(48/54) “I didn’t raise them to be Iranian first. Above all I wanted them to be good people. I wanted the same things for them that I want for all people: to do the next right thing, to say the next true thing. But they were growing up in tough times. So many bad things were being done in the name of Iranians. I wanted them to know the real Iran. I wasn’t able to bring them there, but I did try to build a little Iran around us. I’ve surrounded us with my memories of home. On the wall hangs a painting of Nahavand that I made in Germany. Above the back door hangs the horns of the first ibex I ever hunted. On the shelf in the dining room is my jar of soil. It was collected from a spot in Nahavand at the base of the mountain, right at the source of the spring. And next to my jar of soil, for anyone who needs it: sits my Shahnameh. As soon as they were old enough I asked each of them to memorize a verse about their namesake. Zaal went first. His namesake was one of the wisest heroes in all of Shahnameh: 𝘡𝘢𝘢𝘭 𝘬𝘯𝘦𝘸 𝘢𝘭𝘭 𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨𝘴 𝘨𝘳𝘦𝘢𝘵 𝘢𝘯𝘥 𝘴𝘮𝘢𝘭𝘭, 𝘯𝘦𝘢𝘳 𝘢𝘯𝘥 𝘧𝘢𝘳. 𝘏𝘪𝘴 𝘸𝘪𝘴𝘥𝘰𝘮 𝘴𝘩𝘰𝘯𝘦 𝘢𝘴 𝘪𝘧 𝘢 𝘴𝘵𝘢𝘳. Rostam went next. He chose his verse from a part of Shahnameh when Iran finds itself in a moment of great darkness. Three enemy kings have aligned their forces. Three hundred thousand men march against us. The army is on the brink of defeat. The dirt’s turned clay with blood. Rostam arrives at the battlefield on foot: no horse, no armor, carrying nothing but a bow and arrow. He walks out to face the enemy alone. And with a single shot, he slays the greatest champion on the other side. The enemy is stunned into silence. Their courage flees them. Their commander screams: 𝘞𝘩𝘰 𝘢𝘳𝘦 𝘵𝘩𝘦𝘴𝘦 𝘗𝘦𝘳𝘴𝘪𝘢𝘯𝘴? 𝘕𝘰𝘵 𝘦𝘷𝘦𝘯 𝘢 𝘭𝘪𝘰𝘯 𝘤𝘰𝘶𝘭𝘥 𝘴𝘵𝘢𝘯𝘥 𝘢𝘨𝘢𝘪𝘯𝘴𝘵 𝘵𝘩𝘦𝘮! It’s one of my favorite verses in all of Shahnameh. My entire life, ever since I was a little boy, those have always been my favorite scenes. The ones that make me most emotional. The ones that make my voice break. When at the moment of greatest darkness, one champion makes a stand. And with a single act of courage reveals the soul of an entire people.”
در پرورش نوادگانم نکوشیدم که تنها به ایرانیبودن خود ببالند. میخواستم مردمان خوبی باشند. هر چه برای آنها آرزو می کنم، آرزوی جهانی من هم هست. ویژگیهای فرهنگ ایرانیان جهانگسترانه بودن آن است. راستی را بنیاد زندگی اجتماعی بدانند. با ناراستی نمیتوان دو تن را به هم پیوست. نیک اندیشیدن، نیکخواهانه سخن گفتن و به کارهای نیک که آبادگر جهاناند کوشیدن را به جان دریابند. مردمان ما در روزگار سختی بزرگ میشدند. رویدادهای ناگواری به نام ایرانیان نشان داده میشد. میخواستم ایران راستین را بشناسند. نمیتوانستم آنها را به میهنام ببرم، ولی تلاش کردم ایران کوچکی پیرامون خودمان بسازم. بر روی دیوار نگارههایی از نهاوند است که آن را هنگام زندگی در آلمان کشیدهام. بالای دیوار اتاق، شاخ کَلی که شکار کردم، آویزان است. روی گنجهی اتاق ناهارخوری، شیشهی خاکام را نهادهام ،خاک نهاوند که درست از کوهپایه گردآوری شده است، از سرچشمه. در کنار شیشهی خاکام، برای هر کس بخواهد شاهنامهام را. از آن هنگام که به سن درک و فهم رسیدند، از آنها خواستم که هر یک بیتی را در پیوند با نامشان برگزینند. نخست زال آغاز کرد. نام او برگرفته از یکی از خردمندترین پهلوانان شاهنامه است. زال همه چیزهای بزرگ و کوچک، و دور و نزدیک را میدانست. خرد او چونان ستارهای میدرخشید. سپس نوبت رستم بود. بیتاش از بخشی از شاهنامه است که ایران در هنگامهی جانشکاریست. سه پادشاه دشمن به هم پیوستهاند. سیسدهزار مرد جنگی رو یاروی ایرانیان ایستادهاند. سپاه در آستانهی شکست است. خاک آغشته به خون است. رستم تازان میرسد، سم اسبش کوفته است، پیاده به رزمگاه میرود، آری، بی اسب، بی جنگافزار، تنها با تیر و کمانی. او به تنهایی با دشمن روبه رو میشود، تنها با یک تیر، سردار بزرگ سپاه دشمن را از پای در میآورد. دشمن شگفتزده به خاموشی فرو میرود. دلاوری آنها به یکباره رنگ میبازد. فرمانده آنها بُهتزده میگوید: تو گفتی که لَختی فُرومایهاند / ز گردنکشان کمترین پایهاند / کُنون نیزه با تیر ایشان یکیست / دل شیر در جنگشان اندکیست. در تمام دوران زندگیام، از آن هنگام که پسربچهای بیش نبودم، چنین صحنههایی مورد علاقهام بودهاند. صحنههایی که بیش از همه احساس مرا برمیانگیزند. پهنههایی که مایهی لرزش صدایم میشوند. زمانی که گُردی ایرانی به پا میایستد و با کاری دلیرانه، همهی جان و روان ملتاش را آشکار میسازد
اسم من امیره، یه پسر با قد ۱۸۰ و وزن ۸۶ کیلو. من دانشجوی ارشد هستم ولی چند سالیه توی محله خودمون تو تهران، مغازه فروش و تعمیر تلفن همراه دارم. بازار کار که تعریفی نداره و روز بروز داره اوضاع اقتصادی مردم خراب تر میشه. بخاطر همین چند سالیه که فروش لوازم جانبی هم انجام میدم. حدود ۲ سال پیش از طریق یکی از رفقا یه ارتباطی با یه بنده خدایی توی قشم گرفتم که میتونست جنس های خوبی از دوبی برام بیاره. ته لنجی البته! از قاب و محافظ صفحه گرفته تا هندزفری و ایر پاد و غیره. خلاصه سود خوبی میتونست داشته باشه. بعد از چند ماه مشورت و همفکری با این و اون با این رفیقم که اسمش میلاده تصمیم گرفتیم یه سفر تفریحی و کاری بریم قشم و کیش!
