گرفتند؟ باورتان مي‌شود تا اين حد ابله بوده باشند؟ آن هم همه‌ي آن‌ها؟! بدون كوچك‌ترين اغراقي، اين سيستم آموزشي چنان معيوب، مزخرف، ناكارآمد و پر از نقاط ضعف است كه نمي‌توانم و هرگز نخواهم توانست حتي احتمالي جز اين را فرض كنم كه اساساً از همان ابتدا با اين هدف طراحي شده تا بچه‌ها را تا حد امكان به موجوداتي منفعل و مطيع، بيزار از دانش و دانستن و آموختن و آموزاندن، دچار سوءتعبيرهايي عظيم در مورد مفهوم «دانش»، ‌سواد، موفقيت و...، منزجر از نفس آموختن به مفهوم واقعي كلمه، تك‌بعدي و سطحي، عاري از خلاقيت و... تبديل كند كه شور عظيم‌شان به نوآوري و خلاقيت و انگيزه‌ي انديشيدن فراتر از چارچوب به گونه‌اي سيستماتيك چنان در وجودشان سركوب شده كه تا عمر دارند مجال ظهور پيدا نكند. و آن‌‌چه جاي اين شور و انگيزه‌ها را مي‌‌گيرد، سربه‌راهي و ملال و بي انگيزگي است و در نهايت شتابي فزاينده به همراهي با بقيه در پيست مسابقه‌اي بي‌معني براي يافتن شغلي پردرآمد و تا حد امکان راحت و بدون چالش و در ادامه،‌ تلاش براي ارتقاي شغلي و كسب ثروت و بعد افزودن بر اين ثروت است در سيطره‌ي همان حرص و آز غالب براي هر چه زودتر به نان و نوايي رسيدن به هر قيمتي و به هر ترتيبي به‌خصوص با استفاده از راه‌هاي ميان‌بر.
Tumblr media
اساساً سيستم آموزشي رايج در ابعاد مختلفش، از هر بعد و جنبه‌اي كه تصورش را بكنيد، معيوب است: از همان تعيين كردن ساختمان يا مجموعه‌اي از ساختمان‌ها در ميان ديوارهاي بلند با نگهبان/فراش و... و ساخت فضاهاي بسته و اختناق‌آميزي با عنوان كلاس گرفته تا تبديل كردن روابط شاگرد و استادي به خشك‌ترين و نفرت‌انگيزترين و بي‌انعطاف‌ترين روابط ممكن و البته پياده كردن سيستمي متكي بر نمره و امتحان و قبولي يا مردودي يا تجديد و... 
تجربه‌ها، مطالعه‌ها و مشاهده‌هاي چند ساله‌ام به من ثابت كرده كه اساساً بزرگ‌ترين هدفي كه سيستم آموزشي و تحصيلي در درجه‌ي اول به عنوان اصل اساسي‌اش دنبال مي‌كند اين است:
متنفر كردن انسان‌ها از آموختن و دانستن
این فرایند متأسفانه از همان كودكي آغاز می­شود، يعني از دوره‌‌اي كه از قضا ظرفيت يادگيري‌ فرد بيش از هر وقت ديگري است و این توانايي شگفـت‌‌انگيز براي آموختن همراه با كنجكاوي بی­پایانی است نسبت به همه چيز و عطشي بي‌پايان براي دانستن و تجربه كردن. وقتي به ظرفيت‌هاي واقعي كودك براي آموختن پي ببريم هر چه بيش‌تر از سيستم آموزشي رايج بيزار مي‌شويم. مثالي شخصي مي‌زنم: به لطف برادر بزرگ‌ترم مهرداد كه هر چه را كه در دبستان مي‌آموخت به من هم ياد مي‌داد در چهار سالگي با سهولت و سرعتي كه هنوز هم به نظرم باوركردني نمي‌آيد خواندن و بعد نوشتن را در حدی ياد گرفتم که به‌راحتي متن‌هاي روزنامه‌‌اي را مي‌خواندم. هم‌زمان، مهرداد هر آن‌چه را كه در زمينه‌ي زبان انگليسي به او آموخته بودند و مي‌آموختند به من هم منتقل مي‌كرد، طوري كه وقتي سال اول دبستان را شروع كردم (مرا به كودكستان نفرستادند؛ نمي‌دانم چرا) سوادم بي‌اغراق در حد يك دانش‌آموز سال پنجم دبستان بود. موضوع اين است كه به واسطه‌ي اين كه مهرداد در دوستانه‌ترين و راحت‌ترين فضاي ممكن به آموزش من مي‌پرداخت با سرعتي برق‌آسا همه چيز را جذب مي‌كردم. مثلاً ظرف چند هفته چيزهايي را به‌راحتي تمام ياد مي‌گرفتم كه در دبستان، بعضي از بچه‌ها در كل سال تحصيلي هم نمي‌توانستند به آن خوبي بياموزند. كوچك‌ترين ترديدي ندارم كه اگر آن موقع كسي اين انگيزه را پيدا مي‌كرد مي‌توانست به‌راحتي تمام پيش از آن كه حتي به مدرسه بروم حداقل دو زبان ديگر را هم به من بياموزد. و به اعتقاد من اين دستاوردها (يا لااقل چيزي در همين حدود) براي تقريباً نيمي از بچه‌ها در آن سن و سال قابل‌دسترسي است – البته به شرط وجود همان فضايي كه بر آن تأكيد كردم و از آن مهم‌تر، به شرط وجود اراده و خواستي قانوني براي اجراي اين فرايند.
