ساعت چهار صبح خالهم با بچه هاش رسیدن اینجا.. من نمیدونم چطوری خسته نمیشن واقعا.
یه خاله دیگه م هم با همه بچه هاش اومد. (جز یه دخترخالم که کلاس داشت..) جالبه هیچکدوم نمیدونستن اون یکی قراره بیاد.
سر میز از نوه خالم پرسیدم اومدیم کجا، مامانش زیرلبی گفت بگه طالقان. چی گفت؟ اومدیم طالبان👍🏻
بخاری رو هم که دید گفت : این چی چیه؟
+ بخاریه.
- توش جیش میکنیم؟
+ نه.
- چرا.
بعد صبحونه رفتم در پشتی رو باز کردم، جلوش یه جوی خوب داره. بچه ها نشستن لبش و بازی کردن. بماند آب پاش پلاستیکی یکیشون افتاد و آب بردش کلی دویدیم پیداش کنیم که گریه ش رو تموم کنه.. خوشحال شد.
کلی سنگ پرت کردیم تو آب، گل گذاشتم روی موهاشون، بهشون خوش گذشت. خوشحالم.
(باید مشکلات خشممو با پرت کردن سنگ تو آب از بین ببرم)
نهارو همه کنار هم خوردیم. (کل سینی گوجه ها قبل پخت چپه شد رو زمین، برشون گردوندیم یه گوجه دیگم بعدش افتاد عالیه)
از نوه خالم پرسیدم به کی رای میدی؟ گفت : من به تو رای میدم. به (اشاره به دخترخاله هام) شما هم میدم به همه رای میدم.
کاش تو زندگیم همین شکلی ساده باشم.
بعدم همه یکم استراحت کردن و به اجبار یک دوست عزیز فرستادنمون جهت رای دادن. تو این گرمای سگ پز سگ میره بیرون آخه؟ از بینمون ۴ نفر رای دادن کلا. منم فقط کاغذشو انداختم تو صندوق، خودم رای ندادم.
حالا تو ماشین :
مادر : حالا تو به کی رای دادی؟
(پدرجان موقع رای دادن کاغذشو قایم کرد گفت نمیخوام رای منو ببینین)
پدر : دزد بزرگ.
به این ترتیب وقتی مادرجان منظورشو فهمید دعوا شد.
برگشتیم خونه یکم میوه خوردیم و استراحت از اونجایی که همه خسته راه بودن..
به باغ مادربزرگم هم سر زدیم و چندتا آلبالو چیدیم، یه گل جدید دیدم. خیلی جزئیات داشت و انگار وسط برگای ریزش یه مرکز کاج شکل کوچیک داشت . اکثر فامیل برگشتن خونه هاشون و امیدوارم سالم رسیده باشن چون چند دقیقه پیش چنان رعد و برقی شد که کرک و پرام ریخت..
رفتیم لب یه رودخونه که پشت باغ بود، خیلی پر آب بود و یه خانواده نزدیکش نشسته بودن. سنگ پرت کردم تو آب که البته تو کفشام کلی آب رفت..
وقتی بقیه رفتن ما هم با یه خاله و داییم رفتیم سه تا روستا رو دیدیم، مرجان، نساء اولیا و جوستان.
برگشتیم خونه. دوباره در پشتی رو باز کردم یکم نشستم تو لب آب پاهام خنک شد کلی هم آرامش گرفتم.
واکنش صادقانه یه بنده خدایی که ته جوی وایساده درحال خوردن آب :
اون بنده خدا تا ابد :
یکم از آسمون آبی فیض بردیم و برگشتیم تو.
امروز صفحه جدیدی از بولت ژورنالم درست نکردم.. فردا هم برمیگردیم تهران.
اقیانوسی بود که میخواستم مشکلاتت را در آن حل کنم که دیگر آنها را حس نکنی؛ تا ابد دور از آنها باشی و در آرامشی با صدای آهنگ مورد علاقت از گرامافون در کنار قهوه یا شیرکاکائوی که با دست خودت درست کردی کنار پنجره ای با ویو از جنس برجهای بلندی که اَشیاءای ب ریزی مورچه شدهاند زندگی کنی.
امروز جلویم روی مبل نشست، چای خورد،یک زمانی حرف زد و گوش کردم ، بقیه زمان فقط نگاهش کردم. تقریبا هیچ کلمهای را نشنیدم فقط امیدوار بودم زمان متوقف شود. او همینجا بماند و تا ابد نگاهش کنم. کم کم توی مبل فرو رفت، از لای بالشت ها داخل شد درحالیکه به حرف زدن ادامه میداد. استکان را از دستش گرفتم که چای رویش نریزد، به من گفت ممنون که استکان را گرفتی. به او گفتم باید برود ؟ و سریع از حرفم پشیمان شدم. انگار با این حرف بیشتر توی بالشت ها فرو رفت. گفت که دست او نیست این بالشت ها لیز هستند و چه بخواهد چه نخواهد فرو میرود. میخواستم بگویم اگر میشود دستت را بگیرم اما خب واقعیت این است که من دست ندارم و اینها دوتا چوب بزرگ هستند که چند سال است توی آستینم میگذارم تا بتوانم از دور برای آدمها دست تکان بدهم و سلام کنم. این نهایت ادب است. بعد ناپدید شد. لیوان چای ش رو شستم گذاشتم توی کمد. دیگر جلویم روی مبل ننشسته بود.