زمستون بود اما جنوب، اون موقع سال هوا عالیه! خلاصه اینکه ما هتل رو رزرو کردیم چند ماه قبلش. اما از بد روزگار یهو دم سفر ما، زد و مامان میلاد تصادف کرد تو خیابون و فوت کرد. خلاصه گاومون زایید. من اولش گفتم سفر رو کنسل کنیم. ولی میلاد تو مجلس سوم مامانش سر یه اتفاق ساده و الکی با من دعوا کرد و منم غد و یه دنده باهاش قهر کردم. بخاطر همین خودم تنهایی زدم به سفر و با یارو هم که انگار دادن جنس توی کیش براش راحت تر بود وعده کردم و راه افتادم. بخاطر همین دیگه قشم نرفتم و مستقیم و هوایی رفتم کیش و رزرو اتاق رو هم برای خودم دو برابر کردم یعنی ۱۰ روز. خلاصه رسیدم کیش و با تاکسی رفتم هتل. اتاق رو گرفتم و با ساک هام رفتم سمت آسانسور. وقتی رسید در باز شد و چند نفری اومدن بیرون. ولی من غافل از اینکه آسانسور داره میره پارکینگ دو، سوار شدم. آسانسور رفت پایین و ملت پیاده شدن. منم چون توی گوشیم داشتم پیام هامو چک میکردم، گیج! چون لابی داشت توی اون طبقه هم و فک کردم رسید طبقه ۱۷. پیاده شدم. تا فهمیدم اشتباه اومدم در آسانسور بسته شد. برگشت همکف. دکمه رو زدم و منتظر شدم. آسانسور اومد پایین و در باز شد و من: 😳
یه خانوم و دو تا دختر تو آسانسور بودن و 🤯 اوووووووف چه قد و هیکل هایی!!! 😨😰😱
مامانه که حدودا ۴۲-۳ ساله میزد با ۱۹۷ سانت قد و یه لباس نخی سفید دکولته که خلیجی بود و بدنی که از یه مرد بدنساز هم بیشتر عضله روش نشسته بود؛ از بالای عینک آقتابیش بهم نگاه میکرد و آدامس میجوید. کوله هاش انقدر بزرگ و عضلانی و ورزیده بود که گردن کلفتش رو در بر گرفته بود و شیب تندی داشت. سر شونه های گردش بزرگ بود فیبر عضله اش توی سایه روشن نور آسانسور دیده میشد. بازو های قطوری که از رونهای من کلفت تر بود و انقدر کات بود که عضلات سه سر پشت و دو سر جلو بازو با رگ های روشون از هم جدا شده بود و ساعد ضخیمی که فقط رگ و عضله بود و لا غیر. مچش از ترافیک رگ هاش معلوم بود خیلی قدرتمنده و پنجه هاش با ناخونهای کاشت مشکی رنگ به شدت سکسی و خفن بود. لباس بلند خلیجیش به قدری نازک بود که نوک سفت سینه های عضلانیش و شورت لامبادای سفیدی که پوشیده بود هم از زیر لباس دیده میشد. بخاطر همین حجم سیکس پکش و عضلات چهارسر رون هاش کاملا واضح بود. به جرات هر کدوم از رونهاش دوبرابر دور کمر من بود. من با ۱۸۰ سانت قد تا زیر پستونهای حجیم و قدرتمندش بودم. این تنها لباسی بود که تنش بود. نه روسری و نه کتی که عضلات بالا تنه برهنه اش رو بپوشونه. تخته سینه عضلانیش هم جوری باد کرده بود که وسطشون شکاف خورده بود.
اما دختراش...
یکیشون که حدودا ۲۲-۳ ساله میزد هم قد خانومه بود، انگار دخترش بود چون خیلی شبیه مامانش بود ولی خیلی خوشگل تر. یه دختر که نه یه فرشته ی عضلانی با چهره ی الهه های خیالی! موهای بلند قهوه ای روشنی داشت که روی سینه هاش ریخته بود و تا رونهاش بلندی داشت. اما لباسی که تنش بود عجیب و غریب بود. اون دختر فقط یه بادی سفید آستین دار تنش بود. فقط یه بادی!!! 🤯 و کص کلوچه ای و گوشتی و عضلانیش از لابلای موهاش باد کرده بود و خودنمایی میکرد. یه چکمه گلودار چرمی پاشنه دار سفید هم پاش بود که تا زیر زانو هاش بلندی داشت. بادی داشت زیر فشار عضلات ورزیده بالا تنه اش منفجر میشد و گردی سرشونه ها و بازوان و ساعدهای ورزیده اش کاملا هویدا بود. لباسش یقه بازی داشت و کوله های عضلانیش که به مامانش رفته بود، کاملا لخت و برهنه زده بود بیرون. تا منو دید پوزخندی زد و گفت:« آقا پسر!... نمیخوای بیای تو؟... الان در بسته میشه ها...»
اینو که گفت، اون یکی دختر هم که قد خیلی بلندتری داشت و سرش توی آیفونش بود، متوجه ی من شد...
قد بیش از ۲ متری این دختر که خیلی جوون تر از اون یکی بود، ازش یه غول ساخته بود که مثل مامانش آدامس میجوید. وقتی نگاهش بهم افتاد بدنم لرزید. چون ابروهاش رفت و بالا و لبشو غنچه کرد و گفت:« جووووووووون... چه جوجوی نازی...» لرزش بدنم رو فهمید چون نیشخند شیطنت آمیزی روی لبهای قشنگش نقش بست 😈. موهای طلاییش رو دم اسبی بسته بود. یه لگ آبی پوشیده بود که پایین تنه سکسیش رو سکسی تر میکرد.اما بخاطر قد بلندش لگ براش کوتاه بود و ۲۰-۳۰ سانتی از ساق پاهاش لخت بود. یه صندل مشکی پاشنه بلند هم بدون جوراب پاش کرده بود. بالا تنه عضلانیش رو یه نیم تنه ورزشی پوشونده بود. بدنش به اندازه خواهر و مادرش عضلانی نبود ولی انقدری عضله داشت که من از هیبتش خودمو خیس کنم. به جرات صورت من در برابر نافش بود که یه پیرسینگ توش میدرخشید. جوری که برای لیسیدن کصش و زیر نافش نیاز به خم شدن نداشتم.
با ترس و لرز رفتم توی آسانسور، دختر کوچیکتره گفت:« کلاس چندمی آقا کوچولو؟...» من به زمین چشم دوخته بودم. آبجیش خندید و گفت:« شاید اصلا هنوز مدرسه نرفته...» و هر سه زدن زیر خنده. دهنم از ترس خشک شده بود و قلبم داشت توی دهنم میزد. یهو مامانشون دستی به سرم کشید و گفت:« طفلکی... باید شیر بخوری تا بزرگ بشی... 😏» دوباره بلند بلند بهم میخندیدن. نگاه من به صفحه کلید طبقات بود که لامصب خیلی کند طبقه ها رو بالا میرفت. آبجی بزرگتره اومد جلو و گفت:« چرا جواب نمیدی موش موشی؟... نکنه آقا گرگه زبونتو خورده... یا شایدم هنوز زبون باز نکردی؟... 😅🤣» من داشتم از خجالت آب میشدم. اومد جلو و مقابلم وایساد. دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو به سمت بالا بلند کرد. قشنگ زیر پستوناش بودم. موهاشو زد کنار. از زیر پستوناش تا خود کصش آجر چین عضله بود. ایت پک شایدم تن پک! 🤯 از ویوی مافوق پستونای عضلانیش با لبخند تحقیرآمیزی بهم نگاه میکرد و گفت:« میخوای خودم بهت شیر بدم تا بزرگ بشی؟...» یهو مامانش گفت:« ولش کنید... رسیدیم... » طبقه ۲۴ رستوران بام. موقع ناهار بود. اونا با لبخند های تحقیر کنندشون به من از آسانسور پیاده شدن. دختری که از همه بلند تر بود لحظه آخر اومد سمتم. منو به دیوار اتاقک آسانسور فشار داد و آهی کشید. چون دماغ و چونه ام به کص داغش مالیده شد. دستشو گذاشت پشت سرم و صورتمو فشار داد به کصش و گفت:« ببوسش جوجو... زود باش...» من که داشتم تو فشار دستش صورتم له میشد، با ترس چندتا بوسه از روی لگ به کصش کردن و اون خنده ی شیطونی کرد و گفت:« آفرین کوچولوی کردنی ناز...» و رفت و به مامان و خواهرش که منتظرش ایستاده بودن ملحق شد. پشم گارسون ها هم از دیدن اونا فر خورده بود.
