Tumgik
#بیا
tipshouse · 1 year
Text
0 notes
sspadfoot · 3 months
Text
I JUST FOUND SUCH A JEGULUS SONG
It’s in Farsi but I’ll translate it
It’s called temptation!
—————
James talking to Regulus
you have been my love from heaven
تو آسمون عشقم تو بودی
you have been my star
ستاره ی من تو بودی
your name is setareh"star"
اسم تو هست ستاره
come back to me again
بیا پیشم دوباره
your dark hair is killing me
اون موهای مشکیت منو کشت
your beautiful eyes are killing me
چشمهای زیبات منو کشت
come come back to me again
بیا بیا پیش من دوباره
hurry up, say ok, my star
یالا بگو آره ستاره
Regulus talking to James
Temptation in my heart
I'm burning, I fall apart
When the night falls
My heart calls
For another devotion
Temptation, I want you
Can you be my only one
When the night falls
My heart calls
For the touch of your hands
Its the best song ever
28 notes · View notes
west150 · 8 months
Text
...Come to me, because your love has made me crazy/ If I was a city, I became a ruin... (Rumi)
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم/ وگر شهری بُدَم ویرانه گشتم
46 notes · View notes
sayron · 4 months
Text
سلوا، باهام کاری کرد که دیگه تا آخر عمرم، این کار رو نکنم!... چه کاری؟؟؟؟
رشوه جنسی از دانشجو های دختر، در ازای نمره!
فکر میکردم مثل دفعات قبل یه کص کلوچه‌ای جوون میکنم. سلوا دختر لوند و نازی بود. اتفاقاً همیشه طنازی و دلبری میکرد از من و باعث شده بود که پیش خودم خیال کنم که اون خودش میخواد بهم بده. یه دختر قد بلند، حدودا ۱۸۰ با پوست روشن و موهای روشن. ولی آتشین مزاج! آخه سلوا لر بود. بچه خرم آباد! بعدا فهمیدم که بین چهار تا داداش تک دختر هستش. تو کلاس خیلی بی پروا و شجاع بود. عاشق کل انداختن و جر و بحث با پسرا و خیلی مغرور. توی خواب هم نمیدیدم که سلوا یه آلفای عضلانی باشه.
نمره اش ۸/۵ شده بود. کلی التماس کرد و چند روز همش توی تلگرام پیام و التماس و جلز ولز کرد. منم که بدجوری توی طول ترم تو کفش بودم حوالی ساعت ۱۲ شبی که فرداش آخرین مهلت ثبت نمرات بود باهاش وعده گذاشتم. کجا؟... خونه مجردی خودم! البته همون شب که باهاش وعده گذاشتم یکی دیگه از دخترا رفت زیر کیرم. اما چیزی که عجیب بود این بود که سلوا هیچ مقاومتی نکرد و سریع قبول کرد. به هر حال براش لوک فرستادم. قرار شد ساعت ۱۰ صبح بیاد و تا ساعت ۶ عصر بهم سرویس بده تا بعدش نمره رو براش رد کنم.
وارد خونه که شد توی پوست خودم نمیگنجیدم. آخه خیلی خوشگل و ناز شده بود. لبشو بوسیدم و با مهربونی دعوتش کردم تو سالن اونم با لبخند نازی چشم گفت و رفت تو سالن. در رو قفل کردم و کلیدش رو گذاشتم تو جیبم. ازش پرسیدم چای میخوری یا قهوه و طبق خواستش قهوه گذاشتم. اما اون مشغول تعویض لباسهاش شد. مثل دخترای دیگه نبود که هاج و واج باشن. انگار تجربه داشت!... با خودم گفتم انگار همکارای دیگه هم ازش کام گرفتن. تو همین فکرا بودم که سینی به دست رفتم تو سالن و با دیدنش خشکم زد. سلوا با یه بیکینی صورتی نشسته بود روی مبل راحتی و عجب بدنی 😨😰😱🤯 بدنش ورزیده و عضلانی بود!... رنگم پرید! با لبخند پرسید:« چی شد استاد؟...» من به تته پته افتاده بودم... سلوا لبخند کنایه آمیزی زد و با اشاره به کنارش گفت:« بیا بشین استاد... بیا بشین اینجا... نترس!... کاریت ندارم...» من با ترس گفتم:« متوجه نمیشم... واااای چه بدنی داری تو دختر؟ 