جمعه:
.صبح میتینگ دارم، ظهر وقت نهار راهی ستس میشوم، کلاس لین.
بعد عرق ریختن بر میگردم به ادامه ی کار، و این وسط ها گوشت های ریز شده را از فریزر بیرون میگذارم تا باز شوند.
بعد از کار گوشت را بار میگذارم و لوبیا سبزها رو خرد میکنم، یک لیوان شراب سفید برای خودم میریزم، و پلی لیست آشپزی را پلی میکنم.
شب میهمانها سر میرسند، بچه ها خیلی سر حال نیستن ،خسته هستن هر سه، میم و میم هم خسته تر. غذا خوشمزه شده، به جای ته دیگ ، فکر کرده بودم دو برگ لازانیا استفاده کنم و بینشون قارچی که ابش رو گرفته بودم واز قبل تف خورده بود با پیاز داغ و پنیر بوفالو موزارلا گذاشته بودم. بزرگ تر ها همه غذا رو دوست دارن، بعد از شام کمتر خسته هستن ،
بچه ها ولی کاری ِ تو یِ پلو را دوست ندارند . هر چهارتا بچه، گوشت قلقلی های همیشگی وسیبزمینی ها را با ولع تمام خوردند. لوبیا پلو را همیشه با سالاد شیرازی و ماست موسیر نمک فلفلی درست میکنم.
با دخترک ها اریگامی درست میکنم،خانه پر از قلب و خرگوش میشود … حرف میزنیم، شراب ... میخوریم. مهمانها میروند اخر شب و خسته میخوابم.
شنبه:
از هفت صبح بیدارم، کمی بیرون را مرتب میکنم. ظرفها ی شب قبل را میچینم داخل ماشین با احتیاط، که مزاحم خواب پدر ودختر نشوم. بوی غذا گرفتم از دیشب، دوش میگیرم و کوله ام را میبندم و پاورچین پارچین میزنم بیرون. ساعت ۸:۴۰ میرسم نکا فوروم، مت یوگا رو پشت در هات ستودیو میذارم و وارد رختکن میشم، از شب خسته ام هنوز، لباس هایم رو عوض میکنم و ایمیل هایم را چک میکنم . امروز ماریا جای یوزفین اومده، به هم سلام میدیم، کلاس رو کمی تاریک میکنه ، نرمش میکنیم و من داغ میشم.
به کلاس هیتِ شنبه صبح ها ساعت نه، عجیب غریب اعتیاد دارم. داغ میشم، نفس کشیدن سخت میشه، پر از مومنتم و کاردیو ست و من دوستش دارم.
بعد از کلاس سریع میزنم بیرون، دوش میگیرم و راهی سلوسن میشم، مترو را به مقصد ماریا توریت سوار میشوم. تا ساعت ۱۱:۴۵ که کارم در سودرمالم تمام میشه و می آیم خانه.
دخترک هم تازه از شنا برگشته. با هم بازی میکنیم. غذایش را که خورد، میروم خرید. کدو حلوایی برمیدارم، سیب سبز، سیج، اسفناج، انار، چاتنی انبه، نان
برمیگردم و پلی لیست آشپزی را پلی میکنم و مشغول شام پختن میشم
پالاک پنیرم حسابی تند شده، ولی دانه های انار خوشمزه اش کرده، سالاد هویج وکلم و گرو هم با ابلیمو و کمی کشمش و دانه های نار و کمی مایونز و فلفل لیمو ، ترکیب دلبری شده. شام میخوریم، دخترک که دلدرد داشته کته و ماست میخورد،کمی کتاب میخواینم و زود میخوابد.
یکشنبه:
صبح کمی دیرتر از همیشه، حدودهای هشت از خواب پا میشم، دخترک ولی هنوز خواب است. کدو ها رو قاچ میکنم و نمک وقلفل و کمی روغن میزنم و بعد داخل فر میگذارم.
سیبهای سبز را مکعب مکعب میبرم و بعد از اینکه شالوت ها تف خوردند اضافه شان میکنم. .
کدو ها اماده اند، دخترک بیدار شده، صبحانه اش را میدهم و با هم بازی میکنیم و حرف میزنیم.
ایمان از تنیس برمیگردد و من میزنم بیرون از خانه.
یوگا میکنم و برمیگردم، سر راه برگشت یک کیک شکلاتی ده نفره از گتو میگیرم. به ادامه ی سوپ میپردازم و میچشم ، خوب شده. دخترک را حمام میکنم، و راهی خانه ی توتو می شویم که شام، ما رو به همراه هر سه پسرش دعوت کرده.
در راه دندریدم، چند وقتی هست که حال رفیق چینی خوب نیست، روحی، جسمی، کاری. فکر کرده بودم شاید سوپ گرمش کند. به خانه شان میرسم، خودش خانه نیست و من به مادرش که دم در می آید شی شیی میکنم و تعظیم، و در همان آستانه ی در سوپ را تحویل ش میدهم.
سر ساعت به خانه ی توتو میرسیم، همه با هم … با پسران و پارتنرها. توتو مهربان ست… شبیه یک نسیم ملایم … سبک است حضور دارد و ندارد …
دخترک سرش به جانوران خانگی گرم است…
خانه ی توتو پر از تابلوهای رنگ روغن است و کتاب و اشیا قدیمی و اباژورهای بلند با نور ملایم.
هلنا مثل مامان، که وقتی مهمان آدابی داشت، ظرف و ظروف شیکش را از کارتن در میاورد، بشقاب ها و لیوان ها را از کارتون در میاورد و روی میز میچیند.
پیش غذا سوییچه با آبلیمو و گشنیز تازه و نمک دریا … غذای اصلی گوشت گوزن استیکی میدیوم ول با راکت و گراتن سیبزمینی، و دسر میوه و یک جور شیرینی گردویی دو بعدی تخت که با خامه سرو میشد ، شبیه ش را شیرینی پوپک ، نزدیک عید میزد.
بعد از دسر همه ی بچه ها یکهو و باهم متفرق میشوند و خداحافظی میکند، توتو ما را به کافه ی اسپرسو که با دستگاه ، خودش میزند ، مهمان میکند…
هلنا خسته است، دخترک هم همینطور. من هم اشارتی می آیم که برویم زود تر.
در راه برگشت رفیق چینی از سوپ تشکر میکند و من خستگی ام در میرود.
میخوابم به سمت فردا و فکر میکنم برای هفت سین هنوز کاری نکردم
دوشنبه:
حال عجیبی دارم …صبح زود پا میشم، ساعت ۸:۳۰ سر کارم.
به گروه کوچک صخره نوردی مان پیغام میدهم که امشب، من نیستم.
روز شلوغی ست، ساعت ۴ از کار فارق میشوم و با پدر و دختر سیکلا قرار میگذاریم که خرید شب عید را به جای آوریم .
فردا شب پیش آرتمیس و سیزیف شام عید دعوتیم و من قرار است کوکو سبزی و کوکو لوبیا سبز درست کنم.
کنار سبزی های کوکو، سبزه ی عید رو هم از جوانه های توی سوپر مارکت برمیدارم.
از گرانیت شمع های سبز تیره بر میدارم و یک کاسه ی سفالی برای سیب های سبز هفت سین.
میرسیم خانه، دخترک خسته ست. داستان میخوانیم و زود میخوابد. من را غم فرا میگیرد … یک هو میزنم زیر گریه … نمیدانم چی ست. پی ام اس شاید؟ … دلم تنگ است… برای کسی؟ کسانی؟ مکانی؟ مکانهایی؟ بوهایی؟ فضاهایی؟ گرمایی؟ آغوشی ، دست هایی ؟ شاید؟ …
بغلم میکند، سعی میکند آرامم کند. یک ساعتی خوابم میبرد. بعد بیدار میشوم ساعت ده شب، لباسشویی را روشن میکنم. لوبیا ها و سبزی ها را خرد میکنم و او خانه را تمیز میکند، زود تر میخوابد و من تا بعد از نیم شب بیدارم. کوکوها را آماده میکنم و در یخچال میگذارم … بعد لباسها را در خشک کن می اندازم و میخوابم …
سه شنبه:
از صبح، بغض دارم. ساعت هفت وپنجاه دقیقه از اتوبوس پیاده میشوم و از فریدهمزپلان تا شرکت را پیاده میروم و در راه اشک هایم جاری هستند … چهمه یعنی؟
میرسم شرکت، ساعت ۹ پرزنتیشن دارم. میتینگ تا ۱۱:۳۰ به درازا میکشد، نهار سریعی میخورم. بعد از نهار تحویل پروژها های همکار ترک هست که زورکی و با لبخند مصنوعی اش فولدر پروژه ها را تحویلمان میدهد. حوصله اش را ندارم.
کار تمام است، راهی اتوبوس میشوم. به خانه میرسم، که کوله ی سنگین را بگذارم، دخترک را از مدرسه بردارم، که سیب و سیر سفره را با هم از سوپر مارکت بخریم و، بیایم و ، دوش بگیریم و، لباس مهمانی بپوشیمو و، غذا را برداریم و راهی شویم.
میرسم، کوله را زمین میگذارم، در را که میبندم. پیغام ارتمیس را روی گوشی ام میگیرم.
«آیدا جانم، اگر اشکالی ندارد قرار امشب کنسل. »
مینویسم «اشکالی که ندارد، ولی طوری شده؟ » نمیفرستم. در جا زنگ میزنم.
صدای گریه اش فقط می آید…
میپرسم؛ مامان؟
میگوید: رفت …
بغضم میترکد …
نیم ساعته خودم را میرسانم بهش …
بغل میکنیم …
کمی میگرید، یکهو بی قرار میشود، وارد اتاقش میشود شروع میکند به تا کردن لباسهایی که دیشب شسته …
خشکم میزند … بعد منم سعی میکنم کمکش کنم …
سیزیف چای گذاشته …
مینشینیم،
تلویزیون ایران روشن است، صدای برنامه روی اعصابم است…
چای میخوریم …
جرات میکنم بپرسم؛ نمیخوای بری؟
جواب میدهد که؛ میترسم … فکر میکنم بدتر میشم.
بعد بلند میشود و شروع میکند به هفت سین چیدن، بلند میشوم که کمک کنم …
بغضمان میترکد وقتی روبان سیاه را به سبزه میندد، هم را بغل میکنیم.
سیزیف ، جودی را بیرون میبرد.
من تلویزیون را خاموش میکنم، موسیقی میگذارم …
سمنو را در آشپزخانه در کاسه ای میریزد و سر سفره که می آورد ، میگوید، «اه فکر کردم تلویزیون چه موسیقی خوبی گذاشته! تو بودی؟ این چیه؟ »
میگویم؛، موسیقی متن فیلم «مادر» علی حاتمی.
بغضمان میترکد ، همدیگر را بغل میکنیم زار میزنیم. من دیوانه وار راه میروم. هق هق زار میزنم در حالی که بازوانم را دور خودم حلقه کرده ام و فشار میدهم. او رفته است دستشویی و گریه میکند …
زنگ درشان صدا میکند، بِکی و آقای نون میرسند. بغل میکنیم و میگرییم …
نون از من میپرسد؛ کی میخواد بره؟
میگم؛نمیدونم. شاید نره،
نون میگوید؛ باید بره، اونطوری، بهتر میشه…
سیزیف هم میرسد …
دخترک و پدر خانه مانده اند، فکر کردیم دخترک سختش میشود.