خلاصه من تا چند دقیقه توی شوک بودم... موقع ناهار بود ولی من اشتها نداشتم. دکمه طبقه ۱۷ رو زدم و رفتم توی اتاق. تا نزدیک غروب بدون اینکه چمدون هامو باز کنم و لباسم رو در بیارم روی تخت افتاده بودم و به اون چیزی که دیدم و اتفاقی که برام افتاد فکر میکردم.
من تا اونروز فکر میکردم قد بلند محسوب میشم. اما در برابر اون سه تا ماده شیر عضلانی شبیه فنچ بودم...
درست شیرازی که دست بالا دوساعت با شهرمان فاصلهدارد را نمیتوان با اصفهان که سفر رسیدن به آن نیم روز طول کشید مقایسه کرد اما همین که برای بار اول مستقل کولهام را جمع کردم و با هماتاقیها رفتیم تا اولین سفر واقعا مجردی را تجربه کنیم خودش باعث میشود وقتی بهش فکر میکنم به اندازه اصفهان رفتن برایم بکر و جذاب شود.
~ گوش دهید | پرواز تهران - شیراز: گروه دال ~
چطور شد که به شیراز رسیدیم
اول فقط یک پیشنهاد بود آن هم نه به شیراز، پیشنهاد سفری به بوشهر. بوشهر به شهر دانشگاهمان نزدیک است؛ دریا دارد و آنقدر از آخرین باری که در کودکی دربایش را دیدهام میگذرد که میتوانم بگویم اصلا تا به حال نرفتهام. پیشنهاد آنقدر جدی گرفتهشد که حتی هماتاقیها نه تنها از والدینشان اجازهاش را گرفتند بلکه زنگ زدیم به چند مهمانخانه و هتل و خانه معلم و قیمت پرسیدیم و حتی دنگ اتاقها را هم حساب کردهبودیم. البته از آنجا که هیچعقل سلیمی در چنین وقتی از سال هوای بوشهر رفتن به سرش نمیخورد ما هم عقلمان را به کار انداختیم و فهمیدیم درست است دیوانهایم اما نه اینقدر که در این گرما واقعا بخواهیم برویم.
همه چیز تمامشد. برگشتیم خانه و بعد هم دوباره دانشگاه. تا همین چند روز پیش که دوباره داشتیم برای خانه برگشتن حساب غیبتها و واحدها را میکردیم که پیشنهاد شیراز رفتن مطرح شد. شیراز همانقدر دور است که بوشهر؛ هوایش بهتر است و برای خانه رفتن هم باید یک بار بلیط اتوبوس به شیراز و یک بار از شیراز به خانه بگیریم. حالا اگر میان این دو بلیط را یک فاصله بگذاریم آنقدر که بتوانیم چندجا را بگردیم و به اصطلاح سفری برویم چه؟
برنامه چیده شد. جدی حرف میزدیم اما ته دلم کسی میگفت همه اینها خواب و خیال است و آخرش هم یک راست میرویم ترمینال عوض میکنیم و برمیگردیم خانه، مثل همیشه.
مکانهایی که خواستیم برویم را بر حسب دوری و نزدیکی از مترو و ترمینال و اینکه تا به حال تقریبا هیچکداممان نرفتهباشیم چیدیم. اولی مجموعه آبی بود. از آنجا با مترو قصرودشت میرویم زندیه و عمارت شاپوری را میبینیم. بعد دوباره با مترو میرویم ایستگاه وکیلالرعایا تا برویم مسجد نصیرالملک و همانجا هم نماز بخوانیم هم نهاری بخوریم. بعد هم میرویم پاساژ مشیر تا وقت بلیط خانهمان برسد؛ چیزی حدود ساعت چهار و نیم عصر.
برنامه از دور عالی بهنظر میرسید، هم جای فرهنگی میرویم هم تاریخی و هم تفریحی. سوار مترو میشویم و تازه تمام این مدت مثل چند جوان رها از بند که بار اول است بدون پدر و مادرشان میروند سفر هستیم، نه چند دانشجوی خسته که فقط از شیراز مسیر این ترمینال تا ترمینال بعدی را از پشت شیشهی یک اسنپ میبیند.
همه اما قرار نبود برگردیم خانه؛ دو نفر برمیگشتند دانشگاه. حسابمان پنج نفره بود و من بلیط پنج نفر را برای ساعت 6:15 صبح به مقصد شیراز گرفتم. دو نفر از هم اتاقیها _ که آنها هم برمیگشتند دانشگاه_ در ثانیههای آخر شب قبلش به سفرمان اضافه شدند و حالا هفت نفر بودیم.
از بیداری ساعت 4:30 صبح و صبحانه خوردن ساعت 8:30 در کافهی تورنتو شیراز
ساعت چهار و نیم از خواب ییدار شدم، بچهها را صدا کردم تا بلند شوند نماز صبح بخوانند و بعد هم حاضر شوند برای رفتن. شب قبلش گفتند صبح که صدایمان میزنی فیلم بگیر تا از همان اول فیلم داشتهباشیم! خب... از آنجا که خودم شخصا دوست ندارم کسی از قیافه خوابآلودم فیلمی داشتهباشد آنچه برای خود میپسندم برای آنها هم پسندیدم و بدون تشریفات مثل هر روز صبح صدایشان کردم.
نماز خواندیم، لباس پوشیدیم و کیفهایمان را برداشتیم تا بریم ترمینال، حدود ساعت 5:45 اسنپ گرفتیم، رسیدیم ترمینال و بلیطمان را تحویل گرفتیم؛ بلیط برای ساعت 6:15 بود که البته اتوبوس با تاخیر فراوان حرکت کرد.
حدود ساعت 8:30 رسیدیم شیراز، از آنجا اسنپ گرفتیم برای مجموعه آبی و وقتی رسیدیم هنوز باز نشده بود و تصمیمگرفتیم کمی خیابان را بالا و پایین کنیم تا ساعت 9:00. یکی از بچهها اصرار داشت که وقتی رفتیم شیراز همانجا صبحانه بخوریم اما ما که به فکر نبودیم همان ساعت پنج نان و پنیرهایمان را خورده بودیم و او را هم منصرف کردیم. اما در همین حین خیابان گردی از جلوی کافهای رد شدیم و با هر تصمیمی که بود همانجا نشستیم تا چیزی بخوریم. من چیز کیک لوتوس سفارش دادم که واقعا خوشمزه بود.
