دانلود کتاب صوتی شیطان به قتل می رسد اثر آگاتا کریستی
«منظورتان از بهترین ها چه کسانی هستند؟»
«آقای عزیز، بهترین ها همان هایی هستند که جنایت کرده اند، ولی دستگیر نشده اند. اشخاص موفقی که در حال حاضر زندگی بسیار راحت و مرفهی دارند، بدون اینکه کمترین سوء ظنی متوجه آنها باشد. قبول کنید که سرگرمی بسیار جالبی است.»
«ولی من اسم این را به هیچ وجه سرگرمی جالب نمی گذارم. بهتر است اسم دیگری روی آن بگذارید.»
ولی شیطانا بدون توجه به حرف های پوآرو، فریاد کوتاهی کشید و گفت: «فکری به ذهنم رسید؛ یک مهمانی شام کوچک، در این مهمانی این کلکسیون بخصوص را نشانتان خواهم داد. راستش، خیلی جالب و سرگرم کننده خواهد بود. نمی دانم چرا قبلاً به این فکر نیفتادم. ولی خب، هنوز هم دیر نشده است. فقط یک هفته به من وقت بدهید. هفته بعد نه، بلکه هفته ی بعد از آن. شما که حتماً وقت خواهید داشت؟…»
لینک دانلود
2 notes
·
View notes
حضرت موسی
پیامبری با شریعت مستقل که دارای کتاب آسمانی تورات است. سرگذشت و پیامبری حضرت موسی به قدری دارای اهمیت بوده که در ۴۲۰ آیه و ۳۶ سوره، ۱۳۶ مرتبه نام موسی و نکاتی از زندگی حضرت موسی در قرآن بیان شده است حضرت موسی پسر عمران از قبیله لاوی بود، میریام و هارون برادر و خواهر او بودند. حضرت موسی در مصر به دنیا آمد. زمانیکه بنیاسرائیل به دلیل جمعیت زیادشان بعنوان تهدیدی برای مصریان شناخته میشدند.چنانچه فرعون دستور داد که تمام پسران یهودی تازه متولد شده را در رود نیل غرق کنند.عمران و یوکابد برای جلوگیری از کشته شدن موسی، او را در سبدی گذاشتند و میان نیزارهای بلند رود نیل پنهان کردند.
در حالیکه خواهر موسی در همان اطراف پنهان شده بود تا از دور مراقب موسی باشد. آسیه، زن فرعون با شنیدن گریه او را پیدا کرد و نجات داد و نام او را « موسی » به معنای از آب کشیده شده گذاشت. دیگر آرزوی آسیه برای داشتن یک پسر برآورده شده بود.
حضرت موسی در شکوه تمدن مصر به عنوان پسر خوانده فرعون پرورش یافت. او که به سن مردانگی رسیده بود، از ریشههای عبری خود آگاه بود و دلش بحال بنی اسرائیل میسوخت.
روزی حضرت موسی شاهد ضرب و شتم وحشیانه یک غلام عبری توسط یک ارباب مصری بود بشدت عصبانی شد و مرد مصری را به طور ناگهانی کشت. موسی از ترس مجازات فرعون، به صحرای مدین گریخت و برای شعیب که بعداً با دخترش ازدواج کرد، مشغول به چوپانی شد.
خداوند، حضرت موسی را بر قوم بنی اسرائیل برانگیخت. بنی اسرائیل در دوران زمامداری حضرت یوسف به مصر آمدند و چون جمعیت آن ها فزونی یافت، قِبطیان از کثرتشان بیمناک شدند و در تضعیف ایشان کوشیدند، پس آن ها را به بندگی گرفتند و به انجام کارهای سخت واداشتند.
فرعون مصر که شاهی قدرتمند و متکبر بود، دعوی اُلوهیَّت کرد و خود را شایسته ی پرستش خواند.