🤯» سلوا جوری بهم نگاه کرد و خندید که تنم لرزید 😈 و گفت:« مگه نمیخواستی یه شب باهام باشی؟... خب منم در اختیارتم دیگه... بیا بشین!» من آب دهنمو به سختی قورت دادم. سلوا چشمکی بهم زد و روی مبل لم داد و با لحن لوس گفت:« چرا معطلی استااااااد؟... بیا تو بغلم استاد خوشگلم... میخوام بخورمت 😜» من داشتم تمام راههای ممکن رو بررسی میکرد. یدفه یه فکری به ذهنم رسید و سریع عملیش کردم. سریع دویدم به سمت در واحد... صدای خنده های تحقیرآمیز سلوا میومد که گفت:« عه... پس چی شد استاااااد؟» بدنم از استرس میلرزید. سریع کلید رو از تو جیبم در آوردم و قفل در رو باز کردم. دستگیره رو فشار دادم و در رو کشیدم. لای در ۱۰-۲۰ سانتی باز شد که یهو محکم به هم کوبیده شد و از صداش جا خوردم. دست رگدار سلوا روی در بود. هرچی زور زدم در رو باز کنم نشد. نفس نفس میزدم. سلوا که پشت سرم بود اون یکی دستشو گذاشت اونطرفم و از پشت بدنشو چسبوند بهم و هلم داد و منو چسبوند به در! بدنش عین سنگ بود. شروع کردم به التماس:« سلوا... سلوا... ولم کن... تو رو خدا... اصلا نظرم عوض شد.‌..» سلوا صورتشو آورد دم گوشم و گفت:« ششششششیییییییی... تو که نمیخوای همسایه هات بفهمن چه گهی میخوردی توی این خونه!... میخوای؟» من تا اینو گفت ساکت شدم. سلوا که بازدم نفس کشیدنش به لاله گوشم میخورد، گفت:« آفرین مموش قشنگم!... استاد عاقلم... بیا که امشب کارت دارم...» گردنمو گرفت و چنان فشار داد که کل ستون فقراتم تیر کشید. تا اومدم بگم آخ با دست دیگه اش دهنمو سفت گرفت. منو چرخوند و با یه لگد از پشت، پرتم کرد وسط نشیمن. پشت سرم خورد به زمین و دنیا دور سرم میچرخید. نمیتونستم از روی زمین بلند شم. فقط متوجه شدم که سلوا در رو قفل کرد. اومد به سمتم در حالی که قلنج انگشتاش رو میشکست. من با همون حالت سر گیجه کشون کشون میرفتم عقب تا رسیدم به دیوار. بدنم میلرزید و گریه و التماس میکردم. سلوا به یه قدمیم رسید. خم شد. دستشو آورد جلو و من پریدم بالا. نیشخندی زد و در حالی که نصف کلید که توی قفل شکسته بود رو بهم نشون داد و چشمکی زد و گفت:« درم قفل کردم که امشب تا صبح در اختیارم... نه! در اختیارت باشم جوجو... 😈 دهنتو باز کن ببینم...» من فقط میلرزیدم. یدفه جوری داد زد که یهو از ترس ادرارم ول شد و خودمو خیس کردم:« میگم دهنتو باز کن کونی!... » دهنمو باز کردم و سلوا کلید رو گذاشت دهنمو وادارم کرد که قورتش بدم. یدفه متوجه خیس شدن شلوار و زمین شد و جوری بهم نگاه کرد که آب شدم از خجالت. با تحقیر گفت:« استااااااد... خودتو خیس کردی؟؟؟... 😏 الهی... » چندتا چک به صورتم زد و همزمان گفت:« استااااااد شاشوی کی بودی تو... کوووووونی!!!... تو که خایه نداری گوه میخوری هوس کص کردن بکنی... حرومزاده...» یه دفعه گردنمو گرفت و چنان فشاری داد که نفسم برید. ساعدهای قطور و عضلانیش رو گرفتم ولی شانسم از صفر هم کمتر بود. منو از زمین کند و گفت:« کاری باهات میکنم استاد شاشو... که دیگه هوس کص کردن نکنی... امشب میشی کونی من... کونی کردنیِ سلوا...»
