Text
متن زیر ترجمه بخشی از (۱:۳۴:۳۳ تا ۱:۴۲:۹) از مصاحبه پاتریک بت دیوید است با داگلاس موری:
نکتهای که وجود دارد، عدم شناخت عمیق از آنچه در جوامع ما جواب داده است، میباشد و من فکر میکنم با گفتن اینکه "طلا به اندازه کافی طلایی نیست" در معرض خطر کشتن مرغ تخمطلا هستیم.
و چیزهایی که در جامعه ما جواب میدهند، بسیار بنیادی هستند. همان چیزی که بنیانگذاران، تدوین کنندگان قانون اساسی، متوجه آن شدند... منظورم این است که شاید تنها انقلاب موفق در جهان... آنها متوجه شدند که چیزهایی مانند آزادی وجدان، آزادی بیان، سنگ بناهای مطلق هستند و اگر آنها را نداشته باشید، بقیه نمیتوانند دنبال شوند.
اگر به آزادی بیان، آزادی عقیده، آزادی عبادت اعتقاد نداشته باشید، مجموعهای از مشکلات دیگر به وجود میآیند. آنها اساساً، همانطور که من میبینم، به این واقعیت برمیگردند که اگر در اشتباه باشید، نمیتوانید آن را اصلاح کنید. اگر در اشتباه باشید، نمیتوانید آن را اصلاح کنید.
جان استوارت میل، برای مثال، یکی از بزرگترین فیلسوفان آزادی، این موضوع را در یکی از معروفترین آثار خود، "درباره آزادی" تشریح میکند. ضرورت آزادی بیان در جامعه تا حدی به این دلیل است که اگر اشتباه میکنید، باید بدانید که اشتباه میکنید. بنابراین، اگر اقتصاد را اداره میکنید و میبینید که جواب نمیدهد، به جای اینکه به اجازه دادن به آن که جواب ندهد ادامه دهید، باید گوشها و چشمان خود را برای سیستمی که کار میکند، باز کنید. و یکی از چیزهای جالبی که من در مورد فعالان بازار به طور کلی پیدا میکنم، توانایی آنها برای تغییر جهت است. به هر حال، این موضوع کمی به مسئله سیاستمداران برمیگردد. یکی از دلایلی که من به نحوه تفکر فعالان بازار علاقه دارم این است که با نحوه تفکر سیاستمداران بسیار متفاوت است. سیاستمداران میتوانند دیواری را ببینند و با همان سرعت یا حتی بیشتر به سمت آن حرکت کنند و شما میگویید دیوار، دیوار، دیوار و سپس آنها به آن برخورد میکنند. بله، اما یک فعال بازار، شما میگویید دیوار و آنها حرکت میکنند. این یک غریزه بسیار بسیار متفاوت است.
حالا برای بازگشت به این موضوع، توانایی اصلاح خود در صورت اشتباه بودن کاملاً کلیدی است. فقدان اطلاعاتی که در نه همه، اما بخش بزرگی از جهان اسلام برای قرنهای متمادی وجود داشته، باعث رکود عمیق، رکود عمیق در آن جوامع شده است. و همانطور که من میبینم، کشورهای ثروتمند نفتی مانند قطر و عربستان، اگرچه عربستان در حال حاضر به طرز جالبی در حال تغییر جهت است، بسیار موفق، آنها در همان وضعیتی بودهاند که پادشاهیهای اروپایی، مثلاً در قرون چهاردهم، پانزدهم و شانزدهم بودند. که آنها نمیتوانستند اقتصاد را رشد دهند. چنین مفهومی واقعاً وجود نداشت. شما در آن روزها منابعی مانند گوسفند و محصولات کشاورزی داشتید، همانطور که امروز کشورهای حوزه خلیج نفت دارند. اما آن پول توسط تعداد کمی از مردم نگهداری میشد و هیچ راه دیگری برای گرفتن پول از آنها وجود نداشت جز اینکه به نوعی از آنها مالیات بیشتری بگیرید یا به همسایه حمله کنید و وسایل آنها را بگیرید.
من فکر میکنم بخش بزرگی از جهان اسلام در رشدی که غرب در چند قرن گذشته در آن موفق بوده، ناکام مانده است. و این باعث چیزهای زیادی میشود. یکی از آنها نارضایتی عمیق است و یکی از مهمترین بینشهایی که من تا به حال در زندگیام در رابطه با آن به دست آوردهام، این است که مشکل خاصی در جهان اسلام وجود دارد که مردم واقعاً زیاد در مورد آن صحبت نمیکنند، اما این است که قرآن قرار است آخرین وحی خداوند به انسان باشد، آخرین وحی و هیچ وحی دیگری پس از آن وجود ندارد و همه وحیهایی که قبل از آن در ادیان ابراهیمی آمدهاند، بخشی از اسلام هستند. اگر شما دریافت کنندگان کلام نهایی هستید و پیرو آن کلام و پیرو آن پیامبر و آن خدا هستید، پس چرا جامعه شما کار نمیکند و چرا جوامع دیگر کار میکنند؟ من فکر میکنم این یک مشکل روانی عمیق در بخش بزرگی از جهان اسلام است که ما فکر میکردیم قرار بود برنده باشیم، از نظر الهیاتی، ما کسانی بودیم که کلام نهایی را دریافت کردیم. و من فکر میکنم به هر حال، بخش بزرگی از ضدآمریکاییگرایی، ضدصهیونیسم و ضدغربیگرایی در بخش بزرگی از جهان اسلام به همین واقعیت برمیگردد که در ریشه آن این است که چگونه آنها از ما بهتر عمل میکنند در حالی که به ما گفته شده بود که ما بهترین هستیم؟ و من فکر میکنم این باعث ناهماهنگی شناختی جدی میشود.
این یکی از دلایلی است که جهان اسلام تا این حد در برابر تئوری توطئه آسیبپذیر است. به همین دلیل است که وقتی 10 سال پیش یک حمله کوسه در شرم الشیخ رخ داد، مقامات محلی گفتند که کوسهای که شناگر را در محبوبترین تفرجگاه توریستی مصر خورده بود، توسط صهیونیستها فرستاده شده بود. این مانند دیدن دست غرب و چیزهای دیگر است، توضیحی برای این است که چرا اوضاع خوب پیش نمیرود. و در کشوری پس از کشور دیگر، چه مصر باشد که در مقایسه با برخی از آنها نسبتاً خوب عمل میکند، یا ایران، بدبختی مردم، ناتوانی در آزاد کردن استعدادها و خیلی چیزهای دیگر به همین تعداد اندک افرادی که سود میبرند و هیچ ایدهای در مورد چگونگی آزاد کردن استعدادها در زیر آن ندارند، برمیگردد. و آزادیهای سیاسی، شخصی و مذهبی، از جمله آزادی بیان و آزادی عبادت، پیششرطهای مطلق هستند و به همین دلیل است که من نمیتوانم ضدغربیگرایی خودکشیوار را در جوامع خود در زمان خود درک کنم. زیرا همانطور که دوست دارم بگویم، ردپاها باید همه چیز را به ما بگویند. همانطور که شما میگویید، هیچ کس سعی نمیکند به ایران برود تا آزادی مذهب داشته باشد، هیچ کس از غرب به چین کمونیست برای زندگی بهتر نمیرود، مطمئناً نه از غرب. آنها در آن مهاجرت منفی دارند. و به همین دلیل است که وقتی به دانشجویانی فکر میکنم که معتقدند هیچکس به اندازه شما در سال 2024 در برکلی اوضاع بدی نداشته است، یکی از چیزهایی که من از آن شگفتزده میشوم این است که آیا متوجه نمیشوید که جهان میخواهد به اینجا بیاید و آیا فکر نمیکنید دلیلی برای آن وجود داشته باشد و آیا فکر نمیکنید ممکن است به این دلیل باشد که ما کارهایی را در اینجا به خوبی انجام دادهایم و اگر در گذشته با آنها خوب عمل کردهایم، باید به آن چیزها پایبند باشیم؟
0 notes
Text
زندگینامه دیجیتال
اگر همه زندگی را به صورت دیجیتال ذخیره کنیم، نتیجه چقدر به واقعیت ما نزدیک میشود؟
ذخیره همه افکار و همه لحظات و رفتارها چیز جدیدی نیست، ما از سالها قبل در مورد زندگیهایمان مینوشتیم. زندگینامه نوشتن ، رفتار جدیدی از ما نیست،و لی حتما به کمک تکنولوژیهای جدید واقعیتر خواهد بود. این امکانات زیادی را در اختیار ما میگذارد. ما میتوانیم بعد از مرگ هم وجود داشته باشیم. عادلانه تر مورد قضاوت قرار بگیریم و البته راویای باشیم و برای آیندگان به عنوان عملی خیر.
عدالت
زندگی عادلانه نیست، آدمها به کرات به آنچهکه می خواهند نمیرسند، ما رنج می کشیم و سبب رنج میشویم. ما مرتب مورد قضاوت قرار می گیریم . همه ما میدانیم مغرض بودن چگونه است و یکی از ناراحتی ها و گاها ریشه خیلی از تنهایی ها همین است که همه را مغرض پیدا میکنیم، همه دارای سوگیری هستند. حق ماست که کسی زندگی ما را با کمترین غرض ورزی نگاه کند و مورد قضاوت قرار دهد. اگر در زمان حیات به آن نرسیدیم حتما باید بعد از مرگ آن را بیابیم. بعد از مرگ، تنفر از ما یا دوست داشتن ما توجیه چندانی ندارد. شاید همین ایدهی پشت معاد است. در زندگی بعد از مرگ به عدالتی که در این زندگی می خواستیم و نرسیدیم خواهیم رسید.
