The poet قهار عاصی Qahar Asi, enveloped in the golden hues of پاییز autumn, recites his moving poem همه “All”— the exact recording date unknown, perhaps the fall of 1990, the year the poem is dated, and recorded in or around Kabul. The season itself, a melancholic motif in Farsi poetry, channels the poem's themes of loss, sadness and the winds of drastic change.
The acclaimed filmmaker صدیق برمک Siddiq Barmak wrote that Asi had a vision of blending prose and poetry for the screen. This footage, perhaps alongside the iconic ای کابل "O Kabul," where Asi recites amidst a ruined cityscape, hints at his cinematic aspirations. Soon after, artistic repression further worsened under the new Islamist regime starting in 1992, with music silenced and his longtime collaborator, vocalist Farhad Darya, in exile.
The poem itself is a cry for a fractured homeland void of its چراغ و عرفان “light and spirituality” amongst the نسيم تلخ “bitter breeze.” Asi mourns the exodus of loved ones, their absence echoing in the desolate landscape.
Notably absent from this recitation are the poem's final lines, where Asi names his exiled friends, including عظیم نوذر الیاس Azim (fellow poet Noozar Elias), ملیحه احراری Maliha Ahrari (a friend and collaborator at RTA in the Cinematic Program and Film Narration), کنیشکا Kanishka (?), فرهاد دریا Farhad Darya. These lines conclude the poem with a bitter question, a challenge to himself and to those who remain:
نه عظيم نی مليحه نه كنيشكا نه دريا
Neither Azim, nor Maliha, nor Kanishka, nor Darya remains
تو چرا نشسته ای عاصی غمگسار رفته
Why do you sit here, Asi? The companions have left
Asi’s lyrics resonate with another poet, 600 hundred years earlier, حافظ Hafiz, most likely composed when his city of Shiraz fell to the fundamentalist امیر مبارزالدین محمد مظفر Amir Mubariz al-Din Muhammad Muzaffar (r. 1353-1358) grip. They reflect the tragic rhythm of history in this region, where vibrant societies, once bastions of progress, crumble under the weight of extremism:
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
I don’t see any friends, where have they gone?
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
When did our friendship end, what happens to those who loved?
This question resonates beyond Asi, speaking to the millions who stayed behind while others sought refuge abroad. It's this profound empathy, this ability to voice the unspoken grief of a people, that captioned Asi "the people's poet." His verses transcend mere statistics, giving voice to the forgotten and silenced.
For me, it stirs the memory of my last encounter with my paternal grandfather who gazed at us before we left, “This will be the last moment we meet.” His prediction was unfortunately right.
In the wider theater of world politics, Asi's subjects may be reduced to numbers, but his poetry restores their humanity. His words, inscribed in time on this grainy video, remind us that even in the face of immense loss, the spirit of the humanities survives.
* Special thanks to Parween Pazhwak for her invaluable contributions in researching this introduction and providing translational edits for the poem.
همه
All
قهار عاصی
Qahar Asi
همه ترک یار گفتهست و ز ملک يار رفته
All have spoken of leaving friends and departed from the beloved land
همه دل بكنده از اینجا، همه زين ديار رفته
All have detached their heart from here, everyone has left this realm
همه قصد دوردست، از وطن تباه كرده
All have set their sights on distant places, away from this ruined homeland
همه زين ولايت سوگ به زنگبار رفته
All woefully have left this grief-stricken heartland
چه كنند اگر بپايند غريبههایی اينجا
What does it matter if these poor souls remain here?
ز یکی نديمهی دل، ز يكی نگار رفته
When one's confidante of the heart, one's dear friend, has left
به یکی خراب ماند وطن چراغ و عرفان
For one, the homeland of light and spirituality remains in ruins
ز بس اشک و آه مانده، ز بس انتظار رفته
From so many tears and sighs remain, from so much longing it has vanished
ز بهار بیبروبار، نسيمِ تلخ اينجا
From this hollow and bitter breeze of this place
همه زرد زرد گشته همه زار زار رفته
Everything has turned yellow, everything has become barren
دامنِ خواب ۔۔۔ باقی صدیقی، جمع و ترتیب: یاور ماجد، اعجاز عبید
دامنِ خواب
باقی صدیقی
جمع و ترتیب
یاور ماجد، اعجاز عبید
ڈاؤن لوڈ کریں
پی ڈی ایف فائل
ورڈ فائل
ای پب فائل
کنڈل فائل
ٹیکسٹ فائل
مکمل کتاب پڑھیں…..
