«عذرا» لطفا برگرد!؛ مصاحبه با یکی از بهترینهای توئیترhttps://khoonevadeh.ir/?p=43794
روزنامه شهروند - بهناز مقدسی: شاید توییتبازهایی که نقد سیاسی مینویسند، فالوورهایشان سر به میلیون بزند، اما در همین فضای آشفته و پر از من��قدهای ریزودرشت سیاسی، پیدا شدن پیجی که نقد و ادبیاتش محوریت اجتماعی دارد، خیلی باارزش است.
اکانت @santiaaagoooo توییتر، با ٧٢هزار فالوور که به خاطر دیالوگهایش خطاب به شخصیتی به نام «عذرا» مشهور شده و جوکهایش در تلگرام و شبکههای مجازی میچرخد، یکی از همین پیجهای نقد اجتماعی با زبان طنز است. صاحب اصلی این اکانت که نامش در این مصاحبه محفوظ میماند، یکی از فعالترین کاربران شبکههای اجتماعی مثل فیسبوک و توییتر است و اساسا آدمی است خلاق.
او همانقدر که در این مصاحبه به شایعاتی که برای فضای مجازی ساخته، اعتراف میکند، به همان اندازه هم برای کارهایش خط قرمز دارد، بنابراین اگر تا به حال با مضامینی مثل « عذرا برگرد» یا «عکس پپسی روی ماه» برخورد داشتهاید، این مصاحبه را بخوانید تا با خالق آنها بیشتر آشنا شوید.
قبل از اینکه گفتوگو را شروع کنیم، بگو چرا اینقدر از مصاحبه میترسی؟ در توییترت هم نوشتی: «یک روزنامه برای مصاحبه دعوتم کرده، اما اگر برنگشتم بدونید برام تله گذاشته بودن. البته برای اطمینان از همین الان اعتصاب غذامو شروع کردم!»
حس عجیبی دارم مثل وقتی که آدم میرود آمپول بزند! چون معمولا کسی تحویلم نمیگیرد! (میخندد)
درست است که توییتر فیلتر است، اما توییتربازها که مجرم نیستند! فکر کردی دعوتت کردیم که دستگیرت کنیم؟
شما که نه، ولی آنها ممکن است بیایند از شما تحویلم بگیرند! البته من که کاری نکردم!
ادبیات نوشتنت در توییتر خیلی خوب است و کلا ذهن آماده و حاضرجوابی داری. چقدر درس خواندی؟
اتفاقا من سال اول دبیرستان ترک تحصیل کردم و رفتم در کارخانهای کار کردم. بعد از دو سال دوباره رفتم مدرسه و دبیرستان کامپیوتر خواندم. بعد دیپلم هم در دانشگاه پیامنور مترجمی زبان خواندم، ولی چون همزمان سرکار میرفتم، نمیتوانستم به درس خواندن ادامه دهم و فکر کردم بروم دنبال پول. البته سرآخر نه به پول رسیدم، نه درس و تحصیل!
مطالعهات چقدر است؟
در اینترنت زیاد میچرخم و درباره مسائل مختلف مطالعه میکنم. اهل خواندن کتابهای رمان و تاریخی هم هستم. بعضی وقتها در مورد تاریخ مغولستان در ٣٠٠سال پیش میخوانم و گاهی هم رمانهای خارجی، چون احساس میکنم اگر ندانم چیزی هم نمیتوانم تولید کنم.
گفتی از دوران دبیرستان کار میکردی و چون به دنبال پول رفتی، درست را ادامه ندادی. چه شغلهایی را امتحان کردی؟
از کار کردن در یک شرکت تبلیغاتی تا بازاریابی و راننده آژانس و اسنپ ، نصب دستگاههای اینترنت و شبکه واینکه خلاصه زیاد شغل عوض کردم و حتی تجربه دستفروشی لوازم دکوری را هم دارم.
در توییترت از زبان یک راننده اسنپ دیالوگ مینویسی. شغل الانت چیست؟
هنوز هم اگر سفارش طراحی سایت یا مجله و کارت ویزیت داشته باشم، انجام میدهم و گاهی هم با خودرویم کار میکنم و راننده اسنپ هستم.
نویسنده کتاب «جزء از کل» یکی از کسانی بود که قبل از نوشتن مشاغل زیادی داشته و عدهای معتقدند تجربیاتی که او از انجام کارهای مختلف و با آدمهای متفاوت به دست آورد باعث شد یکی از بهترین رمانهای فلسفی معاصر را بنویسد. فکر میکنی تجربه کاری تو، به ذهن و نگاهت برای تحلیل دنیای اطراف کمک کرده؟
من آدم درونگرایی هستم و خیلی هم اهل معاشرت نیستم، اما برعکس، شغلهایی که تا به حال داشتم، همگی در ارتباط مستقیم با مردم بوده است. مثلا وقتی کار اینترنت انجام میدادم، باید به خانه مردم میرفتم و همین موضوع باعث شد جو زندگیهای متفاوت با هم را از نزدیک ببینم. یا حتی در کارهای تبلیغاتی زنگ میزدم به سالنهای زیبایی و آرایشگاهها و باید سر در میآوردم که اکستینشن مو چیست! بههرحال اینها هم برای خودشان تجربه است
خطقرمزهای یک توییتباز
تا این قسمت از گفتوگو با خودت آشنا شدیم. از این بحث خارج شویم؛ وسط این همه دلمشغولیهای کاری و مشاغل مختلف، چطور برای فضای مجازی و توییتر وقت پیدا کردی؟
آشنایی من با فضای مجازی از فیسبوک شروع شد. آن موقع با دختری آشنا بودم که از من اجازه گرفت تا برود و عضو فیسبوک شود! گفتم اشکالی ندارد، ولی به نظ��م فیسبوک برای آدم بیکارهاست. اما بعد از یک مدت من هم عضو شدم و وقتی به خودم آمدم، دیدم که من هم جزو همانهایی شدم که فکر میکردم بیکار هستند! بعد از یک مدت با پیجی آشنا شدم که جملات قشنگی میگذاشت. جملههایش را در گوگل سرچ کردم و رسیدم به یک اکانت توییتر که درواقع متنها از روی توییتهای او کپی میشد. این موضوع من را به نوشتن علاقهمند کرد و حدودا سال ٩١ که دوران فیسبوک هم درحال تمامشدن بود، عضو توییتر شدم.
