نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
نت دونی , نت گیتار , نت متوسط گیتار , نت گیتار گروه کویین , notdoni , نت های گیتار گروه کویین , نت های گیتار , گیتار , گروه کویین , نت گروه کویین , نت های گروه کویین , نت های سینا حسن پور , نت های متوسط گیتار , نت گیتار متوسط
پیش نمایش نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
دانلود نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
خرید نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
جهت خرید نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen روی لینک زیر کلیک کنید
نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
نت و تبلچر آهنگ we will rock you از گروه queen
تنظیم شده برای گیتار
نت نویسی » سینا حسن پور
تبلچر
این نت جهت اجرا با گیتار تنظیم شده است
جهت مشاهده نسخه ویولن همین آهنگ اینجا کلیک کنید
ترجمه متن آهنگ و بررسی
Buddy, you’re a boy, make a big noise
Playing in the street, gonna be a big man someday
رفیق، تو یه پسری، آدم بزرگی میشی
توی خیابونا بازی می کنی، یه روزی مرد بزرگی میشی
( به شنونده می گوید که هنوز نوجوان است و باید تلاش کند و آن کاری که دوست دارد بکند تا در آینده انسانی بزرگ تبدیل شود. )
You got mud on your face, you big disgrace
روی صورتت گل آلوده، ننگ بزرگ
( کسی که درباره اش صحبت می شود یک کودک است و کودکان بازی در گل را دوست دارند. گل بزرگترین نشانه افتخار نیست. همچنین می تواند اشاره به کشیدن گل روی چهره توسط فوتبالیست ها باشد. )
Kicking your can all over the place (singing)
قوطی تو همه جا شوت می کنی
( صدا در آوردن با لگد زدن به یک قوطی برای همه همسایه ها آزار دهنده است. همچنین می دانیم این فرد تنها یک کودک است و لگد زدن و بازی با یک قوطی برایش بهترین سرگرمی برای گذراندن زمان است. شخصیت این آهنگ مسلما در آینده دچار مشکل خواهد شد چون کاری که می کند سرو صدا دارد البته هر کسی برای بزرگ شدن ممکن است با چنین مشکلی روبرو شود. )
We will, we will rock you
We will, we will rock you
ما بر تو مسلط خواهیم شد
ما بر تو مسلط خواهیم شد
( تفسیر آهنگ این است که جامعه از بالا به افراد نگاه می کند و سعی می کند آنها در طول زندگی کنترل کند. در قسمت گذشته دیدی که جامعه چگونه فرد را تحقیر و او را ننگ می شمارد این کار را ابتدا به عنوان یک کودک بعد از آن مردی جوان و سپس مردی کهنسال انجام می دهد. We will rock you را می توان به تسلط یافتن جامعه روی فرد تفسیر کرد، آنها سعی می کنند فرد را از رسیدن به رویاهایش باز دارند. )
Buddy, you’re a young man, hard man
Shouting in the street, gonna take on the world someday
رفیق، تو یه مرد جوانی، مردِ سرسخت
توی خیابونا فریاد می زنی ( تظاهرات )، یه روزی دنیا رو بدست میاری
این بخش قسمتی از گذر زندگی آن کودک است و حالا او در بخش متمرد زندگی یک نوجوان است. آن کودک حالا تبدیل به جوانی سرسخت شده که به جای بازی کردن در خیابان ها فریاد می زند تا جلب توجه کند. اگر به همین مسیر ادامه دهد بالاخره روزی توسط کسی ضربه خواهد خورد. )
You got blood on your face, you big disgrace
صورتت خون آلوده، ننگ بزرگ
( صورتش به خاطر شورش و تمرد در دوران جوانی خون آلود شده است. )
Waving your banner all over the place
بنرهای خودتو همه جا تکون میدی
( تکان دادن بنر در کنار فریاد زدن در خیابان نشان دهنده داشتن عقاید قوی سیاسی است. )
We will, we will rock you (sing it out)
We will, we will rock you
ما بر تو مسلط خواهیم شد ( بلند بخونش )
ما بر تو مسلط خواهیم شد
Buddy, you’re an old man, poor man
Pleading with your eyes, gonna make you some peace someday
رفیق، تو یه پیرمردی، مردِ ضعیف ( فقیر )
با چشمات دادخواهی می کنی، یه روزی به آرامش خواهی رسید
( پسری که در ابتدا به آن اشاره شده بود حالا پیر شده و هیچ کاری برای زندگیش نکرده، زمانش را تلف کرده و حالا هیچ پولی ندارد. حالا این پیرمرد با چشمانش کمک می خواهد این یعنی تنها راه پول بدست آوردنش با گدایی است اما از آنجا که دیگر پیر است به زودی به آرامش که همان مرگ است می رسد. )
You got mud on your face, big disgrace
روی صورتت گل آلوده، ننگ بزرگ
( صورت خون آلود باز هم به صورت گل آلود بازگشته اما این بار نه به خاطر گل بازی کودکی بلکه به خاطر فقر. )
Somebody better put you back into your place
بهتره روزی یکی تو رو سرجات بشونه
( یک نفر باید به این پیرمرد بگوید گدایی در خیابان او را به جایی نخواهد رساند. با اینکه دیگر زندگیش مانند جوانی نیست اما باز هم می تواند به برخی از رویاهایش برسد. )
We will, we will rock you (sing it)
We will, we will rock you (everybody)
We will, we will rock you
We will, we will rock you
ما بر تو مسلط خواهیم شد ( بخون )
ما بر تو مسلط خواهیم شد ( همه )
ما بر تو مسلط خواهیم شد
ما بر تو مسلط خواهیم ش
کلمات کلیدی : نت دونی , نت گیتار , نت متوسط گیتار , نت گیتار گروه کویین , notdoni , نت های گیتار گروه کویین , نت های گیتار , گیتار , گروه کویین , نت گروه کویین , نت های گروه کویین , نت های سینا حسن پور , نت های متوسط گیتار , نت گیتار متوسط
0 notes
بازگشت خیلی طولانی!
شهزاد رحمتی
توضیح:
متن، شرح خاطرهای است وافعی و قدیمی؛ .از جدود بیستوچهار سالگی نگارنده /
نام شخصیتها را خبیثانه عوض کردهام تا یکوقت مشهور نشوند!
مبدأ ماجرا گپی دوستانه در تقریباً دو سال قبلترش بود با رفیقی صمیمی. بیست و سه چهارساله بودم. نمیدانم صحبت كدام كتاب بود كه یكهو گفتم: «خیلی دلم میخواهد تا جوان هستم و پرانرژی، موقعیتهای خاصی را كه تا حالا فقط در كتابها و فیلمها با آنها مواجه شدهام شخصاً تجربه كنم. مثلآً اقامت در شهری غریب با جیب خالی و شكم گرسنه. یعنی چهجوری میشود؟ گاهی باید گدایی كنی یا حتی دزدی.»
دوستام كه به نظر میرسید موضوع برای او هم جالب باشد اظهار علاقه كرد و در نهایت پس از دو سه ساعت خیلی پرحرارت با هم قرار گذاشتیم كه چنین سفرهایی را دو نفری بیازماییم. یعنی كه با حداقل پول ممكن توی جیبمان برویم به شهری كه هرگز رنگاش را هم ندیدهایم و هیچكس را در آن نمیشناسیم.مشكل مادی نداشتیم یعنی این سفرهای دستخالی به هیج وجه حكم اجبار را نداشت. مسأله پول نداشتن نبود، بلكه پول با خود نبردن بود. البته دوستام هر دو بار (و همینطور بار سوم) از همراهی با من طفره رفت ولی من اهل طفره رفتن نبودم. بعداً دریافتم كه از قضا این گونه تجربهها مستلزم تنهایی است. حضور دوستی صمیمی در كنار آدم میتواند به طور كامل آن تجربهی خاص بیكسی و تنهایی مطلق توصیفناپذیر را زایل یا حداقل تعدیل كند. بار اول به ارومیه سفر كردم و به اقتضای نخستین تجربه، زیادی محافظهكارانه رفتار كردم. حتی مقدار قابلتوجهی پول توی كفشام گذاشتم محض احتیاط. اشتباه بزرگی بود چون بهكلی تأثیر بالقوهی آن تجربه را خدشهدار كرد. درست است كه اغلب شبها توی خیابان خوابیدم ولی همین ضمانت كه میتوانم اگر دلم بخواهد به بهترین هتل ارومیه بروم و بهترین اتاقشان را كرایه كنم بهراستی همه چیز را به هم ریخت.
اما تجربهی دومام كه سفر به شیراز بود تجربهای تمامعیار بود و توشهای حتی غنیتر از آنچه رؤیایش را داشتم از این تجربه برگرفتم. با توجه به جسارت حاصل از اولین تجربه، در سفر دوم دور هر چیزی را كه میتوانست كوچكترین نسبتی با محافظهكاری داشته باشد خط كشیدم و از جمله مبلغی واقعاً مختصر توی جیبام گذاشتم که بهزور کمی بیشتر از کرایه مسیر رفتم را تامین میکرد. سفر شیراز چهار روز طول كشید و تا خرخره پر بود از ماجراهای تلخ و شیرین غریب و قطعاً رضایتبخش، از این لحاظ كه بهراستی امكان آزمودن برخی تجربههای افراطی و آموزندهی منحصربهفرد را برایم فراهم كرد كه هیچ جور دیگری در دسترسام نبودند. از همه تكاندهندهتر این حس هولناك بود كه وقتی در نگاه دیگران، موجودی كاملاً آس و پاس و آویزان باشی به مفهوم واقعی كلمه تو را نمیبینند. نه، منظورم این نیست كه نادیده میگیرندت. عملأ یكجور نامریی بودن فیزیكی ! رسمآً از نگاه اغلب آدمها اساساً وجود نداری! طبیعیترین پیامد نادیده انگاشته شدن مطلق در درازمدت، گرفتار شدن در تار توهم و جنون است.
1
ماجرای "اقامت" چهار روزهام در شیراز در واقع دستمایهای است برای یك رمان. در اینجا صرفا به آنچه در جریان بازگشت حماسی پرماجرایم گذشت میپردازم. از حداقل دو روز قبلترش حتی یك ریال هم در جیبهایم نداشتم! به ترمینال اتوبوسها رفتم. طبعاً نمیتوانستم بلیت بخرم. بنابراین وقتی دیدم بیرون ترمینال، اتوبوسی دارد هولهولكی و آشكارا بیاجازه مسافران تهران را در ازای مبلغی كمی كمتر از پول بلیت سوار میكند تردید نكردم و دریافتم شاید فعلاً آخرین فرصتم باشد. سوار شدم. از بد حادثه، حدوداً سه ساعت بعد، هنوز به آباده نرسیده شاگرد شوفر دوره افتاد تا كرایهها را جمع كند. حتی به خواب زدن خودم هم بیفایده بود. طرف با سماجتی كه معلوم بود در صورت لزوم حالا حالاها ادامه خواهد یافت صدایم زد و بعد شانههایم را تكان داد.
