Tumgik
#چهل
soshyans · 4 months
Text
چل سالگی
بکارتی است که در لحظه‌ای پر درد، بی‌معنا و بی‌لذت، از دست رفته است؛ بکارتی که تازه می‌فهمی، هیچ به‌کارت هم نمی‌آمد.
Tumblr media
View On WordPress
0 notes
Text
راههای جلوگیری از بارداری بعد از چهل سالگی چیست؟  آیا به دنبال راههای جلوگیری از بارداری بعد از چهل سالگی هستید؟ برخی از کنترل‌های بارداری می‌توانند علائم قبل از یائسگی را پنهان کنند. در دوران پیش از یائسگی، چرخه های قاعدگی شما نامنظم تر می شود زیرا هورمون های تولید مثلی شما شروع به کاهش می کنند. زمانی که به مدت 12 ماه متوالی پریود نشده اید، رسما به یائسگی رسیده اید. برای بیشتر افراد، این فرآیند معمولاً در دهه 40 و 50 سالگی شروع می شود، اما می تواند حتی زودتر شروع شود. اما حتی با پریودهای نامنظم، باز هم می توانید باردار شوید.
0 notes
humansofnewyork · 1 year
Photo
Tumblr media
(21/54) “After the election I took one more visit to Ferdowsi’s tomb. This time I brought my own children with me. It hadn’t changed much in thirty years, but I had changed. I had a better understanding of the sacrifice he’d made for his ideals. Ferdowsi worked for thirty-three years. Seven verses a day. 𝘈 𝘤𝘢𝘴𝘵𝘭𝘦 𝘰𝘧 𝘸𝘰𝘳𝘥𝘴, 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘯𝘰 𝘸𝘪𝘯𝘥 𝘰𝘳 𝘳𝘢𝘪𝘯 𝘸𝘪𝘭𝘭 𝘥𝘦𝘴𝘵𝘳𝘰𝘺. While my children played in the gardens I stood quietly at the foot of his tomb. I ran my fingers across the stones. ‘In The Name of The God of Soul and Wisdom.�� 𝘑𝘢𝘢𝘯 and 𝘒𝘩𝘦𝘳𝘢𝘥. The two things all humans have. The wisdom to choose. And the soul to create. When I received the development budget for Nahavand, I called a meeting in the town’s biggest auditorium. Each village sent a representative. I told them: ‘God created the earth, the trees, and the waters, but after that he did not make a single chair. He has left the rest to us.’ I told them: ‘Organize a council, assess your own needs, make specific proposals.’ I’d only pay for things that could be seen, because I wanted no corruption in Nahavand. And priority was given to projects where labor was provided by the villagers themselves. I wanted them to get involved, participate. I wanted them to feel a sense of ownership. I wanted an Iran where everyone felt like the king or queen of their own country. Back then it was common for villagers to kiss the hands of government officials. I would not allow it. I told them: ‘We don’t need to do this anymore.’ If I was unable to stop them in time, I’d kiss their hand right back. There was one woman in Nahavand who lived in a tent. I promised her that I would not own a home before she did. I tended Nahavand like I tended my garden. I picked every weed the moment it appeared. I followed up on every call, every letter. My phone was never unplugged. My plan was to serve two or three terms, so that I could gain some experience and build my name. Then I’d bring my ideas directly to the people. What I could do for my garden, I could do for Nahavand. And what I could do for Nahavand, I could do for all of Iran.” 
پس از انتخابات، سفری دیگر به آرامگاه فردوسی رفتم. بچه‌ها همراهم بودند. در حالی که آنها در باغ‌ و میان درختان سرگرم بازی بودند، خاموش پای آرامگاه ایستادم، انگشتانم را به نرمی بر سنگ‌ آرامگاه کشیدم. بیش از هزار سال است که پیکر پاکش درون این خاک گرامی خفته است. «به نام خداوند جان و خرد.» دو پدیده که همه‌ی مردمان از آن برخوردارند. خرد برای گزینش و جان برای کوشش و آفرینش. فردوسی سی‌وسه سال کار کرد. میانگین روزانه‌اش هفت بیت است. کاخی از نظم پی افکند که از باد و باران نیابد گزند. آرامگاه در این چهل سال تغییر چندانی نکرده بود. من ولی تغییر کرده بودم. آگاهی و شناخت بیشتری از فداکاری‌های او برای آرمان‌هایش داشتم. در آغاز دوره‌ی نمایندگی‌ام، بودجه‌ی اندکی در اختیار نمایندگان گذاشتند تا خرج آبادانی روستاها شود. به جای قسمت کردن آن به طور مساوی میان روستاها، جلسه‌ای در سالن بزرگ شهر برگزار کردم، به نمایندگان روستاها گفتم که انجمن‌هایشان را تشکیل دهند. نیازمندی‌های خود را ارزیابی کنند و پیشنهادهای دقیق ارائه دهند. گفتم: «خدا زمین، درختان و آب‌ را آفرید ولی پس از آن یک صندلی هم نساخته است. کارهای دیگر با ماست.» می‌خواستم مسئولیت آنان را نسبت به خود و جامعه یادآور شوم، چشم به راه کسی نباشند تا دشواری‌هایشان را آسان کند. ایرانی می‌خواستم که همه در آن مشارکت داشته باشند. ایرانی که در آن زن و مرد ایرانی شهریاران میهن‌اند. از دیرباز در روستاها بوسیدن دست بزرگان‌شان رسم بود‌ ولی من هرگز این را نپذیرفتم. گفتم: «نیازی به این کار نیست.» و اگر ناگهانی پیش می آمد من هم بی‌درنگ دست آنها را می‌بوسیدم. در نهاوند زنی تنها کنار شهر در چادر می‌زیست. از من درخواست خانه داشت، به او گفتم تا زمانی که او خانه‌دار نشود من هم خانه‌دار نخواهم شد، کاش دستکم او تا کنون صاحب خانه‌اش شده باشد! به نمایندگان قطعه زمینی با بهای ارزان پیشنهاد شد، من نپذیرفتم. از نهاوند مانند باغچه‌ی خودم پرستاری می‌کردم. همینکه گیاه هرزه‌ای نمایان می‌شد آنرا از ریشه می‌کندم. تلفن من هرگز بسته نبود. همه‌ی تلفن‌ها و نامه‌ها را پی‌گیر بودم. اگر در توانم بود یاری کنم، می‌کردم. برنامه‌ام این بود که دو یا سه دوره خدمت کنم تا مرا به درستی بشناسند، پس می‌توانستم به یاری آرمانخواهان دیگر راه پیشرفت و سرفرازی‌ها را بپیماییم. آنچه را برای باغچه‌ام می‌توانستم بکنم، برای نهاوند هم خواهم توانست و آنچه را که برای نهاوند بتوانم، برای ایران هم شدنی‌ست
144 notes · View notes
abisazeh · 2 years
Text
ساخت استخر سرپوشیده
ساخت استخر سرپوشیده می تواند برای هر خانه ای یک مکان بی نظیر برای تفریح و استراحت خصوصی فراهم کند. استخر سرپوشیده خانگی برای همه ی افراد مناسب است. این تصور که فقط برای کسانی که شنا کردن را خیلی دوست دارند، باید یک استخر سرپوشیده خانگی داشته باشند واقعا اشتباه است.
شرکت آبی سازه با تجربه بیش از چهل سال فعالیت در ساخت سازه های آبی، در کمتر از دو هفته می تواند یک استخر سرپوشیده خانگی لوکس و با تمام امکانات را برای شما طراحی و اجرا کند.
ما امکان ساخت استخر سرپوشیده در تمام استان ها از جمله مازندران و گیلان را داریم. برای هماهنگی و مشاوره می توانید با شماره 09113586753 تماس بگیرید.
در کنار مزیت های زیاد استخر سرپوشیده، نصب و راه اندازی آن گران تر از حالت روباز است. اگر می خواهید اطلاعات خود را در مورد این استخرها خانگی افزایش دهید و ببینید که آیا ارزش خریدن دارند، ما در ادامه آن ها را زیر ذره بین می بریم.
Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media
ساخت استخر سرپوشیده
44 notes · View notes
30ahchaleh · 3 months
Text
🎭 پرده دوم نمایش 🎭
Tumblr media
وقتی صدای دروغ نمیتواند از 49% خورده‌ای بالاتر برود
😏
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
ابراهیم رئیسی از ابتدای به وجود آمدن جمهوری اسلامی در پست های قضایی کار میکرد
قاعدتا این میزان سال کار در چنین قوه ای با قانون مجازات اعدام باعث آن میشود که امضاء او پای حکم اعدام بسیاری از انسان ها بنشیند
Tumblr media
در سفر های خارجی وقتی رئیسی با مقامی دیدار میکرد حتی دست دادن او باعث میشد که روزنانه های خارجی آن مقام را سرزنش کنند
و خواندیم و دیدیم در مرگ او با آنکه روال دیپلماسی بر تسلیت گفتن مقام ها هست چقدر محتاطانه تسلیت گفتن که حتی همین مدل گفتن هم دردسر ساز شد برای آنها از طرف شهروندانشان که آگاه شدن ابراهیم رئیسی چه گذشته‌ای دارد
.
ایران بحران زده و به بُن‌بست رسیده در دوران رئیسی نمیتوانست با چنین رئیس جمهوری وارد مذاکره با غرب آماده‌ی مذاکره بشود
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
جمهوری اسلامی به یک نجات دهنده‌ی دیگر مثل "خاتمی و روحانی" نیاز داشت اما نباید این گزینه مثل دوران خاتمی طرفدار یا مثل روحانی سودای بیشتر از یک نجات دهنده در سر داشته باشد
یک نجات دهنده اخته مثل پزشکیان مناسب کار جمهوری اسلامی است
که باید یک دولت در سایه قوی مواظب این اخته باشد
اینکه دولت در سایه چرا جلیلی انتخاب شد و نه قالیباف را در پست بعدی خواهم گفت
این انتخاب ، یک نبرد درون گروهی بود که خامنه‌ای را مجبور به سکوت و آن حرف های خنده دار بعدش کرد
گویی پدر خوانده از شوک شدت دعوای دو پسرش به هذیان افتاده
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
اما چگونه میتوان کل نمایش انتخاباتی را برای "جهان" واقعی جلوه داد
.