و حسابی هم فالوور جذب کردی و پرکار شدی. از چه زمانی در توییتر دیده شدی؟
اوایل خیلی فعالیتم زیاد نبود، ولی یک بار یک توییتی نوشتم که یکی از اکانتهای معروف توییتر آن را «ری توییت» (منتشرکردن یک توییت در صفحه دیگری) کرد. تقریبا از همان موقع بود که عدهای هم مرا فالو کردند و آهستهآهسته تعدادشان بالا رفت.
برای توییت نوشتن خط قرمزی هم داری؟ مثلا یکسری ملاحظات را رعایت کنی.
من بیشتر حرفهایم را به شکل خندهدار توییت میکنم، چون معتقدم آنهایی که خیلی جدی مینویسند، خودبهخود دل مخاطبشان را میزنند و کمکم حذف میشوند، بنابراین من تقریبا با همه مسائل شوخی میکنم، اما دو تا خط قرمز دارم، یکی اینکه هیچوقت با چهره و قیافه و هیکل یک آدم شوخی نمیکنم. اعتقادات همه مردم جهان برای من خیلی مهم است و هرگز وارد حریم بحث یا نوشتن از آنها نمیشوم.
چقدر فالوور داری؟
حدود ٧٢ هزار تا.
الان در اینستاگرام فالوورهای زیر ١٠٠ هزار تا( ١٠٠k)شوخی است و اصطلاحا شاخهای اینستاگرام بالای ٥٠٠هزار تا چندمیلیون فالوور دارند، ولی فکر میکنم ٧٢هزار فالوور برای شبکه اجتماعی مثل توییتر خیلی هم خوب باشد.
بله به هر حال!
تبلیغات هم میگیری؟
هرازگاهی پیشنهاد میشود.
نرخ تبلیغات توییتری چقدر است؟
معمولا آگهیدهندهها نسبت به بازخورد مطالب یک اکانت مبلغی را پیشنهاد میدهند. از٤٠هزار تومان تا ٤٠٠ هزار تومان. البته زیاد پیش نمیآید، شاید در سال نهایت ٥، ٦ بار که رقم زیادی نمیشود.
این رقم در مقایسه با نرخ تبلیغات اینستاگرام خیلی ناچیز است! خیلی از شاخهای اینستاگرام رقمهای میلیونی برای تبلیغات روی صفحه یا استوریهایشان میگیرند.
بله، چون فضای توییتر و مخاطبانش با اینستاگرام فرق میکند. البته من راجع به پیشنهاداتی که به اکانت خودم شده، صحبت میکنم، شاید اکانتهای دیگر توییتر رقمهای بالاتر یا پایینتری بگیرند.
در اینستاگرام فعال هستی؟
نه، فقط یک پیج شخصی دارم.
اینستاگرام شبکه پرطرفداری است. چرا در آن فعالیت نمیکنی؟
به نظر من اینستاگرام خیلی محیط افتضاحی دارد! یکسری توییت هم در موردش نوشتم که «ما معمولا در توییتر خودمان را به دیوانگی میزنیم، اما در اینستاگرام درسته آدمهای خوب هم هستند، اما یک عده زیادی مثل شاخهای اینستاگرام واقعا دیوانه هستند!»
چرا این برداشت را داری؟
چون اینستاگرام تصویرمحور است و خیلیها برای دیدهشدن دست به هر کاری میزنند! وقتی ویدیوی بعضی از شاخهای اینستاگرام را میبینم، تعجب میکنم که چه اتفاقی افتاده که یک عده رفتارهایشان شبیه دیوانهها شده است! مثلا چند روز پیش یک کلیپ دیدم که طرف برگ را گاز میزد و خیلی جدی بع بع میکرد! یا یک عده فقط میرقصیدند!
ماهیت توییتر متنمحور است و طبیعتا با اینستاگرام فرق میکند؛ اما به هر حال در توییتر هم یک عده با طنزهای سخیف یا خط قرمزدار سعی میکنند جو راه بیندازند و دیده شوند. این هم یکجور دیوانگی است؛ نیست؟
اکثریت کسانی که در توییتر طنز مینویسند یا به قولی مسخرهبازی درمیآورند، ادایشان است اما در واقعیت دیوانه نیستند؛ مثلا یک نفر عکس پروفایل توییترم را دیده بود و وقتی خودم را دید، گفت تو چرا قیافهات خندهدار نیست! گفتم طرز فکرت مثل این است که انتظار داشته باشی کارگردانهای فیلم ترسناک قیافهشان ترسناک باشد! به هر حال این نظر من است که در توییتر اغلب یک عده نقاب زدهاند و دارند نقش دیوانهها را بازی میکنند اما در اینستاگرام واقعا یک عده دیوانهاند!
به قول خودت معمولا شخصیت واقعی یا چهره خیلی از پیجهای توییتر مشخص نیست. بچهمعروفهای توییتر را میشناسی یا ارتباطی با آنها داری؟
نه؛ ارتباط خاصی با کسی ندارم. یک عده هستند که باند تشکیل دادند و حامی یا منتقد سرسخت یکدیگرند و حتی با هم یکسری مراوده دارند؛ ولی من نه! ارتباط مستقیمی با بچهمعروفهای توییتر ندارم.
زبان نوشتههایت اکثرا طنز است و این نوع متنها الان بیشتر از نوشتههای جدی طرفدار دارند. تا به حال پیشنهاد همکاری یا نوشتن آیتمهای طنز را برای جایی نداشتی؟
نه آنچنان؛ فقط یکبار به واسطه یکی از دوستانم به من پیشنهاد شد که برای برنامه دورهمی یک آیتم طنز بنویسم که البته اجرا نشد؛ ولی تجربه خوبی بود.
دوست داری یک روز نویسنده برنامههای طنز شوی؟
بله؛ ولی متاسفانه مشکلات مالی همیشه من را از زندگی و علاقههایم عقب انداخته است اما خودتان میدانید که در جمع بچههای توییتر خیلیها خوب مینویسند و ادبیات خوبی دارند؛ ای کاش صداوسیما اتاق فکری برای این بچهها بگذارد و در زمینه نوشتن آموزششان بدهد تا بتواند از پتانسیلهایی که دیده نمیشوند در برنامههایش استفاده کند.