روزی در آینده ، زمانی که من دیگر نبودم. آنچه که از من به جای مانده گواهی چگونه زندگیای است؟ بسیار مشتاقم که جواب این سوال را هم اکنون بدانم. اینکه ناظری با کمترین وابستگی به زندگی من بتواند قضاوتی در مورد من داشته باشد میتواند دیدی ارائه دهد که آزادی بخش است. آیا همه این را میخواهند که مورد قضاوت قرار بگیرند، با شرط عادلانه بودن؟ آیا چنین دیدی بدون محدودیت و عینی از زندگی من با فرض وجود چنین اطلاعاتی از زندگی من ، پذیرشش برای من آسان خواهد بود؟ اگر کسی به من بگوید جایی تصمیمی گرفتی اگر کمی متفاوت میبود نتیجه برای تو بسیار دلخواه میبود؟آیا اگر بدانیم که اشتباه کردیم باز هم دنبال دید عادلانه هستیم ؟،یعنی اگر نیرویی به دنبال تقاص و جبران اشتباهات ما باشد. باز میخواهیم بدانیم که دید آن نسب به زندگی ما چگونهست؟
زندگی ابدی
اینکه همه زندگی را ضبط کنم مربوط به میلی دیگر از من نیز میشود، میل به بقا. اینگونه که من روزی که دیگر نیستم ، خواهم بود . همه به من دسترسی خواهند داشت. کاملا عادلانه. شاید حتی این امید وجود داشته باشد آنچه که در زندگی خود را محق دریافت آن بودم را بعد از مرگ دریافت کنم. درست مانند عدالت.
میتوانیم از هوش مصنوعی بخواهیم براساس اطلاعاتش از زندگی ما نسخه مجازی از زندگی ما را بازسازی کند. می توانیم به صورت هوشی و خاطرهای هنوز برای دیگران زنده باشیم، این امکان هماکنون برای خیلی از نویسندگان و ادبای برجسته وجود دارد. فرض کنید که حافظ را بوسیله آثار و زندگینامهاش به صورت مجازی داشته باشیم .
حدسم این است که خواست خیلیدیگر هم همین باشد که عزیزان خود را بعد از مرگ هم در کنار خود داشته باشند ، حتی به صورت مجازی. ولی این امکان برای بازماندگان هست که نوع این حضور را دست کاری کنند، یعنی خصوصیاتی را از آن حضور مجازی ، کم یا زیاد کنند. در این صورت باز در حضور مجازی هم آزادی چندانی نخواهد بود. در اصل چگونه میتوان حضور مجازی ای داشت که در جهت خواست متمولی نباشد؟،یعنی چه چیزی تضمین کننده این است که انسانهای دیگر در حضور مجازی ما خدشهای وارد نکنند؟
همه اینها با فرض این است که ما بتوانیم گنجینهای ویژه از زندگی خود به جای بگذاریم ، هر چه کاملتر، بهتر. در اینصورت مساله ما در بیشتر صادق بودن است. و البته در بیشتر بیان کردن. تا این که هوش مصنوعی بتواند الگوی رفتاری ما را راحتتر تشخیص دهد.
0 notes
Text
به صورت طبیعی
در جدال با طبیعت ما بازندهی طولانی مدت هستیم.
نوشتهی زیر دیدگاه من نسبت به برخی رویدادهای اجتماعیست.
مقدمه
من جامعه را به عنوان یک دستگاهی بزرگ میشناسم. دستگاهی که ورودی و خروجی آن آدمها هستند. آدم ها با فردیتی وارد میشوند و به صورت عضوی متعهد برای همان دستگاه خارج میشوند. زندگی اجتماعی مشکلات درون انسان را حل نمیکند ولی ما گاها در آن جوری زندگی میکنید که انگار قرار است این اتفاق بیافتد. میزان وابستگی افراد به جامعه متفاوت است. نقد کردن رفتارهای جامعه بیهودهست؛ تا زمانی که ما قسمتی از جامعه هستیم. و وقتی که نباشیم، دیگر برایمان مهم نیست ، آنوقت دیگر انگیزهای برای نقد کردن نداریم. رفتارهای جدید فرهنگی را نمی توان اجبار کرد، برای اصلاح رفتارهای اجتماعی جدید باید اول از آن جامعه انزوا جست. در فردیت ما بیشتر به چیزهایی از خودمان میرسیم که ما را به طبیعتمان متصل میکند.
آمازونها و گارگارینها
کدام سختتر است؟ جدا کردن و منزوی کردن خودمان از دیگران یا جدا کردن گروهی از ما، از گروهی بزرگتر از ما؟
اگر قرار باشد گروهی از خودمان را جدا کنیم با چه معیاری جدا کنیم که جدایی موفق باشد و گروه به جامعهی ابتدایی خود باز نگردد. اگر فقط بخواهیم بر اساس جنسیت جدا کنیم. نتیجه چه خواهد بود؟
آمازونها و گارگارینها؟ ما اکنون در جامعهای به این شکل نیستیم و ساختن جامعهای به آن شکل تا به امروز ممکن نبوده مگر در افسانههای یونانی. جدا کردن در ذهن بسیار آسانتر است تا در واقعیت و ما این کار را با کمترین تلاش و به کرات انجام میدهیم. ما بیشتر مواقع برای تعریف خودمان ، ویژگیهای منحصر به فرد خودمان را در نظر میگیریم یا اینکه در میزان تاثیر جامعه در چگونگی خودمان در این لحظه اغراق میکنیم. این در مورد تعریفهای گروهی ما نیز صدق میکند. به طور مثال چیزی که ما به عنوان رفتار ایرانیها میشناسیم کم و بیش تکرار واکنشهای مشابه چند ایرانی اطرافمان به اتفاقهای در جامعهاش انجام میدهد صورت میگیرد است.
ما در واقعیت در قبایل آمازونها و گارگارینها زندگی نمیکنیم. برای شناخت مردها و زنهای جامعهای باید آنان جامعه را هم مطالعه کرد. گرچه تاثیری که بر یکدیگر دارند ظریفتر از آنچه به صورت موروثی گرفتهاند باشد ولی ضعیف تر نخواهد بود.
۱۴۰۱
انتهای شهریور ۱۴۰۱ ما به صورت خانوادگی به سفر رفته بودیم. بیشتر توجهمان به اتفاقهایی بود که در سطح جامعه افتاده بود. خیلی چیزها به سطح اجتماع آمده بودند. خشمها و نفرتها ، خشونتها و آسیبها ، …
بخشی از زمان روزانه من صرف این میشد که به طریقی خودم را به اینترنت متصل کنم و در جریان اتفاقها باشم. اتفاقها اغلب ناخوشایند بودند و دیدن این نوع اتفاقها برای من برای بار اول بود که تجربه میکردم. بینش من به اتفاقها کاملا متناقض بودند. در جایی از ذهنم آن خشونتها که اغلب نسبت به زنان بودند را اینگونه برای خودم توجیه میکردم. که قدرت گاها در اعمال خشونت است و دولتها استحقاق این را دارند که انحصار اعمال خشونت به شهروندان خود را حفظ کنند.این قدرت نمایی است. و از طرفی حسی طبیعیای بود که در درون خودم حس میکردم. اینکه آنهایی که مورد خشونت واقع شده بودند همه میتوانستد خواهر من یا دوست من یا همکار من باشند و من و خیلی از اطرافیانمان آنها را سزاوار دریافت چنین خشونتی نمیدیدم. و اضطرار شدیدی در من برای حفاظت و صیانت از آنها در برابر قدرتی که واقعا از ما قوی تر بود به وجود آمده بود. به عنوان یک وظیفه سرشت خاست مردانه. با مردهای دیگر هم که صحبت میکردم اغلب این سرخوردگی را مشترک حس کرده بودند.
محرومیت من در اطلاعات و آگاهی باعث شده بود که اینگونه اعمال خشونت را به نفع خودم بدانم. اگر رشد را در گرو شادی بدانیم و شادی را در درک درست از طبیعت و ماهیت خودمان؛ ناتوانی در حفظ و صیانت من به گونهای باعث ضعفم بود. اگر مردان نتواند از زنان دفاع کنند و تسلیم قدرتی قویتر از خود شوند. چگونه خواهند توانست در برابر تجاوز به کشورشان دفاع کنند؟
فکر میکنم خشونت علیه زنان یک جامعه نمی تواند خشونت فقط علیه زنان یک جامعه باشد. گرچه تاثیرات ثانوی معمولا زمان میبرد که خود را نشان دهند و گاها حتی تاثیراتی عمیقتر نمایان میشود.میتوان گفت که در جامعهای که زنان در تبعیض هستند مردان ضعیفند؟
0 notes
Text
درد تنهایی
درد تنهایی دقیقا از جنس چیه؟
الان که ارتباطات به مراتب آسانتر شده باز این درد وجود داره.درد تنهایی آیا از اینجا نیست که من نمیتوانم دقیقا کسی را پیدا کنم که مثل من فکر میکند و رفتار میکند ؟ اگر این باشد که اصلا رهایی از آن کار آسانی نیست.