با پرده اول باید وانمود میکردن که راستگو هستند چنانکه استدلال داشته باشند که اگر دروغگو بودیم همان دور نخست کار را یکسره میکردیم
اما قرار نبود میزان شصت به چهل باشد (تبلیغات صدا و سیما در روز رای گیری و راهپیمایی غدیر خم)
این حرکت ، ضرب شستِ دارودسته رئیسی (برگزار کنندگان انتخابات) بود به دارودسته قالیباف👊ـ[پست بعدی]
.
اما با پرده دوم قرار بود به جهان نشان دهند دولت در سایه به چه میزان قوی هست و مردم ایران به چه میزان متزلزل ، تا اینچنین نمایش دهند آن مخالف های ثابت قدم فقط کمی بالای 50% اند
تا با این شیوه هم روحیه‌ی مبارزاتی مخالف ها را خالی کنند و هم جهان را متقاعد برای مذاکره
و البته در کنار آن کمی هم از رهبر دلجویی بشود😄 اوخه👶ـ
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
جمهوری اسلامی اکنون بخیالش همه چی را آماده کرده است برای رویارویی با اتفاقات ماه ها و شاید هم روز های آینده
.
در خارج
⭐️اگر اسرائیل به لبنان حمله نظامی گسترده کرد
⭐️اگر ترامپ رییس جمهور آمریکا شد
⭐️اگر کشورها بخواهند سپاه پاسداران را تروریستی اعلام کنند
⭐️اگر قصه اتمی کشور بیخ پیدا کند
.
در داخل
⭐️اگر مبارزات زنان ادامه‌دار شد
⭐️اگر اقتصاد بد تر شد
⭐️اگر آب نایاب تر شد
⭐️اگر اعتراضی گسترده تر شد
⭐️اگر رد و بدل اطلاعات به میل نشد
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
خلاصه
پرده دوم این نمایشنامه ثابت کرد
گردانندگان جمهوری اسلامی خواب نیستند که با صدای مردم بیدار شوند
آنها خودشان را به خواب زده‌اند
که باید تا دیر نشده
با صدای طرفداران خود بیدار شوند (حرفی که سالها میزنم)
وگرنه
فاجعه ای برای ایران رخ خواهد داد مثال زدنی برای آیندگان
END
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
واجد شرایط رای دادن در دور اول انتخابات = 61452321
پ،ن:ـ
عدد های اعلامی جمهوری اسلامی
کل رای داده شده در دور دوم = 30530157
پزشکیان = 16384403
جلیلی = 13538179
باطل شده = 607٬575
تا زمان پست این مطلب وزارت کشور اعلام نکرد چه میزان به واجدین شرایط یک هفته پیش اضافه شده🤦‍♂️! با فرض عدد قبلی واجدین ، میزان مشارکت بنا به ادعای جمهوری اسلامی
49٫69%
میباشد
.
Photo
Made with Powered by DALL·E 3. For @30ahchaleh
.
.
.
2 notes · View notes
aftaabmagazine · 5 months
Text
Three Decades 
Tumblr media
سه دهه
Three Decades  
شکریه عرفانی
Shukrea Erfani
Translated from the Farsi by Farhad Azad
With edits by Parween Pazhwak
At the age of ten
به پسر سیاه‎چرده‌ی همسایه 
the neighbor’s dark-skinned son
که برایم از دکان سر کوچه
who from the alley’s corner store 
خوراکی‌های خوشمزه می‌دزدید
thieved delicious treats for me 
قول ازدواج دادم
I promised him I would marry him
در بیست سالگی از خانه‌ی پدرم
At the age of twenty in my father’s home 
که مردی محترم بود 
who was a respectable man 
نمازهای طولانی می‌خواند
who prayed for long stretches 
و شب‌ها از کنار زنش به بستر من می‌خزید
and at night, veered from his wife’s side to jump into my bed 
گریختم
I fled
در سی سالگی آنقدر از خواندن شعرهای فروغ 
at the age of thirty from reading so much of Frough’s poetry 
و تحمل زمستان‌های لجوج مسکو خسته بودم
and the enduring the brutal cold Moscow winters 
که به سیم آخر زدم
that I reached my limits  
و خودم را به دست قاچاقچی‌های انسان سپردم
and I surrendered myself to human smugglers 
تا به جایی ببرندم 
to take me somewhere 
که آسمانش همیشه آفتابی باشد
with perpetual sunshine 
ده شبانه روز تمام کشتی مان در طوفان جان می‌کند و نمی‌رسیدیم
for ten days and nights our ship wrestled for its life in a storm 
می‌بینی؟
Do you see? 
درست هر ده سال یکبار
Exactly every ten years 
اشتباه بزرگی 
a grave mistake 
مسیر زندگی‌ام را به بیراهه‌ی دیگری کشانده است
has astrayed my life’s path another route  
در این میان البته
in between, perhaps 
کارهای احمقانه‌ی دیگری هم کرده ام
I’ve done frivolous things as well 
عاشق شدم مثلا
For one, I fell in love 
ادبیات خواندم 
I studied literature
به پوچی انقلاب‌ها دل بستم گاهی
At times I entangled myself in hopelessness revolutions 
آلوده کردم خودم را به سرگیجه‌ی شراب و سیگار
I soiled myself in drinking and smoking cigarettes 
و بی‌وقفه 
and without a break 
بدون آن‌که
without even 
هیچ وقت به روی خودم بیاورم دردش را
acknowledging the pain to myself  
سینه به سینه‌ی زندگی ایستادم
I stood directly facing life 
جنگیدم و هر بار به سختی شکست خوردم.
I fought and every time I lost. 
حالا اما 
Yet now 
در آستانه‌ی چهل سالگی 
on the threshold of my forty birthday 
در لحظه‌ی آن اشتباه بزرگ دیگر
in the moment of making another grim mistake  
هنوز
still 
این خون شوم بی‌تاب را دوست دارم
I love this restless, fated blood 
هنوز دلم می‌خواهد 
my heart still wants it 
بتازد در من 
to flow through me 
و هر روز زخمی‌تر از روز پیشم کند!
and make me more wounded than the day before! 
- - -
Shukria Erfani's poem charts a soul's restless course. Each decade seeps into the next, and every choice is a lingering ghost. Love, rebellion, the stinging memory of escape—still, that relentless pulse throbs on, a wound demanding its due.
With the cold clarity of approaching forty, a painful truth emerges. There is beauty in this ceaseless struggle, a discordant symphony in the fight she never sought yet continues to wage. —Farhad Azad April 16, 2024 - - -
Shukrea Erfani, born in 1978 in Qaharbagh District, Ghazni province, grew up as a refugee in Iran and graduated university with a degree in literature.
Erfani has published two volumes of work با زبان تنهایی The Language of Solitude, and اندوه ما جهان را تهدید نمی‌کند Our Sorrow Doesn’t Threaten the World.
She currently resides in Australia.
2 notes · View notes
pedramtaghavi · 1 year
Text
Tumblr media
سلام
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گمشدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد و
نه این دل نا ماندگار بی درمان
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خواب های ما سال پر بارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است
اما تو لااقل
حتی هر وهله گاهی هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟
راستی خبرت بدم
خواب دیدم خانه ای خریدم
بی پرده ، بی پنجره
بی در ، بی دیوار
هی بخند!
بی پرده بگویمت
چیزی نمانده است
من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما میگذرد
باد بوی نام های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری
نه ریرا جان
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه
از نو برایت مینویسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور مکن!!!
سید علی صالحی
2 notes · View notes
fable-afsaneh · 2 years
Text
Tumblr media Tumblr media
چهارشنبه ۴ آبان
4 kasim çarşamba
چهل ام روز کشتن مهسا
Mahsa'yi öldürmenin 40 günü
وقت رهایی شده
Sarbest zamani
11 notes · View notes
amirkalhor · 2 years
Text
Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media Tumblr media
فروش نان قسطی، سفره هفت‌سین قسطی، سنگ قبر قسطی، برنج قسطی، آجیل قسطی، گوشت و مرغ قسطی، سوسیس و کالباس قسطی، میوه قسطی، خورد و خوراک قسطی و زندگی قسطی در کشوری که گنج است و مردمان شریف و نازنینی دارد.
اگر تا سال‌های پیش خرید قسطی برای خانه و ماشین بود حالا از صدقه سر جمهوری اسلامی، مردم به صورت قسطی زندگی می‌کنند. آگهی‌های خرید قسطی گوشت قرمز، برنج و حتی خریدهای سوپرمارکتی چند ماهی است که در سایت‌های مختلف و همچنین در سطح شهرهای مختلف ایران دیده می‌شود. برای این خریدها شرایط ویژه‌ای هم وجود دارد. مثلا بعضی سایت‌ها برای خرید برنج باید، ضامن معتبر داشته باشد، یک پنجم مبلغ را به صورت پیش پرداخت بپردازید و مابقی مبلغ را با چک پرداخت کنید. یا در بعضی سایت‌ها مشتریان باید برای خریدهای قسطی سوپر مارکتی یا محصولات پروتئینی نظیر گوشت قرمز برای خرید ضامن کارمندی یا بازنشستگی، اجاره‌نامه، سفته الکترونیکی یا چک بانکی ارائه کنند.