در چنین اوضاعی #حضرت #موسی به مصر آمد و #فرعون را به پرستش خدای یکتا دعوت کرد و از خشم خدا ترساند، اما سودی نداشت.
1 note
·
View note
حامد کا بچہ اور لتا
Time to read:21 minutes
تحریر: قبلہ محترم حضرت سعادت حسن منٹو مرحوم
حامد کا بچہ
لاہورسے بابو ہرگوپال آئے تو حامد گھر کا رہا نہ گھاٹ کا۔ انھوں نے آتے ہی حامد سے کہا۔ ’’لو بھئی فوراً ایک ٹیکسی کا بندوبست کرو۔‘‘
حامد نے کہا۔ ’’آپ ذرا تو آرام کر لیجئے۔ اتنا لمبا سفر طے کر کے یہاں آئے ہیں۔ تھکاوٹ ہو گی۔‘‘
بابو ہرگوپال اپنی دھن کے پکے تھے۔ نہیں بھائی مجھے تھکاوٹ وکاوٹ کچھ نہیں۔ میں یہاں سیر کی غرض سے…
View On WordPress
0 notes
سایههای گریزپای روز
داستان کوتاه
شهزاد رحمتی
با وجودی همه احترام، همه قدرشناسی، به بزرگترین عشق همیشهام موسیقی
دریا را هرگز چنین بداندیش نیافته بود، چنین موذی، و توامان چنین اغواگر.
پرده لای انگشتان دختر است و نگاهش به دریا کاملا خالیست، خالی از هر حسی، از هر چیزی، خالی از حتی خود او؛ بهخصوص خالی از خود او. دریا همچنان مشغول کار بیهودهی پایانناپذرش است. هنوز موج چرخانی را درست و حسابی بهجانب ساحل ماسهای نرانده موج بعدی تازهنفس پیدایش میشود و بدنشان درهممیپیچد و با دریا کشتی میگیرد. و البته همیشه دریا برنده است. و این دور باطل انگار قرار است تا ابدالآباد ادامه پیدا کند. با خودش فکر میکند این کار از فرط بیهودگی حتی میتوانست مَثل شود؛ در مایههای آب در هاون کوبیدن و البته بسیار منطقیتر و بامعناتر از این مثل که اصلا معلوم نیست ریشهاش چیست. یا چیزی مثلا شبیه به...
- مثلا شبیه تلاش همیشگی تو برای کشتن تنهایی...
جا میخورد. این را صدایی از درون او و بااینحال بهشکل مخوفی ناآشنا گفت؛ چنان واضح و رسا که هول برش میدارد. ولی بههرحال نمیخواهد وابدهد. حداقل نه به این سادگی. پس بهرغم احساس حماقت، پاسخ صدا را میدهد.
- مزخرف میگی! چرند.
صدا هم بالا میگیرد و هم غلظت طعنهاش بیشتر میشود:
- باشه. پس همچنان خودتو گول بزن.
- اولا هیس! من هم بلدم جیغ بکشما، بهتر از تو...
صدا خندان وسط حرفش میپرد. پس خندیدن هم بلد است.
- خنگ! همین الانش هم داری جیغ میزنی حالیت نیست.
اول گوشهایش، بعد کل صورتش و بعد سرتاپایش داغ میشود. دختر جدا داشت جیغ میکشید؛ در حدی که حتی میتوانست باز داد همسایهی همیشهی خدا مترصد غر زدن طبقهی پایینی را دربیاورد. این حد غافل بودن از خود باعث وحشتش میشود. از وصلت نامبارک حس شرمندگی و وحشتش، دوقلوهای بههمچسبیدهی انفعال و تسلیم زاده میشوند: قضاوت «صدا»ی لعنتی را میپذیرد. شایدهم نه. شاید وادادنش دلیل سادهتری دارد: درستی قضاوت «صدا» که آشکارا حالا خودش را در موضع برتر میبیند:
- رقتانگیزه این تلاشت. میدونستی؟ آره. میدونستی، میدونی... حداقل بیست ساله میدونی.
