سریال پایتخت ۲ (دو) محصول سال ۱۳۹۲ به کارگردانی سیروس مقدم و با طرح محسن تنابنده و نويسندگى كوروش نريمانى و حسن وارسته با حضور جمعی از بازیگران ساخته شده است
داستان
نقی معمولی در گنبد و گلدسته سازی کار میکند و مسئوليت حمل یک گنبد و گلدسته را به روستایی در قشم با كاميون ارسطو پسرخاله اش بر عهده ميگيرد
او با خانوادهاش به همراه سرپرست بار راهی تهران میشوند تا گنبد و گلدسته را به صاحبش که در خانه سالمندان زندگی می کند نشان دهند و سپس به طرف مکان نصب بروند و…
زمان پخش
این سریال از روز چهارشنبه ۱۸ بهمن ماه ۱۴۰۲ هر شب ساعت ۲۱:۰۰ روی آنتن شبکه آیفیلم فارسی میرود و تکرار آن نیز رأس ساعتهای ۵:۰۰ صبح و ۱۳:۰۰ روز بعد پخش خواهد شد
کتاب طلسم قدیمی دستنویس میراثی ارزشمند از گذشتگان که پر از آموزه های علوم غریبه ، طلسم ، تسخیر و موضوعات پیرامو آن این کتاب بسیار قدیمی میباشد جای تعجب است که مانند برخی کتب علوم غریبه به عصر تکنولوژی رسیده است این کتاب دارای آموزش ها طلسم و انواع طلسم ، تسخیر و رسم مندل و… میباشد، با این که کتاب طلسم قدیمی میباشد ولی سالم و اصل نگه داشته شده است و دارای خط فارسی خوانا میباشد.
دانلود کتاب از لینک زیر
دانلود کتاب
https://spiritual777.ir/downloads/spell-book/
کتاب طلسم آرزو,کتاب طلسمات صبی,کتاب طلسمات طمطم هندی,کتاب طلسم مرگ,کتاب طلسم اسکندر,کتاب طلسم های روانی رایگان,کتاب طلسم خون اشام,کتاب طلسمات خبیثه,کتاب طلسمات و مجربات مرجان,کتاب طلسمات شیطانی,کتاب طلسم سیاه دل,کتاب طلسم مرلین,کتاب طلسمات اسکندر,کتاب طلسم آرزو ۲,کتاب طلسم ها
کتاب های طلسم قدیمی,کتاب دعا و طلسم قدیمی,دانلود کتاب قدیمی طلسم
تفسیر تیسیر القرآن، جلد دوم ۔۔۔ مولانا عبد الرحمٰن کیلانی، جمع و ترتیب: اعجاز عبید
تفسیر تیسیر القرآن
جلد دوم
سورۃ مائدہ تا اسراء
مولانا عبد الرحمٰن کیلانی
جمع و ترتیب: اعجاز عبید
ڈاؤن لوڈ کریں
پی ڈی ایف فائلورڈ فائلٹیکسٹ فائلای پب فائلکنڈل فائل
…..کتاب کا نمونہ پڑھیں
۱۷۔ سورۃ الإسراء/ بنی اسرائیل
بِسْمِ اللّٰہِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیْمِ
شروع اللہ کے نام سے جو بڑا مہربان نہایت رحم کرنے والا ہے
۱۔ پاک ہے وہ ذات جس نے ایک رات اپنے بندے کو مسجد الحرام [۱] سے لے کر مسجد…
وفي"وإذا سألك عبابي عني فإئي قريب أجيب دعوة الداع إذادعان فليستجيبوا لي وليؤمئوا بي لعلهم يزشدون"فما هو الرشد ؟
الرشد :- إصابة وجه الحقيقة،
۲- هو السداد،- هو السير في الاتجاه الصحيح.
فإذا أرشدك الله فقد أوتیت خیرا عظيما... و
بورکت خطواتك.
