Tumgik
#روزگار
asharenabir · 2 years
Photo
Tumblr media
. ثبت کن در خاطرات این روزها را روزگار دختران را مثل عصر جاهلیت می کشند . #محمد_شیخی . . #شعر #تک_بیت #مهسا_امینی #جاهلیت #روزگار #درد #غم #شاه_بیت #تک_بیتی #غزل #شاعر #ارشاد #اشعارناب https://www.instagram.com/p/CikL9f6K7gO/?igshid=NGJjMDIxMWI=
4 notes · View notes
su8ho-blog · 1 year
Photo
Tumblr media
کودکان در سرگرمی و ورزگار 🌹 ‏📍مزارشریف 🇦🇫 ‏🗓️ ۰۴/۰۱/۱۴۰۲ ‏📸 سبحان ‏⁦‪#SubhanGallery‬⁩ ‏- ‏⁧‫#عکاسی‬⁩ ⁧‫#کودکان‬⁩ ⁧‫#روزگار‬⁩ ⁧‫#کار‬⁩ ⁧‫#افغانستان‬⁩ ⁧‫#کابل‬⁩ ⁧‫#اطفال‬⁩ (at Mazar-e Sharif, Afghanistan) https://www.instagram.com/p/CqK2k-fNiO5/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
makesite4seo · 1 year
Photo
Tumblr media
مهم نی کی حرف میزنه،مهم اینه که چی میگه، واقعا انسان وحشی ترین موجود زنده دنیاست، چون نه واسه غذا می کشه نه غریزه، فقط می کشه 😤😤 #زندگی #زندگی_واقعی #زندگی_کردن #زود_دیر_میشه #انسان #وحشی #فقر #فلاکت #بدبختی #نکبت #روزگار #پیج_اینستاگرام_خشایار #اکسپلور #جملات_ناب #دیالوگ_ماندگار #reels https://www.instagram.com/p/CpBDSqRjXC5/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
zhesttkade · 1 year
Photo
Tumblr media
یه پست خفـن برای اقایون👌👌 مدل واقعا جذابه دل و دینمو برد🤦🏻‍♀️😍🤭 کپشن بی نظیر و عالـــی😉👌 . . . حالا من در آستانه‌ی سی و چندسالگى ام، ایستاده ام... زندگی را گذرانده‌ام و خوب و بد روزگار را چشیده ام تجربه کرده‌ام و برای خواسته هایم جنگیده ام حالا بعد از سی و اندی سال، میخواهم بنشینم و برای خودم از خودم بنویسم! بگویم : پسرجان؛ تجربه کرده‌ای و درس عبرت گرفته ای و درس عبرت شده ای... میخواهم برای خودم بنویسم؛ سختی های روزگار را دیده ای و عشق را چشیده ای و دیده‌ای... جز همین هایی که الان در زندگی ات حضور دارند، کسی برایت نمانده... حال میدانی هیچ چیز ابدی نیست و هرچیزی روزی به انتها میرسد رفتن را یاد گرفته ای و گذشتن را بهتر... بخشنده تر از بیست سالگی ات به نظر میرسی شور و شوق از سن و سالت گذشته و حال به دنبال آرامش کودکانه میدوی... میخواهم برای خودم بنویسم؛ روزگار زیادی از سن و سالت گذشته و خوب فهمیده ای باید خودت را محکم تر در آغوش بکشی، برای روزهایی که تنهاتر از امروزی... . #علي_قاضي_نظام . . . @zhestkade @zhestkade . . . . #زمستون #برف❄ #مرد #تنهایی #عشق #عاشقانه #روزگار #آغوش #جدایی #سی_سالگی #عکاسی_فضای_باز #مدلینگ #هنر_عکاسی #آموزش_ژست #لایک_کامنت_یادت_نره https://www.instagram.com/p/CnFOBBUNTaB/?igshid=NGJjMDIxMWI=
1 note · View note
akksofficial · 1 year
Text
وزارت منصوبہ بندی کی نوجوانوں کو بااختیار ، روزگار کو بہتر بنانے کی کوششیں
وزارت منصوبہ بندی کی نوجوانوں کو بااختیار ، روزگار کو بہتر بنانے کی کوششیں
اسلام آباد (نمائندہ عکس) وزارت منصوبہ بندی، ترقی اور خصوصی اقدامات نوجوانوں کو بااختیار بنانے اور ان کے روزگار کو بہتر بنانے کے لیے متعدد ترقیاتی اقدامات پر عمل درآمد کر رہی ہے، وزارت منصوبہ بندی کے نوجوانوں کے امور کے سیکشن کے ایک تحقیقی افسر نے نام ظاہر نہ کرنے کی شرط پر بتایا ویلتھ پاک کو بتایا پاکستان ویژن 2025 کا مقصد ملک کی نوجوانوں کی بڑی آبادی کی توانائیوں کو چینلائز کرنا اور ہموار کرنا…
Tumblr media
View On WordPress
0 notes
hamidrezaghorbani · 2 years
Photo
Tumblr media
حالا چه کور شود هر آنکه نتواند دید چه کور نشود… تو شاد باش و شاد باش هدفت هر چی که هست یک هدف دیگه هم بهش اضافه کن هدف اصلیت لذت بردن از لحظه ای که داره میگذره وقتی حتی نمیدونی ۱ ساعت دیگه هستی یا نه ناراحتی و فکر برای هدف بلند مدت واسه چیه؟! @hamidrezaghorbani.official ‏WWW.HAMIDREZAGHORBANI.COM ‏‎#حمیدرضا_قربانی #موزیک #موسیقی #آهنگ #آهنگ_جدید #ترانه #گیتار #پیانو #خواننده #خواننده_ایرانی #جدید #روزگار #زندگی ‏#hamidrezaghorbani #singer #lyric #guitar #piano #iran #likeforlikes #explore #explorer #exploring #musicstudio #musicproducer #musician (at Tehran, Iran) https://www.instagram.com/p/CfMmpSCpVFL/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
notdoni · 3 months
Text
نت کیبورد آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار
نت کیبورد آ��نگ ناری ناری از علیرضا روزگار
نت دونی , نت کیبورد , نت متوسط کیبورد , نت کیبورد علیرضا روزگار , notdoni , نت های کیبورد علیرضا روزگار , نت های کیبورد , کیبورد , علیرضا روزگار , نت علیرضا روزگار , نت های علیرضا روزگار , نت های ترنم عزتی , نت های متوسط کیبورد , نت کیبورد متوسط
پیش نمایش نت کیبورد آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار
Tumblr media
نت کیبورد آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار
دانلود نت کیبورد آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار
خرید نت کیبورد آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار
جهت خرید نت کیبورد آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار روی لینک زیر کلیک کنید
نت کیبورد آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار
نت کیبورد ناری ناری علیرضا روزگار
آهنگساز : علیرضا روزگار
تنظیم نت کیبورد : ترنم عزتی
نکته : جهت سادگی هرچه بیشتر در اجرا متن آهنگ زیر نت های کیبورد نوشته شده است نسخه های دیگر نت ناری ناری علیرضا روزگار برای ساز های دیگر را می توانید از طریق لینک های زیر دریافت کنید
