Pens are broken, notebooks are taken, but hearts endure
Don't wanna be here? Send us removal request.
Text
قسمت سوم
مدرسه شروع شد. شوکی که در ابتدا به من وارد کرد باعث شد تا مدتی گیج باشم و نفهمم چه بر سرم آمده. شاید برای ۶ ۷ ماه. درسم را میخواندم، تکلیفم را مینوشتم، سرم را پایین میانداختم، میرفتم مدرسه و میآمدم.
اینجا فقط محیط آموزشی جدیدی نبود. برای من یک دنیای جدید بود. از طرز پوشش بگیر تا طرز تفکر و عادات و صحبت ها. همه غریبه بودند. نه غریبه ای که فقط نمیشناسیاش، بیشتر آن نوع غریبه که هیچوقت نمیتوانی بشناسی. میدانستم که هیچ سنخیتی با هیچکدام از کسانی که آنجا بودند ندارم، حتی آن هایی که از نظر نژادی یا مذهبی همان القابی را یدک میکشیدند که من هم روی کولم این طرف و آن طرف میبردم.
دنیا غریبه بود، و امان از غربت.
امان از وقتی که حرفی برای گفتن با هم سن و سالهایت نداشته باشی؛
با هم کلاسی هایت.
در این هجمه ی غریبی ها هم البته بودند مواردی که با هم کنار آمدیم و نسبتا آشنا شدیم. یک نمونه ی شان گروه دانشآموزی سازمان ملل بود، که هر چند وقت یک بار یک مدرسه ای یا دانشگاهی کنفرانسی برگزار میکرد و دانشآموزان از مدارس مختلف میآمدند و جلسه های سازمان ملل یا هر پارلمانی را شبیه سازی میکردند. من هم که سرم درد میکند_ یا شاید میکرد_ برای قانون و سیاست و سازمان ملل. که اتفاقا طوفان از همین سازمان ملل خدانیامرز بلند شد. مسلمان نشنود کافر نبیند!
در این میان فقط دیگران نبودند که ناآشنا بودند و انگار حتی چهره ای نداشتند و حرفی نمیزدند. این وسط خودم را هم گم کرده بودم. تبدیل شده بودم به تلفیق نچسبی از خودِ واقعی ام و خودِ ساختگی ای که شاید اگر در همان شهر به دنیا میآمدم به حقیقت میپیوست. مخلوط نچسبی که تودمرا از خودم متنفر کرده بود. تنهایی را هم که اضافهاش کنی، مسلمان نشنود کافر نبیند!
غربت و تنهایی گلویم را داشت میبرید، که ناگهان، در یکی از همین جلسات سازمان ملل، دیدمش.
آشنا میآمد، هرچند نه زبانم را میفهمید و نه زبانش را میفهمیدم. با آن صورت خاورمیانه ای و لحن تند انگلیسی، آبشار موهای قهوه ای که، مسلمان نشنود کافر نبیند!
آشنا میآمد، با آن عادت هر دقیقه ایِ کنار زدن موهایش از روی صورت و، صدای آرام ولی گرم عربی اش، که انگار نمیفهمیدی اصلا چه میگفت. البته من نمیفهمیدم. وقتی گوش نکنی نمیفهمی دیگر، حالا میخواهد به انگلیسی باشد، یا به فارسی ای که بلد نبود و، عربی ای که ترجیح میداد صحبت نکند. چه میگویم!؟
آن قدر از ظاهر و قیافه اش گفتم که حالا ��کرت رفته سراغ چیز دیگری. نه خیر، آنطور که فکر میکنی نبود. میدانم همه همین را میگویند و تکراری شده، اما انصافا نبود. که اگر بود همانجا دفن میشد، مثل سیل ظواهری که همینطور هر روز و هر ساعت خواه ناخواه در این شهر وامانده به سر و صورت میزند و اما از کنارش رد میشوی و، نیم ساعت بعد جزئیات که هیچ، کلیاتش را هم یادت نمیماند. مسلمان نشنود کافر نبیند!
آشنا بود، با آن اطمینانی که در حرفش بود، آن خلاقیت بچگانه ای که در ایده هایش. آخر کدام عاقلی پیشنهاد میدهد پناهنده ها را به مریخ بفرستیم تا آنجازندگی امنی داشته باشند؟ هرچه قدر هم که عملی و علمی باشد.