ماجراهای مجموعهی فرهنگی آبی تا مترو
حدود ساعت 9:15 دوباره حرکت کردیم تا برویم مجموعه آبی. نه تنها باز بود بلکه در همین چند دقیقه کلی هم شلوغ شده بود و چند زوج هم آمدهبودند در کافهاش صبحانه بخورند.
هرچه از زیباییاش بگویم کم است. رنگ آبیاش تو را یاد طرح و نقشهای سنتی ایرانی میاندازد، کوچک بودن و زیبایی در عین سادگیاش مینیمال است و به دیوارهایش نقاشیهای غربی آویزان بودو زیر شیشهی میزها کتابهایی با نقاشیهای ونگوک باز بود.
یکی از بچهها گفت فکر کنم ما را آوردهای دنیای خودت. شاید راست میگفت. دنیای من جاییست شبیه به آنجا، ساده و در نوسان میان شرق و غرب، کتاب و هنر.
آبی را گشتیم، کلی عکس گرفتیم و آخر سر با ناامیدی ترکش کردیم، کتابهایش بینهایت گران بودند که البته نمیتوان بر آنها خرده گرفت. کتاب گران است و خود آدم باید بفهمد که نباید از هرجایی کتاب خرید. فقط یکی از هم اتاقیها جلد اول مانگای هایکیو را برای برادرش خرید.
بعد باید میرفتیم قصرودشت که مترو سوار شویم. بین راه یک گلفروشی خیلی قشنگ را دیدیم که نمیگنجد اینجا تعریف کنم که اتفاقی افتاد و همین بس که بدانید دیوانهتر از آنیم که فکرش را بکنیدxD.
دو چیز را اعتراف میکنم: اول. مترو دورتر از چیزی بود که حسابش را کرده بودم، دوم. بچهها هم تنبلتر از چیزی که انتظار داشتم.
اگر به خودم بود پیاده میرفتم، خیابان قشنگ بود و پیادهروی را هم دوست دارم اما بچهها مجبورمان کردند اسنپ بگیریم تا مقصد.
رسیدیم، بلیط گرفتیم و منتظر ماندیم تا مترو برسد و در همین حین از روی نقشه برای بچهها توضیح دادم که کجا و چطور باید پیاده بشویم و حالا که تقریبا ظهر است باید دور یکی از مکانهای تاریخیمان را خط بکشیم. یا میرویم مسجد نصیرالملک یا عمارت شاپوری. تصمیم بر نصیرالملک شد. رفتیم تا ایستگاه وکیلالرعایا پیاده شویم.
مسجد نصیرالملک و نورهای از دست رفته
خب... دور از انتظار نبود که بعد مجبورمان کردند که فاصلهی ده دقیقهای از ایستگاه تا مسجد را باز هم اسنپ بگیریم؟ من که زورم بهشان نمیرسید و هر دری زدم که راه نزدیک است و لازم نیست اینقدر لیلی به لالای خودتان بگذارید حرف به گوششان نرفت.
وقتی رسیدیم خانم مسئول گفت در این موقع سال باید ساعت هشت و نه صبح بیاید تا نور از شیشهها به داخل تابیده باشد برای عکس گرفتن. هیجانمان فروکش کرد. از آن سر شهر کوبیدهبودیم تا این سر برای نور و شیشهها که حالا از دستمان رفتهبودند. بالاخره مهم نبود... بلیط را گرفتیم و چادر گلگل برداشتیم و وارد شبستان شدیم. عکس گرفتیم و بعد هم در امامزادهی مسجد نماز خواندیم.
برای بچهها از معماری و چیزهایی که درمورد مسجد میدانستم گفتم. حالا که ناخواسته تور لیدر شدهبودم بهترین وقت بود که چند جفت گوش مفت و مجانی را با اطلاعاتی که نمیدانستم باید به چه کسی بگویم پر کنم.
دردسرهای عظیم: نبودن اسنپ تا نهار
ظهر شدهبود و وقت نهار، در همان کوچهی مسجد رستوران سنتیای را دیدیم و تصمیمگرفتیم همانجا غذا بخوریم اما بعد از اینکه عکس گرفتنمان تمام شد -چون واقعا جای قشنگی بود- و منو را با دقت نگاه کردیم دیدم نه تنها قیمت در آنجا مساوی خون پدرشان است بلکه شخصا هیچکدام از غذاها را دوست هم نداشتم پس تا وقتی خانم پیشخدمت را دک کرده بودیم برود زود وسایلمان را جمع کردیم و با هر چه سرعت داشتیم از آنجا بیرون رفتیم.
نشستیم روی صندلیهای پلاستیکی چند مغازه آنطرفتر و به این که نهار را کجا بخوریم و کجا برویم فکر میکردیم. تصمیم بر آن شد برویم همان پاساژ که از اول برنامهاش را داشتیم. حالا یا مثل بقیهی پاساژهای متمدن رستوران و کافهای داشت یا همانجا بالاخره فکری به حال خود و شکممان میکردیم.
تعدادمان زیاد بود، چندتا از بچهها با اسنپ رفتند و من دوتای دیگر ماندیم و رانندههایی که درخواست قبول نمیکردند و یک آقای تاکسی که هر دو دقیقه یک بار میآمد در گوشمان داد میزد میبردمان تختجمشید و پاسارگاد.
ما که نتوانستیم کاری کنیم، یکی از بچهها از همانجا یک ماشین دیگر برای ما هم گرفت و بالاخره رسیدیم به آخرین مقصد.
پاساژ متروکه و کنگر خوردن و لنگر انداختن در رستوران
تک و توک مغازهها باز بودند. طبقه بالا یک رستوران بود که البته در آن زمان باز بودنش به تنهایی به همهی دیگر مغازهها میارزید.
نمیخواهم بگویم که اشتباهی چه چیزی سفارش دادم و قرار نیست تا آخر عمر یادم برود. فقط نکته اخلاقی این است که دوستان، وقتی گرسنه هستید هم منو را با دقت بخوانید.
من که چیزی برای خرید لا��م نداشتم، یکی از بچهها در اینستاگرام دیده بود یک تولیدی مانتو که در همین پاساژ است جشنواره تخفیف راهانداخته و اصلا دلیل اینکه آنجا بودیم هم همان بود.
تولیدی که بسته بود، ما هم چند گروه شدیم، وسایل را گذاشتیم توی رستوران، یک گروه مراقب وسایل یکی هم میرفت اطراف را بگردد. در یکی از طبقهها خانمی را دیدم که کتابهایش را با پنجاه درصد تخفیف میفروخت و یک کتاب ازش خریدم. تلافی اینکه نتوانستم در آبی چیزی به عنوان سوغات این سفر بخرم
سوال: چه حسی داری الان؟
به جز همهی فیلمهای چندثانیهای و ویدیوهای مسخرهبازیهامان یک ویدیوی حدودا پنج دقیقهی در دقایق آخر ضبط کردم و از بچهها همین سوال را پرسیدم. بعضیها یک کلمهای جواب دادند و بعضی هم دوربین را ول نمیکردند.