هیچ جوری راه نیامدند. افتاده بودند روی دندهی لج و معلوم بود هر تلاشی برای متقاعد كردنشان بیفایده است. نه تنها آنها هیچ رحم و مروتی از خود بروز ندادند از هیچیك از مسافران هم خیری نرسید. حالا من و شاگرد شوفر ایستاده بودیم و من بیهوده داشتم با او و راننده چك و چانه میزدم كه ندارم و وجدانشان كجا رفته. شاگرد شوفر كه شاید بیست سال هم نداشت سه چهار بار پشتسرهم آستین كاپشن مرا تقریباً كشید. یك بار رو به راننده، بار دیگر رو به مسافران و بار آخر رو به خودم و در حالی كه هر بار صدایش بلندتر و عصبانیتر میشد با ندایی عدالتطلبانه برای اثبات دروغگو بودنم مراتب را به همه گزارش كرد كه همان یكی دو هفته قبلاش «عینهو همین "كت"» را در بازار كویتیها شصت هزار تومان قیمت زده بودند – كه خب آن موقع پول قابلتوجهی بود. در واقع برای یك كاپشن بیش از حد "قابلتوجه" بود! تقریباً مطمئن بودم كه آقای جوان سی و چند ساله و محترمی كه ردیف جلویی من نشسته بود قصد داشت قضیه را رفع و رجوع كند و پول كرایهی مرا از جیب بپردازد ولی همان ندای حقطلبانهی شاگرد هوچیگر كنه، رأیاش را زد.
آدم وقتی بحرانی را پشت سر میگذارد و در وضعیت ایمن قرار میگیرد البته میتواند خیلی بزرگوار باشد! ولی به هر حال بعدآً به این نتیجه رسیدم كه خب تا حدی میشد به آنها حق داد و اشتباه از من بود كه لباسهای معمولام را تن كرده بودم. راستش پیش از سفر، هر چه با خودم كلنجار رفتم دیدم این یك قلم از من برنمیآید كه سرووضعی رقتانگیز برای خودم دسـتوپا كنم! به هر حال جوان بودم و به گمانم میشد این كوتاهی را بر من بخشید. تازه فكر میكردم كه میتوانم حداكثر در قالب مسافر محترمی قرار بگیرم كه دزدی بیوجدان همه چیزش را به یغما برده است. ولی معلوم شد آنقدر این سناریو توسط آدمهای جورواجور (كه خیلیهایشان اساساً "شغل" شریفشان همین است) به كار گرفته شده و به اصطلاح دست زیاد شده كه دیگر اثر نمیكند. وای به حال آن بدبختی كه راستیراستی دچار چنین بلایی بشود.
خلاصه حاضر نشدند مرا حداقل تا اصفهان ببرند. كمی بعد از آباده، تقریباً در نیمة راه شیراز تا اصفهان، پیادهام كردند. بلافاصله پس از پیاده شدن (در واقع پرتاب شدن) یكهو دیو درونام كه تا آن موقع خواب بود خمیازهكشان از خواب بیدار شد و مبهوت به سبكسنگین كردن اوضاع پرداخت، و ناگهان از خشم تنورهای بركشید و فكر خبیثانهای را به من الهام بخشید كه بهم اجازه میداد انتقام ملیحی از راننده و شاگردش و حتی مسافران بگیرم. وقتی "پیاده"ام كردند ته جیب كاپشنام یك تكه پاستیل خشكیده پیدا كردم كه نمیدانم از كی مانده بود. میخواستم بندازمش دور ولی فكر بهتری به سرم زد. شاگرد شوفر داشت با استفاده از فرصت، به امر راننده، شیشه جلوی اتوبوس را از بیرون دستمال میكشید. در عین حال زیرچشمی مرا هم میپایید. وانمود كردم متوجه نگاهش نشدهام. تكه پاستیل خشكیده را به طرف بینیام بردم و وانمود كردم همان بوییدنش كمی حالی به حالیام كرده! سپس مثلآً نگاهی به دوروبرم انداختم و در فرصتی مناسب خیلی فرز خودم را كشیدم بالا و وانمود كردم چیز توی دستام را همان بالا، لابهلای بار و بندیلهای روی باربند اتوبوس، جاساز كردهام! تا پریدم پایین، شاگرد دواندوان به طرفام آمد. وانمود كردم از دیدنش جا خوردهام. با لحنی خشمگین پرسید: «چی بود؟ چی بود انداختی؟»
- چی؟ چی میگی؟
- تریاك بود، حشیش بود، چی بود قایم كردی؟
- آره حتمآً. اگه از این چیزها داشتم عقلام كم بود اون بالا قایماش كنم؟
- عجب آدمی هستی تو. میخوای ما رو تو هچل بندازی، ها؟
- برو بابا.
و راه افتادم تا بروم. چند قدم كه رفتم باز هم دوید و آمد كنار من و كاپشنام را از پهلو در چنگ گرفت و گفت: - نمیذارم بری تا نگی اون چی بود...
دیگر داشت حوصلهام را سر میبرد؛ بهخصوص كه توی اتوبوس هم آستینام را بارها كشیده بود. ولی حالا دیو درونام كاملاً بیدار شده بود و با چشمان باز همه چیز را زیر نظر داشت! به عادت معمولام در این مواقع، خیلی خونسرد گفتم:
- تا ده ثانیه دیگه دستات رو نكشی پرتات میكنم همون بالا تا راحت بتونی بگردی پیداش كنی.
با دیدن جدیتم دستاش را كشید و شروع كرد به التماس كه لطف كنم و مردانگی كنم و از این جور چیزها! جالب است كه رفتارهای عوام وقتی در موضع ضعف قرار میگیرند چهطور 180 درجه عوض میشود! درجا از ضعیفكشی به چاپلوسی میافتند!
- آهان مثل شماها كه خیلی مردونگی كردین!
قول داد اگر حقیقت را بگویم راننده را راضی میكند تا مرا با خودشان ببرند، تا خود تهران. حالا من از موضع قدرت برخورد میكردم و باید بگویم لذت خاصی هم داشت؛ بهخصوص طبعأ برای دیو جان درونم. خونسرد گفتم:
- باور كن هیچچی نیست. واسه تو بچهی شیراز كه یه گِلهای دو گرمی دوا (هرویین) چیزی نیست!
از وحشت رنگاش پرید. دو گرم هرویین كم جرم نداشت ودر آن مسیر همیشه وسایل نقلیه را حسابی میگشتند. دوباره با چهرهای جدی به او گفتم كه شوخی كردهام و چیزی نبوده. تازه داشت خیالش راحت میشد كه نگاه شیطنتباری به او انداختم و نخودی خندیدم. زیر لب گفتم:
- درسی میشه براتون البته. باور كن بهنفع خودتونه. ولی هرویین نبود. خیالات تخت... الاسدی بود! جرمش چندبرابر هرویینه. البته شماها که كلی آشنا دارین دیگه. مگه نگفتی پیاده نشم منو تحویل آشناهاتون توی ادارهی پلیس میدی؟ پس حله دیگه. صفا!
كاملاً مستأصل شده بود. همان موقع راننده صدایش زد. داد چند تن از مسافران هم بابت معطلی درآمده بود. شاگرد دوید آن طرف و خودش را رساند كنار شیشهی راننده. همان موقع اتومبیلی رد شد؛ یك فولكس گلف استیشن خیلی شیك كه آن موقع كه هنوز انواع ماشینهای لوكس جدید نیامده بودند در كنار بعضی مدلهای بیامدابلیو و اینها از لوكسترین و جوانپسندترین اتومبیلها بود. دو پسر جوان تقریبأ همسن خودم جلو نشسته بودند. نگاهشان كردم. آنها هم مرا نگاه كردند. بدون هیچ امیدی دست بلند كردم. چند متر جلوتر با این كه سرعتشان هم زیاد بود ترمز گرفتند. همان موقع صدای فریاد رانندهی اتوبوس را هم شنیدم كه سرش را از شیشه بیرون آورده بود و داشت مرا صدا میزد، تقریباً با آخرین قدرت صدایش. محلاش نگذاشتم. دفعهی بعد كه صدایم زد از اتوبوس آمده بود پایین و داشت به طرف من میآمد. برگشتم و نگاهش كردم. چهرهاش مستأصل ولی آشتیجویانه بود. با تكان سر به او گفتم «درت مالیدم!» رسیدم به اتومبیل. خوش و بش مختصری كردیم. معلوم شد تا تهران نمیروند ولی تا شاهینشهر مرا میرسانند. متوجه شدم راننده و شاگردش هر دو دارند به طرفم میدوند. به خودم گقتم: «شاهینشهر؟ تو بگو صد متر جلوتر!». پیش از سوار شدن، رو به راننده و شاگردش فریادی زدم كه نشنیدند. ایستادند تا بتوانند صدایم را بهتر بشنوند. فریاد زدم:
- هفت هشت سال حبس رو پیهاش رو به تنتون بمالین. پنج سال دیگه رو شاخشه! بهخصوص راننده. بای!
دیگر منتظر نماندم. سوار شدم. دو پسر، شاهین و پدرام، شاید یكی دو سالی از من جوانتر بودند و همانطور كه حدس زده بودم تهرانی و دانشجو. حسابی كنجكاو شده بودند. ماجرا را از سیر تا پیاز برایشان تعریف كردم. یعنی از همان اول و با اشاره به ماهیت سفر عجیبام. طبعاً حسابی كیف كردند. مثل اغلب جوانها خیلی زود با هم صمیمی شدیم. وقتی میخواستند چند ساعت بعد مرا در شاهینشهر پیاده كنند آن كه كنار راننده نشسته بود یعنی شاهین، كیف جیبیاش را درآورد و باز كرد و گرفت جلوی من. كلی از او تشكر كردم. اصرار كرد. گفتم اگر پول بگیرم تقلب كردهام، آن هم در حالی كه چهار روز را پشتسر گذاشتهام و دیگر چیزی نمانده.
- خب پس بذار این ساعتهای آخری رو هم بگذرونم دیگه.
راننده، پدرام، هم تأیید كرد. بعد صمیمانه از من معذرتخواهی كرد و قسم خورد كه اگر برای رفتن به جایی عجله نداشتند حتمآً مرا تا تهران میبردند. معلوم بود صادقاند؛ هر دوشان. خیلی صمیمانه با هم خداحافظی كردیم و حتی روبوسی كردیم. چه بچههای خوبی بودند ولی پس از آن خوششانسی دلنشین، علافی طولانی و آزاردهندهای در انتظارم بود. بارها ماشینهای مختلف، سواری و مینی بوس و اتوبوس و حتی كامیون برایم توقف كردند. برای آن كه مصیبت اتوبوس دوباره تكرار نشود همان اول كار میگفتم كه پول كرایه ندارم و آنها هم البته همان اول كار، گازش را میگرفتند و میرفتند. اغلب با اخم و ناراحتی و گاهی حتی با زمزمه كردن كلمات قاعدتاً نه چندان دوستانهای زیر لب. بیشتر از یك ساعت از آغاز انتظارم میگذشت. لحظهای نگران شدم كه مبادا یكوقت آن اتوبوس لعنتی از راه برسد ولی بعد فهمیدم نه بابا، با آن سرعتی كه فولكس گلف آمده بود اتوبوس حالا حالاها پیدایش نمیشود؛ تازه اگر هنوز معطل زیرورو كردن بار و بندیلها نبودند! حسابی حوصلهام سر رفته بود. سه چهار تایی سیگار بیشتر برایم نمانده بود. اگر تا خود شب، ماشینی پیدا نمیشد كه مرا با خودش ببرد چه؟ هیچچی. همان جا یك گوشهای كپه میكردم تا صبح. مگر برای همین كارها نیامده بودم؟ درست بیرون شاهینشهر بودم و هنوز چند ساعتی تا تاریكی مانده بود.