در خارج از ایران و حتی کشورهای پیشرفته هم خرید قسطی وجود دارد. اما برای ماشین و خانه. بله، پرداخت با کارت اعتباری در ماه آینده هم هست اما هیچ چیز از سر اجبار نیست. برای سرخ نگاه داشتن صورت با سیلی نیست. آدم‌ها به عنوان شهروند اعتبار دارند. پول ملی ارزش دارد. هر روز که از خواب بیدار می‌شوند با سیاست‌ها و دستورات جدید حکومت مواجه نمی‌شوند. قیمت کالاها به صورت روزانه افزایش پیدا نمی‌کند. در زندگی‌شان روند صعودی حس می‌کنند تا روند نزولی و روز به روز فقیرتر شدن.
اما در ایران تورم موادغذایی و مصرفی مردم روز به روز افزایش پیدا می‌کند و مصرف لبنیات و پروتئین مدام در میان آدم‌های غیرمتصل در حال کاهش است. حالا گوشت و مرغ مدام در سفره شهروندان غیبت دارند و در سبد خرید روزانه آن‌ها جایی ندارند و بسیاری از خانواده‌ها خرید گوشت از قصابی را از برنامه‌های زندگی‌شان حذف کرده‌اند و یا اگر هم بخواهند خرید کنند، در حد 300 یا 400 گرم است. آدم‌هایی که قبلا کیلویی گوشت می‌خریدند و اسیر دست هیولای فقری که جمهوری اسلامی به جان شهروندان انداخته نشده بودند.
این زندگی پر از بلاتکلیفی قسطی چهل و چهار ساله حالا گریبان‌گیر تمام مردم غیرمتصل ایران شده است. فقیر و پولدار ندارد. اگر غیرمتصل باشند و وابسته به حکومت نباشند، هرکدام به نوعی روز را به صورت قسطی به شب می‌رسانند. کارهای معوق برای فرداها، امروز را به فردا موکول کردن. حالا ببینیم چه پیش می‌آید، صبر کنیم تا نتیجه انتخابات آمریکا، تحمیل کنیم تا فلان رئیس جمهور بیاید، ببینیم وضعیت دلار و سکه چه می‌شود و این زندگی لعنتی قسطی در تمام ابعاد زندگی آدم‌ها وارد شده است. در روح و روان آن‌ها. در روزمره‌های آن‌ها.
تکه‌ای از کتاب شوری ضد شوروی نوشته ولادمیر واینوویچ را بخوانید:
یکی از دوستانمان قول داده بود یک بطری شامپاین جور کند، در آن زمان در مغازه ها چیز زیادی برای خریدن پیدا نمی‌کردید، باید از راه های دیگری وارد می‌شدید. از طریق دوستان، دوست دوستان. موفق شده بودیم کالباس دودی و شکلات پیدا کنیم… اگر برای شب اول ژانویه می‌توانستی یک‌ کیلو نارنگی جور کنی خیلی خوش شانس بودی. نارنگی تنها یک میوه نبود، خوراکی بسیار لذیذی بود که تنها شب اول ژانویه بویش را می‌شنیدی. از ماه‌ها پیش برای شب اول سال موادغذایی خوشمزه ذخیره می‌کردیم.
4 notes · View notes
swhitenights · 5 days
Text
Travelogue of ISFAHAN
درود~
اردوی اصفهان تمام شد و حالا سه روز است که خانه هستم، می‌خواستم پست بگذارم اما نمی‌دانستم از کجا و چطور شروع کنم پس مثل قبلی به موضوع‌های مختلف تقسیمش کردم تا نوشتن آسان‌تر شود.
~ گوش دهید | به اصفهان رو: سالار عقیلی ~
در طول مسیر: اتفاقات غیرمنتظره!
سوار اتوبوس که شدم ظهر 16 بهمن بود حدود ساعت سه؛ مطلقا هیچ‌ به اصطلاح آدم بزرگی همراهمان نبود و همه دانشجو بودیم از پردیس‌های مختلف استان فارس و ورودی‌های متفاوت.
جای من آخر آخر کنار چند سال آخری و یکی از مسئولین بسیج دانشجویی و درواقع معاون کار‌های اردو بود که او هم سال سومی ست.
میانه‌های مسیر که بودیم تازه معلوم شد چرا مسئول اردو از گفتن اینکه قرار است ما را کجا ببرند طفره می‌رفته؛ چون اصلا قرار بود ما را ببرند اصفهان دیدن چند شرکت دانش‌بنیان! به خاطر همین هم بود که تاکید می‌کردند بار علمی این اردو قرار است از تفریحی‌اش بیشتر باشد و ما چه فکر می‌کردیم و مانده بودیم که چه شد؟! همه فکر می‌کردیم منظور از علمی بودن این است که می‌برندمان جاهای تاریخی و درموردشان برایمان صحبت می‌کنند و به اصطلاح می‌شود علم تاریخ؛ اما قرار بود به زور شرکت‌های زیستی و مهندسی را بهمان نشان بدهند. ناامید شدیم اما دیگر راهی بود که نصفش را رفته‌ بودیم. دل را زده به دریا منتظر بودیم ببینیم ته این قصه به کجا می‌رسد.
اصفهان خاموش؛ چرا و چگونه؟: خاموشی ساعت 10 شب و اسکان در جوار صائب تبریزی
حدود ساعت ده شب بود که به اصفهان رسیدیم؛ محل اسکان کانون فرهنگی مساجد بود و دقیقا کنار آرامگاه صائب تبریزی و یک کتابخانه به همین اسم. جالب‌تر از اینکه صائب تبریزی در اصفهان چه می‌کند و ما از شیراز آمده‌ها هم قرار است دو روز اینقدر نزدیک به آرامگاه یک شاعر باشیم این بود که حتی یک پرنده هم در خیابان‌های این شهر پر نمی‌زد!
انتظار داشتیم حالا که مثلا سر شب است مردم توی خیابان‌ها برو بیایی داشته‌باشند و کلی ماشین این‌طرف و آن‌طرف در حال حرکت باشد، هر چه باشد اصفهان است! اما هیچ... شهر انقدر ساکت بود که آدم را به شک و شبهه می‌انداخت اینجا واقعا اصفهان است؟ اما بعدا فهمیدیم کلا اصفهانی‌ها مثل اینکه شب‌ها زود می‌خوابند و اصلا آدم بیرون از خانه نیستند. البته شاید این چند روز اینطور بود اما هر چه هست به اندازه صد نفر هم آدم در خیابان‌هاش ندیدم. اینقدر ساکت و آرام بودو هرکس در لاین خودش رانندگی می‌کرد که فکر می‌کردی نکند وارد شهر ربات‌ها شده‌ای! در شیراز اگر دو دقیقه سرت را پایین بینداری که تلفنت را نگاهی بیندازی به ده نفر توی پیاده رو برخورد کرده‌ای اما آنجا؟ سر جمع ده نفر هم در پیاده رو ندیدیم.
البته این اصلا باعث نمی‌شود لوکس بودن فروشگاه‌ها و زیبایی شهر (مخصوصا آن میدان سنگ‌فرش که گمانم اسمش میدان شهرداری بود و کتابخانه بزرگش) به چشم نیاید اما از نظر مردمی واقعا شهر ساکت و آرامی‌ست.
محل استراحتمان حدود چهل تخت دو طبقه داشت که بیشترشان کنار هم چسبیده‌بودند و یعنی یکی قرار بود دو شب کنارت بخوابد و اینجا بود که کابوسم شروع شد. حالا بین این همه غریبه که فقط چهارتایشان را فقط در حد اینکه توی خوابگاه یا خط واحد خوابگاه-دانشگاه دیده‌بودم و بقیه عملا غریبه بودند باید کنار کی می‌خوابیدم؟ اینجا بود که سال سومی‌ای مثل فرشته نجات از راه رسید، قبل از حرکت به سمت اصفهان با هم حرف زده بودیم و دوتایی بدون دوستان و فقط به‌خاطر خود خود این شهر اردو را ثبت‌نام کرده‌بودیم. واقعا خدا enfpها را برای نجات دادنم از شرایط سخت آفریده. هر بار و هرکجا، مهم نیست... یک enfp از ناکجا پیدا می‌شود و مرا از تنهایی و حس بی‌مصرف بودن و تعلق‌نداشتن در می‌آورد. همان شب موقع خواب بهم گفت: یک پیشنهاد! از فردا من از تو عکس می‌گیرم تو از من! قبول کردم هرچند اصلا در فکر اینکه از خودم عکس بگیرم یا اینکه یکی را پیدا کنم ازم عکس بگیرد هم نبودم.
هر روز که از خوابگاه بیرون می‌آمدیم سلامی به صائب می‌کردیم و سوار اتوبوس می‌شدیم که بیرون برویم و شب هنگام برگشت خسته و کوفته ازش خداحافظی می‌کردیم. یکی از بچه‌ها پرسید اصلا صائب تبریزی در اصفهان چه می‌کند؟ جواب دادم: همان کاری که خواجوی کرمانی در شیرازxD
روز اول: از مشروطه تا دوغ‌و‌گوشفیل در نقش‌جهان!
هفدهم بهمن؛ ساعت هشت صبح آماده بودیم تا برویم جایی به اسم خانه مشروطیت؛ جایی که زمان قاجار خانه‌ی حاج‌آقا نجفی بوده و محلی که مشروطه‌خواهان دور هم جمع می‌شده‌اند تا درباره اقداماتشان تصمیم بگیرند و حالا تبدیل شده به یک موزه‌ی کوچک که استاد و نامه‌های دستنویس و روزنامه‌های مشروطه‌خواهان دوره قاجار را درش نگهداری می‌کنند.
شبش اصفهانی‌ها کلی سرمان غر زدند که شیرازی-طور رفتار نکنید بگوییم هشت آماده باشید تازه ساعت هشت از خواب بیدار شوید و کلی وقت‌شناسی کاروان اردوی مازندران و همدان را توی سرمان زدند. ما که هشت آماده بودیم خودشان صبحانه را دیر آوردند و مجبور شدیم دیرتر حرکت کنیم.