درد تنهایی شاید از این ��اشد که اصلا ما مرتب خودمان را متمایزتر می یابیم وبه نحوی تحمل دیگران و غیر مشابهان برایمان سختترمیشود. پس آیا اگر در جمعی باشیم که مثل ما فکر کنند و رفتار کنند درد تنهایی دیگر وجود ندارد ؟ نه دقیقا اینطور به نظر نمیرسد. بازهم تمایزی ظریفتر خود را نمایان میکند.
سوال درد تنهایی را میتوانیم به این تبدیل کنیم که آیا اگر متمایز نبودیم پس تنها هم نبودیم ؟
خوب وجوه تمایز ما نسبت به بقیه چیستند ؟ ظاهر ، افکار ، باور ها ، و دانستگی ها و البته تجارب گذشته که من آن را در باورها میبینمو نه یک وجه تمایز مستقل .
حس تنهایی باز هم درمیان جمعهایی دارای هر یک از مشترکات وجود دارد. میتوانیم بگوییم درد تنهایی از من بودن ما می آید ؟ به نحویاز میل به تمایز جویی ، نه از خودِ داشتن تمایز ؟ میخواهیم با این و آن جمع نباشیم ؟ یعنی در اصل مشکل ما نبود فردی مثل ما نیست ،بلکه گریز ما از مثل ماست؟ اگر این است ، چرا؟ میتوانیم بگوییم که یک دفاع است در برابر هر چه غیر خودی، تغییر شکل یافته حس عدمامنیت؟ توجیه نیروی دافعه در برابر ظاهر ، افکار، باور ودانستگی های نا آشنا؟ یا آنچه نا آشنا به نظر میآید. با شک به تمایز خود بادیگری آیا فرصت پذیرش و رهایی از تنهایی خواهیم یافت؟ من شک دارم. اما حتما میتوان ریشه مشترک برای همه آن تمایزات پیدا کرد. یعنی خارج از میل یافتن تفاوتها؟ و غرق در تلاش برای یافتن ریشه های مشابه برای همه تمایزات؟
درمان رایج درد تنهایی چیست؟ مزدوج شدن با فردی، غالبا همراه با کارکرد جنسی . آیا این مشکل تنهایی را حل میکند؟ فکر میکنم تاحد زیادی، چون نیروی جاذبه جنسی میتواند دافعه نشأت گرفته از خیلی از تشابهات را خنثی کند ولی این پاسخ مطلق نیست. و در عمل و نهایتاً شاید ما به یک تعادل نسبی بین جاذبه و دافعه بهعنوان درمان تنهایی رضایت دهیم. بدون اینکه واقعا واقعیت آن را درک کنیم. به همان نسبت که نتوانستهایم واقعیت ناخودآگاه خود رادرک کنیم و اینکه چطور تفاوت بین من و دیگری پدید آمده.
با این همه اگر بخواهم راجع به تنهایی خودم بگویم: دردناک است ،واقعا دردناک است . آیا این گذراست؟ اضطرار رفع آن ممکن است منرا به کجا ببرد؟ واقعا دردناک است.
1 note
·
View note
Text
کااُناشی (顔無し)

بی چهره یکی از شخصیت های انیمیشن شهر اشباح ( روح شدن سن و چیهیرو) هست. اون یکی از محبوب ترین شخصیت های انیمیشنی من هست . اون چون از خودش کلامی ندارد. حرف نمیزند، در کنار وال ای برای من خیلی جذابیت دارد. بیشتر به این خاطر که اطلاعات کمی از اون بروز داده میشه و ذهن من با هر آنچه که از اون نمیدانم با اطلاعاتی از خودش پر میکند ، به عبارتی من خودم رو در اونا بیشتر میتوانم ببینم. بی چهره چه شخصیتی دارد ؟ اون دیگران رو منعکس میکند . او تبدیل میشود به کسی که از ازش خواسته میشه. این حتی اسمش رو هم معنا دارتر میکنه. به این فکر میکنم که آیا با شناخت بی چهره میشه آدم هارو به دو دسته تقسیم کرد؟ آدم های که با او رویارویی دارند و آدم هایی که مثل او بقیه رو منعکس میکنند. با توجه به فیلم و یه مقدار تفسیر استعاری میشه گفت که اون دو دسته بی چهره ها هستند و چهره داران، بی چهره یا بی هویت ، کسی که آنی که ازش خواسته شده میشه. چهره دار کسی که به دنبال خواسته خود است در دیگران.
بی چهره بودن یعنی شفاف بودن. یعنی سیال بودن ، همه ما منعکس میکنیم . البته این رو برای گواه رنجمون در نظر میگیرم. یعنی ما اونی هستیم که بقیه نیاز دارن که ما اون رو تجلی کنیم . گزاره هایی هستند که ما رو در دسته بندی های بزرگ جهانی تجمیع میکنند، مثل “همه پول میخواهند” ، یا اینکه “برای همه خوشمزه تر بهتر است “. از این دست رفتارها، رفتار هایی که براساس جنبه های فردی ما آغاز شدن ولی اینجا من جنبه اجتماعیشون مد نظرم هست. اینجا من ، مثل خیلی جاهای دیگر تلاش دارم اقناع کنم که در فردیت آدم تضاد بزرگی وجود دارد با اون انعکاس هایی که در جامعه میبینه. ولی آن هنوز برای خود من هم ثابت شده نیست. و شاید بیشتر اونی هست که تمایل دارم باشه. به همین دلیل من در اجتماع زندگی کردن رو مورد نقد قرار میدم که متصورم گاها تبعیت از این گزاره هاست و قوانین رو به ما دیکته میکنه. مثل بی چهره. او حق انتخاب کمی در مورد جوری که دارد رفتار میکنه دارد. بیان این منجر به شکل گیری ایده جریان آب و شنا کردن در جهت خلاف برای شکل دادن فردیت جدید میشه. ولی عمل بر خلاف یا در جهت یک جریان هنوز اثبات تاثیر اون جریان است.
یا بی قدرت در مسیر جریان منعکس کردن هستیم یا همه قدرتمون میگذاریم که وارد این جریان نشویم.
نقطه اشتراک هر دو رویکرد رنجه اوناست . هیچ کدوم آگاهی از جریان رو به بار نمیاره ، دومی ممکنه حتی آگاهانه به نظر هم برسه. اما در ذاتش فرار از رنج های اون جریان انعکاس وجود دارد .
اما چرا بی چهره آنطور هست ؟ یه چیز واضح تر راجع به اون اینه که اون به دنبال تایید چیهیرو هست
واین میتونه باشه که این دو حالت که در کنار هم بیان تایید طلبی و منعکس کردن. یعنی وقتی به دنبال تایید دیگری هستیم بیشتر تبدیل می شویم به کسی که اون میخواهد که خوب این در نوع خود یک نوع اصالته، خواستن چیهیرو چیزی نیست که به دلیل انعکاس اونجا باشه ، بلکه همه انعکاس ها شاید هستند چون اون به دنبال جلب نظر چیهیرو / سن است. خوب پس او همه چیز رو منعکس نمی کنه ، در لایه ای ظریف تر به دنبال خواسته خودش هست ولی با این حال با دیگران فرق دارد از این جهت که ما اورا در مسیر باز تعریف خواسته اش میبینیم، یعنی او که به وضوح موفق شدنش را در انعکاس خواسته های دیگران در سطحی دیده ایم ، آیا میتوانم که همین را در مورد خواستن سن هم مشاهده کنیم؟ چیهیرو / سن عاشق. اما قبل از آن بهتر است که من از خود بپرسیم که من کدام را تشویق میکنم؟ پایان مورد علاقه من چیست ؟ أیا مایل هستم ببینم که دنبال کردن سن هم میشود قسمتی از چهره ای که ندارد؟ این سوال را برای خودم رها میکنم ، حالا کااُناشی خواسته و فردیت دارد ولی در سطحی پایین تر و کمتر نمایان . من فکر میکنم این طراحی برای همان است که او تبدیل شود که یه شخصیت اصیل در فیلم. دنبال کردن چیهیرو هم گواه فردیت کااُناشیست هم گواه وجود فردیتی ظریف تر. و شاید تشویق بینندگان برای عجین شدن با این جریان ، جریان پیدا کردن فردیتی ظریفتر.
اما این همه داستان نیست. بی چهره به دنبال چیهیرو به خانه زنیبا میرود . یک کلبه ساده. او در آنجا خلق دیگری دارد، آرام و مودب است. چون اینگونه از اون انتظار میرود یا چون انتخاب دیگری داشته؟
اتفاق جالب دیگر آن است که در پایان به هنگام خداحافظی بی چهره در خانه زنیبا می ماند و به آسانی از چیهیرو جدا میشود.
آیا آن دنبال کردن و این جدا شدن انعکاسند؟
آیا کا اوناشی دیگر عوض شده حالا دیگر چیزی نمیخواهد. به دنبال جلب رضایت کسی نیست؟
خوب اگر این است . پس او دیگر شاید کسی را منعکس نکند و یه موجود مستقل شده است. یک بی چهره تنها.
من میتوانم با اندکی یقین در مورد حسم در دقایق پایانی فیلم بگویم ، آرامش.
شاید جدا شدن بی چهره از چیهیرو هم نقدی در این دارد. جدال و ناآرامی های او در منعکس کردن خواسته های دیگران و دنبال کردن سن حالا تبدیل شده است به آرامش و سکنی گزیدن در کلبه زنیبا.