آرتمیس به سیزیف میگوید؛«خواهرها عکس خوب از مامان میخواهند، برای مراسم، تو چی داری؟»
سیزیف استاد آرشیو کردن است: عکس، کتاب، فیلم …
شروع میکند در عکسهای دیجیتال گشتن، که آرتمیس میگوید بیا جعبه عکس هامان را پیدا کنیم، باه�� گوشه های اتاق را میچرخند و جعبه را پیدا میکنند.
همه مینشینیم به عکس دیدن، سیزیف شراب سفید میریزد.
بکی از کتاب بارت میگوید که برای نون بعد از مرگ مادرش هدیه گرفته بود …
خاطرات سوگواری. اینکه چطور بارت لحظه لحظه بودن و پرستاری از مادرش در بستر را روزنگاری کرده است…
یاد «عین » می افتم که بارت دوست داشت. من هم به واسطه ی او چندین کتاب از بارت را خوانده بودم و میان کتابهایی که ازش خوانده بودم ، سخن عاشق را خیلی دوست داشتم. فکر کنم عین با کُپُنِ کتاب، خودش برایم ان کتاب را خریده بود، درست یادم نیست...
میان پرسه در عکسها، گاهی میگرییم، گاهی میخندیم،
نون، آرتمیس را متقاعد میکند که باید برود و چرا بهتر است رفتن، و بالاخره آرتمیس بلیطش را میخرد برای فردا …
قبل از شام،اوبر میگیرم به قصد خانه.
دخترک را بغل میکنم، ایمان حالش چندان خوب نیست. میرود استراحت کند، دخترک را میخوابانم و با او خوابم میبرد …
چهارشنبه:
سال تحویل خواب میمانیم …دخترک را مدرسه میرسانم، یاد ندارم هیچ سالی که خواب مانده باشم …
در راه برگشت از مدرسه به خانه، به او فکر میکنم …
خوشحال بوده دیشب؟ هفت سینش نشانه ای داشته ؟
اخرین بار ایمیل زده بود و گفته بود که کتاب امانتی را میدهد دست فلانی که به من برساند… پیغامش را خوانده بودم ، و حسی شده بودم ،شاید چون دو هفته قبل از ایمیلش، خواب مادر بزرگش را دیده بودم، و خیلی خواسته بودم بنویسم برایش، ولی ننوشته بودم… ایمیلش را دیر خوانده بودم و نمیخواستم به دست غیر بیافتد آن کتاب.
تصمیم گرفته بودم زنگ بزنم (یک تصمیم ایمپالسیو)، که تلفنی بگویم کتاب مال خودش ، به دیگری نرسد،و حال مادربزرگش را بپرسم و حالش را از صدایش بخوانم، ته دلم میترسیدم نکند چیزی شده باشد و حالش خوب نبوده باشد … زنگ زده بودم ، و صدایش پر از خالی بود. مکالمه به دو دقیقه هم نرسیده بود . چیزی نمیتوانستم بگویم.
سلام
کتاب
والسلام
همین …
بعد،از این همه خالی، بهت کرده بودم …چقدر ان روز گریستم، از خودم و همه ی حس هایم متنفر شده بودم …
بعد، آن شبش و تا چند شب بعدش گوشه گوشه های ساند کلادم را جایی سیو کرده بودم و اخرین پل را هم خراب کرده بودم ، که نفهمم کی وکجا مرا شنیده ، که حسی سراغم نیاید دیگر… که سرما ابدی شود، که هیچوقت نفهمد آنچه گذشت به من را، آن تابستان را ، آن پاییز را، آن زمستان را، و من هم هیچوقت نفهمم آن طرف را اگر چیزی باقی مانده بود ، که قریب به یقین هم نمانده بود … بود یا نبود، دیگر مهم نبود … فقط سکوت بود و سرما و انقطاع
تمام شده بود دیگر… تمام شده بود…
میروم سمت کافه ؛ قهوه میگیرم، میرسم خانه،
هفت سین مان را میچینم …
خودم را در آینه میبینم و با سه خط موازی در پیشانی …سعی میکنم به درخت پشت سرم در آینه لبخند بزنم … شاید که جوانه زد .
0 notes
آنه از گرین گیبلز
اثر لوسی مود مونتگومری
ترجمه بیگانه
🌹🌹 🌹🌹
فصل دوم
متیو کاتبرت شگفتزده شده است
🌹🌹 🌹🌹
تا برایت ریور، هشت مایل، فاصله بود و مادیان بلوطی رنگ متیو، این مسیر را با آرامش و با سرعتی آرام و پیوسته، طی کرد. آنها جادهی زیبائی را پشت سر میگذاردند. جاده، از میان خانههای زیبا و دلنشین کشاورزان و مزارع اطرافشان، عبور میکرد و هرآزگاهی، بازیگوشانه، به میان جنگلهای کوچک آرامشبخش صنوبر درون مسیر میدوید و یا پاورچین پاورچین، گودالی را پشت سر میگذارد که در دو طرف آن، آلوهای وحشی، به تازگی گلبرگهای شکوفههایشان را کنار زده بودند و از وسط گلبرگهای آنها به درون دنیای جدید، سرک میکشیدند. هوا فرحبخش و نشاط آور بود و عطر نفسهای باغهای سیب اطراف، به متیو، زندگی و شادابی میبخشید. چمنزارهای دو طرف جاده، با شیب آرامی در دوردستها، در مهای بنفش و مرواریدفام، فرو میرفت.
پرندگان کوچک، چنان چهچهه سر داده بودند که گویی آن روز، روز مخصوص آواز و شادمانی آنها در تابستان، در طول کل سال بود. متیو، به شیوهی خودش، از سفر و مناظر اطرافش، لذت میبرد؛ البته غیر از لحظهای که خانمهایی را در طول مسیرش دید و مجبور شد به نشانهی سلام کردن، برایشان سر تکان دهد. او مجبور به این کار شده بود چراکه یکی از آداب معاشرت در جزیرهی پرنس ادوارد این بود که اگر شما کسی را میدیدید، چه او را میشناختید و چه ایشان برای شما غریبهای محض بود، شما باید با حرکت سرتان، به او سلام میکردید.
متیو، از تمام زنها میترسید؛ البته به غیر از ماریلا و خانم ریچل! او همواره اطراف زنها، این احساس ناخوشایند را داشت که این موجودات مرموز، مخفیانه به او میخندیدند. البته او تا حد زیادی حق داشت که چنین تصوراتی داشته باشد، چراکه او از لحاظ ظاهری، به نظر شخصیتی عجیب میآمد: او ظاهری زمخت و ناخوشایند داشت. موهای خاکستری تیرهاش آنقدر بلند بود که تا سرِ شانههای رو به جلو خم شدهاش میرسید. علاوه بر اینها ریش پر و نرم و قهوهایش که از سن بیست سالگیاش در همین وضع آن را نگاه داشته بود، عجیب بودن ظاهرش را تکمیل میکرد. واقعیت آن بود که متیوی بیست ساله، به طرز عجیبی شبیه به متیوی شصت ساله بود؛ تنها تفاوت قابل توجه او در این چهل سال، این بود که در بیست سالگی، موهایش خاکستری نبود.
زمانیکه متیو به برایت ریور رسید؛ اثری از قطار دیده نمیشد. او فکر کرد که احتمالا زود به ایستگاه رسیده است. بنابراین اسبش را در حیاط کوچک هتل برایت ریور بست و وارد ایستگاه قطار شد. سکوی طولانی ایستگاه، تقریبا خالی از جمعیت بود. تنها موجود زندهی قابل رویت، دختربچهای بود که بر روی کپهای از تخته سنگهای انتهای ایستگاه نشسته بود. متیو، تقریبا اصلا متوجه نشد که کسی که آنجا نشسته بود یک «دختر» بود، او با خجالت، بدون آنکه به دخترک، حتی نگاه کند؛ با تمام سرعتی که میتوانست، از کنارش رد شد. دخترک، آنجا نشسته بود و منتظر کسی یا چیزی بود. و از آنجا که کاری غیر از نشستن و منتظر شدن، نداشت، تمام توان و تمرکزش را بر روی نشستن و منتظر شدن در آنجا گذاشته بود.
متیو با بیمیلی با رئیس ایستگاه ملاقات کرد که مشغول قفل کردن دفتر فروش بلیط بود و قصد داشت برای خوردن عصرانه، به خانه برود. متیو، از او پرسید که آیا قطار ساعت پنج و نیم، به زودی میرسد. رئیس ایستگاه با عجله جواب داد: «قطار ساعت پنج و نیم، نیم ساعت پیش، اینجا بود و رفت. ولی یه مسافر برای تو، پیاده کرد – یه دختر کوچولو. ایشون، بیرون روی تخته سنگا نشسته.
من بهش گفتم که بره تو اتاق انتظار بانوان و اونجا منتظرت بشه، اما ایشون با وقار جوابم داد که ترجیح میده بیرون، منتظر بمونه. بهم گفت: «بیرون، فرصتای بیشتری برای خیالپردازی وجود داره.» به نظرم این دخترک، نیاز داره بهش توجه کنن.» متیو، که انگار این وضعیت را درک نمیکرد، با بیتفاوتی گفت: «من منتظر یه دختر نیستم؛ اومدم که یه پسر رو با خودم ببرم. پسرک باید الان اینجا باشه. خانم الکساندر اسپنسر قرار بود؛ تا از نوا اسکواشه پسرک رو برای من بیاره.» رئیس ایستگاه سوت زد و گفت: «فکر کنم اشتباهی پیش اومده. خانم اسپنسر، از قطار پیاده شد و این دخترک رو به من سپرد. خانم اسپنسر گفت که تو و خواهرت، این دخترک رو از پرورشگاه، به فرزندی قبول کردین و تو خیلی زود میای دنبالش. این همهی چیزیه که من میدونم – و بچه یتیم دیگهای رو هم، این اطراف، قایم نکردم.» متیو، از سر درماندگی، گفت: «واقعا نمیفهمم! یعنی چی؟» و آرزو کرد که ای کاش، ماریلا آنجا بود و آن وضعیت نابسامان را مدیریت میکرد. رئیس ایستگاه با بیخیالی گفت: « خب، بهتره که از دختره بپرسی. به جرأت میتونم بگم که دخترک، میتونه از پس جواب، بربیاد – یه چیز واضحه اونم اینکه دخترک زبون داره و خوب میتونه جوابت رو بده. شاید اونا پسر، از نوعی که تو میخواستی رو تموم کرده بودن.»
رئیس ایستگاه که گرسنه بود، با خوشحالی از آنجا دور شد و متیوی بدبخت، را تنها گذاشت تا مجبور شود کاری را انجام دهد که برایش از روبهرو شدن با یک شیر، در لانهاش سختتر بود: رفتن به سمت یک دختر – یک دختر غریبه- یک دختر یتیم – و پرسیدن از او که چرا او، یک پسر نیست.
متیو، در حالیکه رو برمیگرداند تا به آرامی به انتهای سکو، به کنار دخترک برود؛ شروع به آه و ناله کردن به درگاه الهی کرد. دخترک، از زمانیکه او از کنارش رد شده بود؛ او را زیر نظر داشت و اکنون نیز نگاه از او برنمیگرفت. متیو، هنوز هم به دخترک نگاه نمیکرد و از آنجا که از اول هم به دخترک، نگاه نکرده بود؛ نمیدانست که او چه شکلی است. اما یک فرد معمولی، میتوانست این خصوصیات را در دخترک ببیند: دخترک، بچهای حدودا یازده ساله بود که در لباسی عجیب، از جنس پشم و کتان زرد-خاکستری رنگی پیچیده شده بود. لباس مذکور، به شدت کوتاه، به طرز ناراحت کنندهای تنگ، و به طرز رقت انگیزی زشت بود.