_______________
نت گیتار ناری ناری علیرضا روزگار
نت پیانو ناری ناری علیرضا روزگار
نت ویولن ناری ناری علیرضا روزگار
نت سنتور ناری ناری علیرضا روزگار
نت کیبورد ناری ناری علیرضا روزگار
متن آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار
ناري ناري ناري ناري ناري ناري تو مگه ! اناري داري با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني تو که با خنده هات دلو مي تپوني ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني تو که با خنده هات دلو مي تپوني ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري تو که تك گل تو گلدوناي بهاري ناري ناري تو که فرشته اي و ماه اسموني ناري ناري تو که قشنگ تر از رنگين كموني ناري ناري توکه مثل ستاره هاي بي نشوني ناري ناري ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني تو که با خنده هات دلو مي تپوني ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري
ناري ناري ناري يه گوله اناري ناري با ما نامهربوني ما رو كشتي عيوني ببين با خنده هات دلو ميتپوني ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري يار خوشگل نازي يار خوشگل با ما نامهربوني با ما دل ميسوزوني تو که با خنده هات دلو مي تپوني ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري ناري
کلمات کلیدی : نت کیبورد ناری ناری علیرضا روزگار, نت آهنگ ناری ناری علیرضا روزگار برای کیبورد, خرید نت ناری ناری علیرضا روزگار با کیبورد, نت موسیقی آهنگ ناری ناری از علیرضا روزگار , نت آهنگ های علیرضا روزگار , سایت خرید نت های کیبورد ,
کلمات کلیدی : نت دونی , نت کیبورد , نت متوسط کیبورد , نت کیبورد علیرضا روزگار , notdoni , نت های کیبورد علیرضا روزگار , نت های کیبورد , کیبورد , علیرضا روزگار , نت علیرضا روزگار , نت های علیرضا روزگار , نت های ترنم عزتی , نت های متوسط کیبورد , نت کیبورد متوسط
0 notes
urduchronicle · 4 months
Text
نگران وزیراعظم نے ای روزگار مراکز کا اجرا کر دیا
نگران وزیراعظم انوارالحق کاکڑ نے پاکستان میں ای روزگار مراکز کا اجرا کردیا،فروری تک 39 ای روزگار مراکز فعال ہو جائیں گے، مزید 10 ہزار ای روزگار مراکز قائم کئے جائیں گے۔ نگران وزیراعظم انوارالحق کاکڑ نے ای روزگار مراکز کی تقریب سے خطاب کرتے ہوئے کہا کہ آئی ٹی کے شعبے کی جدید دور میں بہت زیادہ اہمیت ہے،پاکستان کی ترقی میں آئی ٹی کا شعبہ مزید کلیدی کردارادا کرےگا،پائیدارترقی کیلئے آئی ٹی کے شعبے پر…
Tumblr media
View On WordPress
0 notes
newstimeurdu · 2 years
Text
متحدہ عرب امارات کا بے روزگار ملازمین کو خصوصی الاؤنس دینے کا فیصلہ
متحدہ عرب امارات کا بے روزگار ملازمین کو خصوصی الاؤنس دینے کا فیصلہ
دبئی: متحدہ عرب امارات کے نائب صدر اور وزیراعظم شیخ محمد بن راشد المکتوم نے بیروزگار ہوجانے والے ملازمین کو مخصوص عرصے تک خصوصی الاؤنس دینے کا فیصلہ کیا ہے۔ متحدہ عرب امارات کے نائب صدر اور دبئی کے حکمراں محمد بن راشد المکتوم نے ملازمین کے لیے ایسا انشورنس پروگرام متعارف کرایا ہے جس کے تحت ملازمین کے بیروزگار ہونے پر محدود عرصے تک بیروزگاری الاؤنس دیا جائے گا۔ بیروزگاری الاؤنس ایسے ملازمین کے…
Tumblr media
View On WordPress
0 notes
humansofnewyork · 8 months
Photo
Tumblr media
(49/54) “We still take long walks together, even today. There’s a path through the forest near our house. Mitra still can’t stand the silence. She’ll walk off the path so she can hear the dry crunch of the leaves. She still talks the entire time, but these days our conversations don’t reach back as far as they used to. We mainly talk about the things we see. She’ll count her steps, count the houses, count the trees. Mitra’s memory is no longer her friend; it no longer supports her. But she still says ‘hello’ to everyone that she sees. And she’s still a queen, I am always at her service. These days we have become inseparable. If I do not see her for two minutes, I will find what room she’s in. I button her jacket. I tie her shoes. I handle all her medications. I do not grieve the situation. I feel gratitude that I am able to do these things for her, despite nature. My only grief is for her. Her memory was her greatest gift. It’s where I stored my treasures. I could tell her any verse, even once. And she could remember it forever. Now it will escape her after only a minute. Every day her world gets smaller and smaller. Tighter and tighter. It’s the oldest memories that she remembers most now. Recently she has been fixated on her hand. She keeps holding up her crippled hand, and asking: ‘Why did you ever marry me?’ When we were young in Tehran, her father had a tradition. Every morning he would insist on having the first cup of tea. He said it was the one that tasted best. He called it ‘the flower of the tea.’ So now when I brew our tea every morning, I will wait. Until Mitra is up. Until she’s ready. So that I can serve her the flower of the tea. Then as soon as we’ve finished the kettle, she’ll make me go outside. And pour the remains on the roots of our trees.”
