Photo

🌸 گاه نه می توان او را داشت و نه می توان فراموشش کرد گاه باید از دور نشست دست به چانه گذاشت و فقط نگاهش کرد #سجاد_کریم_دوست ... #حالِ_هیچ #شعر #شاعر #عشق #عاشق #عاشقانه #دیسلاو #دلتنگی #جدایی #زندگی #شعر_نو #شعر_کوتاه #تکست_خاص #احمد_شاملو #آیدا_شاملو #هوشنگ_ابتهاج #سعدی #حافظ #نذار_قباني #شمس_تبریزی #سهراب_سپهری #موسیقی #بیکلام #غمگین #فلسفه #شمس_لنگرودی .. (at Saveh) https://www.instagram.com/p/CVn5CFbtsoy/?utm_medium=tumblr
#سجاد_کریم_دوست#حالِ_هیچ#شعر#شاعر#عشق#عاشق#عاشقانه#دیسلاو#دلتنگی#جدایی#زندگی#شعر_نو#شعر_کوتاه#تکست_خاص#احمد_شاملو#آیدا_شاملو#هوشنگ_ابتهاج#سعدی#حافظ#نذار_قباني#شمس_تبریزی#سهراب_سپهری#موسیقی#بیکلام#غمگین#فلسفه#شمس_لنگرودی
0 notes
Video
instagram
تو آخرین بازماندهی دلخوشیهای منی، برایم بمان لطفا! هرچیز که دوست داشتهام، مال من نشده و هرکس که دوست داشتهام، آدمِ من نبوده، یاد گرفتهام چشمپوشی کنم، از چیزها و آدمها و دلخوشیها... یاد گرفتهام بپذیرم که خیلی چیزها قابل تغییر نیست، خیلی چیزها و آدمها را نمیشود داشت و من دست برداشتهام از خواستنهای بیهوده، اما تو فرق داری، تو را نیاز دارم. تو را نیاز دارم برای اینکه خوب باشم، برای اینکه شبها زودتر بخوابم و روزها زودتر بیدار شوم، برای اینکه بیشتر حواسم به خودم باشد، بیشتر تلاش کنم و بیشتر موفق باشم. عشق، مطمئنترین آرایش دنیاست و من میخواهم از همیشه زیباتر باشم. تو را نیاز دارم ای آخرین بازمانده! برایم بمان لطفا . مال من باش . . ___ #sohrabpakzad#sohrab_pakzad#sohrab#persianmusic#mowjmusic#radiojavan#musicema#سهراب_پاکزاد#مال_من_باش#آهنگ#موزیک#موسیقی#عاشقانه#عشق#آهنگ_جدید#سهراب#نرگس_صرافیان_طوفان (at Iran) https://www.instagram.com/p/CRJ9swPBQC3/?utm_medium=tumblr
#sohrabpakzad#sohrab_pakzad#sohrab#persianmusic#mowjmusic#radiojavan#musicema#سهراب_پاکزاد#مال_من_باش#آهنگ#موزیک#موسیقی#عاشقانه#عشق#آهنگ_جدید#سهراب#نرگس_صرافیان_طوفان
0 notes
Video
instagram
. مشغول صبحانه بودیم که در باز شد ویک خانم خوش بو آمد داخل دستش را گرفت جلوی نوری که از پنجره تابیده بود به صورتش، سایه افتاد و قهوهایِ روشنِ چشمهاش تیره شد. حرفش را اینطور شروع کرد: ( توی یکی از ایستگاههای مترو فرانسه که آمار جرم و دزدی خیلی بالا بود، از بلندگوهای ایستگاه، موسیقی کلاسیک پخش کردن، به طرز چشمگیری آمار کار خلاف نزول پیدا کرد) قضیه به جلسهی دو هفته پیش برمیگشت. خشونت بیامان بچههای مدرسه باعث شده بود آقای مدیر، از آموزش و پرورش منطقه درخواست مشاور کند. آفتاب با مردمک چشمش بازیگوشی میکرد. قهوهای روشن، قهوهای تاریک. شبیه چراغ سر چهارراه. با این تفاوت که اینجا من مثل یک عابر پیادهی مؤدب، پس از قدمهای تنهاییِ طولانی، ایست کامل کرده بودم! رو به آقای مدیر گفت: اجازه دارم با موبایلم از بلندگوی مدرسه یه موسیقی پخش کنم؟ قاشق معلمین کنار لیوان چای در انتظار موسیقی لنگر گرفته بودند. چند بار فوت کرد توی میکروفون و بعد صدای ویولن توی حیاط طنین انداخت. بچهها رفتند توی شکم هم اما این بار لطیف تر همدیگر را کتک میزدند. ابتدای موسیقی صدای امواج بود، صدای دریا. قاشقهای لنگر گرفته کنار لیوان چای شیرین، بادبانها را کشیدند و دوباره به حرکت در آمدند. با طمانینه، با نسیم موافقِ حاصل از نتهای موسیقی! خانم مشاور برگشت آبدارخانه و با لبخند رو به معلمین خودش را معرفی کرد. اسمش شبیه اسمها نبود. شبیه شعر بود. انگار کسی بخواهد کسی را که خیلی دوست دارد لقب بدهد! نتهای موسیقی بیکلام کم کم فرود آمد و رفت قطعهی بعدی... قطعه بعدی خیلی آشنا بود، داشتم مغزم را درو میکردم کجا شنیدمش که حسن گلنراقی از بلندگوهای مدرسه خواند مرا ببوس… کشدار و با طمانینه! خانم مشاور در چیدمان موسیقی مرتکب اشتباهِ شاعرانهای شده بود! صدای هیچ جنبدهای نمیآمد، پرندگان بال از پرواز کشیده بودند، رانندگان دست از بوق، عابران پا از قدم، زنهای خانه دار قاشق از ماهیتابه و پیرمردهای توی پارک، نگاه از روزنامه! شهر ساکت شده بود و به دعوت حسن گلنراقی در اندیشهی بوسه فرو رفته بود. بچهها دست از هر گونه نزاع کشیده بودند و خیره بودند به بلندگوی مدرسه! روش خانم معلم جواب داده بود! آقای ناظم لیوانِ چای به دست دوید طبقه سوم.اما دیگر فایده نداشت، حسن گلنراقی رسیده بود به مرا ببوس دوم وبچههای مدرسه داشتند لبهاشان را تَرمیکردند و شهرِ بیشعر بااو بیعت کرده بودند! برشی از 📚میشود بگویی چرا...؟ / #علی_سلطانی #گابریل_گارسیا_مارکز #دلنوشته_خاص #امیر_وجود #دیالوگهای_ماندگار #حسین_پناهی (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQTO-ONh9CS/?utm_medium=tumblr
0 notes
Photo

. نشسته بودم کنار پنجره و داشتم محوطه دانشکده رو نگاه میکردم، درِ کلاس باز شد و اومد نشست رو به روم، یه لحظه جا خوردم، موهاشو کوتاه کرده بود، انقدر کوتاه که اگه دست میبردی لای موهاش از بین انگشت های دستت هیچ تارِ مویی بیرون نمیزد. قبل از اینکه حرفی بزنم خندید گفت چیه؟ توام مثه بقیه میخوای بگی موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد؟ میخوای بگی اونجوری خیلی جذاب تر بودی؟ هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم، ادامه داد از صبح که اومدم دانشگاه هر کدوم از بچه ها که منو میبینن همینو بهم میگن گفتم خب راست میگن دیگه موی بلند خیلی بیشتر بهت میومد، یکم اومد نزدیک تر زل زد تو چشمام گفت یه سوال دارم سرمو تکون دادم که سوالت چیه؟ گفت چرا قبل از اینکه کوتاه کنم یبار بهم نگفتی موهات قشنگه؟ چرا حتی یبار به زبون نیاوردی که فلانی موی بلند بهت میاد؟ راست میگفت، تا حالا بهش نگفته بودم، پا شد و از کلاس رفت بیرون، فردای اونروز ندیدمش توی دانشگاه، بچه ها گفتن دیروز کارای انصرافش انجام شد و رفت واسه همیشه. یکم ناراحت شدم اما بعد یادم رفت، یه هفته از رفتنش گذشت، من کلاسهای روز دوشنبه رو بخاطر اینکه تا ظهر سرکار بودم دیر میرسیدم دانشگاه، اون دوشنبه وقتی رفتم سر کلاس دیگه اون صندلیِ ردیفِ آخر کنارِ پنجره برام خالی نبود! وقتی با بچه ها نشسته بودیم به حرف زدن، دیگه کسی نبود با یه لیوان نسکافه بیاد کنارم بشینه و وقتی داشتم الکی مخالفت میکردم و حرفای غیر منطقی میزدم با حرفام موافق باشه، دیگه کسی نبود یک ساعت توی سلف منتظر بشینه و از کلاسش بزنه که تنها ناهار نخورم، دیگه هیچ خبری از این اهمیت دادن ها نبود، اما من اینارو وقتی فهمیدم که رفته بود، واسه همیشه رفته بود، انقدر ندیدمش که رفت! میدونی ما بعضی وقتا اون کسی که باید ببینیم رو نمیبینیم، حسش نمیکنیم، انقدر بهش اهمیت نمیدیم که سرد میشه، ذوقش کور میشه! مگه آدم چقدر تحمل داره؟ وقتی یه نفر بهت اهمیت میده نیاز داره که گاهی به روش بیاری، بهش بفهمونی فلانی حواسم هستا، حتی بعضی وقتا آدم جلوی آینه که می ایسته، خودش رو از چشم اون کسی میبینه که بخاطر اون توی ظاهرش تغییر ایجاد کرده، نیاز داره یه جور دیگه نگاهش کنی، یه کلمه بگی فلانی امروز فرق کردی، آدم نیاز داره، میفهمی؟ این نیاز اگه برطرف نشه برای همیشه میره، اول رفتنش رو باور نمیکنی، چون انقدر حضور داشته، انقدر پررنگ بوده که هیچ وقت فکر نمیکردی بذاره بره! اما ببین....آدمای اینجوری وقتی رفتن، وقتی نبودن جای خالی شون بدجوری حس میشه، با توام...حواست هست؟ . 📚 رازِ رُخشید برملا شد/ #علی_سلطانی (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQJ_qh1hJjh/?utm_medium=tumblr
0 notes
Photo

🍃 روی کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوی قهوه ی کهنه که داغ شده بود را استشمام میکردم. صدای سکوت از همه جای خانه به گوش میرسید، حتی میشد صدای ذرات معلق موجود در کابینت را هم شنید! این ساعت از شب که در آن گیج میخوردم اصلا زمان خوبی برای آدم های تنها نیست! یا باید یک نفر را داشته باشی که حرف های زیر هجده بزنی و چشمانت دو دو بزند یا باید کپه ی مرگت را بگذاری! اما من در کمال گنگ احوالی در پیج های هنری اینستاگرام چرخ میخوردم. خیلی اتفاقی به یک پیج برخوردم که جذبم کرد! نامرد قلم گیرایی داشت و هر چه میخواندی سیر نمیشدی! در تصاویر و نوشته ها غرق شده بودم که یک چیزی توجهم را جلب کرد! دختری به نام آذر برای آخرین پست کلی کامنت گذاشته بود! و همانطور که داشتم نوشته ها رامیخواندم هی به کامنت ها اضافه میشد! انقدر هم کامنت هایش طولانی بود که همان چند کلمه ی اولی که قربان صدقه ی یارو رفته بود را میخواندم و رها میکردم! محو پیج بودم که تلفن خانه خیلی به موقع زنگ خورد! صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم! شماره ی ناشناسی بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد! کمی عصبی شدم! این سومین تماس در این دو ساعت بود که پاسخی نمیداد! دوباره برگشتم به حالت قبل و پیج را باز کردم و دیدم این دختر همانطور بی پروا دارد کامنت میگذارد..!. در همان حالت عصبی بدون اینکه بخوانم چه نوشته، زیر پست نوشتم خانوم محترم بس کن دیگه! میبینی جوابتو نمیده انقدر کامنت نذار! گوشی را خاموش کردم و پرت کردم روی میز! در تاریکی نشسته بودم و داشتم به صدای نفس های آن مزاحم تلفنی فکر میکردم که گوشی به صدا در آمد! یک نفر دایرکت پیام داده بود: آقای محترم صاحب اون پیج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که تو این بیست و چند روز! هر شب مدام براش کامنت میذاره! ��طفا دیگه چیزی بهش نگو. گناه داره بنده خدا! دستانم یخ کرد و لب های خشکید! دوباره برگشتم به پیجش تا گند کاری ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند! نوشته بود..: عزیزم شب از نیمه گذشت زنگ زدم جواب ندادی پیام دادم جواب ندادی من میز را رزرو کرده ام و جلوی کافه منتظرم کافه چی کم کم دارد جمع و جور میکند که برود خواهشا زودتر خودت را برسان مردم چپ چپ نگاهم میکنند! بدون تو میترسم اگر باران بگیرد چه؟ گوشی را خاموش کردم و داشتم آخرین نخ سیگار را روشن میکردم که دوباره تلفن خانه زنگ زد! راستش این بار باید به این شماره ی ناشناس و نفسِ شناس بگویم....: فلانی جان حرفت را بی ملاحظه بگو نگذار برای وقتی که دیگر نمیتوانم جوابت را بدهم! #علی_سلطانی (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQJ-jJWh4I-/?utm_medium=tumblr
0 notes
Video
instagram
. براى آخرين بار... با چشمانى غمبار به او نگريست... و توانست با آخرين نفسش به او بگويد: " فقط خدا مى داندکه چقدر تو را دوست داشتم..." #گابریل_گارسیا_مارکز #شهاب_حسینی #دلنوشته_خاص #ابی #دیالوگهای_ماندگار #حسین_توکلی #محمد_علیزاده #شاعرانه #محمد_علی_بهمنی #امیر_وجود #افشین_یداللهی #مهدی_اخوان_ثالث #علیرضا_آذر #امید_صباع_نو #سعید_بیابانکی #ناظم_حکمت #فریدون_مشیری #باران_نیکراه #هوشنگ_ابتهاج #حامد_نیازی #عمران_صلاحی #عشقبازی #دلنوشته_ها #حرف_دل #احمدشاملو (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQDxuXFBQO0/?utm_medium=tumblr
#گابریل_گارسیا_مارکز#شهاب_حسینی#دلنوشته_خاص#ابی#دیالوگهای_ماندگار#حسین_توکلی#محمد_علیزاده#شاعرانه#محمد_علی_بهمنی#امیر_وجود#افشین_یداللهی#مهدی_اخوان_ثالث#علیرضا_آذر#امید_صباع_نو#سعید_بیابانکی#ناظم_حکمت#فریدون_مشیری#باران_نیکراه#هوشنگ_ابتهاج#حامد_نیازی#عمران_صلاحی#عشقبازی#دلنوشته_ها#حرف_دل#احمدشاملو
0 notes
Photo

❤ عشق، زندگی میبخشد زندگی، رنج به همراه دارد رنج، دلشوره میآفریند؛ دلشوره، جرات میبخشد جرات، اعتماد به همراه دارد اعتماد، امید میآفریند؛ امید، زندگی میبخشد زندگی، عشق میآفریند عشق، عشق میآفریند. #شهاب_حسینی #دلنوشته_خاص #ابی #دیالوگهای_ماندگار #حسین_توکلی #محمد_علیزاده #شاعرانه #محمد_علی_بهمنی #امیر_وجود #افشین_یداللهی #مهدی_اخوان_ثالث #علیرضا_آذر #امید_صباع_نو #سعید_بیابانکی #ناظم_حکمت #فریدون_مشیری #باران_نیکراه #هوشنگ_ابتهاج #حامد_نیازی #عمران_صلاحی #عشقبازی #دلنوشته_ها #حرف_دل #احمدشاملو (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQCVY4Whlqp/?utm_medium=tumblr
#شهاب_حسینی#دلنوشته_خاص#ابی#دیالوگهای_ماندگار#حسین_توکلی#محمد_علیزاده#شاعرانه#محمد_علی_بهمنی#امیر_وجود#افشین_یداللهی#مهدی_اخوان_ثالث#علیرضا_آذر#امید_صباع_نو#سعید_بیابانکی#ناظم_حکمت#فریدون_مشیری#باران_نیکراه#هوشنگ_ابتهاج#حامد_نیازی#عمران_صلاحی#عشقبازی#دلنوشته_ها#حرف_دل#احمدشاملو
0 notes
Photo