الدرس والعبرة من هذه الآية- بالرشد تختصر المراحل ، و تختزل الكثير من المعاناة ، وتتعاظم النتائج،
ولذلك يوصينا الله سبحانه وتعالى أن دائما نردد :" وقل عسی أن يهديني ربي لأقرب من هذا رشدا ".حين يكون الله لك " وليا مرشدا"- حين بلغ موسي الرجل الصالح لم يطلب منه إلاأمرا واحدا وهو :"هل أتبعك على أن تعلمن مما غلمت رشدأ ". فقط رشدأ .- عندما يهيأ الله سبحانه وتعالى أسباب الرشدلنا، فإنه قد هيا لنا أسباب الوصول للنجاح الدنيوي والفلاح الأخروي."اللهم هيئ لنا من أمرنا رشدا"
اسم من امیره، یه پسر با قد ۱۸۰ و وزن ۸۶ کیلو. من دانشجوی ارشد هستم ولی چند سالیه توی محله خودمون تو تهران، مغازه فروش و تعمیر تلفن همراه دارم. بازار کار که تعریفی نداره و روز بروز داره اوضاع اقتصادی مردم خراب تر میشه. بخاطر همین چند سالیه که فروش لوازم جانبی هم انجام میدم. حدود ۲ سال پیش از طریق یکی از رفقا یه ارتباطی با یه بنده خدایی توی قشم گرفتم که میتونست جنس های خوبی از دوبی برام بیاره. ته لنجی البته! از قاب و محافظ صفحه گرفته تا هندزفری و ایر پاد و غیره. خلاصه سود خوبی میتونست داشته باشه. بعد از چند ماه مشورت و همفکری با این و اون با این رفیقم که اسمش میلاده تصمیم گرفتیم یه سفر تفریحی و کاری بریم قشم و کیش!
زمستون بود اما جنوب، اون موقع سال هوا عالیه! خلاصه اینکه ما هتل رو رزرو کردیم چند ماه قبلش. اما از بد روزگار یهو دم سفر ما، زد و مامان میلاد تصادف کرد تو خیابون و فوت کرد. خلاصه گاومون زایید. من اولش گفتم سفر رو کنسل کنیم. ولی میلاد تو مجلس سوم مامانش سر یه اتفاق ساده و الکی با من دعوا کرد و منم غد و یه دنده باهاش قهر کردم. بخاطر همین خودم تنهایی زدم به سفر و با یارو هم که انگار دادن جنس توی کیش براش راحت تر بود وعده کردم و راه افتادم. بخاطر همین دیگه قشم نرفتم و مستقیم و هوایی رفتم کیش و رزرو اتاق رو هم برای خودم دو برابر کردم یعنی ۱۰ روز. خلاصه رسیدم کیش و با تاکسی رفتم هتل. اتاق رو گرفتم و با ساک هام رفتم سمت آسانسور. وقتی رسید در باز شد و چند نفری اومدن بیرون. ولی من غافل از اینکه آسانسور داره میره پارکینگ دو، سوار شدم. آسانسور رفت پایین و ملت پیاده شدن. منم چون توی گوشیم داشتم پیام هامو چک میکردم، گیج! چون لابی داشت توی اون طبقه هم و فک کردم رسید طبقه ۱۷. پیاده شدم. تا فهمیدم اشتباه اومدم در آسانسور بسته شد. برگشت همکف. دکمه رو زدم و منتظر شدم. آسانسور اومد پایین و در باز شد و من: 😳
یه خانوم و دو تا دختر تو آسانسور بودن و 🤯 اوووووووف چه قد و هیکل هایی!!! 😨😰😱
مامانه که حدودا ۴۲-۳ ساله میزد با ۱۹۷ سانت قد و یه لباس نخی سفید دکولته که خلیجی بود و بدنی که از یه مرد بدنساز هم بیشتر عضله روش نشسته بود؛ از بالای عینک آقتابیش بهم نگاه میکرد و آدامس میجوید. کوله هاش انقدر بزرگ و عضلانی و ورزیده بود که گردن کلفتش رو در بر گرفته بود و شیب تندی داشت. سر شونه های گردش بزرگ بود فیبر عضله اش توی سایه روشن نور آسانسور دیده میشد. بازو های قطوری که از رونهای من کلفت تر بود و انقدر کات بود که عضلات سه سر پشت و دو سر جلو بازو با رگ های روشون از هم جدا شده بود و ساعد ضخیمی که فقط رگ و عضله بود و لا غیر. مچش از ترافیک رگ هاش معلوم بود خیلی قدرتمنده و پنجه هاش با ناخونهای کاشت مشکی رنگ به شدت سکسی و خفن بود. لباس بلند خلیجیش به قدری نازک بود که نوک سفت سینه های عضلانیش و شورت لامبادای سفیدی که پوشیده بود هم از زیر لباس دیده میشد. بخاطر همین حجم سیکس پکش و عضلات چهارسر رون هاش کاملا واضح بود. به جرات هر کدوم از رونهاش دوبرابر دور کمر من بود. من با ۱۸۰ سانت قد تا زیر پستونهای حجیم و قدرتمندش بودم. این تنها لباسی بود که تنش بود. نه روسری و نه کتی که عضلات بالا تنه برهنه اش رو بپوشونه. تخته سینه عضلانیش هم جوری باد کرده بود که وسطشون شکاف خورده بود.