پیش نمایش نت سنتور آهنگ افسانه هستی با تنظیم گروه نت دونی
نت سنتور آهنگ افسانه هستی با تنظیم گروه نت دونی
دانلود نت سنتور آهنگ افسانه هستی با تنظیم گروه نت دونی
خرید نت سنتور آهنگ افسانه هستی با تنظیم گروه نت دونی
جهت خرید نت سنتور آهنگ افسانه هستی با تنظیم گروه نت دونی روی لینک زیر کلیک کنید
نت سنتور آهنگ افسانه هستی با تنظیم گروه نت دونی
نت سنتور افسانه هستی هایده
آهنگساز : آندرانیک
تنظیم نت سنتور ترنم عزتی
خواننده : هایده
نکته : جهت سادگی هرچه بیشتر در اجرای نت ها متن آهنگ زیر نت های سنتور نوشته شده است و همچنین نسخه های دیگر نت سنتور افسانه هستی برای ساز های دیگر را می توانید از طریق لینک های زیر دریافت کنید.
نت پیانو افسانه هستی هایده
نت کیبورد افسانه هستی هایده
نت ویولن افسانه هستی هایده
نت گیتار افسانه هستی هایده
نت سنتور افسانه هستی هایده
نت سه تار افسانه هستی هایده
متن آهنگ افسانه هستی از هایده
عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود
تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود
نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت
سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود
من و جام می و دل نقش تو در باده ناب
خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود
کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
تو چرا شمع شدی سوختی ای هستی من
آن زمانی که تو را سایه پروانه نبود
من جدا از تو نبودم بخدا در همه عمر
قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود
کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود
تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود
نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت
سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود
من و جام می و دل نقش تو در باده ناب
خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود
کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
تو چرا شمع شدی سوختی ای هستی من
آن زمانی که تو را سایه پروانه نبود
من جدا از تو نبودم بخدا در همه عمر
قبله گاه دل من جز تو در این خانه نبود
کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
به فدای تو مگه این دل دیوانه نبود
Jeg knælede engang i rystende gys
Jeg jager stadig mindet om det, om hver kulde
Skældet ud af den stilhed af en sublim tavshed
Blind for det dyrs guddommelige formål
Men du var min
Stirrer i mørket på en fjern stjerne
Spændingen ved at vide, hvor alene vi er, ukendte vi er
Til naturen og til os begge
Jeg bekendte den længsel, jeg drømte om
Nogle bedre kærlighed, men der er ingen bedre kærlighed
Vinker over mig, og der er ingen bedre kærlighed
Som nogensinde har elsket mig, der er ingen bedre kærlighed
Skat, føl dig bedre elsket
Føl dig bedre elsket
Og jeg har aldrig elsket en mørkere blå
End det mørke, jeg har kendt i dig, ejes fra dig
Du, hvis hjerte ville synge om anarki
Du ville grine af betydninger, garantier, så smukt
Når vores sandhed er brændt ud af historien
Af dem, der opfattede retfærdighed i kærlig erindring, vidne mig
Som ild, der græder fra et cedertræ
Vid, at min kærlighed ville brænde med mig
Vi vil leve evigt
For der er ingen bedre kærlighed
Det lokker over mig, der er ingen bedre kærlighed
Som altid har kærlighed
من یک بار در تکان دادن هیجان زانو زده
من هنوز خاطره اش رو تعقيب ميکنم از هر سردي
از اون سکوت یه عالی و بی سر و رو
کور به هدف از الهی بی رحم
اما تو از من بودی
خیره در سیاهی در برخی از ستاره های دور
هیجان دانستن اینکه ما چقدر تنها هستیم، ناشناخته هستیم