جب گھیر کے بے کسی نے مارا
کوئی بھی نہ دے سکا سہارا
ساحل سے نہ کیجیے اشارا
کچھ اور بھی دور اب خدارا
خاموش ہیں اس طرح وہ جیسے
میں نے کسی اور کو پکارا
احساس ملا ہے سب کو لیکن
چمکا ہے کوئی کوئی ستارا
ہوتی ہے قدم قدم پہ لغزش
ملتا ہے کہیں…
(3/54) “It’s been forty-three years since I’ve seen my home. All I have left is a jar of soil. It’s good soil. Nahavand is a city of gardens. A guidebook once called it ‘a piece of heaven, fallen to earth.’ The peaks are so high that they’re capped with snow. A spring gushes from the mountain, and flows into a river. It spreads through the valley like veins. We lived in the deepest part of the valley, the most fertile part. Our father owned thousands of acres of farmland. When we were children he gave us each a small plot of land to plant a garden. None of the other children had the discipline. They’d rather play games. But I planted my seeds in careful rows. I hauled water from a nearby well. I pulled every weed the moment it appeared. As the poets say: ‘If you cannot tend a garden, you cannot tend a country.’ My garden was the best; it was plain for all to see. The discipline came from my mother. She was very devout. She prayed five times a day. Never spoke a bad word, never told a lie. My father was a Muslim too, but he drank liquor and played cards. He’d wash his mouth with water before he prayed. The Koran was in his library. But so were the books of The Persian Mystics: the poets who spent one thousand years softening Islam, painting it with colors, making it Iranian. Back then it was a big deal to own even a single book, but my father had a deal with a local bookseller. Whenever a new book arrived in our province, it came straight to our house. I’ll never forget the morning I heard the knock on the door. It was the bookseller, and in his hands was a brand-new copy of Shahnameh. The Book of Kings. It’s one of the longest poems ever written: 50,000 verses. The entire story of our people. And it’s all the work of a single man: Abolqasem Ferdowsi. Shahnameh is a book of battles. It’s a book of kings and queens and dragons and demons. It’s a book of champions called to save Iran from the armies of darkness. Many of the stories I knew by heart. Everyone in Iran knew a few. But I’d never seen them all in one place before, and in a beautiful, leather-bound edition. The book never made it to my father’s library. I brought it straight to my room.”
چهلوسه سال از هنگامی که از میهنم دور افتادهام میگذرد. آنچه برای من باقی مانده، شیشهایست پر از خاک. خاک خوبیست. خاک نهاوند، خاک ایران. نهاوند شهر باغهاست. زمانی کتاب ایرانگردی را خواندم که آن را "تکهای از بهشت بر زمین افتاده" نامیده بود. بر قلههای بلندش برف همیشگی پیداست. چشمهای که از دل کوه میجوشد، رودی میشود. چون رگهای تن در سراسر دره پخش میشود. ما در ژرفترین بخش دره زندگی میکردیم. حاصلخیزترین بخش آن. پدرم از زمینداران بود. او در کودکی من، به هر یک از فرزندانش پاره زمینی در باغ خانه داد تا باغچهای درست کنیم. بچههای دیگر چندان علاقهای به این کار نداشتند. آنها بازی را بیشتر دوست داشتند. ولی من دانههایم را به هنگام با دقت میکاشتم. آب را از حوض یا چاه نزدیک میآوردم. گیاهان هرزه را بیدرنگ وجین میکردم. همانگونه که میگویند: «اگر نتوانید از باغچهتان نگهداری کنید، از میهنتان نیز نمیتوانید.» باغچهی من بهترین بود؛ زیباییاش بر همگان آشکار. این نظم را از مادرم آموخته بودم. مادرم بسیار پرهیزکار بود. روزی چند بار نماز میخواند، هرگز واژهی بدی بر زبان نمیراند، هیچگاه