او کلاه بچگانهای شبیه به کلاه ملوانان بر سر گذاشته بود؛ که رنگ قهوهایش، رنگ باخته بود. از زیر کلاه، دو رشته موی بافته شدهی کلفت و واضحا قرمز، آغاز میشد و تا پشت شانههای دخترک، راهش را ادامه میداد. صورت کوچکش، سفید ، لاغر و پر از کک و مک بود. دهان بزرگی داشت. چشمهای درشتش، گاه سبز و گاه خاکستری، به نظر میآمد: رنگ چشمهایش، به نور محیط و احساسات دخترک در آن لحظه، بستگی داشت. اینها چیزهایی بود که ممکن بود یک فرد عادی، در وجود دخترک ببیند. اما اگر کسی که او را مشاهده میکرد فردی دقیق بود که موشکافانه به او مینگریست؛ میتوانست متوجه چانهی او بشود که به طرز قابل توجهی نوک تیز بود. همچنین بینندهی دقیق ما، میتوانست شهامت، انرژی ، اراده و سرزندگی را درون چشمهای درشت او ببیند. لبخند زیبا و پرمعنایی که به لبانش، فرم و حالت میبخشید؛ احساس خوشایندی در بیننده ایجاد می کرد و پیشانی بلند و عریضش، او را به عنوان شخصیتی بخشنده و مهربان، به تصویر میکشید. خلاصه اینکه، بینندهی دقیق و بینا و فهمیدهی ما، ممکن بود به این نتیجه برسد که امکان ندارد که روحی معمولی و عادی، درون بدن این دختربچهی سرگردان، که متیو کاتبرت خجالتی، بیدلیل از او میترسید؛ هبوط کرده باشد.
دخترک، همینکه متوجه شد که متیو به سمت او میآید، از جایش برخاست و درحالیکه با یکی از دستهای لاغر تیرهاش، دستهی یک ساک مسافرتی مستعمل از مد افتاده را گرفته بود؛ دست دیگرش را برای ملاقات با متیو و دست دادن با او، به سمتش دراز کرد. به همین دلیل، متیو، سختی شروع کردن مکالمه را به دخترک، واگذار کرد. دخترک با صدایی که بیش از حد معمول، واضح و دلنشین بود، شروع به سخن گفتن کرد: «به نظرم شما باید آقای متیو کاتبرت از گرین گیبلز باشین. از آشنائیتون خیلی خوشحالم. کم کم داشتم نگران میشدم که شما دیگه دنبال من نمیآین و من تمام احتمالاتی که ممکن بود مانع اومدنتون شده باشه رو پیش خودم، تصور کردم. برای همین، تصمیم گرفتم اگه امشب دنبالم نیومدین؛ برم پائین مسیر، کنار اون پیچ جاده؛ و از اون درخت گیلاس وحشی بزرگ که اونجاس، بالا برم و تمام شب رو اونجا بمونم. حتی یه ذره هم نترسیدم و اتفاقا خوابیدن بالای یه درخت گیلاس وحشی که با شکوفههای سفیدش زیر نور ماه، میدرخشه؛ خیلی هم لذتبخشه؛ شما اینطور فکر نمیکنین؟ اینجوری میتونین تصور کنین که توی یه تالار ساخته شده از مرمر، زندگی میکنین، مگه نه؟ و من کاملا مطمئن بودم که شما اگه نتونین امشب دنبالم بیاین، فردا صبح، حتما میآین.» متیو، دست کوچک و بیش از اندازه لاغر دخترک را به طرز ناشیانهای در دستش گرفت و با او دست داد و بلافاصله تصمیم گرفت که چه باید بکند. او نمیتوانست درون چشمهای درخشان این بچه، نگاه کند و به او بگوید که اشتباهی رخ داده است. او، دخترک را به خانه میبرد و اجازه میداد که ماریلا به جای او اینکار را انجام دهد. مهم نبود چه اشتباهی رخ داده بود؛ در هرحال که او نمیتوانست دخترک را در برایت ریور رها کند. بنابراین همهی سوالها و توضیحات، میتوانستند صبر کنند تا او به گرین گیبلز برسد و آنجا احساس امنیت کند. متیو، با خجالت گفت: «متاسفم که دیر کردم. بیا بریم. اسب، توی حیاط هتله. کیفت رو بده به من.»
دخترک، با شادی جواب داد: «اوه! خودم میتونم بیارمش. سنگین نیس. تمام دارائی من از جهان، توشه؛ ولی با اینحال سنگین نیس. تازه، به دست گرفتنش هم ��لق داره: باید دستهش رو به سمت بیرون بکشی و توی یه حالت خاص، نگهش داری ... برای همین هم، بهتره که من بیارمش چون من دقیقا میدونم چه جوری باید بگیرمش. این یه ساک دستی خیلی قدیمیه. اوه! خیلی خوشحالم که شما اومدین، هرچند که خوابیدن روی یه درخت گیلاس وحشی هم، میتونست عالی باشه. باید مسیر طولانیای رو بریم، مگه نه؟ خانم اسپنسر گفت که هشت مایلی تا گرین گیبلز، راهه. من واقعا خوشحالم چون درشکهسواری رو دوست دارم. اوه! این عالیه که دارم میآم تا با شما زندگی کنم و به شما، تعلق داشته باشم. من هیچوقت متعلق به کسی نبودم – نه واقعا. با اینحال پرورشگاه از همهجا بدتر بود. من فقط چهار ماه، اونجا بودم ولی خوشحالم که دیگه مجبور نیستم اونجا باشم. فکر نمیکنم هیچوقت تو عمرتون یه یتیم توی یه پرورشگاه بوده باشین، برای همین هم امکان نداره بتونین درک کنین که چه جوریه. این بدتر از هرچیزیه که بتونین تصورش رو بکنین. خانم اسپنسر گفت که این از بدی اخلاق منه که اینجوری حرف میزنم؛ اما من که نمیخواستم بد باشم. این خیلی راحته که بدی توی وجودت جریان داشته باشه و تو حتی از وجودش، بی خبر باشی، اینطور نیس؟ میدونی؟ تمام آدمای پرورشگاه، آدمای خوبی بودن؛ فقط مشکل اینه که اونجا هیچی وجود نداره که بشه دربارهش خیالپردازی کرد؛ تنها چیزی که اونجا میتونی پیدا کنی؛ بقیهی بچههای یتیمن. هرچند خیالپردازی کردن در مورد اونا خیلی جالب و لذت بخشه. مثلا فرض کن که دختری که بغل دستت نشسته، در واقع دختر یه نجیبزاده باشه که وقتی نوزاد بوده یه پرستار بدجنس، دزدیدتش و قبل از اینکه بتونه این رو به کسی بگه مرده. من عادت داشتم شبا بیدار بمونم و دراز بکشم و در مورد چیزائی مثل این خیالپردازی کنم. آخه در طول روز وقت نداشتم. احتمالا برای همین هم اینقد لاغرم – من به طرز ناخوشایندی لاغرم، نیستم؟ یه ذره گوشت روی استخونم نیس. عاشق اینم که تصور کنم تپل و جذابم و روی آرنجام، چاله دارم.» همراه کوچولوی متیو، به اینجای حرفش که رسید؛ سکوت کرد؛ تا حدودی به این دلیل که نفس، کم آورده بود و کمی هم به این خاطر که به کنار درشکه رسیده بودند.
دخترک، تا زمانیکه از روستا خارج نشدند و از شیب تپهی کوچک پائین نرفتند؛ دیگر کلمهای بر زبان نراند.
قسمتی از جاده را لایهای عمیق از خاک نرم پوشانده بود که جاده را به ساحلی پیوند میداد که درختان گیلاس وحشی پوشیده شده با شکوفهها و درختان غان سفید لاغر، بر حاشیهی آن به صف ایستاده بودند و کمی دورتر، چشماندازی زیبا را برای آنها به نمایش گذارده بودند. دخترک دستش را بالا آورد و شاخهی یک آلوی وحشی را که به کنارهی کالسکه کشیده میشد، شکست. دخترک پرسید: «این واقعا قشنگ نیس؟ اون درخت تو رو یاد چی میندازه؟ همونیکه از سمت ساحل، به این طرف خم شده، و سر تا پا سفیده و شاخههاش قیطان مانندن.»
متیو جواب داد: «راستش، نمیدونم.» دخترک اما از قبل، تمام صحنه را در ذهنش، آماده کرده بود: «معلومه! اون درخت، آدم رو یاد یه عروس میندازه! یه عروس، که یه لباس سفید بلند پوشیده و یه تور سفید دوستداشتنی، صورتش رو از نظرها پنهان میکنه. من هیچوقت یه عروس ندیدم ولی میتونم تصور کنم که عروسها چه شکلیان. خودم اصلا انتظار ندارم هیچوقت عروس شم. من خیلی سادهم و اصلا جذاب نیستم. هیچکس دلش نمی-خواد با من ازدواج کنه ... مگه اینکه یه مبلغ مذهبی خارجی، بخواد با من ازدواج کنه. به نظرم مبلغهای مذهبی، خیلی سختگیر نیستن. اما راستش، من فقط امیدوارم که بالاخره روزی برسه که منم بتونم یه لباس سفید داشته باشم. این اوج آرزوی من و نهایت خوشبختی من روی زمین خواهد بود. من فقط عاشق لباسای خوشگلم، همین. من هیچوقت هیچ لباس خوشگلی تو زندگیم نداشتم؛ حداقل یادم نمیاد که چنین چیزی رو داشتم و ...خب همین موجب میشه که بیشتر برای داشتن این لباس، هیجان داشته باشم و با اشتیاق انتظارش رو بکشم، قبول داری؟ و تازه میتونم تصور کنم که یه لباس مجلل رو به تن کردم. امروز صبح که میخواستم پرورشگاه رو ترک کنم خیلی احساس خجالت کشیدن میکردم، آخه مجبور بودم این لباس کهنهی به شدت زشت رو بپوشم که جنسش هم پشم-کتانه. میدونی؟ همهی بچههای پرورشگاه، مجبورن که این لباسای زشت رو بپوشن. زمستون گذشته توی هاپتون، یه بازرگان، سیصد یارد از پارچهی پشم-کتان رو اهدا کرد به پرورشگاه. بعضیا میگن، ایشون این بخشندگی رو به خرج داده، چون نتونسته اون پارچهی زشت رو بفروشه، اما من شدیدا معتقدم که اینکارش رو خالصانه و به خاطر قلب مهربونش انجام داده؛ تو اینطور فکر نمیکنی؟ وقتی که سوار قطار شدیم؛ احساس کردم همه دارن نگام میکنن و به حالم دل میسوزونن. ولی من سعی کردم احساستم رو کنترل کنم و به جاش، خودم رو توی زیباترین لباس ابریشم آبی کمرنگ، تصور کنم؛ آخه وقتی خیالپردازی میکنی میتونی چیزائی رو تصور کنی که جالبن و ارزش خیالپردازی رو دارن. توی تصوراتم، یه کلاه بزرگ که با یه عالمه گلهای زیبا، تزئینش کرده بودن، رو هم پوشیده بودم کلاهم چند تا پر خوشگل که با حرکت سرم، روش جلو و عقب میشدن، هم داشت. و البته که یه ساعت طلا و دستکشها و چکمههای بچگانه هم باید تیپم رو کامل میکردن. همینکه خودم رو توی این لباسهای زیبا تصور کردم، حالم خوب شد و احساس کردم که شادی همهی وجودم رو فرا گرفت و با تمام قوا از سفرم تا رسیدن به این جزیره، لذت بردم. من توی قایق، حتی یه ذره هم احساس مریض بودن نکردم. خانم اسپنسر هم توی قایق، دریازده نشد، هرچند خانم اسپنسر، بیشتر وقتا مریضه. ایشون میگفت چون باید مراقب باشه که من از قایق، توی آب نیفتم، وقت نداره که مریض بشه. خانم اسپنسر میگفت که من حتی یه لحظه هم نمیتونم آروم و با احتیاط یه جا بشینم یا کاری رو انجام بدم. اما من فکر میکنم اگه ناآروم بودن من، موجب میشه که خانم اسپنسر مریض نشه؛ باید بهخاطرش سپاسگزار باشم؛ تو اینطور فکر نمیکنی؟ تازه، من دلم میخواست همهی چیزائی که روی اون قایق بود رو ببینم؛ آخه من که نمیدونم بازم این شانس رو پیدا میکنم که سوار قایق بشم یا نه. اوه! اونجا رو!: یه عالمه درخت گیلاس پر از شکوفه اونجاس! این جزیره، پرشکوفهترین جای دنیاس. من همین الان هم عاشق اینجام و واقعا خوشحالم که قراره اینجا زندگی کنم. همیشه میشنیدم که مردم میگن که جزیرهی پرنس ادوارد زیباترین جای روی زمینه و ... راستش من همیشه در مورد اینکه اینجا زندگی کنم خیالپردازی میکردم ولی واقعا فکرش رو نمیکردم که یه روزی برسه که بیام اینجا و اینجا زندگی کنم.این خیلی لذتبخشه وقتی میبینی که تخیلات و آرزوهات به واقعیت تبدیل شده، مگه نه؟ ولی اون جادههای سرخ، خیلی عجیبن. وقتی که سوار قطار چارلتتون شدیم و جادههای قرمز رو دیدم که به سرعت از جلوی چشممون رد میشدن؛ از خانم اسپنسر پرسیدم که چرا این جادهها قرمزن. ایشون هم جوابم داد که نمیدونه و به خاطر خدا هم که شده دیگه ازش سوالی نپرسم. خانم اسپنسر گفت که من تا الان هزارتا سوال ازش پرسیدم. شایدم پرسیدم ولی اگه سوال نپرسی چه جوری میخوای چیز یاد بگیری؟ تو میدونی چی موجب شده که جادههای اینجا، رنگشون قرمز باشه؟» متیو جواب داد: «خب راستش، منم نمیدونم.»