به وحشی و به هر دوی ما
من به آرزویی که خوابش رو می دیدم اعتراف کردم
عشق بهتری بود، اما عشق بهتری وجود نکنه
اشاره بالاتر از من و هیچ عشق بهتر وجود دارد
که تا به حال مرا دوست داشته است، هیچ عشق بهتری وجود ندارد
عزیزم، عشق بهتری داشته باش
احساس عشق بهتر
و من هرگز عاشق آبی تیره تر نبودم
از تاریکی که در تو می دونم، از تو
تو که قلبش هرج و مرج رو مي توني
شما به معناها، تضمین ها، به زیبایی می خندید
وقتي حقيقت ما از تاريخ سوخته
توسط کسانی که عدالت را در حافظه علاقه، شاهد من
مثل آتش گریه از درخت سرو
بدانید که عشق من با من می سوزد
ما تا ابد زندگي خواهيم کرد
چون عشق بهتری نیست
اون به من اشاره مي کنن، عشق بهتري وجود ن داره
که تا به حال عشق
में इक बारी हिलदे रोमांच च घुटने टेकियै रक्खेआ हा
में हून बी एह् दे चेते दा पीछा करनां , हर ठंड दा
इक चुप्प उदात्त दी उस चुप्पी कन्नै घिरे दा
क्रूर दिव्य दे उद्देश कोला अ'न्ने
पर तुस मेरे हे
काले रंग च कुसै दूर दे सितारे गी घूरदे होई
एह् जानने दा रोमांच जे अस किन्ने इक्कले आं, अस अनजान आं
जंगली ते अस दौनें गी
में उस लालसा गी कबूल कीता जेह् दा में सुखना दिक्खा दा हा
किश बेह्तर प्यार, पर एह् दे शा शैल प्यार कोई नेईं ऐ
मेरे उप्पर बेकन्स ते एह् दे शा शैल कोई प्यार नेईं ऐ
उʼन्नै कदें मिगी प्यार कीता ऐ, एह् दे शा शैल कोई प्यार नेईं ऐ
डार्लिंग, बेह्तर प्यार मसूस करो
बेह्तर प्यार मसूस करो
ते मिगी कदें बी गहरा नीला रंग पसंद नेईं हा
उस न्हेरे कोला जेह् ड़ा में तुंʼदे अंदर जानदा आं, तुंʼदे कोला अपना
तुस, जिंʼदा दिल अराजकता दा गाना गाङन
तुस अर्थें, गरंटियें पर इन्नी खूबसूरती कन्नै हस्सोगे
जिसलै साढ़ी सच्चाई इतिहास कोला जली जंदी ऐ
उ'नें लोकें आसेआ जिʼनें गी शैल याददाश्त च न्यांऽ मिलेआ, मिगी दिक्खो
जिʼयां देवदार दे बूह् टे शा रोआ'रदी अग्ग
जान लैओ जे मेरा प्यार मेरे कन्नै जली जाह् ग
अस सदा आस्तै रौह् गे
की जे एह् दे शा शैल प्यार कोई नेईं ऐ
एह् मेरे उप्पर इशारा करदा ऐ, एह् दे शा शैल कोई प्यार नेईं ऐ
ओह् दे कदें प्यार होंदा ऐ
Põlvitasin kord värisevas põnevuses
Ma jälitan mälestust sellest ikka veel, igast külmavärinast
Kistud sellest vaikusest, mis on ülev
Pime jõhkra jumaliku eesmärgi suhtes
Aga sa olid minu oma
Jõllitades pimeduses mõnda kauget tähte
Põnevus teadmisest, kui üksi me oleme, tundmatud me oleme
Loodusele ja meile mõlemale
Tunnistasin üles igatsuse, millest unistasin
Mõni parem armastus, aga paremat armastust pole olemas
Kutsub minust kõrgemale ja paremat armastust pole
See on mind kunagi armastanud, pole paremat armastust
Kallis, tunne paremat armastust
Tunne paremat armastust
Ja ma pole kunagi armastanud tumedamat sinist
Kui pimedus, mida ma olen sinus tundnud, sinu oma
Sina, kelle süda laulaks anarhiast
Sa naeraksid tähenduste, garantiide üle, nii ilusti
Kui meie tõde põletatakse ajaloost
Nende poolt, kes arvasid õiglust meeldivas mälus, tunnistage mind
Nagu seedripuust nuttev tuli
Tea, et mu armastus põleks koos minuga
Me elame igavesti
"Paremat armastust pole
See kutsub minust kõrgemale, paremat armastust pole olemas
Sellel on alati armastus
Põlvitasin kord värisevas põnevuses
Ma jälitan mälestust sellest ikka veel, igast külmavärinast
Kistud sellest vaikusest, mis on ülev
Pime jõhkra jumaliku eesmärgi suhtes
Aga sa olid minu oma
Jõllitades pimeduses mõnda kauget tähte
Põnevus teadmisest, kui üksi me oleme, tundmatud me oleme
Loodusele ja meile mõlemale
Tunnistasin üles igatsuse, millest unistasin
Mõni parem armastus, aga paremat armastust pole olemas