آنچه از کتاب فیزیولوژی گایتن می توان آموخت!
اولين باوري كه سيستم آموزشي رايج و معيوب متكي بر امتحان و نمره و تجديدي و قبولي و... خواه‌ناخواه در ذهن دانش‌آموزان حك مي‌كند اين است:
دانش و دانستن به خودي خود نه ارزش خاصي دارد و نه جذابيتي، چون اگر جز اين بود سعي نمي‌كردند با ابداع كردن چيزهايي مثل نمره و امتحان و سخت‌گيري‌ها، براي اين فرايند ِ مثلآً كسب دانش «ارزش»ي تحميلي بيافرينند، و از اين طريق سعي شده تا در دانش‌‌آموزان انگيزه‌اي براي جدي گرفتن اين فرايند و جدي گرفتن و مهم شمردن دانش و آموختن و دانايي ايجاد شود چون آموختن و دانستن و دانايي نمي‌تواند انگيزه‌اي بسنده باشد و اگر نمره و امتياز دادن وسط نبود مفت هم نمي‌ارزيد. اين نتيجه‌گيري گاه خودآگاه و گاه ناخودآگاه (كه البته در صورت ادامه‌ي تحصيل، در دانشگاه هم دنبال مي‌شود) علاوه بر اين كه بچه‌ها را از دانش راستين عظيمي كه مي‌توانستند در اين بهترين و مناسب‌ترين مقطع سني‌شان بياموزند و دانايي راستيني كه مي‌شد حداقل پايه‌هاي استوار آن در وجود بچه‌ها بنا شود محروم مي‌كند، به واسطه‌ي مختصات آشناي دوران كودكي كه همه مي‌دانند سن شكل‌گيري باورها و عادت‌هاست اين تلقي واقعآً مخرب و وحشتناك را براي هميشه در ذهن بچه‌ها جا مي‌اندازد كه اساساً كسب دانش به خودي خود چيز دندان‌گيري نيست كه ارزش و اهميتي داشته باشد و اين كه دانستن براي دانستن و براي دانايي ايده‌‌ي ابلهانه‌اي است و دانستن و آموختن ارزش ندارد مگر آن كه مدرك رسمي و تأييدي قانوني و «قابل‌استناد» با خاصيت‌هاي عمل‌گرايانه و تأثير مستقيم در به‌خصوص ميزان حقوق از آن به هم برسد. نتیجه­اش هم این که اکثریت قاطع دانشجوها و آدم‌هاي مثلآً تحصيل‌كرده‌ي ما به اقرار خودشان در سراسر زندگي به جز كتاب‌هاي درسي‌شان لاي هيچ كتاب ديگري را باز نكرده‌اند؛ فاجعه‌اي كه بديهي‌ترين و سرراست‌ترين تأثيرش اين اوضاع هولناك و وصف‌ناپذير مطالعه و نشر كتاب است كه مي‌بينيد.
سال­ها پیش در برنامه­ای تلويزيونی يك جوان فارغ‌التحصيل پزشكي در پاسخ اين پرسش كه «در زندگي چه كتابي بيش‌تر از همه روي شما تأثير گذاشته؟» پس از اين كه نيم دقيقه‌اي مثل مارزده‌ها به خودش پيچيد سرانجام با لبخندي پيروزمندانه و آسايش خاطر فرمود كه «كتاب فيزيولوژي گايتن»! يكي ديگر از همتايان ايشان هم در همان برنامه، دقيقا ‌يادم نيست ولي «بهارستان سعدي» يا «گلستان جامي» را نام برد! يكي از پيامدهاي حتي مصيبت‌بارترش تك‌بعدي و تخت و خنثي از كار درآمدن اين آدم‌هاست كه تازه مثلآً قشر "فرهيخته" و نخبه‌ي مملكت هستند! وای بر ما!
آيا ترفندهايي مثل «نمره» و امتحان و... كوچك‌ترين وجه مثبتي هم دارند؟ اين «ترفند»ها علاوه بر ايجاد انزجار در دانش‌آموزان نسبت به درس و مدرسه و در نهايت «آموختن» به واسطه‌ي دلهره‌ي هميشه حاضر و واقعآً له‌كننده‌ و غيرانساني نمره‌‌ي قبولي و امتحان و... در «بهترين» شكل‌‌شان دانش‌آموزان را عادت مي‌دهند تا درس‌ها را جوري دوره كنند تا در جلسه‌‌ي امتحان از پس جواب دادن به سؤال‌ها و گرفتن نمره‌‌ي قبولي بربيايند. به همين دليل هم ��خش عمده‌‌ي آن‌چه در دوران مدرسه ياد گرفتيم را از ياد برده‌ايم - و نيز البته به خاطر بي‌مصرف بودن اغلب آن‌آموزه‌ها. اين قضيه ما را ارجاع مي دهد به يكي ديگر از بزرگ‌ترين كاستي‌هاي اين سيستم آموزشي يعني:
انباشتن ذهن بچه‌ها از انبوه آموزه‌هاي بيهوده
شك نكنيد كه پاسخ حداقل 95 درصد دانش‌آموزان دبيرستاني به اين پرسش كه براي چه به مدرسه مي‌روند، اين است: براي اين كه نمره‌هاي خوب بگيريم و قبول بشويم. اين قطعاً يكي از مخرب‌ترين و غم‌انگيزترين جلوه‌هاي تحريف و كژمداري رايجي است كه باعث مي‌شود وسيله يا شيوه، جاي هدف را بگيرد و آن‌چه كه مثلاً قرار بوده در خدمت هدفي والا باشد خيلي راجت جاي آن هدف والا را گرفته و اصلاً ‌آن را از صفحه‌ي روزگار محو كرده است! (پاسخ «براي اين كه بچه‌‌دار بشويم» به پرسش «چرا ازدواج مي‌كنيد؟» هم تنها یک نمونه‌ي ديگر از اين كژمداري وحشتناك است!) اگر هم سه چهار درصدي در اين ميان، پاسخ‌شان اين باشد كه مثلاً‌ «به خاطر آموختن علم» مطئن باشيد كه بيش‌ترشان دارند ادا درمي‌آورند. واي به حال آن يكي دو درصد صادق كه با توهم فريبنده‌ي كسب دانش به مدرسه‌آمده‌اند؛ يعني فرستاده شده‌اند.