9 notes
·
View notes
Text
Instanium
طرح های زیر روند طراحی لوگو برای یک اپلیکسیشن رو نشون میده . اسم اپلیکیشن اینستانیوم بود اینسگرام فارسی که یه سری قابلیت هایی جدید به اون اضافه شده بود.
اون موقع کار زذاحی انجام نمیدادم. اینها رو به درخواست ابوذر(کمایی) ، دوستم انجام دادم ، اون و محمد (مهتابی) داشتن این اپلیکیشن رو توسعه میدادن









طرح آخر طرح موفق بود
0 notes
Text
چگونه کاری که دوست داریم انجام دهیم
ترجمه مقاله پاول گراهام در سال ۲۰۰۶
برای انجام کاری خوب باید آن را دوست داشته باشید. این ایده کاملا بدیع نیست. ما آن را به هفت کلمه خلاصه کرده ایم: "آنچه را که دوست داری انجام بده." اما فقط گفتن این موضوع به دیگران کافی نیست. انجام کاری که دوست دارید پیچیده است.
این ایده با چیزی که بیشتر ما در کودکی یاد میگیریم بیگانه است. وقتی بچه بودم، به نظر می رسید کار و تفریح طبق تعریف متضاد هستند. زندگی دو حالت داشت: بعضی مواقع بزرگترها تو را وادار به انجام کارهایی می کردند که اسمش کار بود. بقیه زمان ها می توانستی کاری را که می خواستی انجام دهی و به آن بازی می گفتند. گاهی اوقات کارهایی که بزرگسالان شما را وادار میکردند انجام دهید سرگرمکننده بود، همانطور که گاهی اوقات بازی کردن جالب نبود - برای مثال، اگر زمین خوردید و به خودتان صدمه میزدید. اما به جز این چند مورد غیرعادی، کار تقریباً غیر مفرح تعریف میشد.
و به نظر تصادفی نبود. به طور ضمنی، مدرسه خسته کننده بود، زیرا آماده سازی برای کار بزرگسالان بود.
در آن زمان دنیا به دو گروه بزرگسالان و کودکان تقسیم شد. بزرگسالان، مانند نوعی نژاد نفرین شده، باید کار می کردند. بچهها این کار را نمیکردند، اما باید به مدرسه میرفتند، که نسخهای از کار بود که قرار بود ما را برای کار واقعی آماده کند. از آنجایی که ما از مدرسه بیزار بودیم، بزرگترها همگی قبول داشتند که کار بزرگسالان بدتر است و کار ما آسانتر است.
به طور ضمنی به نظر میرسید معلمان هم همگی این باور را داشتند که کار مفرح نیست . که غافلگیر کننده هم نبود . کار برای بیشترشان مفرح نبود. چرا ما به جای بازی کردن وسطی باید مرکز استان ها را حفظ می کردیم به همان دلیلی که آنها به جای دراز کشیدن در ساحل می بایست از عدهای کودک مراقبت می کردند. شما نمیتوانستید کاری که میخواهید را انجام دهید .
من نمی گویم باید به نونهالان اجازه داده شود که هر آنچه میخواهند انجام دهند. آنها شاید مجبور به انجام کارهایی شوند. اما اگر ما آنها را مجبور می کنیم که روی کار های سطحی کار کنند ، هوشمندانه است که به آنها بگوییم کسل آور بودن به معنای با کیفیت بودن یک کار نیست ، و در واقع دلیل اینکه الان مجبور هستند کارهای خسته کننده را انجام دهند این است که بعدا بتوانند کارهایی بکنند که جالب تر است.[۱]
یک بار، زمانی که حدود 9 یا 10 ساله بودم، پدرم به من گفت که وقتی بزرگ شدم میتوانم هر آنچه میخواهم باشم، تا زمانی که از آن لذت ببرم. من آن را دقیقاً به خاطر می آورم چون بسیار غیرعادی به نظر می رسید. مثل این بود که بگویند از آب خشک استفاده کن. هر فکری که راجع منظورش به ذهنم می رسید ابدا این نبود که کار میتواند مفرح (در حد بازی مفرح )باشد . فهم آن برای من سالها زمان برد.
حرفه ها
در دوران دبیرستان، چشم انداز یک شغل واقعی در افق بود. بزرگسالان گاهی اوقات می آمدند تا در مورد کارشان با ما صحبت کنند یا ما به دیدن آنها در محل کارشان می رفتیم. همیشه فکر می شد که از کاری که انجام می دهند لذت می برند. در نگاهی به گذشته، فکر میکنم یکی ممکن است لذت می برده: خلبان جت خصوصی مثلاً. اما فکر نمی کنم مدیر بانک واقعاً چنین بوده.
دلیل اصلی اینکه همه آنها جوری رفتار میکردند که انگار شغلشان را دوست دارند احتمالا این قرار داد طبقه متوسط و بالا بود که باید اینطور می بود. اینکه بگویی از شغلت تنفر داری فقط برای حرفه ات بد نبود بلکه یک شرمندگی اجتماعی بود .
چرا تظاهر به دوست داشتن کاری که انجام می دهید متعارف است؟ جمله اول این مقاله توضیح می دهد که چرا. اگر باید کاری را دوست داشته باشید تا آن را به خوبی انجام دهید، موفق ترین افراد همگی کاری را که انجام می دهند دوست خواهند داشت. سنت طبقه متوسط رو به بالا از اینجا سرچشمه می گیرد. همانطور که خانهها در سرتاسر آمریکا مملو از صندلیهایی هستند بدون اینکه صاحبشان بدانند، تقلیدی درجه n ام از صندلیهایی است که 250 سال پیش برای پادشاهان فرانسوی طراحی شدهاند، نگرشهای مرسوم در مورد کار هم، بدون اینکه صاحبان آنها بدانند، درجه n هستند. تقلید از نگرش افرادی که کارهای بزرگ انجام داده اند.
چه دستورالعملی برای بیگانه سازی. بیشتر کودکان زمانی که به سنی می رسند که به این فکر کنند که چه کاری را انجام دهند به طور کامل گمراه شده اند. مدرسه آنها را طوری تربیت کرده که کار را وظیفه ناخوشایند در نظر بگیرند. گفته میشود که داشتن شغل طاقت فرسا تر از کار مدرسه است. با این وجود همه افراد بالغ ادعا میکنند که کارشان را دوست دارند. نمی توانید کودکان را بابت این که فکر می کنند " من مثل این آدمها نیستم ؛ من در این دنیا جایگاهی ندارم " سرزنش کنید.
در واقع سه دروغ به آنها گفته شده است: چیزهایی که به آنها آموزش داده شده که به عنوان کار در مدرسه تلقی کنند، کار واقعی نیست. کار بزرگسالان (لزوما) بدتر از کار مدرسه نیست. و بسیاری از بزرگترهای اطرافشان دروغ می گویند وقتی می گویند از کاری که انجام میدهند خوششان می آید .
خطرناک ترین دروغگوها می توانند والدین خود بچه ها باشند. اگر شغلی کسلکننده را انتخاب کنید تا به خانواده خود استاندارد بالایی از زندگی بدهید، همانطور که بسیاری از مردم چنین می کنند، این خطر را دارید که فرزندانتان را با این ایده که کار خستهکننده است آلوده کنید. [2] شاید برای بچه ها در این مورد بهتر بود که والدین اینقدر فداکار نبودند. پدر و مادری که نمونه ای از عشق به کارشان باشد، ممکن است بیشتر از یک خانه گران قیمت به فرزندانشان کمک کنند.[۳]
زمانی که در کالج بودم، ایده کار سرانجام از ایده امرار معاش رها شد. آنگاه سوال مهم این نبود که چگونه پول در بیاورم، بلکه روی چه چیزی کار کنم. در حالت ایدهآل، اینها همزمان بودند، اما برخی از موارد با مرزی دیدنی (مانند انیشتین در اداره ثبت اختراع) ثابت کردند که یکی نیستند.
تعریف کار اکنون این بود که کمکی اصیل به جهان داشته باشیم و در این فرآیند گرسنگی نکشیم. اما پس از سالها عادت، ایدهی من درباره کار همچنان بخش بزرگی از درد را شامل میشد. به نظر میرسید که کار هنوز به نظم و انضباط نیاز دارد، زیرا فقط مشکلات سخت نتایج بزرگی به بار میآورد و مشکلات سخت نمیتوانند به معنای واقعی کلمه سرگرم کننده باشند. مطمئناً یکی باید خود را مجبور می کرد که روی آنها کار کند.
اگر فکر می کنید قرار است چیزی دردناک باشد، کمتر متوجه خواهید شد که آیا آن را اشتباه انجام می دهید. این تقریباً تجربیات من از دوره تحصیلات تکمیلی را خلاصه می کند.
حدها
چقدر قرار است کاری را که انجام می دهید دوست داشته باشید؟ نمی دانید چه زمانی جستجو را متوقف کنید، مگر اینکه این را بدانید. و اگر مانند بسیاری از مردم، آن را دست کم بگیرید، خیلی زود جستجو را متوقف خواهید کرد. شما در نهایت کاری را انجام خواهید داد که توسط والدینتان برای شما انتخاب شده است، یا میل به پول درآوردن، یا پرستیژ یا اینرسی محض.