Kutsub minust kõrgemale ja paremat armastust pole
See on mind kunagi armastanud, pole paremat armastust
Kallis, tunne paremat armastust
Tunne paremat armastust
Ja ma pole kunagi armastanud tumedamat sinist
Kui pimedus, mida ma olen sinus tundnud, sinu oma
Sina, kelle süda laulaks anarhiast
Sa naeraksid tähenduste, garantiide üle, nii ilusti
Kui meie tõde põletatakse ajaloost
Nende poolt, kes arvasid õiglust meeldivas mälus, tunnistage mind
Nagu seedripuust nuttev tuli
Tea, et mu armastus põleks koos minuga
Me elame igavesti
"Paremat armastust pole
See kutsub minust kõrgemale, paremat armastust pole olemas
Sellel on alati armastus
Ik knielde eens in trillende opwinding
Ik jaag nog steeds de herinnering eraan na, aan elke kilte
Bestraft door die stilte van een sublieme stilte
Blind voor het doel van het brute goddelijke
Maar je was de mijne
Starend in de duisternis naar een verre ster
De sensatie om te weten hoe alleen we zijn, onbekend dat we zijn
Aan de wildernis en aan ons beiden
Ik biechtte het verlangen op waar ik van droomde
Wat betere liefde, maar er is geen betere liefde
Lonkt boven me en er is geen betere liefde
Die ooit van me heeft gehouden, er is geen betere liefde
Schat, voel je beter liefde
Voel een betere liefde
En ik heb nog nooit van een donkerder blauw gehouden
Dan de duisternis die ik in je heb gekend, van jou
Jij, wiens hart zou zingen van anarchie
Je zou lachen om betekenissen, garanties, zo mooi
Wanneer onze waarheid uit de geschiedenis wordt gebrand
Bij hen die gerechtigheid in dierbare herinnering hebben bevonden, getuige mij
Als vuur dat huilt uit een cederboom
Weet dat mijn liefde met mij zou branden
We zullen eeuwig leven
Want er is geen betere liefde
Die boven me lonkt, er is geen betere liefde
Die altijd liefde heeft
با خود میگویم، از رویا که بیشتر دوستش نداری؟ دیگر دوست داشتن معنا و مفاهیم آن عشق تا ابد مولانایی یا ژن ِ خبیث نچشیدن رابطه ی آزاد زیر یوغ ِ هیولاهای اسلامی را ندارد. دوست داشتن، یعنی به حد نیاز و متمدنانه و در اِشل اروپایی به هم کمک کردن و تا به جایی رسیدن: هر کس به اندازهی نیاز هایش به تو نزدیک میشود. با اینحال، آگنیژکا دختر بدی نیست و خوب میدانم همه به خوبی ِ حال من و یادگرفتن بوده است... با این حال عشقی که طوطی میدمد، یک سوی بزرگی دارد که هیچکس فراموشی آن طوطی نکند. طوطی ای که در جهان فقط یک نام و نشان و هیاهو دارد، و آن را نظیری برای یاد دادن نیست.
یادم اکنون به جفت های پیری است که بعد از عمری میان سالی شبیه به هم می شوند و چهره هایشان و اخم هایشان در گره های هم فرو می رود، حالت هایشان چنان شکل صورتشان را شبیه به هم خورد و خمیر می کند که دیگر انگار فرقی بین این دو موجود از لحاظ ژنتیک نبوده است. رشد اتفاق میفتد و زیبایی جوانه می زند. پیری سنگ می لاخاند و سختی ها و آسانی ها شبیه به یکدیگر در پیری و تندی و تیزی خود می روند. چنان که در عکسی از پدر و مادر خویش، آن دو شمایل پیر را خوب می شناسم و در دل دوست می دارم.
رابطه ها، دوستی ها، دل شکستگی ها، همه و همه، دیگر کودک نیستم که بخواهم بدون اینکه ماه ها به کسی نگاه کنم، اندکی به ان دل بدوزم. همانطور که در شیش ماه گذشته فقط در ماه های اخر کمی دلبستگی وجود داشت که آن هم با حرف های آن شب همه باد ِ هوا شد که نشان خوبی است، اما درد بزرگی قلبم را نگرفت که بخواهم گریه و زاری راه بیندازم و دوباره به پدر و مادرم تلفن کنم و غرق دلگویی شوم... این ها همه اش فریب است و تجربه و زندگی این است. و این به معنای "این" در قامت نقل قول.