در سيستم آموزشي ما كوچك‌ترين جايي براي خلاقيت، ابداع، به چالش كشيدن آموزه‌ها و تلقي‌هاي رايج (واي چه جسارتي!)، و انديشيدن خارج از چارچوب وجود ندارد. در نظام آموزشي هم مثل تك‌تك قلمروهاي ديگر زندگي ما، موفق‌ترين انسان‌ها افراد باهوش و خلاق و نوجو و اهل تجربه نيستند بلكه افراد ميان‌حال با هوشي متوسط و شخصيتي رام و مطيع و روحي فرمان‌بر هستند كه هرگز چيزي جز آن‌چه آقابالاسري‌ها به او عرضه مي‌كنند نمي‌طلبد. به اصطلاح «بچه‌خرخوان»هايي كه تنها تكيه‌گاه‌شان علاوه بر انفعال و مطیع بودن محض، حافظه‌ي قدرتمند و مكانيكي است كه به آن‌‌ها اين امكان را مي‌دهد تا مثل ضبط صوت، محفوظاتي را كه طوطي‌وار از بر كرده‌اند (آن هم طوري كه فقط تا فرداي شب امتحان در حافظه‌شان باقي مي‌ماند) به معلم‌هاي‌شان پس بدهند و شاگرد ممتاز و باهوش هم لقب بگیرند و تشويق ‌شوند! در صورتي كه مسلماً هر چيزي هستند جز ممتاز و باهوش. دقت كرده‌ايد كه بزرگ‌ترين شخصيت‌هاي تاريخ بشر – منظورم شخصيت‌هاي واقعاً بزرگ است – تقريباً‌ هيچ‌يك دانش‌آموز موفقي نبوده‌اند و دوران خوشي در مدرسه نداشته‌اند؟ نقص مسلماً‌ از اين نوابغ برتر نيست. پس قاعدتاً اشكال كار بايد جايي در اين سيستم لعنتي باشد ديگر.
قربانی دیگری به نام معلم
و قطعاً‌ در اين سيستم سراپا معيوب، معلم هم نيازي به دانستن و فهميدن بيش‌تر احساس نمي‌كند. او همان كتاب را كه فوقش گاهي تغييرهايي مختصر به‌ آن راه پيدا كرده ده سال، بيست سال، سي سال آزگار مثل يك ماشين تدريس كرده است. كجاي اين سيستم، نيازي به دانش و هوش و خلاقيت را ايجاب مي‌كند؟ متأسفانه اين رابطه‌ي بيمارگون و ناهنجار اغلب دوطرفه است. نه تنها اغلب معلم‌ها نيازي به فراتر رفتن از متن كتاب درسي را احساس نمي‌كنند و اگر هم بكنند البته دانش‌ اندك‌ و قالبي‌شان اين اجازه را به ‌آن‌ها نمي‌دهد بلكه دانش‌آموزان هم اغلب به دلايل مختلفي تمايل به چنين چيزي ندارند. دانش‌آموزان به اصطلاح «تنبل» كه كلاً ‌از هر چيزي كه كارشان را كمي سخت‌تر كند بيزارند. دانش‌آموزان مثلآً «زرنگ» ولي در واقع خرفت و ابله هم كه تقدير ابدي خود را بسنده كردن به متن كتاب درسي مي‌دانند، چون «فقط از همين متن، سؤال امتحاني مي‌آيد!» و البته عرضه كردن هر دانسته و آموزه‌اي كه احتمال طرح سؤال امتحاني بر اساس آن وجود ندارد مايه‌ي اتلاف وقت است و چه بسا به مثابه خيانت معلمي كه سعي كرده كمي از متن كتاب درسي فراتر برود تا بلكه تمام دانش‌آموزانش تنديس بلاهت از كار درنيايند!