- خب، این یکی از چیزائیه که میشه بعدا در موردش سوال کنیم و فکر کنیم و بفهمیمش. به نظرت این باشکوه نیس که یه عالمه چیز تو دنیا وجود داره که میشه در موردشون فکر کرد و دلیلشون رو فهمید؟ این یکی از چیزائیه که موجب میشه من خوشحال باشم که زندهم و زندگی میکنم. این دنیا خیلی شگفتانگیز و جالبه. دنیا به این جذابی نبود اگه ما دلیل همهچیز رو میدونستیم؛ قبول داری؟ اگه همهچیز رو میدونستیم دیگه چیزی باقی نمیموند که بخوایم در موردش خیالپردازی کنیم؛ مگه نه؟ ولی فکر میکنی من دارم بیش از اندازه حرف میزنم؟ مردم همیشه به من میگن که من خیلی حرف میزنم. تو ترجیح میدی که من حرف نزنم؟ اگه تو اینطور بخوای من دیگه حرف نمیزنم. من اگه تصمیم بگیرم؛ میتونم دیگه حرف نزنم؛ هرچند این کار سختیه برام.
این برای خود متیو نیز عجیب و حیرتانگیز بود که او از همصحبتی با این دختر بچه، لذت میبرد. مثل بیشتر آدمهای کمحرف که از همصحبتی با آدمهای پرحرف لذت میبردند به شرطی که از آنها انتظار نداشته باشند که در مکالمه، شرکت کنند؛ متیو نیز از همنشینی با این دخترک، لذت میبرد. اما آنچه که متیو را شگفتزدهتر کرده بود این بود که او از همنشینی با یک «دختربچه» لذت میبرد. صادقانه بخواهیم به مسئله نگاه کنیم؛ زنها به اندازهی کافی، موجوداتی آزاردهنده بودند اما در مورد دختر بچهها ، ... دختر بچهها واقعا فاجعه بوند. متیو از شیوهای که دختربچهها، زمانیکه به نزدیکی او میرسیدند رفتار میکردند؛ واقعا متنفر بود: آنها درحالیکه سعی میکردند او متوجه نگاههای سریع و زیرچشمی آنها نشود، چنان خودشان را با احتیاط و خجالت کنار میکشیدند که انگار اگر آنها جرات میکردند و کلمهای به متیو میگفتند؛ متیو آنها را یک لقمهی چپش میکرد. این رفتار معمول دختران مودب اونلی بود. اما این جادوگر کوچولوی کک و مکی، خیلی فرق میکرد؛ و هرچند متیو حس میکرد که هوش او برای فهمیدن حرفهای هوشمندانه و تخیل قوی دخترک، پائین بود؛ ولی با اینحال او از حرفهای درهم و برهم دخترک، خوشش آمده بود. به همین دلیل، با همان لحن خجالتآلود همیشگیاش جواب داد: «اوه! هرچقد دوست داری میتونی حرف بزنی. از نظر من ایرادی نداره.»
دخترک گفت: « اوه! خیلی خوشحالم که این رو میشنوم. مطمئنم که من و تو خیلی خوب میتونیم با هم کنار بیایم. اینکه بدونم طرف مقابلم دلش میخواد که من حرف بزنم، خیالم رو راحت میکنه. اینکه به آدم بگن یه بچه باید بیشتر ببینه و کمتر حرف بزنه؛ خیلی بده. تا حالا میلیونها بار این حرف رو به من زدن. تازه، مردم بهم میخندن چون کلمات قلمبه سلمبه به کار میبرم. ولی آخه وقتی تو فکر و ایدههای بزرگی تو سرت داری باید هم از کلمات قلمبه سلمبه برای بیان کردنشون استفاده کنی؛ تو اینطور فکر نمیکنی؟» متیو جواب داد: «به نظر منطقی میاد.» دخترک دوباره شروع کرد: «خانم اسپنسر به من گفت که زبون من باید از وسط دهنم آویزون شده باشه. ولی اشتباه میکنه: زبون من، خیلی محکم به ته دهنم وصل شده. خانم اسپنسر گفت که اسم خونه و زمینای شما، گرین گیبلزه. من همهچی رو راجع به اونجا ازش پرسیدم. خانم اسپنسر گفت که دور تا دور خونهتون، پر از درخته. هیچوقت تا این حد خوشحال نبودم؛ آخه من عاشق درختام. و متاسفانه پرورشگاه اصلا درخت نداشت. فقط چند تا چیز ریزه میزه، بیرون پرورشگاه بود که یه سری چیزمیز کمرو که سعی میکردن قایم بشن، دور و برشون سبز شده بودن. اون درختا هم مثل ما یتیما به نظر میاومدن. قبلنا وقتی میدیدمشون دلم میخواس گریه کنم. بهشون میگفتم: «اوه! کوچولوهای بیچاره! اگه شماها اون بیرون، توی یه جنگل بزرگ، کنار بقیهی درختا بودین و خزههای کوچولو و گلهای لالهی واژگون، روی ریشههاتون رشد میکردن و یه نهر هم نزدیکتون جاری بود و پرندهها لابه لای شاخههاتون آواز میخوندن، شماها هم رشد میکردین؛ مگه نه؟ اما اینجا نمیتونین رشد کنین. من کاملا احساستون رو درک میکنم، درختای کوچولو.» امروز صبح که باید میاومدم و اون بیچارهها مجبور بودن اونجا بمونن، دلم براشون سوخت. میدونی؟: تو به موجودات بیچارهای مثل این درختا، وابسته میشی. یادم رفت از خانم اسپنسر بپرسم: دور و بر گرین گیبلز، نهر آب هم وجود داره؟»
متیو جواب داد: «خب آره. یکی درست پائین تر از خونهمون هست.» آنه با خوشحالی گفت: «این خیلی عالی و تجملاتیه. یکی از رویاهای من، همیشه، این بوده که نزدیک یه نهر آب زندگی کنم. هرچند، هیچوقت واقعا انتظار نداشتم که این رویام به واقعیت، مبدل بشه. رویاها، معمولا تبدیل به واقعیت نمیشن، مگه نه؟ واقعا عالی میشد اگه رویاهامون، به حقیقت میپیوستن. حالا من احساس میکنم که تقریبا به طور بیعیب و نقصی، خوشبختم. نمیتونم به طور کامل، احساس خوشبختی بیعیب و نقصی داشته باشم؛ راستش ... خب ... به نظرت این چه رنگیه؟» آنه، یکی از دستههای بافت براق مویش را از روی شانهی ظریف و نازکش، به سرعت بالا آورد و جلوی چشمان متیو نگاه داشت. متیو عادت نداشت رنگ موی خانمها را حدس بزند یا در مورد آنها نظر بدهد؛ اما در مورد رنگ موی آنه، تشخیص این رنگ، کار سادهای بود: « رنگش قرمزه؛ درست گفتم؟» دخترک، دستهی بافت گیسوانش را رها کرد و درحالیکه از اعماق وجودش چنان آه میکشید که انگار با آن آه، تمام غمهای کل زندگیش را از وجودش خارج میکرد؛ گفت: «بله؛ درسته! این موها، رنگشون قرمزه.» دخترک مو قرمز، ادامه داد: «الان میتونی متوجه شی که چرا من نمیتونم بهطور بیعیب و نقصی، خوشبخت باشم. هیچکس نمیتونه اگه رنگ موهاش، قرمز باشه. من به چیزای دیگه خیلی اهمیت نمیدم: میتونم تصور کنم که کک و مکهام رو ندارم یا چشمام سبز، نیس یا اینقدر لاغر نیستم. اصلا میتونم تصور کنم که رنگ صورتم سفیده و گونههام همرنگ گلبرگهای گل سرخه و رنگ چشمام، یه رنگ بنفش دوست داشتنیه که مثل آسمون پر ستاره میدرخشه. اما هرکار میکنم نمیتونم تصور کنم که رنگ قرمز، موهام عوض میشه. پیش خودم میگم: «الان دیگه رنگ موهام، یه رنگ زیبا و درخشان مشکیه. یه رنگ مشکی، به سیاهی پرهای کلاغ.» اما در تمام این مدت میدونم که رنگ موهام، یه رنگ قرمز سادهی غیرجذابه و من فقط دارم خودم رو گول میزنم و این قلبم رو میشکنه. خوب میدونم که قراره همهی عمرم، بهخاطر این مسئله، غصه بخورم. یه بار توی یه داستان خوندم که یه دختر، مشکلی داشت که در تمام مدت طول عمرش، بابتش غصه میخورد؛ ولی برای اون دختر هم، مشکلی مثل داشتن موهای قرمز، وجود نداشت. موهای اون دختر، به رنگ طلای خالص بود که از جبین سفید مرمرینش به سمت عقب سرش، موج برمیداشت و چهرهش رو زیباتر میکرد. «جبین سفید مرمرین» چیه؟ من هیچوقت نفهمیدم. تو میدونی؟» متیو که کمی گیج شده بود جواب داد: «خب، راستش... نه متاسفانه.» متیو همان احساسی را داشت که زمانیکه جوان و خام و بیتجربه بود، پسرکی با ترغیب کردن او به سوار شدن به یک چرخ و فلک، به او تحمیل کرده بود.