2
فكر میكنم بیشتر از یك ساعت و نیم یا حتی دو ساعت معطل شده بودم كه ناگهان ماشینی كه همان سی ثانیه قبلاش با سرعتی لاكپشتوار از كنارم رد شده بود تقریباً بیست سی متر جلوتر نگه داشت. اصلآً انتظارش را نداشتم. در واقع چنان دور از ذهن به نظر میرسید كه گفتم حتمآً ایستادناش دلیل دیگری دارد. به نظر میآمد كه پیرمردی فرتوت پشت فرمان ماشین باشد. پژوی 404 سفیدی بود كه اگر تصادف ناجور پشت ماشین را در نظر نمیگرفتی تمیز و خوب مانده بود. ناگهان با تعجب متوجه شدم كه راننده انگار از روی صندلیاش دارد رو به من دست تكان میدهد و مرا دعوت به آمدن میكند! بعد هم خودش دندهعقب گرفت به طرفام ولی قطعاً در همهی عمرم دنده عقب آمدنی تا آن حد ناشیانه ندیده بودم! انگار به جای بنزین، عرقسگی توی باك ماشینشان ریخته بودند كه اینطور تلوتلو میخورد! عملاً زیگزاگ میرفت و به نظر میرسید كه حتی شاهراهی با عرض پنجاه متر هم برایش كم باشد! جوری بود كه حتی نگرانش شدم و سرعت دویدنام را زیاد كردم تا طرف كاری دست خودش و ماشیناش ندهد! عجیب اینجا بود كه به محض این كه من شروع كردم به دویدن، او نگه داشت! چند متری بیشتر با ماشین فاصله نداشتم كه یكهو پیرزنی در صندلی عقب ماشین كه فقط چشمانش زیر چادر پیدا بود با حركتی ناگهانی و كمابیش مخوف و حتی خصمانه برگشت و نگاهی به من انداخت. نفهمیدم بعدش چه شد و احیانآً زن به راننده چه گفت كه راننده بعد از دو سه غرولند با چاشنی فریادهایی كه من هم صدایشان را میشنیدم گاز داد و رفت. صدای فریادهای پیرمرد هم مثل صدای خود ماشین كمكم دور شد. كفرم درآمده بود. زیر لب فریاد زدم:
- مرض دارین مگه؟ با خودتون كورس گذاشتین؟!
ماشین دور شد و آهی كشیدم. این هم از شاید آخرین امید من. همان جا ایستادم تا افكارم را متمركز كنم و غرق فكر بودم كه ناگهان صدایی محو و مبهم را از دور شنیدم كه بخشی از وجودم بهم میگفت قاعدتآً نباید بشنوم! چند ثانیه بعد حدس زدم كه صدا چیست و وقتی سمت راستام توی جاده را نگاه كردم مطمئن شدم. صدای داد و فریادهای همان پیرمرد بود كه همراه با صدای ماشین قارقاركاش نزدیك و نزدیكتر میشد. دور زده بود و داشت به طرف من میآمد! یعنی ممكن بود برای سوار كردن من برگشته باشد؟ و اگر واقعآً اینطور باشد آیا كار عاقلانهای است همراه شدن با این دیوانگان كه معلوم نیست اصلاً چه مرگشان است؟! جداً كنار من نگه داشت. سلام كردم. میخواستم خودم را توی دلشان جا كنم. ظرف همان چند ثانیه به این نتیجهِی منطقی رسیده بودم كه نباید آن شانس را از دست بدهم: «عاقلانه؟ آخر كجای این سفر از همان اولش عاقلانه بود كه مرحلهی آخرش باشد؟ و مگر تو برای تجربه كردن سفری عاقلانه آمدی؟ اصولآً از آن گذشته آخرین باری كه در زندگیات كار عاقلانهای انجام دادی كی بود دقیقاً؟!» بنابراین در قالب جوان مظلوم مودب و بیپناه قرار گرفتم تا مرا با خودشان ببرند. گرچه رانندگی مرد وحشتناك بود ولی رویهمرفته هیچ چیزی وحشتناكتر از انتظار نومیدانه نیست. پیرمرد و پیرزن هر دو درست و حسابی بهم خیره شده بودند. حتی پلك هم نمیزدند! دوباره سلام كردم همراه با تكان سر. پیرمرد بالاخره جوابام را داد. پیرزن هیچ نگفت و فقط با جدیت تمام و به گونهای بداندیشانه سرتاپایم را برانداز میكرد.
- كجا میری پسر؟ تهران میری؟
- بله پدر جان.
- نه، زنجان من نمیرم. از این جا نمیرن اصلاً.
- زنجان نه. تهران، تهران. پایتخت ایران.
از آن گرانگوشهای اساسی بود! ولی بالاخره منظورم را فهمید. با این حال هنوز مرا دعوت به نشستن درون ماشین نكرده بود. انگار تردید داشت. پیرزن به شكلی كاملاً ناگهانی با صدایی كه بلافاصله مرا به یاد هلهلهی جنگی برخی سرخپوستان انداخت چیزی به مرد گفت، با زبانی محلی كه من نمیفهمیدم. گرچه صدای جیغ پیرزن واقعاً گوشخراش بود ولی پیرمرد - او هم به شكلی كاملاً ناگهانی - چنان فریادی زد و یكهو خشمی چنان شدید از وجودش زبانه كشید كه با نگاهی به آن رگهای ورمكردهیِ پیشانیاش و رنگ سرخ عصبانیت كه بر تمام چهرهاش دویده بود و لرزش انگشتانش بر روی فرمان، گفتم محال است هر دوی اینها زنده به آخر خط برسند و بیبروبرگرد برای دستكم یكی از آنها این در حكم سفر آخرتاش خواهد بود: یا پیرمرد میزند خون پیرزن را میریزد یا این كه او، این را سكته میدهد!. بیاختیار به یاد هما روستای مسافران افتادم كه میگفت: «ما به مقصد نمیرسیم!»
ناگهان مرد با فریاد، كلمهای را كه به نظرم به طرز عجیبی شبیه «بلدرچین» بود سه چهار بار پیاپی تكرار كرد! ولی حیرتانگیزترین بخش ماجرا ادای عبارتی بود كه میتوانستم قسم بخورم «دُن خوان» است! پیرزن هم جملهای ادا كرد با سرعتی غریب و بسیار طولانی كه واقعآً از آن هیكل نحیف بعید مینمود و هر آینه بیم آن میرفت كه در پایان جملهای چنان بلندبالا، آن هم با این فریاد روحخراش، جان به جانآفرین تسلیم كند. حالا این را كه آیا جانآفرین حاضر به تحویل گرفتن این موجود تحملناپذیر میشد را واقعآً نمیتوانستم تضمین كنم.
قطعآً از عجیبترین موجودات روی زمین بودند! سفرم به جایی عجیبتر از آن نمیتوانست بینجامد. پیرمرد باز هم به شكلی كاملآً ناگهانی كه فكر میكردم باید كلی خط ترمز از خودش به جا گذاشته باشد در اوج فریاد، ناگهان كاملاً ساكت شد. پیرزن نگاهی به او كرد و جملهای كوتاه به زبان آورد. پیرمرد یكهو زد زیر خنده و آن هم چه خندهای! كوچكترین نشانی از شادی در آن شنیده یا حس نمیشد و فقط بیاندازه پرسروصدا بود! پیرزن نمیخندید یا حداقل صدای خندهای از او شنیده نمیشد. خوشبختانه انگار نتیجهی مذاكرات پیچیده و عجیبشان گویا مساعد بود. پیرمرد گفت:
- بیا بالا ولی باید تا خود تهران حرف بزنی كه من خوابام نبره. واسه همین سوارت میکنم.
موافقت كردم. خواستم در را باز كنم ولی مانعام شد. با انجام مجموعهای از حركات پیدرپی كه باز كردن پیچیدهترین گاوصندوقهای رمزی را تداعی میكرد - شامل چند تقه، چند بار كشیدن دسته، چند بار هل دادن در و چند احتمالآً فحش به همان زبان یا لهجهی مرموز - در با شكوه تمام باز شد و من با نهایت ابهت رفتم تو! به پیرمرد سلام كردم و رویم را برگرداندم تا به پیرزن هم سلام كنم ولی تا سر چرخاندم صورتام تقریباً مماس شد با صورت پیرزن كه برای وارسی من به جلو خم شده بود. با فارسی لهجهدار و غریبی پرسید:
- زن داری؟
حدس زدم اگر بگویم مجردم اعتمادشان به من سست میشود.
- آه بله، حتماً.
- بچه چندتا داری؟
- شش تا.
- ماشاالله. به زنات محبت كن. بیاعتنایی نكن بهش، شبها خیلی دیر خونه نرو، موقعی كه حامله است كتكاش نزن...
یعنی كتك زدناش در مواقع دیگر "بلامانع" بود؟! پیرمرد هم بلافاصله، همزمان با راه انداختن ماشین پرسید:
- اوهوی!... زن داری؟
- بله، بله.
- چندتا؟
- بله؟
- چی؟
- فرمودین بچه چندتا دارم؟
- بچه چیه؟ چندتا زن داری؟
- یه زن از دار دنیا دارم.
- زنتو دار زدی؟
تكرار كردم.
- بچه چندتا داری؟
- شش تا.
- بذار نصیحتات بكنم، گوش بده، پند بگیر مثل زر نابه.
-- بله، مسلمآً. بفرمایید.
- به زنات خیلی محبت نكن روش زیاد میشه. بهتره یكی دوتا زن دیگه هم بگیری. اینجوری خوب روش كم میشه. هرازگاهی بهش بیمحلی كن، بعضی شبها خونه نرو یا خیلی دیر برو. اگه هم چیزی گفت فقط بگیر بزنش... ولی هر دفعه با یه چیزی بزنش تا تنوعی بشه چون تنوع تو زندگی زوجها لازمه.
توی دلام گفتم:
- چه توافقی داره این با زناش . كاملاً تز و آنتیتز همان! تام و جری همدیگهان!