❤ عشق، زندگی میبخشد زندگی، رنج به همراه دارد رنج، دلشوره میآفریند؛ دلشوره، جرات میبخشد جرات، اعتماد به همراه دارد اعتماد، امید میآفریند؛ امید، زندگی میبخشد زندگی، عشق میآفریند عشق، عشق میآفریند. #شهاب_حسینی #دلنوشته_خاص #ابی #دیالوگهای_ماندگار #حسین_توکلی #محمد_علیزاده #شاعرانه #محمد_علی_بهمنی #امیر_وجود #افشین_یداللهی #مهدی_اخوان_ثالث #علیرضا_آذر #امید_صباع_نو #سعید_بیابانکی #ناظم_حکمت #فریدون_مشیری #باران_نیکراه #هوشنگ_ابتهاج #حامد_نیازی #عمران_صلاحی #عشقبازی #دلنوشته_ها #حرف_دل #احمدشاملو (at Explore) https://www.instagram.com/p/CQCVY4Whlqp/?utm_medium=tumblr
#شهاب_حسینی#دلنوشته_خاص#ابی#دیالوگهای_ماندگار#حسین_توکلی#محمد_علیزاده#شاعرانه#محمد_علی_بهمنی#امیر_وجود#افشین_یداللهی#مهدی_اخوان_ثالث#علیرضا_آذر#امید_صباع_نو#سعید_بیابانکی#ناظم_حکمت#فریدون_مشیری#باران_نیکراه#هوشنگ_ابتهاج#حامد_نیازی#عمران_صلاحی#عشقبازی#دلنوشته_ها#حرف_دل#احمدشاملو
0 notes
Video
instagram
➿ کاش یکی باشد؛ که با او مثل خودِ خودت باشی. همانطورکه در خلوتت هستی. درست مثل خودت و آینه؛ به دور از ترس و خجالت... برایش حرف هایت را بزنی، کنارش ازته دل بخندی، جنب و جوش داشته باشی، ادا دربیاوری، حتی گاهی بی رو درواسی، کنارش به بد ترین شکل ممکن گریه کنی. یکی که نگران قضاوت کردنش نباشی خودت باشی و خودش! یک رفیق ناب که؛ تمام کمبودهایت را پر کند تا تو وادار به تظاهر نشوی ... ───── -ˋˏ ∵✉︎∴ ˎˊ- ───── (at Saveh) https://www.instagram.com/p/CP6Q_7shsYh/?utm_medium=tumblr
0 notes
Photo

. نمی دانم باید کجای روزگار ما نوشته باشد، تا با گره کور سبزه ای، تو ِلعنتی دور افتاده از من، نزدیک ترین اتفاق زندگی ام شوی! . یک جای کار این جهان می لنگد، به آسمانش نگاه کن! قطره های بارانش نه آن چنان زلال و نه آن چنان آرام اند! . انگار که آسمان هم دست چشم هایم را خوانده باشد و قلمم رو سفیدم کرده باشد! انگار که خسته باشم، از تکرار مکررات، از گره های کور سبزه، از نو شدن رویای کهنه ی تو لعنتی! که با هیچ گره ای، نقشی در زندگی ام نداشتی ... . به من بگو چرا؟ آن قدر سخت شده ای، که دلت به هیچ دوست داشتنی تنگ نمی شود! لااقل به بهار رحم کن! بخاطر شکوفه ها بیا ! . ________________ . #میم_بهشتی #13_فروردین_98 #سبزه_عید #سبزه #13_به_در #سیزده_بدر #باهار #بهار #روز_طبیعت #کپشن (at دامان طبیعت) https://www.instagram.com/p/Bvu5XQwhp7u/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=1smwquax5s6hd
0 notes
Photo

. خوب ببین تولد کیه؟؟ تو ازون بعضی ادما هستی که حال آدم خوبِ خوبه کنارت ازونا که آدم خیالش یک جورِخاص راحته راحت از اونا که خوبیشان هیچوقت تموم نمیشه ازونایی که انقدر به علمت و فکرات ایمان دارم که همیشه باهات مشورت میکنم چه قدر خوبه که هستی... تو باید کمه کم صدوبیست سال باشی و بمونی تولدت مبااارکککک 💙باش و بمان رفیق جانم 💙 نمیدانی چقدر خوشحالم که پا به این دنیا گذاشتی😊 #میم_بهشتی پ.ن:ببخش نیومدم ببینمت هم درگیر پادگانم هم یکم حال و روزم خوب نیست به زودی میاام ________________________ #تولدت_مبارک #videography#canon#picoftheday#ir_photographers_club#aks_ir#canonphotography#rangeetar#ir_photo#photoaxgram#ir_aks #aksiine#anjoman_aj#lenspersia#happybirthday #birthday (at Iran) https://www.instagram.com/p/BvXXGxCBzAb/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=6bypz76cp12f