دختر همان لحظه به پرده اجازه میدهد تا از میان انگشتانش بلغزد. در گریز از اغواگری دریا از پنجره دور میشود. صدا بدجوری مضطربش کرده. طنیناش جوری بود که انگار از توی هدفون میآید. ترس ابتلا به اسکیزوفرنی از سالیان دور با او بوده. بهشدت زمینهی ژنتیکاش را دارد و دیده که چه به روز برخی از اقوام نزدیک و دورش آورده.
صبح، در گرگومیش سحرگاه، ناخواسته بیدار شد؛ با طعمی بسیار ناخوش و تلخ در دهانش. هم تلخی عینی و هم تلخی مجازی. هم در کامش و هم در جانش.
و دریا را هرگز چنین بداندیش نیافته بود، چنین موذی، و توامان چنین اغواگر. آن تلخکامی زجرآور و تحملناپذیر وقت گرگومیش برایش غریبه نیست. در حقیقت دشمنی است قدیمی که از همان اول صبح میدانست کارش را به کجا میکشاند. پیشدرآمد حال گندی بود که بیشتر از هر چیزی در این دنیای ترسناک او را میترساند. حس توصیفناپذیری از غایت نومیدی و اندوهی کشنده و عذاب و احساس سمج و مقاومتناپذیر بیهودگی همه چیز. فقط هم این نیست. کوکتلی است از انواع احساسات زجرآوری که میشناسد و چند حس ناشناخته اما گند دیگر. بعد از غیبت فریبندهی نسبتا طولانیمدتی باز برگشته؛ با تمام قوا هم برگشته ظاهرا. سادهلوحانه گمان میکرد برای همیشه از شرش خلاص شده؛ چهبسا با نوعی خودفریبی، بفهمینفهمی. خودفریبیای نشات��گرفته از ترس، و حاصل نگرانیای از سر درماندگی. پیشاپیش میدانست توان تحمل تهاجمی دیگر را نخواهد داشت. میدانست حالا دیگر شهری است بیحصار، بیحفاظ، بیدروازه. که قلعهای است بدون برج و بارو و نگهبان که گویی اساسا برای تسلیم شدن به دشمن ساخته شده. هرچند حالا دیگر حتی به دشمن بودن این حس هم اطمینان ندارد. چرا نباید آن را دوست خودش، حتی بهترین دوست خودش، بداند؟ آهی میکشد و بیشتر برای فرار از گزندگی این حقیقت که این تردید چیزی جز نشانهی اوج زوال و شکست و زبونیاش نمیتواند باشد ریسیور و تلویزیون را روشن میکند و بدون حتی نیمنگاهی به صفحهی تلویزیون روشن فقط صدابش را بلند میکند. نیاز به شنیدن دارد؛ به شنیدن مکالمهای میان آدمها یا اصولا هر صدایی؛ جز نعرههای احتمالی خودش یا صدای منحوس شاید اسکیزوفرنیک دروناش. نیاز به شنیدن هر صدایی که بتواند بهخصوص آن آوای مزاحم را در قالب نوعی عایق صدای درونی در خودش خفه کند.
بااینحال باز بهجای تماشای تلویزیون با حالتی مکانیکی و رباتوار میرود پشت همان پنجره و با پنجهاش همان پرده را پس میزند. فقط کمی. بهشیوهی آدمهای چشمچران یواشکی سرکی به آنسو میکشد. میخواهد مطمئن شود که دریا وقتی نگاهش نمیکند هم همانقدر بداندیش و موذی است؟ و همانجور اغواگر؟ میخواهد مچ دریا را بگیرد، بهنوعی! و نمیتواند. خوب یا بد، دریا همان است که بود. شاید حتی کمی بداندیشتر، موذیتر و همزمان بهطرز تناقضآمیزی اغواگرتر.