از پیچیدگی ها گذشتم و با هوش و توانایی حماقت های اطرافم را میبینم. هیچ مفری وجود ندارد که در قبال تجربه هایی که بدست میاورم مرا به گذشته و قهقرا ببرد. حسودان بدگهر و عنودان بدذات هنوز در طلب یک جرعه آب خوش از گلویم پایین نرفتن هستند. به تقویت خود ادامه می دهم و این راه ِ زندگی را با تمام پیچش داستان گویی پررازی و پرطمطراق و امضای اصیلی که در چشمه دارم، پیش می برم
اینا رو اینجا مینویسم تا اگر روزی زودتر تو رهسپار شدم و گذرت ب اینجا افتاد و شناختی...بدونی با من چ کردی ...هرازگاهی با اعداد و ب ترتیب مینویسم
مرحله اول
مرحله اول بعد شنیدن خبر ... بهت و شوک عمیق و ناباوری هست... انگار خبر مرگ یه نفر ک عزیز بوده رو شنیدی ...درد و فشار زیاد روی قفسه سینه ...گریه های شبانه پیاپی ...تنگی نفس پی در پی ...گرم شدن ناگهانی کل بدن...سرد شدن ناگهانی کل بدن...و ریزش بی دلیل اشگ ها ووخشگ شدن خنده ها شروع میشه و تا ابد همراهته... تا ابد هرگز نمیشه مثل قبل اون بخندی... تا ابد
اینا فقط قسمت اول ماجراست ک البته تا ابد امتداد داره... هر لحظه ممکنه عود کنه
پیش نمایش نت و تبلچر همراه با آکورد آهنگ کاش رضا بهرام
نت و تبلچر همراه با آکورد آهنگ کاش رضا بهرام
دانلود نت و تبلچر همراه با آکورد آهنگ کاش رضا بهرام
خرید نت و تبلچر همراه با آکورد آهنگ کاش رضا بهرام
جهت خرید نت و تبلچر همراه با آکورد آهنگ کاش رضا بهرام روی لینک زیر کلیک کنید
نت و تبلچر همراه با آکورد آهنگ کاش رضا بهرام
نت و تبلچر همراه با آکورد آهنگ کاش رضا بهرام
متن ترانه رضا بهرام به نام کاش
کاش راه دوری بین ما بود
کاش سرنوشت ما جدا بود
از تو فکر من رها بود
گر ندیده بودم ای یار
عشق دیدی خانه ات خراب است عشق هرچه گفته ای سراب است
این چه حق انتخاب است که ندارم خبر از دلدار
تو همانی که رگ خواب مرا میدانی تو همانی که به درد دل من درمانی
باورت کردم و گفتی تا ابد میمانی
دیدی ��خر که تو رفتی و من این جا ماندم دیدی آخر که ز پرواز دلت جا ماندم
تنها یار بی کسی یا دیدی تنها ماندم
دل توبه کردی و شکستی دل با چه رویی عاشق هستی
تو امید هر که بستی رفت و آخرش شدی تنها
من یک غم ادامه دارم من بغض آخرین قرارم
که هنوز در انتظارم برسی به داد این شب ها
تو همانی که رگ خواب مرا میدانی تو همانی که به درد دل من درمانی
باورت کردم و گفتی تا ابد میمانی
دیدی آخر که تو رفتی و من این جا ماندم دیدی آخر که ز پرواز دلت جا ماندم
تنها یار بی کسی یا دیدی تنها ماندم
مدل آیسان
هشت نفره تختخوابشو
دارای پورت شارژر usb
بی نظیر و خاص
مستقیم از کارخانه به خانه
مبل هالیدی همنشینی که تا ابد می ماند
#مبل #مبلمان #مبل_هالیدی #مبلچستر #میکاپ
قرص را بالا انداخت.ایوان را لاجرعه سر کشید.گوشی را پرت کرد روی مبل و کنارش ولو شد.همه چیز صاف بود. مستقیم و صاف.اگر سعی نمیکرد با کلاس های پیلاتس و رزومه فرستادنهای بی مورد و مصاحبه های مسخره به خط صاف شوک ندهد خط صاف زندگیش تا ابد صاف میماند.
کسی را نداشت با او حرف بزند.دوست صمیمی برادرهایش و مادر و پدر و یا حتی روانپزشکش… کسی را برای حرف زدن نداشت.دیدن گریه در فیلم او را به گریه میانداخت و جز شوق برای خوابیدن ذوقی را تجربه نمیکرد.
نامهات رسید. خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم، هستیم، اینجاییم. یکجایی است شبیه ماسوله، یا همان باغان خود من؛ اما اینجا خانهها بر بدنه این شیبی که هست بنا شده، از آن بالا تا آن پایین پایین. بالا، بر قله یا نوک این تپه یا کوهی که ما بر یک بالش خانه داریم، پارهپاره مههای سبک و رونده هست، بعد هم خانههای ماست، سوار بر پشتهم، میان درختهای شاخه در شاخهی بلوط کوهی و یا صخرههای خزهپوش. گاهی هم چند خانه، مثل یک چندضلعی، گرد بر گرد هم هستند و بعد بازهم خانه هست و درخت و باز خانه تا آن پایین که لابهلای شاخهشاخهی درختها برق سیاه و سنگین آبی هست که از درخشش خودش روشن و تاریک میشود
همینهاست. جادهای البته هیچ جا نیست یا حتی کورهراهی به جایی. انگار بگیر که ما از ازل همینجا بودهایم و تا ابد خواهیم ماند. من هم که میروم تا نمیدانم چی را ببینم یا کی را، گم میشوم. بعد هی حیاط این خانه است و بام آن خانه، گاهی هم -گفتم انگار- اتاقکهایی گرد بر گرد کثیرالاضلاع یک حیاط. از توی تاریکی این شب ابدی صدایی میپرسد: شمایید؟
میگویم: بله.