از روی كنجكاوی، سرم را كمی چرخاندم تا ببینم آیا پیرزن حرفهای شوهرش را شنیده و اگر شنیده حرف خاضی برای گفتن ندارد؟ منتظر بودم تا حداقل با اخم پیرزن مواجه شوم ولی با این كه هنوز سه دقیقه از گفتوگویش با من نمیگذشت چنان با دهان باز ولو شده و خوابیده بود كه انگار سالهاست در حالت اغما به سر میبرد! عجب زوج غریبی! بله، كارم حسابی درآمده بود. یكوقت نخورند مرا؟! از شاهینشهر تا تهران بیش از چهارصد كیلومتر راه بود و با این "سرعت"ی كه پیرمرد داشت میرفت هفت ساعت خوشبینانهترین برآورد ممكن بود! بیاختیار آهی عمیق از ته دل سركشیدم. این چند ساعت آخری ظاهراً قرار بود سختترین و طاقتفرساترین بخش كل سفرم باشد؛ حتی سختتر از شب توی خیابان خوابیدن و گرسنگی كشیدن و دلهدزدی و گدایی و...! انگار همیشه باید "امتحان نهایی" عذابآوری در كار باشد! بیاختیار آهی عمیق از نقطهای پیش از آن كشفنشده در آن سوی ته دلام سر دادم. پیرمرد همینطور داشت برای خودش داشت میبافت:
- جوونها این روزها دلرحمان. خوب نیست. واسه همین كار همهشون به طلاق و طلاقكشی میكشه دیگه. مرد باید دست بزن داشته باشه.
- حتی اگه حامله بود؟
- عامل چی؟
كلافه جملهام را تكرار كردم، بیخبر از آن كه این تازه اول مكافاتام است.
- پس چی؟ اصلآً حامله شد بیشتر بزناش. زنها یه جماعتی هستن حامله میشن خودشونو لوس میكنن. انگار دارن فیل هوا میكنن.. همهاش الكیه. هیچچی نیست. اداست. شكمشونو میبینی ورمیاد؟ همهاش باد هواست. روش زیاد شد بزنش؛ حتی پابهماه هم بود. حالا تو شكماش نزن به فرض. بزن در كوناش با لگد همچین... ولی محكم ها. تو چشمهاش فلفل بریز، تو دهناش...
چی؟ سرب داغ بریزم؟! خواستم از او بپرسم گیوتین را هم پیشنهاد میكند؟ ادامه داد:
- بزن تو سرش. سرش كه بچهدار نمیشه كه؟ ها؟ ها؟
انگار ایمان داشت خیلی حرف بامزهای زده چون آنقدر خندان با سقلمه زد توی پك و پهلویم كه فهمیدم تا نخندم دستبردار نیست. پیرمرد البته چند نصیحت ارزندهی دیگر هم به من لطف كرد. از خودم پرسیدم این یارو كسی را میخواست كه برایش حرف بزند یا دنبال گوش مفت میگشت؟ پیرمرد كه ظاهراً همهی کارهایش در زندگی ناگهانی و بیمقدمه بود یكهو موضوع صحبتاش را عوض كرد و بی هیچ اعلام قبلی زرتی رفت سراغ موضوعی كه بهزودی بهم ثابت شد مهمترین دغدغهاش در زندگانی است و حرفهای زیادی دربارهاش برای گفتن دارد: موضوع خطیر «ناموس» و نصایحی در زمینهی ناموس، حفظ ناموس، نظر نداشتن به ناموس دیگران، توجه خاص به ناموس بهعنوان محور زندگی، و شاید هم آخرش راههای كاشت و برداشت ناموس و طبخ آن! با آب و تاب تمام بحث بسیار حساسی را پیش كشید دربارة عاقبت هرآنكس كه مراعات حال ناموس ملت را نكند.
- كسی ناموس مردم رو نگاه كنه تو اون دنیا هر بار چشمهاش رو باز كنه سیوسههزار اقعی چشماشو نیش میزنن. اگه ناموس مردم رو دستمالی كرده باشه، به هر چی دست بزنه مار و رتیل و عقرب میشه (البته آنطور كه ادامهی حرفهایش نشان میداد بهرحال در جهنم جز این جانورها چیز دیگری بهم نمیرسد) و اون دنیا باید در ازای هر بار لمس بدن اون ناموس چهاردههزار بار دستشو بچسبونه به سماور داغ. اگر خدای نكرده بیناموسی كرده باشه با ناموس ملت كه باید به ازای هر ثانیه از دخول، سیوسههزار بار معاملهاش رو فروكنه تو آب سماور در حال جوشیدن كه توش هم پر از رتیل و عقرب و مار و زالو و افعیه.
- خب بخارپز میشن این حیوونیا كه اون تو. پس واسه اونها هم عذابه. اونها هم بیناموسی كردن؟
- كی؟
- رتیل و مار و عقرب و اینا؟ چون اونا كه بیشتر عذاب میكشن كه اون تو هستن تمام مدت.
- نه، اونا مخصوص دوزخ هستن و آتش براشون مثل آب میمونه برای ما.
- آب براشون چیه پس؟ مثل آتش ماست؟
- نه دیگه. دوزخی هستن. همه چیز آتشه واسهشون فقط کلأ.
- چهزندگی گندی دارن اونا دیگه.
طبعآً در نقل گفتوگوهایمان قید اشاره به تكرارهای مكرر جملههایم را زدهام. در نهایت به این نتیجه رسیدم كه تنها راه ممكن برای تاب آوردن چند ساعتهی وجود این موجود عجیب نچسب، این است كه برای خودم با او تفریح كنم. بنابراین با [سوء]استفاده از سنگین بودن گوشهایش هر اراجیفی را كه دلم میخواست به او میگفتم:
- واقعاً بیناموسی خیلی چیز بدیه ولی باناموسی واقعاً چیز خوبیه. آدم باید ناموس همه رو مثل ناموس خودش بدونه. كاش دولت توجه میكرد تا سوپریها ناموس بفروشن به مشتریهاشون تا بلكه بشه این كمبود عظیم ناموس رو برطرف كرد.
مثلاً من هر وقت میرم بقالی محلهمون میگم «آقا ناموس داری چهار كیلو بده بهم»، هیچچی نمیگه. چون طبعاً ناموس برای فروش نداره ولی از اون طرف هم خب شرافتاش اجازه نمیده كه بگه «نه آقا، ناموس ندارم.» متوجه میشین چه معمای غریبیه؟ مثل كوآنهای ذن میمونه یه جوری.
پیرمرد فقط مثل بز با بلاهت تمام سر تكان داد:
- بله، بله. همینطوره.
پیرمرد به حرفهایم اصلآً گوش نمیداد و اگر هم گوش میداد نمیشنید و اگر هم میشنید نمیفهمید و اگر هم میفهمید برایش مهم نبود كه چه میگویم. بنابراین ادامه دادم:
- باقلوا!میکی ماوس صدا بزنمت بتره یا مادرجان؟
- شما باید استفاده كنی از این حرفهای من دیگه؛ قدر بدونی.
- شما یه مدت به عنوان پادری مشغول نبودین؟ پرزهاتون به نظرم آشناست.
- نه پسر جون. برجساز آشنا از كجا داشته باشم آخه؟ چرا مزخرف میگی؟
نگاهی به صندلی عقب انداختم. لحظهای تنام لرزید: پیرزن با آن سن و سال و آن دهان نیمهباز و چشمان بستهاش اصولآً خود خود مرگ بود یا حداقل مردهای كه اگر نه هفت تا كفن لااقل دو سه تایی را پوسانده است.
3
كمكم د��شتم احساس خوابآلودگی میكردم. شب قبل از آن سفر عجیب روی نیمكت پارك خوابیده بودم و رفتگر بیانصاف ساعت 6 صبح نشده بهزور با خباثت تمام از خواب بیدارم كرده بود. دو شب قبلیاش را هم در خیابان یا وسط میدان خوابیده بودم. فقط شب اول سفرم را "مثلآً" در مسافرخانه خوابیده بودم، آن هم در شرایطی كه فكر نمیكردم وجود خارجی یا حتی امكان داشته باشد؛ شرایطی كه: ارزانترین شیوهی شب را به صبح رساندن در مسافرخانه بود: پشت بام مسافرخانه یك عالم رختخواب را كیپ هم چیده بودند و ملت همان جا زیر سقف آسمان كپه میكردند. عجیب این كه حتی باز بودن فضا هم نمیتوانست به طور كامل سنگینی متعفن حاصل از تركیب انواع و اقسام بوهای نامطبوعی را كه از جناحهای مختلف برمیخاست از بین ببرد! چند سال پس از ماجرای آن شب، در نزدیكی خانهام در اتوبان همت، ابلهی شاهلولهی گاز را موقع كار شبانه سوراخ كرده بود. در نتیجه مجبور شدند محله را تخلیه كنند و با شگفتی دریافتم كه وقتی حجم گاز نشتی تا آن حد زیاد باشد میتواند حتی در هوای آزاد هم تنفس را ناممكن كند. آن پشتبام كذایی هم آن شب (كه تازه تابستانی هم نبود) چنین حالتی داشت. انگار كه ابلهی دیگر مستقیم زده بود وسط شاهلولهی اصلی گند و سوراخ كه چه عرض كنم، تكهتكهاش كرده بود! از خودم پرسیدم كه تابستانها اینجا چه قیامتی از بوی گند برپا میشود! حتی تصورش تنام را به رعشه انداخت.
یك تا یك ساعت و نیم از آغاز همراهیمان گذشته بود و پیرمرد داشت بحث شیرین ناموس را، اینبار با نگاهی به جلوههای مختلف مسألهی ناموس در جوامع منحط غربی، ادامه میداد. توی ماشین با حرفهای لالاییمانند پیرمرد تازه داشت چشمانام سنگین میشد كه یكهو اتفاق نامنتظری افتاد كه به معنای واقعی كلمه نه تنها چرتام را پارهپوره كرد بلكه مرا دو متر از جایم پراند! مطمئن بودم كه حشرهی عظیمی نیشام زده یا گازم گرفته است ولی یكهو صدای پیرزن را شنیدم كه چیزی بود بین فریاد و ناله:
- خاك تو سرت كنن مردكه بیناموس كه لیاقت اون دختر دستهگل منو نداشتی. خاك تو گورت مردكه! بردیش بدبختاش كردی خدا بدبختات كنه بیغیرت پفیوز!
مات و مبهوت چرخیدم و صندلی عقب را نگاه كردم.
- بنده رو میفرمایید؟
ولی پیرزن خواب خواب بود! اوضاع كمكم داشت مثل فیلمهای ترسناك میشد! عجوزه داشت توی خواب حرف میزد! ولی حرف زدن تنها كاری نبود كه در خواب انجام میداد. برخلاف اغلب ما كه حتی در بیداری هم فقط حرف میزنیم و عمل نمیكنیم ایشان در خواب هم حرف میزد و هم فوراً عمل میكرد! وقتی نگاهم به تسبیح كهرباییرنگ خیلی درشت توی دستاش افتاد متوجه شدم كه باید با همان تسبیح بر سرم كوبیده باشد! ولی آخر چرا؟ و چرا فحش میداد؟ پیرمرد نگاهم كرد و چشمكی بهم زد و با صدای آهسته بعد از معذرتخواهی نصفه و نیمهای بهم گفت كه همسرش از وقتی دامادشان دختر آنها را با شش تا بچه ول كرده و رفته یه دختر چهارده ساله گرفته، یه مقدار قاتی كرده و از آنجا كه دستاش به داماد نمیرسد گاهی در خواب یا بین خواب و بیداری، هر آدمی را كه به او نزدیكتر باشد داماد نامرد خودش تصور میكند و با هر چیزی كه در دست یا دم دستاش داشته باشد بر سرش میزند و البته چند فحش و نفرین هم چاشنی حركت خشونتآمیزش میكند!