سرخورده مسیر آمده را برمیگردد ولی نیمهراه انگار که رمقی برایش نمانده باشد خودش را عملا پرت میکند روی کاناپه و دمر میشود. میداند که همچنان دارد فرار میکند. و حتی میداند که فرارش بیفایده است. لشکریان پرشمار دشمن بدون هیچ دردسری وارد شهر بیحفاظش شدهاند و حالا دارند بدخواهانه پا به سرسرای کاخ فرمانرواییاش میگذارند، با شوقی عظیم و توجیهناپذیر به ریختن خون او - باز هم بی هیچ دردسری. حالا میتواند حتی پژواک مهیب صدای کوبش چکمههای افراد دشمن در تالارهایش را بشنود. بیپروا و بیمحابا حتی دلیلی برای غافلگیر کردنش هم نمیبینند. قاطع، بااقتدار و فاتحانه پیش میآیند.
ریموت کنترل را دست میگیرد و بی آنکه حتی سرش را از روی کوسنی که صورتش را در آن پنهان کرده بلند کند با یکی دو کلیک میرود سراغ محتویات فلشی تا خرخره پر از موزیک؛ آثار محبوبش. چه محبوب و چه نه، قطعا موزیک بیشتر به کار خفه کردن صداهای مزاحمی که حالا صدای نحس قدمهای فاتحانهی سربازان دشمن هم به آرشیوشان افزوده شده میآید. تازه اینجوری همراه با شنیدن موسیقی محبوبش تسلیم میشود. بدون نگاه کردن، شانسی یکی از فولدرها را انتخاب میکند.
ولی مسلما نمیتواند از موسیقی توقع داشته باشد که مانع هجوم تصویر دریا به ذهنش هم بشود و حالا این تصویر توامان عذابآور و اغواگر بهتناوب هر چند ثانیه در برابر چشمان ذهنش پدیدار میشود. دو سه دقیقه بعد حتی میتواند مورمور شدن بدنش را موقع غوطهور شدن در آب قطعا سرد دریای پاییزی پیشاپیش احساس کند. بد هم نیست البته. انگار که دارد تمرین میکند تا بدنش به سردی آب دریا خو بگیرد؛ مبادا یکوقت سرما بخورد! به این فکر احمقانه احتمالا میخندید اگر فقط رمق خندیدن داشت. ناگهان این فکر به سرش میزند که چهبسا از اولش ناخودآگاه به همین نیت زندگی در خانهای کنار دریا را برگزیده. اگر اینطور باشد جای تقدیر دارد. میشود احتمالا اولین اقدام دوراندیشانهی زندگیاش - و آخری البته. به این فکر احتمالا میگریست اگر فقط رمق گریستن داشت.
و دریا قطعا بداندیشتر و موذیتر از همیشه مینماید، و همزمان اغواگرتر؛ بهخصوص با به اوج رسیدن اثر تخدیرکنندهی آن کوکتل لعنتی و بدمزهی عذابآورترین احساسات شَناخته و ناشناخته در درونش. آن نامطبوعترین آش درهمجوش شلهقلمکار.
ولی این دفعه فرق دارد. انگار تنها دلیل غیبت چندوقتهی دشمن قدیمی تمدید قوا بوده یا حتی نوعی آپگرید! و حالا با قدرتی دوچندان حملهور شده، وحشیانهتر و بیرحمانهتر از همیشه؛ در حدی تصورنایذیر. نفساش بند آمده و نوعی احساس انجماد درونی عذابش میدهد که کانونش قفسهی سینهی اوست؛ قفسی، زندانی که دندههای او میلههایش هستند. این عذاب روحی چنان شدت و حدتی دارد که همچون درد جسمانی تحملناپذیری او را بیاختیار به نالیدن وامیدارد. و به نالههای بیاختیار بعدی که بلندی ناخواستهی صدایشان او را متحیر میکند. و حالا دیگر دربند شکوهی همسایهها هم نیست. از مرز اینگونه ملاحظات گذر کرده؛ از هر مرزی در واقع. طوری که وقتی تلوتلوخوران از روی کاناپه بلند میشود فقط یک آرزو برایش مانده: اینکه دریا اغواگرتر از همیشه باشد. نباید زنده به چنگ دشمنانش ییفتد. این آخرین و یگانه سنگر شرافت اوست.