شایعه تبلیغ پپسی روی ماه کار من بود
شامگاه ١٦ خرداد ماه سال ٩١ خبری عجیب مردم را به پشت بام خانههایشان کشاند. خبر آمده بود که شرکت پپسی میخواهد عکس پپسیکولا را روی ماه بیندازد. این خبر را نخستینبار خبرگزاری ایسنا منتشر کرد تا آنجا که حتی پیش از فرا رسیدن این لحظه تاریخی با چند کارشناس تبلیغات هم درباره این پدیده تبلیغاتی مصاحبه کرد؛ اما واقعیت این بود که آن شب میلیونها ایرانی با یک شایعهای که مشخص نبود منبع اصلی آن کجاست حسابی سر کار رفتند. حالا اما بعد از ٦ سال در مصاحبهای که با این توییترباز معروف داشتم، اعتراف کرد که این شایعه از اساس کار خودش بوده است!
چند وقت پیش در اکانت توییترت خیلی کوتاه اعتراف کردی که شایعه تبلیغ پپسی روی ماه کار تو بود.
آن زمان در یک شرکت تبلیغاتی کار میکردم و مدام ایدههای مختلف برای تبلیغات در ذهنم میچرخید. یک روز به یک مطلبی برخوردم که گویا سالها پیش شرکت پپسی قرار بوده که این کار را انجام دهد ولی ظاهرا یکی از موسسات وابسته به محیط زیست اجازه این کار را به آنها نداده بود. من این خبر را عید سال ٩١ خواندم و به ذهنم رسید که این را به عنوان یک شایعه برای دروغ سیزده بگویم! و یک زمان هم برایش مشخص کردم که مثلا فلان روز قرار است عکس پپسی روی ماه بیفتد. یکسری از پیجها هم این مطلب من را کپی کرده بودند تا جایی که این شایعه جدی شد!
آن تاریخ که میلیونها ایرانی به خاطر حرف تو رفتند روی پشت بامهایشان و به ماه خیره شدند، خودت کجا بودی و چه حسی داشتی؟
اتفاقا آن شب چون قرار بود فردا صبح زود از خانه بیرون بروم، زودتر خوابیدم ولی فردا صبح متوجه شدم که خیلی از مردم روی پشت بام رفته بودند و پارکها که ماه را نگاه کنند! بعد هم مردم رفته بودند در پیج پپسی و فحش میدادند یا شوخی میکردند بعد خودم یک حس عجیب خندهداری داشتم!
برای این حرفت و اینکه اساس این شایعه برای تو است، سندی داری؟
بله؛ پست فیسبوک من با تاریخش روی صفحهام است که برای قبل از این ماجرا و آن شب است. یک تصویری هم که مخصوص این تبلیغات ساخته بودم به دیگران اثبات کرد که این شایعه ساخته دست من بوده است.
چرا همان موقع که همه دنبال این بودند که بفهمند این شایعه را چه کسی ساخته است، حرفی نزدی؟
راستش آن زمان جو و شرایط جوری بود که فکر میکردم خیلی فحش میخورم و بعد هم ترسیدم که فکر کنند شاید قصد خاصی داشتم از این کار! ولی الان فکر میکنم این شایعه بدی نبود و اصلا اولش شوخی بود. خیلیها الان در فضای مجازی شایعه مرگ دیگران یا حادثههایی مثل زلزله را میسازند که باعث آسیب رسیدن به مردم میشود ولی این شایعهای که من ساختم، بیشتر جنبه طنز و شوخی داشت.
«عذرا» شخصیت ناشناس و پرطرفدار توییتر چه کسی است؟
در بخش آخر گفتوگو میرسیم به رونمایی از عذرا؛ عذرا کیست؟ یک شخصیت حقیقی است یا یک زمانی در زندگیات بوده است؟
اوایل که وارد توییتر شدم، دوست داشتم خلاقیت متفاوتی در متنهایم داشته باشم تا اکانتم دیده شود. برای همین تصمیم گرفتم توییتهایم به شکل دیالوگ باشد. نخستین شخصیتی هم که در این فضا ساختم، داشت و دیدم که چند نفر متن را خواندهاند و خندهشان گرفته است. همین موضوع باعث شد دیالوگهایم را با همان اسم ادامه دهم تا اینکه یک روز آقایی به من مسیج داد و گفت لطفا این اسم را عوض کن! برای همین نام را به عذرا تغییر دارم.
دلیلش چه بود که خواست اسم اکانتت را عوض کنی؟
گفت اسم خواهرش است و وقتی در کانالهای تلگرام توییتها منتشر میشود، دوستان خواهرش میخوانند و او از این موضوع ناراحت است. برای همین از من خواست اسمش را عوض کنم.
خب کسی که اسمش عذرا باشد هم ممکن است با متن طنزهایت ناراحت شود؟
الان خیلی دوست ندارم پروفایلم این اسم را داشته باشد؛ حتی خجالت میکشم به کسانی که مرا میشناسند، بگویم این اکانت من است! دوست دارم اسم اکانتم باکلاس باشد که اگر خواستم جایی بگویم، خجالت نکشم. برای همین چندبار سعی کردم حذفش کنم اما دیدم برای فالوورهایم جا افتاده و اعتراض میکنند که چرا عذرا را حذف کردی.؟! اما شاید عذرا را ه�� عوض کنم.
حالا چرا عذرا؟
قدیمها یک همسایه داشتیم که اسمش عذرا بود و یک شوهر معتاد داشت که همیشه سر عذرا خانم داد میزد. مدام صدایش در خانه ما میپیچید که فریاد میزد: «عذرا کجایی ذلیل مرده؟» همان موقع هم که بچه بودیم با بچهمحلها این موضوع را سوژه میکردیم و میخندیدیم و بعد از اینکه تصمیم گرفتم اسم قبلی را حذف کنم، نام عذرا به ذهنم رسید و استفادهاش کردم.