سلوا اون روز تا صبح فرداش منو به اشکال مختلف و بی رحمانه گایید! لهم کرد. اون هر کاری دلش خواست باهام کرد! مثل اسباب بازی بودم توی مشتش... نه! مثل خمیر بودم...
18 notes · View notes
muhtesemz · 16 days
Note
رنګونه ټول د جهان بد شو په ما
خپل کور په ما دوزخ شو بیا
ستا هیرول هم ګران دي
زان صبرول هم گران دي
زره مي اوس ارمان نه کئ
خدای ته اوس فریاد نه کئ
يو دعا په لاسونو اوچتی
چی مور راته ملاؤ کی بیا
the beauty of the world is a lie
when I lost my heaven I can tell why
losing her was hard,
living with this truth is hard
the heart doesn't desires now
It never ask the Lord why or how?
only a prayer I raise in hands,
to reunite me with her again.
ګلونه
This is crazy beautiful. Thanks a lot for sharing. Who's the writer?
7 notes · View notes
pashto-literature · 1 year
Text
مینه ده زور خبره نه ده
که زړه دی نه وي بیا دې نه مجبورومه
Love is not a matter of force
If your heart is not dedicated to me, I will not burden you with my love.
73 notes · View notes
Text
Bia Tu Poem
By Doctor Hannibal Lecter
Tumblr media
  بیا تو  (Come You)
عروسک من (My Doll)
Tumblr media
خجالت نکن (Don’t Be Shy)
Tumblr media
 من در حال حاضر همه چیز در مورد شما می دانم (I Already Know All About You)
"Sir, your 11:30 arrived."
"Bring her in."
"Ah, you must be Miss (Name). I am your Doctor. Hannibal Lecter and I am here to help you."
Tumblr media
52 notes · View notes
0rdinarythoughts · 11 months
Text
Tumblr media
بیا که بی تو دلم راحتی نمی یابد بیا که بی تو ندارد دو دیده بینایی
آ جاؤ، کہ تمہارے بغیر میرا دل کوئی راحت نہیں پاتا۔۔۔ آ جاؤ، کہ تمہارے بغیر [میری] دو چشمیں بینائی نہیں رکھتیں
come, my heart can't find any comfort without you. Come, that without you [my] two glasses do not keep sight
25 notes · View notes
my-urdu-soul · 1 year
Text
نمی دانم کہ آخر چوں دم دیدار می رقصم
مگر نازم بر ایں ذوقے کہ پیش یار می رقصم
مجھے کچھ خبر نہیں کہ آخر محبوب کو دیکھتے ہی میں رقص کیوں کر رہا ہوں لیکن پھر بھی مجھےاپنی اس خوش ذوقی پر ناز ہے کہ میں اپنے محبوب کے سامنے رقص کر رہا ہوں۔
نگاہش جانب من چشم من محو تماشایش
منم دیوانہ لیکن با دل ہشیار می رقصم
اس کی نگاہ میری طرف ہے اور میری نظر اسے دیکھنے میں مصروف ہے، میں دیوانہ ہوگیا ہوں لیکن ہوشیار دل کے ساتھ رقص کر رہا ہوں۔
زہے رندے کہ پامالش کنم صد پارسائی را
خوشا تقویٰ کہ من با جبہ و دستار می رقصم
کیسی اچھی وہ رندی ہے کہ سیکڑوں پارسائی کو پامال کرتی ہے، کیا خوب تقویٰ ہے کہ میں جبہ و دستار کے ساتھ رقص میں ہوں (یعنی جبہ و دستار اہل تقویٰ کی علامت ہے اور رقص رندوں کا طریقہ ہے لیکن محبت میں بے خودی کا یہ عالم ہے کہ جبہ و دستار کی اہمیت بھی باقی نہ رہی )۔
بیا جاناں تماشا کن کہ در انبوہ جاں بازاں
بصد سامان رسوائی سر بازار می رقصم
اے معشوق! آ دیکھ کہ جانبازوں کے اس مجمع میں بصد سامان رسوائی میں رقص کر رہا ہوں۔
تو آں قاتل کہ از بہر تماشا خون من
من آں بسمل کہ زیر خنجر خونخوار می رقصم
تو وہ قاتل ہے کہ برائے تماشا میرا خون بہانا چاہتا ہے، اور میں وہ بسمل ہوں جو خنجرِ خونخوار کے نیچے رقص کر رہاہوں۔
تپش چوں حالتے آرد بروئے شعلہ می غلطم