#میم_بهشتی#تولدت_مبارک#videography#canon#picoftheday#ir_photographers_club#aks_ir#canonphotography#rangeetar#ir_photo#photoaxgram#ir_aks#aksiine#anjoman_aj#lenspersia#happybirthday#birthday
0 notes
Video
instagram
صبوری میکنم.. #instagram #jumprope #athlete #gym #sport #sports #fitness #cardio #artist #actor #magic #hootanshekari #god #love #crossfit #trx #pilates #zomba #aerobic #practice #instagood #music #song #meditation #riki #brucelee #خسروشکیبایی #صبوری #صبوری_میکنم #صبوری_میکنم_تا_تمام_کلمات_عاقل_شوند #عصر_جدید #عصرجدید (at Iran) https://www.instagram.com/p/Bt_4QghByT0/?utm_source=ig_tumblr_share&igshid=1jdlpkapgrajq
#instagram#jumprope#athlete#gym#sport#sports#fitness#cardio#artist#actor#magic#hootanshekari#god#love#crossfit#trx#pilates#zomba#aerobic#practice#instagood#music#song#meditation#riki#brucelee#خسروشکیبایی#صبوری#صبوری_میکنم#صبوری_میکنم_تا_تمام_کلمات_عاقل_شوند
0 notes
Photo

. من همیشه فرار کردهام از نوشتن یلدا. پیشتر ترجیح میدادم این راز را با خود به گور ببرم. اما از صبح که تصویر انارهای دانه سیاه و هندوانههای تو سرخ و بوی باقالیِ مامان بزرگ که گلپر و آبلیمو داشت و روی باقالیها خطی سیاه و منحنی بود مثل ناخنِ بچه، و صدای نماز خواندن آقاجون که لم یلد را غمگین میگفت و لم یولد را آهسته، افتاده توی سرم و بیرون نمیرود، به خودم گفتم هر چه میخواهد بشود و بعد آمدم اینجا. بلندترین نقطه تهران. و ساعتهاست خیره ماندهام به این شهر بینفس بدون او و هر پکی که به سیگار میزنم را فوت میکنم میان چشمهای درشت بیهمهچیزش که همیشه انگار چیزی تویش رفته بود. و خوب که فوت میکردم لبهاش را میآورد جلو و یکبار طعم آدامس نعنایی میداد و دفعه بعد، مزه آلوچههای ترش پای دربند و دفعه هزارم، بوی دندان کرم خوردهای که به زور بردمش دندانپزشکی و هر بار که گفت آی، باهاش پریدم هوا. و تمام آن غروب پاییزی را روی برگهای زرد و سرخ بلوار کشاورز قدم زدیم و جوکهای ناجور گفتیم و سیگارهامان را با آتش هم روشن کردیم و درست میانِ آن دو درختِ توی هم رفته و تاریک، فهمیدم که سیگار هم مزه میخواهد. مزه لبهاش که بوی آمالگام و مگنای قرمز میداد. من آن وقتها، نه شعر گفتن میدانستم و نه حتا بلد بودم یک متن ساده بنویسم. اما روزی که بهم گفت توی بلندترین شب پاییز بدنیا آمده، بیهوا در آمدم که با تو، همه چیز طولانیتر از همیشه است. و بود. مثل شب تولدش توی سفره خانهای که روی هر تخت، یک کرسی نقلی گذاشته بودند و روی کرسی، پر بود از نارنگی و انگور و خیارهای قلمی و انارهای دانه سیاه. روبروی هم نشسته بودیم و گهگاه، جورابهای پشمیمان به هم میخورد و او میخندید و دلشوره داشت کسی بفهمد. بعد، از پشت سرش پیشخدمتها را دیدم که کیک شکلاتی دونفرهمان را آوردند و آهنگ تولدت مبارک پخش شد و همه آدمها، کف زدند و سوت کشیدند و یلدا، وقتی شمع تولدش را فوت