در اینجا یک حد بالا وجود دارد: کاری را که دوست دارید انجام دهید به این معنی نیست، آنچه را که بیشتر دوست دارید در این ثانیه انجام دهید، انجام دهید. حتی انیشتین هم احتمالاً لحظاتی داشت که می خواست یک فنجان قهوه بنوشد، اما به خود می گفت باید ابتدا کاری را که روی آن کار می کرد تمام کند.
وقتی در مورد افرادی می خواندم که آنقدر از کاری که انجام می دهند خوششان می آید که ترجیح نمیدهند کاری دیگری انجام دهند، من را گیج می کرد. به نظر نمی رسید هیچ نوع کاری وجود داشته باشد که آنقدر دوست داشته باشم. اگر این انتخاب را داشتم که (الف) ساعت بعدی را صرف کار روی چیزی کنم یا (ب) به رم تله پورت شوم و ساعت بعدی را به سرگردانی در آنجا بگذرانم، آیا کاری وجود داشت که ترجیح می دادم؟ راستش نه.
اما واقعیت این است که تقریباً هر کسی ترجیح میدهد در هر لحظه در کارائیب شناور باشد، یا رابطه جنسی داشته باشد، یا غذای خوشمزه بخورد تا اینکه روی مشکلات سخت کار کند. قانون انجام کاری که دوست دارید، مدت زمان مشخصی را در نظر می گیرد. این بدان معنا نیست که کاری را انجام دهید که در این ثانیه شما را بیشتر خوشحال می کند، بلکه به این معناست که در مدت زمان طولانی تری، مانند یک هفته یا یک ماه، شما را شادتر می کند.
لذت های غیرمولد در نهایت کم رنگ می شوند. بعد از مدتی از دراز کشیدن در ساحل خسته می شوید. اگر می خواهید خوشحال بمانید، باید کاری انجام دهید.
به عنوان یک حد پایین، باید کار خود را بیشتر از هر لذت غیرمولد دوست داشته باشید. باید آنقدر از کاری که انجام می دهید خوشتان بیاید که مفهوم «زمان فراغت» اشتباه به نظر برسد. این بدان معنا نیست که شما باید تمام وقت خود را صرف کار کنید. شما فقط قبل از اینکه خسته شوید و شروع به خراب کردن کنید می توانید خیلی کار کنید. سپس کار دیگری انجام دهید حتی کاری بی فکر. اما شما این زمان را به عنوان جایزه و زمانی را که صرف کار می کنید به عنوان دردی که باید تحمل کنید، نمی دانید.
حد پایین را به دلایل عملی در آنجا قرار دادم. مشکلات وحشتناکی با به تعویق انداختن کار دارید، اگر کار شما کار مورد علاقه تان نیست. شما باید خودتان را مجبور به کار کنید و وقتی به آن متوسل می شوید، نتایج به طور مشخص پایین تر است.
برای شاد بودن فکر می کنم باید کاری را انجام دهید که نه تنها از آن لذت می برید، بلکه تحسین می کنید. باید بتوانید در پایان بگویید، وای، این خیلی باحال است. این به این معنی نیست که شما باید چیزی بسازید. اگر یاد بگیرید که چگونه گلاید سواری کنید ، یا به یک زبان خارجی روان صحبت کنید، همین کافی است تا حداقل برای مدتی بگویید، وای، خیلی جالب است. چیزی که باید وجود داشته باشد آزمایش کردن است.
بنابراین یکی از چیزهایی که کمتر از استاندارد است، به نظر من، خواندن کتاب است. به جز برخی از کتابهای ریاضی و علوم سخت، هیچ آزمونی وجود ندارد که چگونه یک کتاب را خوب خواندهاید، و به همین دلیل است که خواندن کتابها کاملاً شبیه کار نیست. شما باید با مطالبی که خوانده اید کاری انجام دهید تا احساس سازنده کنید.
فکر میکنم بهترین آزمون آزمونی است که جینو لی به من آموخت: سعی بر انجام کارهایی که باعث شود دوستانتان بگویند واااو. اما احتمالاً تا حدود 22 سالگی به درستی شروع به کار نخواهد کرد، زیرا اکثر مردم نمونه بزرگی برای انتخاب دوستان از میان آنها تا قبل از آن زمان نداشته اند.
سیرنها[۴]
به نظر من کاری که نباید انجام دهید این است که نگران نظر هیچ کسی فراتر از دوستانتان نباشید. شما نباید نگران پرستیژ باشید. پرستیژ نظر بقیه دنیاست. وقتی میتوانید نظر افرادی را که به قضاوت آنها احترام می گذارید بپرسید.در نظر گرفتن نظرات افرادی که حتی نمی شناسید چه چیزی را اضافه می کند؟[۵]
توصیهی این آسان است. پیروی از آن سخت است، به خصوص وقتی جوان هستید.[۶] پرستیژ مانند آهنربای قدرتمندی است که حتی باورهای شما را در مورد چیزهایی که از آن لذت می برید منحرف می کند. این باعث می شود که نه روی آنچه دوست دارید، بلکه روی آنچه دوست دارید که دوست داشته باشید کار کنید.
این همان چیزی است که مردم را به سمت تلاش برای نوشتن رمان سوق می دهد. آنها عاشق خواندن رمان هستند. متوجه میشوند که افرادی که آنها را می نویسند برنده جایزه نوبل می شوند. فکر می کنند چه چیزی می تواند شگفت انگیزتر از رمان نویس بودن باشد؟ اما دوست داشتن ایده رمان نویس بودن کافی نیست. اگر می خواهید در آن خوب باشید، باید کار واقعی رمان نویسی را دوست داشته باشید. شما باید دوست داشته باشید دروغ های مفصل بسازید.
پرستیژ فقط یک الهام فسیل شده است. اگر کاری را به اندازه کافی خوب انجام دهید، آن را با پرستیژ خواهید کرد. بسیاری از چیزهایی که اکنون آنها را معتبر می دانیم، در ابتدا هر چیزی بودند الا این. برای مثال جاز به ذهن می آید، اگرچه تقریباً هر نوع هنری معتبری این کار را میکند. پس فقط کاری را که دوست دارید انجام دهید و اجازه دهید پرستیژ از خودش مراقبت کند.
پرستیژ مخصوصاً برای جاه طلبان خطرناک است. اگر میخواهید افراد جاهطلب را وادار کنید وقت خود را با انجام وظایفشان تلف کنند، راه انجام این کار این است که قلاب را با پرستیژ طعمه کنید. این راهکاری است برای ترغیب مردم به سخنرانی، نوشتن پیشگفتار، خدمت در کمیته ها، سرپرستی بخش و غیره. صرفاً اجتناب از هر کار با پرستیژ ممکن است قانون خوبی باشد. اگر بد نبود که مجبور نبودند آن را معتبر جلوه دهند.
به طور مشابه، اگر دو نوع کار را به طور مساوی تحسین می کنید، اما یکی از آنها معتبرتر است، احتمالاً باید دیگری را انتخاب کنید. نظرات شما در مورد آنچه تحسین برانگیز است همیشه کمی تحت تأثیر اعتبار قرار می گیرد، بنابراین اگر این دو برای شما برابر به نظر می رسند، احتمالاً تحسین واقعی بیشتری نسبت به مورد کم اعتبار دارید.
نیروی بزرگ دیگری که مردم را به بیراهه می برد، پول است. پول به خودی خود آنقدرها هم خطرناک نیست. وقتی کاری پرداخت خوبی دارد اما مورد تحقیر قرار میگیرد، مانند بازاریابی تلفنی، یا فحشا، یا ادعای حقوقی آسیب شخصی، افراد جاهطلب وسوسه نمیشوند. این نوع کار در نهایت توسط افرادی انجام می شود که «فقط در تلاش برای امرار معاش هستند». (نکته: از هر رشته ای که انجام دهندگان آن این را می گویند اجتناب کنید.) خطر زمانی است که پول با اعتبار ترکیب شود، مثلاً حقوق موسسات یا پزشکی. یک شغل نسبتاً ایمن و مرفه همراه با اعتبار پایه خودکار ،به طرز خطرناکی برای جوانی که زیاد به آنچه واقعاً دوست دارد فکر نکرده است وسوسه انگیز است.
آزمون اینکه آیا مردم عاشق کاری هستند که انجام می دهند این است که آیا آن را حتی اگر برای آن دستمزد دریافت نمی کنند - حتی اگر مجبور باشند برای امرار معاش در شغل دیگری کار کنند انجام می دهند. چه تعداد از وکلای موسسات کار فعلی خود را انجام می دهند، اگر مجبور باشند این کار را به صورت رایگان، در اوقات فراغت خود انجام دهند و در روز به عنوان پیشخدمت مشغول به کار شوند تا زندگی خود را تامین کنند؟
این آزمون به ویژه در تصمیم گیری بین انواع مختلف کار دانشگاهی مفید است، زیرا رشته ها از این نظر بسیار متفاوت هستند. اکثر ریاضیدانان خوب حتی اگر شغلی به عنوان استاد ریاضی وجود نداشته باشد، روی ریاضی کار می کنند، در حالی که در دپارتمان هایی که در انتهای طیف قرار دارند، در دسترس بودن شغل های آموزشی عامل محرک است: مردم ترجیح می دهند استاد زبان انگلیسی باشند تا در آژانس های تبلیغاتی کار کنند، و انتشار مقالات راهی برای رقابت برای چنین مشاغلی است. ریاضی بدون دپارتمانهای ریاضی اتفاق میافتد، اما وجود رشتههای انگلیسی، و در نتیجه شغلهای آموزش آنها، باعث میشود هزاران مقاله دلخراش درباره جنسیت و هویت در رمانهای کنراد وجود داشته باشد. هیچ کس آن کار را برای تفریح انجام نمی دهد.