در دوران تحصيلي‌ام در مدرسه بارها اين واقعه اتفاق افتاد: بارها عده‌اي از به اصطلاح «بچه‌خرخوان»هاي كلاس به طور دسته‌جمعي ‌رفتند به دفتر مدير و اعتراض ‌كردند كه معلم‌شان وقت كلاس را با بحث درباره‌ي مسايلي خارج از كتاب درسي‌شان تلف مي‌كند! و اين معلم‌ها از قضا همان استثناهاي بسيار معدودي بودند كه واقعاً دانشي داشتند و با اشتياق درس مي‌دادند و مي‌شد با اشتياق پاي درس‌شان نشست. يكي از بدترين و تلخ‌ترين تجربه‌هاي اين‌گونه‌ام در ارتباط با معلم ادبيات سال سوم راهنمايي‌مان پيش آمد. معلمي بسيار شريف و بي‌اندازه محجوب و باحيا كه فكر مي‌كنم طلبه هم بود. البته هرگز با لباس طلبگي سر كلاس نيامد ولي سيما و رفتارش چنين مي‌نمود. اين معلم ادبيات برخلاف اغلب معلم‌هاي ديگر موجودي مكانيكي و بي‌روح و بي‌انگيزه نبود و از جمله سعي مي‌كرد با خواندن كتاب‌هاي باارزش سر كلاس، بچه‌ها را به مطالعه علاقه‌مند كند. طبعاً‌ خيلي زود ميان من كرم كتاب با او رابطه‌ي عميق و دوستانه‌‌اي پديد آمد. به همديگر كتاب امانت مي‌داديم و درباره‌ي آثار و نويسنده‌هاي محبوب‌مان بحث مي‌كرديم. متأسفانه عده‌اي از همان بچه‌هاي غيرقابل‌تحمل بابت اين كه وقت كلاس را تلف مي‌كند از او شكايت كردند. معلم عزيز كه مثل همه‌ي همتایان خودش با وجود فروتني و حجب و حيايش وقتي پاي اصول به ميان مي‌‌آمد اهل كوتاه آمدن نبود زير بار نرفت. پاسخش هم كاملاً ‌منطقي بود: اين كه وقتي نويسنده‌هاي نادان اين كتاب های درسی عقل‌شان نرسيده كه نويسنده‌هاي بزرگ جهان را به بچه‌ها معرفي كنند او وظيفه‌ي خودش مي‌داند كه كوتاهي آن‌ها را جبران كند. طفلكي تا آخر سال با دفتر و همين‌طور با آن عده از بچه‌ها در حال كلنجار رفتن بود و البته من و يكي دو دانش‌آموز ديگر هم از او دفاع ‌كرديم. در پايان سال تحصيلي هم موقع خداحافظي با ما چند نفر گفت كه ديگر کار تدريس را كنار گذاشته است. عجيب نيست. همان‌‌طور كه براي دانش‌آموزان خلاق و متفاوت در اين سيستم جايي نيست آموزگارهاي جدي و باهوش و واقعاً‌ متعهد هم سرنوشتي جز اين ندارند. و البته معلم‌ها هم در نهايت مثل دانش‌آموزان قرباني اين سازوكار ابلهانه‌اي هستند كه آن‌ها را وامي‌دارد تا سه زنگ پشت‌سرهم با حداقل زمان استراحت، در فضاي ملال‌آور و دل‌گير و خفه‌كننده‌ي كلاسي زشت، همان حرف هاي ملال آور هميشگي را بدون كوچك‌ترين جاذبه‌اي با همان روال ملال‌آور هميشگي تحويل بچه‌هاي خواب‌آلود و بيزار از مدرسه و معلم بدهند. و البته تنها يكي از پيامدهاي اين بي‌انگيزگي متقابل و مواجهه با بي‌اعتنايي و گاه بي‌احترامي دانش‌آموزان، انزجار تدريجي معلم از دانش‌آموزاني است كه از پيش از او متنفر بوده‌اند. و اين چرخه‌‌ي هولناك و بيمارگون همچنان پيش مي‌رود و در فضايي چنين سرشار از ملال، بلاهت، نفرت و خفقان قرار است كسب دانش بكنند!
همان‌طور كه گفتم اين حقيقت مصيبت‌بار منحصر به نظام آموزشي نمي‌شود: افراد باهوش‌تر و خلاق‌تر در اغلب فضاهاي كاري و حرفه‌اي هم جايي ندارند. اين‌ها نه تنها در مدرسه بلكه در دانشگاه هم (اگر بروند) بيش‌تر از همه عذاب مي‌كشند. همچنان كه در دوران خدمت نظام (اگر مذكر باشند و اگر بروند) و همچنان كه در فضاهاي كاري و حرفه‌اي مختلف نيز. و همچنان كه در عرصه‌ي اجتماع و در قلمروي روابط اجتماعي نيز... نخبه بودن و برتري داشتن بر ديگران در واقع مي‌تواند نفريني باشد.
لطفأ ذهن خودتان را خسته نکنید!