 ما همچنان با هم به پیاده‌روی‌های درازآهنگ می‌رویم. راهی جنگلی در نزدیکی خانه‌مان هست. میترا همچنان خاموشی را برنمی‌تابد. هنوز به راه رفتن روی برگ‌های خُشک و شنیدن خِش‌خِش آنها ‌دلبسته است. هنوز همه‌ی راه را سخن می‌گوید، اما گفت‌وگوهای ما به گذشته‌های دور بازنمی‌گردند. این روزها بیشتر درباره‌ی آنچه می‌بینیم، سخن می‌گوییم. او گام‌هایش را می‌شمارد، خانه‌ها را می‌شمارد و درخت‌ها را. حافظه‌ی میترا دیگر یاری‌اش نمی‌دهد، دوستش نیست، از او کناره گرفته است. ولی هنوز با هر رهگذری که از کنارمان می‌گذرد، خوش‌آمد می‌گوید. او هنوز شهبانوی خانه است و خواهد ماند و تا هستم او را پرستار و خدمتگزار خواهم بود. این روزها ما جدایی‌ناپذیریم. اگر برای دو دقیقه او را نبینم، در اتاق‌ها به دنبالش می‌گردم. دکمه‌های ژاکت و بند کفش‌هایش را می‌بندم. داروهایش را به هنگام به او می‌رسانم. هرگز برای خودم دل نمی‌سوزانم. سپاسگزار بختم که می‌توانم اين کارها را برای او انجام دهم. برای او اندوهناکم. برجسته‌ترین توانایی او حافظه‌اش بود. یاد او گنجینه‌ی یادهای من هم بود. می‌دانستم هر بیتی را یک بار برای او بخوانم، برای همیشه به یاد می‌سپارد. این روزها پس از دقیقه‌ای از ذهن او می‌گریزند. دنیایش هر روز کوچک‌ و کوچک‌تر، تنگ‌ و تنگ‌تر می‌شود. خاطره‌های دوردست را بهتر به یاد دارد. تازگی‌ها به دست چپش می‌اندیشد. پیوسته دست کم‌کار خود را بالا نگه می‌دارد و می‌پرسد: "به راستی تو چرا با من ازدواج کردی؟" روزگار جوانی که در تهران بودیم، پدرش دوست داشت هر بامداد، نخستین استکان چای را بنوشد، می‌گفت بهترین است. آن را «گُلِ چای» می‌نامید. هنگامی که هر بامداد چای‌مان را آماده می‌کنم، چشم‌به‌راهش می‌مانم تا بتوانم با گُلِ چای از او پذیرایی کنم. شب‌ها دست مرا می‌گیرد تا با هم تَه‌مانده‌ی چای را پای گل‌ها ودرختان بریزیم
911 notes · View notes
asharenabir · 1 year
Photo
Tumblr media
. يا رب، به غير رنج چه ديدم ز روزگار؟! . . . #حسین_زحمتکش . #خدا #رب #عذاب #غزل #مولانا #غزل_عاشقانه #تک_بیت #شاه_بیت #حافظ #بیت_ناب #تک_بیتی #بی_وفا #شعر #مشاعره #روزگار #خیام #دلبرانه https://www.instagram.com/p/Cls-ylJK5xv/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
su8ho-blog · 1 year
Photo
Tumblr media
طفل افغان از همان کودکی پشتش بار روزگار است. تا اینکه بیک قلم و کتاب را حمل کند. - 📍 مزارشریف، فغانستان 🗓️ ۳ حمل ۱۴۰۲ 📸 سبحان ©️ SUBHAN Gallery - ‫#کودکی‬ ‫#عکاسی‬ ‫#تصویربرداری‬ ‫#روزگار‬ ‫#عکاسی_جاده‬ ‫#مزارشریف‬ ‫#افعانستان‬ ‫#خراسان‬ ‪#Savethechildren‬ ‪#un‬ ‪#photography‬ ‪#art‬ ‪#subhangallery‬ ‪#Afghanistan‬ #blackandwhitephotography #kids #afg #kabul #everydayeverywhere #asia #un #iphonephotography (at مزار شریف Mazar-e-Sharif) https://www.instagram.com/p/CqHuIGyNYkd/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
makesite4seo · 1 year
Photo
Tumblr media
گاهی اوقات قبول شکست از صد تا پیروزی آدم رو جلوتر میندازه، این جمله ماحصل چهل و سه سال زندگیه منه که با این خط دارم جلو میرم و نه بابت شکست هام ناراحتم و نه واسه پیروزی ها خوشحال، تو زندگی سینوسی که نمی دونی ده دقیقه دیگه زنده هستی یا نه ، باید خودخواه و مغرور باشی حتی گاهی وقتها ظالم ولی در نهایت موقعی که داری می میری تو اون چند ثانیه آخر حتی شده با تقلب پیش خودت قبول شی و به خودت بگی انسان نسبتا خوبی بودم، چراکه دنیا برحسب قانون نسبیت اداره میشه و باید سعی کنیم نسبتا آدم خوبی باشیم و گور پدر هرکی میخواد پشت آدم حرف بزنه، خایه دارن من رودررو تسویه می کنم وگرنه جاشون همون پشت سرم هست بخشی از کتاب کابوی که در حال نوشتنش هستم و عکسم مال آخرین باریه که سلمونی رفتم،فکر کنم قبل کرونا بود 🥂 #زندگی #غرور #شکست #باور #خودخواه #مغرور #ظالم #مردن #قضاوت #قانون_نسبیت #وقت_تنگ_است #پیروزی #روزگار #لذت #زمان #ایدئولوژی #کتاب #کابوی #پیج_اینستاگرام_خشایار #اکسپلور #reels https://www.instagram.com/p/Cn_alWTDhrm/?igshid=NGJjMDIxMWI=
0 notes
bakubaby3 · 2 years
Text
بنی‌آدم
بنی‌آدم اعضای یک دیگرند که در آفرينش ز یک گوهرندچو عضوى به‌درد آورَد روزگار دگر عضوها را نمانَد قرارتو کز محنت دیگران بی‌غمی نشاید که نامت نهند آدمی 
Adam's children are limbs of one body
That in creation are made of one gem.
When life and time hurt a limb,
Other limbs will not be at ease.
You who are not sad for the suffering of others,
Do not deserve to be called human
174 notes · View notes
akksofficial · 2 years
Text
چین، سنکیانگ میں روزگار کے حقائق پر مبنی تحقیقاتی رپورٹ جاری
چین، سنکیانگ میں روزگار کے حقائق پر مبنی تحقیقاتی رپورٹ جاری
بیجنگ (عکس آن لائن) سنکیانگ یونیورسٹی نے سرکاری ویب سائٹ کے ذریعے “سنکیانگ میں تمام قومیتوں کے لیے باوقار روزگار کے حقائق” پر مبنی آزادانہ تحقیقاتی رپورٹ کے چینی اور انگریزی ورژن شائع کیے، جس نے سنکیانگ میں تمام قومیتوں کے ذرائع معاش کی حقیقی صورتحال واضح کی ہے۔ تحقیقاتی ٹیم نے ایک سال میں سنکیانگ کی 14 شہروں کی کمیونٹیز اور دیہات کا دورہ کیا اور سنکیانگ کی تمام قومیتوں کے کارکنوں کے ساتھ تفصیلی…
Tumblr media
View On WordPress
0 notes
amiasfitaccw · 4 days
Text
ایسی بہن کہاں
قسط نمبر 01
ایک نٸ کہانی کے ساتھ حاضر ہوں یہ کافی پرانی ہے اور شاید کچھ لوگ پڑھ بھی چکے ھوں کافی لوگ گلہ اور شکوہ کر رہے ہیں کہ تصاویری کہانی میں مزا نہیں آتا اس لیے سب سے گزارش ھے کہ ڈاکٹر ہما والی کہانی ایسے پڑ ھ لیں اس کے بعد پوری کوشش ہوگی کہ کہانی کو تحریری انداز میں پیش کیا جاے لیکن آپ سب کو کھلے دل سے رسپانسدینا ہوگا لاہکس اور کمنٹ دل کھول کر کم سے کم جتنے فالورز ہیں اس کا چوتھا حصہ تو ہونا چاہیے امید ہے کہ آپ لوگ بات کو سمجھ گۓ ہونگے
یہ کہانی میں نے آج سے 8 سال پہلے 2008میں ایک رسالہ گلیمر کہانی کے نام سے آتا تھا. اس میں پڑھی تھی بہت سے لوگوں کو شاید اِس کا پتہ بھی ہو گا . ں لیکن کہانی کو شروع کرنے سے پہلے میں بتا دوں یہ کہانی جنوبی پنجاب کے کسی گاؤں کی سچی کہانی ہے کہانی کا نام ہے بہن بِیوِی سے زیادہ وفا دار تھی. اِس بات کی پیشگی معذرت چاہتا ہوں کے کوئی بھی اِس کہانی یا کہانی کے کرداروں کو اپنے حالات و واقعات سے نتھی یامما سلت نہ کرے
میرا نام وسیم ہے میرا تعلق ملتان کے ایک چھوٹے سے گاؤں سے ہے میرے گھر کےکل 5 افراد ہیں .میں میری امی میرے ابّا جی میری دو بہن ہیں. سب سے پہلے میری بڑی بہن ہے جس کا نام فضیلہ ہے وہ شادی شدہ ہے اور دو بچوں کی ماں ہے . پِھر دوسرے نمبر میرا ہے میری بھی شادی ہو چکی ہے اور آخر میں میری چھوٹی بہن نبیلہ ہے جو کے ابھی غیر شادی شدہ ہے. اب میں اصل کہانی کی طرف آتا ہوں یہ ان دنوں کی بات ہے جب میں میٹرک کر کے فارغ ہوا تھا اور آگے پڑھنے کے لیے ملتان شہر کے ایک کالج میں جاتا تھا . میرے ابّا جی ایک زمیندار تھے ہمارے پاس اپنی10 ایکڑ
زمین تھی .