خودت عذراخانم واقعی در زندگیات داری؟
نه! ولی اگر این مصاحبه را میخواند و جایی هست، لطفا برگردد! (میخندد)
منبع : برترینها
0 notes
ماجراهای جالب عشق بازی عروس و داماد در شب زفاف +عکس و کلیپ
عروس و دامادی که شب زفاف کارشان به بیمارستان کشید
برخی اوقات اتفاقات عجیبی در شب زفاف عروس و دامادها رخ میدهد که اخبار آن رسانه اي میشود مانند اخباری که امروز میخوانیم. یک زن و شوهر جوان بعلت وقوع یک حادثه غیرمنتظره وادار شدند تا شب عروسی خودرا در بیمارستان بگذرانند.
وقوع یک حادثه غیر منتظره در شب جشن عروسی یک زوج اسکاتلندی، داماد را روانه بیمارستان کرد. « جیمز کمپبل » 30ساله پس از پیاده شدن از اتومبیل و هنگام ورود به محل جشن عروسی به همراه زنش ناگهان تعادل خودرا از دست داد
و از ناحیه پا دچار آسیب شد.نیکولای 25 ساله گفت: ابتدا فکر میکرد که همسرش در حال شوخی است، اما بعد متوجه شد که پای او واقعا آسیب دیده است. او گفت: وقتی جیمز تعادلش را از دست داد من فکر کردم قصد دارد تا با من شوخی کند. اما وقتی اشکهاي جیمز را دیدم متوجه شدم آسیب دیدگی پای او جدی است و احتمالا دچار شکستگی شده است.
«نیکول و جیمز کمپبل» در اثر این حادثه وادار شدند شب عروسی خودرا تا صبح در بیمارستانی در منطقه “گرینوک” اسکاتلند بگذرانند.به گزارش پارس ناز پس از 5 ساعت و انجام معاینات پزشکان به جیمز گفتند که قوزک پای او رگ به رگ شده است.گفتنی است؛ این زوج در کریسمس سال 2015 با یک دیگر نامزد کرده بودند.
جزییات یک اتفاق تلخ برای عروس و داماد در شب عروسی
تازه عروس و داماد سیرجانی در خانه بختشان دچار گازگرفتگی شدند و جان باختند. داماد کارمند شهرداری سیرجان و استاد دانشگاه آزاد اسلامی بودو همسرش نیز در مقطع ترم آخر کارشناسی ارشد عمران درس می خواند.
خانواده این زن و شوهر جوان فردای روز عروسی با اجساد آن ها در خانهشان روبرو شدند. به گزارش پارس ناز این در حالی بود که در ابتدا احتمال میرفت آن ها به خاطر بوی چسب کاغذ دیواری و رنگ جان باخته باشند؛ اما این فرضیه نیز رد و مرگ با گاز مونوکسیدکربن تأیید شد.
با این حال خانواده این زوج اجازه کالبدشکافی رابه کارشناسان ندادند و اجساد نوعروس و تازه داماد بدلیل مشکوکنبودن مرگ بدون کالبدشکافی دفن شدند.
حادثه تلخ پس از عروسی
روز 17بهمن ماه امسال برای حسین خالویی و فرزانه چراغی روز خاصی و به یاد ماندنی بود. حسین و فرزانه قرار بود جشن عروسیشان را برپا کنند.هردو از صبح زود مثل تمام زوجهاي دیگر خودرا برای مراسم عروسی آماده کردند و همان شب جشن برپا شد. این زوج راهی خانه بخت شدند. بیآنکه بدانند چه سرنوشت تلخی در انتظارشان است.
حسین و فرزانه بعد از جشن آغاز زندگی مشترکشان، چند ساعتی را زیر یک سقف زندگی کردند، اما نتوانستند بیشتر از این از زندگی مشترک خود لذت ببرند. نفس هر دوی انها قطع شد و این تازه عروس و داماد در خانه بخت خود جان باختند.
انها حتی یک روز کامل هم نتوانستند درکنار هم زندگی کنند و آن قاتل خاموش جان هردو را گرفت. بررسیهاي نخست نشان میداد كه پکیج خانه این زن و شوهر جوان فاقد لوله خروجی گاز مونوکسیدکربن بوده است.
همچنین بوی رنگ دیوارها و چسب کاغذ دیواری نیز کامل در خانه حس میشد. در ادامه مسمومیت غذایی هم بهعنوان یک گزینه مطرح شد. بنابر این بررسیها دراین رابطه از سوی کارشناسان آغاز شد و این پرونده در شعبه اول دادسرای انقلاب سیرجان مورد بررسی قرار گرفت.
مرگ مشکوک نبود
قاضی مجتبی قدیمی، بازپرس شعبه اول دادسرای عمومی و انقلاب سیرجان پس از اطلاع از این حادثه و بررسی موضوع، در رابطه با این پرونده گفت: «از همان ابتدا کاملا مشخص بود که بحث جنایت دراین حادثه دردناک مطرح نیست و این زوج به مرگ طبیعی جان باختهاند. برای همین این ماجرا در حوزه جنایی بررسی نشد.
از طرف دیگر خانواده عروس و داماد نیز درخواست کالبدشکافی نداشتند و خواستار این شدند که اجساد بدون کالبدشکافی دفن شوند. بنابر این چون پرونده از لحاظ جنایی مشکوک نبود و از طرفی والدین نیز اصراری به نمونهبرداری نداشتند، جواز دفن صادر شد؛
اما اگر دستگاه قضائی به این پرونده مشکوک بود قطعا بدون نظر والدین دستور کالبدشکافی رابه دکتری قانونی صادر میکرد. باتوجه به این که پکیج منزل فاقد لوله دودکش بودو باتوجه به سرد بودن محیط خانه محتملترین و نزدیکترین علت مرگ گازگرفتگی است.