کرد، گریهاش گرفت و گفت با تو همه چیز طولانیتر از همیشه به نظر میآید. و می آمد. تا زمانیکه رفتیم فرودگاه. گفت قول میدهد درسش که تمام شد، زود برگردد. گفت زنگ میزند هر روز. نامه میفرستد و قسم خورد که دلتنگ میشود. و آخرین طعمی که از او به یاد دارم شیشهای بود میان من و او. میان تمام جاماندهها و همه رفتهها. و من، خودم را سفت نگهداشتم که گریه نکنم و هواپیمایش که بلند شد، سیگاری آتش زدم که زهرمار بود. مثل همین یکی که مزه دود میدهد. دود شهر تنهای بدون او. شهر بی یلدا. .#میم_بهشتی #عاشقانه #داستانک .#داستان #کپشن #عکس (at Iran)
1 note
·
View note
Photo

. احساس میکنم خداوند زنها را با پاستل گچی نقاشی کرده و نهایت سلیقه اش را برای آنها گذاشته است، زنها آمده اند تا عاشق باشند، چه مادر، چه خواهر، چه همسر، چه دختر کوچولوی دوازده ساله...که عاشق بازیگر و خواننده های معروف میشود.و عکسهایش را در داخل درب کمد می چسباند.. زنها شاید پارک دوبل را درست یاد نگیرند ویا هرگز قانون آفساید فوتبال را تشخیص ندهند...اما پای مسابقات بیشتر از مردان جیغ میکشند....آنها آمده اند تا رنگ زرد و کرمی...یا رنگ صورتی و گلبهی...دو رنگ متفاوت باشند..یا رنگهایی مثله مغز پسته ای، فسفری، یشمی...جان بگیرند... ما مردها به همه ی آنها میگوییم سبز.... زنها آمده اند تا زیبا باشند.. شاید ساعتها بروی کفش پاشنه بلند راه بروند.. ساعتها ثابت بشینند تا لاک ناخنشان خشک شود... و همه ی اتاق را بوی تند لاک ناخن بردارد... هرروز مدتها جلوی ایینه آرایش کنند.. ابرو بردارند.. موهای خود را..طلایی، ماهگونی...یا قهوه ای N7 کنند.. اتو بکشند یا با بیگودی فرشان کنند. اما درنهایت.. نقاشی پاستیل گچی خداوند را تکمیل میکنند.. بدون آنها ما فقط املت میخوریم، یا از روی تنوع نیمرو.... بدون آنها دنیای ما.. پاستیل ژله ای، عروسکـ، خرس پشمی... النگو.. گوشواره ی گیلاس و گردنبند مروارید نداشت... زنها جیغ میکشند. گریه میکنند. قهر میکنند. خانه را بهم میریزند، اما دیر تر از مردها میشکنند و تمام دغدغه ی شان با یک آغوش محکم مردانه آرام میشود. حتی دیرتر از ما مردها سرما میخورند.. و وقتی سرما میخورند مثل ما مردها غش نمیکنند. آنها راننده کامیون نیستند.. اما مقصد تمام راه ها هستند... ساختمان سازی نمیکنند.. اما گرمای همه ی خانه ها اند... بدون نقاشی پاستل گچی خداوند دنیای ما سیاه و سفید بود #میم_بهشتی ... #سهراب_رحیمی @mana_hs_ #pic_firik_ #_ax_honari_ #ax_caption #photoaxgram #ak_30 #aksdastan #honar_doostan #istgahe_honar #thstreetlife #zhest_akasi #topcaptures #harfax #like #likephoto #follo4follow #likesme #photoday #photographyislife #photoshoot #photooftheday #photoart (at Saveh)
#ak_30#ax_caption#honar_doostan#topcaptures#like#istgahe_honar#likephoto#zhest_akasi#photoaxgram#photooftheday#follo4follow#thstreetlife#سهراب_رحیمی#photoday#aksdastan#photoart#_ax_honari_#photoshoot#likesme#photographyislife#میم_بهشتی#harfax#pic_firik_
0 notes
Photo