Tumblr media
ابّا جی کے ایک چھوٹا بھائی تھا آدھی زمین اس کی تھی آدھی میرے ابّا جی کی تھی میرے ابّا جی اور چا چا اپنے اپنے حصے کی زمین پے کاشتکاری کیا کرتے تھے جس سے ہمارے گھر کا نظام چلتا تھا. جب میرا کالج کا آخری سال چل رہا تھا تو میرے چھوٹا چا چا اس نے میرے ابّا جی کو کہا کے وہ زمین بیچ کر اپنی فیملی کے ساتھ لاہور شہر میں جا کر سیٹ ہونا چاہتا ہے اور اپنے بیٹیوں کو شہر میں ہی اچھا پڑھانا چاہتا ہے میرے چا چےکی صرف 2 بیٹیاں ہی تھیں ، اِس لیے وہ اپنے حصے کی زمین بیچا چاہتا ہے. میرے ابّا جی نے بہت سمجھایا کے یہاں ہی رہو یہاں رہ کر اپنی بیٹیوں کو پڑھا لو لیکن اپنی زمین . نہیں بیچو لیکن میرا چا چا نہیں مانا اور آخر کار میرے ابّا جی نے اپنی بھی اور چا چے کی بھی زمین بیچ دی اور آدھی رقم چھوٹے چا چے کو دے دی اور آدھی رقم کو بینک میں اپنا اکاؤنٹ کھلوا کر جمع کروا دی. اور پِھر ایک دن میرا چا چا اپنی فیملی کے ساتھ لاہور شہر چلا گیا . اور میرے ابّا جی بھی گھر کے ہو کر رہ گئے . میری بڑی باجی کی عمر اس وقعت 27 سال ہو چکی تھی میرے ابّا جی نے زمین کے کچھ پیسوں سے باجی کی شادی کر دی میری باجی کی شادی بھی اپنے رشتہ داروں میں ہو ہوئی تھی میری باجی کا میاں میری خالہ کا ہی بیٹا تھا. میں نے جب کالج میں بارہویں جماعت پاس کر لی تو میرے گھر کے حالات اب آگے پڑھنے کی اِجازَت نہیں دیتے تھے. اور میں نے بھی اپنے گھر کے حالات کو مد نظر رکھتے ہوئے اپنے ابّا جی پے بوجھ بنا گوارہ نہ کیا اور گھر کو سنبھالنے کا سوچ لیا. میں نے یہاں وہاں پے روزگار کے لیے بہت ہاتھ پاؤں مارا لیکن کوئی فائدہ نہیں ہوا . پِھر میں نے باہر کے ملک جانے کا سوچا پہلے تو میرے ابّا جی نے منع کر دیا لیکن پِھر میں نے ان کو گھر کے حالات سمجھا کر قائل کر لیا اور ابّا جی کے پاس جو باقی پیسے تھے ان پیسوں سے مجھے باہر سعودیہ بھیج دیا اور میں22 سال کی عمر میں ہی روزگار کے لیے سعودیہ چلا گیا. سعودیہ آ کر پہلے تو مجھے بہت مشکل وقعت برداشت کرنا پڑا لیکن پِھر کوئی 1 سال بعد میں یہاں سیٹ ہو گیا میں نے یہاں آ کر ڈرائیونگ سیکھ لی اور پِھر یہاں پے ہی ٹیکسی چلانے لگا . شروع شروع میں مجھے ٹیکسی کے کام کا اتنا نہیں پتہ تھا لیکن پِھر آہستہ آہستہ مجھے سب پتہ چلتا گیا اور میں ایک دن میں 14گھنٹے لگاتار ٹیکسی چلا کر پیسے کماتا تھا . آہستہ آہستہ میری محنت سے پاکستان میں میرے گھر کے حالات ٹھیک ہونے لگے اور تقریباً 5 سال میں میں 2 دفعہ ہی پاکستان گیا لیکن اِس محنت کی وجہ سے میرے گھر کے حالات کافی زیادہ ٹھیک ہو چکے تھے میں نے اپنے گھر کو کافی زیادہ اچھا اور مضبوط بنا لیا تھا ہمارا گھر 10مرلہ کا تھا پہلے وہ ایک حویلی نما گھر ہی تھا
Tumblr media
اس میں 3 کمرے اور کچن اور باتھ روم ہی تھا . پِھر میں نے سعودیہ میں رہ کر سب سے پہلے اپنے گھر کو ٹھیک کیا آب وہ حویلی نما گھر مکمل گھر بن چکا تھا اس کو ٹھیک کر کروا کر 2 سٹوری والا گھر بنا لیا پہلی سٹوری پے 3 ہی کمرے تھے اور دوسری اسٹوری پے 2 اور کمرے باتھ روم اور کچن بنا لیے تھے . مجھے سعودیہ میں کام کرتے ہوئے کوئی 6سال ہو چکے تھے اس وقعت میری عمر 28سال تھی تو میرے ابّا جی نے میری شادی کا سوچا اور مجھے پاکستان بلا کر اپنے چھوٹے بھائی یعنی میری چا چے کی بڑی بیٹی سائمہ سے میری شادی کر دی. سائمہ کی عمر 25 سال تھی وہ میری چھوٹی بہن کی ہم عمر تھی . شہر میں رہ کر شہر کے ماحول زیادہ پسند کرتی تھی . اِس لیے میں جب سعودیہ چلا جاتا تھا تو وہ زیادہ تر اپنے ماں باپ کے گھر لاہور میں ہی رہتی تھی . جب میں پاکستان شادی کے لیے آیا تو ابّا جی نے میری شادی بڑی دھوم دھام سے کی اور میں بھی خوش تھا مجھے سائمہ شروع سے ہی پسند تھی وہ خوبصورت بھی تھی اور سڈول اور سیکسی جسم کی مالک تھی . اس کا قد بھی ٹھیک تھا اور گورا چاا اور بھرا ہوا جسم رکھتی تھی. سہاگ رات کو میں بہت خوش تھا کیونکہ آج سے مجھے ساری زندگی سائمہ کے جسم سے مزہ لینا تھا برات والے دن سب کام ختم ہو کر میں جب رات کو اپنے کمرے میں گیا تو سائمہ دلہن بنی بیٹھی تھی . میں نے کمرے کا دروازہ بند کر دیا اور پِھر دوسرے لوگوں کی طرح میں نے بھی اس سے کافی باتیں کی اور قسمیں وعدے لیے اور دیئے اور پِھر میں نے اپنی سہاگ رات کو سائمہ کو صبح 4 بجے تک جم کر 3 دفعہ چودا . میں ویسے بھی زمیندار کا بیٹا تھا گاؤں کے ماحول میں ہی زیادہ تر رہا تھا خالص چیزیں کھانے کا شوقین تھا میرا جسم بھی ٹھیک ٹھا ک تھا اور میرا ہتھیار بھی کافی مضبوط اور لمبا تھا تقریباً 7 انچ لمبا میرا لوں تھا . جس کی وجہ سے میں نے سائمہ کو پہلی ہی رات میں جام کر چودا تھا جس کا اس کو بھی ٹھیک ٹھا ک پتہ لگا تھا .