عجب گرفتاری شدیم ها! از همه بدتر این كه سرعت اتومبیل هم از شصت كیلومتر بالاتر نمیرفت. حاجی آقا از آن پیرمردهایی بود كه دودستی فرمان را میچسبند و روی آن خم میشوند؛ مبادا باد فرمان یا شاید هم خودشان را ببرد! پیرمرد به دلیل اهمیت خاصی كه برای حرفهایش و كلاً موضوع ناموس قایل بود بلافاصله پس از معذرتخواهی نیمبندش، آن سخنرانی بیسروته را ادامه داد. دردسرتان ندهم. تقریباً یك ساعتی بعد از آن باز هم در نامنتظرترین لحظهی ممكن، پیرزن همان حركات را تكرار كرد! با این كه اینبار غیرمترقبه نبود باز هم از سرجایم پریدم؛ گیرم فوقش نیم متری كمتر از دفعهی اول! با نگرانی متوجه شدم كه این دفعه هم ضربهی پیرزن كمی محكمتر شده و هم فحشهایش "یك هوا" ركیكتر: «هر جا هستی رنگ آسایش نبینی مادرق...همون شب خواستگاری كه با اون ننهی ج... اومدی دیدم به من هم نظر داری. ای بیناموس! ای بیناموس!...» به خودم گفتم اگر قرار باشد هر بار ضربههایش مهلكتر و فحشهایش ناجورتر شوند، آخرش احتمالاً چاقوی ضامندار یا پنجهبوكسی نانچكویی چیزی درمیآورد و همراه با فحشهای خواهر و مادر حوالهی خودم و كلهی بیگناهم میكند. تصور پیرزن با نانچكو در حالی كه در قالبی بروس لی وار جیغهایی شبیه به غرش پلنگ و شیر سر میدهد چنان جنونآمیز بود كه حتی در آن وضعیت هم نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم!
راستش پیرمرد بین اراجیفاش در وصف مناقب ناموس، از قضا حكایتی هم تعریف كرد كه به نظرم یكجورهایی جالب آمد. قبلاً جایی شنیده بودم ولی پیرمرد اصرار داشت كه بگوید قهرمان ماجرا جد جد او بوده است:
- جد جد ما درویش بود و پهلوون. همهی مردم مثل چشمشون بهش اعتماد داشتن. به كار همه میرسید و حافظ ناموس همه بود. حتی زن نگرفته بود كه مانع خدمتاش به مردم نشه. پولدارترین آدم شهر یه حاجی بازاری كه با دخترش زندگی میكرد مجبور شد بره یه سفر تجاری خیلی دور به شام. قبلاش رفت پیش درویش و بهش گفت كه دخترم رو فقط به شما میتوانم بسپرم چون به هیچكس دیگه اعتمادی نیست. درویش با این كه دل خوشی نداشت ولی نه گفتن تو مرامش نبود دیگه. فقط موقعی كه حاجی میخواست بره سفر یه قوطی دربسته قاعدهی لیوان بهش داد و گفت پس اینو هم با خودت ببر و بعد هم صحیح و سالم و بازنشده برش گردون. حاجی فكر كرد كه تبرك راهه برای سلامتی و اینا و چیزی نگفت. خلاصه تقریباً هشت نه ماه بعد حاجی از سفر برگشت كه یكهو یه عده آدم بدجنس نشستن پاش كه حاجی تو چه خبطی كردی دخترتو سپردی به این مردك. نگفتی مجرده؟ حاجی گفت مگه چی شده؟ گفتن آره، تو نبودی طرف ترتیب دخترت رو داده و این حرفها. حاجی هم كه خون جلوی چشمهاشو گرفته بود رفت خونهی درویش و اول كلی فحشاش داد و بعد هم یه فصل درویش رو كتك زد و تازه بعدش قضیه رو بهش گفت. بعد هم همون جا دختره رو گرفت به باد كتك و دستاش رو گرفت تا ببرتش خونه و یه فصل دیگه هم اونجا كتكاش بزنه. هر چی هم دختره با گریه و زاری تكذیب میكرد فایده نداشت. درویش كه طفلك بیصدا كتك خورده بود فقط موقعی كه حاجی داشت میرفت بهش گفت: «حاجی جون، من كه آدم كثیفی هستم. پس بیزحمت اون قوطیای كه بهت امانت دادم رو رفتی خونه توشو باز كن یه نگاهی بنداز.» حاجی رفت خونه و در قوطی رو كه باز كرد دید ای دل غافل! یه معامله است توش! رفت پیش درویش و معلوم شد كه معاملهی خود درویشه. حاجی از درویش پرسید كه این چه كاری بود آخه؟ درویش هم گفت: «من برای این كه یه وقت نزد شما و خدا تو امانت، خیانت نكنم و برای این كه یه وقت حرف بد مردم، دختر معصومتون رو بیخودی بدنام نكنه همون شب قبل از رفتن شما گرفتم معاملهام رو بریدم خلاص و دادم بهتون چون فقط اینجوری میتونستم هم خیالم رو از طرف خودم راحت كنم و هم این كه بابت آبروی خودم و بهخصوص صبیهی محترمهتون مطمئن باشم.» حاجی هم افتاد به غلط كردن و افتاد به دست و پاش و كلی هم بوسیدش و اظهار شرمندگی كرد. بعد هم همهی ثروتش رو انفاق كرد و خودش شد مرید درویشه و دخترش رو هم كرد كنیزش.
حكایت قشنگی بود ولی یك جای كار بدجوری میلنگید:
- خوبه قبل از این كه سنبلشون رو ببُرن اسپرماتوزویید محترمشون رو به بانك اسپرماتوزویید داده بودن چون اون جوری نسلشون ادامه پیدا نمیكرد و الان دنیا از بزرگمردی مثل شما محروم بود.
طبعاً فهماندن نكته به حاجی كار سادهای نبود ولی بعد از این كه فهمید حسابی بور شد. هرگز به آن بخش قضیه فكر نكرده بود. بهنوعی دلم برایش سوخت وگفتم:
- خب حتماً از بس انسان پاك و مومنی بودن كه خداوند بهشون تفضل كرده و یه دونه جدیدش دراومده زرتی مثل ذرت. به هر حال معجزهای شده دیگه. شاید هم معاملهی اولیشون معاملهی شیری بوده به سلامتی - مثل دندون شیری بچهها كه لق میشه میافته كمكم – و بعد تازه اصلیاش دراومده.
پیرمرد داشت كیف دنیا را میكرد. دو بار دوستانه به شانهام زد و بعد با خنده گفت:
- احسنت! حتماً همین بوده. آفرین.
- بله تنسی جون. مگه پدر عیسی وازكتومی نكرده بود و با این حال فرتی بچهدار شد؟ چرا؟ تفضل خداوندی بوده. ما خودمون یكی از اقواممون خیلی مومن بود و كارش درست بود. 28 سال چلهنشینی كرد و به درگاه خدا دعا كرد تا دعاش مستجاب شد: دعاش این بود كه حامله بشه تا بتونه بدون گناه كردن صاحب اولاد بشه.
- عجب... عجب...
- بله. تازه وقتی تو 97 سالگی چونه انداخت هنوز یائسه، یعنی یائس نشده بود.
- عجب انسان مومنی بود.
- خیلی. یعنی خیلی خیلی ها. تز جالبی هم داشت. میگفت زن آدم محرمشه. در واقع محرمترین آدمه بهش. پس اگه آدم با زن خودش مجامعت بكنه انگار كه مرتكب بدترین شكل زنا با محارم شده باشه كه خب گناه خیلی كبیره است دیگه. به بقیه هم توصیه میكرد كه با همسرشون همخوابگی نكنن تا گناهكار نشن.
یكهو اتفاقی افتاد كه اگر بچههای مدرسهی قدیمیام آنجا بودند یكصدا آن را با عبارت گویای «مرده گوزید» توصیف میكردند. به طرز غافلگیركندهای پیرزن انگار كه یكهو با شنیدن به قول اسدالله میرزا مبحث سان فرانسیسكو، جان دوبارهای گرفته باشد با فریادی رسا فرمود:
- اون فامیل شما غلط كرد بلانسبت گه هم خورد. حتماً یا گبر بوده یا كافر. مسجد ارمنیها نمیرفت؟
ظاهراً منظورش از «مسجد ارمنیها» همان كلیسا بود. ادامه داد، همچنان با فریادی معترضانه:
- مرد باید تا روزی كه زنش زنده است به تكلیف شوهریش كه پروردگار مقرر فرموده عمل كنه.
- چه بسا حتی بعد از مرگ. چرا كه نه؟ نكروفیلیا كه میگن پس چیه؟
این جمله را طبعاً زیر لب گفتم. بعد به این فكر كردم كه یعنی این تعصب عجیب حاجیه خانم نسبت به این قضیه و حساسیت نشان دادنشان میتواند نشانهای از این باشد كه كارخانهی این دو همچنان برقرار است؟ً فقط لحظهای كوتاه توانستم آن تصویر ذهنی را بدون بالا آوردن تحمل كنم. به هر حال فقط برای این كه پیرزن دفعهی بعد به جای تسبیح با لنگهكفش بر سرم نكوبد چاپلوسانه گفتم:
- اون كه بله. اصلاً ثوابه. بر منكرش لعنت اصولاً.
4
چهار ساعت فرساینده و دیوانهكننده از سفرمان گذشته بود.
پیرمرد بیخیال ادامه داد:
- هیچكس مثل من ناموسپرست نبوده. تو كل ملك ایران معروف بودم به ناموسپرستی. تازه جوون بودم صورتی داشتم كه زن و مرد از دیدنش انگشت به دهن میموندن. تو بدگل نیستی ولی در برابر جوونیهای من هیچ پخی نیستی! كشتیگیر هم بودم با هیكل حسابی و عضلات قطور. اون موقع دكان زرشكفروشی آقام كار میكردم. پولدارترین و زیباترین زنهای شهر میاومدن با كیسهكیسه پول. التماس میكردن. یكیشون یه بار تحصن كرد چهار شبانهروز كه اگه منو نبوسی از اینجا جنب نمیخورم. نبوسیدمش خب. قالب تهی كرد. چونه انداخت. دم مرگش بهش گفتم: «بانو شما گناه كردی و اگه من ببوسمات گناهت بیشتر هم میشه و اونوقت قطعاً دوزخی میشی. من زیباییام واسه این جلوه میكنه كه پاكام. زیباییام شیطانی نیست.» حالا اون رفت، یكی دیگه اومد. یه زن بیوه با 18 بار شمش طلا و جواهر روی شتر كه بیا شوهر من بشو. ای بابا... كجاست اون روزها؟
- همین الانش هم شما خوب مالی هستین خداییش حاج آقا. الان هم باید در حفظ ناموس فردی خودتون كوشا باشین. عین بهداشت فردی.