کسی از خودم نپرسید چه حسی دارم، در تمام این مدت مثل کارگردان بودم که حالا دارد پشتصحنهی فیلمش را ضبط میکند.
حالا جواب سوالم را خودم میدهم: خوشحالم. قفل مرحلهی بعدی مستقل شدن را شکستهام و فکر میکنم یک بند انگشت بزرگتر شدهام. خوشحالم که بقیه را خوشحال کردهام و باعث و بانی تجربهی جدیدی برایشان بودهام.
و تازه فهمیدم که چرا معلم و مدیرها از زیر اینکه دانشآموزان را به اردو ببرند در میروند. درست که همراهان من هماتاقیهایم بودند و هر کدام هم بزرگتر نه، همسن خودم هستند اما همین که فکر کنی چند نفر دنبال تو راه افتادهاند، ناخواسته حس مسئولیت یقهات را میگیرد و میخواهد خفهات کند. شاید البته ارزش زحمتش را داشته باشد. وقتی بدانی در آخر چقدر خوشحال شدهاند.
مدتها بود که یک فیلم درست و حسابی در حالوهوای کافکایی ندیده بودم
میتوانم به دوستداران این مدل فضا ، نوید آنرا بدهم که این فیلم چنین عنصری در اتمسفرش پیدا میشود
.
البته مد نظر داشته باشید که فیلمساز به هیچ وجه قصدش ساخت فیلمی در سبک کافکایی نبوده بلکه به نظر من فقط مدلی از آن حالوهوا در فیلم او جاریست ، که این خود یک امتیاز برای جذاب تر شدن فیلم محسوب میشود
برگردیم به کندوکاو در فیلم ،
آن ساختمان که سر به فلک کشیده آن هوای زمستانی و آن "رنگ و نور" سرد پخش شده در سرتاسر فیلم و آن جمله های ابتدایی به ما خبر از یک قصه خاکستری میدهد
خاکستری که در کل زندگی پاشیده شده و فقط پناهـ گاهی دنج میتواند آنرا تحمل پذیر کند
.
فیلم پر هست از نکته های باحال تصویری و دیالوگی تاکه راهنمایی باشن برای گذر از مسیر های فرعی فیلم تا رسیدن به جاده اصلی مد نظر فیلمساز
مثلا
در همان ابتدا تقابل جملات انگیزشی و فضای سرد خاکستری که در انتها مشخص است کدام پیروز این میدان نشان از خوش فکری فیلمساز است
یا
حریم(خلوت)شخصی را ، با لزوم پارتیشن داشتین دو میز نزدیک هم برای افراد "اهل خلوت" نشان میدهد
ارزش واقعیت را ، در آن نقاشی کودکانه نشان میدهد
لزوم خروج و خالی شدن و لذت پس آن را ، با سه نشونه کنار هم "اتاق دنج و دستشویی و تابلو خروج" نشان میدهد
راحتی پیدا کردن در مفهوم "خالی و خلوت" را ، با پارکینگ شلوغ نشان میدهد
تبلور دوستــداشتن های ذهنی را ، در رابطه اورسن و آلیسا نشان میدهد
و …و …و
اما این ها همه مسیرهایی هستند برای رسیدن به مسیر اصلی
حتی
در فیلم "پدیده واقعیت" ، که چیست ، مهم نیست بلکه بهره ای که از "آن پدیده" تراوش میشود مهم است
تاکه بعد این "چرا" را در ذهن بیننده تولید کند
که "چرا ؟" اکثریت مردم در حال طناب پیچ کردن خود با واقعیت های تحمیلی هستند که از آن بهره نمیبرند و در عوض اگه بهرهای از جایی آمد که با واقعیت های معمول جور نبود به سوی حذف آن قدم بر میدارند
.
سوال طلایی اینست
گیر دادن به واقعی و واقعی نبودن مهمست یا چه بهره ای از پدیده ها میبرم مهم؟
.
دیگر جالبی فیلم در این است که شخصیت اصلی را ، فردی بدون عیب و ایراد نشان نمیدهد همچون منجی های فیلم های مارول درمقابل چنان نشان میدهد که میتواند نجات باشد آنهم فقط در نقطهی لازم ، اما چون در چارچوب روال ، قدم بر نمیدارد مقبولیتش نادیده گرفته میشود
و در ادامه وقتی با واقعیت های تحمیلی نمیتواند یا نمیخواهد همرنگ شود ، سیستم حاکم مبتنی بر واقعیت معمول سعی در حذف او میکند
چرا چون این سیستم بر اساس واقعیت های خودش شکل گرفته که اگر قسمتی از آن زیر سوال برود گرداننده هراس آن دارند که کل ساختار زیر سوال برود و در نهایت از هم بپاشد و صندلیش را ببازد پس در نقشه ساختمانیاش چنین فضای خالی نه وجود دارد و نه در نظر گرفته میشود ، حتی شده "بهره وری" راندمان ، فدا شود میشود ، تا همچنان "آنچنان" حاکم باشد
.
برای سیستم حاکم "بهره" ، زمانی که از واقعیت معمول تراوش کند قابل قبول است
it is very important that we do the right thing in a situation like this.
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
You'll never find me here
هرگز "مـ😏ـن" را اینجا پیدا نخواهید کرد
همگام نشدن با سیستم چنان فشاری به اینجور افراد میآورد که برای خلاصی از آن چاره ای جز فرار در خود ندارند همان خلوتـ گاه دنج و دوست داشتنی شان
و
کم پیش میآید شخصی با عوامل پشتیباتی قوی گرفتار شود و توان مقابله با مخالفان را داشته باشد
از زاویه دید "نامحرم و مقلد" سماع مولانا و اتاق دنج اورسن قابل فهم و دستیابی نیست
سکونـ ـت در اتاق و چرخیدن در سماع پنجره خروج نگاه است و البته ورود چشمانداز به آن فراحیات دوستداشتنی خاص شخصی که میتواند در هر کسی به شمایلی ظهور کند که اگر کرد نه گوشه گیریست نه افسردگی نه اجتماع گریزی و نه خل و چلی و نه ده ها انگ دیگر چراکه در هیچ کدام آنها که گفتم بهرهای ساطع نمیشود
اما حیف که پنجره است نه راه خروج ، که راه خروج ، با پلهست نه آسانسور
و نقطه ضعف ش، در کلید روشناییست که بیرون اتاقست نه داخلـ🥺ـ آن
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
THE AUTHORITY INC
شرکت اقتدار
اکنون میخواهم فرای تمثیل کارمند و شرکت اقتدار در فیلم ، مثالی دیگر از سیستم های اقتدارگرای حاکم زده باشم
.