Tumblr media
کیونکہ صبح کو اس کی کمر میں درد ہو رہی تھی. جس کو میری چھوٹی بہن نبیلہ نے محسوس کر لیا تھا کیونکہ وہ سائمہ کی سہیلی بھی تھی . لیکن جب میں صبح سو کر اٹھا تو سائمہ میرے سے پہلے اٹھ چکی تھی اور وہ اندر باتھ روم میں نہا رہی تھی . میں نے جب بیڈ کی شیٹ پے نظر ماری تو مجھے حیرت کا شدید جھٹکا لگا کیونکہ بیڈ کی سفید چادر بالکل صاف تھی اس پے سائمہ کی پھدی کے خون کا ایک قطرہ بھی نہیں تھا اور جہاں تک مجھے پتہ تھا یہ سائمہ کی زندگی کی پہلی چدائی تھی اور اِس میں تو اس کا میرے کافی اچھے اور مضبوط لن سے اس کی پھدی کی سیل ٹوٹنی چاہیے تھی اور خون بھی نکلنا چاہیے تھا . بس اِس ہی سوال نے میرا دماغ خراب کر دیا تھا
اگلے دن ولیمہ تھا اور میں سارا دن بس یہ سوچ میں تھا کے کیا سائمہ کی پھدی سیل نہیں تھی . کیا وہ پہلے بھی کسی سے کروا چکی ہے . یا لاہور میں اس کا کوئی یار ہے جس سے وہ اپنی پھدی مروا چکی ہے . بس یہ ہی میرے دماغ میں چل رہے تھے . یوں ہی ولیمہ والا دن بھی گزر گیا اور رات ہو گئی اور اس رات بھی میں نے 2 دفعہ جم کر سائمہ کی پھدی ماری لیکن سیل پھدی والی بات میرے دماغ سے نکل ہی نہیں رہی تھی . میں حیران تھا کے سائمہ دو دن سے دِل وجان سے مجھ سے چودوا رہی ہے اور کھل کر میرا ساتھ دے رہی ہے اور ہنسی خوشی میرے ساتھ بات بھی کر رہی لیکن پتہ نہیں کیوں میرا دماغ بس سائمہ کی سیل پھدی والی بات پے ہی اٹک گیا تھا اور میں نے اپنے دِل و دماغ میں ہی وہم پال لیا تھا. ہر بندے کی خواہش ہوتی ہے اس کی ہونے والی بِیوِی صاف اور پاکباز ہو اور سیل پیک ہو لیکن میرے ساتھ تو شاید دھوکہ ہی ہو گیا تھا . ولیمہ والی رات بھی گزر گئی اور مجھے سمجھ نہیں آ رہی تھی میں کروں تو کیا کروں اور کس سے اپنے دِل کی بات کروں . اور پِھر اگلی صبح سائمہ کے گھر والے آ گئے اور سائمہ اس دن دو پہر کو اپنے ماں باپ کے ساتھ لاہور اپنے گھر چلی گئی . سائمہ کے چلے جانے کے بعد میں بس اپنے کمرے میں ہی پڑا رہا بس اپنے وہم کے بارے میں ہی سوچتا رہا میری بڑی باجی فضیلہ بھی اپنے بچوں کے ساتھ گھر پے ہی آئی ہوئی تھی
Tumblr media
شادی کے بعد وہ اپنے گھر سسرال نہیں گئی تھی. میں شام تک اپنے کمرے میں ہی تھا تو 6 بجے کے وقعت ہو گا جب فضیلہ باجی میرے کمرے میں آئی اور لائٹ آن کر کے میرے بیڈ کے پاس آ گئی میں اس وقعت جاگ رہا تھا . باجی میرے پاس آ کر بولی وسیم کیا ہوا ہے یوں کمرے میں اکیلا کیوں بیٹھا ہے باہر سب ا می ابّا جی تمھارا پوچھ رہے ہیں . میں اٹھ کر بیٹھ گیا اور بولا باجی بس ویسے ہی طبیعت ٹھیک نہیں تھی اور لیٹا ہوا تھا . باجی میرے بیڈ پے بیٹھ گئی اور میرے ماتھے پے ہاتھ رکھا تو مجھے بخار وغیرہ تو نہیں تھا اِس لیے باجی بولی تمہیں بخار بھی نہیں ہے پِھر طبیعت کیوں خراب ہے. میں نے کہا ویسے ہی باجی تھکن سی ہو گئی تھی تو جسم میں دردتھی . باجی نے کہا چل میرا بھائی لیٹ جا میں تیرا جسم دبا دیتی ہوں . میں نے کہا نہیں باجی میں بالکل ٹھیک ہوں بس تھوڑی سی تھکن کی وجہ سے ہے آپ پریشان نہ ہوں . میں بیڈ سے اٹھ کر کھڑا ہو گیا اور باجی سے بولا چلو باجی باہر ہی چلتے ہیں تو باجی اور میں باہر آ گئے باہر صحن میں سب بیٹھے چائے پی رہے تھے . میں بھی وہاں بیٹھ گیا اور چائے پینے لگا اور یہاں وہاں کی باتیں کرنے لگا . گھر میں شاید نبیلہ ہی تھی جو میری ہر پریشانی اور بات کو سمجھ جایا کرتی تھی وہ باجی کے چلے جانے کے بَعْد بھی میرا بہت خیال رکھتی تھی گھر کی سا ری ذمہ داری اس پے تھی ابّا جی اور ا می کا خیال گھر کے کام سب وہ اکیلا کرتی تھی میں وہاں کافی دیر تک بیٹھ رہا باجی اور نبیلہ اٹھ کر کچن میں رات کا كھانا بنانے چلی گئی . اور میں وہاں سے اٹھ کر سیدھا چھت پے چلا گیا اور وہاں چار پای رکھی تھی اس پے لیٹ گیا اور دوباہ پِھر سائمہ کے بارے میں سوچنے لگا. . تقریبا 1 گھنٹے بعد نبیلہ چھت پے آئی اور آ کر بولی وسیم بھائی كھانا تیار ہو گیا ہے نیچے آ جاؤ سب انتظار کر رہے ہیں . میں نے کہا ٹھیک ہے تم چلو میں آتا ہوں وہ یہ کہہ کر نیچے چلی گئی اور میں بھی وہاں سے اٹھ کر نیچے آ گیا
Tumblr media