دخترک، همچنان ادامه میداد: «خب، جبین سفید مرمرین، هرچی که هست باید چیز خوبی باشه؛ آخه اون دختر توی داستان، زیبائی خدادادی شگفتانگیزی داشت. میتونی تصور کنی چه احساسی داره اگه تو به صورت خدادادی، زیبائی شگفتانگیزی داشته باشی؟» متیو با صداقتی معصومانه، جواب داد: «خب راستش ... نه، نمیتونم!» دخترک گفت: «من اغلب اوقات میتونم. تو اگه میتونستی انتخاب کنی؛ ترجیح میدادی کدومش باشی: یکی که به صورت خدادادی، زیبائی شگفتانگیزی داره یا بهطور حیرتانگیزی باهوش باشی؛ یا مثل فرشتهها، خوب و مهربون و معصوم باشی؟» متیو جواب داد: «خب راستش ... واقعا نمیدونم.» دخترک، متیو را درک میکرد: «منم همینطور. هیچوقت نمیتونم در اینمورد تصمیم بگیرم. ولی راستش، فرق زیادی هم نمیکنه؛ چون من هیچوقت نمیتونم هیچکدومشون باشم. مطمئنا من هیچوقت نمیتونم مثل فرشتهها، پاک و معصوم و مهربون باشم. خانم اسپنسر میگفت ... اوه! آقای کاتبرت! اوه! آقای کاتبرت!! اوه! آقای کاتبرت!!!» این چیزی نبود که خانم اسپنسر گفته بود؛ به علاوه دخترک، چنین واکنش دراماتیکی را نشان نمیداد چون از درشکه به بیرون پرتاب شده بود یا متیو کار خارقالعادهای را انجام داده بود. آنها فقط به سادگی، پیچ جاده را پشت سر گذارده بودند و وارد «اونیو» شده بودند. ساکنین نیوبریج، بر روی جادهای نام «اونیو» را نهاده بودند که حدود چهار یا پنج یارد، ادامه داشت و کاملا از میان تونلی رد میشد که شاخههای درختان سیب تنومند دو طرف آن، بر روی آن به وجود میآوردند. این درختان زیبا را سالها پیش، یک کشاورز سالخوردهی عجیب و غریب، کاشته بود. بالای سرت یک سقف زیبای سفید برفی، از شکوفههای خوشبو، چشمهایت را نوازش میداد. زیر شاخههای زیبای درختان، نور محو بنفشی، چون سایهای از غروب خورشید، هوا را پر کرده بود و در دوردست، بارقههایی از آسمان نقاشی شده با غروب خورشید، چنان میدرخشید که گوئی پنجرهای بود عظیم، احاطه شده در گلهای رز، در انتهای راهروی یک کلیسای بزرگ و باشکوه. به نظر میرسید که این زیبائی، قدرت سخن گفتن را از کودک پر حرف ما ربوده بود. او به پشتی صندلی درشکه، تکیه داد و دستهای لاغر کوچکش را بر روی پایش، در یکدیگر قفل کرد و سرش را به سمت بالا چرخاند و در نهایت لذت، به این زیبائی سفید باشکوه، خیره شد. حتی زمانیکه از این تونل خیالانگیز، خارج شدند و به سمت پائین شیب جاده ی نیوبریج، رفتند؛ دخترک، نه ذرهای حرکت کرد و نه کلامی بر زبان راند. او همچنان چنان مجذوب و مسحور زیبائی تونل درختان سیب بود که با چشمانی که به غروب خورشید خیره مانده بود، تنها سایههایی از منظرهی روبهرویش را میدید که با همهی زیبائیش، از جلو چشمانش، به سرعت عبور میکرد. هنگامیکه از نیوبریج، که روستائی شلوغ و پر رفت و آمد بود؛ عبور میکردند؛ سگها به سمتشان، پارس کردند و پسر بچهها، آنها را هو کردند و چهرههای کنجکاو از میان پنجرهها ظاهر شدند تا آنها را ببینند. با وجود همهی اینها، دخترک باز هم واکنشی از خود نشان نداد و همچنان ساکت ماند.
آنها سه مایل دیگر را نیز پشت سر گذاردند درحالیکه دخترک پر حرف ما، همچنان در سکوت فرو رفته بود. این کاملا واضح بود که او همانطور که میتوانست با شور و اشتیاق و انرژیای وصف ناشدنی، به حرف زدن بپردازد؛ میتوانست ساکت و آرام نیز بماند. بالاخره متیو درحالیکه سعی میکرد آرامش دخترک را بهم نزند، با احتیاط گفت: «به نظرم حسابی خسته شدی و گرسنته.» او دلیل دیگری برای سکوت طولانی مدت دخترک، به ذهنش نمیرسید؛ ادامه داد: «دیگه راهی نمونده .. یه مایل دیگه بریم؛ رسیدیم.» دخترک، آهی عمیق کشید و از سرزمین رویائی شاهزادهی پریانش خارج شد و چنان به متیو نگاه کرد گویا هنوز در خواب و خیالات درخشان خود به سر میبرد؛ زیر لب زمزمه کرد: «اوه! آقای کاتبرت! اونجائی که الان ازش رد شدیم – اون مکان سفید رنگ – اون چی بود؟» متیو که تحت تاثیر حالات و روحیهی دخترک قرار گرفته بود، کمی طول کشید تا جواب او را بدهد: «خب به نظرم، داری در مورد اونیو حرف میزنی.»
- اونجا یه جورائی خوشگله.
- خوشگله؟ اوه! «خوشگل» واژهی درستی برای توصیف اونجا نیس. «قشنگ» هم واژهی مناسبی نیس. اونا حق مطلب رو ادا نمیکنن. اوه! اونجا، شگفتانگیزه ... شگفتانگیز! این اولین چیزیه که من به عمرم دیدم و نمیشه با خیالپردازی به چیز بهتری تبدیلش کرد. اون همینجوریش هم من رو راضی میکنه.
و یکی از دستهایش را بر روی قلبش گذاشت.
- دیدن اونجا یه درد عجیب رو تو قلبم به وجود آورد و با اینحال این درد، درد لذتبخشی بود! هیچوقت دردی مثل این رو تجربه کردین، آقای کاتبرت؟
- خب راستش، الان که چیزی یادم نمیآد.
- من خیلی وقتا، این حس لذتبخش رو تجربه کردم: هر وقت یه چیز خیلی باشکوه میبینم، این درد، تو قلبم میپیچه. ولی مردم نباید به چنین مکان دوست داشتنیای بگن «اونیو». «اونیو» یعنی جاده؛ و این اسم مناسب این مکان رویائی نیس! باید اسمش رو بذارن ... بذار ببینم ... «مسیر شکوفههای برفی خوشبختی». به نظرت این اسم یه اسم زیبای خیال��انگیزه؟ من وقتی از اسم یه جا یا یه آدم خوشم نمیاد همیشه یه اسم جدید براش پیدا میکنم و همیشه تو خیالم به اون اسم صداشون میکنم. یه دختر تو پرورشگاهمون بود که اسمش هپزیبا جنکینز بود؛ ولی من همیشه تو ذهنم بهش میگفتم رُزالیا دِوِره. بقیهی آدما ممکنه به اون تونل زیبا بگن «اونیو»، ولی من تا ابد بهش میگم «مسیر شکوفههای برفی خوشبختی». واقعا فقط یه مایل تا خونه فاصله داریم؟ من هم خوشحالم هم ناراحتم. ناراحتم چون این مسافرت برام خیلی لذتبخش بود؛ همیشه وقتی چیزای لذتبخش تموم میشن؛ احساس ناراحتی میکنم. ممکنه بعدا حتی یه چیز لذتبخشتر وارد زندگیت بشه؛ اما از کجا معلوم؟ هیچوقت نمیتونی مطمئن باشی که اتفاقی که الان برات افتاد؛ لذتبخشترین اتفاق زندگیت نیس. و متاسفانه معمولا چیزی که لذتبخشتر باشه؛ اتفاق نمیافته. این رو به شخصه، تجربه کردم. ولی خوشحالم که داریم میرسیم خونه. آخه میدونی؟ من از وقتی یادم میاد خونهای نداشتم. این فکر که یه خونهی واقعی دارم بازم همون حس درد لذتبخش رو تو قلبم به وجود میاره. اوه! این واقعا زیباس!
آنها از بالای یک تپه عبور کردند. در پائین تپه، برکهای آرمیده بود که چون رودی بزرگ و پر پیچ و خم، به نظر میآمد. پلی از وسط برکه تا کنارهی پائینی آن، کشیده شده بود؛ درست جائیکه پل به ساحل متصل میشد کمربند کهربائی رنگی چشم را نوازش میکرد که شنهای تپه آن را به وجود آورده بودند و برکه را از خلیج آنسوی کمربند کهربائی رنگ، جدا میکردند که رنگ آبی تیرهاش را به رخ میکشید. بر روی رنگ آبی تیرهی خلیج، درخشش رنگهای شگفتانگیز بسیاری، روحت را نوازش میداد: نورهای سفید ، بنفش ، زرد ، سرخ و سبز روشن، و نورهائی با چنان رنگهای درخشان و ملکوتی، که به ندرت، بر روی این زمین خاکی، دیده شدهاند و در نتیجه نامی بر آنها گذارده نشده است. کمی بالاتر از پل، برکه به درون حاشیهای از درختان صنوبر و افرا میدوید و زیر سایههای لرزان و تاریک آنها دراز میکشید. اینطرف و آنطرف، یک درخت تنهای آلوی وحشی را میدیدی که به سمت ساحل چنان لم داده بود، گویا دختری بود که با لباسی سفید بر تن، بر سر پنجههای پاهایش با احتیاط، به سمت انعکاس تصویر خودش بر روی آب، میرفت. از مرداب بالای برکه، آوای همسرائی واضح و دلنشین قورباغهها به گوش میرسید که گوئی همه با یکدیگر، آوازی سوگوارانه را سر داده بودند. اگر چشمهایت را ریز میکردی و با دقت به اطراف مینگریستی، میتوانستی یک خانهی طوسی رنگ را در کنار باغی از سیبهای سفید ببینی. اگرچه هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود اما نوری سفید از یکی از پنجرههای آن به بیرون میتابید. متیو گفت: «به این برکه می گن: «برکهی بِری«.» این نام باز هم با روحیهی رویاپردازانهی دخترک سازگار نبود: «اوه! من این یکی اسم رو هم دوست ندارم. من بهش میگم ... صبر کن ببینم ... «دریاچهی آبهای درخشان». بله! این یه نام شایسته برای این دریاچهی قشنگه. من این رو میدونم چون از شدت هیجان، شروع به لرزیدن میکنم. هر وقت یه اسم انتخاب میکنم که کاملا مناسب یه چیزیه، احساساتم چنان غلیان میکنه که از شدت هیجان، شروع به لرزیدن میکنم. هیچوقت شده تا حالا، چیزی این حس رو بهت بده؟» متیو عمیقا به فکر فرو رفت: «خب راستش ... بله. هر وقت با بیل، زمین رو میکنم و کرمهای حشرات رو میبینم که از توی زمینای خیار سبزه، بالا میان، از شدت هیجان، شروع به لرزیدن میکنم. من واقعا از دیدنشون متنفرم.»