اما دختراش...
یکیشون که حدودا ۲۲-۳ ساله میزد هم قد خانومه بود، انگار دخترش بود چون خیلی شبیه مامانش بود ولی خیلی خوشگل تر. یه دختر که نه یه فرشته ی عضلانی با چهره ی الهه های خیالی! موهای بلند قهوه ای روشنی داشت که روی سینه هاش ریخته بود و تا رونهاش بلندی داشت. اما لباسی که تنش بود عجیب و غریب بود. اون دختر فقط یه بادی سفید آستین دار تنش بود. فقط یه بادی!!! 🤯 و کص کلوچه ای و گوشتی و عضلانیش از لابلای موهاش باد کرده بود و خودنمایی میکرد. یه چکمه گلودار چرمی پاشنه دار سفید هم پاش بود که تا زیر زانو هاش بلندی داشت. بادی داشت زیر فشار عضلات ورزیده بالا تنه اش منفجر میشد و گردی سرشونه ها و بازوان و ساعدهای ورزیده اش کاملا هویدا بود. لباسش یقه بازی داشت و کوله های عضلانیش که به مامانش رفته بود، کاملا لخت و برهنه زده بود بیرون. تا منو دید پوزخندی زد و گفت:« آقا پسر!... نمیخوای بیای تو؟... الان در بسته میشه ها...»
اینو که گفت، اون یکی دختر هم که قد خیلی بلندتری داشت و سرش توی آیفونش بود، متوجه ی من شد...
قد بیش از ۲ متری این دختر که خیلی جوون تر از اون یکی بود، ازش یه غول ساخته بود که مثل مامانش آدامس میجوید. وقتی نگاهش بهم افتاد بدنم لرزید. چون ابروهاش رفت و بالا و لبشو غنچه کرد و گفت:« جووووووووون... چه جوجوی نازی...» لرزش بدنم رو فهمید چون نیشخند شیطنت آمیزی روی لبهای قشنگش نقش بست 😈. موهای طلاییش رو دم اسبی بسته بود. یه لگ آبی پوشیده بود که پایین تنه سکسیش رو سکسی تر میکرد.اما بخاطر قد بلندش لگ براش کوتاه بود و ۲۰-۳۰ سانتی از ساق پاهاش لخت بود. یه صندل مشکی پاشنه بلند هم بدون جوراب پاش کرده بود. بالا تنه عضلانیش رو یه نیم تنه ورزشی پوشونده بود. بدنش به اندازه خواهر و مادرش عضلانی نبود ولی انقدری عضله داشت که من از هیبتش خودمو خیس کنم. به جرات صورت من در برابر نافش بود که یه پیرسینگ توش میدرخشید. جوری که برای لیسیدن کصش و زیر نافش نیاز به خم شدن نداشتم.
با ترس و لرز رفتم توی آسانسور، دختر کوچیکتره گفت:« کلاس چندمی آقا کوچولو؟...» من به زمین چشم دوخته بودم. آبجیش خندید و گفت:« شاید اصلا هنوز مدرسه نرفته...» و هر سه زدن زیر خنده. دهنم از ترس خشک شده بود و قلبم داشت توی دهنم میزد. یهو مامانشون دستی به سرم کشید و گفت:« طفلکی... باید شیر بخوری تا بزرگ بشی... 😏» دوباره بلند بلند بهم میخندیدن. نگاه من به صفحه کلید طبقات بود که لامصب خیلی کند طبقه ها رو بالا میرفت. آبجی بزرگتره اومد جلو و گفت:« چرا جواب نمیدی موش موشی؟... نکنه آقا گرگه زبونتو خورده... یا شایدم هنوز زبون باز نکردی؟... 😅🤣» من داشتم از خجالت آب میشدم. اومد جلو و مقابلم وایساد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو به سمت بالا بلند کرد. قشنگ زیر پستوناش بودم. موهاشو زد کنار. از زیر پستوناش تا خود کصش آجر چین عضله بود. ایت پک شایدم تن پک! 🤯 از ویوی مافوق پستونای عضلانیش با لبخند تحقیرآمیزی بهم نگاه میکرد و گفت:« میخوای خودم بهت شیر بدم تا بزرگ بشی؟...» یهو مامانش گفت:« ولش کنید... رسیدیم... » طبقه ۲۴ رستوران بام. موقع ناهار بود. اونا با لبخند های تحقیر کنندشون به من از آسانسور پیاده شدن. دختری که از همه بلند تر بود لحظه آخر اومد سمتم. منو به دیوار اتاقک آسانسور فشار داد و آهی کشید. چون دماغ و چونه ام به کص داغش مالیده شد. دستشو گذاشت پشت سرم و صورتمو فشار داد به کصش و گفت:« ببوسش جوجو... زود باش...» من که داشتم تو فشار دستش صورتم له میشد، با ترس چندتا بوسه از روی لگ به کصش کردن و اون خنده ی شیطونی کرد و گفت:« آفرین کوچولوی کردنی ناز...» و رفت و به مامان و خواهرش که منتظرش ایستاده بودن ملحق شد. پشم گارسون ها هم از دیدن اونا فر خورده بود.