جای حسین کنارمان خالی است
محمد یکی از دوستان صمیمی پزشک خالویی که از همکاران وی در شهرداری نیز است، دراین رابطه به خبرنگار «شهروند» گفت: «حسین ٣٤ سال داشت و همسرش هم ٢٤ سال؛ من و حسین سه سالی میشد که باهم همکار بودیم. ما به همراه ٤ نفر دیگر دریک اتاق کار میکردیم و خیلی صمیمی بودیم. حسین دربخش واحد نظارت عمران شهرداری سیرجان کار میکرد. حسین و خانوادهاش از سرشناسهاي سیرجان بودند
و خانوادگی تحصیلات بالایی داشتند. حسین دانشجوی دکترای دانشگاه سراسری هرمزگان و همسرش دانشجوی ارشد رشته عمران بود. انها که باهم دختردایی و پسرعمه بودند، دو سالی می شد که باهم عقد کرده بودند و برای آغاز زندگی مشترکشان لحظهشماری می کردند. عاشق هم بودند
و برای جشن عروسیشان تدارک زیادی دیدند. فرزانه جهیزیه خودرا با سلیقه زیبایی در خانهشان چیده بودو همه ی چیز برای مراسم عروسی آماده شد. اتفاقا من و ٤ همکار دیگرمان که با حسین دریک اتاق کار می کردیم، به عروسی دعوت شده بودیم. مراسم در تالار المپیک سیرجان برگزار شد. هیچ کس فکرش را هم نمیکرد
که درست فردای روز عروسی این بلا سر حسین و همسرش بیاید. وقتی موضوع رابه ما اطلاع دادند، شوکه شدیم. شب قبل در مراسم عروسی درکنار حسین بودیم. آن داماد شاد و خوشحال حالا دیگر در میان ما نبود. اصلا باورمان نمیشد.
وقتی به مراسم ختمشان رفتیم، خانوادههاي حسین و فرزانه را دیدیم که حتی توان صحبتکردن و گریهکردن هم نداشتند؛ انگار هیچ کس باور نکرده بود. واقعا ترسناک بود. هیچ کداممان دل و دماغ سرکار آمدن نداریم. در اتاقمان جای حسین خالی است.»
ساعت سه بامداد ؛ آخرین دیدار
یکی از نزدیکان خانواده داماد نیز در حالی که حال مساعدی نداشت، روز حادثه را تشریح کرد و چنین گفت: «وقتی مراسم عروسی در تالار المپیک به اتمام رسید، همگی باهم به خانه فرزانه و حسین رفتیم تا در آنجا نیز جشن کوچک خانوادگی داشته باشیم. در خانه فرزانه و حسین کیک را خوردیم.
ساعت سه بامداد بود که از خانه خارج شدیم اما از فردای آن روز هر چه با آن ها تماس گرفتیم جواب نمیدادند؛ نه تلفن خانه و نه موبایلهایشان را؛ خیلی نگران شدیم. تا جاییکه ظهر روز دوشنبه به خانه آن ها رفتیم.
با خودمان گفتیم هر چه شده باشد، انها دیگر باید موبایلشان را جواب بدهند. وقتی به خانه حسین و فرزانه رسیدیم، هر چه در زدیم کسی در را باز نکرد. خیلی تلاش کردیم خودمان وارد خانه شویم. ولی در ضد سرقت بودو امکان اینکار وجود نداشت.
برای همین با آتشنشانی تماس گرفتیم، مأموران آمدند ودر را باز کردند. وقتی وارد شدیم، صحنه وحشتناکی را دیدیم.سایت پارس ناز ،حسین و فرزانه دیگر نفس نمیکشیدند. از آنجا که خانهشان نو بود، بوی رنگ و چسب کاغذ دیواری تمام فضا را پر کرده بود. از طرفی بوی گاز نیز میآمد. برای همین مطمئن شدیم که آن ها دچار گازگرفتگی شده باشند.
حسین و فرزانه حتی یک روز هم درکنار هم زندگی نکردند. جهیزیه و وسایلشان هنوز دست نخورده باقیماندهاند. انها رفتند و ما رابا این ماجرای غمانگیز تنها گذاشتند که تا آخرین لحظه عمرمان نتوانیم این ماجرای تلخ را فراموش کنیم.»
جدایی عجیب عروس و داماد در شب عروسی
عروس و دامادی که در شب عروسی طلاق گرفتند ودر واقع دامادی که در شب عروسی عروس را طلاق داد در رده پربیننده ترین هاي سایت هاي جهانی در روز گذشته قرار گرفت که داستان ان را در ادامه می خوانید.
عروس و دامادی که در شب عروسی طلاق گرفتند ودر واقع دامادی که در شب عروسی عروس را طلاق داد در رده پربیننده ترین هاي سایت هاي جهانی در روز گذشته قرار گرفت که داستان ان را در ادامه می خوانید.
دامادی که در شب عروسی عروس را طلاق داد قبل ازآن تصور دیگری از عروس داشت که با به هم خوردن تصوراتش و متوجه شدن نکاتی تصمیم به طلاق گرفت.
یک داماد عرب عروس خودرا در شب عروسی طلاق داد و این تصمیم بعد از دیدن عروس خانم در شب عروسی اتفاق افتاد.
زوجی که اهل شرق عربستان سعودی بودند ودر شهر مدینه مراسم ازدواج خودرا برگزار کرده بودند بدون شناخت و دیدن یک دیگر موافقت خودرا برای ازدواج اعلام کرده بودند اما زمانی که عروس خانم صورت خودرا برای گرفتن عکس یادگاری باز کرد و روبند را کنار زد داماد به یک باره متوجه شد که این آن چهره اي
حتماً بخوانید : شب زفاف عروس و داماد لخت در میان جمع +عکس
که او تصورش را داشت نیست و باید در همان لحظه همه ی چیز را تمام کند. بر اساس سنتی که در عربستان همان گونه در میان تعداد زیادی از قبایل وجوددارد عروس و داماد بدون دیدن یک دیگر با توافق به ازدواج میکنند اما اینبار آقای داماد در همان لحظه ي اول متوجه اشتباهش شد اما بعد از این که مراسم رابه هم زد متوجه رفتار زشتش با عروس شد
و پیامی برای پوزش خواهی از رفتار نادرستش برای خانواده عروس فرستاد و عروس در جواب به این توهین گفت متاسفانه جوانان امروزی همه ی چیز را در زیبایی میبینند و شخصیت و رفتار همسر برایشان زیاد مهم نیست.