آشنا بود با شعر هایش، که ماه ها قبل از آنکه دفترچه اش را حتی ببینم، تمامش را از چشم هایش خواندم.
از آن آشناها که تا چشمت به او میافتد با خود کلنجار میروی و فکر میکنی قبلا کجا او را دیده ای و، وقتی به خود میآیی که میبینی چشم های درشت قهوهای اش در چشم هایت زل زده و دنبال دلیل این خیره نگاه کردن و تفکر عمیقت است.
چه میگویم؟
چه کرد با ما این جلسه ی شورای امنیت و، کنفرانس سازمان ملل کالج هاورگال؟
مسلمان نشنود کافر نبیند...
#based on a true story#the story of my life#farsi#farsi poetry#the endless poem#the sleepless poet#the broken pen#the moon and the phoenix
3 notes
·
View notes
Text
قسمت دوم
تقدیر من تندتر از زمین چرخید. طبعا از این سو تا آن سوی این کره ی معلق در فضا سالها راه برای رفتن هست، اما برای من به کوتاهی ثانیه ای این فاصله طی شد. تقدیر از زمین سریع تر بود. تقدیر از زمان هم سریع تر بود.
چشم باز کردم و خودم را در کانون آمال و آرزوهای بعض هم قد و قواره های خودم دیدم. بهشت برینی که در آرزویش له له میزنند. حتی بعضی از دوستانم که گلچین شده بودند و خَلقاً و خُلقاً به من نزدیک ترین، روی تابلوی یادگاری ای که برایم درست کرده بودند به الفاظ مختلف برایم "خوش به حالت" نوشته بودند با سه نقطه ی گرد به دنبالش. با خودم فکر میکردم حکماً باید خبری باشد که همه اینطور به وجد آمده اند و خودشان را جای من خیال میکنند و هز میبرند.
راستش نمیدانستم از چه باید ذوق زده باشم. صرفا به پیروی از جمع خوشحال بودم. ته دلم خالی بود. نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. مثل کسی که در خواب راه میرود کار ها را انجام میدادم و خودم را آماده ی رفتن میکردم.
خداحافظی سخت بود. با دوستان، با معلم ها، با مدرسه، با در و دیوار خانه، با جلسه ی شعر و کلاس ورزش و هیئت هفتگی و دکه ی مجله فروشی سر خیابان یخچال که ماهی یکبار تا مرا میدید بدون اینکه به او بگویم "بازینامه" را در دستش تکان میداد که "مال این ماهشون هم رسید بیا برات کنار گذاشتم". با خطی های سر یخچال، مخصوصا آن یکی که میگفت بازنشسته ی ارتش است و پسرش دانشجوی خلبانی نیروی هوایی. تازه خودم را یافته بودم. تازه توانسته بودم با آدم های دور و برم ارتباط برقرار کنم. تازه طوری شده بود که چهار نفر من را میشناختند. حالا باید همهشان را میگذاشتم و میرفتم در پی موفقیتی که زندگی ام را قرار است تعریف کند.
صبح روز سی و یک شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی، مطابق با بیست و یک ژوئن دو هزار و شانزده میلادی، تقدیر، سریع تر از زمین و زمان، من را بلند کرد و برد آن سو.
مدتی گذشت تا به شرایط مسلط شویم؛ خانه اجاره کنیم، ماشین بخریم، مبل و میز و تلویزیون بخریم، کارت بیمه ی عمومی بگیریم، امتحان گواهینامه بدهیم و بقیه کارهایی که لیستشان در این سیستم روبات مانند و منظم اداری و اجتماعی هیچوقت تمامی ندارد. پدرم حساس بود و وسواسی. با دقت تمام و اعصاب خورد همه ی کار ها را انجاممیداد. دو ماه تابستان به قدر دو سال شد.
ما بودیم و، غربت و، دریاچه ی نزدیک خانه که عصر ها پاتوقمان بود، وقتیکه هنوز نور ستاره ای خواب از چشم هایم نبرده بود...