- اوه! فکر نمیکنم این چیزی که میگی بتونه دقیقا همین احساسی باشه که من میگم. موافق نیستی؟ به نظر نمیآد ربط زیادی بین کرمهای حشرات و دریاچهی آبهای درخشان، وجود داشته باشه، مگه نه؟ ولی ... از این حرفا گذشته، چرا مردم بهش میگن برکهی بری؟
- به نظرم، چون اون خونه، خونهی آقای بریه. اسم اونجا هم، «سراشیبی باغه». میتونستی الان گرین گیبلز رو از اینجا ببینی اگه اون بوتهی بزرگ پشت خونهی بریها، اونجا نبود. ولی الان باید اول از روی پل رد شیم و بعد هم جاده رو دور بزنیم تا برسیم خونه. برای همین هم حدود نیم مایل دیگه باید بریم.
- آقای بری، دختر کوچولو هم داره؟ نه خیلی کوچولو، ها ... تقریبا هم سن و سال من.
- یه دختر حدودا یازده ساله داره. اسمش دایاناس.
دخترک، درحالیکه نفسش را از روی هیجان، به سرعت بیرون میداد گفت: «اوه! چه اسم دوست داشتنی بیعیب و نقصی!»
- خب راستش ... نمیدونم. به نظر من یه چیزی تو این اسم زشت و کفرآمیزه. من اسمائی مثل جِین یا مری یا اسمای معقولانهای مثل همینا رو ترجیح میدم. ولی وقتی دایانا به دنیا اومد یه مدیر مدرسه تو خونهشون باهاشون زندگی میکرد و اونا ازش خواستن که ایشون، اسم بچه رو انتخاب کنه. ایشون هم اسمش رو گذاشت: «دایانا».
- ای کاش وقتی منم به دنیا اومده بودم؛ یه مدیر مدرسه مثل ایشون، اون دور و اطراف بود و یه اسم قشنگ برام انتخاب میکرد. اوه! رسیدیم به پل. من چشمام رو محکم میبندم. همیشه از اینکه برم روی پل میترسم. همیشه این خیالات به سرم میزنه که ممکنه وقتی میرسیم به وسط پل، سنگهاش شروع کنن به شکل چاقوهای تیزی دراومدن و بهمون حمله کنن و زخمیمون کنن. برای همین هم، من چشمام رو میبندم. اما همیشه هم با اینکه این فکرا به سرم میزنه؛ وقتی فکر میکنم به نزدیکیه وسط پل رسیدیم، مجبور میشم چشمام رو باز کنم. آخه میدونی؟ اگه پل شروع کنه به مچاله شدن و به شکل چاقوهای تیز دراومدن؛ من دلم میخواد اون صحنهی شگفتانگیز رو ببینم. فکر کن چه صدای شگفتانگیز لذتبخشی رو به وجود میآره! من همیشه عاشق شنیدن چنین صدایی بودم. به نظرت این عالی نیس که چیزای زیادی برای دوست داشتن تو این دنیا وجود داره؟ بفرما: پل رو رد کردیم. حالا به عقب نگاه میکنم. شبت به خیر دریاچهی آبهای درخشان عزیز. من همیشه به چیزائی که عاشقشونم شب به خیر میگم؛ همونطور که به آدما شب به خیر میگم. فکر میکنم؛ اشیاء هم دوست دارن که یکی بهشون شب به خیر بگه. اون دریاچه یه جوری بود انگار داشت بهم لبخند میزد.»
وقتی که آنها به سمت بالای تپه میرفتند و یک تقاطع را دور زدند؛ متیو گفت: «الان دیگه خیلی نزدیک خونهایم. گرین گیبلز، درست اونجاس. ...» دخترک درحالیکه نفسش را در سینه حبس کرده بود؛ حرف متیو را قطع کرد: «اوه! هیچی بهم نگو.» متیو یک دستش را بالا آورده بود تا با آن به سمت گرین گیبلز اشاره کند و خانه را به دخترک نشان دهد؛ دخترک همان بازوی متیو را گرفت و چشمانش را بست تا نتواند چهرهی متیو را ببیند و از روی حالات او، چیزی را حدس بزند: «بذار حدس بزنم. مطمئنم که میتونم درست حدس بزنم.» سپس دخترک، چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. آنها در بلندترین نقطهی یک تپه بودند. خورشید تقریبا غروب کرده بود اما مناظر اطراف هنوز در آخرین شعاعهای ملایم و دلپذیر خورشید، قابل دیدن بودند. در سمت غرب، منارهی تاریک یک کلیسا، در برابر آسمان طلائی رنگ پس از غروب، خودنمائی میکرد. کمی پائینتر، درهای کوچک دیده میشد و آنسوی یک سراشیبی ملایم و طولانی، مزارع و ساختمانهای اطراف آنها، در پس زمینهی منظره، به زیبائی پراکنده شده بودند. نگاه دخترک، به سرعت، با اشتیاق و سرشار از آرزو، از یک خانه به خانهای دیگر پرواز میکرد. در نهایت بر روی یکی از آنها ثابت ماند. خانه، دور از جاده بنا شده بود و در تاریک و روشن درختانی که با شکوفههایشان آن را احاطه کرده بودند؛ به رنگ سفید کدری دیده میشد. در قسمت جنوب غربی آسمان، ستارهای عظیم ، به شکل کریستالی سفید، همچون نوری از جنس هدایت و امید در پهنهی دل خونین آسمان میدرخشید. دخترک، درحالیکه با دست، به آن خانه، اشاره میکرد گفت: «اوناهاش! خودشه، مگه نه؟» متیو با خرسندی، شلاق را بر پشت مادیان کهربائی رنگ، زد و گفت: «خب راستش، درست حدس زدی! اما به نظرم، خانم اسپنسر برات توصیفش کرده بود که تونستی بگی کدومه.»
- نه! خانم اسپنسر، چیزی بهم نگفته بود؛ واقعا چیزی نگفته بود. هرچی که گفته بود رو میشد دربارهی بقیهی خونهها هم در نظر بگیری. من واقعا هیچ تصوری در مورد اینکه خونهمون چه شکلیه نداشتم. اما همینکه چشمم بهش افتاد حس کردم که همین باید خونهمون باشه. آخه میدونی؟ فکر کنم از آرنج به بالای دستم، سیاه و کبود شده؛ بسکه امروز خودم رو نیشگون گرفتم. هر دفعه که این دلشوره به سراغم میاومد که نکنه همهچیز فقط یه جور رویا و خواب و خیاله؛ خودم رو نیشگون میگرفتم که مطمئن شم بیدارم و همهچیز واقعیه ... بعد یه دفعه یادم اومد که حتی اگه همهی اینا یه رویاس، بهتره ازش لذت ببرم و به رویا دیدنم تا زمانیکه میتونم ادامه بدم؛ برای همین هم دیگه خودم رو نیشگون نگرفتم. اما ... همهی اینا واقعیه و ما تقریبا رسیدیم خونهمون!» دخترک آهی از سر رضایت و شادی کشید و دوباره سکوت کرد. متیو با دلشوره و ناراحتی، سر جایش جابهجا شد. او احساس آسودگی میکرد که آن کسی که باید به این بچهی بیخانمان لاغر- مردنی بگوید که این خانه، خانهی او به حساب نمیآید و او باید آنجا را ترک کند؛ ماریلا بود نه خود متیو.
هنگامیکه از گودال لیندیها عبور میکردند؛ هوا تقریبا تاریک شده بود؛ ولی بههرحال هنوز آنقدر تاریک نشده بود که خانم لیندی از پنجرهی نگهبانیاش نتواند آنها را ببیند. بعد از آن، آنها از تپه بالا رفتند و وارد راه طولانی روستائیای شدند که به گرین گیبلز، ختم میشد. زمانیکه به نزدیکی خانه رسیدند؛ متیو با انرژی و نیروئی که آن را درک نمیکرد؛ احساس میکرد که دلش نمیخواهد به خانه برسند. او به خاطر مشکلی که این اشتباه برای خودش یا ماریلا، ایجاد میکرد؛ دچار این احساس نشده بود؛ او نگران این مسئله بود که دخترک پس از فهمیدن این حقیقت، تا چه حد دچار احساس ناراحتی و ناامیدی خواهد شد. زمانیکه متیو به این میاندیشید که فهمیدن این حقیقت، آن نور درخشان اشتیاق و امید را در چشمان دخترک، خفه میکرد این احساس وحشتناک به او هجوم میآورد که گوئی او در کشتن موجودی معصوم، دست داشته است؛ همان احساسی که زمانهایی که مجبور شده بود بره، یا گوساله یا هر موجود بیگناه کوچک دیگری را بکشد؛ به سر��غ او آمده بود.
زمانیکه آنها به درون حیاط خانه، پیچیدند؛ حیاط کاملا تاریک بود و برگهای درختان صنوبر، چنان به آرامی خش خش میکردند؛ گوئی دخترکانی جوان، به آرامی در لباس ابریشمین خود، پیش میآمدند و خش خش صدای لباسهای آنها، از همه طرف به گوش میرسید. زمانیکه متیو، دخترک را از داخل کالسکه بلند کرد تا او را بر روی زمین بگذارد؛ دخترک به آرامی زمزمه کرد: « گوش کن! درختا دارن تو خواب حرف میزنن. یعنی چه رویای شیرینی رو دارن میبینن؟» سپس، دستهی ساک مسافرتیاش را – که همهی دارائی او از این دنیا، در آن قرار داشت – محکم در دست گرفت و به دنبال متیو، به داخل خانه رفت.
0 notes
بازگشت درد
بسیاری می پندارند که در مرکز حادثه ها قرار دارند و بسیاری دیگر می پندارند که گویی هرگز نبوده اند. موسوی جزو دسته اول است . او با دقت بی نظیری حادثه ها را دنبال می کرد و همه چیز را به خویش ربط می داد.
امروز نیز مثل همه روزها سپری شد هوا تاریک شد که کاکو از خواب برخاست موسوی خرناسه اش بلند شده و کاکو پاورچین پاورچین در پشت میز نشست و نوشت :مردگان نفس نمی کشند اما زنده اند و من نفس می کشم اما مرده…
View On WordPress
0 notes
پاره شدن از خنده #طنز #کلیپ #خنده #برره #شوخی #خندوانه #استقلال #پرسپولیس #کمدی #فیلم #تبلیغات #شبکه #سریال #دابسمش #درحاشیه #عاشقانه #سینما #طغرل #ستایش #فوتبال #کرونا #عطسه #دربی #سکانس #ویدیوی #پاورچین #شبهای_برره #مردهزارچهره #شیرفرهاد #سربازی (at Iran) https://www.instagram.com/p/B8t27oJB4dO/?igshid=144ubynoq9htp
4 notes
·
View notes
و این هیولاست که از راه میرسد!
و این هیولاست که از راه میرسد!
