Tumgik
#تذکره‌الاولیا
gooshe · 6 years
Text
صبح جمعه با گوشه؛ اگر چنان بودی که دست ما نبُریدَندی، دل ما بُریدَندی
صبح جمعه با گوشه؛ اگر چنان بودی که دست ما نبُریدَندی، دل ما بُریدَندی
در کوه لکام بودم. سلطان می‌آمد. هر که را می‌دید، دیناری بر دست او می‌نهاد. یکی به من داد. پشت دست آنجا داشتم و در کنار رفیقی انداختم. یک روز بدان بازار می‌رفتم با اصحاب بهم چون شوریده. جماعتی دزدی کرده بودند. در میان بازار ایشان بگریختند و همه خلق بهم برآمدند، در صوفیان آویختند.
من گفتم: مهتر ایشان منم. ایشان را خلاص دهید که رهزن منم. با مریدان گفتم: هیچ مگويید.
آخر او را ببردند و دستش بریدند.…
View On WordPress
0 notes