1 note
·
View note
Text
ماه و ققنوس؛ قسمت اول
زندگی روال خودش را داشت. پدرم صبح ها حدود ساعت ۱۰ سر کار می رفت و ۷ و نیم بعد از ظهر بر می گشت. مادرم خانه داری می کرد. البته هیچ وقت در خانه بند نبود. تقریبا هر روز هفته غیر از پنج شنبه و جمعه ها را یا با مادر و خواهر هایش می گذراند؛ یا کلاس می رفت: از فرشبافی و طراحی گرفته تا تفسیر قرآن و حدیث. خانواده ای مذهبی بودیم. من هم به تازگی به سنی رسیده بودم که خودم را شناختم. دین را به انتخاب خودم دنبال می کردم نه به اصرار خانواده. برایم مهم بود.
تازه یک سالی می شد که دبیرستان می رفتم و تحصیل در آن دبیرستان خاص برایم اتفاق بزرگی بود. بعد از چندین سال بالاخره آنجا آدم هایی را پیدا کرده بودم که کمی به هم شبیه بودیم و مرا می فهمیدند. من هم می توانستم آن ها را بفهمم.
خواهرم تازه ازدواج کرده بود. حدودا دو سه سالی می شد. اواسط همان سال تحصیلی بود که از آمدن یک شخص ششم به خانواده ی ما خبر داد. پدرم آمادگی اش را نداشت اما خبر نوه دار شدن تا آن روز بهترین خبری بود که به او داده بودند. اشک شوق می ریخت؛ مثل هر پدربزرگی. اشک هایش را مخفی می کرد؛ مثل هر مردی. حالا باید نه ماه صبر می کرد.
زندگی روال خودش را پیش می رفت. آن روز ها در اوج خودش بود و تنها چیزی که نه کسی تصورش را می کرد و نه کسی برایش آماده بود یک تغییر مسیر. پیچ و مهره های ریل مسیر خانواده ی ما آنقدر محکم بود که هیچ کس فکرش را هم نمی کرد ناگهان دچار تغییر شود. اما اتفاق خبر نمی کند.
سر انجام در همین روز ها بود که خبر تایید پرونده ی مهاجرتمان آمد. پرونده ای که ده سال قبل والدینم شروع کرده بودند و انقدر طول کشید که تقریبا بیخیالش شده بودند. هیچکس آمادگی اش را نداشت؛ حتی بابا که این مهاجرت را بهترین تصمیم زندگی اش می دانست و در خیال بهشت برینی بود که می تواند برای من که پسرش باشم بسازد. رویای تحصیل پسرش در «خارج» تمام فکر و ذکرش بود و تنها پسرش را نه در لباس فارغ التحصیلی از بهترین دانشگاه های خارج بلکه در خرقه ی پادشاهی می دید.
آخ که چه قدر از این کلمه ی خارج بدم می آید...
ای کاش فارسی برای هر چیز غیر ایرانی کلمه ای بهتر از این زمخت سنگدل داشت...
ادامه دارد....
1 note
·
View note
Text
“سَيِّدي اَخرِج حُبَّ الدُّنيا مِن قَلْبي .”
دعاء أبي حمزة الثمالي
23 notes
·
View notes
Text
Truly

Here I found Love,
At your shrine O Ali Ibn Musa Ar-Ridha (as)
100 notes
·
View notes
Text
تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد!
#I give no translation to this#poetry#poetry on tumblr#love poems#poems#persian poetry#poets on tumblr#farsi
5 notes
·
View notes
Audio
that beloved I have, that sweetheart I know,
has a sweet mouth of words, far away from my ears
fortune doesn’t do this to me: that with that flower
I sit and make her sit, and pour flowers on her head
O’ whose heart-warming face, the collection of beauty
why would the perfect ever feel sad about the bewildered me?
help, for there is only a shadow left from the portrait of my existence
for whenever I remember you, nothing remains from me
O’ much better than Leili, there is a fear that like Majnun
your love eventually puts me in deserts and mountains
If an earth-sized army of foes turn toward me,
I would hate myself to look away from your face
A poem by Sa’adi (1210-1291)
.
.
.
.
.
.
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
دستی ز غمت ��ر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
در خفیه همینالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمیخسبند از ناله پنهانم
بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
سعدی
45 notes
·
View notes