پیرمرد كه طبعاً در عالم دیگری سیر آفاق و انفس میكرد گفت:
- بله، واقعاً همینطوره. پستیه. به ناموس غیر نگاه كردن پستیه.
- بله. نگاه كردن خیلی بده ولی از اون طرف هم خب نگاه نكنی دل یه بنده خدایی رو شكستی. بهترین راه همخوابگیه بدون هیچ نگاه خاصی. خیانت هم نیست.
- احسنت. دیانت. بله، دیانت از همه چیز مهمتره. تو جوون بدی نیستی. معلومه البته كه یه بیناموسیهایی كردی ولی قلبات پاكه. این بیناموسیهات هم یكی به خاطر بیشعوریته. یكی دیگه هم به خاطر اینه كه بدگل نیستی به هر حال فریب میخوری. ولی بدون، همین امشب گناه كنی، بیناموسی كنی، فردا صبح جلوی آینه خودت رو نمیشناسی. میشی عینهو بوزینهی اختهشده. صدها و صدها دیدیم از این جور مسایل.
- اصلاً من مدتها بود ناموسام درد میكرد. تیر میكشید. گاهی هم بودبود میكرد. حدس میزدم عفونی شده باشه. اصلاً به نظرم شما رو خدا سر راه من قرار داده تا در رفع كمبودهای ناموسی خودم بكوشم.
بخش دوم حرفام را جوری فریاد زده بودم كه محال بود نشنود. حسابی كیفور شد و گفت:
- من كسی نیستم ولی تو حداقل هشتصدمین بنده خدایی هستی كه اینو داره به من میگه. من تو زندگیام خیلیها رو از راه انحطاط و بیناموسی نجات دادم.
- شما در واقع یه "ناموسبان" بهتماممعنی هستین. بله، بیناموسی بد دردیه. ولی خوشبختانه به یمن وجود بیناموسسنجی مثل شما میشه گفت كه: در كمال بیناموسی بسی ناموس هست / پایان شب سیاه باز یه فانوس هست.
- احسنت. احسنت...
سه چهار ساعت از همراهیام با این زوج شیرین میگذشت ولی هنوز به نیمهراه نرسیده بودیم. از همه بدتر این كه به محض تاریك شدن هوا یكهو پیرمرد انگار كه باتریاش تمام شده باشد یا دوشاخهاش را از توی پریز برق بیرون كشیده باشند ساكت شد. معلوم شد كه كلاً عادت دارد مثل مرغ و خروس به محض تاریك شدن هوا برود توی لانهاش كپه كند! از او پرسیدم كه یعنی زمستانها ساعت 6 عصر میخوابد؟
- شبزندهدارم مگه؟!
حتماً تعجب میكنید كه چرا از این واقعهی قاعدتآً بسیار خجسته، خوشحال نشدم. راستش مصیبت واقعی من تازه شروع شده بود. شاید دیده باشید فیلمهای ترسناكی را كه مدتی میگذرد تا بالاخره اوضاع رو به فجیع شدن بگذارد و مثلاً هیولا بالاخره سروكلهاش پیدا شود. خیلی وقتها در همان لحظهی ظهور هیولا، فلاش بكی زده میشود به هشداری در همان اوایل فیلم كه شخصیتهای داستان به آن بیتوجهی كرده بودند. در پردهی ذهن من هم به محض پی بردن به عمق فاجعه، همراه با اوج گرفتن موسیقی بسیار شوم و ترسناكی، فلاش بكی زده شد به صحنهی اولین مواجههام با پیرمرد كه پیش از سوار كردنام هشدار داده بود: «بیا بالا ولی باید تا خود تهران حرف بزنی كه من خوابام نبره. واسه همین سوارت كردم.»
تازه داشتم مفهوم واقعی این هشدار شوم را درك میكردم – طبق معمول موقعی كه دیگر كار از كار گذشته بود. پیرمرد از همان لحظهای كه با تاریكی تدریجی هوا ساكت و بیحال شد دیگر به من اجازه نداد تا بیشتر از ده ثانیهی متوالی ساكت بمانم! ولی باید چه میگفتم؟ آخر من چه حرفی با او داشتم؟! در نتیجه، خیلی زود از سر اجبار شروع كردم به خواندن آهنگهای خارجی كه بلد بودم. عجیب این كه پیرمرد ظاهراً بدش هم نمیآمد! بهخصوص وقتی ازم می خواست ترجمهشان كنم و من هم وانمود میكردم كه كلاً اینها ترانههایی هستند در وصف مواهب ناموس و ضرورت حفظ آن. حتی كار به جایی كشید كه با چهرهای متفكر و لحنی فیلسوفانه گفت كه «یعنی تو وجود این خارجیها هنوز هم یه بقایایی از ناموس مونده؟» با جدیت تمام گفتم:
- حاج آقا، نكنه فكر میكنین شرح اون ناموسبانیها و بیناموسیسنجیهای شما اون ور دنیا نرفته؟ الان خارجیها شرایطشون طوریه كه تشنهی ناموس هستن. حتماً حكایت ناموسپراكنیهای شما رو شنیدن و تحت تأثیرش به راه راست و باناموسی هدایت شدن. شما كاملاً بینول هستین خودتون خبر ندارین. تازه گروه بینولی به افتخار شما راه انداختن به اسم "حافظان فروتن ناموس".
پس از یكی دو بار تكرار بخشی از حرفهایم حاجی آقا چنان حالی پیدا كرد كه گرچه پشت فرمان پژوی 404 بود ولی در حال زیر پا گذاشتن قلمروهایی آسمانی و ورای فراسوی آنطرف قلمروی ذهن ما آدمهای عادی بود. بلكه هم داشت برای مردم ناموسپرست سیارهی مشتری كه ذوقزده برای دیدناش در بلندترین نقطهی سیاره گرد آمده بودند دست تكان میداد؛ به عنوان نخستین پیامآور راستین و مروج آیین ناموسپرستی در اقصی نقاط كهكشانها.
توی دلم حسابی داشتم به خیالات مسخرهی خودم و تصاویر و تصوراتی از این دست میخندیدم ولی چند ثانیه بعد كه به فرمودهی حاجی مشغول خواندن آواز دیگری و این بار آهنگی از گروه "اسكورپیونز" شدم یكهو در همان چند لحظهی اول آوازم واقعیت تكان دهنده مثل آواری از فضولات میخدار و مذاب بر ذهنام ریخت: این واقعیت كه وضعیت حقیقی خودم به مراتب حتی از تصور گردش كهكشانی جنونآمیز حاجی هم مضحكتر و رقتانگیزتر است! فقط سعی كنید چند ثانیه هم كه شده این موقعیت مضحك باورنكردنی و كاملاً ابسورد را مجسم كنید: پژوی 404 لكنتهای با پشت له و لورده را كه حد نهایی سرعتاش حتی یك چسه هم از شصت كیلومتر در ساعت بالاتر نیست، پیرمردی فرتوت و خوابآلود كه دودستی به فرمان همان پژو چسبیده و در فضای عمدتاً خالی مغزش واژهی "ناموس" مثل تابلوهای نئونی فروشگاهها در شب روشن و خاموش میشود؛ پیرزنی كه در صندلی عقب همان ماشین ولو شده و گذشته از آزارها و فحشهای هرازگاهش عملاً با میت مو نمیزند؛ و جوان بیستوچند سالهای با جیبهای مطلقاً خالی كه اصلاً معلوم نیست آن گوشهی مملكت چه غلطی میكند و روی صندلی كنار راننده نشسته و برایش آهنگهای پینك فلوید و آیرن میدن و یوروپ و جوداس پریست و اسكورپیونز و... را با صدای بلند و نكرهای میخواند! تصویری كه به گویاترین و موجزترین شكل ممكن، مفهوم غایی «سرشت سوگناك زندگی» را در خود گنجانده بود! همانا كه در جریدهی تاریخ ثبت است این صحنه! جریدهی «تاریخ المجانین»! غرابت بینظیر موقعیت اما از آن هم فراتر رفت و رسماً به حدی گروتسك "ارتقا" یافت: در حال خواندن بودم كه دریافتم ماه كامل و بیاندازه درخشانی در آسمان ظهور كرده كه به واسطهی پاكیزگی بیحد هوا و آسمان آن منطقه در نگاه ذوقزدهی من چنین مینمود كه انگار پیش از رساندن خودش به نقطهی معهود در آسمان، با نظمی حرفهای از لای چندین فیلتر و جرمگیر و صافی رد شده و چه بسا سر راهش سری به "مونواش" (به سیاق "كارواش") هم زده باشد كه پولیش جلای خارجی درجهیك و مفصلی هم به سرتاپایش مالیدهاند. ذوقزدگی شاعرانهام و خیرگی تحسینآمیز نگاهم در برابر آن زیبایی وصفنشدنی كه تنها آشنای من در دیاری غریبه بود به بیرحمانهترین شكل ممكن در معرض چیزی قرار گرفت كه فقط میتوانم نام "هتك حرمت" یا "تجاوز به عنف" را بر روی آن بگذارم. و اگر این تعبیر، اشكال اخلاقی دارد این توصیف را به جایش مینویسم: مثل كاغذی مچاله و دور ریخته شد، درست وسط پیادهرو، و زیر قدمهای چند رهگذر لگدمال شد و بعد بچهای آن را مثل توپ فوتبال شوت كرد و باد هم همراهی كرد و آن را با خودش برد وسط خیابان و بلافاصله اتومبیلی در حال حركت، لجن مفصلی بر سرتاپایش پاشید و به عنوان "حسن ختام" غلتكی سه تنی هم بدون هیچ عجلهای از روی بقایای ناچیز بهجامانده از آن رد شد! به خودم آمدم و دیدم در همان موقعیت ابسورد موصوف، بنده مشغول خواندن یكی از زیباترین آهنگهای عاشقانهی سراسر زندگیام هستم؛ آهنگی از گروه «اسكورپیونز» كه میپرستیدمش و یك عالم خاطره با آن داشتم، و حالا با صدایی بین عربده و ناله، نقطهی اوج آهنگ را سر دادهام كه همیشه چه شنیدناش و چه خواندناش و چه حتی خواندن شعرش پاك از خود بیخودم میكرد و میكند، و البته این عاشقانهترین آهنگ را زیر آن رخشانترین ماه نه برای عشق بزرگام بلكه برای موجودی كه دورترین تجسم قابلتصور از معشوقام بود، در موقعیتی كه بیش از ان نمیتوانست با موقعیت قرار عاشقانهی شبانهای در تضاد باشد! من رو به پیرمرد میخواندم و او هرازگاهی ابلهانه سرش را تكان میداد؛ نمیدانم چرا!