– نکند گم شدهاید؟
سری میبینم پوشیده به عرقچینی سیاه. میگوید: میخواهید راهنماییتان کنم؟
– ممنون، خودم پیدا میکنم.
بالاخره هم میرسم. فرزانه را میبینم که بر شیب سبز جلو اتاقک هامان دارد کاری میکنند، مثلاً فرض کن جارو میکند که میرسم. بعد که توی همان تاریکی و شاید زیر نور کدر ستارهها دور سینی غذامان مینشینیم تا چیزی بخوریم، باز پیداش میشود. جوانکی است سر به زیر افکنده و خجول که کرک صورتش تازه دمیده. میآید و بیآنکه سلامی بکند چرخی میزند دور ما و زیر و روی هر چیزی را نگاه میکند، حتی خم میشود و استکانها را بو میکند، حتی قوری را که کنار اجاق گذاشتهایم. بعد هم میرود. بعد، از دل تاریکیهای بالادست خانه ما یکی دیگر پیداش میشود. اینیکی کامله مردی است عرقچین به سر و جلیقه بر روی پیراهنی رها شده بر شلوار. او هم چرخی میزند. گاهی هم پتویی یا کتی را جابهجا میکند و زیر و پشتشان را نگاه میکند. میگویم: بفرمایید.
– ممنون.
– ما که چیزی نداریم.
– بله، دیدیم، ولی خوب، گفتیم شاید باز شیطان وسوسهتان کند.
بچهها هم هستند. یادت که هست. غزلمان حالا هفت سالش است و باربُدمان فقط پنجساله است. نمیدانم چرا گریه نمیکنند. همینطور نشستهاند توی این تاریکیِ شبهامان که گاهی از نور ستارههای دور و کدر روشن میشود. بعد باز یکی دیگر میآید. دارد چرخ میزند. به خاطر بچهها که فقط نگاه میکنند، بلند میشوم، همپایش میروم، میگویم: آخر ما که میبینید.
– بله.
– پس چرا باز میآیید؟
– آخر، آن پسر جوان است، دستتنگ است. میخواستید یکچیزی توی جیبش بگذارید.
میگویم: چشم، حتماً. چرا قبلاً نگفتید؟
و یادم میآید توی جیب شلوارم چند دویستی هست. خوب پنج تاش را که بهش بدهم، دیگر تمام میشود. میروم بالادست خانه و از حفره راهپلههایی گردان با نردههای زنگزده پایین میروم. توی راهپلهها بازهم هستند، تنگ هم و من کور مال و دست به نرده پایین میروم تا میرسم به همان جوان. حالا صورت اسبی لاغرش را دو تیغه کرده است و روی پیراهن راهراهش کت جیر پوشیده است. شلوارش هم لی روشن است. یک جفت کفش کتانی هم به پا دارد. همپا میرویم. من که نمیتوانم ببینم، یکی دو بار هم روی قلوهسنگهای دامنه تپهای که بر آن شانهبهشانه میرویم زمین میخورم، اما باز بلند میشوم و همپایش میروم. میگویم: چرا از اول نگفتی؟ من که حرفی ندارم.
بازوی مرا میگیرد، میگوید: اینجا همهچیز هست، از نشمه بگیر تا نشئهجات. همه طورش هم هست، تو فقط لب تر کن.
میگویم: من که برای این چیزها نیامده ام پیش تو.
– من را سیاه میکنی؟
– باور کن.
– خودتی! من خواندهام، همه کارهات را خواندهام. میدانم که هستی، حالا هم هر چه بخواهی هست از بچه پسر بگیر تا بیوه. حتی شوهردارش هم هست. تو که بدت نمیآید؟
بعد هم چیزی مثل یک بسته کوچک را جایی میان پوست و لباسم جا میدهد، میگوید: نشئهجات است، سناتوری ست. بزن، روشن بشوی.
چیزی مثل عرق سرد بر تیره پشتم میلغزد تا بسته پیچیده به کاغذش را پیدا میکنم، اما هر چه میکنم که توی جیبش بگذارم، حریفش نمیشوم. میگویم: من جانماز آب نمیکشم، زدهام گاهی، اما حالا دیگر نه. دیدی که. زن و بچهدارم، باید فکر آنها باشم.