#هیولا، کمدی شاهکار #مهران_مدیری از ۹ اردیبهشت ماه روزهای دوشنبه هر هفته
سریال هیولا جدیدترین ساخته مهران مدیری است. این سریال برای شبکه نمایش خانگی تولید شده است. به تازگی و بنابر جدیدترین اخبار سینمای ایران، تاریخ پخش سریال شبکه نمایش خانگی «هیولا» مشخص شده است. این سریال ایرانی از تاریخ ۹ اردیبهشت پخش خواهد شد. این سریال هر هفته، در روز دوشنبه پخش خواهد شد. سریال «هیولا» یک سریال کمدی خواهد…
View On WordPress
0 notes
مهران مدیری ریش سروش صحت رو تو برنامه دورهمی میزنه😂🤣 _ #تراشیدن#سلمونی#پیرایش#سیامک_انصاری#جواد_رضویان#سروش_صحت#سکانس#دورهمی#مهران_غفوریان#مهران_مدیری#تلویزیون#جالب#خنده#خنده_دار#سرگرمی#سروش_جمشیدی#برره #پاورچین #تگ #فالور #اینستاگرام _ #پیجو_فالو_کن_ضرر_نمیکنی👊 _ #لطفا_پیج_رو_به_دوستان_تون_معرفی_کنید _ @aliw0917
0 notes
دانلود آهنگ قدیمی یکی نه دوتا از شراره
دانلود آهنگ قدیمی یکی نه دوتا از شراره
با دانلود و شنیدن این آهنگ لذت ببرید هم اکنون آهنگ جدید شراره به نام یکی نه دوتا در کئوموزیک
Download new Music by sharare name is yeki na dota
متن آهنگ یکی نه دوتا از شراره
چشمک چشمک ستاره امشب با من و خواب نداره
نرمک نرمک تو قلبم داره یکی پا میذاره باز دوباره
هر جا باشی یادت با من سایه به سایه هر جا
حیف که از من دور دوری هر جا که هستی بیا
آرام جونم بیا
دل نگرونم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
دل به تو بستم بیا
مال تو هستم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
این دل این دل دیوونه بی تو نمیتونه جائی بمونه
آروم آروم پاورچین اومده که پیش دل من بمونه
هر جا باشی یادت با من سایه به سایه هر جا
حیف که از من دور دوری هر جا که هستی بیا
آرام جونم بیا
دل نگرونم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
دل به تو بستم بیا
مال تو هستم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی یارم
بیا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی یارم
بیا
آرام جونم بیا
دل نگرونم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
دل به تو بستم بیا
مال تو هستم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی یارم
بیا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی
تنها تو هستی
تنها تو هستی یارم
بیا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی
تنها تو هستی
نوشته دانلود آهنگ قدیمی یکی نه دوتا از شراره اولین بار در دانلود آهنگ. پدیدار شد.
source https://keomusic1.ir/%db%8c%da%a9%db%8c-%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%88%d8%aa%d8%a7-%d8%b4%d8%b1%d8%a7%d8%b1%d9%87.keo
0 notes
دانلود آهنگ قدیمی یکی نه دوتا از شراره
دانلود آهنگ قدیمی یکی نه دوتا از شراره
با دانلود و شنیدن این آهنگ لذت ببرید هم اکنون آهنگ جدید شراره به نام یکی نه دوتا در کئوموزیک
Download new Music by sharare name is yeki na dota
متن آهنگ یکی نه دوتا از شراره
چشمک چشمک ستاره امشب با من و خواب نداره
نرمک نرمک تو قلبم داره یکی پا میذاره باز دوباره
هر جا باشی یادت با من سایه به سایه هر جا
حیف که از من دور دوری هر جا که هستی بیا
آرام جونم بیا
دل نگرونم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
دل به تو بستم بیا
مال تو هستم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
این دل این دل دیوونه بی تو نمیتونه جائی بمونه
آروم آروم پاورچین اومده که پیش دل من بمونه
هر جا باشی یادت با من سایه به سایه هر جا
حیف که از من دور دوری هر جا که هستی بیا
آرام جونم بیا
دل نگرونم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
دل به تو بستم بیا
مال تو هستم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی یارم
بیا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی یارم
بیا
آرام جونم بیا
دل نگرونم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
دل به تو بستم بیا
مال تو هستم بیا
بوسه ای بر لب بیا
یکی نه دوتا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی یارم
بیا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی
تنها تو هستی
تنها تو هستی یارم
بیا
تنها تو هستی یارم
وای که تو را دوست دارم
تنها تو هستی
تنها تو هستی
نوشته دانلود آهنگ قدیمی یکی نه دوتا از شراره اولین بار در دانلود آهنگ. پدیدار شد.
source https://keomusic1.ir/%db%8c%da%a9%db%8c-%d9%86%d9%87-%d8%af%d9%88%d8%aa%d8%a7-%d8%b4%d8%b1%d8%a7%d8%b1%d9%87.keo
0 notes
هنرمندی که ناشیانه آمد و ناشیانه رفت! انتقاد زنده یاد #مرتضی_احمدی از پیوستن بانو مرضیه به منافقین در پایان عمرشان و خاطره چگونگی شروع کار ایشان در نمایش . شهریور 1328 یک نمایشنامه را در تماشاخانه تهران به کارگردانی استاد رفیع حالتی تمرین می کردیم. در آغاز پرده اول، وجود دختر جوانی که صدای جذابی داشت ولی غریبه بود، جلب توجه می کرد. مدیر تماشاخانه احمد دهقان آمد و دختری بیست ساله، با چهره ای گندم گون بنام خدیجه را برای ایفای نقش به استاد معرفی کرد. این دختر فقط دارای صدای جذابی بود و نه آشنایی با ردیف داشت و نه قواعد #خوانندگی و ریتم را می دانست یعنی با #موسیقی کاملاً بیگانه بود. استاد حالتی در پایان تمرین و تست خواندن از او، از من خواست با وی تمرین کنم و لااقل ترانه خواندن را به او بیاموزم. حدود دو ماه تا آخرین تمرین نمایشنامه با کمک #نوازندگان حرفه ای که استخدام شده بودند، با او سروکله زدم. برای شناخت #ریتم و سرضرب گرفتن، همراه با ضربات شدیدی که #نوازنده #تنبک می زد، من با کف دست به زانوهای خود می کوبیدم تا حدی که تا ساعت ها کف دستم و زانوهایم ناسور میشد به امید اینکه وی به #ترانه خوانی مسلط شود. در مورد دریافت ملودی استعداد بیداری نداشت و سالها بعد اکثر آهنگسازان بویژه #پرویز_یاحقی در مورد ضعف #یادگیری وی شاکی بودند. بالاخره تمرینهای سنگین با او به پایان رسید و #نمایشنامه به روی صحنه رفت. چشمتان روز بد نبیند به محض آنکه پرده بالا رفت و این دختر پیشاپیش #دختران وارد صحنه شد، با دیدن حضور بیشمار #تماشاگران و سکوت وهم انگیز سالن، دستپاچه شد و آهنگ را #فالش خواند و هر چه استاد رشته بود پنبه کرد و افزون بر آن حتی راه خروج که استاد بارها با وی #تمرین کرده بود را گم کرد و با سردرگمی نمیدانست چگونه خارج شود. با آنهمه تمرین چنان بلایی به سر ترانه ای به آن زیبایی آورد که #عرق سرد سر و رویمان را خیس نمود و خستگی این مدت بر تنمان ماند. استاد حالتی از فرط #عصبانیت سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. این دختر پاورچین در حال خروج از #تماشاخانه بود که استاد به طرف او پرید و با فریاد گفت: بهتره بری خواننده #رادیو بشی #دختر. بازیگری کار امثال شماها نیست. رادیو توی یک خراب شده دیگه ای هست. این دختر سر به زیر و محجوب آن زمان کسی نبود جز #مرضیه که بعد از آن واقعه، رفت دنبال خوانندگی در تئاتر جامعه باربد زیر نظر استاد #اسماعیل_مهرتاش. هر چند بعدها شنیدم که در یکی از مصاحبه هایش گفته بود: راهنمای اولیه من استاد رفیع حالتی بود. این هنرمند ناشیانه آمد و ناشیانه هم رفت. https://www.instagram.com/p/CHYRICOnRbW/?igshid=skbwgub42jh
0 notes
. یک عصر کلافه پاورچین پاورچین آرام آرام می آید و بوسه اش را روی گونه ام می نشاند مردی که شعر می فهمد و مرا نه چون عتیقه فروشی صبور که چون باستان شناسی موقر از لابلای آوار دردناک واژه هایم کنکاش می کند می یابد و برای همیشه دوستم خواهد داشت❤♬ #بنفشه_ابوترابی @_ftme_hadikhani @caption.top @zhest.akasi . #فاطمه_هادی_خانی #مشهد (در Mashhad, Iran) https://www.instagram.com/p/B4SwVA7Fah6/?igshid=1p7y0rdxx73sy
0 notes
اهل کاشانم روزگارم بد نیست ... اهل كاشانم. روزگارم بد نیست. تكه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی . مادری دارم ، بهتر از برگ درخت . دوستانی ، بهتر از آب روان . و خدایی كه در این نزدیكی است : لای این شب بوها ، پای آن كاج بلند. روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه . من مسلمانم . قبله ام یك گل سرخ . جانمازم چشمه ، مهرم نور . دشت سجاده ی من . من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف . سنگ از پشت نمازم پیداست : همه ذرات نمازم متبلور شده است . من نمازم را وقتی می خوانم كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو. من نمازم را ، پی « تكبیرة الاحرام » علف می خوانم، پی « قد قامت » موج . كعبه ام بر لب آب كعبه ام زیر اقاقی هاست . كعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر. « حجر الاسود » من روشنی باغچه است . اهل كاشانم پیشه ام نقاشی است: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق كه در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود . چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم پرده ام بی جان است . خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است . اهل كاشانم . نسبم شاید برسد به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاك « سیلك » . نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد . پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ، پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ، پدرم پشت زمان ها مرده است . پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ، مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد . پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند . مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟ من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟ پدرم نقاشی می كرد . تار هم می ساخت ، تار هم می زد . خط خوبی هم داشت . باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود . باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ، باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود . باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود . میوه ی كال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب . آب بی فلسفه می خوردم . توت بی دانش می چیدم . تا اناری تركی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد . تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت . گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید . شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت . فكر ، بازی می كرد زندگی چیزی بود ، مثل یك بارش عید ، یك چنار پر سار . زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسك بود . یك بغل آزادی بود . زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود . طفل پاورچین پاورچین ، دور شد كم كم در كوچه ی سنجاقكها. بار خود را بستم ، (at سرای عامری ها) https://www.instagram.com/p/B2ns5UvDu61/?igshid=18nt8zm1srz54
0 notes
از میان خودروهای قدیمی کدام یک برای خرید مناسبتر است؟
خودروبرتر - به عقیده بعضی افراد، امروزه خرید خودرو برای قشر کمدرآمد جامعه به رؤیایی دستنیافتنی تبدیل شده است. خصوصاً وقتی بدانید پراید بهعنوان ارزانترین خودرو صفرکیلومتر بازار همچنان در محدوده ۵۰ میلیون تومان دادوستد میشود و این دقیقاً ۲٫۵ برابر قیمتی است که در اسفندماه سال ۹۶ داشت. اما با همه این شرایط و گرانیها، هنوز هم میتوان یک خودرو خوب کرهای یا فرانسوی سوار شد. حتی در این بازار آشفته نیز هنوز میشود با عددی بهمراتب کمتر و در حدود ۴۰ میلیون تومان، گزینههای دستدوم جذابی پیدا کرد. خودروهایی که هم نیازهای روزمره شما را برطرف میکنند و هم تا مدتها خرج سنگینی روی دستتان نمیگذارند. بد نیست مروری بر این پیرمردهای فراموش شده بیندازیم.