میخواهیم وارد رابطه ای شویم
سیستم در "ظاهر امر" به بهره خوشی ما از دید ما در آن رابطه اهمیت میدهد
در واقعیت سیستم حاکم پیش فرض هایی مثل سن ، قیافه ، اندام ، درآمد و غیر را تعیین کرده که اگر طبق دیدگاه او پیش نرویم آنقدر آنرا گوشزد میکند که یا ما نیز عین بقیه افراد آن شبکه میشویم و آن رابطه را کنسل میکنیم یا از طرف سیستم و شبکه های متصل به آن طرد و حذف میشویم
حتی اگر بدانیم همه چیز "پول" نیست یا فلان چیز و فلان چیز هم نیست
Money isn't everything
فقط پافشاری مدت دار بیش از عمر یک فرد و دارای کثرت میتواند در آن سیستم فرهنگی تغییر ایجاد کند
واقعا داشتم میرفتم کـ🥺ـه
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
در آخر به یک نکته ضروری اشاره کنم که در جایی ندیم و اکثرا آنرا اشتباه میگیرند که من برای آن اصطلاح کمدی کافکایی را مناسب تر دیدم و البته که در فیلم نیز جاری ست
Kafkaesque comedy
کمدی کافکایی مزه ی طنزی دارد خاص خودش
یعنی در لحظه بیان طنز شیرینی دارد اما در کل "مطلبِ تلخ" است که تلخ میشود
پس در ژانر طنز "تلخ یا سیاه" محض جای نمیگیرد اما جدا از آن هم نیست
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
حال شما را به صرف اندیشه ، روی ترانهی آخر فیلم دعوت میکنم که به اندازه فیلم توجه مرا جلب کرد
در پست بعدی تحلیل این ترانه فوقالعاده را خواهم گذاشت و یک دستمریزاد به فیلمساز برای این انتخابش که فیلمش را اینچنین تمامو کمال کرد
انواع مختلفی از وان حمام وجود دارد که همگی اهداف منحصر به فردی دارند. متداولترین وانهایی که در خانههای مسکونی دیده میشوند عبارتند از وانهای کشویی، وانهای ایستاده، وانهای خیساندن، وانهای طاقچهای، وانهای گوشهای، ترکیبهای حمام و دوش، و وانهای پیادهرو.
گزینههای مستقل شامل سبکهای مجلل مانند وانهای پنجهای هستند، در حالی که وانهای گوشهای فضای بیشتری را با ویژگیهای اضافهشده مانند جت و گرداب ارائه میدهند. از سوی دیگر، وانهای کوچک مانند گزینههای کشویی و طاقچهای ممکن است زمانی که فضا تنگ است مناسبتر باشند، و وان حمام ممکن است برای افرادی با تحرک محدود مفید باشد.
برای بسیاری از صاحبان خانه، یک حمام آرامشبخش راحتی بینظیری را فراهم میکند - و اگر این وسیله ضروری در خانه شماست، انتخاب نوع مناسب برای فضای شما مهم است. در زیر، مزایا و معایب هر نوع وان حمام را بررسی میکنیم تا به شما کمک کنیم تصمیم بگیرید چه چیزی برای خانهتان بهترین است.
وان های ایستاده به دیوارها یا هر سطح دیگری به جز کف متصل نیستند. سبکهای این وانها شامل وان پنجهای کلاسیک میشود، اما میتوان وانهای ایستاده در طرحهای شیک و مدرن را نیز خریداری کرد.
تا آنجا که فضا پیش میرود، وانهای ایستاده به فضای بیشتری نسبت به بقیه نیاز دارند. نصب وان آزاد در یک حمام کوچک یا یک طاقچه سه طرفه امکان پذیر است، اما این کار تمیز کردن اطراف و زیر وان را دشوارتر می کند.
وان های ایستاده به طور قابل توجهی گران تر از وان های طاقچه ای و قطره ای هستند و هزینه کلی به شدت به موادی که وان ساخته شده است بستگی دارد. آنها همچنین برای عملکرد به لوله کشی مناسب نیاز دارند.
وان های فایبرگلاس و اکریلیک کمی مقرون به صرفه تر هستند، در حالی که وان های چدنی، رزین سنگی، مسی و برنجی دارای برچسب قیمت بالایی هستند.
وان های گوشه ای، وان های بزرگ و مثلثی هستند که در گوشه ای از حمام قرار می گیرند. وان های گوشه ای که معمولاً گران هستند، فضای زیادی از کف حمام را اشغال می کنند. برعکس، اگر گوشهای نامناسب دارید و مطمئن نیستید که چگونه آن را پر کنید، ایدهآل هستند.
یکی از معایب این وان این است که پر شدن آن به زمان ��یادی نیاز دارد، زیرا ظرفیت بیشتر به حجم آب بیشتری نیاز دارد. همانطور که گفته شد، آنها برای آرامش کامل هستند. بسیاری از وانهای گوشهای معمولاً دارای ویژگیهای گردابی و جت هوا هستند و اغلب به شکلی بادوام و پیشرفته ساخته میشوند.
اگر تا به حال رویای داشتن وان آب گرم خود را در سر می پرورانید اما به دلیل تعمیر و نگهداری یا هزینه آن را به تعویق انداخته اید، ممکن است وان جت شده دقیقاً همان چیزی باشد که نیاز دارید. این وانها برای فضاهای داخلی ساخته شدهاند، اما دارای جتهای حبابزا و آبگرم مانند همتایان خود در فضای باز هستند.
آنها برای صاحبان خانه هایی که به وان علاقه مند هستند عالی هستند. آنها به جای یک تجربه خیساندن، ماساژ سبکی را از طریق حباب ها ارائه می دهند و باعث تسکین و آرامش عضلانی می شوند. وان های جت دار معمولاً به آب بیشتری نیاز دارند که می تواند قیمت وسایل برقی شما را کمی بیشتر از وان استاندارد افزایش دهد.
ترکیب دوش و وان بهترین است. این امکان را به کاربران میدهد که در یک فضا دوش بگیرند و حمام کنند، که برای خانههایی که فقط یک حمام دارند یا فضای محدودی برای فشار دادن هر دو دارند، ایدهآل است.
این ترکیبها دارای تعداد زیادی طرح، مواد و رنگ هستند و برای هر سبکی گزینهای وجود دارد. یکی از معایب آنها نگهداری و تمیز کردن است که بسته به چیدمان می تواند پیچیده تر باشد.
بسیاری از دوشها و حمامها به شکل حمام طاقچهای هستند، اما برخی دیگر دارای یک وان خیساندن با سر دوش در بالا هستند.
درنهایت انتخاب وان حمام مناسب برای خانه شما با دانستن اینکه چه گزینه هایی وجود دارد و حمام شما چه امکاناتی دارد شروع می شود. با اندازه گیری فضای خود شروع کنید، سپس به گزینه های خود نگاهی بیندازید. اگر فضای بزرگی برای پر کردن و لذت بردن از ویژگی های سطح بالای یک وان حمام ایستاده یا وان گوشه ای دارید، اینها ممکن است گزینه های عالی برای خانه شما باشند. از طرف دیگر ترکیب دوش و حمام و وان های کشویی قیمت مناسب تری دارند و در اکثر خانه ها رایج هستند.
همچنین انتخاب بهترین مصالح ساختمانی برای نیازهایتان مفید است. وان های چدنی و وان های جت دار بیشترین گرما را حفظ می کنند، در حالی که وان های اکریلیک، فایبرگلاس و سطح جامد مقرون به صرفه تر هستند.
در ساختمانیکا می توانید انواع وان های متفاوت را بررسی و انتخاب نمائید.