– عرق هم اگر بخواهی هست، ویسکی اصل اصل. آبجو هم داریم، آبجو قوطی، دوجین دوجین.
– من باید برگردم، بچه هام منتظرند، زنم…
درِ جیبش را گرفته است و من باز زمین میخورم و زانویم جر میخورد و چیزی مثل رگهای از خون انگشتانم را خیس میکند، اما اهمیت نمیدهم و همهاش دست میکشم تا بسته را پیدا کنم و او شانهام را گرفته است و میخواهد بلندم کند، میگوید: ولش کن، گم شد که شد. بازهم هست. اصلاً میبرمت به یک دکه.
بالاخره پیداش میکنم و بلند میشوم و میگویم: نه، نه، من نیستم. باید برگردم.
بسته را هم یکجاییاش فرومیکنم. میگوید: خیلی خوب، قبول. توی جیبت نیست، اما یادت باشد ما معمولاً از این چیزها یکجایی توی خانه طرف میگذاریم، بعد دیگر با آنهاست که بهحساب بیاورندش یا نه.
– آخر چرا، با من چرا؟
– اینها را آنجا بگو.
تند تند میرود. نمیتوانم به او برسم. بعد که پیشانیم به تیزهی سقف ناپیدایی میخورد، میگوید: مواظب پلهها باش!
بوی نم که تمام میشود، میپیچیم به یک راهرو دراز و بعد میرسیم به یک اتاق و ازآنجا به یک اتاق دیگر و او مدام چیزی میگوید به زمزمه که اینجا دیگر هر چه بخواهند باید بنویسی.
بازهم میگوید از آنها که بالاخره مقر آمدهاند، میگوید: انکار فایدهای ندارد. دیگر خود دانی.
من حرفی نمیزنم که مدام مواظبم سرم بهجایی نخورد، یا مبادا دهانه پلکانی باشد به دوزخی که آن پایینهاست.
بعدش من نشستهام در آخر صفی از آدمهایی از هر نوع. یکی میگوید: سیگار داری؟
یکی به او میدهم. چه پکهایی میزند! بازهم میخواهند که میدهم. کامله مردی عرقچین به سر تا کمر رو به من خم میشود: برای ما مسئولیت دارد. اینها همه قاچاقچی هستند. خودت که میبینی.
آن روبهرو هم، کنار به کنار، نشستهاند، جوان و پیر و باهم پچپچ میکنند، گاهی هم که کامله مرد اسمی را صدا میزند، یکیشان بلند میشود تقه ای به در کناری میزند و میرود تا کی بیاید و بگوید: دو سال و سه ماه و پنجاه ضربه. یک چوق هم روش.
بعد یکی دیگر میرود. اینیکی سه چوق باید بسلفد، فقط هم چهار سال حبس بهاش خورده.
مرد یک پای کنار من چیزی میگوید. میپرسم: چی فرمودید؟
بازهم هست. بعد یکی میآید و بازوی مرا میگیرد: شما تشریف بیاورید.
میروم از دری گَردان و شیشهای که رو به راهپلهای است و پاگرد و باز تا بالاخره برسیم به راهرویی خالی و اتاقی لخت و باز و دری نیمهباز که به اتاقی دیگر میرسد و به یک صندلی که جلو میزی است بزرگ و فلزی که آنطرفش یکی دیگر نشسته است. دست هم دراز میکند و چراغی را روشن میکند، میگوید: خوب، بنویس، همه را بنویس.
یک بسته کاغذ را جلو من میگذارد و خودکاری را به دستم میدهد. نمیتوانم ببینم که جلو «س» چه نوشته است. چراغ چشمم را میزند.
نگاهش میکنم. اینیکی انگار کامله مردی است با کت راهراه میگوید: چرا معطلی؟
– نمیتوانم بخوانم. عینکم نیست.
– هر جا هر فسق و فجوری که کردهای، همه را بنویس با شرح جزئیات.
– چه فسق و فجوری؟
– فکر کن، یادت میآید.
نوک قلم را جایی جلو «ج» میگذارم. باز نگاهش میکنم. کنار دستش، پشت پایه چراغ، کتابهایی هم هست چیده بر هم. یکی را برمیدارد: میخواهی یادت بیاورم؟
ورق میزند، میگوید: ما میدانیم، این آخر مثلاً دروغ نوشتهای. نمیشود آنقدر مسکرات کوفت کرده باشند، سالهای سال هم عاشق و معشوق باشند، بعد مثل دو تارکدنیا کنار هم دراز بکشند و بگویند: «شببهخیر». خوب، از همین یکی شروع کن، راستش را هم بنویس.