آيا به سندي گوياتر و محكوم‌كننده‌تر از سطح به طرزي حيرت‌انگيز نازل دانش و معلومات فارغ‌التحصيلان - حتي در همان رشته‌ي خودشان – نياز داريم؟ در اين مدت بیش­تر از بيست سال، يكي از وظايف‌ام در ماهنامه‌ي فيلم، به‌خصوص در دوران حضور در دفتر مجله، محك زدن سطح توانايي افرادي بوده كه براي نويسندگي و ترجمه مراجعه مي‌كردند (در سال هاي اخير طبعاً اين قضيه محدود به عرصه‌ي سينماي خارجي شده). بدون ذره‌اي اغراق، 90 درصد مراجعاني كه براي كار مترجمي با آن‌ها سروكار داشته‌ام در اين زمينه سوادي زير متوسط و اغلب رقت‌انگيز داشته‌اند! در حدي كه از نظر من براي حتي يك دانش آموز سال چهارم دبيرستان هم قابل‌قبول نبوده است. اغلب اين افراد هم مدارك ليسانس به بالا در زمينه‌ي زبان و مترجمي داشته‌اند. 5 درصد ديگر، سوادي در حد متوسط داشته‌اند. تنها کم­تر از 5 درصد باقي‌ در سطح قابل‌قبولي قرار داشته‌اند. تأكيد مي‌كنم: قابل‌قبول و نه بيش‌تر. و البته بماند كه 90 درصد اين مراجعان، اگوهايي چنان غول‌آسا دارند كه فقط از زبده‌ترين مترجمان تاريخ نشر در ايران انتظارش مي‌رود! و البته اين هم بماند كه از قضا اين زبده‌‌ترين مترجمان كه بزرگان راستين اين عرصه هستند هيچ‌يك هرگز اگوهاي غول‌آسايي نداشته‌اند و ندارند چرا که اساساً داشتن چنین اگویی تضاد محض دارد با رشد فکری. کسی که با اگویی غول­آسا با بلاهت تمام خودش را علامه­ی دهر و بی­نیاز از آموختن می­شمارد قطعآً هرگز چیزی با عنوان رشد فکری و حرفه­ای را تجربه نخواهد کرد. 
چند درصد از آن‌چه در طول سال‌ها در مدرسه آموختيد بعداً به­راستی به كارتان ‌آمده؟ اصلآً‌ چند درصد از آن‌ها در يادتان مانده؟ و با اين حال فكر نمي­كنم بابت اين فراموش كردن 95 درصد آن آموزه‌ها هرگز دچار مشكلي در زندگي شده باشيد و بشويد. خب اين خودش بزرگ‌ترين نشانه‌ي بيهودگی و یاوه بودن آن آموزه‌ها نيست؟! در واقع مدرسه، پس از چارچوب خانواده، دومین مرحله‌ي رسمي در فرايند منحوسی است كه قرار است در ذهن انسان‌ها اين را جا بيندازد كه آقابالاسرها و در مراحل بعدی زندگی، فقط "سيستم" نه فقط حق انحصاری بلکه حتی شایستگی تصميم­گیری در مورد ابعاد مختلف زندگی آن­ها در هر عرصه­ای را دارد. از جمله این كه چه چيزي را و چه‌گونه بايد ياد بگيرند و به چه چيزي بايد علاقه داشته باشند. مهم نيست كه به چه رشته‌ها و موضوع‌هايي علاقه داشته باشيد. در واقع اين را توي كله‌تان فروكنيد كه نه فقط در اين زمينه بلكه در هيچ زمينه‌‌ي ديگري هم نظر و سلايق و علايق شخصي شما پشيزي ارزش ندارد. سيستم از پيش تعيين كرده كه در مقاطع مختلف چه چيزهايي را بايد بخوانيد. در نهايت هم سيستم است كه بايد تأييد كند كه آيا كارتان را درست انجام داده‌اید يا نه. هر قدر هم كه (به واسطه‌ي صد البته مطالعه‌هاي بيرون از مدرسه) دانش و معلومات‌تان را بالا برده باشد معيار سنجش دانش شما همان متون درسي است و سيستم است كه بايد تأييد كند باسواد هستيد يا نه.
در عين حال مدرسه نخستين قدم اساسي در باوراندن اين نكته به شماست كه بدون تأييد رسمي و قانوني و مكتوب نهادهاي سيستم، هيچ چيزي در زندگي شما معنا يا لااقل رسميت نخواهد داشت. كه مدرك و مهر ديپلم و ليسانس و... تنها سند رسمي موید سواد و دانش (!) شماست. در آينده هم البته نوبت سند ازدواج و بچه و مالكيت و... خواهد رسيد!  
واقعاً‌ چرا سيستم آموزشي رايج اصرار دارد كه همه‌ي روابط مدرسه/اولياي مدرسه/آموزگاران با دانش‌آموزان را بر مبناي اجبار، تهديد (در قالب ترس از مجازات ؛ مجارات‌هايي شامل كم كردن از نمره‌ي امتحان،‌ كم كردن نمره‌ي انضباط و تنبيه‌هاي ديگر)، ارعاب، فشار، و... بنا كند؟ از همان ابتدا با دانش‌آموزان همچون موجوداتي برخورد مي‌شود كه به واسطه‌ي گرايشي ذاتي و بيمارگونشان به انحطاط، لازم است تا از طريق ابزارها و عواملي آن‌‌ها را كنترل كنند. آيا وقتي مبنا اين باشد به‌راستي انتظار داريم دانش آموز جز اين رفتار كند و چيزي متفاوت با اين باشد؟ كنترل فقط تا وقتي برقرار مي‌ماند و دوام مي آورد كه ابزارهاي كنترل فعال باشند. سركوب فقط تا وقتي دوام مي‌آورد كه ابزارهاي سركوب سر جاي‌شان باشند. و ترايخ انسان بارهاي بي‌شمار ثابت كرده كه عمر اين ابزارها بسيار كوتاه و گذراست؛‌هرچند كه همچنان به دلايلي مرموز همه­ي سركوب­گران و كنترل‌کنندگان عالم انگار با توهم ابلهانه‌ي جاودانی بودن اين ابزارها و شيوه‌ها و خودشان سر مي‌كنند. و وقتي آن پايان محتوم يعني فرجام كار اين ابزارها و عوامل برسد آن‌‌وقت ديگر واي به حال كنترل و كنترل­چي!