بعد آن ما را بردند جایی خارج از شهر به اسم آزمایشگاه دانش‌بنیان رویان. یک شرکتی بود که روی دست‌کاری ژنتیکی حیوانات و لقاح مصنوعی کار می‌کردندو اینقدر با شواهد و مدارک این فرایند لقاح مصنوعی را برایمان توضیح دادند که الان  می‌توانم با رسم شکل برایتان توضیحشان بدهم؛ حیف که بد آموزی دارد و بچه اینجا نشسته.
بعدش هم رفتیم و حیواناتشان را دیدیم؛ بزهایی که فقط دوقلو می‌آوردند یا بره‌ای که شیر پرچرب می‌داد برای کره!
حقیقتا اینجا کامل پیدا بود دوستانی که علوم‌تجربی خوانده بودند و به ژنتیک علاقه داشتند چطور با علاقه گوش می‌دادند و از تقسیم میوز و میتوز سوال می‌پرسیدند و ما علوم‌انسانی‌ها جلوی دهنمان را گرفته بودیم فقط بالا نیاوریم توی این حجم از اطلاعات.
عصرش رفتیم نقش جهان! هرچه علوم تجربی به خوردمان داده‌بودند بس بود حالا وقت یک گردش علمی واقعی بود... برایمان بلیط عالی‌قاپو گرفتند و چون دیگر اینجا کسی نبود توضیح علمی بدهد همین‌طور رندم چیزهایی که درموردش می‌دانستم برای غزل (همان سال سومی enfp ) می‌گفتم و او هم گوش می‌داد و سوال می‌پرسید. یک همراه دلپذیر که خدا همین‌طور مفت و مجانی انداخته‌بود توی دامنم.
بعد بهمان گفتند برویم توی بازار و نقش‌جهان برای خودمان گردش کنیم و سر ساعت مشخص برگردیم و غزل همان موقع دستم را کشید و گفت باید برویم من به تو دوغ و گوشفیل بدهم! گوشه نقش‌جهان مغازه کوچکی بود پرسیدیم ببینیم دوغ و گوشفیل دارند یا نه، گفت دارند، غزل پرسید خوشمزه هم هست؟ پسر پشت پیشخوان گفت من که کلا دوست ندارم... گفتیم از لهجه‌تان هم پیداست اصفهانی نیستید وگرنه حتما ازش تعریف می‌کردید. جواب داد: ولک من بچه خوزستانم. دوغ و گوشفیل‌هایمان را داد و رفتیم بیرون روی صندلی‌ها نشستیم و شروع کردیم به خوردن؛ غزل که قبلاً هم خورده‌بود و دوست داشت اما من؟ آخر اولین‌بار به ذهن خلاق کدام اصفهانی رسیده بود که این شیرینی را با دوغ‌ترش تناول کند؟ اصلا از قدیم گفته‌اند ترش و شیرین با هم نخورید حالا اینها آمده‌اند ترش و شیرین را گذاشته‌اند کنار هم کلی هم باهاش حال می‌کنند!
رفتم داخل مغازه و دستمال خواستم، پسر خوزستانی پرسید: شما دوست داشتید؟ گفتم: کاکو مثل اینکه به ذائقه شیرازیام نمی‌سازه. گفت: این فقط برای اصفهانی‌ها خوبه، ما بخوریم رو دل می‌کنیم. و خندید و گفت پول دور ریخته‌ام و دیگر به حرف دوستم گوش نکنم.
بعد هم رفتیم و بازار را گشتیم، همه‌جا پر بود از صنایع دستی که واقعا دوست‌داشتنی بودند اما پول هیچ‌کدام را نداشتیم و از کل بازار فقط دیدن و خیال‌پردازی اینکه این آینه برای خانه‌ی آینده‌ام هست و آن هم سرویس چای‌خوری‌ام بهمان رسید و تماشای دو نوازنده که یکی‌شان واقعا شاهکار می‌خواند... دوبار از کنارش رد شدیم، بار اول سلطان قلب‌ها و بار دوم دریا را می‌خواند که با دومی یاد لوسی‌مِی افتادم و برایش فیلم گرفتم تا بعدا که رفتیم خوابگاه نشانش بدهم.
از مغازه‌ای کنار بازار یک گوشواره و گردنبندی از سنگ شب‌نما خریدم و هرچند بعدش پشیمان شدم اما به عنوان یادگاری دوستشان دارم.
واسونک: برای یه شیرازی همه‌جا می‌شه‌ شعر خوند.
فقط یک شیرازی می‌تواند از صبح تا شب سرپا بایستد و شهر را بگردد بعد هم خسته و کوفته بنشیند گوشه خوابگاه واسونک (شعر محلی با لهجه شیرازی که معمولا در مراسم عقد و عروسی خوانده می‌شود اما به عنوان یک شیرازی می‌توانید هروقت دلتان خواست شادی سر بدهید بخوانیدxD) بخواند و کل بکشد و روی مخ پسر‌های اصفهانی برود که می‌خواهند سر شب بخوابند!
دختر سرایدار مجموعه که حدودا سه ساله بود هم در همین اثنا آمد توی اتاق ما و همراهمان شعر می‌خواند و می‌رقصید. در این دو روز آنقدر بهش خوش‌گذشت که وقت رفتن پشت سرمان به گریه افتاد؛ کم مانده بود برویم و پسرها بگوییم اینقدر گفتید مازندرانی‌ها و همدانی‌ها خوب بودند این طفل معصوم پشت سر کدامشان اینطور به گریه افتاد که پشت سر ما؟ اصلا مگر می‌شود یک شیرازی را دید و عاشقش نشد؟ :دی
روز دوم: از نشستن در کابین خلبان هواپیمای توپولوف تا قدم‌‌زدن روی سی‌وسه‌پل...
هفدهم بهمن؛ شب قبلش کسی از مجموعه‌ای به اسم بهیار آمد و برایمان داد سخن در این باب که به‌صورت دانش‌‌بنیان در شرکتشان چه می‌سازند و چقدر ال و بل هستند داد و حالا قرار بود برویم و از نزدیک این تحفه را تماشا کنیم. این شرکت در شهرک صنعتی اصفهان کنار دانشگاه فنی و مهندسی بود و کلی راه رفتیم تا بالاخره رسیدیم.
در بهیار تخت بیمارستان با قابلیت‌های ویژه، پنل نوری اتاق عمل و دستگاه پرتودرمانی برای سرطان می‌ساختند و اصلا از همه اینها که فقط برای دوستان رشته ریاضی و عاشقان فیزیک جذاب بود بگذریم شرکت خیلی قشنگی بود. همه جا پر از گل و گلدان، آکواریوم و پرنده‌های مختلفی بود که بین آن همه بوی گریس و آهن و سیم حس زندگی بدهد. فکر می‌کنم زندگی کردن میان آن همه ماشین بدون این‌ها که حس زندگی را منتقل کنند چقدر می‌توانست برای کارمندان سخت و طاقت‌فرسا باشد... مثل آن خانمی که ظرف صبحانه‌اش هنوز روی میز دست نخورده کنارش بود و حالا داشتند برایش نهار می‌آوردند اما او دست‌هایش را کرده بود لای موهاش و با حرص به صفحه کامپیوتر نگاه می‌کرد.
توی راه از این اتاق به آن اتاق که می‌رفتیم تا برایمان توضیح بدهند هرجا چه ساخته می‌شود ما عقب افتادیم و دیدیم یک آقایی پشت دستگاهی نشسته که شیشه‌ی لامپ‌های اتاف عمل را می‌ساخت و برایمان توضیح داد که با لامپ‌های معمولی فرق دارند چون نه تنها باید نورشان قوی باشد تا جراح بتواند خوب همه چیز را ببیند بلکه باید بتوانند با نور مخصوص تغییرات رنگ خون حین جراحی را نشان بدهند و تازه سایه‌ای هم تولید نکند تا سایه‌ی دست جراح مانع خوب دیدنش شود. ما هم دستمان را گرفتیم زیر یکی از لامپ‌ها ببینیم واقعا سایه‌ نمی‌اندازد؟ و در همین حین بود که پیرمرد دیگری از اتاقی بیرون آمد و گفت: این که سایه می‌ندازه. توی هر چراغ نودتا از این لامپ‌ها باید باشه تا سایه نندازه و در حالی که نور لامپ را انداخته بود روی شکم آقای اولی که چاق بود گفت: تازه اصلا ببین این یه دونه فقط ناف این یارو رو نشون می‌ده بعد میخواید جراح بیاد با همین یکی جراحی کنه؟ و خندید. آقا هم کم نیاورده به پیرمرد گفت:‌ پس می‌خوای مثل تو لاغر مردنی باشم تا با یه لامپ سر تا پام روشن بشه؟ 
نهار را توی اتوبوس خوردیم و راهی شدیم برای بازدید از شرکت هسا. آنجا که رسیدیم موبایل و هندزفری و شارژر و خلاصه هرچه تکنولوژی همراه داشتیم به بهانه مشکلات امنیتی که ممکن است برایشان اتفاق بیفتد ازمان گرفتند و مجبورمان کردند فرم‌هایی را پر کنیم که باید از اسم تا شماره شناسنامه را درشان می‌نوشتیم! اصلا یک جای خفن و در عین حال ترسناکی به نظر می‌آمد. بعد بردمان تا اجزای داخل هواپیما را ببینیم و یک مرد خوش صحبت را گذاشتند راهنمای تورمان باشد. داشتیم با آقای راهنما حال می‌کردیم که کسی که مثل رئیسش به‌نظر می‌آمد چشم غره‌ای بهش رفت و دکش کرد تا برود چون مثل اینکه داشت زیر زیرکی چیزهایی بهمان می‌گفت که نباید... بعد همان آقای رئیس خودش راهنمایی را به دست گرفت و بردمان بالگرد و جت جنگی و هواپیمای آتشنشانی دیدیم و گذاشت سوار هواپیمای آتشنشان بشویم و حتی توی کابین خلبان بنشینیم. آن هواپیما درواقع یک هواپیمای روسی بود به اسم توپولوف که ایرانی‌ها خریده و تغییر کاربری‌اش داده بودند از مسافربری به آتشنشانی.