خلاصه من تا چند دقیقه توی شوک بودم... موقع ناهار بود ولی من اشتها نداشتم. دکمه طبقه ۱۷ رو زدم و رفتم توی اتاق. تا نزدیک غروب بدون اینکه چمدون هامو باز کنم و لباسم رو در بیارم روی تخت افتاده بودم و به اون چیزی که دیدم و اتفاقی که برام افتاد فکر میکردم.
من تا اونروز فکر میکردم قد بلند محسوب میشم. اما در برابر اون سه تا ماده شیر عضلانی شبیه فنچ بودم...
أطل على العالم الإسلامي نور الإمامة من بيت أذن الله أن يرفع ، ويذكر فيه اسمه ، وانبثق من دوحة النبوّة والإمامة فرع طيب زاك رفع الله به كيان الإسلام ، وأشاد به صروح الإيمان ، وأصلح به بين فئتين عظيمتين.
لقد استقبل حفيد الرسول (ص) وسبطه الأكبر سيد شباب أهل الجنّة دنيا الوجود في شهر هو أبرك الشهور وأفضلها حتّى سمّي شهر الله ، وهو شهر رمضان الذي أنزل فيه القرآن ، وكان ذلك في الثالثة من الهجرة (۱) وقد شوهدت في طلعة الوليد طلعة الرسول (ص) وبدت فيه شمائل النبوة ومحاسن الإمامة.
ولما أذيع نبأ ولادة الصديقة بالمولود المبارك غمرت موجات من السرور والفرح قلب النبيّ (ص) فسارع إلى بيت ابنته ـ أعزّ الباقين ، والباقيات عليه من أبنائه ـ ليهنئها بمولودها الجديد ويبارك به لأخيه أمير المؤمنين ، ويفيض على المولود شيئاً من مكرمات نفسه التي طبق شذاها العالم باسره ولما وصل (ص) إلى مثوى الامام نادى :
« يا أسماء : هاتيني ابني .. »
فانبرت أسماء ، ودفعته إليه في خرقة صفراء فرمى بها.
وقال :
« ألم أعهد إليكم أن لا تلفوا المولود في خرقة صفراء ؟ »
وقام الرسول الاكرم (ص) فسرّه ، وألباه بريقه (۲) وضمّه إلى صدره ، ورفع يديه بالدعاء له.
« اللهم : إني أعيذه بك ، وذريّته من الشيطان الرجيم ..
Posted @withregram • @behdad_sharifi آگاهیبخشی درباره “طراحی گرافیک” ضرورتی است که در بسیاری از مناطق کشور بیشتر احساس میگردد. در جلسهای متشکل از اساتید گرافیک دانشگاه تصمیم بر آن شد که در این مسیر حرکتی آغاز و با نمایشگاههای دورهای پُستر به عنوان فرآوردهای مهم در حوزه گرافیک دیزاین، شکل و انجام گیرد.
نمایشگاه پُستر [با عنوان: ۲۲×۲۲] [۱۷ الی ۲۲ شهریورماه ۱۴۰۳] در [مراغه] [متمرکز در ادارهی فرهنگ و ارشاد اسلامی، گالری استاد نیکخو] خواهد بود که به صورت دورهای ـ یا به صورت دوسالانه ـ در شهرهای دیگر نیز برگزار خواهد شد. هدف از برگزاری نمایشگاههای دورهای، تبیین جایگاه و اهمیت طراحی گرافیک در شهرهای مختلف است. در نظر داریم دورههای بعدی با دعوت از اساتید و گفتوگوهای تخصصی انجام پذیرد.