دروغ نمیگفت. پدرم نیز مسلمان بود، ولی در جوانی گاهی نوشابهی الکلی هم مینوشید و ورقبازی هم میکرد. پیش از نماز دهانش را آب میکشید. در کتابخانهاش قرآن و کتابهایی از عارفان ایرانی داشت. شاعرانی که در درازای هزار سال اسلام را نرم و ملایم کرده بودند، به آن رنگ و بو بخشیده بودند، ایرانی کرده بودند. در آن زمان که داشتن کتاب کار آسان و عادی نبود، پدرم با کتابفروش محلی قراردادی داشت. او هر بار کتاب جدیدی به دستش میرسید، باید یکراست نسخهای به خانهی ما بفرستد. هیچگاه آن بامدادی را که صدای کوبیدن در را شنیدم، فراموش نخواهم کرد. کتابفروش آمده بود و در دستانش کتاب شاهنامهی جدیدی بود. نامهی شاهان. یکی از بلندترین شعرهایی که تا کنون سروده شده است، بیش از پنجاه هزار بیت شعر. همهی داستانهای مردمانمان. همهی ایران در شعری یگانه. و همهشان سرودهی یک شاعر: ابوالقاسم فردوسی. شاهنامه کتاب نبردهاست. کتاب شاهان و شهبانوان، اژدهایان و اهریمنهاست. کتاب پهلوانانیست که ایران را در برابر نیروهای اهریمنی پاس میدارند. بیشتر داستانها را از بر بودم. هر ایرانی داستانی از شاهنامه میدانست. ولی من هیچگاه همهی داستانهای شاهنامه را یکجا در جلدی چرمی و زیبا ندیده بودم. آن کتاب هرگز به کتابخانهی پدرم راه نیافت. آن را یکراست به اتاقم بردم
نوشتن. نوشتن. نوشتن. خودم را مجبور میکنم بنویسم، داستان نصفه نیمهام را و حتی خاطرات روزانهام. نباید بگذارم میان نوشتههایم وقفه بیفتد مثل خودکاری که اگر استفادهاش نکنی رنگش میپرد و مجبوری هزاربار گوشه دفترت بچرخانیش و خط خطی کنی تا جوهرش جاری شود.
글을 다시 쓰기 시작하고 싶은데 엄두가 안난다. 이유가 뭘까?
صبح زود، شیر قهوه، اولین نفری که صبحانه را از سلف تحویل میگیرد، میزی که ازش استفاده میکنم پشت پنجره است طلوع خورشید را میبینم و شعری از فروغ رویش نوشته. وقتی نفس میکشی بخار نفست میپیچد به بخار قهوهی داغ. وقتی بهش فکر میکنم بیشتر از آنکه صبح زود بیدار شوم تا درس بخوانم بیدار میشوم تا طلوع را ببینم و ابرهای صورتی را و هالهی نور که از بین تکهپارههای ابر میتابد.
그저 책이나 실컷 보고 영화나 보면서 매일 살고 싶다.
ازش میپرسم: برویم یک کار احمقانه انجام بدهیم؟ بدون اینکه بپرسد چه کار؟ موافقت میکند. میرویم بیرون و میدویم، نفسمان بند میآید و میخندیم. برایش از موراکامی میگویم که دویدن را دوستدارد و من هم. از اینکه قلبم به سینه میکوبد و نفسم بند میآید؛ دویدن مثل مخدر میماند برایم و بهش معتادم، مثل قهوه.
긍정적인 생각으로 시작할 하루.
소확행[Sohwaghaeng] ~ Small but curtain happiness
کرهایها این اصطلاح را برای چیزهایی استفاده میکنند که ساده اما دوستداشتنیاند. مثل دیدن طلوع، نازکردن گربهها، یک همراه برای دویدن...
جهت خرید نت کیبورد آهنگ ندای آسمونی روی لینک زیر کلیک کنید
نت کیبورد آهنگ ندای آسمونی
نت کیبورد آهنگ ندای آسمونی از لیلا فروهر
متن آهنگ ندای آسمانی از لیلا فروهر
ای همه خوبی و شادی من اسیرم سجده گاه من تویی نذار بمیرم
شن خشکم انتظار یک کویرم آب پاک تشنگی ببار نمیرم
تو ندای آسمونی تو سخاوت زمینی
تو صداقت مثل گندم تو صدای آخرینی
تو یه شعری واسه شاعر تو یه جاده واسه عابر
تو یه موجی واسه ساحل تو زیارتگاه زائر
تو ندای آسمونی تو سخاوت زمینی
تو صداقت مثل گندم تو صدای آخرینی
تویی نیاز دست من تویی صدای قلب من
فرداست روز آخرم تو بیا دربدرم
طلوع صبح پاک من تویی وجود گرم من
به آسمون نگاه نکن تویی آرزوی من
تو یه شعری واسه شاعر تو یه جاده واسه عابر
تو یه موجی واسه ساحل تو زیارتگاه زائر
تو ندای آسمونی تو سخاوت زمینی
تو صداقت مثل گندم تو صدای آخرینی
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : او مرا تحت مراقبت «دو مرد جوانش» به قول خودش سپرد و از آنها خواست که من را به سلامت به ال واستا ببرند، کف دستهایش را میتوانستیم در پایین رودخانه ببینیم که در مقابل آسمان عصر خودنمایی میکند. از میان بسیاری از عکسهای ذهنی دلپذیری که از سفر دارم، آن شام ساده با شیخ مهربانم روستای ناشناخته لوح برجستهای برای خود دارد.