از آنجا که هواپیما‌سازی اصلا اصفهان نبود و باید کلی راه می‌رفتیم تا برگردیم اصفهان و آقای رئیس هم کلی وقت اضافه ازمان گرفته بود و به جای اینکه ساعت سه و نیم از آنجا برویم ساعت پنج به زور خودمان را از دستش خلاص کردیم، دیگر وقت نشد تا به آکواریوم و محله جلفا برویم برای دیدن کلیسای وانک و جایش رفتیم سی و سه پل؛ حدود ساعت شش و ربع بود که پسرها را جمع کردیم و گفتیم برگردیم خوابگاه. گفتند ما که تازه آمده‌ایم اینجا! یکی از بچه‌ها دادش بلند شد که: کاکو می تو نمیدونی امشو فوتباله؟ پاشو بیریم تا شرو نشده! 
فوتبال: پیروزی ثروت و نحسی دقیقه 13:13
اصل این بود که اصفهانی‌ها خواسته بودند تا ساعت هفت خوابگاه را خالی کنیم برای گروه بعدی اما ما هم که مرغمان یک پا داشت گفتیم تا فوتبال نبینیم از جایمان جم نمی‌خوریم. تا خواستیم برسیم خوابگاه فوتبال شروع شده‌بود و همه همانجا توی اتوبوس سایت تلوبیون را باز کرده بودند و داشتیم فوتبال تماشا می‌کردیم گل اولی را که زدیم توی اتوبوس بودیم و جوری فریاد جیغ و شادی از همه بلند شد که پسرها برگشتند با چشم‌های از حدقه در آمده نگاهمان کردند؛ فکر کنم تا به حال اینقدر دختر فوتبالی ندیده بودند. آنها هم که تا آن موقع داشتند بیرون را تماشا می‌کردند موبایل‌هاشان را در آوردند و چشم دوختیم تا بازی را تماشا کنیم.
به خوابگاه که رسیدیم گفتیم شام را بعد از فوتبال می‌خوریم و آن‌ها که دیده بودند اینقدر مشتاقیم طبقه بالا توی اتاقی شبیه به سینما برایمان مسابقه را به پروژکتور وصل کردند؛ سرایدار هم با ظرف تخمه آمد و گفت فوتبال بدون تخمه نمیشه! بخورید پوستشو هم پرت کنید جلوتون بعدا جارو می‌کنم... البته ما آنقدر بچه‌های خوبی بودیم که پوست تخمه را پرت نکنیم اطرافمان اما بی سر و صدا بودن توی کتمان نرفت که نرفت...
هر بار که کسی جلو می‌آمد برای حمله فریاد جیغ و داد بلند می‌شد و سر پنالتی کم مانده بود آن‌ها که از همه فوتبالی‌تر بودند سکته کنند.
اما سومین گل را که قطر زد دیگر دختر خوب یادشان رفت و یکی از بچه‌ها همچون زد زیر ظرف تخمه‌ها و صندلی و داد زد پول داده‌اند که آفساید نگیره؛ که فکر می‌کنم اگر توی استودیوم بود به‌عنوان پرخاشگر بیرونش می‌کردند xD
توی وقت اضافه وقتی شوتمان به تیرک دروازه خورد دیگر هیچ‌کس سر جاش بند نبود. بد و بیراه بود که از هر طرف روانه قطر می‌شد... خدا همه‌مان را بیامرزد که اکرم عفیف را سر تا پا شستیم و گذاشتیم روی بند...
در باب مذمت غرور: چرا اصفهانی‌ها فکر می‌کنند واقعا صاحب نصف‌جها‌ن‌اند؟
عنوان که محض خنده است و واقعا ��ه جز آن چند پسر که همراهمان بودند و واقعا یک جور حرف می‌زدند انگار صاحب نصف‌جهان اند بقیه کسانی که دیدیم آدم‌های خوب و مهربانی بودند؛ از آقای راهنمای تور هسا تا پیرمردهای شرکت بهیار و سرایدار مجموعه فرهنگی مساجد. 
یکی از پسرها کارش به جایی رسیده بود که می‌گفت: این شیرازی‌های بی‌حال نمی‌دونن پنج دقیقه دیر کنن می‌خوریم به ترافیک اصفهان که مثل شیراز یک وجب راه نیست فقط خیابون زندش ترافیک داشته باشه. حالا اصلا بگذریم این دو روز در اصفهان ترافیک ندیدیم هیچ، خودشان دیر صبحانه را آوردند و باعث شد دیر شود وگرنه ما از نیم ساعت قبل از ساعتی که برایمان مشخص کرده‌بودند آماده بودیم. از اینکه یکی از دوستان هم زحت کشید و کاملا از خجالت آن برادر اصفهانی با چه لفظ و شیوه‌ای هم درآمد بگذریم :دی
به جز سی و سه پل که واقعا معدن فساد به نظر می‌آمد، اصفهان و مردمانش واقعا آرام و ساکت بودند. آرامش و زیبایی‌اش واقعا کم نظیر است واقعا از اینکه بعد از چندین سال باز هم دیدنش را تجربه کردم هرچند سفرمان اصلا آنجه توقع داشتم نبود پشیمان نیستم.
جستار پایانی: اگرچه زنده‌رود آب حیات است *** ولی شیراز ما از اصفهان به
این بیت از چندین سال پیش جواب من است به زینب هربار که از زیبایی اصفهان می‌گوید. حالا؟ درست که اصفهان بزرگ بود و باشکوه و زیبا و آرام... اما هنوز هم یکی از درونم می‌گوید: ولی شیراز ما از اصفهان به :دی
گفتم در بازار صنایع دستی را می‌دیدیم و حسرت می‌خوردیم که پول خریدشان را نداریم... اصفهانی‌ها یکی به‌عنوان یادگاری بهمان دادند و به قول غزل: سعدی شیرازی می‌گه 
خدای ار به حکمت ببندد دری***گشاید به فضل و کرم دیگری
21 Bahman 02
1 note · View note
humansofnewyork · 1 year
Photo
Tumblr media
(29/54) “The riots began in Qom. One day Khomeini gave a speech saying that the moment had arrived for a true Islamic revolution. And that it was the duty of all Muslims to oppose the monarchy. The rioters targeted anything they deemed anti-Islamic: cinemas, liquor stores, shops selling Western clothes. When the police tried to crack down, a few of the rioters were killed. Khomeini declared the men to be martyrs, and forty days later a public memorial was held. Huge crowds came out. And the rioting began again. It was as constant as the beat of a drum: riots, deaths, memorial. Riots, deaths, memorial. Every forty days there would be another wave. And with every wave the destruction would grow. Eventually the riots spread to the capital. Many mornings I would walk to parliament because the traffic was so bad. One morning I was forced to take a different route entirely, because rioters were destroying a liquor store. They were breaking hundreds of bottles in the street, and the gutters were filled with liquor. My colleagues in parliament were nervous, but I was optimistic. I thought this might even be an opportunity for us. Our entire careers we’d been in the opposition. We often spoke against the king’s policies. Now the people were mobilized. They were in the streets. They were looking for an alternative. Maybe this would be the moment that the king would finally hear the voice of the people. Maybe this would be the moment for us to have a true constitutional monarchy. Khomeini wanted to bring Iran back to the dark ages. But I knew that Khomeini didn’t represent the Muslims of Iran. Iran had been Islamic for one thousand years. We were the nation of Rumi. The nation of Hafez. These fanatics did not represent our religion. I even gave a speech from the podium of Parliament where I quoted the Koran. It was the words of Allah: ‘Those who are furthest from evil, are closest to me.” 