😍حتما بخونید کپشنو😍 . 💜 کــاش باشم که دوران پیر شدنتو ببینم که وقتی قیافت جا افتاده تر میشه کــاش باشم که بهت بگم هنوز مثل جوونیات دلبرانه میخندی کــاش باشمو برات پیراهن مردونههای آبی و سرمهایتو اتو بزنم که برات جعبه شطرنجتو بیارم که بگی با دوستای قدیمت دورهمی داریو من دکمههای پیراهنتو ببندم و به رسم جوونیامون زیر گلوت عطر بزنم کاش باشم ببینم نوههامون که میان خونمون میشینن رو پاهاتو باهات بازی میکنن کاش باشم و بگم درسته من پیر شدم و از دلبری افتادم اما تو هرروز تو قلب من شکوفه میدی کاش باشم که بهت بگم من هر روز که از خواب بیدار میشم عاشقت میشم :) 💜💙 .#داستان #کپشن #متن #عاشقانه #love @paeizgram 📸@sanaz.gbd (at Tehran, Iran)
0 notes
Photo

. در این دنیا، همه چیز دست خود آدم است، حتی عشق، حتی جنون، حتی ترس ... آدمیزاد میتواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند ... میتواند آبها را بخشکاند ... میتواند چرخ و فلک را به هم بریزد ... آدمیزاد حکایتی است. میتواند همه جور حکایتی باشد: حکایت شیرین، حکایت تلخ، حکایت زشت ... و حکایت پهلوانی! بدن آدمیزاد شکننده است، اما هیچ نیرویی در این دنیا، به قدرت نیروی روحی او نمیرسد، به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد... #سیمین_دانشور کتاب #سووشون . #پارسال _________________________ #topcaptures #ax_matn #pic_poem #harfeaks #photoss_ir #aksiine #thstreetlife #axcaption #workofmind #zhest_akasi #insiranian #pic_firik_ #i_owe_myself #photography_aks #pxir #honar_cheshm #aksdastan #am_iranaks #lenspersia #_chilik_ #ax_khane #_ax_honari_ #honar_pics #esfahan #tehran (at Tehran, Iran)
#pic_poem#insiranian#workofmind#pxir#harfeaks#ax_khane#سیمین_دانشور#am_iranaks#_ax_honari_#پارسال#honar_cheshm#pic_firik_#photoss_ir#ax_matn#سووشون#photography_aks#esfahan#topcaptures#honar_pics#aksiine#zhest_akasi#lenspersia#axcaption#aksdastan#thstreetlife#i_owe_myself#tehran#_chilik_
0 notes
Photo

خیلی کوچک است زندگی... خیلی کوچک است دُنیا... گاهی چنان بیزارت میکند که دیگر تحملِ تصویرِ ثابت خودت و دیگران را در هیچکجا نداری... اما درست سرِ بزنگاه... وقتی فقط یک تلنگر لازم است که بزنی زیرِ کاسه و کوزهء همه چیز و رها کنی و "بروی" گوشهای برایِ خودت، آسش را رو میکند... حتی این آس میتواند یک اتفاق در دُنیای مجازی باشد... یک کامنت... یک دوست... یک روحِ نزدیک... فیلمِ یک دقیقهای که دلتنگت کند، مستت کند... دیوانهات کند... چند خط نوشته که تو را میبرد جایی که نباید... و تو در میمانی... با چهرهء خیس از اشک، لبخند میزنی... تسلیمش میشوی و به هنوز بزرگیاش... به نامنتظرگیاش... به آن قابلیت ترسآوری که هر لحظه میتواند از اوج به زیر بکشاندت و برعکس... ایمان میآوری... زندگی، به معشوقِ بیرحم میماند... که خوارت میکند، از تنفر لبریزت میکند، اما باز در آستانهء رفتن لبخندی شرورانه میزند و تو را به سویِ خود میکشد... نوازشت میکند و تو دیوانهوار دوستش داری و نداری! . #میم_بهشتی 🍃 ۹۷.۰۳.۱۹ #love (at Grand Bazaar, Tehran)
1 note
·
View note