رنگ مو : هنگام خداحافظی از او کیسه تنباکوی قدیمی و کهنه اش را خواسته بودم، تا شاید بهانه ای داشته باشم که در ازای آن کیسه تنباکوی خود را به او بدهم، که حداقل این مزیت را برای چشم شرقی از رنگ های فراوان و فلز درخشان داشت. همسفری که از آن زمان سرگردانی او را به قدمهای من رسانده است.
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : به من میگوید که شیخ پیر را هنوز صاحب آن هدیه فقیرانه من است و طلسمها و خطهای قرآنی عجیبی را به عنوان پیشگیریای بیخطا در قفسههای آن نگه میدارد. خطرات چشمی، و برای محافظت در برابر منفجر شدن خانه های کبوتر خود. [79] هشتم. یک جشن تولد در غرب هند. ما آمریکایی بودیم و در یکی از جزایر هند غربی زندگی می کردیم.
لینک مفید : سالن آرایشگاه زنانه
کدام را نمی گویم؛ ممکن است از نکاتی که به شما می کنم حدس بزنید. این شهر متعلق به دانمارک بود و تقریباً مردم هر ملتی در آن زندگی می کردند، زیرا این شهر یک مکان تجاری شلوغ و بندر دریایی معروف بود. این تنوع ملیت یک مزیت یا یک نقطه ضعف است، درست همانطور که شما فکر می کنید. برای ما بچهها این لذتبخشترین چیز در جهان بود.
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : چرا، یک بار یک ملوان مالایی را دیدیم. اما یک رماننویس انگلیسی که کتابهای زیادی نوشته بود، از جزیره ما دیدن کرد و به طرز تحقیرآمیزی گفت که این مکان «مکانی دودلنیگر دانو-هیسپانو-یانکی» است. این در کتابی بود که او درباره هند غربی و اسپانیای اصلی منتشر کرد. ما بچه ها هیچ وقت این حرف را نبخشیدیم . [80] اتفاقاً یک آمریکایی در داستانی زیبا به خانه قدیمی ما به نام مردی بدون کشور اشاره می کند.
لینک مفید : سالن زیبایی سحر سعادت آباد
وقتی خواندیم فیلیپ نولان آنجا در بندر بوده است - شاید درست در داخل صخره های شاهزاده روپرت، چقدر اشک روی گونه هایمان سرازیر شد! نمی دانم آن داستان را خوانده اید؟ برای ما تقریباً مقدس بود، عشق ما به کشور بسیار قوی بود، و ما باور داشتیم که هر کلمه درست است. اولین قطعه شعری که تام آرزو داشت یاد بگیرد.
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : این بود که "مردی با روح مرده را در آنجا نفس می کشد." اما تام در آن زمان که جشن تولدش را برگزار کرد برای یادگیری چیزی جز مادر غاز کوچکتر از آن بود. او یک مرد کوچک چاق و چاق بود که سومین سالگردش نزدیک بود و آنقدر برای یک مهمانی غوغا می کرد - او به ندرت می دانست مهمانی چیست، اما به همین دلیل بیشتر از همه آن را می خواست.
لینک مفید : سالن زیبایی سحر سعادت آباد
که پدر و مادرش با خنده جایشان را دادند. به او. ما مانند مردم در این کشور خانه نگه نداشتیم. در واقع خود خانه با چیزی که می بینید تفاوت زیادی داشت. آب و هوا در تمام طول سال گرم بود و هیچ دودکشی وجود نداشت که در آن نیازی به آتش نباشد.[81] به جز ضلع شرقی هیچ پنجره شیشه ای وجود نداشت. در تمام پنجرههای دیگر فقط پردههای کرکرهای داشتیم.