کمی سرجایش میایستد. نمیداند چرا. چند لحظهای آرامش نامتظر و فرّاری را احساس میکند که عاقبت درمییابد خاستگاهش چیزی جز به قطعیت رسیدن نهایی او در اجرای تصمیم دیرینهاش و تحقق وسوسهای سمج نمیتواند باشد. ایستاده تا موهبت ناگهانی این واپسین تجربه آرامشاش را حسابی مزمزه کند.
بعدها هرگز نخواهد توانست بهخاطر بیاورد که دقیقا در کدام لحظه آن اتفاق غریب بهوقوع پیوسته یعنی یکهو آهنگی که داشت پخش میشد و حتی حواساش نبود که شروع شده بهطرز عجیی ششدانگ حواس او را جلب کرده یا در واقع ربوده است. آن را همچون تجربهای رویاگون تجربه کرده و اینگونه نیز احساساش خواهد کرد: تجربهای رویاگون، آن هم درست در دل هولناکترین کابوس بیداری سراسر کابوساش. .
صدای آسمانی و لحن غریب خواننده پر از درد و خواهش است. نه، یکپارچه درد خواهش ناب است. نه، فراتر از آن، فراتر از هر چیزی تمامآن احسیساسا عذابآلود کوک لعنتیای را که روحش را مسموم کرده در خود دارد: همهی آن درد و زجر و عذاب فراانسانی از همان نوعی را که راسکولنیکوف تیرهروز را واداشت تا در برابر دونیای تیرهروزتر از خودش زانو بزند. تمام آن حس توصیفناپذیر از غایت نومیدی و اندوه کشنده و عذاب و احساس سمج بیهودگی و وحت از وانهادگی در قعر کابوی که با طلوع سپیدهدم تازه به اوج میرسد. ولی فقط این نیست: در یکایک زیر و بمهای آن صدای مسحورکننده، خواهش و تمنایی عظیم و عاجزانه اما در عین حال توأم با اطمینانی مومنانه به اجابت این خواهش حتی در اعماق نومیدی جاری است که موسیقی با آن سازبندی نامنتظرش آن را توامان تشدید و تکمیل میکند. ترانه را خوب میشناسد و همیشه بسیار دوستش داشته. اگر جزو محبوبترین آثار عمرش نبود بدان مجموعه راه نمییافت ولی در این صبح تیره و تار یکسر نومیدی و شکست و عجز انگار از نو کشفش میکند و خودش را و هر چیز دیگر را نیز با آن. ترانه، ساخته «مابی»، عملا دعا و مناجاتی است غریب؛ نه به درگاه خدایی خشمگین و مدام قضاوتگر و انتقامجو بلکه خدایی که جز عشق مطلق و بخشش ناب نیست و چنان با تو یگانه و به تو نزدیک است که میتوانی حتی در آغوش بزرگاش کودکانه گریه ساز کنی و زهر تمام عذابها و غمها و نومیدیهای بیپایانت را بر شانههای عاشقانهاش بگرییش بگرییاتاتااتالالال و قطعا تسلایت میدهد، و شفایت میدهد. حالا در هماهنگی بینقصی با یکایک زیر و بمهای صدای خواننده انگار تکتک سلولهای تن و روح او میلرزند:
Lordy don’t leave me all by myself
Lordy don’t leave me all by myself
Lordy don’t leave me all by myself
Whoa, in this world
Whoa, in this world
Whoa, in this world…*
به پنجره نمیرسد. نیمهراه فرومیافتد، خم میشود، میشکند. در همان حال بغض خفقانآورش عاقبت میترکد و بیمحاباترین، طولانیترین و بلندترین زاری عمرش را سر میدهد. مینشیند و میگرید. زانو میزند و میگرید. حتی دمر روی زمین میافتد و میگرید. و فقط نمیگرید. ضجه سر میدهد، ناله میکند، فریاد میکشد، بر سینه و بر زمین مشت میکوبد. حتی سر بر زمین میکوبد. و باز میگرید و باز... میداند که آغوشی بهتر برای گریستن درآن وجود ندارد.