اور سب کے ساتھ مل بیٹھ کر كھانا کھانے لگا کھانے کے دوران بھی میں بس خاموش ہی تھا. كھانا کھا کر میں تھوڑی دیر تک امی اور ابّا جی سے باتیں کرتا رہا اور پِھر اٹھ کر اپنے کمرے میں آ گیا اور آ کر بیڈ پے لیٹ گیا میں سوچنے لگا مجھے سائمہ سے بات کرنی چاہیے اور اپنا شق کو ختم کرنا چاہیے . پِھر میں یہ ہی سوچتا سوچتا سو گیا اگلے دن دو پہر کا وقعت تھا جب میں اپنے کمرے میں بیٹھ ٹی وی دیکھ رہا تھا تو فضیلہ باجی میرے کمرے میں آ گئی اور آ کر میرے ساتھ بیڈ پے بیٹھ گئی. کچھ دیر تک وہ بھی خاموشی سے ٹی وی دیکھتی رہی پِھر کچھ ہی دیر بعد بولی وسیم مجھے تم سے ایک بات پوچھنی ہے . میں نے ٹی وی کی آواز آہستہ کر دی اور باجی کی طرف دیکھ کر بولا کہو باجی آپ کو کیا پوچھنا ہے. باجی بولی وسیم میں 3 دن سے دیکھ رہی ہوں تم بہت چُپ چُپ رہتے ہو شادی تک تم اتنا خوش تھے اور شادی کی رات تک اتنا خوش نظر آ رہے تھے اور ویسے بھی سائمہ تمہیں پسند بھی تھی پِھر آخر ایسی کیا بات ہے تم شادی کی رات سے لے کر اب تک خاموش ہو کیا مسئلہ ہے مجھے بتاؤ میں تمھاری بڑی باجی ہوں کیا کوئی سائمہ کے ساتھ مسئلہ ہوا ہے . مجھے بتاؤ شاید میں تمھاری کوئی مدد کر سکوں. میں باجی کی بات سن کر تھوڑا بوكھلا سا گیا اور پِھر یکدم اپنے آپ کو سنبھالا اور باجی کو کہا باجی کوئی بھی ایسی بات نہیں ہے اور نہ ہی سائمہ کے ساتھ کوئی مسئلہ ہوا ہے . آپ بلا وجہ پریشان نا ہوں . باجی نے کہا پِھر اپنے کمرے میں ہی کیوں بیٹھے رہتے ہو باہر کیوں نہیں نکلتے پِھر باجی تھوڑا ہنس کر بولی لگتا میرے چھوٹے بھائی کو سائمہ کی یاد بہت آتی ہو گی. میں باجی کی بات سن کر شرما گیا اور بولا نہیں باجی ایسی کوئی بھی بات نہیں ہے . باجی نے کہا اگر میرا بھائی اداس ہے تو میں سائمہ کو فون کرتی ہوں کے وہ جلدی واپس آ جائے اور آ کر میرے بھائی کا خیال رکھے . میں فوراً بولا نہیں باجی ایسا نہیں کرو میں بالکل ٹھیک ہوں کوئی اداس نہیں ہوں آپ اس کو نہ بلاؤ وہ اپنے ماں باپ کے گھر گئی ہوئی ہے اس کو رہنے دو . باجی نے کہا اچھا ٹھیک ہے نہیں کرتی لیکن تم پِھر اپنی حالت ٹھیک کرو کوئی باہر نکلو کسی سے ملو بات کرو .
Tumblr media
میں نے کہا جی باجی آپ فکر نہ کریں میں جیسا آپ کہہ رہی ہیں ویسا ہی کروں گا. پِھر باجی کچھ دیر وہاں بیٹھی یہاں وہاں کی باتیں کرتی رہی اور پِھر اٹھ کر چلی گئی . میں نے سوچا مجھے گھر میں کسی کو شق میں نہیں ڈالنا چاہیے جب سائمہ آئے گی تو اس سے بات کر کے ہی کچھ آگے کا سوچوں گا2 دن کے بَعْد باجی اپنے گھر چلی گئی اور دن یوں ہی گزر رہے تھے پِھر کوئی ایک ہفتے بَعْد سائمہ واپس آ گئی اس کے ماں باپ ہی اس کو چھوڑ نے آئے تھے وہ ایک دن رہ کر واپس چلے گئے . میں ہر روز ہی سائمہ کے ساتھ بات کرنے کا سوچتا لیکن وقعت آنے پے میری ہمت جواب دے جاتی تھی . میں تقریباً ہر دوسرے دن ہی سائمہ کو چودلیتا تھا اس اس کا میرے ساتھ کھل کر ساتھ دینا اور ہنسی خوشی میرے ساتھ رہنا اور باتیں کرنا میرے شق کو ختم کر دیتا تھا لیکن اکیلے میں میرا ضمیر مجھے ملامت کرتا رہتا تھا . اور یوں ہی دن گزرتے جا رہے تھے اور آخر کام میری چھٹی ختم ہو گئی مجھے پاکستان آئے ہوئے 3 مہینے ہو گئے تھے اور میں ان 3 مہینوں میں سائمہ سے بات تک نہ کر سکا اور یوں ہی واپس سعودیہ چلا گیا . میں جب سعودیہ سے گھر پے فون کرتا تو سائمہ میرے ساتھ ہنستی خوشی بات کرتی رہتی تھی . مجھے سعودیہ واپس آ کر 1 سال ہو چکا تھا اِس دوران میں نے نوٹ کیا میری چھوٹی بہن نبیلہ مجھے سے زیادہ بات کرنے لگی تھی اور مجھے گھر کی ایک ایک بات بتاتی تھی اور میرے بارے میں ہوچھتی رہتی تھی . مجھے ایک وقعت پے شق ہوا شاید نبیلہ مجھے کچھ کہنا چاہتی ہے لیکن وہ کہہ نہیں پاتی اور ہر دفعہ بس یہاں وہاں کی باتیں کر کے فون بند کر دیتی تھی . میرے سعودیہ آ جانے سے سائمہ زیادہ تر اپنے ماں باپ کے گھر ہی رہتی تھی . کبھی 1 مہینہ اپنے ماں باپ کے پاس کبھی اپنے سسرال میں بس یوں ہی اس کا نظام بھی چل رہا تھا. یوں ہی 2 سال پورے ہوئے اور میں پِھر پاکستان چھٹی پے گھر آ گیا . مجھے آئے ہوئے 1 ہفتہ ہو گیا تھا .