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : با کرکرههای چوبی سنگین بیرون که در صورت ترس از طوفان بسته میشد. بادهای تجاری شگفت انگیز از شرق می وزید و گاهی باران می بارید. به همین دلیل در آن طرف شیشه داشتیم. کفها از کاج کارولینای شمالی بود، یکی از معدود حشرات جنگلی که نمیخورند و نابود میکنند. این یک زرد کرم زیبا است که بین فرش های پراکنده روی آن به خوبی به نظر می رسید.
لینک مفید : سالن زیبایی غزل سعادت آباد
بالکن ها و ایوان های وسیع در هر طرف خانه بود. در مورد خدمتکاران، همه آنها رنگین پوست بودند و ما مجبور بودیم تعداد زیادی داشته باشیم، زیرا هر کدام فقط مسئولیت یک شاخه خدمات را بر عهده می گیرند و معمولاً باید یک معاون یا دستیار برای کمک داشته باشند. به عنوان مثال، سوفی، آشپز، زنی را مجبور کرد که ماهی را تمیز کند.
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : لوبیا را برش دهد و چنین کارهایی را برای او انجام دهد و همچنین به آتش سوزی رسیدگی کند. در آشپزخانه اجاق گاز نبود. نوعی پیشخوان با عرض سه فوت و تقریباً به اندازه ارتفاع، از آجر ساخته شده بود، در دو طرف اتاق قرار داشت. این سوراخ در بالا اینجا و آنجا داشت. پخت و پز روی این سوراخ های پر از زغال چوب انجام شد.
لینک مفید : سالن زیبایی پر��سای سعادت آباد
بنابراین به جای یک آتش برای پختن شام، سوفی یک غذا خورد[82] آتش سوپ، آتش ماهی، آتش سیب زمینی و غیره.
یک تنور آجری کوچک، چیزهایی را که او به این شکل می پخت، می پخت. پرستار تام، یا نانا، همانطور که همه پرستاران هند غربی نامیده میشدند، فردی قدبلند، بسیار باوقار و در رفتارش با ابهت بود، و خیلی خوب بود که ما او را خیلی دوست داشتیم.
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : او همیشه یک لباس مشکی آلپاکا می پوشید، یک پیش بند سفید تمام جلویش را پوشانده بود، یک دستمال سفید روی سینه اش ضربدری می کرد و یکی روی موهایش بسته بود. گوشواره های بلند طلایش تنها زیور آلات او بودند. این انگشترها بسیار جالب بودند، زیرا نانا اغلب به ما اعلام می کرد که یکی از دوستانش را از دست داده و «عزای عمیق» به تن دارد.
لینک مفید : سالن زیبایی فارا سعادت آباد
این بدان معنی بود که او گوشواره هایش را با ابریشم مشکی که به طور مرتب دوخته شده بود پوشانده بود. به شما اطمینان میدهم که آنها اشیایی غمانگیز بودند. من نمیتوانم همه خدمتکاران را توصیف کنم، بهعنوان عجیب و غریب، و هیچ ایدهای از نحوه صحبتشان - کرئول، دانمارکی، و انگلیسی شکسته - به شما بدهم، اما باید به پیشخدمت یا «خانهدار»، کریستین اوتندال، مهمترین عضو اشاره کنم.
سالن زیبایی شهربانو سعادت آباد : خانواده به نظر خودش به محض تصمیم گیری در مورد حزب، کریستین[83] و نانا ��رای مشورت فراخوانده شدند. سپس مشخص شد که یک مهمانی کودک چقدر ممکن است خسته کننده باشد.
لینک مفید : سالن زیبایی زنانه سعادت آباد
همه کودکان تحت سرپرستی باید به طور خاص از آن دعوت شوند و نوع خاصی از مشت زدن برای آنها ساخته شود. سپس باید شامپاین برای کوچولوها تهیه شود تا نان تست بنوشند.
From the longing of the sight of your blossoming face
Recalling a classic song from the old Kabul ‘s narrow alleyways that once gave birth to eloquent poets and heavenly voiced nightingales
The Lyrics
از شوق گل رویت دیوانه شوم یا نه؟
From the longing of the sight of your blossoming face, shall I be crazed or not?
در حلقه گیسویت زولانه شوم یا نه؟
In the coil of your tresses, shall I be bound or not?
زلف تو پریشان است من نیز پریشانم
Your tresses are disheveled, I too am unsettled
با زلف پریشانت من شانه شوم یا نه؟
With your tangled tresses, shall I be your comb or not?