طراحی گرافیکی یک هنر ارتباط بصری است که با استفاده از عناصر مختلفی مانند تایپ، فضا، تصویر و رنگ، مفاهیم و پیامهایی را به مخاطب منتقل میکند. طراحی گرافیکی در زمینههای مختلفی مانند رسانههای چاپی، دیجیتال، بستهبندی، نشانگذاری، تبلیغات، آموزش و غیره کاربرد دارد. طراحی گرافیکی را میتوان به چند بخش اصلی تقسیم کرد که عبارتند از:
۱- طراحی تایپوگرافی
این بخش به مطالعه و طراحی حروف، کلمات و جملات میپردازد. تایپوگرافی از عناصر مهم طراحی گرافیکی است که برای انتقال معنا، تأکید، ساختار و زیبایی مورد استفاده قرار میگیرد.
۲- طراحی تصویری
این بخش به ایجاد و استفاده از عکسها، نقاشیها، نمودارها، آیکونها و سایر عناصر تصویری میپردازد. تصویری که در طراحی گرافیکی استفاده میشود میتواند واقعگرایانه، تجریدی، نمادین یا ترکیبی از آنها باشد.
۳- طراحی رنگی
این بخش به انتخاب و ترکیب رنگها برای ایجاد تأثیرات مختلف میپردازد. رنگ یک عامل قوی در ارتباط بصری است که میتواند احساسات، اطلاعات، تناسب و تضاد را منتقل کند.
۴- طراحی فضایی
این بخش به چیدمان و توزیع عناصر طراحی گرافیکی بر روی یک سطح میپردازد. فضایی که در طراحی گرافیکی استفاده میشود میتواند دوبعدی، سهبعدی یا چهاربعدی باشد. فضایی که در طراحی گرافیکی استفاده میشود باید به گونهای باشد که توجه مخاطب را جلب کرده و ارتباط را تسهیل کند.
سلام من هانیه ام و ۱۴ سالمه و این خاطره اولین لزم با دوستم هست ماجرا برمیگرده به ۴ ماه پیش من و دوستم نرگس. منو اون ۶ ساله دوستیم و خیلی صمیمی هستیم اون جای خواهرم رو برام داره خلاصه ک من یک روز رفتم خونشون ک باهم بازی کنیم و فیلم ببنیم مامانش و داداشش سرکار میرفتن و ساعت ۸ برمیگشتند ولی تازه ساعت ۲ بود ی ذره کتاب خوندیم و چیپس خوردیم بعد نشستیم ب حرف زدن. حرف یهو کشیده شد ب سمت سکس و اینا یهو گفت تو باشگاه بچه ها زیاد درباره سکس و رابطه جنسی حرف میزنن منم گفتم عادیه بچه ها تو این سن کنجکاون درباره این چیزا اونم سر تکون داد و گفت میخوای....حرفشو خورد گفتم چیه؟ گفت هیچی ولش کن گفتم بگو دیگه گفت نه مهم نیست گفتم ترو جون من بگو دیگه گفت میخوای ی امتحانی بکنیم؟ من زبونم بند اومد... نمیدونستم چی بگم خودش فهمید و گفت گفتم ولش کن که منم سریع گفتم باشه ولی اول فیلم بزار ببینیم بعد اونم گفت باشه و فیلمو گذاشت اوایل فیلمه زنه از خواب پا میشد و به دوست پسرش پیام میداد و اینا بعد قرار گذاشتن برن خونه پسره. بعد ک گذشت دیدم دختره ک از در اومد تو پسر سلام کرد و یهو شرو کردن لب گرفتن...و اونجا بود ک فهمیدیم بعلهههه این فیلم سینمایی نیست فیلم سوپره نرگس توی اون لحظه نگام کرد و نیش خند زد و دوباره برگشت به نگا کردن بعد پسره دخترو میبره توی اتاق و میخوابن رو تخت و لب میگیرن بعد این وسط پسره دامن دخترو میده بالا و دستشو میزاره رو کون دختره و شرو میکنه مالیدن دختره هم کیر پسرو از رو لباس میگیره بعد یهو نرگس از پایین مبل پا میشه میاد میشینه کنار من . دیگ بقیه فیلم پسره دختره لخت میشن و... دیگ خودتون حفظید دیگه😅😂 توی اون لحظه ای ک پسره کیرشو میندازه بیرون نرگس دستشو میزاره رو کص من نگاش میکنم و منم ک حسابی حشری شدم دستمو میزارم رو سینش