«در یكی از آن شبهای تنهای زمستانی،
ستارگان را مینگرم كه فرسنگها دورند
همچنان عشق ما...»
و درست در همان لحظهی پرتضاد اوج انواع حسهای متضاد، یكهو پیرمرد انگار خواب از سرش پرید و با هیجان، تشكر كرد كه درام ترانهای محلی از ولایت آنها (كه به گمانم چیزی در مایههای "گوزبالاتپهی سفلی" بود مثلآً!) را میخوانم و ازم پرسید كه مگر با ولایت آنها آشنایی دارم؟
- حاجی، اشتباه میكنی بابا. این آهنگ شعرش انگلیسیه و كار یه گروه آلمانیه.
- مارو سر كار نذار بچه! من با این آهنگ بزرگ شدم. بقیهاش مگه اینجوری نیست؟
و میتوانستم قسم بخورم كه وقتی بقیهاش را خواند به خودم گفتم كه «یا حداقل تا شصت هفتاد درصد ملودی و ریتماش كمابیش همان است یا این كه غرابت فزایندهی موقعیت، كار مرا در این دیار غربت به جنونی زودرس كشانده!». "توارد" بود یا این كه چیزی جادویی در كار بود؟ ممكن بود رد نیاكان كلاوس ماینهی آلمانی به قریهی گوزبالاتپهی سفلی برسد؟! پرسش «واقعاً از این عجیبتر هم ممكنه؟» را توی دلام نصفه و نیمه بیان كرده بودم كه پیشاپیش پاسخاش برایم روشن شد: بله! وقتی حاجی به خواهش من شروع كرد به خواندن ترجمهی فارسی متن شعر ترانهی محلی موردنظرش. متن البته كوچكترین ربطی به شعر آهنگ «اسكورپیونز» نداشت و تازه میخواستم بابت این كه خطر چنین همسانی ابلهانهای از بیخ گوشام گذشته نفس راحتی بكشم كه حس یا دریافتی غریزی مانعام شد و تذكر داد كه فعلاً زود است. یكهو پرسشی به ذهنام هجوم آورد: یعنی چی؟ چرا این ترجمه به نحو دور ولی ملموسی آشناست؟ یكی دو دقیقهای طول كشید ولی بالاخره با آمیزهای از شادی و هیجان و ناباوری دریافتم كه گرچه شعرش شباهتی به شعر آن آهنگ خاص اسكورپیونز ندارد، ولی در عوض شباهت عجیب و انكارناپذیری به شعر یكی دیگر از آهنگهای عاشقانهی همان گروه دارد!
5
لعنت بر این شانس و بر این گیجی و سربههوایی من! با وجود تصمیم راسخام برای سومین بار هم باز غافلگیر شدم. چنان از طرفی مشغول خواندن آواز و از طرف دیگر، غرق در بحر تفكر در باب همین شباهت غریب بین شعر اسكورپیونز و ترانهای محلی از گوزبالاتپهی سفلی بودم كه باز هم پیرزن موفق شد مثل وایات ارپ یا داك هالیدی بیهوا حمله كند! طبعاً باز هم سراسیمه مثل فنر از جایم پریدم. گرچه بار سوم بود كه این اتفاق میافتاد ولی انصافاً قبول بفرمایید كه جسم و ذهن انسان جوری ساخته نشده كه بتواند خودش را با چنین موقعیت غریبی سازگار كند! اینبار گرچه خوشبختانه ضربهی وارده بر سرم به طرز محسوسی آرامتر بود ولی در عوض، جیغ جانگداز پیرزن از همیشه بلندتر، كشیدهتر و به گوشام نزدیكتر بود:
«خوبات شد دعاگر اجاق زن پتیارهات رو كور كرد مادربهخطای ك...نشور؟ حالا بكش پدردیوث! به من سركوفت میزدی كه دخترتون نمیدونم روتختی رو عوض میكنه حامله میشه... دخترتون پیشونیاش رو ماچ میكنم حامله میشه... تو حقات همینه حالا. بد كردی با دختركام ك...پارهی بیهمه چیز!»
با توجه به تجربههایی كه ظرف همان چند ساعت در این زمینه كسب كرده بودم بلافاصله پس از نوش جان فرمودن ضربه، دریافتم كه اینبار پیرزن از "سلاح"ی كاملاً متفاوت استفاده كرده. سرم را با احتیاط چرخاندم. به درست بودن حدسام پی بردم. پیرزن لیوان پلاستیكی را كه چند دقیقه پیش توی آن آب خورده بود در دست داشت و معلوم بود كه با همان بر سرم كوبیده است. ولی منظرهی عجیب و آزاردهندهای كه پیش رویم بود هر گونه حس رضایت بالقوهای را كه خوردن مهر تأیید بر برداشتام میتوانست به همراه داشته باشد به باد فنا داد. پیرزن البته مثل همهی دفعههای قبل چنان خوابیده بود كه قاعدتآً باید از یك گونی سیبزمینی هم ساكتتر میبود، ولی در همان حالت همچنان كه در یك دستاش لیوان پلاستیكی را نگه داشته بود دست دیگرش را رو به جهتی دیگر دراز كرده بود و انگشت اشارهی همان دستاش تا وسطهای بند دوم توی سوراخ گل و گشاد بینیاش فرورفته بود. و البته كاملاً بیحركت بود. از خودم پرسیدم كه یعنی وقایع چهگونه در فرصتی چنین اندك رخ دادهاند؟ شرلوك هلمزوار بر اساس مشاهداتام نتیجهگیری كردم: اول همه كه لیوان را بر فرق سر من كوبیده و فحشهایش را هم داده و بعد بلافاصله دست كرده توی دماغاش ولی احتمالاً پیش از آن كه نخستین كلنگ عملیات حساس حفاری را بزند دوباره خواباش به حد مرگ سنگین شده و باز مثل جنازه همینطور ولو شده است. با رضایتی نسبی بابت استنتاج هلمزوارم پیرزن را به حال خودش رها كردم و سر چرحاندم.
ظاهراً این رسم آشنای روزگار است كه هر گاه ما انسانهای فانی متفرعن بابت دریافتها و هوشمان بیش از حد به خود غره میشویم با درسی تلخ، پوزهمان را به خاك بمالد تا خساب كار دستمان بیاید و فكر نكنیم بر این مبنا كه ��اقعهای چند بار در حضور ما و حتی جلوی چشم ما به روال یكسانی اتفاق افتاده میتوانیم این روال را تبدیل به اساسی بكنیم برای ابداع یك قانون و قاعده. هنوز سی ثانیه از سر چرخاندنام نگذشته بود كه باز هم صدای پیرزن را شنیدم – خوشبختانه اینبار بدون دریافت ضربه:
- پلوی عزاییتو خودم بپزم كه دختر مثل پنجهی آفتاب منو به روز سیاه نشوندی. تو بیشرف حتی به من پیرزن هم نظر داشتی...
بلافاصله بیاختیار سر برگرداندم. در وضعیت پیرزن نسبت به آنچه دیده بودم كوچكترین تفاوت ظاهری دیده نمیشد! دیگر حوصلهام از دست دیوانگیهای پیرزن و از كل آن موقعیت ناهنجار سر رفته بود. از آن طرف آنقدر برای پیرمرد آواز خوانده بودم كه دهانام كف كرده بود. فكرش را بكنید: از سر استیصال حتی از حاجی خواهش كردم تا باز هم نصیحتهایی در ارتباط با ناموس و ضرورت حفظ ناموس به من جوان جاهل بكند! میتوانم قسم بخورم كه عین بچههای دبستانی كه شعرهای كتاب فارسیشان را حفظ میكنند عیناً بخشی از سخنرانیهای قبلیاش را از نو تحویلام داد. درست مثل نواری بود كه ریوایندش كرده باشی.
دهان و گلویم كف كرده بود و سرانجام بهزحمت توانستم حاجی را راضی كنم كه نگه دارد تا لااقل یه استكان چایی كوفت كنیم بلكه گلویمان صاف شود. پیرزن همچنان با دهان نیمهبازش مثل مردهها روی صندلی عقب ولو بود. با حاجی رفتیم توی كافه ولی بعدش من آمدم بیرون تا دم در سیگاری چاق كنم. حدوداً چهار ساعتی میشد كه سیگار نكشیده بودم. بنابراین پشتسرهم دو سیگار كشیدم. حالا فقط یك نخ سیگار برایم مانده بود و دیگر هیچ. نه پولی و نه سیگاری. چند دقیقه بعد وارد شدم. حاجی سر جایی كه با هم انتخاب كرده بودیم نبود. كمی چشم گرداندم تا او را كه قدش خیلی كوتاهتر و كلاً جثهاش خیلی ریزتر از آن بود كه تصور میكردم دیدم. حالا روی یكی از سكوهای تختمانند بیخ دیوار مثل فتحعلیشاه یله داده بود، اما تمام مدت چنان خیره داشت نقطهای را نگاه میكرد كه به خودم گفتم یا عزراییل برای گرفتن جاناش آمده و احتمالاً بعدش پشیمان شده یا این كه موسس كمپانی پژو آمده تا انتقامش را از او بگیرد! مسیر نگاهش را دنبال كردم. آشكارا تختی دیگر را میپایید كه اعضای خانوادهای شاد و پرتعداد روی آن نشسته بودند. لحظهای به نظرم رسید كه بهخصوص با آن نگاه خیره دارد دختركی را كه شاید دوازده سیزده سال بیشتر نداشت تماشا میكند. با حركت مختصر دخترك روی تخت كه جایش را عوض كرد تا پهلوی مادرش بنشیند، مسیر نگاه پیرمرد هم حركت كرد و در نتیجه مطمئن شدم كه سخت غرق تماشای اوست. با حسی ملكوتی گفتم آخی! طفلك حتماً دلش برای نوه و نتیجههایش تنگ شده. ولی دوباره كه نگاهش كردم به نظرم رسید كه قضیه چیز دیگری است. نگاهش به ساقهای برهنهی دخترك بود! آمیزهای از حیرت و خشم و نفرت به وجودم دوید ولی مجموعهی آنها را تلفیقی از ناباوری و خوشبینی سادهلوحانه كنار زد. امكان نداشت. مگر میشود؟ آخر با این سن و سال و آن همه نصایح ناموسمحور؟! و آن هم این دخترك كوچولوی نازنین؟ با این حال وقتی «جناب آقای ناموس» همچنان خیره مثل ماری افعی در بساط مرتاض نیزن، یكی از دستانش را به حالتی خاص در موضع مخصوصی از بدنش كه حالا در مجموع به نظرم او را شبیه مارمولكی فربه نشان میداد گذشات و فشرد دیگر كوچكترین شكی برایم باقی نماند. سی ثانیهای با خودم جنگیدم تا توانستم بر احساس تهوع آنیام غالب شوم. تمام وجودم سرشار از حس نفرت و انزجاری در حد چندش شده بود. آخر این دخترك معصوم و مامانی؟ لحظهای چشمانام به سوییچ ماشین روی تخت كنار دستاش افتاد. به سرم زد كه بروم كنارش بنشینم. میتوانستم خیلی راحت سوییچ را بردارم و اگر متوجه نشد كه چه بهتر. اگر هم متوجه شد خیلی راحت و بدون جلب توجه كسی دستام را روی دهانش میگذاشتم و در همان حال دو سه بار شقیقهاش را محكم به لبهی كاشیشدهی دیوار پهلویش میكوبیدم یا با نوك پنجهام چنان به موضعی خاص در حنجرهاش ضربه میزدم تا یا از فرط درد بیهوش شود یا دستكم حالا حالاها صدایی از توی آن دستگاه بیحیای پرورش دروغ و ریا درنیاید. بعد هم با سوییچ میرفتم و پیرزنك را هم با تیپا از توی ماشین پرت میكردم بیرون یا شاید اگر دلم برایش میسوخت و در ضمن نمیخواستم بیدار شود با ملاطفت بیشتری از توی ماشین درمیآوردمش. آن جنازهای كه من دیدم پنجاه كیلو هم وزن نداشت. بعد هم گاز ماشین لكنتیشان را تا جایی كه گاز میخورد میگرفتم و با آخرین سرعت میآمدم تهران و بعدش هم ماشین بیصاحبشان را پرت میكردم توی پرتگاهی یا میكوبیدم به دیواری...راستش را بگویم فقط و فقط یك حس مانعام شد: نه. ترحم نبود. ترس و دلهره هم نبود. همان حس تحملناپذیر چندش و انزجار. همین و بس. دلم نمیآمد حتی برای كوبیدن سرش به دیوار، سر و تن نجساش را لمس كنم. اگر هم خونش روی دستام میریخت كه دیگر هیچ. تا ابد پاك كردناش ممكن نبود. نه، نمیتوانستم. و حتی تصور لمس فرمانی كه دو دست كثیف او سالها با كفی عرقكرده آن را در خود فشرده بودند باعث میشد آن حس تهوع لعنتی باز به سراغام بیاید. ضمن این كه به هر حال دست بلند كردن روی پیرمرد فرتوتی مثل او، هر قدر هم كثافت، قطعاً افتخاری نمیتوانست باشد. مطمئنام كه اگر مرد جوانی بود درنگ نمیكردم (واقعهای كه از قضا بعداً برایم پیش آمد)، چون در آن صورت دلشورهی این كه در صورت كوتاهی من، چند دختر كوچولو ممكن است پس از این به دست او دچار عذاب بشوند قطعاً روحام را راجت نمیگذاشت.