توصیه های والدین وقتی به پول میرسد باعث خطا میشوند. به نظر می رسد با اطمینان می توانیم بگوییم تعداد دانش آموزانی که می خواهند رمان نویس باشند و والدینشان می خواهند آنها پزشک باشند، بیشتر از کسانی هستند که می خواهند پزشک شوند و والدینشان می خواهند رمان نویس باشند. بچه ها فکر می کنند والدینشان «مادی گرا» هستند. نه لزوماً. همه والدین تمایل دارند نسبت به فرزندانشان محافظه کارتر از خودشان رفتار کنند، فقط به این دلیل که به عنوان والدین، سهم بیشتری از خطرات دارند تا از پاداش . اگر پسر هشت ساله شما تصمیم بگیرد از درخت بلندی بالا برود، یا دختر نوجوان شما تصمیم بگیرد با پسر بد محله قرار بگذارد، شما سهمی در این هیجان و خوشی نخواهید داشت، اما اگر پسرتان بیفتد یا دخترتان باردار شود، شما. باید با عواقب آن کنار بیایید.
انضباط
با وجود چنین نیروهای قدرتمندی که ما را به بیراهه می کشند، تعجب آور نیست که کشف آنچه که دوست داریم روی آن کار کنیم بسیار سخت است. اکثر مردم در دوران کودکی با پذیرش این اصل که کار = درد است، محکوم به فنا هستند. کسانی که از این کار فرار می کنند تقریباً همه با پرستیژ یا پول فریب می خورند و طرف سنگ ها میروند[۷]. چند نفر چیزی را کشف می کنند که دوست دارند روی آن کار کنند؟ چند صد هزار، شاید، از میلیاردها.
پیدا کردن کاری که دوستش دارید سخت است. این باید باشد، اینطور تعداد کمی پیدا میکنند. پس این وظیفه را دست کم نگیرید. و اگر هنوز موفق نشده اید، احساس بدی نداشته باشید. در واقع، اگر به خود اعتراف کنید که ناراضی هستید، یک قدم جلوتر از اکثر افرادی هستید که هنوز در انکار هستند. اگر با همکارانی احاطه شدهاید که ادعا میکنند از کاری که به نظر شما تحقیرآمیز است، لذت میبرند، احتمالاً به خودشان دروغ میگویند. نه لزوما، اما احتمالا.
اگرچه انجام کار بزرگ به نظم کمتری نسبت به آنچه مردم فکر می کنند نیاز دارد - زیرا راه انجام کار بزرگ این است که چیزی را پیدا کنید که آنقدر دوست دارید که مجبور نباشید خود را مجبور به انجام آن کنید - پیدا کردن کاری که دوست دارید معمولاً به نظم نیاز دارد. برخی از افراد به اندازه کافی خوش شانس هستند که سن 12 سالگی میدانند چه کاری میخواهند انجام دهند، و طوری به نرمی در مسیری مستقیم حرکت میکنند که انگار روی ریل راه آهن هستند. اما این یک استثنا به نظر می رسد. اغلب افرادی که کارهای بزرگ انجام می دهند، مسیر شغلی مشابه با مسیر توپ پینگ پنگ دارند. آنها به مدرسه می روند تا A را مطالعه کنند، ترک تحصیل می کنند و شغل B را پیدا می کنند و برای C مشهور می شوند،بعد از اینکه در کناری پی آن را می گیرند.
گاهی پریدن از کاری به کار دیگر نشانه انرژی است و گاهی نشانه تنبلی. آیا در حال ترک تحصیل هستید یا با جسارت مسیر جدیدی را در پیش می گیرید؟ شما اغلب نمی توانید به خودتان بگویید. به نظر میرسد بسیاری از افرادی که بعداً کارهای بزرگ انجام میدهند، در همان اوایل زمانی که در تلاش برای یافتن جایگاه خود هستند، ناامید میشوند.
آیا آزمونی وجود دارد که بتوانید از آن برای صادق نگه داشتن خود استفاده کنید؟ یکی این است که سعی کنید در هر کاری که انجام می دهید،آن را به خوبی انجام دهید، حتی اگر آن را دوست ندارید. آن وقت حداقل متوجه می شوید که از نارضایتی به عنوان بهانه ای برای تنبلی استفاده نمی کنید. شاید مهمتر از آن، عادت به انجام کارها به خوبی پی��ا کنید.
تست دیگری که می توانید استفاده کنید این است: همیشه تولید کنید. به عنوان مثال، اگر یک کار روزانه دارید که آن را جدی نمی گیرید زیرا قصد دارید رمان نویس شوید، آیا تولید می کنید؟ آیا صفحات داستانی می نویسید، هرچند بد؟ تا زمانی که در حال تولید هستید، خواهید دانست که صرفاً از دید مبهم رمان بزرگی که قصد دارید روزی بنویسید، به عنوان یک ماده افیونی استفاده نمی کنید. نمای آن با نقص بسیار محسوسی که آنچه که در واقع می نویسید مسدود خواهد شد.
«همیشه تولید کن» همچنین یک اکتشافی برای یافتن کاری است که دوست دارید. اگر خود را تحت این قید قرار دهید، به طور خودکار شما را از چیزهایی که فکر می کنید قرار است روی آنها کار کنید دور می کند، به سمت چیزهایی که واقعاً دوست دارید. "همیشه تولید کن" کار زندگی شما را کشف خواهد کرد، همانطور که آب، با کمک گرانش، سوراخ سقف شما را پیدا می کند.
البته، فهمیدن اینکه روی چه چیزی دوست دارید کار کنید به این معنی نیست که باید روی آن کار کنید. این یک سوال جداگانه است. و اگر جاه طلب هستید، باید آنها را از هم جدا نگه دارید: باید تلاشی آگاهانه انجام دهید تا ایده های خود را در مورد آنچه می خواهید به چیزی که ممکن به نظر می رسد آلوده نشود. [۸]
جدا نگه داشتن ��نها دردناک است، زیرا مشاهده شکاف بین آنها دردناک است. بنابراین اکثر مردم پیشگیرانه انتظارات خود را پایین می آورند. به عنوان مثال، اگر از افراد تصادفی در خیابان بپرسید که آیا میخواهند بتوانند مانند لئوناردو نقاشی بکشند، متوجه میشوید که بیشتر آنها چیزی مانند "اوه، من نمیتوانم نقاشی کنم" میگویند. این بیشتر بیانیه قصد است تا واقعیت. یعنی من سعی نمی کنم زیرا واقعیت این است که اگر شما یک فرد تصادفی را از خیابان خارج کنید و به نحوی او را وادار کنید تا در طول بیست سال آینده تا آنجا که ممکن است در نقاشی کشیدن کار کنند، به طرز شگفت انگیزی پیشرفت خواهد کرد. اما به تلاش اخلاقی زیادی نیاز دارد. این به معنای هر روز خیره شدن در چشمان شکست برای سال هاست. و بنابراین برای محافظت از خود مردم می گویند "من نمی توانم".
یکی دیگر از جمله های مرتبطی که اغلب می شنوید این است که هرکسی نمی تواند کاری را که دوست دارد انجام دهد - اینکه شخصی باید کارهای ناخوشایند را انجام دهد. واقعا؟ چطور آنها را مجبور میکنی؟ در ایالات متحده تنها مکانیزم برای وادار کردن مردم به انجام کارهای ناخوشایند، قانون وظیفه عمومی است که بیش از 30 سال است که از آن استفاده نشده است. تنها کاری که می توانیم انجام دهیم این است که مردم را با پول و اعتبار به انجام کارهای ناخوشایند، تشویق کنیم.
اگر کاری باشد که مردم هنوز انجام ندهند، به نظر می رسد که جامعه فقط باید بدون آن کار کند. این همان اتفاقی است که در مورد خدمتکاران خانگی رخ داد. برای هزاران سال، این مثال متعارف کاری بود که "کسی باید انجام می داد". و با این حال، در اواسط قرن بیستم، خدمتکاران عملاً در کشورهای ثروتمند ناپدید شدند، و ثروتمندان مجبور به انجام این کار بودند.
بنابراین، در حالی که ممکن است برخی از کارها وجود داشته باشد که کسی باید انجام دهد، این احتمال وجود دارد که هرکسی که در مورد هر شغل خاصی بگوید اشتباه می کند. اکثر مشاغل ناخوشایند یا خودکار می شوند یا اگر کسی مایل به انجام آنها نباشد، لغو می شوند.
دو مسیر
با این حال، یک مفهوم دیگر از "همه نمی توانند کاری را که دوست دارند انجام دهند" وجود دارد که بسیار درست است. یک نفر باید امرار معاش کند و دریافت حقوق برای انجام کاری که دوستش دارید سخت است. دو مسیر برای رسیدن به آن مقصد وجود دارد:
مسیر ارگانیک: با برجستهتر شدن، به تدریج بخشهایی از شغل خود را که دوست دارید به قیمت آنهایی که دوست ندارید، افزایش دهید.
مسیر دو شغله: کار کردن در کارهایی که دوست ندارید برای دریافت پول برای کار کردن روی کارهایی که دوست دارید.