حسابی نرم و گندس کنترل برمیدارم و تلویزیون رو خاموش میکنم . لبمو میزارم روی لب نرگس و درحال کیس گرفتن میریم توی اتاقش وسط اتاق وایمیستیم و لب همو میخوریم نرگس دستشو برمیداره و میکنه تو شلوارم و انگشت فاکشو میکنه تو کصم من لبمو برمیدارم و مظلومانه نگاش میکنم و ی آههه بلند میگم و چنگش میزنم منو میندازه رو تختش و از روی شلوار برام میماله من فقط آه و اوه میکنم بعد شلوارمو درمیاره و بعد شرتمو و من اونجا کلییی خجالت میکشم ولی نرگس میگه شیو نمیکنی؟! گفتم چرا ولی نه هر روز گفت وایسا الان میام رفت توی آشپز خونه و ی ژیلت آورد من خودمو کشیدم عقب گفت جدیده مال کسی نیست بعد یکم کرم زد و شرو کرد شیو کردنم من داشتم آب میشدم از خجالت (چن اون جای خواهرم رو برام داره و خیلی بده ک بعد این همه صمیمت و دوستی اینکارو کنه)بعد ک کارش تموم میشه ژیلت رو میزاره رو میز و کصمو باز میکنه و میبینه ک بعله...بنده کثیفم اینجوری 😕 نگام میکنه من خجالت میکشم پا میشه از روی میزش الکل و دستمال میاره منم سریع میگم میسوزونه میگه ولی خیلی کیف میده و هی از اون اسرار و از من انکار بالاخره منو خرم میکنه و به دستمال ۲ تا پیس الکل میزنه و میزاره تو کصم و شرو میکنه تمیز کردن ی سوزش خیلیییی شدیدی شرو میشه منم میگم ایییی اونم سریع تمومش میکنه بعد با آب پاش ی ذره میشوره لباس و سوتینم رو درمیاره حسابییی حشری شده و میگ تو هم مال منو درآر درمیارم و شرو میکنم کصشو خوردن بوسه میزنم گاز میگرم و لیس میزنم زبونمو میکنم داخل کصش شرو میکنه ب آه آه. کردن و من حسابی حشری میشم بعد سینه هاشو میخورم و اونم همین کارو واسه من میکنه در آخر هم باهم میریم حموم و لباس میپوشیم و بعد من بعد دو ساعت میرم خونمون شبش همون فیلم سوپری ک نصفه دیدیدم رو برام واتساپ میکنه این خاطره من بود و حتی یک کلمش هم دروغ نبود ببخشید اگر کوتاه بود سعی کردم خلاصه بنویسم❤️
خطر في بال أحد الأباطرة في أحد الأيام أنه إذا عرف فقط الإجابة عن ثلاثة أسئلة، لن يفشل في أي أمر كان أبدا .
١- ما هو أفضل الأوقات لعمل كل شيء؟
۲- من أكثر الناس أهمية للعمل معهم؟
۳- ما أهم شيء تفعله في كل الأوقات؟
أصدر الإمبراطور مرسوما في أرجاء مملكته مفاده أن أي إنسان يستطيع الإجابة عن الأسئلة سينال جائزة.
ذهب الكثير ممن قرأ المرسوم إلى قصر الإمبراطور في الحال، وكانت إجاباتهم تختلف عن بعضها.
إجابةً على السؤال الأول :
أشار أحد الأشخاص على الإمبراطور أن يقوم بوضع جدول زمني دقيق يخصص فيه كل ساعة، يوم، شهر وسنة لمهام معينة ثم يلتزم بالجدول حرفيا.
وأجاب آخر قائلاً :
أنه من المستحيل وضع خطة مقدماً وأن ينحي الإمبراطور بعيدا كل أنشطة الترفيه العقيمة ويشغل نفسه في كل شيء كي يعرف ماذا يفعل في ذلك الوقت.
وأكد شخص آخر :
أن الإمبراطور لا يمكنه بنفسه أبداً أن يملك البصيرة والقدرة على تقرير الوقت الذي يقوم فيه بكل مهمة، وأن كل ما كان يحتاجه فعلاً هو أن يشكل مجلساً من الحكماء ومن ثم التصرف وفقاً لمشورتهم.
وقال شخص آخر :
أن بعض الأمور تتطلب قراراً فورياً ولا يمكن انتظار المشورة، لكنه إذا أراد أن يعرف مقدماً ماذا سيحدث، عليه استشارة السحرة والعرافين.
- وكانت الإجابات عن السؤال الثاني ينقصها التوافق أيضاً.