پیکره­­ی بیمار تمدن انسانی
چند سال پيش در مقاله‌اي نسبتآً‌ مفصل درباره‌ي فيلم‌هاي پساآخرزماني به نكته‌اي از نظر خودم بسيار مهم و اساسي پرداختم كه به طرز عجيبي، حداقل تا جايي كه مي‌دانم، نه فقط در ايران بلكه در كشورهاي ديگر هم با بي‌اعتنايي غريبي مواجه شده. اين نكته كه اساساً شكل گرفتن چيزي با عنوان سينماي پساآخرزماني آن‌گونه كه مي‌شناسيم و دوامش و فراتر از آن محبوبيت بسياري از آثار اين گونه، نشانه‌اي است آشکار و هولناك از معيوب بودن ذاتي پيكره­ي تمدن انساني. اين كه ما چنان فرجامي را براي نوع بشر همچون چيزي بديهي و اجتناب­ناپذير مي‌پذيريم از اين خبر مي­دهد كه خودمان هم پيشاپيش از بيماري و تباهی درمان‌ناپذيری که کل این پیکره را آلوده و از مرگ محتوم آن خبر داريم!
اين دو موضوع در واقع به شكل مستقيم با هم در ارتباط‌اند: مكانيسم‌هاي سياست، مدنيت، قانون‌‌گذاري و خلاصه ي كلام، پيكره­ي كلي تمدن بشري درست به همان دلايل اساسي پيشاپيش ناكام و محكوم به شكست و نابودي است كه نظام آموزشي و تحصيلي رايج! و‌ برخی از اين دلايل اساسي از اين قرارند: به كار گرفتن اهرم‌هاي زور، اجبار، فشار، مجازات، تهديد، ارعاب و... به جاي در پيش گرفتن رويكردي مبتنی بر تعامل آزاد دوجانبه و توأم با احترام، مراعات، به رسميت شناختن و مدارا در جهت تبديل كردن جوهره­ی مدنيت – نه ظواهر و به اصطلاح "دکور" آن! - به چيزي خودجوش و در نهايت عجين‌شده با روح انساني و فرهنگ انساني. اولين روزي كه انسان‌ها اصولي مانند احترام گذاشتن به حقوق ديگران، پرهيز از ضعيف‌كشي، خودداري از تملق در برابر قدرت، و... را مراعات كنند نه به واسطه‌ي فشار زور و قانون و ترس از مجازات‌ بلكه فقط و فقط به خاطر اين كه هر چيزي جز اين را نادرست مي‌دانند و به خاطر پاس داشتن روح شرافت و اصالت انساني، حس همدلي راستين و در يك كلام به واسطه‌ي خود انسانيت، آن‌وقت می­توان با افتخار و مسرت اين حقيقت بزرگ را جشن گرفت كه سرانجام بشريت به عنوان يك كليت و گونه­اي حياتي، نخستين گام راستين را در مسير "تمدن" برداشته است – باز هم جوهره­ی تمدن و نه ظواهری گول­زننده. اين تنها راه معقول و حتی تنها راه ممکن است و هر چيز ديگري جز اين بيهوده و مزخرف محض است و خواهد بود.
0 notes
shahzaad-deadpulse · 7 years ago
Text
بیگانگی ناآشنای نگاه و چهره‌ای آشنا
Tumblr media
با مامان و برادر بزرگم مهرداد - واقعأ کمتر از یک سال و نیم گذشته؟
Tumblr media
  بیگانگی ناآشنای آن نگاه و چهرة آشنا
  1
- شهزاد نمیاد غذا بخوره؟
هنوز قاشق اول را توی دهانم نگذاشته­ام که شنیدن این جملة غریب و غافلگیرکننده باعث می‌شود خوردن از یادم برود. ممکن است قصد شوخی داشته باشد؟ نه، خیلی بعید است. نگاهش می‌کنم. عرض میز غذاخوری تنها فاصلة­ بین‌مان است و با این حال خودش و نگاهش فرسنگ­ها دورتر از آن‌جا و دورتر از همه جایند. ترجیح می‌دهم فعلأ غرابت پرسش‌اش را به روی او و خودم نیاورم. خیلی ساده فقط می‌پرسم:
- کی؟
نگاهم می‌کند، ولی مرا نمی‌بیند. نه که حواسش و نگاهش جای دیگری باشد. هیچ جایی نیست. نیست. زل می‌زنم به خالی نگاهش. نگاهش به کاغذی سفید می‌ماند، به بستر خشکیدة رودی، به چاهی خالی... آن آدم آشنای همیشگی پشت این نگاه نیست. هیچ کس پشت این نگاه نیست. و هیچ چیز. هیچ. پاسخش فقط نگرانی‌ام را بیش‌تر می‌کند:
- برادرت شهزاد دیگه. غذا نمی‌خوره؟
باز با سماجتی نومیدانه به او زل می‌زنم به امید عبث یافتن آن آدم آشنا در پس نگاهش؛ نگاهی که باید باشد، و نیست. حتی لحن صدایش هم به طرز عجیبی همان حس خلأ بسیار آزاردهنده را برمی‌انگیزد. به گمانم کم‌تر چیزی می‌تواند به قدر مواجهه با این بیگانگی مطلق، این غریبگی محض، در پس نگاه و لحن آدمی تا این حد آشنا، عذاب‌آور باشد. از وقتی به شمال نقل مکان کردم مدام از تنهایی گلایه داشت. وسط تعطیلات عید امسال، ترتیبی دادیم تا بیاید شمال و در واحدی در طبقة پایینی واحد من ساکن شود. این طوری خیالم خیلی راحت‌تر شد، خیلی خیلی راحت‌تر. حالا دیگر هر روز حداقل یک بار و یک ساعتی می‌روم پیش او. برایش پرستار گرفته‌ایم و به این ترتیب نیازی به حضور مداوم من نیست.