میگویم: ابراهیم نمیتواند، اگر حتی دست دراز کند، دیگر میماند، برای همینه آنجا میماند، برنمیگردد.
– ابراهیم را فراموش کن. خودت چی؟ دقیقاً بنویس چی شد.
– من که ابراهیم نیستم. ابراهیم هستش و حاضر نیست با آن به قول شما فسق و فجور همهچیز را خراب کند.
– پس قبول داری که فسق و فجور چندان هم خوب نیست؟
– تا کجا باشد و کی.
میگوید: آنجا چی که توی مهتابی نشستهای، هر شب مینشینی و نرمنرم عرقت را مزه مزه میکنی؟
– آنکه داستان است، یکی دیگر است، راعی است.
– اگر خودت نکرده باشی که نمیتوانی بنویسیاش.
– داستان است، تازه مال بیستوچند سال پیش است.
– آن پیرمرد چلاق چی که میخواهد برقصد، اول هم هی زنگ میزند تا جوانها را وادار کند بروند توی میدان ونک برقصند؟
بازهم میگوید، از یک جای دور میگوید که آب هست و جابهجا درختهای خشک مهگرفته. میگوید: آدمها را چرا وسوسه میکنید تا بروند به یک جای دیگر؟
باز کتابی را برمیدارد، ورق میزند: بازهم هست، هی هم رنگ. رنگ چشم، سایه مژگانها. شماها همه مایه شر و فسادید. خود من دیشب میان دو نماز وقتی یادم آمد، دیگر نتوانستم با حضور قلب نمازم را بخوانم.
-خوب، هست، توی زندگی هم هست.
– دیدی؟ پس هست، خودت اعتراف میکنی که هست، که همین کارها را کردهای.
یک کتاب دیگر را برمیدارد، ورق میزند، بعد یکی دیگر را میگوید: بفرما، اینجا همه شهر را راه انداختهای که بروند، آنهم چراغ به دست، دنبال شیشههای مشروب بگردند. اینجا هم – یادت که هست- این نقاش هرروز راه میافتد و زنهای مردم را دید میزند و هر دفعه یکجاییشان را میکشد. بعد هم میرود به یک ده دور تا با معشوق جوانیاش بخوابد.
– اینها همه داستان است، گاهی باور کنید بعضیها را خواب دیدهام، مثل همین که همین حالا…
داد میزند: آنجا چی؟ کجا بود؟
کتابها را میریزد، و اینیکی و بعد آنیکی را ورق میزند.
با دو چشم خوابزده پرخون نگاهم میکند: هست، یادم است: در را که باز میکند، میبیندش که روپوش و روسری به دست ایستاده با آن پیراهن سفید آستینکوتاه ساتن. بعد که زنک میآید تو، بر لبه تخت مینشاندش و کنارش مینشیند. یادت که آمد؟ مینشیند کنارش و هی با دکمه پیراهنش بازی میکند. باز میکند و میبندد و هی در و بیدر حرف میزند که نگران نباشد، که درست میشود.
– کجا؟ من که چنین صحنهای ندارم.
بلند میشود: که یادت نیست؟ من یادت میآورم. بعد، بعدش زن بیچاره یکدفعه میبیند با بالاتنه لخت جلو یک لندهوری مثل تو نشسته، میزند زیر گریه.
– عرض کردم من این را ننوشتهام.
– مینویسی، یک روزی بالاخره مینویسیاش.
تا جلو کرکره بسته پنجره میرود و برمیگردد، میگوید: همهاش همین چیزهاست، یا کابل هست و صدای جیغ و یا همین زنی است که به خاطر شفاعت شوهرش آمده آنهم با آن پیراهن ساتن براقش و آن موهای سیاه. بعد هم گریه میکند، حتی وقتی بالاخره پیراهنش را هم میپوشد که برود. شیطانید شماها، همه اینها که مینویسید وسوسه شیطانی است، انگار که خدا نیست، انگار که هیچوقت هیچ آدمی روی این زمین نیست که روبهقبله بنشیند و هی بگوید، تا صبح سیا سحر بگوید: «العفو، خدایا العفو.» آخر، من از تو میپرسم اینها چه نوشتن دارد؟ چرا باید همهاش از این چیزها نوشت؟
میگویم: حالا من چه بنویسم؟
– هر چه بوده، اما راستش را بنویس، همه کارهایی را که کردهای یا نوشتهای.
مینویسم، همین صحنه را و بعد نمیدانم کدام را. هی کاغذ سیاه میکنم و بالاخره میگذارم جلوش. نگاه نمیکند. باز مینویسد «س» و چیزی مینویسد و من هم مینویسم مثل حالا که برای تو مینویسم. مینویسم که بدانی و اگر بخواهی بیایی. جای بدی نیست، جا برای تو هم هست. اصلاً میدانی، با زن و بچههات بیا.