ماجرای جالب و خواندنی شب زفاف داماد چاق و همسری که بیهوش شد
یک زوج آمریکایی در شب زفاف اتفاقی جالب برایشان رخ داد و این اتفاق باعث شد تا از هم دیگر جدا شوند و همچنین پسر جوان شیوه زندگی اش را تغییر داد. به گزارش پارس ناز همه ی عروس و دامادها شب زفاف را دوست می دارند اما در عده اي از این شبها بدلیل زیاد احساسی شدن ممکن است اتفاقات بدی رخ دهد.
گاهی عدم رعایت نکات ایمنی و احساساتی شدن بیش از حد منجر به بروز اتفاقاتی میگردد که بسیار ناخوشایند است.به گزارش پارس ناز حکایت جوان تنومندی است که شب زفاف را بر خود حرام نمود.آقای گرک کاسارونا با بیش از 100 کیلو وزن در شب زفاف بلایی به سر نامزدش آورد که در ابتدا به اورژانس کشیده شد و سپس خانم از ترس از وی جدا شد.
ماجراهای جالب عشق بازی عروس و داماد در شب زفاف +عکس و کلیپ
آقای گرک 4 سال قبل با نامزدش گراکاریس آشنا شد.پس از یک ماه که از اشنایی انها می گذشت انها عروسی نمودند.کرگ در انزمان وزن بالایی داشت به طوریکه در شب زفاف سر خانمش به شدت با دیوار تخته کچی برخورد نمود و خانم بیهوش روی تخت افتاده بود.هنگامیکه گرک خانم را بیهوش یافت وحشت سروپای وی را فرا گرفت.
با خود گفت حتماً او مرده است.سریعا خانم روانه اورژانس شد.پس معاینات اولیه خانم به هوش امد.کرگ از ان شب خاطرات ناراحت کننده اي دارد.هنگامیکه خانمش از او جدا شد وی تصمیم گرفت وضعیت خودرا تغییر دهد.بهمین جهت با اراده قوی سعی نمود وزن خودرا کاهش دهد.
با همت بلند عاقبت او بر چاقی مفرط خود غلبه نمود و اکنون دوروبر او پر از دخترانی است که به او افتخار می نمایند.سایت تفریحی پارس ناز ،گرک ساکن لانگ ایسلند نیویورک میگوید من فعلاً مجردم اما کسی چه میداند در اینده چه اتفاقاتی میوفتد!من فعلاً روی بدنسازی خود تمرکز نموده ام. از زمانی که گرک لاغر شده بسیار سرزنده و بشاش شده است.
عشق بازی عروس و دامادی که شب زفاف کارشان به بیمارستان کشید
دیگر مانند گذشته وادار نیست برای پیدا نمودن البسه خود به فروشگاههای متعدد سر بزند.وی در پایان می افزاید من دوست دارم به افراد بگویم که چاقی موضوعی است که بخود افراد ارتباط دارد و انها میتوانند با اراده قوی همه ی چیز رابه نظارت خود دراورند.من به چنیدن نفر از دوستانم کمک کرده ام و انها هر کدام چندین کیلو وزن کم کرده اند.
راز عروس ایرانی در شب زفاف و اتاق حجله جنجالی شد
احمد وقتی با اولین نگاه عاشق یکتا شد به هر قیمتی شده تصمیم گرفت با او ازدواج کند و خوشبختی خودرا فقط درکنار یکتا میدید. اما پس از عروسی ودر شب زفاف، در اتاق حجله وقتی داماد عروس را دید یک اتفاق غیرمنتظره رخ داد. بهدنبال افشای راز زندگی نوعروس در اولین شب زندگی، در اتاق حجله جنجالی بر پا شد و روزبعد داماد برای طلاق همسرش به دادگاه خانواده رفت.
در راهروی مجتمع قضایی صدر، مراجعان زیادی حضور داشتند، اما مرد جوانی که دستبند به دست کنار مأمور پلیس نشسته بود، توجه را جلب می کرد. شلوار جین بر تن داشت و به موهایش ژل زده بود، با صورتی آفتاب سوخته و کفشهاي خاکی. منشی شعبه 244 از طرفین پرونده خواست وارد اتاق دادگاه شوند.قاضی حمیدرضا رستمی سرگرم مطالعه پرونده بود.
بعد از آنکه مرد دستبند به دست، پدر سال خوردهاش، وکیل زن جوان و مأمور روی صندلیها نشستند، قاضی رو به مرد جوان گفت: «همسرت مهریهاش را درخواست کرده و باوجود رأی قاضی طی چند ماه گذشته متواری بودی. حالا اگر ضامنی معرفی کنی، بطور مشروط آزاد می شوی و فرصتداری 30 سکه مهریه همسرت را پرداخت کنی.»
اما «احمد» گفت: «من نه پولی دارم که بابت مهریه بپردازم و نه ضامنی.»قاضی همان طور که یکی از برگههاي پرونده را علامت میزد، گفت به هرحال حکم جلب شما صادر شده و اگر ضامنی معرفی کنی فرصت داری مهریه همسرت را بپردازی، در غیر این صورت باید به زندان بروی.»ناگهان مرد سال خورده از روی صندلی بلند شد و گفت آقای قاضی، ما از یک روستا در حوالی کرج آمدهایم و این جا کسی را نداریم. از شما می خواهیم کمکمان کنید
تا این غائله هر چه زودتر تمام شود.»دراین میان احمد نگاهی به پدرش انداخت و به فکر فرو رفت.از روزی که او به یکی از دختران روستایشان علاقهمند شده بود تا آن روز که سردی دستبند را بر دستانش حس کرد، حتی دو سال هم نمیگذشت.اولین بار «یکتا» را در مینی بوس روستا دید، دختر جوان از کلاس خیاطی در شهر برمی گشت
که دریک نگاه به او دل باخت. احمد تعقیبش کرد و چند روزبعد پدر و مادرش را برای خواستگاری به خانه آن ها فرستاد. اما خانواده یکتا موافق خواستگار دیپلمه و بیکار نبودند. ولی احمد ناامید نشد و کارت پایان خدمتش را برداشت و رفت دنبال کار.اما پیدا کردن کار سخت بود. مدتی بعد موفق شد از صندوق بازنشستگی پدرش وام بگیرد
و یک مغازه کوچک خواروبار فروشی باز کند. چند ماه بعد با وساطت ریش سفیدهای فامیل، سرانجام خانواده دختر با خواستگاری احمد موافقت کردند.فاصله خواستگاری تا ازدواج زن و شوهر جوان دو ماه هم طول نکشید و انها حتی فرصتی برای گشت وگذار پیدا نکردند. خانواده سنتی یکتا موافق حضور احمد در خانه خودشان نبودند و معاشرت داماد را تا شروع زندگی مشترک امر پسندیدهاي نمیدانستند.