مسیر ارگانیک بیشتر رایج است. این به طور طبیعی برای هر کسی که کار خوب انجام می دهد اتفاق می افتد. یک معمار جوان باید هر کاری را که میتواند انجام دهد، انجام دهد، اما اگر به خوبی کار کند، به تدریج در موقعیتی قرار میگیرد که از بین پروژهها انتخاب کند. عیب این مسیر کندی و نامطمئن بودن آن است. حتی تصدی نیز آزادی واقعی نیست.
مسیر دو شغله بسته به مدت زمانی که در یک زمان برای پول کار می کنید، انواع مختلفی دارد. در یک افراط، «کار روزانه» است، که در آن ساعات منظمی را در یک شغل کار میکنید تا پول در بیاورید، و در اوقات فراغت خود روی چیزی که دوست دارید کار میکنید. در نقطه مقابل، شما روی چیزی کار می کنید تا زمانی که آنقدر به دست آورید که مجبور نباشید دوباره برای پول کار کنید.
مسیر دو کاره کمتر از مسیر ارگانیک رایج است، زیرا نیاز به انتخاب عمدی دارد. خطرناک تر هم هست با بالا رفتن سن، زندگی گرانتر میشود، بنابراین به راحتی میتوانید بیشتر از آنچه که در شغل پولی انتظار دارید، مشغول کار شوید. بدتر از آن، هر کاری که روی آن کار کنید شما را تغییر می دهد. اگر برای مدت طولانی روی چیزهای خسته کننده کار کنید، مغز شما را پوسیده می کند. و مشاغل پردرآمد خطرناک ترین هستند، زیرا به توجه کامل شما نیاز دارند.
مزیت مسیر دو کاره این است که به شما امکان می دهد از روی موانع بپرید. چشم انداز مشاغل احتمالی هموار نیست. دیوارهایی با ارتفاع های مختلف بین انواع مختلف کار وجود دارد. [۹] ترفند به حداکثر رساندن بخشهایی از شغلتان که دوست دارید میتواند شما را از معماری به طراحی محصول برساند، اما احتمالاً نه به موسیقی. اگر با انجام یک کار پول به دست آورید و سپس روی کار دیگری کار کنید، آزادی انتخاب بیشتری خواهید داشت.
کدام مسیر را باید طی کرد؟ این بستگی به میزان اطمینان شما از کاری که میخواهید انجام دهید، میزان مهارت شما در پذیرش سفارشات، میزان ریسکی که میتوانید انجام دهید و احتمال پرداخت هر کسی (در طول عمر شما) برای کاری که میخواهید انجام دهید، دارد. اگر از حوزه کلی که میخواهید در آن کار کنید مطمئن هستید و این چیزی است که مردم احتمالاً به شما پول میدهند، احتمالاً باید مسیر ارگانیک را انتخاب کنید. اما اگر نمیدانید روی چه چیزی میخواهید کار کنید یا دوست ندارید سفارش دریافت کنید، ممکن است بخواهید مسیر دو شغله را انتخاب کنید، اگر میتوانید ریسک را تحمل کنید.
زود تصمیم نگیرید بچههایی که زود میدانند چه کاری میخواهند انجام دهند، تأثیرگذار به نظر میرسند، گویی که قبل از بچههای دیگر پاسخ یک سوال ریاضی را دریافت کردهاند. آنها قطعاً پاسخی دارند، اما احتمال اشتباه وجود دارد.
یکی از دوستان من که یک دکتر کاملا موفق است مدام از شغلش شکایت می کند. وقتی افرادی که متقاضی دانشکده پزشکی هستند از او راهنمایی می خواهند، او می خواهد آنها را تکان دهد و فریاد بزند "این کار را نکن!" (اما او هرگز این کار را نمی کند.) چگونه او وارد این مشکل شد؟ در دبیرستان او قبلاً می خواست دکتر شود. و او آنقدر جاه طلب و مصمم است که بر هر مانعی در این راه غلبه کرد - از جمله، متاسفانه، دوست نداشتن آن.
حالا او زندگی ای دارد که یک بچه دبیرستانی برایش انتخاب کرده است.
وقتی جوان هستید، این تصور به شما داده می شود که اطلاعات کافی برای انجام هر انتخاب قبل از نیاز به آن را به دست خواهید آورد. اما مطمئناً در مورد کار اینطور نیست. وقتی تصمیم میگیرید چه کاری انجام دهید، باید بر روی اطلاعاتی عمل کنید که به طور مسخره ای ناقصند. حتی در کالج هم نمیدانید که انواع مختلف کار چگونه است. در بهترین حالت ممکن است چند دوره کارآموزی داشته باشید، اما همه شغل ها دوره کارآموزی را ارائه نمی دهند، و آنهایی که می دهند، بیشتر از آنچه چوبنگهدار بودن در مورد بیسبال به شما می آموزد، در مورد کار به شما یاد نمی دهند.
در طراحی زندگی ها، مانند طراحی بسیاری از چیزهای دیگر، اگر از رسانه های انعطاف پذیر استفاده کنید، نتایج بهتری می گیرید. بنابراین، مگر اینکه نسبتاً مطمئن باشید که چه کاری میخواهید انجام دهید، بهترین گزینه ممکن است انتخاب نوعی از کار باشد که میتواند به یک حرفه ارگانیک یا دو شغله تبدیل شود. این احتمالاً بخشی از دلیلی بود که من کامپیوتر را انتخاب کردم. شما می توانید یک استاد باشید، یا پول زیادی به دست آورید، یا آن را به انواع مختلف کار تبدیل کنید.
همچنین عاقلانه است که در اوایل به دنبال شغلی بگردید که به شما امکان انجام کارهای مختلف را بدهد تا بتوانید سریعتر یاد بگیرید که انواع مختلف کار چگونه است. برعکس، نسخه افراطی مسیر دو شغله خطرناک است، زیرا چیزهایی را که دوست دارید به شما یاد می دهد. اگر به مدت ده سال برای معامله گر اوراق قرضه سخت کار می کنید و فکر می کنید که وقتی پول کافی داشته باشید کار را رها می کنید و رمان می نویسید، چه اتفاقی می افتد وقتی ترک می کنید و سپس متوجه می شوید که در واقع رمان نوشتن را دوست ندارید؟
اکثر مردم می گویند، من آن مشکل را قبول می کنم. یک میلیون دلار به من بده تا بفهمم چه کار کنم. اما سخت تر از آن چیزی است که به نظر می رسد. محدودیت ها به زندگی شما شکل می دهند. آنها را حذف کنید و اکثر مردم نمی دانند چه کاری باید انجام دهند: ببینید چه اتفاقی برای کسانی می افتد که برنده بخت آزمایی می شوند یا پول را به ارث می برند. همانطور که همه فکر میکنند امنیت مالی میخواهند، خوشحالترین افراد کسانی نیستند که آن را دارند، بلکه کسانی هستند که کاری را که انجام میدهند دوست دارند. بنابراین طرحی که نوید آزادی به قیمت دانستن اینکه با آن چه باید کرد میدهد ممکن است آنقدر که به نظر می رسد خوب نباشد.
هر مسیری را که انتخاب میکنید، انتظار مبارزه را داشته باشید. پیدا کردن کاری که دوست دارید بسیار دشوار است. اکثر مردم شکست می خورند. حتی اگر موفق شوید، به ندرت پیش می آید که تا سی یا چهل سالگی روی آنچه می خواهید کار کنید. اما اگر مقصد را در چشم داشته باشید، احتمال رسیدن به آن بیشتر خواهد بود. اگر میدانید که میتوانید کار را دوست داشته باشید، به خط پایان نزدیکید ، و اگر بدانید چه کاری را دوست دارید، عملاً در آنجا هستید.
یادداشتها
۱- در حال حاضر ما برعکس عمل میکنیم: وقتی بچهها را مجبور میکنیم کارهای خستهکنندهای مانند تمرینهای حسابی انجام دهند، به جای اینکه رک و پوست کنده اعتراف کنیم که خستهکننده است، سعی میکنیم آن را با تزئینات سطحی پنهان کنیم.
۲- یکی از پدرها درباره یک پدیده مرتبط به من گفت: او متوجه شد که از خانواده اش پنهان می کند که چقدر کارش را دوست دارد. وقتی میخواست شنبه به سر کار برود، راحتتر میتوانست بگوید که دلایلی «مجبور بود»، تا اینکه اعتراف کند که ترجیح میدهد کار کند تا در خانه بماند.
۳- چیزی مشابه در حومه شهر اتفاق می افتد. والدین به حومه شهر نقل مکان می کنند تا فرزندان خود را در محیطی امن بزرگ کنند، اما حومه شهر آنقدر کسل کننده و مصنوعی هستند که تا پانزده سالگی بچه ها متقاعد می شوند که تمام دنیا خسته کننده است.
۴- سیرن یا سایرن در اساطیر یونان موجودیست گاها با بدن پرنده و سر یک زن یا گاها در به شکل یک زن ،که برای ملوانان آواز میخواندند وآنهارا اغوا میکردند و به طرف صخره ها می کشند.
۵-من نمی گویم دوستان باید تنها مخاطب کار شما باشند. هر چه به افراد بیشتری بتوانید کمک کنید، بهتر است. اما دوستان باید قطب نمای ��ما باشند.