Tumblr media
ایک دن میں نے اپنے ابا جی اور امی سے کہا کے آپ نبیلہ کے لیے کوئی رشتہ دیکھیں اب اس کی عمر بہت ہو گئی ہے . میری یہ بات کرنے کی دیر تھی وہاں پے بیٹھی نبیلہ غصے سے اٹھی اور منہ بناتی وہاں سے اپنے کمرے میں چلی گئی . پِھر ابا جی بولے کے وسیم پتر دیکھ لیا ہے اِس کا غصہ ہم تو اِس کے پیچھے 2 سال سے لگے ہوئے ہیں، لیکن یہ ہے کے بات ہی نہیں مانتی . رشتہ تو بہت ہی اچھا ہے اِس کے لیے لیکن یہ مانتی ہی نہیں ہے . میں نے کہا ابا جی لڑکا کون ہے مجھے بتائیں تو ابا جی نے کہا لڑکا کوئی اور نہیں تیری پھوپھی کا بیٹا ہے ظھور پڑھا لکھا ہے شکل صورت والا ہے سرکاری ملازم ہے . میں نے جب ظھور کا سنا تو سوچنے لگا کے گھر والوں نے رشتہ تو اچھا دیکھا ہوا ہے لیکن آخر یہ نبیلہ مانتی کیوں نہیں ہے. پِھر میں نے کہا ابّا جی آپ فکر نہ کریں میں نبیلہ سے خود بار کروں گا . اور اگلے دن شام کو میں چھت پے چار پای پے لیٹا ہوا تھا تو کچھ دیر بعد ہی نبیلہ اوپر آ گئی اس نے دھو نے والے کپڑے اٹھا ے ہوئے تھے شاید وہ دھو کے اوپر چھت پے ڈالنے آئی تھی. جب وہ کپڑے ڈال کر فارغ ہو گئی تو بالٹی وہاں رکھ کر میرے پاس آ کر چار پائی پے بیٹھ گئی اور بولی وسیم بھائی مجھے آپ سے ایک بات کرنی ہے . میں بھی اٹھ کر بیٹھ گیا اور بولا نبیلہ مجھے بھی تم سے ایک بات کرنی ہے . تو نبیلہ بولی بھائی اگر آپ نے مجھے سے میری شادی کی بات کرنی ہے تو میں آپ کو صاف صاف بتا دیتی ہوں مجھے شادی نہیں کرنی ہے . میں نبیلہ کی بات سن کر حیران ہو گیا اور اس کی طرف دیکھنے لگا پِھر میں نے کہا نبیلہ میری بہن آخر مسئلہ کیا ہے تمہیں شادی کیوں نہیں کرنی ہے . کیا تمہیں ظہور پسند نہیں ہے یا کوئی اور ہے جس کو تم پسند کرتی ہو . مجھے بتاؤ یقین کرو میں برا نہیں گا اور غصہ نہیں کروں گا تم جیسا چاہو گی ویسا ہی ہو گا . نبیلہ فوراً بولی ایسی کوئی بھی بات نہیں ہے مجھے کوئی اور لڑکا پسند نہیں ہے اور نہ ہی میں ظہور کے ساتھ شادی کرنا چاہتی ہوں میں بس اپنے گھر میں ہی رہنا چاہتی ہوں اپنے ماں باپ کے ساتھ مجھے شادی کی کوئی ضرورت نہیں ہے . تو میں نے کہا نبیلہ میری بہن تم پاگل تو نہیں ہو دیکھو اپنی عمر دیکھو 27 سال ہو گئی ہو کیوں اپنے اوپر ظلم کر رہی ہو . اچھی بھلی جوان ہو خوبصورت ہو کیوں اپنی زندگی تباہ کرنے لگی ہوئی ہو . تو وہ بولی بھائی مجھے یہ زندگی منظور ہے لیکن کم سے کم آپ کی طرح تو نہیں ہو گا نہ کے بِیوِی بھی ہو اور آپ کی نہ ہو اور بندہ اندر ہی اندر زخم کھاتا رہے
Tumblr media
وہ یہ بات بول کر لال سرخ ہو چکی تھی اور وہاں سے بھاگتی ہوئی نیچے چلی گئی. نبیلہ کے اِس آخری بات نے مجھے حیرت کا شدید جھٹکا دیا اور میں حیران وپریشان بیٹھا سوچ رہا تھا کے نبیلہ کیا کہہ کر گئی ہے
وہ کیا کہنا چاہتی تھی . کیا میرے اندر جو اتنے سال سے شق ہے کیا وہ اس کو جانتی ہے . کیا وہ سائمہ كے بارے میں بھی جانتی ہے . ایک دفعہ پِھر میرے دِل ودماغ میں سائمہ والی بات گونجنے لگی . میں یہ ہی سوچتا سوچتا نیچے اپنے کمرے میں آ گیا اور تو دیکھا سائمہ کسی کے ساتھ فون پے بات کر رہی تھی . مجھے دیکھتے ہی فون پے بولی اچھا امی پِھر بات کروں گی . اور فون بند کر دیا . اور مجھ سے بولی آپ کے لیے چائے لے آؤں . میں نے کہا ہاں لے آؤ اور وہ کچن میں چلی گئی . پِھر اس رات میں نے سائمہ کے ساتھ کچھ نہیں کیا اور جلدی ہی سو گیا . میں اب موقع کی تلاش میں تھا کے مجھے اکیلے میں موقع ملے تو میں نبیلہ سے کھل کر بات کروں گا . لیکن شاید مجھے موقع نہیں مل سکا اور ایک دن لاہور سے خبر آئی کے سائمہ کے ابو یعنی میرے چا چا جی زیادہ بیمار ہیں . میں سائمہ کو لے کر لاہور آ گیا چا چا کی طبیعت زیادہ خراب تھی وہ اسپتال میں ایڈمٹ تھے میں سیدھا چا چے کے پاس اسپتال چلا گیا ان کوگرد ےفیل ہو چکے تھے وہ بس اپنی آخری سانسیں گن رہے تھے . میں نے جب چا چے کی یہ حالت دیکھی تو مجھے رونا آ گیا کیونکہ میری چا چے کے ساتھ بہت محبت تھی بچپن میں بھی چا چے نے مجھے کسی چیز کی کمی نہیں ہونے دی . جب چا چے نے مجھے دیکھا تو ان کی آنکھوں میں آنسو آ گئے . میں وہاں بیٹھ کر چا چے کے ساتھ آہستہ آہستہ باتیں کرنے لگا . کچھ دیر کے لیے میں باہر گیا اور نبیلہ کے نمبر پے کال کی اور اس کو بتایا کے ابّا جی کو لے کر تم سب لاہور آ جاؤ چا چے کی طبیعت ٹھیک نہیں ہے . پِھر دوبارہ آ کر چا چے کے پاس بیٹھ گیا جب میں اندر آیا تو اس وقعت کوئی بھی اندر نہیں تھا
Tumblr media