شخص واحد قال :
بأن الإمبراطور عليه أن يضع كل ثقته في المدراء؛ وحثَّه شخص آخر، الاعتماد على القساوسة والرهبان،
بينما أوصى آخر بالاعتماد على الأطباء، وآخرون اقترحوا أن يضع الثقة في المحاربين.
- أما السؤال الثالث ..
فنال مجموعة مماثلة من الإجابات.
- قال البعض أن العلوم كانت العمل الأهم. وأصر آخرون أنه الدين. غير أن آخرين زعموا أن أهم شيء هو المهارة العسكرية.
لم يكن الإمبراطور مسروراً لأي من الإجابات، وعليه لم تُمنح جائزة لأحد .
وبعد عدة ليالي من التفكير، قرر الإمبراطور أن يقوم بزيارة ناسكٍ كان يعيش على جبل وكان يقال عنه أنه رجل مستنير ..
كان الإمبراطور يرغب في العثور على الناسك ليسأله عن الأسئلة الثلاث رغم أنه كان يعلم أن الناسك لم يغادر الجبال أبداً وكان معروفاً عنه أنه يستقبل الفقراء فقط ويرفض أن يأخذ أي شيء من أشخاص عندهم الثروة والسلطة.
لهذا تنكّر الإمبراطور ليبدو كفلاحٍ بسيط وأمر رجاله أن ينتظروه عند أسفل الجبل بينما أخذ هو في التسلق لوحده بحثاً عن الناسك.
وعندما وصل الإمبراطور مكان إقامة الرجل المقدس، وجد الناسك يحفر في الحديقة أمام كوخه. وعندما رأى الناسك الرجل الغريب، أومأَ له برأسه تحيةً له ثم واصل الحفر .
لقد كان من الواضح أن العمل كان شاقاً عليه. فقد كان رجلا طاعنا في السن، وفي كل مرة يدفع فأسه في الأرض ليقلب التربة، كان ينهض بتثاقل.
اقترب الإمبراطور منه وقال:
–"لقد جئتُ إلى هنا أريد مساعدتك للإجابة على أسئلة ثلاثة: ما هو أفضل وقت للقيام بكل شيء؟ من أهم الناس للعمل معهم؟ ما هو أهم شيءٍ تفعله في كل الأوقات؟ "
كان الناسك يستمع باهتمام لكنه فقط ربَت على كتف الإمبراطور وواصل الحفر. قال الإمبراطور :
–"لا بد أنك متعب. دعني أساعدك في الحفر." شكره الناسك وناوله الفأس ثم جلس على الأرض ليرتاح.
بعد أن حفر الإمبراطور صفين، توقف واستدار نحو الناسك وكرر أسئلته الثلاثة. لم يُجب الناسك، لكنه نهض وأشار إلى الفأس وقال: –"لماذا لا تستريح الآن؟ يمكنني أن أستأنف الحفر مرة ثانية".
لكن الإمبراطور استمر يحفر ..
ومرت ساعة، ثم ساعتان ..
أخيراً بدأت الشمس في الغروب خلف الجبل ، وضع الإمبراطور الفأس على الأرض وقال للناسك،
–" لقد أتيتُ إلى هنا لأسألك إن كنت تستطيع الإجابة عن أسئلتي الثلاثة. لكن إن كنت لا تستطيع تقديم أي إجابة، أرجو أن تخبرني بذلك كي أشق طريقي إلى البيت .
رفع الناسك رأسه وسأل الإمبراطور:
– "هل تسمع أحداً يجري هناك؟"
أدار الإمبراطور رأسه.
رأى كلاهما رجلاً له لحية طويلة بيضاء يخرج من الغابة. كان يجري بشكل جامح ويداه تضغطان على جرح في معدته.
أخذ الرجل يجري نحو الإمبراطور قبل أن يسقط مغشيا عليه على الأرض حيث استلقى وهو يئن.
وعندما نزع عنه ملابسه، رأى الإمبراطور والناسك أن الرجل قد أُصيب بجرح بليغ عميق. قام الإمبراطور بتنظيف الجرح جيداً ثم استخدم ثوبه في تضميده، لكن الثوب تشبع تماما بالدم خلال دقائق. شطف الإمبراطور الثوب وضمّد الجرح للمرة الثانية، واستمر يفعل ذلك حتى توقف تدفق الدم.
أخيراً، استعاد الرجل الجريح وعيه وطلب، شربة ماء. اندفع الإمبراطور إلى جدول الماء وأحضر للرجل إبريقاً من الماء العذب.