عشقم به جنون مایل عقلم به هنر نازد
My love veers towards madness, my mind takes pleasure in art
در کشمکش هر دو دیوانه شوم یا نه؟
In the struggle of both, shall I be crazed or not?
The Vocalists
آواز استاد غلام محمد دستگیر شیدا
Ustad Mohammad Ghulam Dastagir Shayda (1916-70)
شعری از ندیم کابلی
Poem by Naidem Kabuli
This recording originates from Radio Kabul in the late 1950s or early 1960s.
آواز حیدر سلیم
Vocals Haidar Salim
A mid-1990s album of private recordings was a dedication to the artist's late father, featuring his father’s favorite songs.
A mid-1990s album of private recordings was a dedication to the artist's late father, featuring his father’s favorite songs.
The Poet
Nadiem Kabuli عبدالغفور ندیم کابلی was born in the Shor Bazar شوربازار neighborhood of Kabul. Though his exact birthdate is unknown, he passed away in his early 30s.
His first collection of poems was printed in 1930 by Sardar Azizullah Khan Qatil سردار عزیزالله خان قتیل, the Kabul court ambassador to Tehran.
A new edition was recently published in Tehran in 2009.
The Poem and Composition
The composition and the poems share an exquisite poetic style reminiscent of Old Kabul کابل قدیم. It reflects a time long gone when the art of words and music intertwined to tell stories of love, grief, and the human experience in the distinctive Kabuli literary and musical arts style labeled the Kabuli ghazal غزل کابلی, established by Ustad Qasim (1978-1956)استاد قاسم افغان in the early 1900s.
Nadiem Kabuli's عبدالغفور ندیم کابلی verses dance to the rhythm of the "Hindi Style" Sabk-i Hindi سبک هندی, a poetic tradition born in the Mughal courts of India and Kabulistan, where the latter served as the summer capital. This style is about painting fresh, intricate pictures with minimal wordplay. It's like a skilled painter who can perfectly capture the essence of a scene with just a few brushstrokes.
Ustad Mohammad Ghulam Dastagir Shayda استاد غلام محمد دستگیر شیدا , a master of the musician's quarter, Kharabat in Kabul خرابات کابل, composed it in the 1950s or possibly earlier. However, we do know that this song has been discovered by those new to the classical Kabul ghazal genre for many generations.
This song holds a special place in my heart. The poet who wrote it hailed from my ancestral paternal neighborhood, and the singer who performed it was a dear friend of my maternal uncle Ghafourماما غفور. As it happens, my uncle, along with my extended family members, was a musical arts patron.
When I hear this song, it conjures a colloquial feeling; it takes me to the old Kabul much before my time, a Kabul, under the foothills of the Bala Hissar بالاحصار , the ancient fort, where the master musicians of Kharabat reigned over the musical high arts.
Their songs reawakened the lyrics of ancient and contemporary poets in the hearts of Kabulis, a people who couldn't live without their nobel poetry and music.
Lala Machine استاد دین محمد معروف به لالا ماشین, a master Kharabati sarangi سارنگ musician, said of the Kabulis of that bygone era, "They enjoyed music, and we enjoyed playing for them."
Although the nightingales of Kharabat may now sing no more, their melodies still echo, bringing life to hearts in Kabulistan and distant lands.
Their legacy defies the dogmatic decree of silence, a testament to the enduring power of art, in Naidem Kabuli lyrics, “My mind takes pleasure in art” and that pleasure of the mind and soul cannot be extracted so easily.
—Farhad Azad
May 04, 2024
Thank you to Parween Pazhwak for the help with the research and edits.
نیا جزیرہ
(شعری مجموعہ)
اسلمؔ عمادی
اؤن لوڈ کریں
پی ڈی ایف فائل
ورڈ فائل
ٹیکسٹ فائل
ای پب فائل
کنڈل فائل
مکمل کتاب پڑھیں …..