میں اکیلا ہی چا چے کے ساتھ بیٹھا تھا . میں نے چا چے ہاتھ پکڑ کر ان کے ماتھے پے پیار کیا تو چا چے نے مجھے اشارہ کیا کے اپنا کان میرے منہ کے پاس لے کر آؤ میں جب چا چے کے نزدیک ہوا تو چا چے نے کہا وسیم پتر مجھے معاف کر دینا میں نے تیرے ساتھ ظلم کیا ہے . تیری چا چی اور تیری بِیوِی سائمہ ٹھیک نہیں ہیں اور تو *** کے لیے میری چھوٹی بیٹی کو ان سے بچا لینا . میں نے کہا چچا جی یہ آپ کیا کہہ رہے ہیں . بس پِھر چا چے کے منہ سے اتنا ہی لفط نکلا نبیلہ اور شاید چا چے کی سانسوں کی ڈوری ٹوٹ چکی تھی . چا چے کا سانس اُکھڑ نے لگ گئی تھی میں بھاگتا ہوا باہر گیا ڈاکٹر کو بلا نے کے لیے لیکن شاید قدرت کو کچھ اور ہی منظور تھا جب میں واپس ڈاکٹر کو لے کر کمرے میں داخل ہوا تو چا چا جی اِس دُنیا کو چھوڑ کر جا چکے تھے. پِھر ہم میت لے کر گھر آ گئے میرے ابّا جی اور میرے گھر والے بھی شام تک آ گئے تھے . میرے ابّا جی بہت روے کیونکہ ان کا ایک ہی بھائی تھا . میں بھی بہت رویا اور سوچتا رہا کے چا چے کو پتہ نہیں کیا کیا دُکھ سائمہ اور چا چی نے دیئے ہوں گے جو وہ مجھے ٹھیک طرح سے بتا بھی نا سکے. جب جنازہ وغیرہ ہو گیا تو چا چے کے گھر پر میں نے ایک اجنبی سا بندہ دیکھا اس کی عمر شاید 29یا30 سال کے لگ بھاگ لگ رہی تھی. وہ بندہ اجنبی تھا میں تو اپنے سارے رشتے دارو ںکو جانتا تھا . وہ بار بار چاچی کے ساتھ ہی بات کرتا تھا اور ان کے آگے پیچھے ہی پِھر رہا تھا . ایک بات اور میں نے نوٹ کی میری بہن نبیلہ اس کو بہت غصے سے دیکھ رہی تھی اور اس کی ہر حرکت پے نظر رکھے ہوئے تھی . یہاں پے چا چی کا بتا دوں میرے چا چے نے خاندان سے باہر شادی کی تھی وہ تھی بھی شکل صورت والی اور ناز نخرے والی تھی . اس کی عمر بھی لگ بھاگ 37یا 38 سال تھی . اس نے چا چے کو زمین بیچ کر لاہور میں رہنے کے لیے اکسایا تھا . اور میرا بے چارہ چا چا شاید اس کی باتوں میں آ گیا تھا. خیر وہ وقعت وہاں گزر گیا ہم چا چے کے گھر مزید ایک ہفتہ رہے اور پِھر اپنے گھر واپس آ گئے جب ہم واپس آنے لگے
Tumblr media
تو سائمہ نے تو ابھی مزید کچھ دن اور رکنا تھا لیکن سائمہ کی چھوٹی بہن ثناء جس کی عمر 16 سال کے قریب تھی وہ میرے ابّا جی سے کہنے لگی تایا ابو میں نے بھی آپ کے ساتھ جانا ہے میرے ابّا جی فوراً راضی ہو گئے اور اس کو بھی ہم ساتھ لے آئے لیکن میں ایک بات پے حیران تھا کے سائمہ یا اس کی ماں نے ایک دفعہ بھی ثناء کو ساتھ جانے سے منع نہیں کیا جو کہ مجھے بہت عجیب لگا . خیر ہم واپس اپنے گھر آ گئے. جب ہم گھر واپس آ گئے تو ایک دن دو پہر کو میں اپنے کمرے میں بیٹھ ٹی وی دیکھ رہا تھا تو نبیلہ میرے کمرے میں آ گئی اور آ کر میرے بیڈ کے دوسرے کونےپے آ کر بیٹھ گئی اور بولی بھائی مجھے آپ سے بہت سی ضروری باتیں کرنی ہیں . لیکن فلحال ایک بات کرنے یہاں آئی ہوں . میں نے ٹی وی بند کر دیا اور بولا ہاں بولو نبیلہ کیا بات کرنی ہے میں سن رہا ہوں . نبیلہ نے کہا بھائی ثناء نے میٹرک کر لیا ہے اور وہ اب بڑی ہو چکی ہے آپ اس کو اگلی پڑھائی کے لیے لاہور سے دور کسی اچھے سے کالج میں داخلہ کروا دو میں نہیں چاہتی وہ اپنے گھر میں اور زیادہ رہے وہ جتنا اپنے گھر سے دور رہے گی تو محفوظ رہے گی. میں نے کہا نبیلہ وہ تو ٹھیک ہے لیکن وہ اپنے گھر سے باہر کیسے زیادہ محفوظ رہے گی مجھے تمہاری یہ بات سمجھ نہیں آ رہی ہے . چا چے نے بھی مرتے ہوئے مجھے چا چی اور سائمہ کے بارے میں کہا تھا کے یہ دونوں ٹھیک نہیں ہے اور تمہارا نام لے رہے تھے اور پِھر وہ آگے کچھ نہ بول سکے اور دنیا سے ہی چلے گئے . نبیلہ یہ سب کیا ہے کیا تم کچھ جانتی ہو . اس دن تم نے چھت پے جو بات کہی تھی وہ بھی تم نے بول کر مجھے عجیب سے وہم میں ڈال دیا ہے. نبیلہ نے کہا بھائی آپ فل حال پہلے ثناء کا کچھ کریں اور تھوڑا سا انتظار کریں میں آپ کو سب کچھ بتا بھی اور سمجھا دوں گی. میں نے کہا ٹھیک ہے لیکن کیا ثناء راضی ہے . تو نبیلہ نے کہا وہ تو راضی ہی راضی ہے وہ خود اب اس گھر میں نہیں جانا چاہتی ہے . میں نے کھا اچھا ٹھیک ہے میں کل ہی ***** آباد میں کسی سے بات کرتا ہوں اِس کو وہاں اچھے سے کالج میں داخلہ بھی کروا دیتا ہوں اور ہاسٹل بھی لگوا دیتا ہوں . نبیلہ پِھر شکریہ بول کر باہر چلی گئی جب وہ باہر جا رہی تھی میری یکدم نظر اپنی بہن کی گانڈ پے گئی تو دیکھا اس کی قمیض شلوار کے اندر پھنسی ہوئی تھی اور اس کی گانڈ بھی کافی بڑی اور مو ٹی تازی تھی . مجھے اپنے ضمیر نے فوراً ملامت کیا اور میں پِھر خود ہی اپنی سوچ پے بہت شرمندہ ہوا. پِھر میں اپنے بیڈ پے لیٹ گیا اور سوچنے لگا کے نبیلہ سائمہ اور چا چی کے بارے میں کیا جانتی ہے . کیا اِس بات کا چا چے کو بھی پتہ تھا جو اس نے مجھے آخری ٹائم پے بولا تھا. اگلے دن میں نے اپنے ایک دوست کو فون کیا وہ میرے کالج وقعت کا دوست تھا وہ اب ***** آباد شہر میں کسی سرکاری مہکمہ میں آفیسر لگا ہوا تھا.
………………جاری…………. ہے………….
Tumblr media Tumblr media
3 notes · View notes