با این حال احمد دل خوش بود که بهترین دختر روستایشان رابه همسری انتخاب کرده است. تا این که شب عروسی فرا رسید و میهمانان بعد از پایان جشن به خانههایشان رفتند. اما ساعتی بعد از آنکه عروس و داماد وارد حجله شدند ناگهان به مشاجره و دعوا پرداختند.پس از دخالت دو خانواده جر و بحث به درگیری کشید. همان شب دو خانواده به پاسگاه رفته و شکایتهاي متعدد علیه هم طرح کردند.
از یک طرف خانواده یکتا به خاطر کتک زدن عروس شاکی بودند و از طرف دیگر خانواده احمد معتقد بودند عروسشان فریبکاری کرده و لکه ناشی از بیماری «ماهگرفتگی» روی بدنش را از خانواده داماد پنهان کرده است. پدر و مادر احمد معتقد بودند «ماهگرفتگی» عروس شگون ندارد و باید این ازدواج فسخ شود و…یکتا برای فشار آوردن به احمد برای تشکیل زندگی مستقل،
به خانه پدر خودش بازگشته و مهریه 100 سکه طلا رابه اجرا گذاشته بود. در عوض احمد هم بیکار نماند و به خاطر مخفی کردن «ماهگرفتگی» عروس دادخواست «فسخ نکاح» داد. اما قاضی وقت شعبه درخواست احمد را وارد ندانستو وی را به پرداخت مهریه ملزم کرد. احمد هم پایش را دریک کفش کرد که دیگر نمی خواهد با یکتا زندگی کند.
بنابر این خانواده نوعروس با استخدام وکیل، خواستههاي قانونی دخترشان را پیگیری کردند و سرانجام پس از توافق طرفین قرار شد با پرداخت 30سکه طلا که تعدادی ازآن یکجا و مابقی در اقساط سه ساله باشد زندگی مشترک آن ها به اتمام برسد. بدین ترتیب زن و شوهر جوان بدون آنکه حتی یک روز هم زندگی کنند به طلاق رضایت دادند. اما احمد که از پرداخت مهریه ناتوان بود روستا و مغازهاش را ترک کرد و فراری شد تا این که سه ماه بعد دستگیر شد.
در لحظاتی که قاضی دادگاه مشغول مطالعه پرونده بود، احمد همان گونه در گذشتهاش سِیر می کرد که پدرش بلند شد و گفت آقای رئیس، راهی ندارد که ما با خانواده عروسمان توافق کنیم تا پسرم به زندان نرود؟» قاضی جواب داد:«شما مهلت داشتید که طبق تعهد حق و حقوق عروستان را بدهید. اما بجای پرداخت آن پسرتان فرار کرده. به هرحال چارهاي ندارید. بهتر است با وکیل عروستان توافق کنید.»
دراین لحظه وکیل یکتا بلند شد و گفت: «متأسفانه خانواده موکل من آسیبهاي روحی و جسمی زیادی خوردهاند تا حدی که ناچار به ترک روستا و زندگی در شهر شدهاند. گر چه رقم 30 سکه چندان قابل اعتنا نیست، اما بخشی از مشکلات زندگی جدید نوعروس را رفع خواهد کرد.
بنابر این امکان شانه خالی کردن داماد جوان از پرداخت مهریه وجود ندارد.» بدین ترتیب قاضی به مرد سال خورده و پسرش تا پایان وقت اداری مهلت داد ضامن یا وثیقهاي به دادگاه ارائه دهند. بعد هم انها رابه بیرون از دادگاه هدایت کرد. دو ساعت بعد مردی میانسال که مدارکی در دست داشت
و همکار قدیمی پدر احمد بود با سندی که در اختیار دادگاه گذاشت دستبند را از دستان احمد باز کرد. اما در گوش او گفت: «بهتر است تو مثل پدرت به خرافات اهمیت ندهی و بروی دنبال همسرت… آن دختر بیچاره چه گناهی کرده؟ مگر خودش خواسته ماه گرفتگی داشته باشد؟
این یک موضوع ارثی است و احمد که با شنیدن این حرفها سرش را پایین انداخته بود، به گریه افتاد و دست مرد سالمند را بوسید. بعد گفت فکر می کنم همین کار را باید بکنم. بهتر است سراغ همسرم بروم و با عذرخواهی وی را به خانه برگردانم. امیدوارم برگردد و…
کلیپ عشق بازی خفن عروس و داماد در شب عروسی
عشق بازی خفن عروس و داماد در شب عروسی این جدال جالب و دیدنی رو از دست ندهید کلیپ زیر را مشاهده کنید.