قدر سملم این كه قطعاً محال بود بتوانم همسفر شدن با او را همچنان تحمل كنم. رفتم بیرون كافه ایستادم. آنقدر غرق افكار درهمام بودم كه وقتی به شانههایم كوبیدند انگار از خواب بیدار شدم. حتی وقتی سرم را بلند كردم هنوز كمی منگ بودم. چند ثانیهای طول كشید تا قضیه دستام بیاید. باورم نمیشد. همان دو پسر باحال فولكس گلفی بودند: شاهین و پدرام! از این بهتر نمیشد. واقعاً ذوق كردم. آنها هم با دیدن من حسابی ذوق كردند و انگار كه سالها مرا میشناختند صمیمانه و گرم در آغوشام كشیدند. پدرام كه راننده و صاحب اتومبیل بود گفت:
- چه باحال! عالی شد جون خودم... ما تصادفاً اینجا ترمز زدیم واسه سیگار خریدن كه یكهویی دیدمات.
- زر نزن... من دیدماش.
- تو همین حالا هم نمیتونی بینیاش با اون چشات!... به هر حال اونقدر تو جاده یواش اومدیم و سرك كشیدیم پیات تا وقتی حسابی تاریك شد و دیگه فایده نداشت.
معلوم شد كه كارشان در شاهینشهر زودتر از آنچه تصور میكردند تمام شده و بنابراین تصمیم گرفته بودند به جای فردا همان شب به سوی تهران بیایند.
- اونقدر افسوس خوردیم كه چرا گذاشتیم بری.
- خب حالا با كسی هستی؟... بیا بریم با هم.
انگار دنیا را بهم داده بودند. به همین راحتی میتوانستم از شر آن موجود كثافت راحت شوم. شاهین گفت:
- فقط من برم سیگار بگیرم.
فكری به سرم زد. حداقل تا حدی دلم را خنك میكرد. به پسرها گفتم كه خودم سیگار میخرم. پدرام با تعجب گفت:
- مگه بانك زدی؟
-بانك كه نه. فكر كن یكی از این صندوقهای واقعاً قناس و درب و داغون قدیمی هستن. یه همچین چیزی!
خیلی راحت وارد كافه شدم. جناب آقای ناموس همچنان دقیقاً در همان حالت بود و انگار روی زمین سیر نمیكرد. میدانستم كه كافهچی من و پیرمرد را موقع ورود به كافه خوب دیده.
علاوه بر سیگار، تنقلات هم گرفتم و خیلی خونسرد از صاحب كافه پرسیدم كه «الان حساب كنم یا یكجا آخرسر با چایی و غذا؟» طرف بدون هیچ بدگمانیای گفت آخر كار حساب میكنیم.
- پس من برم یه سری به مادرم تو ماشین بزنم ببینم حالش چهطوره. بابام حساب میكنه. اگه هم مادرم حالش خوب نبود و نیومدم باز بابام حساب میكنه.
- مشكلی نیست. مادرتون چیزی لازم داشت به من بگو.
- خیلی ممنون... راستی، پدرم كه میدونین كدومه؟
و پیرمرد را با انگشت نشان دادم. مرد به نشانهی موافقت سری تكان داد. بیرون آمدم. اول رفتم به طرف پژو و نیم دقیقهای روبهروی شیشهی عقب دولا شدم تا اگر صاحب كافه نگاهش به من هست مشكوك نشود. حتی لحظهای به سرم زد كه بروم سیم دلكوهای ماشین را با چاقویی كه همراه داشتم ببرم ولی در نهایت نگاهی به پیرزن باعث شد دلم بسوزد. فكر كردم كه این پیرزن بدبخت شاید اصلاً زن بدی نباشد. چه معلوم؟ من فقط از عادتهای جنونآمیزش خبر داشتم ولی این قطعاً خباثت او را ثابت نمیكرد. بچهها منتظرم بودند. رفتم به طرف فولكس گلف خوشگل و نشستم تو. این دفعه شاهین پشت فرمان نشسته بود. وقتی یك باكس سیگار و یكی چند بسته تنقلات و آجیل و پاستیل و شكلات خارجی و... را به پدرام و شاهین دادم هاج و واج نگاهم كردند. سعید با خنده و چشمكی دوستانه گفت:
- اینا رو مهمون كدوم بدبختی هستیم؟ به حساب كیه؟ بگو لااقل دعاش كنیم!
- نمیخواد دعاش كنین... صد سال آزگار. نفرین مجازه.
با خنده اضافه كردم:
- حالا راه بیفتین واسهتون تعریف میكنم. اونقدر میخندین كه به عمرتون سابقه نداشته!
- پس گازشو بگیر بریم دیگه.
شاهین كه پشت فرمان بود استارت زد ولی بعد در ادامهی بحثی كه آن بیرون با پدرام داشتند یكهو هر دو دستاش را جلوی چشمانش گرفت و تكان داد و با وحشتی خیالی فریاد زد:
- یعنی چی؟... جایی رو نمیتونم ببینم. چشمهام هیچچی رو نمیبینه...!
سپس در همان حالت برگشت به طرف پدرام و همان طور كه دستهایش را به شدت تكان میداد شوخی شوخی یكی از انگشتهایش را تقریباً كرد توی سوراخ بینی او و نزدیك بود یكی دیگر از انگشتهایش را توی چشم پدرام فروكند! زدم زیر خنده. خودش هم بیاختیار خندهاش گرفت. بعد هم پدرام. سه نفری حسابی خندیدیم.
شاهین رو به من كرد و گفت:
- فقط باید تا آخر راه حرف بزنی یا آواز بخونی. چون من و پدرام دیشب تقریباً تا خود صبح نخوابیدیم و ممكنه من چشمهام هیلیپیلی بره. پدرام رو كه میبینی كلاً ولو شده.
آهی از ته دل كشیدم: - نه! جون هر كی دوست دارین فقط این یه قلمو ازم نخواهین!
شاهین و پدرام هر دو با تعجب گفتند:
- مگه چیه؟
- البته ضبط هم روشنه ها.
گفتم:
- حالا براتون تعریف میكنم میفهمین.
شاهین گفت:
- اگه دیدم خیلی اوضاعم خرابه میای پشت فرمون بشینی؟
- باشه. راستش اینو قطعاً ترجیح میدم.
ولی به آنجا نكشید. آنقدر به ماجرای من خندیدند وخندیدیم كه خوابیدن یادشان رفت؛ هر سه یادمان رفت. تا خود تهران. حداقل پنج شش باری فقط با تصور وضعیتی كه پیرمرد ملعون خودش را در آن گرفتار میدید دیوانهوار خندیدیم. همنشینی با این دو جوان شاد و صمیمی و دوستداشتنی دقیقاً همان پادزهری بود كه پس از همنشینی ناگزیر و ندانستهام با آن روح مسموم به آن نیاز داشتم. حتی اگر سفارش میدادم هم پادزهری از آن بهتر گیرم نمیآمد. شك نداشتم و ندارم.
زمستان 1392
|||||||
3 notes
·
View notes
نوایی نوایی نوایی نوایی
همه با وفایند تو گل بی وفایی
الهی برافتد نشان جدایی
جوانی بگذرد تو قدرش ندانی
غمش در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریهام ناقه در گل نشیند
خلد گر به پا خاری، آسا�� برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
پی ناقهاش رفتم آهسته، ترسم
مبادا غباری به محمل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست به مشکل نشیند
عجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیند
بهنازم به بزم محبت که آنجا
گدایی به شاهی مقابل نشیند
طبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟
شعر محلی خراسان - خاننده مشهورش غلامعلی پورعطایی می باشد
you are a melody x4
all are faithful, oh flower, you are unfaithful
I pray that the sign of separation disappears
youth leaves and you do not value it
its sorrow will sit in the hidden part of the heart
with the same gentleness that the beloved sits in the carriage
I cry so mournfully while chasing the carriage
that from my wails, the pregnant deer sits in mud
if a thorn pierces the feet I can easily remove it
what should I do with the thorn that pierce the heart?
I chased the deer slowly for I’m afraid
that dust will sit on the carriage
don’t hurt my heart for this wild bird
won’t easily sit back on a roof that it flew from
it isn’t strange if a flower laughs at a cypress tree
for among the grass, it sits with it’s feet bound in mud
I adore the gathering of affection for there
a king and a beggar sit side by side
find peace in the two worlds
who sits between two houses?
navai (folk song)
2 notes
·
View notes