۶- دونالد هال گفت که شاعران جوان اشتباه میکنند که اینقدر به انتشار علاقه دارند. اما می توانید تصور کنید که برای یک جوان 24 ساله چاپ یک شعر در نیویورکر چه کاری میکند. اکنون برای افرادی که او در مهمانی ها ملاقات می کند، او یک شاعر واقعی است. در واقع او بهتر یا بدتر از قبل نیست، اما برای مخاطبان بیاطلاعی مانند آن، تأیید یک مقام رسمی تفاوت را ایجاد میکند. بنابراین مشکل سختتر از آن چیزی است که هال میداند. دلیل اینکه جوانان اینقدر به پرستیژ اهمیت می دهند این است که افرادی را که آنها میخواهند تحت تاثیرشان قرار دهند، چندان فهمیده نیستند.
۷- اشاره به اغوا شدن توسط سیرنها و به سمت صخره ها رفتن به مانند ملوانان در اساطیر یونانی
۸- این با این اصل همشکل است که باید از آلوده شدن باورهای خود در مورد اینکه چیزها چگونه هستند با اینکه چگونه می خواهید باشند جلوگیری کنید. اکثر مردم اجازه میدهند که آنها بهطور بیحرمتی مخلوط شوند. محبوبیت مستمر دین بارزترین شاخص آن است.
۹-استعاره دقیق تر این است که بگوییم نمودار مشاغل به خوبی به هم مرتبط نیستند.
از تروور بلکول، دن فریدمن، سارا هارلین، جسیکا لیوینگستون، جکی مکدوناف، رابرت موریس، پیتر نورویگ، دیوید اسلو، و آرون سوارتز برای خواندن پیشنویسهای این مقاله تشکر میکنم.
#paul graham#پاول گراهام#دوست داشتن#هنر زندگی#اندیشیدن#مقاله#زندگی#essay#persian#فارسی#هنر#چگونه آنی که دوست دارید انجام دهید#عشق#رهایی#زندگی شاد#کار#شغل#مسیر زندگی#how to do what you love
0 notes
Text
تفکیک
چه میشد اگر آدم می توانست که خاطراتش را تفکیک کند؟ یعنی اینکه در حالت های مختلف فقط دسترسی به خاطرات خاصی داشته باشد و فقط بتواند به آنها اضافه کند؟

این ایده اصلی سریال severance هست. در ابتدا اینگونه به نظر میرسد که هدف این جدایی برای تفکیک زندگی کار و شخصی است اما با پیشرفت در درک تبعات چنین اتفاقی برای انسانهای در این نمایش چیز های ظریفتری درک میکنیم.
چیزی که کم کم خود را نشان می دهد تفاوت این آدم ها و انتخاب هاشان هست با دسترسی به نوعی از خاطرات انگار که فردی دیگرند و می توانند کاملاً متضاد باشند
ایده ای که از نظر من توسط سازنده ها پیشکش میشود این است: آدم ها بیشتر خاطراتشان هستن. آنچه که از "من" میشناسیم توده تجمیع شده از خاطره است .اما من دوست دارم که این را مورد بررسی دقیق تر قرار دهم شاید این بیشتر از آن جهت در ذهن من پدیدار شده است که نزدیکی زیادی با آن جهان بینی و انسان شناسی من دارد که بعد آشنایی با تعالیم تئوری دامما بدست آورده ام.
آموزه ها نیز چنین بوده اند ُ "این بدن خاطره است و نباید از آن تبعیت کرد" . در بازگشت به موضوع اصلی میتوانیم تفاوت بین آدم هایی که با خاطراتمان می شویم را در این نمایش ببینیم و آن را باور کنیم و شاید این جادوی sci-fi است که این را بسیار باور پذیر میکند، اما از این بابت میتواند من را ابه بیشتر فکر کردن در مورد "من" راهنمایی کند ، حسی شگرف را زنده کند ، از این بابت هست که کار سازندگان را تحسین میکنم ،و آنهایی که در ساختش (این حس) موفق بوده اند را الهام بخش میدانم .
اینکه این ایده تغییرات زیادی را برای شخص با حافظه تفکیک شده در نظر میگیرد، نشاط بخش است چون در حالت عادی ما از این همه تغییر گریزانیم .و دیدن فردی با پذیرش این مقدار تغییر میتواند قوه تخیل ما را مقدار هُل دهد که ببین فارغ از آنکه چقدر از این تغییرات میتواند دلچسب باشد یکی توانسته خود را در این مقدار از تغییر قرار دهد بنابراین شاید من هم بتوانم . شاید من هم بتوانم یکی کاملا متفاوت باشم. شاید.
دیگری اجتماعیست که در آن زندگی میکنیم ما آینه اطرافیانمان هستیم ُ خودمان را متعلق به جمعی بدانیم براساس آن "من" میسازیم . این هم باز گواه بی هویتی ماست ولی فقط با تفکیک کردن است که ما متوجه این می شویم که ما دستیابی به منی جدید داریم.
و با داشتن من جدید این سوال پیش می آید که کیستیم
اینجا در این سریال ما از اول با فردی که خاطراتی محدود به نهایتا چند سال وفقط در محیطی خاص دارد همراه می شویم و بیشتر با او تا می کنیم و جفا هایی به او سختی هایی که او دارد باعث دشواری ما شده و با تلاش او برای شکستن آنها همراه میشویم اما به نظرم سازندگان گرچه کمتر به شخصیت های واقعی این تفکیک شده ها می پردازند اما راه را برای درک عمیق تر شرایط برای بیننده باز میگذارند ، البته به نظرم سیاه و سفید نشان دادن شرایط همیشه مشخصه نمایش های این چنینی است اما من آن را هم درک میکنم که بیشتر برای معتاد شدن ما بینندگان هست برای داشتن درام جذاب تر. تا داستانی الهام بخش.
اما اینکه اکنون در مورد آن مینویسم نیز گواه آن است که سازندگان در مورد هدف دوم نیز شکست نخورده اند.
0 notes
Text
نشان الی

انیمیشن up رو بسیار دوست دارم. کار های pixar برای من تحسین برانگیز است . اما چیزهای منحصر به فردی راجع به این کار وجود دارد. یک صحنه که تاثیر زیادی رو من دارد . آنجاست که کارل فردریکسن بعد ماجراهایی که با راسل داشته اند به او نشان نوشیدنی انگور میدهد.
نشان الی
اینجا فیلم در حال پایان است ما راسل را شناخته ایم .پسری که سعی دارد یا کسب نشان های باشگاه ماجراجویی توجه والدینش را جلب کند .
فردریکسن سالمند که از اجتماع دوری کرده و زندگی با همسرش را بزرگترین لذت خود می داند که حالا بعد از مرگ او تکرار نشدنی میببند
الی همسر فردریکسن زن جسور و ماجراجویی ست که از دادن تصویر جدید به چیز های ترسی ندارد.
این صحنه روح الی را به رخ میکشد . نشان نوشابه انگور شاید از آنی که در ابتدا راسل به دنبال آن بود کم ارزش تر هم باشد اما در این نقطه از فیلم ما میدانیم که این نشان ، نشان الیست کسی که در زمان حیات بر زندگی کارل اثر گذاشته و بعد از حیات بر زندگی کارل و راسل. بودن دیگر کودکان که در حال گرفتن نشان واقعی باشگاه ماجراجویی هستند پیام این صحنه را واضح تر میکند .
"دید خودت را داشته باش."
ارزش نشان به دوخت های آن نیست به آنی که در مسی تو کرده ای که تو را لایق آن میکند است. نشان الی یعنی زیستن با کارل در مصاف مرگ و زندگی ، تلاش برای نجات کوین �� یعنی تلاش برای ارزشهای واقعی خود خصوصا زمانی که هزینه زیادی دارد. پیامی که من اینجا در حال دریافت و تحلیلم این است . راه خود بودن در تضاد با تایید شدن ست و خود بودن ممکن است هر آنچه که برایت تا قبل با ارزش بوده را بی ارزش کند و برعکس. این جسارت واقعیست ، و این هزینه واقعیست. همه چیز رنگ جدید بگیرد ، این ترسناک است برای ذهن مجعد و جامد ما تغییر از مرگ سخت تر است.
دیدن این صحنه بشارت است . این آزادی را به صورت مصنوعی به ما میدهد . اینگونه این صحنه توانسته اشک برای من جاری کند.
گواه میدهد که رنج دیدن چیز ها آنطور که ما را ارزشند یا ارزش میکند بیهود ست . این آرامش که میشود از این گریخت.
شادی آور است .
اما باید یاد آور شویم . که ماجراجویی کارل و راسل را ما طی نکرده ایم این پاداش اوست که طراح داستان برای او متصور شده است ما برای رهایی از بج هایی که وجود دارد باید به دید درونی خود مراجعه کنیم و بعد آن صحت آن را مورد آزمایش قرار دهیم.
و سختی مسیر بیشتر در ناشناس بودن آن و در میزان تغییر است که به ما تحمیل میکند.
0 notes
Text
شكستن واقعيت
با اميد كه از چيزي تاريكي زدايي كنم
شخصا در مسير زندگي تصميمات زيادي گرفته ام ، با نگاه كردن به گذشته الگويي براي من آشكار ميشود
برراي مثال يكي را بيان ميكنم، باتوجه به اين الگو گريز از تجربيات تلخ و درد ناك نزديكترين احتمال رفتاري من ميتواند باشد اما بيششتر اينها به مرور زمان رنگ ميبازند تلخيشان ميرود، سوالي كه برايم هست اين ست كه چگونه ميشود واقيت پيشرو را شكست؟
0 notes