ماجرای بالا مال حدودأ دو هفته پیش بود. بعضی روزها حالش بهتر است، حواسش جمع‌تر است. آیا این تناوب، این آمد و رفت پیش‌بینی‌ناپذیر این عارضة آزاردهنده در او می‌تواند جز مقدمه‌ای، پیش‌درآمدی بر استمرار خلل‌ناپذیر آن باشد، در آینده‌ای احتمالأ نزدیک؟
2
این دفعه دورة سه چهار روزة خیلی بدی را پشت سر گذاشت که پریروز روز آخرش بود. رفتم پیش‌اش و تازه بوسیده بودمش که پرسش دیگری از آن نوع به زبان آورد، این بار با لحنی گلایه‌آمیز:
- شهزاد امروز نه صبح بهم سر زد، نه عصر.
خیلی خونسرد گفتم:
- چرا؟ شاید گرفتاره.
چیز دیگری به عقلم نرسید بگویم. بلافاصله با خودم گفتم که قاعدتأ دامن زدن به توهم/فراموشی‌اش نباید کار درستی باشد. سعی کردم بخندم:
- پس من کی هستم؟
خندید ولی معلوم بود صرفأ برای همراهی با من می‌خندد. رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم. بی‌انصاف نگذاشت به یکی دو دقیقه برسد. پرسش دیگری... بله، از همان نوع پرسش‌ها، در انتظارم بود؛ این بار نه با لحنی گلایه‌آمیز که بیش‌تر با تعجب:
- امروز یه خانمه اومد همه کارهام رو انجام داد. غذا هم درست کرد.
در چهره‌اش جدأ تعجب موج می‌زد.
- خب پرستارت بود دیگه مامان.
چهره‌اش همچنان شگفت‌زده است. ادامه می‌دهم – با بغضی که تلاشی برای پنهان کردنش نمی‌کنم:
- الان چند ماهه پرستار داری فدات شم. یادت نمیاد؟
چهره‌اش همچنان همان گونه است.
- نه. حتی الان که می‌گی هم باز یادم نمیاد.
لبخند می‌زنم:
- اشکالی نداره. خودتو اذیت نکن.
مجبور شدم به اتاق خواب خانه‌اش پناه ببرم تا اندوهم را نبیند، گرچه می­دانستم که به هر حال متوجه نخواهد شد. و نمی‌شد. آن‌جا نبود، نه خودش و نه نگاهش.  
3
دیروز و امروز خیلی حالش بهتر بوده. همچنان بعضی چیزها را به خاطر نمی‌آورد و بعضی حرف‌ها یا سؤال‌ها را ظرف چند دقیقه چند بار تکرار می‌کند ولی همین که از من سراغ شهزاد را نمی‌گیرد خودش مایة تسکین خاطر است.
به نظر من که حتی رستم هم باید پیش آدم­ها، همین آدمهای معمولی مثل مادر من و شما لنگ بیندازد؛ آدم‌هایی که صدها خوان هولناک و بی‌پایان قدم به قدم در انتظارشان است. و بعضی از این خوان‌ها، مثل پیری، صدها خوان جورواجور دیگر را با خودشان می‌آورند. واقعأ از این تلخ‌تر هم می‌توانست باشد؟
0 notes
shahzaad-deadpulse · 7 years ago
Text
به زودی منتشر می شود
Tumblr media
  متن پشت جلد کتاب:
جناب «فیاز»، شخصیت اصلی رمان، آدم پریشانی است. در واقع آدم «غلط»ی است؛ و این عارضه در وجود او چنان حاد است که حتی نامش هم آن را به رخ می­کشد. او البته برخلاف اغلب آدم­های «غلط» دیگر، با پذیرش صادقانة واقعیت، سال­ها برای ریشه­یابی و درمان این عارضه تلاش کرده؛ به عبارت دیگر برای تصحیح این غلط بزرگ. اما طبعأ از آدمی تا این حد «غلط» نمی­توان انتظار داشت کاری را درست انجام بدهد. او سال­ها به روان­پزشک­ها و روان­شناسان جورواجور مراجعه کرده، بی­نتیجه، اما آخرین نفر در این صف طولانی متخصصان که روان­پزشکی قلابی از کار درمی­آید توصیه­ی بسیار مفیدی به «فیاز» می­کند: نوشتن گزارش­هایی درباره­ی عوامل مختلفی که ممکن است باعث و بانی «غلط» از کار درآمدن او باشند. حاصل، هفت گزارش آسیب­شناسانه­ی بی­تعارف است که «فیاز» با احساس تعهدی مثال­زدنی نوشته؛ دربارة زادگاهش، خانواده­اش، اجدادش، حتی نامش و...