خلش چوں لذتے بخشد بہ نوک خار می رقصم
تپش کی وجہ سے میری یہ حالت ہوگئی ہے کہ گویا میں شعلہ کے اوپر لوٹ رہا ہوں, خلش کی وجہ سے مجھے ایک ایسی لذت مل رہی ہے کہ میں کانٹے کی نوک پر رقص کر رہا ہوں۔
زہے رنگ تماشایش خوشا ذوق دلم فاضلؔ
کہ می بیند چو او یک بار من صد بار می رقصم
اس کے تماشے کے رنگ کا کیا کہنا اور اے فاضلؔ میرے ذوقِ دل کا کیا کہنا، وہ مجھے ایک بار دیکھتا ہے اور میں سیکڑوں بار رقص کرتا ہوں۔
- سیدی عثمان ھارون
34 notes · View notes
amourdeslangues · 10 months
Text
Day 1 - What is the "birthday song" of your TL? (Part 2/2 - فارسی)
30 day language blog challenge by @moltre-s
I'm not even close to being proficient enough in Persian to be able to write a coherent text about this song, like I did for the Swedish födelsedagssång. Instead, I wrote out the lyrics to the Persian birthday song in order to get some writing practice and tried translating them word by word with my dictionary. I wasn't able to find a translation for every single word, but overall, I think I managed to get pretty close to the actual meaning!
Tumblr media
Here are the lyrics in text form:
تولد، تولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک لبت شاد و دلت خوش تو گل پرخنده باشی بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی
17 notes · View notes
pdqsun · 3 months
Text
راسی دیشب براش نوشتم، دوسِت دارم. چون خیلی وقته دوسِت داشتم و برای دوست داشتنت وقت زیادی گذاشتم.
و خب می‌دونی، حیفه. شاید هیچ‌وقت دیگه اونقدر انرژی نداشته باشم برای دوست داشتن یه نفر دیگه. شاید هم اصلا وقتش رو نداشته باشم. پس گوربابای چیزهایی که این وسط له‌و‌لورده شده، بیا بشین کنارم برات یه چایی بریزم.
3 notes · View notes
swhitenights · 4 days
Text
هوای خانه دم کرده‌است... همه آرام اتاق‌ها را تا نشیمن و آشپزخانه طی می‌کنند اما تنها جرقه‌ای لازم است برای اینکه طوفانی به پا شود. مامان می‌گوید: گریه کن، گریه نکنی غمباد می‌شه اونوخت بیا و حوض خالی پر کن. اینجا هرکسی راهی برای گریه کردن پیدا کرده، گوشه روسری عمه همیشه خیس است و خوب اگر حواست را جمع کنی می‌بینی در حیاط ایستاده و دستمال کاغذی خیسش را در سطل می‌اندازد. عمو هم گریه می‌کند. عمو همیشه گریه می‌کرد بیشتر از عمه، انگار که تمام شکم بزرگش دل باشد و کوچک‌ترین چیزی دلش را بشکند. بابا و عموی دیگری اما جلوی بقیه گریه نمی‌کنند، دیشب بهانه گرفتند و رفتند روضه... تا به‌حال مراسمات مردانه را ندیده‌ام اما شاید آنجا پر از مردانی‌ست که غم ماه‌هایشان را جمع می‌کنند تا بالاخره جایی بتوانند خالی‌اش کنند بدون اینکه کسی بپرسد برای چه گریه می‌کنند. من اما نمی‌خواهم گریه کنم. تا وقتی هنوز زنده است چرا گریه کنم؟ بغضم را می‌خورم و به این فکر می‌کنم که او هنوز همان بوی عطر رانگلر می‌دهد و کتاب نو. می‌خواهد برایمان تیر و کمان درست کند و قرار است پاییز برویم انار‌ها را بپچینیم و رب درست کنیم، قبلش اما خرما پاک می‌کنیم و او سرمان غر می‌زند که چقدر کند هستیم، کلی کار داریم... بعد از آن نوبت پرتقال‌هاست، بعد بادام‌ها و ازگیل‌ها... کلی کار داریم باید بلند شود... می‌خواهد سیزده‌بدر ما را کوه ببرد، باید بلند شود.‌ کلی کار داریم.