وفي تلك الأثناء ..
كانت الشمس قد غربت وبدأ هواء الليل يبرد ، ساعد الناسكُ الإمبراطور في حمل الرجل الجريح إلى داخل الكوخ حيث وضعاه على فراش الناسك. أغمض الرجل عينيه واستلقى بهدوء.
كان الإمبراطور متعباً بعد يوم طويل من تسلق الجبل والحفر في الحديقة.
اتّكَأ على المدخل وغطّ في النوم.
وعندما نهض من نومه، كانت الشمس قد أشرقت فوق الجبل.
نسيَ للحظة أين كان وما الذي أتى به إلى هنا. ثم نظر إلى الفراش فرأى الرجل الجريح ينظر أيضا حوله في حيرة. عندما رأى الإمبراطور، حملق فيه باهتمام ثم همس قائلاً:
– " أرجوا أن تسامحني ".
- فسأله الإمبراطور:
–" ولكن ماذا فعلت حتى أسامحُك؟ "
- أنت لا تعرف يا صاحب الجلالة، لكني أعرف. فقد كنت عدواً لك وتعهدت أن أنتقم منك لأنك خلال الحرب الأخيرة قتلت أخي واستوليت على ممتلكاته.
وعندما علمتُ أنك قادم لوحدك إلى هذا الجبل لمقابلة الناسك، قررتُ أن أفاجئك في طريقك وأنت عائد وأقتلك.
ولكن بعد انتظار طويل لم يكن هناك أثر لك، لذلك تركت مكمني كي ابحث عنك. غير أنني بدلا من البحث عنك جئتُ إلى رجالك الذين تعرفوا عليّ وأصابوني بهذا الجرح.
ولحسن الحظ تمكنتُ من الهرب وجئت إلى هنا. لو لم أقابلك هنا، لكنت بالتأكيد ميتاً. كنتُ أنوي قتلك، لكن بدلا من ذلك أنقذت حياتي! إنني خجول وممتن بشكل تعجز الكلمات عن التعبير بذلك.
إذا عشتُ، أتعهد أن أكون خادمك بقية حياتي، وسأطلب من أطفالي وأحفادي أن يفعلوا ذلك. أتوسل إليك أن تتكرم عليّ بالعفو .
غمرت البهجةُ قلب الإمبراطور عندما رأى أن المصالحة تمت بهذه السهولة بينه وبين عدو سابق.
لذلك لم يعفو عن الرجل فحسب، لكنه أيضا وعد أن يُعيد له كل ممتلكاته وأن يرسل طبيبه الخاص ورجاله ليهتموا به حتى يُشفى تماماً.
وبعد أن أمر رجاله أن يأخذوا الرجل إلى بيته، عاد الإمبراطور ليرى الناسك.
وقبل العودة إلى القصر، أراد الإمبراطور أن يعيد طرح الأسئلة الثلاثة على الناسك الذي وجده ينثر البذور في الحديقة التي كان يحفر فيها في اليوم السابق.
- نهض الناسك ونظر إلى الإمبراطور قائلا: "ولكن قد تمت الإجابة على أسئلتك."
- "كيف ذلك؟"
سأل الإمبراطور وهو في حيرة.
- "لو لم ترأف بعمري وتساعدني في حفر هذه الأحواض في الحديقة، لهاجمك ذلك الرجل وأنت في الطريق إلى بيتك، ولندمت بشدة أنك لم تبقى معي.
لذلك فإن أهم وقت كان الوقت الذي كنت تحفر في الأحواض .
واهم شخص كان أنت نفسك .
وأهم عمل هو مساعدتك لي .
- "وفيما بعد، عندما جاء الرجل الجريح إلى هنا، كان الوقت الأهم هو الوقت الذي قضيته في تضميد جرحه، فلو لم تعتني به لمات ولفقدت فرصة الصلح معه.
وأيضا كان هو أهم شخص،
واهم عمل كان عنايتك بجرحه."
- " تذكر أن هناك وقت واحد مهم وأن هذا الوقت هو الآن..
الوقت الحاضر.
اللحظة الحاضرة هي الوقت الوحيد الذي نتحكم فيه.
إن أهم شخص هو دائماً الشخص الذي أنت معه، الذي هو تماما أمامك،
فمن يدري هل سيكون لك معاملات مع أي شخص في المستقبل؟
إن أهم عمل هو أن تجعل الشخص الذي يقف على جانبك سعيداً، وذلك وحده هو أهم عمل في حياتك .