شورش‌ها از قم آغاز شد. خمینی در سخنرانی خود گفت که زمان برای انقلاب اسلامی واقعی فرا رسیده است. وظیفه‌ی همه‌ی مسلمانان است که ضد سلطنت به پا خیزند. شورشیان آنچه را غیراسلامی می‌پنداشتند هدف می‌گرفتند: سینماها، فروشگاه‌های مشروبات الکلی، فروشگاه‌هایی که لباس‌های غربی می‌فروختند. در تلاش شهربانی برای خاموش کردن شورش‌ها، شماری ازشورشیان کشته می‌شدند. خمینی کشته‌شدگان را شهید می‌خواند. چهل روز پس از آن، مراسم یادبود برگزار می‌شد و جمعیت زیادی در آن شرکت می‌کردند. مانند کوبش پیاپی طبل صحنه‌ها تکرار می‌شد: شورش، مرگ، سوگواری. شورش، مرگ، سوگواری. هر چهل روز موج تازه‌ای به راه می‌افتاد. و با هر موج تازه ویرانی‌های بیشتری. سرانجام شورش‌ها به تهران کشید. بیشتر صبح‌ها پیاده به مجلس می‌رفتم زیرا ترافیک بدی بود. یک بار مجبور شدم راهم را تغییر دهم چون شورشیان در کار تخریب فروشگاه مشروبات الکلی بودند. آنها بطری‌ها را در خیابان می‌شکستند و در جوی‌‌ها می‌ریختند. همکاران من در مجلس نگران بودند، من هنوز خوشبین بودم. شاید فرصتی باشد. بسیار پیش آمده بود که ضد برخی سیاست‌های کشور سخن گفته بودم. بودن مردم در خیابانها روزنه‌ی امیدی بود که سرانجام به ‌پادشاهی مشروطه برسیم. تلاش می‌کردم گروه کوچک همفکرانم را در مجلس آسوده‌خاطر سازم. می‌دانستم که خمینی نماینده‌ی مسلمانان ایران نیست. هزار سال از اسلامی شدن ایران می‌گذشت. ما ملت مولانا بودیم. ما ملت حافظ بودیم. این تندروان نماینده‌ی دین ما نبودند. حتا در یک سخنرانی در مجلس نقل قولی از قرآن آوردم. گفتم: کسانی برای خدا گرامی‌ترند ‌که از بدی‌ها دورترند
101 notes · View notes
newsinmywebsite · 23 days
Video
youtube
Bahman Chehel Amirani Live 2024 08 14 Zoom 22
برنامه‌ی زنده: سخنرانی در مورد “از چالش سیاسی تا جنگِ نظامی” مهمان: کدبان بهمن چهل امیرانی سرپرستِ نشست: بانو سپیده صفاریان میزبان: سازمان رستاخیز آریامهر زمان: ۲۴ امرداد ۲۵۸۳ (۱۴۰۳) - ۱۴ آگوست ۲۰۲۴ مکان: زوم
0 notes
notdoni · 24 days
Text
نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند
نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند
نت دونی , نت گیتار , نت ساده گیتار , نت گیتار گروه ایوان بند , notdoni , نت های گیتار گروه ایوان بند , نت های گیتار , گیتار , گروه ایوان بند , نت گروه ایوان بند , نت های گروه ایوان بند , نت های فرزاد سرتک زاده , نت های ساده گیتار , نت گیتار ساده
پیش نمایش نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند
Tumblr media
نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند
دانلود نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند
خرید نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند
جهت خرید نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند روی لینک زیر کلیک کنید
نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ا��وان بند
نت و تبلچر گیتار آهنگ چهل گیس از ایوان بند
تنظیم نت گیتار: فرزاد سرتک زاده
متن آهنگ چهل گیس
ای جان لیلی میخوامت خیلی هرسی بی طاقتم به تو بد عادتم تو به من بی میلی ای تو ماه از من جون بخواه از من میدونم غلطه ولی خاصیت عشقه واست مردن عاشق نبودی دلت هری بریزه واسه اونکه عزیزه نفست بره راحت عاشق نبودی که این حالو بدونی اینکه حتی بمونی دلم تنگ بشه واست زیبای چهل گیس این چشمای خیس شد هوایی تو به زیبایی تو مگه میرسه زورم تا خاطرخواتم هی کیش و ماتم ازم دوری نکن دلم نازکه چون عاشقم اینجورم عاشق نبودی دلت هری بریزه واسه اونکه عزیزه نفست بره راحت عاشق نبودی که این حالو بدونی اینکه حتی بمونی دلم تنگ بشه واست
کلمات کلیدی : نت دونی , نت گیتار , نت ساده گیتار , نت گیتار گروه ایوان بند , notdoni , نت های گیتار گروه ایوان بند , نت های گیتار , گیتار , گروه ایوان بند , نت گروه ایوان بند , نت های گروه ایوان بند , نت های فرزاد سرتک زاده , نت های ساده گیتار , نت گیتار ساده
0 notes
prophets-kings · 4 months
Text
دروغ فرعون درباره ساخت اهرام مصر
اسرار اهرام ثلاثه مصر باستان فاش شد
Tumblr media
فرعون
هَرَم در لغت به معنای نهایت کهنسالی است. و شاید وجه تسمیۀ هرم هندسی نیز همین یادآوری حالت پیر نشسته و خمیده بر روی زمین باشد.
هرم، در لسان مصریان باستان «پیرموس» نامیده می‌شد که به معنی بلند و عظیم بود. لفظ پیر، در فارسی نیز ریشه در هرم دارد.
و جالب اینکه هر دو لفظ، چه در عربی و چه در فارسی، بر بزرگان یک جامعه و خاندان به عنوان شخص بزرگ و بلند‌مرتبه و ریش‌سفید، اطلاق شده‌اند.
هرم در اغلب زبان های اروپایی، مثل انگلیسی، فرانسه، آلمانی، ایتالیایی «پیرامید» نامیده شده، چنانکه در زبان یونانی جدید و در زبان روسی نیز به آن پارامیدا میگویند؛ که همگی مشتق از همان لفظ مصری «پیرموس» است.
وجه تسمیهٔ پیرموس
در مورد وجه تسمیهٔ مصری «پیرموس» برخی محققان بر این باورند که این لفظ، در حقیقت، نام پیامبری بوده که ساختن اهرام مصر را به مردم یاد داده و اهرام مصر یکی از معجزات این پیامبر بوده است که سبب شفای
بیماریها، تسکین دردها، آرامش روح و روان، تمرکز فکر، طول عمر و بقای جوانی، و سالم ماندن هر موجود زنده‌ای که در کانون درونی داخل هرم واقع شود، بوده و جالب اینکه تمامی این موارد، با آزمایشات جدید دانشمندان جهان در مورد این شکل هندسی، به اثبات رسیده است.
و ثابت شده که هرم و گنبد و اشکالی نظیر این دو، سبب تراکم شدید امواج کیهانی محیط، در کانون مرکزی درون خود شده و این خواص عجیب و شگفت را حتّی در آب حوضی که از قدیم‌الأیّام در زیر آن‌ها قرار می‌داده‌اند، ظاهر میسازند.
«پیرموس» همان «هِرمِس اوّل» در اسلام، حضرت ادریس میباشد، که عِبریان به او «خَنُوخ» می‌گویند، حضرت ادریس قبل از طوفان نوح میزیسته است. آن حضرت، 830 سال بعد از هُبُوط حضرت آدم متولد شده و در صعید مصر مسکن داشته و تمام جهان را گشته و مدتی نیز در مکان مسجد سَّهلَهٔ کوفه سُکنیٰ گزیده و همانجا به پیامبری، مبعوث شده است.
حضرت ادریس به 72 زبان، مردم را به سوی خداوند دعوت میکرد. او اوّل کسی است که به مردم درس علمی داد و لذا او را ادریس نامیدند. وی خط نوشتن و خیاطی کردن و علم طب و نجوم و حساب و هندسه و تقویم و جغرافیا را از سوی خداوند برای مردم آورده و به آنها آموخت. نقل است که 30 صحیفه بر وی نازل شده است.
حضرت ادریس 365 سال عمر کرد و سپس به آسمان عروج کرد و اکنون همچون حضرت عیسی زنده میباشد. ادریس همان هِرمِسُ الهَرامِسَة، یا هرمس بزرگ یا هرمس مثلث النِّعمَة، یا تِریسمِگیستوس (یعنی سه بار بزرگ) می‌باشد، 
زیرا جامع سه بزرگی: پیامبری، حکمت، و سلطنت بوده است و گویا شکل هرم که متشکل از چند “مثلث”است ارتباطی با همین لقب‌دادن او به این القاب، داشته است. وی را نباید با دو هرمس دیگر اشتباه گرفت، که پس از طوفان نوح بوده‌اند البته آن دو نیز حکیم و دانشمند بوده‌اند
دلیل ساخت اهرام مصر
حضرت ادریس یا همان هرمس اوّل، از روی قواعد نجوم، دانست که طوفان عظیم نوح پس از زمانی حدود 1800 سال پس از او دنیا را خواهد گرفت؛ پس جهت امنیت پیروان بعد از خودش، دستور ساخت دو هرم از اهرام مصر را صادر کرد و اهرام را در مدت شش ماه ساخته و بر روی کتیبهٔ اهرام چنین نوشت:
بگو به آن‌کس که میآید پس از ما تا 600 ‌سال دیگر این اهرام را ویران بسازد، که ویران ساختن، آسانتر است از ساختن و بنا کردن!
و ما این اهرام را با پارچه دیبا پوشاندیم، ولی او با حصیر چوبی بپوشاند. و حصیر، آسانتر است از دیبا.
برخی از محققین نیز چنین عقیده دارند که اهرام مصر کنونی همان اهرام ساخت حضرت ادریس (هرمس) بوده و کسی نمی‌تواند آنها را تخریب کند؛ اما فراعنه، اهرام مصر را غصب کرده‌ و آرامگاه خود قرار داده‌اند. و در یکی از کتیبه‌ های آن چنین نوشته است:
من اهرام را در زمان پادشاهی خودم ساختم. پس کسی که ادعای قدرت و نیرو دارد (اگر راست می‌گوید) آن را خراب کند. چرا که خراب کردن، آسان‌تر از بنا‌ کردن است!
شاید این سخن نیز از خود حضرت ادریس باشد؛ زیرا گفتیم که وی از جانب خداوند، دارای سه مقام نُبُوّت، حکمت، و سلطنت بوده است.
پس اگر این روایات صحیح باشند، عمر اهرام کنونی مصر به حدود 4700 سال قبل از میلاد مسیح میرسد که دورهٔ زندگانی هِرمِس اوّل یا ادریس نبی بوده است و اکنون از عمر این اهرام، بیش از 6700 سال می‌گذرد
حضرت یوسف
هرچند، مورّخان کنونی، بر اساس الواحی که در اهرام مصر از فراعنه به جای مانده است اینگونه حدس می‌زنند که عمر اهرام مصر به 2585 سال قبل از میلاد برسد و عمر هرم بزرگ جیزَه، بر کرانهٔ رود نیل (که هرم خوفو یا خئوپس نامیده شده و بزرگترین هرم از اهرام چهل گانهٔ مصر و از عجایب (هفت‌گانهٔ) جهان است به حدود 2480 ق.م، برسد.
به هر حال، بیش از 2000 سال، میان دو نظریهٔ تاریخی فوق، اختلاف زمانی است و آنچه که احتمال نخست را تقویت می‌کند و دروغ بودن ادعای فرعون در رابطه با ساختن هرم بزرگ جیزه را قوی جلوه می‌دهد، این است که طبق نوشته دایره المعارف فارسی مُصاحَب:
هنوز محققین در حیرتند که به چه وسیله در آن زمان، قطعات بزرگ سنگ را به ارتفاعات بالا می‌برده‌اند و در محل مناسب جا می‌داده‌اند؟ و مهارتی که در ساختن اهرام مصر به کار رفته، باعث شگفتی است!