شرکت پخش و تولید رسانهای Canadian Voice Magazine در ریچموندهیل
ایرانیان مهاجر اساسا در جهان ادراکی زندگی میکنند که فرهنگ جدیدی را بازتولید میکند. در حقیقت در میانه دو فرهنگ ایستادهاند: فرهنگی ایرانی و فرهنگ جامعه میزبان. اما در عین حال یک نوع یکپارچگی فرهنگی همواره میان آنها وجود دارد که نمودی از دلبستگیهای متقابل میان آنهاست. اینجاست که شاید بیشتر از هر زمان دیگر، اهمیت رسانهای که رنگ و بوی این یکپارچگی فرهنگی را داشته باشد خود را نشان میدهد.
در این میان، شرکت پخش و تولید رسانهای Canadian Voice Magazine در ریچموندهیل به عنوان رسانهای با رنگ و بوی فرهنگ ایرانی و چاشنی زبان فارسی، این پیوند ناگسستنی را هر چه بیشتر محکم میکند.
خدمات و سرویسهای Sanaz Eskandanian مشاور املاک در تورنتو
شرکت پخش و تولید رسانهای Canadian Voice Magazine در ریچموندهیل بخشهای جذاب و متنوعی را شامل میشود که از مهمترین آنها میتوان به مصاحبه با هنرمندان، خوانندگان، نوازندگان و ترانهسراها با هدف حمایت آنها و همچنین کشف استعدادهای موسیقی اشاره کرد.
این رسانه همواره تلاش دارد تا حامی و نمایشگر ایرانیان موفق کانادا باشد و با معرفی آنها به جامعه ایرانی، به رونق هرچه بیشتر حرفه آنها کمک کند. شما نیز اگز هنری و یا کسبوکاری دارید میتوانید از این فرصت منحصربهفرد استفاده کنید و با یک مصاحبه رادیویی جذاب فعالیت و حوزه کاری خود را معرفی کنید. بیتردید آنچه که بیشتر تاثیر را بر آمار مشتریان و مخاطبان خواهد گذاشت، یک معرفی حرفهای و کامل است.
پس اگر میخواهید کسبوکار و خدمات خود را به مشتریان و مخاطبان معرفی کرده و آمار مشتریان خود را افزایش دهید، جهت ثبت نام و رزرو وقت مصاحبه نام و شماره تماس و نوع کسبکار خود را در اسرع وقت به آدرس ایمیل این رسانه ارسال کنید.
در صورت نیاز به کسب اطلاعات و جزئیات بیشتر در خصوص فعالیتها و خدمات شرکت پخش و تولید رسانهای Canadian Voice Magazine در ریچموندهیل و همچنین همکاری با این رسانه، شما میتوانید به وبسایت و صفحات آن در شبکههای اجتماعی مراجعه کنید و با آنها در تماس باشید.
معرفی بهترین رسانههای فارسی زبان در کانادا توسط گویا لیستینگ
با رشد کسب و کارهای ایرانی در کانادا، گویا لیستینگ فضایی را فراهم کرده است تا با تکیه بر لیستی از مشاغل ایرانی در کانادا، دسترسی ساده و آسانی را برای مخاطبان ارائه دهد. در همین راستا، برترین و معتبرترین رسانههای فارسی زبان در کانادا را میتوانید با کمک ابزارهای جستجو پیدا کنید و نیاز خود را به خدمات مورد نظر رفع کنید.
کرپ پارچه ای است نرم و کمی براق که با جنس های مختلفی چون، پشم، ابریشم. ریون، پنبه، استات، الیاف مصنوعی و پلی استر تولید می شود. تفاوت در نوع بافت این پارچه باعث آن است که کرپ به دسته های مختلفی چون، کرپ کنزو. کرپ چیکوتا، کرپ خاویاری، کرپ مرویجت، کرپ ژرژت، کرپ غواصی و... تقسیم شود. و هر کدام برای مصرف خاصی استفاده می شوند. کرپ باربی نیز در این دسته بندی قرار می گیرد و در حقیقت یک نوعی از پارچه کرپ است.
کاربرد پارچه کرپ باربی
این نوع پارچه محصول کشور اندونزی است. و می توان آن را در دسته با کیفیت ترین پارچه های موجود در بازار می باشد. مواد به کار رفته در این پارچه از مواد نو و دسته اول تهیه می شود. به همین دلیل رنگ پارچه کرپ باربی در بلند مدت بور نمی شود. و بسیار خوش ایست است. پارچه های کرپ انواع مختلفی دارند و هر کدام متناسب با جنس، نوع بافت، ضخامت، وزن و... برای طرح های مختلف از لباس ها استفاده می شود.
پارچه های کرپ به دلیل اینکه انعطاف بالایی دارند، از پرکاربردترین پارچه هایی هستند که در صنعت مد و لباس از آن استفاده می شود. و همیشه این پارچه توجه خیاطان، کارگاه های تولیدی لباس، بانوان و... را به خود جلب کرده است. پارچه های کرپ عمدتاً تولید داخل هستند اما تعدادی از آنها تولید کشورهایی مثل چین، ترک و اندونزی هستند. پارچه کرپ باربی در دو نوع پارچه کرپ باربی فرانسه و پارچه کرپ باربی اندونزی در بازار موجود است. که در کل چون تولید داخلی نیستند، نسبت به دیگر پارچه های کرپ قیمت بالاتری دارند.
پارچه حامد (بخشایش)
با سالها تجربه ارزشمند در عرضه انواع پارچه متنوع ایرانی و خارجی در طرح ها و رنگ های مختلف و از نوع مرغوب با کیفیت بصورت عمده و خرده فروشی و با شرایط فروش آنلاین و حضوری توانسته است، رضایتمندی مشتریان خویش را همواره فراهم آورد.
مشتری گرامی از اینکه پارچه فروشی حامد را برای خرید کالای مورد نیاز خویش (پارچه مرغوب و با کیفیت و قیمت مناسب) انتخاب می نمایید. از شما سپاسگزاریم.
ارتباط باما
09228274569
09228274569 :واتس آپ
https://lnkd.in/ek6-KC4e : اینستاگرام
https://lnkd.in/d7kgSxZ4 لینکدین
https://lnkd.in/eVCBwFAW پینترست
[email protected] : ایمیل
#کرپ_باربی#قیمت_کرپ_باربی#فروش_کرپ_باربی#fabric#cloth#sale#انواع_پارچه#پارچه_پاییزه#پارچه_زمستانی#پارچه_کرپ_باربی#قیمت_پارچه_کرپ#فروش_پارچه_کرپ
کفشهای چرم دستدوز تبریز از نوعی چرم طبیعی تهیه میشوند که از پوست حیواناتی مانند گاو، گاومیش و گوساله به دست میآید و به عنوان چرم سنگین شناخته میشود. چرم تبریز به دلیل مقاومت بالا، برای تولید کفش ایدهآل است.
خصوصیتهای کفش تبریز بسیار مهم و حائز اهمیتند. پاها به عنوان قلب دوم بدن انسان، بیشترین فشار را از سوی وزن بدن تحمل میکنند. به همین دلیل، پوشیدن یک جفت کفش مناسب میتواند نقش مهمی در حفظ سلامت پاها و سرپا بودن به خوبی انسان ایفا کند. همچنین، به دلیل فعالیتهای روزمره انسان و تجمع خون در قسمت پائین بدن و پاها، اهمیت خرید کفش مناسب برای هر فرد و متناسب با قوام پاها بیشتر میشود.