و کمی توضیحات بیشتر:
بله، "فیاز" جان شخصیت اصلی رمان است ولی باید تأکید کنم که قطعأ به هیچ جه نمی­توان او را "قهرمان" یا هر چیزی با اندک شباهتی بدان به حساب آورد. قهرمان؟! من که صد سال دیگر هم چنین خوابی برای "فیاز" نمی­بینم. شما هم از این خواب­ها برایش نبینید اگر امکان دارد. حتم دارم خودش هم چنین خوابی برای خودش ندیده و نخواهد دید هرگز. این آدمی که من می­شناسم، در واقع سالها پیش از مصیبت آشنایی با او بهره­مند شده­ام، خیلی وقت­ها حتی وجود خودش را هم انکار می کند. تا این حد یعنی. پس مبادا نسبت­های مشکوکی مثل قهرمانی را به او بدهید. اصولأ هر گونه تصور مشکوکی در این باب را با نهایت خشونت از دروازه­ی ورودی ذهن­تان با خفت و خواری برانید؛ جوری که دیگر آن طرف­ها پیدایش نشود.
البته نه این که "فیاز" جان آدم بدی، آدم خبیثی باشد. همان تعبیر "غلط" بودن دقیق ترین تعریف موجزی است که می توان از این بشر ارائه داد . و این "غلط" بودنش هم راستش عارضه­ و بیماری نیست؛ بخشی از تعریف وجودی اوست؛ اساسأ بخشی از وجودش – همان­طور که مثلأ قهوه­ای بودن موها و چشم­هایش یا متوسط بودن قدش یا گروه خونی آی زد منفی­اش. بله، من هم می­دانم که گروه خونی شناخته­شده­ای نیست. ولی این را هم می­دانم که گرچه "ناموجود" قاعدتأ "شناخته­­نشده" است ولی "شناخته­نشده" لزومأ "ناموجود" نیست. ضمن این که در زادگاه "فیاز" خان که بسیار هم به آن می­بالد، از این جور چیزهای شناخته­نشده که لزومأ ناموجود نیستند تا دل­تان بخواهد یافت می­شود. جانم؟ دل­تان نمی­خواهد؟ راستش در نهایت تأثیری ندارد. چه دلتان بخواهد و چه نخواهد آن جور چیزها به وفور در آن خطه یافت می­شوند و در همین کتاب به خیلی از این چیزها اشاره شده و راستش را بخواهید، بعضی از آنها نقشی تعیین کننده در این ماجرا بازی می کنند. راست ترش را بخواهید حتی خود آن خطه هم کلأ یکی از همان شناخته­نشده­ های قطعأ و طبعأ موجود است. و البته برخی مدعی اند که آن خطه نیز مثل "فیاز" و بستگان و وابستگان و اطرافیانش  و کلأ کل اهالی آن خطه، "غلط" است. و البته همین جا اعلام می کنم که این ادعای بی شرمانه و غیرانسانی کاملأ درست است. حقیقت دارد.
 ای وای!... مسیر بحث مرا به سمت و سویی کشاند که به دلایل حساسیت خاصش که از حساسیت­های قومی خاص اهالی بسیار حساس آن منطقه ی خاص و بسیار حساس پرور ناشی می شود همیشه از آن فاصله گرفته بودم. این اهالی نسبت به خطه شان چنان غیرتی دارند و بر این غیرتشان چنان تعصبی می ورزند و چنان مصرانه در حفظ و حراست تعصب شان می کوشند که حتی اشاره به تلقی برخی در باب ناموجود بودن این خطه ی حساس را هم محال است جواب ندهند.
بنابراین ملاحظه می فرمایید که تلاش برای تصحیح آن "غلط" واقعأ بعید است و به عبارت دیگر کاملأ غیرممکن است به جایی برسد. البته بدیهی است که "فیاز" خان جان نباید ناامید بشود ولی واقعیت این است که هیچ راه نجاتی نمی توان برای او متصور شد و گرچه هر تلاش او در این راه پیشاپیش محکوم به شکست محتوم است مواجهه با این بن بست مطلق و عذاب بی­پایان و بی­ثمر و ناامیدی فرساینده و دوزخی که مثل موریانه وجودش را می تراشد هرگز نباید بهانه ای برای نومیدی بشود. امثال "فیاز" جان خان در بهترین حالت اگر به راستی خوش اقبال باشند در عنفوان کودکی دار فانی را وداع می گویند  و به هر حال هرگز ایام پیری را نخواهند دید و آن عده از این افراد که به نظرتان سالخورده می­­رسند در واقع انسانهای مطلقأ تیره روز و بدبخت بی نوایی هستند که در عنفوان جوانی به پیری فرتوت و رقت انگیز تبدیل شده اند و حتی نزدیک ترین کسان شان فقط به دیده ی نفرت و تحقیر و با آرزوی مرگ زودرس به آنان می نگرند.
تنها معجزه ای که شاید بتواند "فیاز" را نجات بخشد این است: دست کشیدن از آن تلاش  بیهوده در راه تصحیح "غلط"، تصحیح غلط بزرگی که جز خود او نیست. و در عوض، توسل به همان راهی که از دیرباز، از عصر انسانهای نخستین به بعد، به کار بیرون راندن عوامل اختلال آمده: بالا آوردن یا به عبارت شاعرانه ترش قی کردن. "فیاز" هم باید بالا بیاورد؛ باید خودش را بالا بیاورد، همین جور قلفتنی و یک­جا و درسته.
و این تنها راه نجات احتمالی اوست. "فیاز" مردی است که باید خودش را بالا بیاورد.
1 note · View note