این است که برخی محققین معاصر مثل مرحوم دکتر سید ابراهیم مهدوی اصفهانی سخت بر این باور خود پافشاری دارند که اهرام مصر ساختهٔ حضرت ادریس علیه‌السّلام، یعنی هِرمِس اوّل بوده و معجزه میباشند و بشر معمولی مثل فراعنه هر چند هم قوی باشند، هرگز توان ساخت اهرام مصر را ندارند.
پس نیروی مافوق بشری که همان معجزهٔ پیامبران است سازندهٔ اهرام بوده و آثار طوفان حضرت نوح نیز که در این اهرام، نمایان است، گواهی دیگر بر قدمت آنها تا قبل از عهد فراعنه است؛ زیرا قسمت‌های نزدیک به رأس هرم، دارای روکش صیقلی هستند، ولی قسمت‌های زیرین که زیر آب رفته بودند همگی فاقد روکش بوده و قطعات سنگی عظیم آنها نمایان شده‌اند.
بنابراین به نظر می‌رسد که گفتار و نظریهٔ این گروه از محققین که مطابق برخی روایات و کتب حدیث نیز هست صحیح‌تر و معقول‌تر باشد و اهرام مصر، معجزهٔ حضرت ادریس یا همان هرمس بزرگ باشند و نه ساختهٔ فراعنهٔ مصر باستان.
ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه، نظرات خاص و فرضیه‌های تاریخی جالبی را در رابطه با سبب و زمان ساخت اهرام مصر مطرح می‌کند. وی در فصل سوم در مبحث تاریخ طوفان نوح چنین مینویسد:
مردم غرب را چون حکیمان به طوفان انذار کردند، بنایی مانند اهرام که در مصر است، بپا نمودند و با خود گفتند که اگر آفت، سماوی باشد، ما به درون آن شویم و اگر زمینی باشد، بر بالای آن رویم. و فارسیان گمان می‌کنند که آثار طوفان نوح و تأثیرات امواج آب آن بر میانه‌ های اهرام ثلاثه مصر آشکار است و آب بالاتر از نصف آن نرفته است.
بعضی هم (نظریهٔ سوم را مطرح کرده و) می‌گویند که حضرت یوسف این دو هرم را برای ذخیره ساختن آذوقه در سال‌های قحطی و خشکسالی، بنا ساخت
در اینجا باید متذکر بشویم که تاریخ دقیق زندگانی حضرت یوسف برای مورخین روشن نیست  برخی او را حدود 2000 سال قبل از میلاد، و برخی حدود 1600 سال، و برخی هم حدود 1300 سال قبل از میلاد، زنده دانسته‌اند؛ که اگر قول آخر صحیح باشد، تقریباً معاصر اَخِناتون یا آمِنحُوتِپ چهارم می باشد و شاید حضرت یوسف در دربار او بوده و سبب هدایت او به یکتاپرستی و نسخ بت‌پرستی در مصر باستان شده باشد.
مدح امام زمان (ع) در يكی از كتيبه‌های اهرام مصر
ابوالجَيش خُمارَوَيه پسر احمدبن طولون هوس كرد كه دو هرم بزرگ از اهرام مصر را تسخير خود سازد. پس رجال دولت به او گوشزد كردند كه هرگز به فكر خراب كردن اهرام مصر نيفتد، زيرا هركس چنين كند، عمرش كوتاه خواهد شد.
اما او لجاجت ورزيد و هزار كارگر اجير ساخت تا درب هرم را پيدا كنند. آنها يك سال در حوالی هرم كار ميكردند، تا آن كه خسته و درمانده شدند؛ پس چون تصميم به بازگشت گرفتند و نااميد شدند، ناگهان حفره‌ای زيرزمينی مشاهده كرده و حدس زدند كه همان دربی باشد كه میخواستند.
پس وارد حفره شدند و تا انتهای آن راهرو رفتند و سنگ مسطّحی ايستاده يافتند، كه از جنس مرمر بود؛ پس باز هم به گمان اين كه آن باب اصلی هرم است، آن را از جا كنده و خارج آوردند. پس ديدند كه بر آن کتیبه ای است به زبان يونانی كهن، پس حكمایِ مصر و علماء را جمع كردند تا آن را بخوانند، اما راه به جايی نبردند.
در ميان قوم، شخصی بود به نام ابوعبدالله مَدائنی كه از حافظان و عالمان بزرگ عصر خود بود و او به خُمارَوَيْه گفت: من مرد را در بلاد حبشه (اتيوپی) ميشناسم كه اسقف پيری است و 360 سال از عمر او ميگذرد او اين خطوط را ميشناسد
پس چون پيرمرد، به جهت ضعف و بيماری قابل حركت دادن به بلاد ديگر نبود، آن سنگ را با كشتی كوچكی به اَسوان كه در صعيد اعلای مصر واقع است حمل كردند و سپس به حبشه كه نزديك آن‌جا بود بردند.
اُسقف پير، همه آن نوشته‌های يونانی را خواند و به زبان حبشی خود، تفس��ر نمود؛ پس برای خُمارَوَيْه و يارانش به عربی ترجمه كردند. در آن چنين نوشته بود كه ساخت اين هرم در زمان پدر عزيز مصر – كه حضرت يوسف در دربار او بوده و توسط قوای او، صورت پذیرفته است
(یعنی: شاید تحت امر و طراحی و اعجاز حضرت یوسف و به نیروی کارگران پدر عزیز مصر)
سپس 16 بیت شعر در ذیل این توضیحات آورده، که از جمله چنین سروده شده است:
و دانش من دریافت فقط برخی از آنچه را که موجود بود؛ و من از غیب هیچ آگاهی ندارم، و خداوند داناست.
و محکم ساختم آنچه را که درصدد محکم ساختن آن بودم؛ و استحکام بخشیدم آن را، و خداوند قوی‌تر و حکیم‌تر است.
من صاحب اهرام مصر هستم و بناکنندهٔ بَرْباها در سرزمین مصر؛ و من هستم کسی که مقدّم است بر دیگران.
به یادگار گذاشتم در آن اهرام و برابی، آثار دست و دانش خودم را برای ابد، که نپوسد و منهدم نشود.
و در آن اهرام، گنجینه‌های فراوان و عجایبی نهفته است؛ و برای روزگار، تلخ ترین تلخی‌ها و استقبال با وجه کریه و چهرهٔ درهم کشیده، با انسان است.
بزودی، باز خواهد کرد قفلهای مرا و آشکار خواهد ساخت عجائب مرا، ولیّی از اولیای خدا که در آخِرالزّمان همچون ستاره‌ای از افق طلوع می‌کند.
در اطراف و اکناف بیت الله الحرام آشکار می‌گردد امور او؛ و چاره‌ای نیست جز اینکه او برتری یابد؛ و بلکه، هر سُمُوّ و بلندی، از او بلندی پیدا کند.
و آشکار میگردد گنج‌ های من؛ ولی، جز آنکه، من می‌بینم که همگی این‌ها با خونریزی گشوده خواهد شد.
من گفته‌هایم را به رمز آوردم در صخره‌های سنگی (هرم) که خودم آن‌ها را تراشیده و قِطعه قِطعه کرده‌ام؛ و به زودی زود، خودم فنا می‌شوم پس از ساختن آن‌ها، و من نابود و تبدیل به خاک خواهم شد؛ ولی این بناها (اهرام) باقی خواهند ماند!
پس در این هنگام، خُمارَوَیه گفت: این چیزی است که هیچ کس را در آن چاره نباشد، جز قائم
(زیرا در اینجا سازندهٔ هرم خود گفته که کسی جز آن حضرت توانایی بازکردن تمامی درها و گشودن تمامی قفل ها و کشف همگی اسرار اهرام را ندارد).
پس آن لوح سنگی را دوباره به مکان خود برگرداندند؛ ولی سال بعد طاهر که خادم خُمارَوَیْه بود، او را در بسترش به قتل رساند، درحالی که مست بود
و در حقیقت، به نفرین اهرام مصر دچار شد، و در 32 سالگی جان خود را از دست داد
نفرین اهرام مصر، تجربه تاریخ و گواه همیشگی بر معجزه بودن اهرام مصر، و دروغ بودن انتساب آنها به فراعنه است.
جالب توجه است که تجربهٔ تاریخ نشان داده که، هرکس قصد تعرض به اهرام مصر را داشته و یا به درون آن‌ها نقب زده و تجاوز نموده، پس از اندک زمانی هلاک شده است.
از آن جمله، ناپُلِئون که در نبرد اهرام، بر مَمالیک مصر غلبه کرد سپس به داخل اهرام تجاوز نمود و چون بیرون آمد، مدهوش، غمگین و حیرت زده بود. از او سبب این حیرت زدگی و اندوه را جویا شدند، گفت: سرنوشت خود را در آنجا دیدم، که چگونه با خواری و ذلّت تبعید می‌شوم و می‌میرم
و از قضا پس از شش سال در تبعید بیماری مرد.
از دیگر قربانیان اهرام مصر، هاوارد کارتر مصرشناس انگلیسی و همکاران وی می‌باشند. او به کاوِش در برخی از اهرام مصر پرداخت و مدت 10 سال، حمل و حفاظت اشیاء به دست آمده توسط او در یکی از این اهرام، به طول انجامید.
عاقبت، در نوامبر 1922م پرندۀ قناری او را یک مار کبرا، درون هرم بلعید و چند ماه بعد، لُرد کارناروِن (ثروتمند انگلیسی حامی کارتر) نیز به نیش یک پشه که جای آن عفونی شد و هرچه مداوا کرد، هیچ نتیجه نداد و به تدریج، عفونت تمام خون او را گرفت – هلاک گشت و خبر مرگ وی، زبانزد روزنامه های آن زمان شد.