در ایران، شهرهای مختلفی مانند تبریز، تهران، اصفهان و مشهد در تولید کفش چرم باکیفیت و استاندارد جهانی مشهور هستند.
با پیشرفت ماشینآلات در صنعت تولید کفش، ارزش دستدوزی کفش تبریز همچنان حفظ شده است؛ این کفشها توانستهاند تفاوت خاص خود را نسبت به سایر کفشها نشان دهند. کفشهای دستساز یا دستدوز به عنوان صنایع دستی محلی تبریز شناخته شدهاند و در جامعه جایگاه ویژهای دارند.
در شهر تبریز، 60 درصد از کل تولید کفش در ایران انجام میشود و همچنین 80 درصد از کفشهای دستدوز چرم توسط کفاشان زحمتکش تبریزی دوخته میشوند.
تشخیص چرم مصنوعی و چرم اصل در کفش تبریز
برای تشخیص کفشهای دوخته شده با چرم اصل، چند روش وجود دارد. یکی از بهترین روشها بو کردن کفش است.
از داشتن تجربه و تخصص در این زمینه نیز میتوان استفاده کرد. محصولات چرم اصل بوی مواد شیمیایی را نمیدهند، بنابراین میتوانید در هنگام خرید کفش، آن را بو کنید.
کفشهای چرم طبیعی نرم و لطیف هستند. شما میتوانید با لمس کردن آنها به این مسئله پی ببرید. اگر تجربه کمی در این زمینه دارید، تشخیص این مورد برای شما دشوارتر خواهد بود، زیرا امروزه محصولات پلاستیکی با کیفیت بالا وارد بازار شدهاند که میتوانند شما را در تشخیص اشتباه بیاندازند.
کفش تبریز
اگر کفش بوی مواد شیمیایی داشته باشد، در دو رنگ باشد و چروک و نقص ظاهری شدید داشته باشد، این نشانههایی از عدم طبیعی بودن کفش چرم هستند.
روش دیگری که برخی از افراد استفاده میکنند، استفاده از آب است. آنها مقداری آب روی کفش میریزند. همانطور که میدانید، چرم طبیعی آب را سریع تر جذب میکند، در حالی که چرم مصنوعی آب را جذب نمیکند و قطرههای آن از روی کفش به زمین میریزند.
یک روش دیگر، اما خطرناک است، در صورتی که چرم طبیعی نباشد، آزمایش آتش است. بله، درست شنیدید. چرم طبیعی در برابر آتش تغییری نمیکند، اما اگر کفش اصل نباشد، سریعاً در برابر حرارت آتش واکنش نشان میدهد و جمع میشود.
یک روش سریع تشخیص دیگر نیز وجود دارد. قبل از خرید کفش، قسمتی از کفش را فشار دهید. اگر دیدید قسمتی از کفش جمع و چروک شده است، میتوانید کفش را خریداری کنید. اما اگر هیچ تغییری مشاهده نکردید، میتوانید بفهمید که این کفش از چرم مصنوعی ساخته شده است.
ویژگی کفش چرم تبریز
کفشهای ساخته شده از چرم تبریز دارای ویژگیهای منحصر به فردی هستند. در ادامه به برخی از این ویژگیها اشاره میکنم:
مقاومت بالا
چرم تبریز به دلیل ساختار محکم و مقاوم خود، برای تولید کفشهایی با مقاومت بالا ایدهآل است. این کفشها در برابر سایش و ضربهها مقاومت بیشتری دارند.
تنفسپذیری
چرم تبریز دارای منافذ تنفسی است که به پا اجازه میدهد تا به خوبی تنفس کند. این ویژگی باعث جلوگیری از تعریق و بوی نامطبوع میشود و راحتی پا را افزایش میدهد.
انعطافپذیری
چرم تبریز دارای انعطاف بالایی است که به کفشها اجازه میدهد با حرکت پا همراه شوند و به راحتی خم شوند. این ویژگی باعث راحتی و آسانی در حرکت و قدم زدن میشود.
طول عمر بالا
با توجه به مقاومت بالا و کیفیت برتر چرم تبریز، کفشهای ساخته شده از آن دارای عمر مفید بیشتری هستند. با مراقبت و نگهداری صحیح، می توانید از این کفشها برای مدت طولانی استفاده کنید.
ظاهر زیبا
چرم تبریز دارای ظاهری زیبا و جذاب است. بافت نامنظم و الگوهای منحصر به فرد بر روی آن، به کفشها ظاهری شیک و ارگانیک می بخشد.
نکات مهم خرید کفش
باید بهگونهای طراحی کفش انجام شود که کمترین فشار بر روی ستون فقرات و قلب وارد نشود و فشار وارده از سمت بدن در تمام نقاط پا بهصورت متناسب تقسیم شود.
کف کفش باید دارای قوسی باشد که با کف پا متناسب است تا فشار وارده از وزن را در یک نقطه متمرکز نکند. برای راحتی کف کفش، پای شما هنگام پوشیدن کفش باید احساس فشار نکند.
کفشها در گردش خون مؤثر هستند و انتخاب نامناسب آنها میتواند توازن در حرکت خون را بهم بریزد و باعث شود قلب به قدرت بیشتری برای ضربان و گردش خون نیاز داشته باشد. کفشهای ساخته شده از چرم طبیعی، بهترین انتخاب برای در نظر گرفتن این خصوصیات هستند.
از خرید کفشهای بدون پاشنه و صاف خودداری کنید. در صورتی که کفش دارای پاشنه نباشد، بخش پاشنه کفش باید ضخامت بیشتری نسبت به بخش پنجه داشته باشد. در کفشهای دارای پاشنه نیز، ارتفاع 3 سانتیمتر برای پاشنه مناسب است.
کفشی که برای خرید انتخاب میکنید باید نرمی و انعطافپذیری مناسبی داشته باشد تا پا در داخل کفش راحت باشد.
ابراہام لنکن نے کہا تھا: "اگرمیرے پاس ایک ڈالر ہو، اور تُمہارے پاس بھی ایک ڈالر ہو اور یہ ڈالر ہم ایک دُوسرے سے تبدیل کرلیں، تو بھی ہم دونوں کے پاس ایک ایک ڈالر ہی ہوگا!
Abraham Lincoln said: "If I have a dollar, and you have a dollar and we exchange this dollar with each other, we will both have a dollar!
اگر ایک خیال میرے پاس ہو ، اور ایک خیال آپ کے پاس ہو۔ اور وُہ ہم ایک دُوسرے سے تبدیل کریں تو ہم دونوں کے پاس دو دو خیال ہوجائیں گے”!
If I have an idea, and you have an idea. And we switch from each other, we'll both have a couple of ideas!
” زندگی کے حوالے سے اپنے تجربات، مُشاہدات اور خیالات شیئر کرتے رہا کریں ، ہو سکتا ہے کہ آپ کا آئیڈیا کسی انسان کی بے کیف زندگی میں قوس قزاح کے رنگ بھر دے!
"Keep sharing your experiences, observations and ideas regarding life, maybe your idea will fill the rainbow colors in someone's lifeless life!