اما واقعیت چیز دیگریست. واقعیت مشت می‌کوبد به صورتم و می‌دانم دیگر نه باغی هست نه درختان انار، نه خرما؛ هیچ‌کدام از پرتقال‌ها نیستند و ازگیل‌ها تنها تنه‌های خشک درختند که کلاغ‌ها رویشان خانه ساختند.
آخرین بار داشته «بخارای من، ایل من» می‌خوانده... خودم دیدمش. گفت تمام جلدهای کتب محمد بهمن‌بیگی را خریده و حالا احتمالا این آخرین کتاب آن مجموعه بوده که ورق گوشه‌اش را تا زده و گذاشته لب طاقچه. خودش اما چند قدم آن‌طرف‌تر است کنار کتابخانه‌اش. در این حال هم نمی‌گذارد کسی به کتاب‌هایش دست بزند.‌ اتاقش پر است که قاب‌های کوچک و بزرگ، عکس سیاه و سفیدی از مادربزرگ است با موهای کوتاه و صاف و بلیز دامن، کنارش قاب دیگری از خودش با کت و شلوار و کراوات و کلاه شاپویی کنار برادرش، پشت این‌ها لوح تقدیری است که گوشه سمت راستش دو شیر هستند که با شمشیر در دست دو طرف یک خورشید ایستاده‌اند و سمت چپش او با صورت جدی ارتشی با مدال‌هایی که از سینه‌اش آویزان است به دوربین نگاه می‌کند. عکسی هم هست از خودش با لباس سرهمی و موهای فرفری ژولیده با ته رنگی از زرد و خاکی کنار درختان باغش، و به دیوار قاب عکس پسر عمه است کنارش، با یک لبخند بزرگ. و آخری اوست با دیگر برادرش کلاشینکف به دست کنار یک جیپ در میدان جنگ.
خیلی‌هایی که در عکس‌ها هستند دیگر نیستند، برادرانش، پسر عمه‌، باغ، حتی مادربزرگ که هست دیگر موهایش سیاه نیست و ریشه‌های درختی گوشه‌ی چشمانش را تصاحب کرده.
بخارای من، ایل من در طاقچه است و احتمالا آخرین کتابی‌ست که می‌خوانده. نمی‌دانم بخارای او کجا ست، شاید توی همان عکس‌ها کنار آن‌ها که نیستند و نبودنشان عذابش می‌دهد. شاید می‌خواهد برود به بخارای خودش، هرچند ما نخواهیم.
p.s: می‌شود شما هم دعا کنید او بخارایش را پیدا کند؟ دعا کنید بخارایش ما باشیم که در اتاق نشسته‌ایم؟ نمی‌خواهم بخارایش آن قاب عکس‌ها باشند، صاحبان عکس‌ها دیگر زنده نیستند.
p.s: امروز اول مرداد است. همیشه اصرار داشتم بگوییم اَمرداد، که این ماه ماه جاودانگی ست که پدرانمان برای ما به ارث گذاشته‌اند. اما حالا می‌نویسم مرداد که دقیقا بر عکس است معنایش. 
او بخارایش را پیدا کرد، در جایی فراسوی قاب‌های عکس. /
1 Mordad 03
2 notes · View notes
etaali · 2 months
Text
بیا برگرد خیمه ای کس وکارم
منو تنها نگذار ای علمدارم …💔
قُم وعُد للخيمة يا كُل نَاسي وما أملك
لا تتركني وحيدًا يا حَامل لوائي …💔
2 notes · View notes
lerrixe · 4 months
Text
هیچ حسی خفن تر از فارسی نوشتن نیست. نمیدونم چرا با وجود سیر قهقرایی ایران بازم خالصانه با این هویت حال میکنم (با خلوص پنجاه درصد، بیا صادق باشیم).
3 notes · View notes
yourfavepookiebear · 6 months
Text
Ok so with my pitiful 2nd grader persian writing skill, I managed to write it. The song lyrics that have been stuck in my head for so long
بیا سر ساعت ،‌ خیالتم راحت، بهت حواسم هست‌ ، نمیدمت از دست
یه عشق بیش از حد ، خوبیه صد درصد
4 notes · View notes
shazi-1 · 2 years
Text
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان گفت
آنجا که منم حاجت مهتاب نباشد
I asked her to come out in the moonlight , Coyly she said: "Who needs the moon when I am around" ..
(Mehdi Soheili)
Tumblr media
#My Click
24 notes · View notes