نمیداند چند ساعت گذشته. نمیداند چند ساعت زاری کرده. فقط میداند بهقدری گریسته که چهبسا صورتش به اناری آبلمبوشده شبیه شده باشد! از این فکر خندهاش میگیرد.
نمیداند چند ساعت گذشته ولی وقتی پشت پنجره، پرده را پس میزند با گرگومیشی دیگر رودررو میشود که اینبار گرگومیش غروبگاهی است. کمی آنطرفتر در آن تاریکاروشنایی مرموز که سایههای گریزپای روز کمکم به هم میپیوندند و در هم مستحیل میشوند گسترهی عظیم و باشکوه دریا را از اینسو تا آنسو میبیند که جریان آرامش همراه با صدای موزون امواج که بهمثابه نبض همواره تپندهی دریاست ترجمانی است بینقص از مداومت حیات و بیکرانگی عالم و وزن و وقار کتمانناپذیر هستی. و درعینحال گواه ناپایداری زمینی همه چیز و هر کس دیگر و گذرا بودن هر حسی:
اندوه و شادی، درد و لذت، این و آن، و...
* “In This World”, by Moby
0 notes
مدھر بھنڈارکر کا 'انڈیا لاک ڈاؤن' بے بسی، درد اور امید کی داستان ہے
مدھر بھنڈارکر کا ‘انڈیا لاک ڈاؤن’ بے بسی، درد اور امید کی داستان ہے
انڈیا لاک ڈاؤن کی تشخیص، اشونی کمار: کورونا کی پہلی لہر کے ذریعے جب 24 مارچ 2020 کو ہندوستان بھر میں 21 دن کا لاک ڈاؤن فوری طور پر متعارف کرایا گیا تو ہر طرف خوف و ہراس پھیل گیا۔ ہم سب نے بنیادی دو ایشو کیے، پہلے پورے گھر کا راشن بھرا اور دوسرا ٹی وی کھول کر بیٹھ گئے، یہ جاننے کے لیے کہ قوم کے اندر کیا چل رہا ہے۔ معلوماتی چینلز نے ہمیں اے ٹی ایم، راشن خوردہ فروشوں، شراب فروشوں کے باہر لمبی لمبی…
View On WordPress
0 notes
کتاب سالتو اثر مهدی افروزمنش
دومین رمان مهدی افروزمنش فضایی پر مهیج و پرداستان دارد. او که نخستین رمانش یعنی تاول، جایزه بهترین رمان سالِ جایزه هفت اقلیم را از آن خود کرد، در دومین رمانش به قهرمانی پرداخته که از اعماق شهر و از حوالی میدان مشهور فلاح تهران برآمده است. قهرمان او کشتی گیری فرز و تکنیکی است که رمان سالتو بر اساس جهان او شکل می گیرد. کشتی گیری جسور که ناگهان بخت به او رو می کند و یک عشق کشتی ثروتمند تصمیم می گیرد از او حمایت کند. او مردی است مرموز و مشکوک که برای این مبارز قصه هایی دارد و این نقطه ای است که از آن به بعد فضای رمان حال و هوایی جنایی _ معمایی پیدا می کند.
کتاب سالتو اثر مهدی افروزمنش
0 notes