کیا ریو
این خودرو کوچک شهری برای نخستین بار در نوامبر سال ۱۹۹۹ به خیابانهای کره آمد و سه سال بعد نسخه فیس لیفت با تغییراتی برای عرضه در بازار آمریکا معرفی شد. این تغییرات شامل بهبود پیشرانه، سیستم تعلیق، ترمزها و البته طراحی داخلی و خارجی آن بود و کیا با همین عمل توانست فروش خوبی را در آمریکا به ثبت برساند. شرکت سایپا که در همان زمان به دنبال خودرویی ارزانقیمت اما کوچک برای قشر متوسط بود، با همکاری خودروساز کرهای مونتاژ ریو را در سال ۱۳۸۴ آغاز کرد. این خودرو با داشتن پیشرانه ۱٫۵ لیتری به قدرت ۹۸ اسب بخار در کنار وزن کم ۱۱۱۰ کیلوگرم، میتوانست در کمتر از ۱۱ ثانیه از حالت سکون بهسرعت ۱۰۰ کیلومتر بر ساعت دست یابد که برای خودرویی در این کلاس، عدد بسیار خوبی بود. هرچند ریو در سال ۱۳۹۰ به دلیل عدم جانمایی کیا برای نصب کیسه هوا از خط تولید سایپا خارج شد اما همچنان نسخههای کارکرده این خودرو به دلیل قطعات و تعمیرات ارزان، کیفیت مناسب و شتاب بالا در میان خریداران طرفدار دارد. اگر کمی خوششانس باشید، احتمالاً میتوانید یک ریو بدون رنگ و ۲۰۰ هزار کیلومتر کارکرد را با رقمی در حدود ۳۵ تا ۴۰ میلیون تومان تهیه کنید.
سیتروئن زانتیا
زانتیا زمانی که آمد به دلیل سبک طراحی لیفت بک، سیستم تعلیق هیدروپنوماتیک و البته شتاب بالا، به خودرویی جذاب در بازار تبدیل شد تا خلأ میان خودروهای اقتصادی و لوکس را پر کند. این خودرو در سال ۱۳۸۰ با دو پیشرانه ۱٫۸ و ۲ لیتری در ایران عرضه شد که به ترتیب قدرتی در حدود ۱۱۲ و ۱۳۲ اسب بخار داشتند. هرچند به دلیل جعبهدنده هماهنگ ۵ سرعته دستی، شتاب زانتیا زبانزد است اما در همان زمان نیز انتقاداتی به ایمنی آن به دلیل کسب ۱ ستاره ایمنی وارد بود و به همین جهت شتابگیری اشتباه با آن به امری مخاطرهآمیز مبدل میشد. در سال ۱۳۸۹ با اتمام قرارداد ۱۰ ساله سایپا با شرکت سیتروئن برای مونتاژ این خودرو، طرف ایرانی مصمم بود مدل فیس لیفت آن را با نام زانتیا ۲ تولید کند. اما آنچه از خط تولید بیرون آمد، یک فاجعه تمامعیار در بحث طراحی به شمار میرفت! خودرویی که از تناسب طراحی جلو و عقب بویی نبرده بود و ظاهری کاملاً مضحک و بهشدت ناهماهنگ داشت. باری، زانتیا امروزه در بازار تلرانس قیمتی زیادی دارد اما میشود با همان ۴۰ میلیون تومان، یک زانتیا مدل 83 با کارکردی در حدود ۲۰۰ هزار کیلومتر را خریداری نمود.
دوو سیلو
اگر سریال پاورچین مهران مدیری را به خاطر داشته باشید، حتماً آن سیلو قرمزرنگ یادتان هست! این خودرو که درواقع جایگزینی برای مدل ریسر بود، از سال ۱۳۷۵ بهصورت وارداتی به بازار آمد و چهار سال بعد بر روی خط تولید کرمان موتور قرار گرفت. سیلو در سه مدل عرضه شد که تفاوتشان در قدرت پیشرانه و نوع جعبهدنده بود. تولید این خودرو تا سال ۱۳۸۳ ادامه یافت و نزدیک به ۴۰ هزار دستگاه از آن تولید شد. دلیل اصلی توقف مونتاژ سیلو، ورشکستگی شرکت دوو و واگذاری آن به کمپانی آمریکایی جنرال موتورز بود. داستان تولید این خودرو در شرایطی به اتمام رسید که ایران نمیتوانست با هیچ شرکت آمریکایی یا حتی زیرمجموعه غیر آمریکایی آنها دادوستد کند و درنتیجه رسیدن قطعات منفصله سیلو به کارخانه کرمان موتور غیرممکن شد. سواری نرم، مصرف سوخت پایین، طراحی زیبا، فرمان هیدرولیک و تعمیرات ارزان اصلیترین دلیل برای خرید دوو سیلو بود. این خودرو همچنان بعد از ۱۵ سال جزو گزینههای محبوب بازار کارکردهها است و گاهی خریداران آن را به پراید، تیبا و حتی پژو ۴۰۵ ترجیح میدهند. بازار سیلو جذابتر از سایر خودروهاست و میتوانید با حدود ۳۰ میلیون تومان یک سیلو بدون رنگ را با کارکردی زیر ۱۵۰ هزار کیلومتر خریداری کنید.
فولکسواگن گل
هرچند نشان معروف خودروساز آلمانی بر روی جلوپنجره گل نقش بسته اما همانطور که میدانید این خودرو محصول کارخانه برزیلی فولکسواگن است و با مراجعه به سایت اصلی شرکت، چیزی از آن پیدا نمیکنید. مدلی که در ایران و در کارخانه کرمان موتور بین سالهای ۸۴ تا ۸۸ تولید شد، در حقیقت فیس لیفت نسل دوم فولکسواگن گل با کد G3 بود. این خودرو که در آن سالها رقابت مستقیمی با پژو ۲۰۶ برای فروش بیشتر در میان جوانان داشت، از پیشرانه ۱٫۸ لیتری بهره میبرد که قدرتی در حدود ۱۰۰ اسب بخار تولید میکرد. شتاب صفر تا صد ۱۱ ثانیه، وزن بسیار کم ۹۹۰ کیلوگرمی و سواری مناسب ازجمله ویژگیهای مثبت این خودرو برزیلی است. این روزها فولکس گل در بازار خودرو با کارکرد ۱۸۰ هزار کیلومتر قیمتی نزدیک به ۴۰ میلیون تومان دارد.
متین نصیری - هفت صبح
Read the full article
0 notes
قواعد شطرنج برره ای #شبهای_برره #مهران #شبهای #کلیپ #صیغه #خنده #طنز #شماره #دورهمی #حسن #خندوانه #هیولا #انتخابات #دابسمش #قهوه #برره #شبکه #پرسپولیس #ساعت #پایتخت #میکس #باغ #دختر #باحال #شمارهدوزی #پاورچین #درخت #حامدآهنگی #کمدین #عید (at Iran) https://www.instagram.com/p/B81il8_BbTf/?igshid=1paotou1hwsmy
1 note
·
View note
ساعت هوشمند اس دبلیو مدل Metal Fa 💲امکان پرداخت آنلاین با کارت های عضو شتاب سفارش محصول 👇👇 🛒لینک خرید در بیو http://bit.ly/2w8Lpc9 · · · · · · · · · · · · · · · #مهران_مدیری #mehranmodiri #ساعت_ست #ساعت_مچي #ساعت #ساعت_لوکس #ساعت_خاص #ساعت_شیک #دستبند #ساعت_ #قلب_یخی #ساعت_زنانه #ساعت_جدید #g #ساعتمچی #ساعت_مچی #ساعت_اصل #ساعت_پنج_عصر #هدیه #دورهمی #ساعت_مردانه #watch #پاورچین #ساعت_زیبا #ساعت_اسپرت #ساعت_ارزان #قهوه_تلخ — view on Instagram http://bit.ly/2Qd72B7
0 notes
حرف های مهران مدیری در دورهمی خطاب به وزیران 😂 _ پشت صحنه #درحاشیه 😂 _ #وزیر#حرف#بودجه#سیامک_انصاری #علی_اوجی#سکانس #دورهمی #مهران_مدیری#تلویزیون#جالب#خنده#خنده_دار#سرگرمی#سروش_جمشیدی #برره #پاورچین #like4lik _ #پیجو_فالو_کن_ضرر_نمیکنی👊 _ #لطفا_پیج_رو_به_دوستان_تون_معرفی_کنید _ @aliw0917
0 notes
دانلود آهنگ مهتاب از امید سلطانی
امروز خدمت شما دوستان گرامی هستیم با آهنگ زیبای مهتاب از امید
دانلود آهنگ مهتاب از امید سلطانی
download music : Omid Soltani \ Mahtab
دانلود آهنگ مهتاب از امید سلطانی + متن آهنگ
دانلود آهنگ های امید سلطانی با لینک مستقیم و کیفیت بالا از سایت تاریخ ما
دانلود آهنگ امید سلطانی به نام مهتاب
♪♫●♪♫♪♫●♪♫♪♫●♪♫♪♫●♪♫
آهای مهتاب پاورچین
پاورچین سایه برچین
در گلخونه بازه
♫●♪♫♪♫●♪
عزیزم خواب نازه
آهای مهتاب پاورچین
پاورچین سایه برچین
♫●♪♫♪♫●♪
در گلخونه بازه
عزیزم خواب نازه
بزن مطرب که
♫●♪♫♪♫●♪
لی لی خونه امشب
پر از باد صبا افشونه امشب
سر راش گل
♫●♪♫♪♫●♪
بیاریم گل ببندیم
عزیزم پیش من
مهمونه امشب
♫●♪♫♪♫●♪
آهای مهتاب پاورچین
پاورچین سایه برچین
در گلخونه بازه
♫●♪♫♪♫●♪
عزیزم خواب نازه
شب مهتاب
و مه در فراغه
♫●♪♫♪♫●♪
عزیزم خوابه، و در خواب نازه
آخ در خواب نازه
بگو مهتاب تو آروم
تر گذر کن
♪♫●♪♫♪♫●♪♫♪♫●♪♫♪♫●♪♫
متن آهنگ مهتاب از امید سلطانی
♪♫●♪♫♪♫●♪♫♪♫●♪♫♪♫●♪♫
صدای پای تو
بیدارش نسازه
آخ در خواب نازه
♫●♪♫♪♫●♪
آهای مهتاب پاورچین
پاورچین سایه برچین
در گلخونه بازه
♫●♪♫♪♫●♪
عزیزم، خواب نازه
عزیزم، خواب نازه
آهای مهتاب پاورچین
♫●♪♫♪♫●♪
پاورچین سایه برچین
بچینم گل برای او فرستم
بهار و زنبق و شب بو فرستم
♫●♪♫♪♫●♪
بهار و زنبق و شب بونه چندون
گل دل پیش او گلرو فرستم
آهای مهتاب پاورچین
♫●♪♫♪♫●♪
پاورچین سایه برچین
در گلخونه بازه
عزیزم خواب نازه
♫●♪♫♪♫●♪
عزیزم خواب نازه
شب مهتاب و مه در فراغه
عزیزم خوابه و در خواب نازه
♫●♪♫♪♫●♪
آخ در خواب نازه
بگو مهتاب تو آروم تر گذر کن
صدای پای تو بیدارش نسازه
♫●♪♫♪♫●♪
آخ در خواب نازه
آهای مهتاب پاورچین
پاورچین سایه برچین
♫●♪♫♪♫●♪
در گلخونه بازه
عزیزم خواب نازه
عزیزم خواب نازه
●♪♫♪♫●♪♫♪♫●♪♫
منتظر نظرات ، انتقادات و پیشنهادات شما هستیم
اگر این پست را پسندیدید لطفا 5 ستاره بدهید
نوشته دانلود آهنگ مهتاب از امید سلطانی اولین بار در دانلود آهنگ. پدیدار شد.
source https://audio.tarikhema.org/songer/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C/%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D9%84%D8%B7%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%AA%D8%A7%D8%A8/
0 notes