همین طور، تا سال 1929 م یازده نفر که در کشف مقبره دست داشتند، جملگی به نحوی غیرطبیعی، مُردند!… خود هاوارد کارتر نیز، سرانجام بر اثر بیماری سرطان لَنفوم جان خود را از دست داد 
و از این قبیل وقایع، بسیار رخ داده و در کتب تاریخ، به حدّ متواتر نقل شده و جای شکّ و تردیدی نیست که تعرّض کنندگان به اهرام مصر، بد فرجامی داشته اند؛ ولی ما این را (همچون خرافه پرستان عوامّ) از “نفرین فراعنه” نمی پنداریم، بلکه نشانۀ ارادۀ الهی بر حفظ اهرام می‌دانیم که معجزۀ جاوید پیامبران خدا، خصوصاً حضرت ادریس هستند
 نتیجه‌گیری
حضرت ادریس، یا همان هِرمِس بزرگ، قبل از طوفان نوح؛
حضرت یُوسُف، در زمان قحطی بزرگ مصر؛
فرعون و فراعنه مصر و کارگران و معماران آن‌ها.
از آنجا که هر سه نظریه فوق، دارای مدارک و شواهدی در تواریخ و یا احادیث و روایات هستند، صحیح‌تر آن است که بگوئیم:
چون حمل و نقل آن همه قطعات سنگ‌های غول پیکر ـ که جنس آن‌ها در صدها کیلومتر دورتر از مکان احداث اهرام ثلاثه یافت می‌شود! – و در جای خود قرار دادن آن‌ها با آن دقت‌های ریاضی و هندسی و نجومی، از عهدهٔ بشر معمولی، حتی در زمان ما با این همه آلات و ادوات، مُحال و غیرممکن است، پس چاره‌ای نداریم جز اعتراف به آنکه اهرام مصر، و خصوصاً هرم بزرگ، معجزهٔ الهی یکی از پیامبران بوده‌اند.
پس یقیناً و با توجه به این احادیث دینی و مدارک و شواهد تاریخی، آن‌ها ساختهٔ حضرت ادریس یا همان هِرمِس علیه‌السّلام هستند، و قبل از طوفان نوح علیه‌السّلام بنا شده‌اند، و نام هرم یا پیرموس یا پیرامیس یا پیرامید نیز از نام آن حضرت (هرمس) گرفته شده است.
بلی، امکان دارد که حضرت یوسف نیز برخی از اهرام چهل‌گانهٔ مصر، غیر از دو هرم بزرگ، را ساخته باشد؛ چون او نیز دارای قوّهٔ اعجاز مافوق بشری بوده است.
اما فراعنهٔ مصر، چون عظمت و شکوه این بناهای پیامبران را دیده اند، به دروغ اهرام مصر را به خود نسبت داده و با نصب الواح و کتیبه‌های دروغین و خودشان، هم زمان ساخت اهرام مصر را و هم اسامی سازندگانشان را تحریف و به نفع خود ثبت کرده‌اند و آن بناها را به عنوان آرامگاهی برای خود برگزیده اند،
تا تاریخ، اهرام مصر را ساختهٔ فرعون بداند! غافل از آنکه هر دروغی سرانجام یک روز فاش و برملا می‌گردد و بشر میفهمد که فرعون‌ هرگز قدرت ساختن بناهایی چنین عجیب و باشکوه را نداشته اند…
آری؛ ممکن است برخی اهرام کوچک و ناقص موجود در سرزمین مصر، از آن فراعنه بوده باشد؛ که باز باید دانست که ایشان، آن‌ها را هم به تقلید از اهرام بزرگ حضرت ادریس و حضرت یوسف ساخته‌ شده است.
در پایان، تبرّک می جوییم به ذکر احادیث منقول از پیامبر  دربارۀ سرزمین مصر، و نیز در خصوص خود شهر جیزه، که محلّ اهرام است:
شهر جیزه، گلشنی است از گلشن های بهشت؛ و سرزمین مصر، گنجین�� های خداوند است در روی زمین آفرید
مصر، زمانی در اختیار شیعیان و فاطمیان بود، که منسوب به مادر اهلبیت، حضرت فاطمه بودند؛ و دانشگاه “جامعة الأزهر” نیز “جامعة الزَّهراء” بود و پس از انقراض تشیّع در آن سرزمین، الأزهر شد…
و بقول مرحوم شیخ بهائی
ای هزار افسوس، زین گنج گران
کآن ز دست ما برون شد بی گمان
ای فغان! از آهِ قلب سرد ما
ای دریغ! آنکو بفهمد درد ما
دردها دارم به دل از روزگار
محرمی کو؟ تا کنم درد آشکار
0 notes
jeremydgrimes · 5 months
Text
Tumblr media
در مجموعه فروشگاه اینترنتی تجهیزات صنعتی بالاافزار، مشتری مداری، مشاوره تخصصی و خالصانه، تکریم نیرو انسانی و رعایت حق و انصاف به عنوان ارکان اصلی کاری محسوب می‌شوند. گروه ایده پرداز بالاافزار با بیش از چهل سال سابقه در زمینه ساخت و فروش تجهیزات صنعتی و ابزار صنعتی و دستگاه‌های جابجایی بار و نفر به ارتفاع، به عنوان بهترین و بزرگترین ارائه دهنده این تجهیزات صنعتی بخصوص انواع جرثقیل ، انواع آسانسور و قطعات آسانسور و انواع بالابر (انواع بالابر قیچی یا سیزری و بالابر ثابت و بالابر متحرک و بالابر عنکبوتی)، انواع تاورکرین ، آسانسور کارگاهی و انواع بالابر خودرو و جک تعمیرگاهی ، پله برقی و کلایمر ، بالابر ساختمانی ، بالابر پله ، بالابر خانگی ، تجهیزات انبار شامل جک پالت و استاکر و لیفتراک در خاورمیانه و ایران شناخته می‌شود. ما به بازاریابی و فروش تجهیزات صنعتی و ابزار صنعتی و تجهیزات ساختمانی که با نام قدیمی و معتبری در بازار شناخته شده‌اند، افتخار می‌کنیم و با استفاده از مهارت و تخصص خود، با محصولات ساخت ایران بصورت بالابر و پایین بر، به ارتفاع دسترسی بیشتری برای شما فراهم می‌آوریم. اگر تولید کننده و وارد کننده دستگاه نو یا حتی دارنده تجهیزات صنعتی دست دوم و کارکرده هستید، برای فروش این تجهیزات صنعتی و دستگاه صنعتی می‌توانید روی کمک ما حساب کنید. ما با تبلیغات گسترده و پیگیری‌های منظم افراد و مدیران گروهمان بصورت علمی و تخصصی تجهیزات صنعتی و ابزار صنعتی را در بازار ایران و کشورهای همسایه ارا‌ئه می‌دهیم. همچنین در مقابل برای مشتری‌ها مشاوره دلسوزانه و فنی مناسب در نظر می‌گیریم. در لحظه لحظه این تعامل در کنار فروشنده و خریدار، مطمئن، متعهد و متخصص قرار می‌گیریم.
0 notes
amirkalhor · 2 years
Text
جمهوری ‌اسلامی، مرزهای جدیدی را در وقاحت پشت سر گذاشته است. در آستانه سالگرد آن بهمن سیاه و خانمان‌سوز، این بیلبورد را در خیابان‌های شهر نصب کرده است.
چهل و چند سال حاکمیت. چهل و چند سال سکان داری کشور. دستاورد برای ایران و ایرانی؟ یک هیچ بزرگ. ملتی که خون گریه کرده‌اند و می‌کنند.
دروغ می‌گویم؟ باشه. اما بگویید که؛
مردم می‌‌توانند به راحتی خانه‌دار شوند یا باید آرزویش را به گور ببرند؟
به عنوان یک شهروند غیرمتصل ایرانی چقدر در کشورتان و در خارج از آن اعتبار و ارزش دارید؟
پاسپورت معتبری داریم که با آن می‌توانیم به سفر برویم؟
پول‌مان در طی این 43 سال معتبرتر و باارزش‌تر از گذشته شده است؟
قدرت خرید آدم‌ها بالا رفته است؟
مردم مثل قبل از این 43 سال در لندن و آمریکا خانه می‌خرند یا به هر خفت و خواری‌ای که شده است به ترکیه و ارمنستان می‌روند؟
سلامت مردم تضمین شده است و به رایگان انجام می‌شود؟
رودخانه‌هایمان پر آب‌تر و هوای کشورمان تمیزتر شده است؟
برق و آب برای همه در دسترس است یا روز به روز شانس دسترسی به آن‌ها کمتر می‌شود؟
حقوق شهروندی رعایت می‌شود؟
حق پوشش آزادانه دارید؟
مصرف ماهی، گوشت و برنج و لبنیات افزایش داشته است و سفره‌ها پر از غذا است؟
اشتغال‌زایی صورت گرفته است و همه در حال کار و تلاش و کوشش هستند؟
فقر ریشه‌کن شده است؟ آدم‌های تا کمر در سطل زباله خم شده را نمی‌بینید؟
دل همه برای وطن می‌تپد و از خدایشان است که در کشورشان بمانند و همین جا زندگی کنند یا همه دنبال راهی برای فرار هستند؟
بازنشستگی و پس‌انداز ریال هنوز در بین مردم ارزشمند است؟
آبادانی؟ چی بالاخره؟ همه‌اش که تقصیر امپریالیسم و تحریم و دشمن خارجی و این چیزها نیست.
پاسخمان می‌تواند در مقابل این پرسش که دستاورد 43 ساله چه بوده است این باشد که بگوییم یک هیچ بزرگ. هزاران خ��ابی. سال‌ها نابودی زیبایی. انهدام بهشت. طبل توخالی.
#اعتراضات_سراسری #بهمن_سیاه #ایران #اعتصاب_سراسری #مهسا_امینی #خامنه_ای #جمهوری_اسلامی_انتخاب_من_نیست #irgcterrorists #iranprotests
2 notes · View notes