بسم اللہ الرحمن الرحیم
یَا عِماَدُمنْ لَا عِمَادَلَہُ
انتساب
میرے محترم
جناب سعید الحق عمادی
کے نام
تحفہ
میرے پیارے دوست
محمد اعظم
کے لیے
حمد
ہنستے رہیں گے لب یہ عنایت اُسی کی ہے
برسیں گے ہم یہ پھول یہ اُلفت اُسی کی ہے
میں کیا ہوں ایک قطرہ بحر کمال…
(10/54) “Mitra loved anything beautiful. She kept countless notebooks. And on every page she’d paste something beautiful: a flower, a feather, a line from a poem. One time we went to a large antique shop, and the owner challenged us to choose the most expensive items in the shop. Mitra looked around the store and chose two that nobody else had noticed. The owner was shocked. He announced that those were the only two that were not for sale. She had a genius for beauty. It was one of her greatest gifts. But her greatest gift by far, was her memory. Mitra could memorize an entire poem after hearing it a single time. Her favorite was Hafez: The Prince of Romance. She’d memorized two hundred of his ghazals. And whenever she found a verse that she loved, she’d bring it to me to read. We’d heard our voices many times before in arguments. But it was different when we read poetry. There was a softness, a delicacy. When you’re reading a poem, you must find the 𝘢𝘩𝘢𝘯𝘨. Melody. The instrument is your throat. And the words are the notes. Some you strike suddenly, with a bang. Others you unroll gently, like a bow being slowly pulled across the string of a violin. Every word has life. Every word has its own soul. The word roar has a soul. 𝘒𝘩𝘰𝘳𝘰𝘰𝘴𝘩! And so does the word kiss. 𝘉𝘰𝘰𝘴𝘦𝘩. We were married in the traditional way. It was a small ceremony at the home of Mitra’s father. On the morning of our wedding Mitra and I visited a famous photographer in Tehran. We took a series of photographs standing side-by-side. She was so conscious of her crippled hand, she found a way to hide it in every photo. But she’d never looked so beautiful. When the session was finished, I suggested one final photograph. I could tell the photographer was annoyed, but he agreed. And it’s the photograph that still hangs in our house today. Mitra is sitting on a chair. And I’m down on one knee, looking up at her, holding her hand.”
میترا هر چیز زیبایی را دوست داشت. در دفترچههای پُرشُمارش و بر هر برگی از آنها چیزی زیبا میچسباند: گُلی، پَری، بیت شعری. روزی میترا و من به عتیقهفروشی بزرگی رفتیم - فروشنده ما را به چالش کشید که گرانترینهایش را شناسایی کنیم. میترا نگاهی به پیرامون انداخت و به دو قطعه اشاره کرد. صاحب فروشگاه شگفتزده گفت که هیچکس تا کنون به آنها توجه نکرده بود. او گفت که این دو تنها چیزهایی هستند که فروشی نیستند. میترا نبوغ ویژهای در زیباشناسی داشت. یکی از بهترین تواناییهای او بود. ولی برجستهترین توانایی او حافظهاش بود. میترا پس از یک بار شنیدن شعر، بسیاری از آنرا به یاد میسپرد. عاشق شعر بود. تنها زمینهای که بر آن توافق داشتیم. شاعر مورد علاقهاش حافظ بود: شاهزادهی عاشقانهها. میترا بیش از دویست غزل او را از بر داشت. برخی را که دلپسندش بود به من میداد تا بخوانم. باور داشت که من آهنگ درست شعر را پیدا میکنم. صدای همدیگر را در بگومگوهامان بسیار میشنیدیم. ولی هنگام شعر خواندن چنان نبود. حالتی از دلپذیری و نرمش. در شعر، حنجره ساز شماست. و واژهها نُتهایتان. برخی را ناگهان مینوازی - با آوایی بلند. برخی دیگر را به آرامی، مانند کشیدن آرشه بر زه. هر واژه ویژگی خود را دارد. هر واژه را جانی دیگر است. واژهی خروشیدن جانی خروشان دارد! همانگونه که واژهی بوسیدن و بوسه، دلآویزی و آرامشش را! پیوند ما ازدواجی سنتی بود. جشن کوچکی در خانهی پدر میترا. بامداد روز ازدواجمان، به آتلیهی عکاسی پرآوازهای در تهران رفتیم. میترا را هیچگاه به آن زیبایی ندیده بودم. چندین عکس ایستاده در کنار هم گرفتیم. در هر عکسی حالتی را مییافت تا دست چپش را پنهان کند. هنگامی که کارمان تمام شد، پیشنهاد عکسی دیگر دادم. عکاس آزرده مینمود اما عکس را گرفت. و آن همین است که تا امروز بر دیوار آویزان است. میترا روی صندلی نشسته و من یک زانو بر زمین نهاده، محو تماشای او، دستش را در دست گرفتهام