پارس ناز
Read the full article
0 notes
عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی”
شهید بی سر؛
برادرم! جناب آقای محسن حججی! صدای من را میشنوی؟ یعنی صدای ما به شما میرسد؟ میشود کمی هم به این پایینترها توجه کنی؟ آخر تو با ما چه کردی…
به گزارش سرویس فضای مجازی خبرگزاری صدا و سیما؛ برادر شهیدم محسن حججی عزیز، تو رفتی، اما با رفتنت پیام آور بودی، نگاه با صلابتت همه ما را به شور انداخت، تا بنویسند از رشادت تو، و برایت تصویر و کلیپ تهیه کنند تا یادت ماندگار شود برای علی کوچکت و علی کوچولوهای آینده سرزمینم، تا بدانند برای خواندن قصه عشق به خاک، خون دلها خورده ایم و رنج دوران برده ایم…
یکم؛ لنز دوربین
نمیشناختمت؛ اما به خیالم تا آخر عمر، هر بار که این عبارت «سرت را بالا بگیر» را بشنوم؛ یاد تو بیفتم. شاید هم حالا حالاها، هیچ جا و در هیچ جمعی، روی آن را نداشته باشم که سرم را بالا بگیرم. اصلا آنطور که تو در لنز_دوربین نگاه میکردی، یعنی هنوز هم نگاه میکنی، دیگر نمیشود با هیچ دوربینی مواجه شد. حتی دوربین سلفی موبایل. بعد از تو همه سلفیها سلفی_حقارت خواهند بود. وقتی دارم با رفقا و بستگان میخندم و به دوربین نگاه میکنم یاد تو خواهم افتاد، یاد آن داعشی زشت منظر که پشتت ایستاده است. یاد آن چهره زیبای تو که اصلا اثری از غم یا شکست در آن نیست. خندهام تلخ خواهد شد…
نماهنگ به آرزویش رسید مدافع حرم
تقدیم به روح بلند مرتبه شهید مظلوم مدافع حرم محسن حججی و خانواده صبور این شهید عزیز
تولید در استدیو نوانما
دوم؛ شرمندگی ما
برادرم! جناب آقای محسن_حججی! صدای من را میشنوی؟ یعنی صدای ما به شما میرسد؟ میشود کمی هم به این پایینترها توجه کنی؟ آخر تو با ما چه کردی؟! از جان ما چه میخواهی؟ داشتیم زندگیمان را میکردیم. اصلا گفتیم، داستان سوریه و مدافعان حرم دیگر تمام شد. خدا را شکر این هم به خیر گذشت و دیگر نیازی به حضور و دفاع نیست؛ که از نبودن در آن معرکه شرمگین باشیم. شرمندگی خیلی چیز بدی است…
عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی”
سوم؛ غریبی
روضهخوانها چند سالی است در اوج روضه سیدالشهداء، یک عبارت را تکرار میکنند، که بیشتر به تکه کلام لوطیها و مشتیهای تهران قدیم میماند. همانها که جوانمردی و مردانگی برایشان حرف اول و آخر را میزد. شاید خودت شنیده باشی. حتما شنیدهای. حتما شنیدهای و از خود ارباب همین را خواستهای. روضهخوانهای سنگدل شهر ما، در اوج حرارت روضه قتلگاه، خطاب به سیدالشهداء میگویند: غریب گیر آوردنت. از آن جملاتی که مردانگی را شعلهور میکند. از آنها که غیرتسوز میکند مرد را. از آن دست حرفهایی که جان آدم را در روضه به لب میرساند، اما صد افسوس که به در نمیبرد…
چهارم؛ فرمانده فاتح
غریبی خیلی چیز بدی است. داعش هم حسابی ترسناک است. یعنی برای ما ترسناک است. چون تو که ظاهراً نترسیدی. چهرهات به هرچه و هرکه شبیه باشد به ترسیدهها نمیماند. چنان مستحکم چشم دوختهای به دوربین که انگار تو آنها را به اسارت گرفتهای. اگر دستانت بسته نبود، چهره پلشت آن داعشی بد سیرت، بیشتر به یک اسیر ترسیده و مستأصل میمانست تا تو که انگار فرماندهی یک سپاه فاتح در صبح نبرد را برعهده داری…
پنجم؛ یتیمی
میگویند فرزندت دو ساله است. گاهی به حس شما شهدای مدافع حرم که همسر جوان و فرزندان خردسال در خانه دارید فکر کردهام. به اینکه چطور برای دفاع از حرم به این سادگی ترک خانواده میکنید. اما داستان تو فرق میکند. فرزندت٬ حالا که دو سال بیشتر ندارد و درد یتیمی را چندان درک نمیکند. بعد از آن هم، فکر میکنم تو پدری را در حق او با همین تصویر تمام کردهای. برای یتیم یک شهید چه فخری از این بالاتر که قاب عکس پدر برای همیشه پر از صلابت و مردانگی است. از آن قاب عکسها که با دیدنشان دل آدم گرم میشود…
اولین اظهارات همسر شهید حججی
محسنم عاشق امام خامنهای بود
ششم؛ چهره تو
نمیدانم در هنگام ثبت آن عکس، داعشیها به تو چه گفتهاند. شاید به تنهایی و غربتت میخندیدند، شاید هم به سختترین شکنجهها و دردناکترین نوع قتلها تهدیدت میکردند. از همان روشهای سبوعانه و وحشیانه که فقط از دست آنها بر میآید. پس تو چرا خم به ابرو نیاوردی؟ چرا اینقدر به این وحوش از خدا بیخبر که آماده ذبح تو میشوند بیاعتنایی؟ پیش از سفر به سوریه فیلم جنایات آنها را ندیده بودی؟ یا داعشیها را نمیشناسی یا مرگ را و یا پاک هوش و حواست را به کسی باختهای. که اگر جز این است چرا در چهرهات ترس نیست؟ چرا؟ میبینی! چهره تو در آن تصویر مرا دیوانه کرده؟ مرا و بسیاری از جوانان هموطنت را. دو سه شب است که دست از سر ما بر نمیدارد. بیچارهمان کردهای آقا محسن…
هفتم؛ روضه
محسنجان! زیاد وقتت را نمیگیرم. حالا دیگر با شهدا و اولیا هم صحبتی و کلام چون منی جز ملال برایت نیست. اما بگذار بگویم که چهرهات و آن چشمها، مرا یاد روضه حضرت عباس انداخته است. روضه وفای برادر حسین. آنجا که روضهخوانها میگویند، برایش اماننامه آوردند تا دست از برادر بردارد و او با ناراحتی آن را پس زد. نمیدانم خودت در آن لحظات آخر یاد کدام روضه افتادهای. حتما در آن لحظات غریبی، در حلقه پر سر و صدای وحوش داعشی، وجودت آنقدر شبیه اربابت در لحظات واپسین قتلگاه شده است که روضه دیگری جز آن، در یادت نقش نبسته باشد. روضه همان لحظاتی که اربابت زیر لب زمزمه میکرد: الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک
بابای شهید
نماهنگ «بــابــای شهیـد» با صدای محسن چاوشی تـقدیم به شهید مدافع حرم «شـهید محـسن حُجَــجی».
حس و حال شهید حججی از حضور اردوهای جهادی
انتقام خواهیم گرفت
The post عاشقانه ای تقدیم به شهید مدافع حرم “محسن حججی” appeared first on فوج نیوز.
0 notes